eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
538 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ فروردین ۱۴۰۰
ریحانه 🌱
#پارت_261 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم الان چرا مجید و از تخت جمشید... مجید اگر پول دار
به قلم و گفت بابات چی بهت میگفت؟ نگاهی به مجید انداختم عصبی بودم. ولی هرچه می اندیشیدم مجید را هیچ کجای این کار مقصر نمیافتم. ادامه داد خزعبلاتی که مادرم داره در گوش من میخونه رو برات گفت ؟ دلم نمیخواست چنین حرفهایی در دهانم بیاید . مجید ادامه داد حالا چرا خودتو ناراحت میکنی؟ اون طفل معصوم چه گناهی کرده که پا به پای تو باید حرص بخوره ؟ پوزخندی زدم و گفتم نگران بچتی نه؟ یواش یواش نگران بی مادری بیتا هم میشی با دلخوری گفت چرا با من اینطوری صحبت میکنی؟ من که همه تلاشمو دارم میکنم که تو راضی باشی. اشک بی امان روی گونه هایم لغزید و گفتم چرا نگذاشتی من این بچه رو سقط کنم؟ این کار خیلی گناه داره عاطفه از شدت عصبانیت ایستادم وبا فریاد گفتم گناه نداشت مشروب میخوردی؟ اون بین خودم و خدای خودم بود به کسی ربطی نداره. ولی اون کار قتل نفسه گناه نداشت اونموقع که میلیاردی رشوه میدادی تغییر کاربری بگیری به ارامی گفت چرا گناه داشت. اونکارو کردم الانم دارم با ضرر مالی تاوانشو میدم. ولی سقط بچه یه جور نسل کشیه، اون یه انسانه عاطفه. مکثی کرد و ادامه داد حالا چرا گیر دادی به اون بچه ؟ الان فکر کن حامله نیستی چیکار میخواستی بکنی؟ طلاقمو ازت میگرفتم و میرفتم. تو هم برو راحت واسه بچه ت مادر بیار و ..... حرفم را برید و با لبخند گفت من که تو رو طلاقت نمیدم دیوونه، تو عشق منی، همه زندگی منی پس مادرت چرا اون حرفها رو میزنه مامان منو ولش کن، واسه خودش میگه، ته تهش اگر هیچ حقی با من نشد من از شراکت انصراف میدم و قید پولی که خرج کردم و میزنم. میچسبم به تو و زندگیم. کمی ارام شدم. اما هنوز عصبی بودم.مجید نگاهی به من انداخت و گفت الان انتخاب با توإ ، اگر تو رضایت به اون کار بدی مهناز بره طبقه بالا با بیتا زندگی کنه بدون محرمیت با من، و من قسم میخورم که بدون تو هیچ وقت پامو به اون خونه نگذارم. من برمیگردم سر کارم تو شرکت و به نتیجه زحمات این چند سالم میرسم. اگرم نه که ..... به مجید خیره ماندم ، نمیشد سر از کارش در اورد یا من بدبین شده بودم؟ دستی لای موهایش کشید و گفت خیلی چیزها رو من بخاطر شرایط تو بهت نمیگم با کنجکاوی گفتم خوب بگو منم بدونم ببین عاطفه جان،هر معامله ایی یه سود و یه زیانی داره، من تو اون شراکت.... واضح بگو مجید لحنش پر از استرس شدوگفت بخدا یه خواب اروم ندارم عاطفه، مدام تو استرس این ماجرام. اگر بابات به نفع مامانم حرف بزنه کارمون خیلی سخت میشه چی میخواد بشه؟ بقول خودت بزن قید تخت جمشید و اخه ماجرا همین جا تموم نمی شه، اونها میتوننن مدعی ضرر و زیان بشن؟ اخم کردم و گفتم چه ضرر و زیانی ؟ پای اون قرار داد نوشته شده اگر بنا به هر دلیلی کسی بخواد از این شراکت انصراف بده باید ضرر و زیان بقیه اعضا رو بده، من اونو امضا کردم. در سکوت به هم خیره ماندیم. نگاهم را از او گرفتم . حال خیلی بدی داشتم، استرس سراسر وجودم را گرفته بود. سرم را بالا اوردم و به مجید نگاه کردم نگاهش سرشار از غم و نگرانی شد . بغضش را فروخوردو گفت اینو بدون عاطفه اگر اتفاقی بین ما بیفته موقتیه، تو مال منی و من با دنیا عوضت نمیکنم ، اگر تو شرایطی گیر کنم که مجبورم شم این کارو کنم، خوا هش میکنم درکم کن. گردنبندی که برایم خریده بود را از گردنم کشیدم توی صورتش پرتاب کردم و با تمام خشم و نفرت به او خیره ماندم. چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت ، سپس روی زمین نشست و دانه دانه مروارید ها را از روی زمین جمع کرد گل رز وسط گردنبندم را هم پیدا کرد و برخاست. انها را داخل لیوانی ریخت و گوشه اپن نهاد. اهی کشید و روی مبل نشست سرش را مابین دستانش گرفت. نگاهی به خانه م انداختم. حال کسی را داشتم که دکتر ها جوابش کردند و منتظر مرگ است، حالا طور دیگری خانه را مینگریستم. استکان هایی که از کابینت اویزان بود به نظرم ارزشمند می امد . نگاهم را چرخاندم. حالا بهتر میدیدم که چقدر گلدان کنار خانه ام زیباست. و پرده های شیکی دارم. نگاهم روی مجید افتاد بغض گلویم را میفشرد. نفس بلندی کشیدم و اجازه دادم کمی سبک شوم... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
۹ فروردین ۱۴۰۰
ریحانه 🌱
#پارت65 ❣زبان عشق❣ فوری قطع کرد . یعنی انقدر من رو دوست داره که وقتی میگم جون من میگه قسم بد، لبخن
❣زبان عشق❣ نشستم روی تخت. وای اگه بیاد حتما بابا باهاش بد رفتار میکنه. از استرس مدام خودم رو جلو عقب می کردم و گاهی هم متوجه پاهام می شدم که کاملا ناخواسته حرکت میکردن بلند شدم سمت پنجره اتاقم رفتم با دستم پرده رو کنار زدم. به خونه ی عمو نگاه کردم. این کارم باعث استرس بیشترم شد لب پایینم رو مدام می جویدم از پنجره فاصله گرفتم به سختی نفس می کشیدم ده دقیقه گذشت و هنوز خبری ازش نشده صدای مامان که مدام دنیا دنیا می گفت هم رو اعصابم بود. گوشی رو برداشتم تا شمارشو بگیرم که پیام داد _پایین جلو درم قلبم تند تند میزد کاش بابا چیزی نگه . قبلا همش منتظر بودم دعواش کنه دلم خنک شه، الان که موقعیتش پیش اومده دوست ندارم ناراحتش کنه. از پله ها پایین اومدم و نگاهی پر استرسی به بابا کردم دست هام رو به هم مالیدم _بالاخره اومدی؟ یه لباس پوشیدن چقدر طول می کشه. لبخند بی جونم لای اون همه استرس بی فایده بود مامان متوجه رنگ پریدم شد _خوبی دنیا ؟ با این حرف مامان نگاه بابا هم فوری روی من اومد و بلند شد _چیزی نیست یه کم دلم درد میکنه. _می خوای یه چایی نبات بخوری بعد بریم _نه مامان الان بهتر شدم بریم از سکوت بابا می ترسیدم. سمت در رفت و کفش هاش رو پوشید در رو باز کرد _سلام عمو امیر جلوی در ایستاده بود بابا فقط نگاهش کرد نگاهشون به هم گره خورد امیر از سکوت بابا شرمنده شد سرش رو پایین انداخت این قیافه ی مظلوم رو تا حالا تو امیر ندیده بودم به دست هاش نگاه کردم اونا هم مثل دست های من می لرزیدن و پنهان کردنشون کار اسونی نبود مامان برگشت سمتم و چپ چپ نگاهم کرد .فهمیدن اینکه من به امیر زنگ زدم کار سختی نبود و حالا دیگه علت رنگ پریدگیم رو هم فهمیده بود سرم رو از نگاه مامان پایین انداختم اما چشم هام پیش امیر بود جو خونه خیلی بر علیهش بود و نمیدونم چرا از این وضع ناراحت بودم. برای اینکه امیر رو از زیر نگاه بابا نجات بدم بلند گفتم _س...سلام ...عشقم امیر با شنیدن این حرف نیشش باز شد بابا بدون اینکه بدنش تکون بخوره سرش رو برگردوند سمت من و تیز نگاهم کرد تو همون حالت گفت _علیک سلام بابا خیلی روی حیا حساس بود و الان خیلی ناراحت شده مطمعنن بعدا دعوام میکنه ولی من چاره ی دیگه ای نداشتم سرش رو برگردوند و از کنار امیر رد شد ومن مامان هم پشت سرش راه افتادیم. مامان با بابا هم قدم شدو من با امیر، دستم رو گرفت اروم گفتم _ول کن دستم رو _چرا؟ _به اندازه ی کافی بی حیایی کردم لبخند عمیقی زد و لب زد _بی حیاییت عالی بود کمی دستم رو فشار داد _ممنون که تنها نرفتی نگاه معنی داری بهش کردم _مگه از جونم سیر شدم هر دو کنترل شده خندیدیم که مامان متوجه شد و برگشت چشم غره ای بهمون رفت. مطمعن بودم بابا از رابطه ی خوب من با امیر که تازه ایجاد شده بود راضیه اما دلخوریش از امیر باعث می شه تا نخواد با امیر حرف بزنه سرعتمون رو کند کردیم و وقتی رسیدیم خونه ی عمه بابا و مامان روی مبل کنار شومینه نشسته بودن خونه ی عمه تنها خونه ای بود که تو این عمارت همه چیزش سنتی بود فرش های دست باف مبل خاتم کاری دیوار هاش هم پر بود از تابلوهای معرق و بشقاب های گرد مینا کاری و قلم کاری. پرده های مخمل زشکی خونشون هم باعث تاریکی خونه بود و زیبایش رو دو چندان کرده بود البته عمه این تاریکی به وجود اومده رو با انواع لوستر های دیواری و ایستاده جبران کرده بود عمه جلو اومد بعد از روبوسی گرمی که با امیر داشت نگاه دلخورو ناراحتش رو به من داد . من اصلا متوجه علت ناراحتیش نشدم شاید به خاطر برخورد سرد دیروزم ناراحته، بعد از سلام و احوال پرسی با احمد آقا نشستیم امیر قصد داشت کنار من بشینه ولی با تعارف های زیاد احمد آقا مجبور شد کنار اون بشینه . استرس چند لحظه پیشم جاش رو داده بود به دلشوره ی حضور مهدی که تا این لحظه پیداش نشده، همه به هم نگاه میکردن و احمد اقا در حال پذیرایی بود که مامان گفت _مریم، مهدی و محمد کجا ن عمه یکم بغص کرد و گفت _بچه م محمد که آموزشیه، بهش مرخصی ندادن. مهدی هم با دوستش یه شرکت زدن رفتن سراغ کارهاش تا دیروز خونه بود از صبح که اداره ها باز شدن اومد دنبالش با هم رفتن بابا که سعی داشت ناراحتیش رو کنترل کنه گفت _چند بار بهش گفتم دایی جان بیا شرکت خودمون پیش ما وایسا حرف گوش نکرد احمد اقا استاد دانشگاه بود ، که به نظر من فهمیده ترین مرد این عمارت. تک سرفه ای کرد و گفت _من اینجوری راضی ترم اقا رضا دوست دارم هم مستقل باشن هم کارشون با تحصیلشون یکی باشه شرکت شما حمل و نقله این بچه معماری خونده . دوستش هم معماری خونده با هم یه شرکت کوچیک زدن به امید خدا راه می افته عمه از تو آشپز خونه با صدای تقریبا بلندی گفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
۹ فروردین ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۰ فروردین ۱۴۰۰
ریحانه 🌱
#پارت_262 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم و گفت بابات چی بهت میگفت؟ نگاهی به مجید انداختم
به قلم اشکهایم سرازیر شد. از هرچه میتوانستم بگذرم. از مجید نمی توانستم. با حسرت به او خیره ماندم. سرش پایین بود. حتی لحظه ایی دلم نمیخواست به زندگی قبلی ام برگردم. دنیای بدون مجید برایم تیره و تار بود. نگاهی به من انداخت و گفت اونجوری نگام نکن. من خودم به اندازه کافی داغونم. سرم را تکان دادم اشکهایم را پاک کردم و با جدیت گفتم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. بشین یه فکر اساسی کن که اوضاع و سر و سامان بدی برخاست دست مرا گرفت و گفت ّبگیر بشین عزیزم. سپس مرا روی کاناپه نشاند. به اشپزخانه رفت برایم یک لیوان اب سیب اورد و گفت اینو بخور لیوان را از دستش گرفتم. و مقدار کمی نوشیدم. کنارم نشست و گفت بشین یکم منطقی به حرفم فکر کن. اب دهانش را قاشکهایم سرازیر شد. از هرچه میتوانستم بگذرم. از مجید نمی توانستم. با حسرت به او خیره ماندم. سرش پایین بود. حتی لحظه ایی دلم نمیخواست به زندگی قبلی ام برگردم. دنیای بدون مجید برایم تیره و تار بود. نگاهی به من انداخت و گفت اونجوری نگام نکن. من خودم به اندازه کافی داغونم. سرم را تکان دادم اشکهایم را پاک کردم و با جدیت گفتم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. بشین یه فکر اساسی کن که اوضاع و سر و سامان بدی برخاست دست مرا گرفت و گفت ّبگیر بشین عزیزم. سپس مرا روی کاناپه نشاند. به اشپزخانه رفت برایم یک لیوان اب سیب اورد و گفت اینو بخور لیوان را از دستش گرفتم. و مقدار کمی نوشیدم. کنارم نشست و گفت بشین یکم منطقی به حرفم فکر کن. اب دعانش را قورت دادو با استرس گفت این ماجرا اینجای کار میتونه با رضایت تو ختم بخیر شه. به دهان او خیره بودم. مجید گفت من خیلی تلاش کردم پای مهناز و از خونه مادرم ببرم.دلم نمیخواد اون بره اونجا ، اما اگر تو راضی باشی اون بره بالا رگزندگی کنه، بیتا رو هم ببره پیش خودش، این قائله ختم میشه. منم بهت قول مردونه میدم هفته ایی یکبار با تو بریم بیتا رو ببینیم و برگردیم. هیچ حرف و صحبتی هم بین من و مهناز نباشه. محکم و قاطع گفتم نه من رضایت نمیدم. خیلی خوب رضایت نمیدی ، منم اینکارو نمیکنم، حرص بیخودی نخور، باید ببینیم حکم دادگاه چی میاد. حکم دادگاه چی ممکنه بیاد ؟ ممکنه من محکوم به پرداخت ضرر و زیان بشم. دیروز با وکیل در این رابطه صحبت کردم. اگر اینطوریه چرا پیشنهاد شکایت و مطرح کردی؟ اخرین روزنه امیدم باباته، اگر اون تایید کنه که من اونجا پابه پای اونها هزینه کردم که حکم بر علیه من نمیشه پوزخندی زدم و گفتم بشین تا بیاد به نفعت شهادت بده. مجید سر تاسفی تکان دادو گفت ول کن این حرفها رو سر درد گرفتم. پاشو بریم یه دوری بزنیم حالمون عوض شه. من حوصله ندارم. برخاست دستم را کشیدوبا خنده گفت بلند شو ببینم نشستی تو خونه حوصله ت سر رفته گیر دادی به من بیچاره و هی نق میزنی. برخاستم. مانتوی طوسی رنگم را از رخت اویز برداشت،و تنم کرد. شالم را هم اورد و روی سرم انداخت و گفت اینقدر غصه نخور، بالاخره یه طوری میشه، من اونطوری که تورو دوست دارم هیچ کس و تا حالا دوست نداشتم. سپس به قلب خودش اشاره کرد و گفت جات اینجاست عاطی خانم. تو خط زدنی نیستی . من تازه پیدات کردم. بی اختیار خودم را به اغوش او سپردم و با بغض گفتم حتی فکر اینکه یه روزی بیاد که تو نباشی منو دیوونه میکنه . مجید مرا در اغوش خود فشرد و گفت خدا کمکمون کنه همه چیز درست میشه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
۱۰ فروردین ۱۴۰۰
ریحانه 🌱
#پارت66 ❣زبان عشق❣ نشستم روی تخت. وای اگه بیاد حتما بابا باهاش بد رفتار میکنه. از استرس مدام خود
❣زبان عشق❣ اسمش امیر حسینه. بنده خدا خونشون مشهده پدرش فوت کرده و با مادرش زندگی میکنه، هر وقت میاد تهران می ره مسافر خونه،چند بار گفتم شب ها بیاد اینجا اما قبول نمی کنه مهدی می گفت خیلی حجب و حیا داره ،فهمیده دو تا دختر تو خونس اینجا نمی اد . با یه سینی پر از چای اومد بیرون احمد اقا سمتش رفت و سینی رو ازش گرفت عمه رو به امیر ادامه داد _امیر عمه تو دیدیش . یادت هست ؟ اون سری که اومده بودی با مهدی پلی استیشن بازی کنی اون موقع هنوز دانشجو بودن امیر با سر جواب مثبت داد و معلوم بود که اصلااز این حرف ها خوشش نمیاد بعد از پذیرایی کاملی که این زن و شوهر از ما کردن عمه کنار من نشست، نگاهم رو به هفت سین روی میز جلوم که روی دست مال ترمه چیده شده بود دادم. توی کاسه های مسی که داخلشون مینا کاری شده بود خیلی مرتبت چیده شده بودن حتی شمع های سفره اش هم مینا کاری بود عمه اروم کنار گوشم گفت _چی به امیر گفتی که پریسا رو اونجوری زده باتعجب بهش نگاه کردم _مگه زده؟ سرزنش وار نگاهم کرد _به خدا من چیزی نگفتم _پریسا گفت پیش تو یه راز داشته تو به امیر گفتی امیر هم گرفته اون بچه رو زده، علی و زهرا نبودن الان بیمارستان بود . تا گفت راز دوزاریم افتاد به خاطر مهدی کتکش زده. نگاهی به امیر کردم که با احمد آقا حرف می زد ولی حواسش به ما بود سرم رو پایین انداختم _این امیر خیلی هار شده، باید جلوشو گرفت، پریسا گفت تو راه مشهدم تو رو زده. آره؟ جواب ندادم. _مهدی میگفت مثل اینکه قبل از عقدم دست روت بلند کرده ؟ سکوتم باعث ناراحتیش شد _دنیا خانوم با شمام _ول کنید عمه. الان دیگه تموم شده نگاه ملتمس رو به عمه دادم اخلاقش مثل بابا بود و تا ته یه چیزی رو در نیاره بی خیال نمیشه بین این سه تا خواهر برادر فقط عمو از اشتباهات میگذره بابا از جاش بلند شد و رو به مامان گفت _یا علی هانیه خانم . خودش نمی دونست من رو از دست سوال های عمه نجات داده اصرار های احمد آقا به خاطر نگه داشتنمون برای نهار هم بی فایده بود https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
۱۰ فروردین ۱۴۰۰
❣زبان عشق❣ بابا فوری بیرون رفت و مامان هم پشت سرش عمه دست من رو گرفت و به امیر گفت _شما بشین _نه عمه کار دارم ایشالله یه فرصت دیگه مزاحم می شیم آقاجون گفته برم پیشش داشتم می رفتم که دنیا زنگ زد گفت بیام اینجا اسم ابوالهل که می اومد همه کوتاه می اومدن عمه از روی شومینه یه جعبه ی کوچیک اورد با لبخندی که تا از زمان ورودم به خونش بهم نزده بود گفت _عیدت مبارک عزیزم جعبه رو گرفتم و تشکر کردم بعد از خداحافظی رفیم بیرون به محض اینکه صدای بسته شدن در خونه ی عمه اومد در جعبه رو باز کردم یه دستبند ریز و خیلی ظریف داخلش بود به امیر نشون دادم که گفت _میای بریم خونه ی ما ؟کارت دارم همونطور که داشتم سعی میکردم قفل دستبند رو روی دستم ببندم گفتم _نه اصلا حوصله ی مامانت رو ندارم همش برا من قیافه میاد دستش رو جلو اورد و قفل دستبند رو برام بست _صد بار گفتم باهاش درست صحبت کن. تو چرا کوچیک تر بزرگتر حالیت نمیشه؟ طلب کارانه نگاهش کردم _هر چی از دهنش در میاد به من میگه انتظار داری جوابش رو ندم _اره . انتظار دارم _انتظارت خیلی بی جاست من جواب همه رو میدم اخم هاش تو هم رفت _اولا شما بی جا میکنی ، دوما عمه چی میگفت دوس نداشتم یه شر جدید با حرف هام تو این خانواده درست کنم _هیچی _یه ساعت حرف زدین هیچی _اره . یعنی حرف مهمی نبود _تو بگو اینکه مهم بوده یا نه تشخیصش با خودم نمی شد بهش دروغ گفت انقدر سوال پیچ میکرد تا به نتیجه دلخواهش برسه یکم این ور و اونور رو نگاه کردم سرم رو پایین انداختم _منتظرم تو چشم هاش خیره شدم و ملتمسانه لب زدم _می شه نگم؟ _نه _اخه دعوا میشه نفس هاش تند تند و عمیق شدن _از مهدی می گفت ترسیدم توی ذهنم دنبال حرف می گشتم سکوتم طولانی شد یکم تن صداش رو بالا برد _دنیا نگاش کردم احساس بیچارگی می کردم _گفت ... گفت که من ... چی گفتم که تو پر...یسا رو زدی منم گفتم هیچی بعدم گفت که تو چرا تو راه مشهد با من اون رفتار رو داشتی همین سرش رو سمت خونشون چرخوند و نگاهی بهش کرد برگشت سمتم _دیگه چی گفت _چقدر من رو اذیت میکنی _حرف بزن که اذیت نشی _هیچی دیگه هی همین ها رو تکرار میکرد، امیر چرا پریسا رو زدی، الان با من قهر میکنه. _نمیکنه . بهش میگم قهر نکنه. _زوری که نمیخوام آشتی کنه ،که تو بری بهش بگی، اینجوری میکنی اصلا دیگه بهت حرف نمیزنم _خیلی خب پرو نشو میای خونه ی ما یا نه دلخور نگاهم رو ازش گرفتم _نخیر بعد هم راهم رو کج کردم سمت خونمون از شیشه در خونه می دیدمش که هنوز ایستاده و من رو نگاه میکنه نگاهش اصلا عاشقانه نبود فقط میخواست مطمعن شه که میرم تو خونه از حرصم در رو محکم بستم ❣❣❣❣❣❣❣❣❣
۱۰ فروردین ۱۴۰۰
ریحانه 🌱
#پارت68 ❣زبان عشق❣ بابا فوری بیرون رفت و مامان هم پشت سرش عمه دست من رو گرفت و به امیر گفت _شما
❣زبان عشق❣ صدای بابا که از اتاق می اومد حواسم رو به خودش جلب کرد _من فعلا اونجا نمیرم . مامان با صدایی که التماس توش موج میزد گفت _آقا رضا زشته برادر بزرگته حالا امیر جونی کرده . من مطمعنم به خاطر رفتارش باهاش برخورد کرده _الان برم اونجا چی بگم، بگم دستتون درد نکنه دختر من رو بردید ،غریب گیر اوردید، کتک زدید برگردوندید. _اصلا بلند شو بریم تو روی همشون این حرف رو بزن بعدم من و شما که دختر خودمون رو می شناسیم هر کی هر چی بگه دو تا میزاره روش جواب می ده _اولا هر چی هم بگه امیر حق نداره دست روش بلند کنه، دوما گوش اون دنیا رو هم حسابی می پیچونم اصلا احترام حالیش نیست. فوری دستم رو روی گوشم گذاشتم یعنی بابا میخواد من رو بزنه با چیزی که شنیدم چشم هام گرد شدن _اصلا برو صداش کن اول یه درس درست و حسابی به اون بدم بعدم برم سراغ امیر و بقیه صدای بلند شدن بابا از روی تخت اومد ترسیدم اطرافم رو نگاه کردم باید به جایی پناه می بردم جز اشپزخونه جایی نبود فوری رفتم سمت یخچال و درش رو باز کردم . صدای مامان که مدام بابا رو صدا میکرد میخواست جلوش رو بگیره ترسم رو بیشتر می کرد. چرخیدم سمت اتاق بابا کاملا عصبی لای در گاه در ایستاده بود و به من نگاه می کرد مامان هم دو دست هاش رو رو چارچوب در گذاشته بود. بابا کلافه و عصبی به مامان گفت _هانیه خانم دستت رو بردار مامان که معلوم بود حسابی از رفتار های بابا تعجب کرده با احتیاط دستش رو برداشت و کنار رفت بابا تحکمی گفت _بیست ساله با مادرت زندگی میکنم .هنوز من رو رضا نکرده ، پدر و مادر بهش ظلم کردن ،منم متوجه ظلمشون می شدم گاهی اعتراض می کردم ولی مادرت فقط سکوت می کرد و احترام می گذاشت، انقدر بی ادبی و بی احترامی کردن رو از کی یاد گرفتی. خیلی ترسیده بودم این اولین باری بود که بابا اینجوری باهام حرف می زد چونم می لرزید و گلوم بغض داشت لب باز کردم _با... _حرف نزن دنیا. فقط گوش کن تقریبا داشت فریاد میزد _چی کار کردی که امیر دست روت بلند کرده . زبونم کوتاه جلوشون ،انقدر که تو حاضر جوابی کردی . خوب گوش هاتو باز کن دنیا ،اگه یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه ببینم یا بشنوم به کسی بی احترامی کردی اون روز روزیه که کاری و که تو این هفده سال باید انجام می دادم رو انجام می دم. فهمیدی؟ جلوی اشک هام رو نمیتونستم بگیرم با سر گفتم بله مامان اومد اشپز خونه یه لیوان اب برداشت و داد دست بابا رو به من گفت _برو بالا خواستم برم که با صدای بابا ایستادم _نخیر . جمع وجور کنید بریم خونه ی داداشم _الان هم اعصاب شما خورده هم دنیا گریه کرده چشمش قرمزه بزار یه ... وسط حرف مامان پرید و شمرده شمرده گفت _هانیه خانوم .گفتم .حاضر شید. مامان لیوان رو از دست بابا گرفت و لب زد _چشم داخل اتاقشون رفت و چادرش رو سر کرد جلوی در ایستاد _من حاضرم بابا رفت سمت در، توی دلم غوغا بود ،کاش گوشیم دستم بود حداقل میتونستم یه پیام به امیر بدم. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
۱۱ فروردین ۱۴۰۰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۱۱ فروردین ۱۴۰۰
ریحانه 🌱
#پارت69 ❣زبان عشق❣ صدای بابا که از اتاق می اومد حواسم رو به خودش جلب کرد _من فعلا اونجا نمیرم .
❣زبان عشق❣ پشت سرش راه افتادم مطمعن بودم اونجا هم مورد سرزنش بابا قرار میگیرم کنار در ایستادیم بابا تیز برگشت سمتم _اون اشک هات رو پاک کن . دنیا یک کلمه حرف نمیزنی. فهمیدی با سر بله گفتم مامان نگاه مضطربش بین من و بابا جا به جا میشد فکر کنم اونم از آبرو ریزی که قرار بود بشه می ترسید بابا چند بار اروم با دستش به در ضربه زد که علی در رو باز کرد با لبخندی که دندون هاش رو نشون میداد سلام کرد ولی با دیدن قیافه ی در هم بابا و چشم های گریون من و نگاه مضطرب مامان لبخندش رو جمع کرد و خیلی اروم گفت _خوش اومدید سرش رو چرخوند داخل خونه و با صدای بلندی گفت _مامان یاالله عمو اینان چند ثانیه بعد با بفرمایید گفتن عمو رفتیم داخل به محض ورودمون همه متوجه عصبانیت بابا شدن نشستیم روی مبل علی و زهرا پذیرایی می کردن همه همدیگرو نگاه می کردیم خبری از پریسا و امیر هم نبود عمو که علت ناراحتی بابا رو می دونست گفت _آقا رضا خدا هیچ پدر و مادری رو شرمنده ی کار اشتباه اولادش نکنه، من شرمندم _الان خودش کجاست که شرمندگیش مال شماست عمو نفس عمیقی کشید و گفت _رفته پیش آقاجون الان زنگ میزنم میگم بیاد رو به علی گفت _بابا اون گوشی رو بده من علی ظرف بزرگ میوه دستش بود زهرا اومد سمت تلفن و گفت _من میدم گوشی رو به عمو داد شماره ی امیر رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت _زود بیا خونه مهمون داریم _به اقاجون بگو یه ساعت دیگه دوباره میری _زود باش امیر گوشی رو قطع کرد و رو به بابا گفت تا شما یه چی بخورید الان میاد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
۱۱ فروردین ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۲ فروردین ۱۴۰۰
ریحانه 🌱
#پارت70 ❣زبان عشق❣ پشت سرش راه افتادم مطمعن بودم اونجا هم مورد سرزنش بابا قرار میگیرم کنار در ایست
❣زبان عشق❣ بابا سرش رو پایین انداخت و به میز نگاه کرد همه ساکت بودن که با صدای زن عمو سر ها به سمتش چرخید _اقا رضا اونجوری که شما فکر میکنید نیست. شاید ماجرا رو درست براتون تعریف نکرده بابا خیلی محکم و جدی گفت _شما درستش رو تعریف کن _حساسیتی رو که امیر داره رو علی نداره ،ولی زهرا با اینکه می دونه شوهرش حساس نیست خودش خیلی از مسائل رو رعایت می کنه،امیر اون رفتاری رو که با پریسا داشت با دنیا هم داشت خیلی دلم میخواست جوابش رو بدم ولی از بابا می ترسیدم اگه بهم نگفته بود که حرف نزنم، الان میشستمش پهنش میکردم رو بند. بابا که حسابی از حرف های زن عمو ناراحت شده بود گفت _اگر حرف خود شما رو سند بزاریم که همه مثل هم نیستن یکی حساسه یکی نیست اینم میشه توجیح من ،زهرا دختر آرومیه و دنیا شیطون قرار نیست من علی رو با امیر مقایسه کنم که شما دنیا رو با زهرا مقایسه میکنید _اقا رضا دنیا یه جوری جواب من رو میده من اصلا میترسم تو جمع با هاش حرف بزنم. دارم باهاش حرف میزنم ول میکنه میره .تو مشهد یه رفتاری با خواهرم کرد دلم می خواست زمین دهن وا کنه من برم توش نگاه بابا برگشت سمت من نفس های سنگین میکشید هر آن منتظر بودم جلوی همه کتکم بزنه با صدای بلندی گفت _چی گفتی خواهر زن عموت تلاشم برای سکوت بی فایده بود لب باز کردم _زن عمو خانوم بگید که قبلش کلی دلتون خنک شده بود که امیر من رو زده بود بگید که از تهران تا مشهد یک کلمه با من حرف نزدید بگید وقتی امیر من رو وسط خیابون زد کارش رو تایید کردید بعدم گفتید پسرم خسته شده از بس حرص خورده تازشم... _بسه دنیا صدای بلند و فریاد گونه ی بابا باعث شد تازه یاد عصبانیتش بیافتم از ترس بهش نگاه نمی کردم عمو که معلوم بود از زن عمو حسابی دلخور شده با صدای ارومی گفت _هانیه !الان وقت گفتن اون حرف ها نبود _پس کی باید بگم حمید، تو بگو من کی باید اعتراض کنم که دنیا به هیچ کس احترام نمیزاره، به شما میگم میگی بچه ست، به امیر میگم میگه مامان سربه سرش نزار ،بحث یه روز دو روز نیست که بحث یه عمره... بابا وسط حرف زن عمو پرید رو به من گفت _دنیا از زن عموت عذر خواهی کن بابت رفتارات تا من تکلیف امیر رو معلوم کنم نمی تونستم عذر خواهی کنم چون اصلا مقصر نبودم همش تقصیر خودشون بود سکوت کردم و نگاهم رو به ظرف میوه ی روبرم دادم که با صدای داد بابا یک متر از جام پریدن _دنیا با توام دهنم باز نمی شد برای ببخشید گفتن بابا از جاش بلند شد _میگی یا یه جور دیگه مجبورت کنم عمو بلند شد و اومد سمت بابا _عه ! رضا این کار ها چیه بگیر بشین . بابا عمواروم کنار زد و به سرعت اومد سمتم که فوری گفتم _ببخشید ... بابت بی احترامی هام ببخشید دیگه تکرار نمیشه عمو اومد سمت بابا و دستش رو گرفت برش گردوند سر جاش _بابا صلوات بفرست مرد این کار ها چیه، همه چی زیر سر اون پدر سوخته است الان میاد سر خودش خالی کن . صدای گریه م به هق هق تبدیل شده بود. ای کاش اون روز همه چیز تو پشت گوشی براش نگفته بودم. از نگاه زهرا و علی خجالت می کشیدم زن عمو که معلوم بود هنوز دلش خنک نشده گفت _اقا رضا هم من میدونم هم شما که این حرف دنیا از رو ترس بود. من مطمعنم از فردا همون اش و همون کاسه بابا نگاهش تیز برگشت سمت زن عمو _شمام همچین بی تقصیر نیستید، دنیا الان چند وقت عروس شماست، این عید مگه عید بزرگ نیست، چطور برای زهرا که عید دومشه یه هفته مونده بود به سال تحویل کلی صور و صات بردید و بهش عیدی دادید ولی دنیا عیدی نداشت؟ این حرف ها حرف های مردونه نیست ولی دهن ادم رو باز میکنید .همه مون می دونستیم که دنیا امیر رو دوست نداشت ولی امیر بهش محبت کرد کار به جایی رسید که من می خواستم به امیر بگم چرا دست رو دنیا بلند کردی دنیا نزاشت بیام . می گفت مقصر من بودم شما هم اگه یه کم محبت کنی به جای نیش زبون، به این دختر بچه ی هفده ساله من، مطمعنم اینجوری نمیشه _حالا من مقصر شدم... عمو با فریاد رو به زن عمو گفت _میشه تمومش کنی https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
۱۲ فروردین ۱۴۰۰