ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_211 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_212
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
شهرام لبش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت
_راست میگی ها، ادم های به اون ابرو داری چطور با همچین کسی وصلت کردند؟
_موضوع یکم مشکوکه
_اگر قُد بازی در نیورده بودی رفته بودی بالا سر اون پیرزنه الان می دونستی، تنها شاهد این جریان مرده.
هر دو ساکت شدیم، شهرام گوشی اش را در اوردو گفت
_ریتا نیومد.
سپس شماره ش را گرفت و گفت
_خاموشه
از ماشین پیاده شد وارد اموزشگاه شد، چند دقیقه بعد سراسیمه باز گشت و گفت
_فرهاد ریتا امروز اموزشگاه نیومده
متعجب گفتم
_کجاست؟
شهرام سوار ماشین شدو گفت
_شاید خودش از مدرسه رفته خونه
شماره تلفن خانه را گرفت و مدتی بعد گفت
_جواب نمیده
_شاید خوابیده، بریم خونه یه سر بزنیم.
به سمت خانه حرکت کردم، مقابل خانه متوقف شدم و پیاده شدیم. ریتا در خانه نبود.
شهرام که پریشانی در چهره اش هویدا بود گفت
_یعنی کجاست؟
_زنگ بزن به مرجان شماره دوستاشو بگیر
_به مرجان بگم الان سکته میکنه.
سپس لبش را گزیدو گفت
_عقلم به جایی قد نمیده.
_از مژگان و مارال بپرس
_چی بگم؟
_شاید رفته اونجا
_بی خبر نمیره.
_حالا زنگ بزن.ضرر نداره
شهرام سرش را به علامت منفی بالا دادو گفت
_ابروی خودم میره، میگن یه هفته مادرش رفت نتونست بچه رو نگه داره.
_باید به مرجان بگم. چون من هیچ دوستی از ریتا نمیشناسم.
گوشی اش را در اوردو شماره مرجان را گرفت وگفت
_اینم ناز کردنش گرفته جواب نمیده.
گوشی ام را در اوردم شماره مرجان را گرفتم روی پخش صدا گذاشتم لحظاتی بعد گفت
_بله
_سلام ، ریتا کلاس نرفته .
مرجان هینی کشید و گفت
_چرا؟ الان کجاست؟
_نمیدونیم، اموزشگاه نرفته ، خانه هم نیست.
شهرام گوشی را از من گرفت و گفت
_الو مرجان
مرجان با نگرانی گفت
_شهرام، بچه م کجاست؟
_شماره دوستاشو داری؟
_دو سه تاشونو دارم
_سریع برام بفرست.با ادرس هاشون
ارتباط را قطع کردو گفت
_بگیرمش، میدونم چیکارش کنم، دختره ی سرتق
با شماره های دوستان ریتا تماس گرفتیم.متاسفانه ریتا از صبح مدرسه نرفته بود.
تلفنم زنگ خورد . مرجان بود. صفحه را لمس کردم و گفتم
_بله
_کجایید؟
_تو خیابونها داریم میگردیم
_من مارال و صدا کردم کنار عسل بمونه، بهش ارامبخش زدن خوابیده ، دلم طاقت نیاورد. دنبال من هم بیایید.
_باشه تو الان کجایی؟
_جلوی خونه
_باشه.
ساعت ده شب بود مرجان گریه میکردو شهرام مشتهایش را بهم میفشرد. کلافه و نگران گفت
_دارم دیوونه میشم.
صدای زنگ موبایل شهرام بلند شد صفحه را لمس کردو گفت
_الو
سپس صاف نشست و گفت
_خودم هستم، کلانتری؟
هردو ساکت شدیم و به شهرام خیره بودیم.شهرام گفت
_کدوم کلانتری
_بله، حتما
سپس ارتباط را قطع کرد، مرجان سراسیمه گفت
_کی بود شهرام؟
_دخترتو تو پارتی گرفتن...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_212 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_213
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مرجان با بهت گفت
_ریتا رو؟
_بله
_فرهاد برو کلانتری میدون ونک
نزدیک کلانتری که شدیم
شهرام رو من گفت
_من پیاده میشم میرم دنبال اون چشم سفید، تو مرجان رو برسون کنار ماشینش برگرده خانه مادرش
مرجان کمی به ما نگاه کردو گفت
_نه من میخوام بیام.
شهرام رو به مرجان گفت
_من میخوام یه درس اساسی به ریتا بدم، تو مزاحممی ، برگرد برو
مرجان با بغض گفت
_نمیرم
شهرام امرانه گفت
_مگه یه هفته نیست ولش کردی و رفتی ، الان هم بزار برو
_شهرام الان وقت این حرفها نیست.
سپس پیاده شدو گفت
_مرجان امشب من خونه راهت نمیدم.
شهرام این را گفت و وارد کلانتری شد مرجان با گریه رو به من گفت
_فرهاد تروخدا نزار بچمو بزنه
_احساساتی تصمیم نگیر باید بفهمه کارش اشتباه بوده .
مرجان ملتمسانه گفت
_ازت خواهش میکنم نزار بچمو بزنه
لبم را گزیدم وگفتم
_یه بار کتک بخوره در عوض دیگه تکرار نمیکنه، الان چهار ده سالشه اینکارو میکنه، تو میتونی تا بیست سالگی نگهش داری؟
_من خودم کاری میکنم ریتا تکرار نکنه، تو الان بچه منو از دست اون جلاد در بیار.
ازماشین پیاده شدم و وارد کلانتری شدم ریتا گوشه سالن گریه میکرد با دیدن من سرش را پایین انداخت نگاهی به داخل اتاق انداختم شهرام برگه ایی را امضا زد و به همراه چند اقا و خانم دیگر سرگرم صحبت با رییس کلانتری بودند.
جلو رفتم و گفتم
_چی شده؟
شهرام که چهره ش سرخ شده بود گفت
_این بچه ابرو و حیثیت من و برد میبرم خونه ادمش میکنم.
_الان کارهاش تموم شده ؟ من ریتا رو میبرم بیرون تو هم بیا
_مرجان رفت؟...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_213 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_214
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
ارام گفتم
_نه
صدای شهرام بالا رفت و گفت
_بروبهش بگو با زبون خوش بره، ریتا هم فقط با من میره خونه. بدون تو و بدون مرجان.
سپس چند برگه را امضا زد و از اتاق خارج شد مقابل ریتا ایستادو گفت
_چشم سفید بی حیا، کارت به جایی رسیده که پارتی میری؟ مگه تو چند سالته؟
ریتا با گریه گفت
_بابا جون بخدا تولد مریم بود. من رفته بودم تولد نمیدونم چی شد یدفعه.....
شهرام سیلی محکمی به صورت ریتا کوبیدوگفت
_خفه شو
سپس دستش را گرفت وگفت
_راه بیفت بریم .
ریتا ملتمسانه گفت
_عمو فرهاد کمکم کن.
خواستم دست ریتا را از دست شهرام بکشم که با واکنش تند شهرام مواجه شدم فریاد کشیدوگفت
_دخالت نکن فرهاد.
ارام گفتم
_تو مثلا روانشناسی؟
_نه، من هیچی ندار، الان پدرم، و این بی حیا
سپس محکم پشت سر ریتا کوبیدوگفت
_دخترمه، بتو ربطی نداره. هیچی نمیخوام ازت بشنوم
دست ریتا را کشیدو از کلانتری خارج شد.
نزدیک ماشین رفتم، مرجان از ماشین پیاده شدو گفت
_ریتا
شهرام ریتا را پشت خودش فرستادوگفت
_زهر مار و ریتا.برو خونه مادرت
ریتا باگریه گفت
_مامان کمکم کن
شهرام به سمت ریتا چرخید تو دهنی محکمی به ریتا زدو گفت
_بهت گفتم خفه شو، از غروب تاحالا من و به مرز جنون کشوندی، سر تق بی شرف کدوم گوری رفتی؟
دست ریتا را کشید و به سمت جاده رفت.
مرجان با گریه گفت
_فرهاد نزار بچمو ببره
جلو رفتم وگفتم
_شهرام؟
با عربده رو به من گفت
_برو پی کارت. همتون برید پی کارتون، دست از سرم بردارید، من چه ازار و اذیتی مال شماها دارم که همتون اسباب دردسر منید؟ من نه برادر میخوام، نه زن میخوام. همتون برید گمشید.
تاکسی مقابل شهرام متوقف شد، در را باز کرد ریتا را داخل ماشین هل دادو خودش هم سوار شد، مرجان ملتمسانه گفت
_بریم دنبالش؟
سوار ماشین شدیم. از نظر من تنبیه ریتا بهترین کار بود. من به شهرام حق میدادم ، اما دلم برای مرجان میسوخت...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_214 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_215
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
تاکسی حرکت کرد من و مرجان هم بدنبال او میرفتیم.
شهرام مقابل خانه اش پیاده شدو با ریتا وارد حیاط شدند بی اهمیت به ما در را بست مرجان شروع کرد به در زدن و التماس کردن رو به او گفتم
_کلید نداری؟
_نه ، کلیدمو دادم به شهرام
نگاهی به در انداختم، سپس اویزان در شدم و از ان بالا رفتم داخل حیاط پریدم و در را به روی مرجان گشودم، سراسیمه وارد خانه شد شهرام حفاظ را قفل کرده بود و به جان ریتا افتاده بود ، مرجان از پشت حفاظ جیغ میزدو به شهرام بدو بیراه میگفت.
لحظاتی گذشت ، شهرام بدن نیمه جان ریتا را رهاکردو رو به مرجان گفت
_چته؟ چی میگی؟
_برای چی بچمو میزنی؟ حالا یه اشتباهی کرده.
شهرام با فریاد گفت
_برو مرجان ، اونموقع که این بچه رو رها میکردی هردقیقه ارایشگاه و مطب و بیمارستان بودی باید فکر امروزتو میکردی. یادته هرشب بهت میگفتم حواستو به بچه جمع کن ، اینقدر رهاش نکن.
_تو واسه ریتا چی کار کردی؟
مرجان حفاظ را تکان دادو گفت
_درو باز کن شهرام.
_تو من و ریتا رو به حال خودمون گذاشتی و گفتی من یه پزشکم به پول و زندگی تو نیازی ندارم، الان هم لطفا برو همونجا که بودی.
_بخدا شهرام اگر درو باز نکنی زنگ میزنم به پلیس
_در خونه خودمه نمیخوام بازش کنم.
با صدای زنگ موبایل مرجان هر دو ساکت شدند گوشی اش را در اوردو گفت
_ماراله
هاج و واج نزدیک رفتم و گفتم
_حال عسل بدشده؟
مرجان گوشی را وصل کردو گفت
_الو
با براشفته شدن چهره ش شصتم خبر دار شد که خبر خوبی نیست
ارتباط را قطع کردو با شتاب گفت
_مارال رفته دستشویی برگشته دیده عسل باند دستشو باز کرده بخیه هاشو کشیده.
محکم به پبشانی خود کوبیدم و گفتم
_چرا؟
_التماس مارال میکرده من و نجات نده بزار بمیرم.دوباره اتاق عمله
شهرام در را سراسیمه باز کردو گفت
_اخه من از دست شماها چیکار کنم؟به خدا خسته م کردید هر لحظه یه دردسر جدید برای من دارید.
شهرام کفش هایش را پوشیدو گفت
_یکی میره پارتی، یکی قهر میکنه میزاره میره، یکی دست از وحشی گری برنمی داره، یکی رگشو میزنه، از همتون بریدم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_215 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_217
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
.با شهرام وارد بیمارستان شدیم. مارال با گریه جلو امدو گفت
_اقا فرهاد بخدا یه لحظه هم ولش نکردم. مدام حواسم بهش بود.
_الان حالش چطوره؟
_زیاد نتونست به خودش اسیب بزنه ، من تا دیدم دستشو گرفتم .
نگاهی به مانتو ی مارال انداختم لکه های بزرگ خون روی مانتوی سبز رنگش خود نمایی میکرد.
در باز شد ، عسل را بر روی برانکارد خوابانده بودند و دستهایش از هر دو طرف به تخت بسته بود.
جلو رفتم و گفتم
_عسل ، اینکارها چیه؟
ارام و بی جان گفت
_تو باید خوشحال باشی که، به ارزوت میرسی ،بدون اینکه متهم بشی
.
_این چه حرفیه عزیزم؟
_مردن ، مردنه چه فرقی داره تو میخوای اینقدر من و شکنجه کنی تا بمیرم، اما من خودمو میکشم.
برانکارد عسل را هل دادند و به اتاقش بردند پرستار مشغول بستن دستهایش بود، عسل ملتمسانه گفت
_منو نبند
پرستار لبخندی زدو گفت
_عزیزم، اخه به خودت صدمه میزنی.
سپس دستهایش را بست و رفت.
بالای سرش رفتم شهرام و مارال از اتاق خارج شدند،ارام گفتم
_عسل من تو رو دوست دارم.تروخدا اینکارها رو نکن.
پوزخندی زدو گفت
_تو منو دوست داری؟
_عسل تو نباید بی اجازه میرفتی شمال، اینو میفهمی؟ میفهمی که باید حرف من و گوش کنی؟
_الان یه مدته من و نزدی خماری فرهاد؟ خوب بزن دیگه دستامم بستن، دیگه نمی خواد داد بزنی بگی دستتو بنداز.
_عسلم تو حرف من و گوش کن،من دنیارو برات گلستان میکنم. مگه اون زمانی که حرف گوش میدادی من اذیتت کردم؟
مکثی کردو ارام گفت
_دستمو باز میکنی فرهاد؟ دارم عصبی میشم.
مردد ماندم و سپس دستش را باز کردم وگفتم
_الان میگم مارال بره خودم بالا سرت میمونم.
نزدیک در رفتم از مارال و شهرام تشکر کردم و وارد اتاق شدم ، در را بستمبا لبخند رو به عسل گفتم
_ابمیوه میخوری؟
سر مثبت تکان داد
_یک لیوان اب میوه برایش ریختم و گفتم
_از اینجا که مرخص بشی میخوام ببرمت مسافرت.
پوزخندی زدو گفت
_اونجا اذیتم کنی
اخم هایم در هم رفت و گفت
_بدیها خوب تو ذهنت میمونه ، محبت هام یادت نیست؟من خولی نداشتم؟ یه درصد به این فکر میکنی که تو نباید بی اجازه جایی میرفتی؟ تو نباید سفره خونه میرفتی؟ تو نباید دروغ میگفتی؟
_خوب دیگه حالا من و بزن
با کلافگی گفتم
_چرا اینجوری میکنی عسل؟ چرا با اعصاب من بازی میکنی؟
سرش را پایین انداخت، اشک از چشمانش جاری شدو گفت
_میشه از اینجا بری؟
در پی سکوت من گفت
_خواهش میکنم ، دست من و ببند که خیالت راحت باشه من کاری نمیکنم، بعد هم برو بیرون.
مردد به عسل نگاه میکردم، و در ذهنم بدنبال راهی برای ارام کردنش بودم.
نزدیکش رفتم، عذاب وجدان داشتم، اشکهایش را پاک کردم وگفتم
_بیا یه کاری کنیم.
_چی کار؟
_هردومون، همه چیز و فراموش کنیم از اول شروع کنیم. من از مخفی کاریها و دروغ هات میگذرم توهم عصبانیت و برخورد های ناشایست من و فراموش کن.
به چشمانم خیره ماند، لبخندی زدم وگفتم
_اخه قربون این چشمهای قشنگت برم اینطوری به من نگاه نکن.
چشمان عسل پر از اشک شد، سرش را به سینه م چسباندم وگفتم
_معذرت میخوام.
ارام مرا به عقب هل دادو گفت
_نمیخوام.
_ببین عسل خودتم مقصر بودی، اگر حرف گوش داده بودی که این اتفاقات نمی افتاد.
_یادته چقدر التماست میکردم میگفتم منو ببخش؟
_بسه دیگه، فراموشش کن
_یادته از اینور کتک میخوردم، از اونور دوباره سعی میکردم دلتو بدست بیارم. محلم نمیگذاشتی؟
اخم کردم وگفتم
_الان میخوای چیکار کنی؟
کمی به من نگاه کرد و من گفتم
_فقط یه چیزی نگی بزنم تو دهنت بعد بگی من و زدی ها.
نگاهم کمی تند شد، تندی نگاهم ترس را در چهره اش بیدار کرد تچی کردم وگفتم
_فردا برات وقت روانشناس گرفتم.
چشمانش گرد شدو گفت
_واسه من؟
_اره
_واسه خودت چی نگرفتی؟ من مشکلی ندارم ، از اول هم وحشی تو بودی ، روانی تو بودی ، حالا من برم دکتر، تو منو به این روز انداختی ، الان هم خودت برو دکتر.
سکوت کردم وگفتم
_باشه منم میام باهم میریم.
_نه فرهاد، من نمیام، تو خودت تنها برو
با صدای تق و تق در کمی از عسل فاصله گرفتم
پرستار وارد شدو گفت
_شما دستشونو باز کردید؟
برخاستم و گفتم
_بله
پرستار نزدیک امد دست عسل را بست و گفت
_خواهش میکنم اینکارو نکنید، برای ما مسئولیت داره فردا ظهر مرخص میشه مسئولیتش دیگه با خودتونه.
امپولی به سرم عسل زدو گفت
_الان خوابت میبره عزیزم.
پرستار از اتاق خارج شد. نزدیک عسل رفتم و گفتم
_میخوای دستتو باز کنم؟
سر مثبت تکان داد، صورتم را نزدیکش بردم وگفتم
_خرج داره.
_نمیخوام بازش کنی...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_217 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم .
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_ 218
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
_یدونه بوس کن دستتو باز میکنم.
نمیخوام
صورتم را به لبهایش چسباندم و گفتم
_یدونه
با صدای نا واضح گفت
_فرهاد برو اونور.
_بی معرفت یدونه بوس کن
خیلی سردو بی روح ارام مرا بوسید، سرم را پس کشیدم چهره ش مشمئز بود دستش را باز کردم وگفتم
_بوس کردی اشتی شدی؟
_قهر و اشتی من با تو چه فرقی به حالت داره؟
کنارش نشستم وگفتم
عسل بخدا اگر حرف گوش کنی دنیارو به پات میریزم.
عسل سکوت کردو خوابید ارام دستش را بستم و من هم خوابیدم.
صبح کارهای ترخیص عسل را انجام دادم.
یادم افتاد امروز جلسه مهمی داشتم، به ناچار،با مرجان تماس گرفتم
گوشی را برداشت وگفت
_بله
_سلام
_سلام خوبی؟ ریتا خوبه؟
_بچمو زده سیاه و کبود کرده.
_یه حدودی لازم بود براش ها
با حالت اعتراض گفت
_مگه حیوونه که با زدن رامش کنه؟
سکوت کردم ، مرجان گفت
_عسل کجاست؟ حالش خوبه؟
_الان مرخص شد. من جلسه دارم بیارمش اونجا؟
_بیار.
عسل که حالت خواب الود بود گفت
_نه ببر منو خونه.
ارتباط را قطع کردم و گفتم
_خونه تنها؟
_اره، حوصله ندارم فرهاد .
_خطر ناکه عسلم تو حالت خوب نیست دلشوره دارم.
از زبان عسل
حال خوشی نداشتم، خوابم می امد ، سردم بود. از همه مهمتر حوصله ریتا را نداشتم.
وارد خانه مرجان شدم، ریتا جلو امدو گفت
_سلام
نگاهی به ریتا انداختم وبا بهت گفتم
_سلام
گونه ریتا کبود بود. و کنار دهانش سبز و متورم شده بود.
ریتا هم از دیدن حال و روز من متعجب بود. فرهاد کمک کرد من روی کاناپه دراز کشیدم.
پتویی که مرجان اورده بود را رویم کشیدو گفت
_ساعت دو میام دنبالت بریم روانشناس.
اخمی کردم وگفتم
_من نمیام تنها برو
_تورو میخوام ببرم
_من نمیام فرهاد
فرهاد اخم کردو تحکمی گفت
_میای عسل، یادت نرفته که نباید رو حرف من حرف بزنی.
کلافه بودم کمی محکم گفتم
_من نمیام.
خیره به من گفت
_حالا میبینیم.کاری نداری؟
سکوت کردم و فرهاد رفت.
مرجان نزدیکم امدو گفت
_بلند شو زیاد وقت نداریم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_ 218 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_219
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
متحیر گفتم
_چرا؟
_پاشو یه دستی به سرو روت بکشم
چشمانم را بستم و گفتم
_ولش کن
دست سالمم را گرفت و گفت
_بلند شو ببینم.
دستم را داخل مشما کردو مرا در حمام شست ، موهایم را سشوار کشید ابروهایم را مرتب کردو مقدار کمی مرا ارایش نمود.
نگاهی به خودم انداختم و ارام گفتم
_تو خیلی خوبی مرجان.
سرم را پایین انداختم مرجان سرگرم جمع کردن وسایلش بود پهنای صورتم از اشک خیس شده بود.
مرجان سرش را بالا گرفت و متعجب گفت
_عسل؟
به اغوش مرجان پناه بردم و گفتم
_من خیلی بدبختم.
دست نوازشی روی سرم کشیدو گفت
_چرا؟
کمی ارام شدم وگفتم
_یه چیزهایی هست که هیچ وقت از ذهن ادم پاک نمیشه
_مثلا چه چیزهایی؟
سکوت کردم مرجان اشکهایم را پاک کردو گفت
_به چیزهای خوب فکر کن عسل بزار حالت خوب شه، زیاد به فرهاد و کارهاش فکر نکن.
لبهایم را به هم فشردم و گفتم
_مشکل من فرهاد نیست.
_پس چیه؟
تن صدایم را پایین اوردم وگفتم
_از بی کسی خسته شدم.
مرجان بغضش را فرو خورد و گفت
_به خدا توکل کن
اشکهایم سرازیر شدو گفت
_منم دلم پدر و مادر میخواد. شاید تو هیچ وقت درک نکنی من چی میگم، یه وقتهایی فرهاد تو عصبانیت میگه از دستت خسته شدم، یه جورایی ته دلم میلرزه.
بغضم را فروخوردم و اهسته گفتم
_میترسم.
مرجان ارام گفت
_ازچی؟
_از دربه دری، از تنهایی، از بی کسی ، از اینکه نکنه دوباره ارباب بهجت بیاد سراغم.
میترسم و میگم اگه کسی اذیتم کنه کی هست به من کمک کنه؟
دست مرجان را گرفتم و گفتم
اگه من مادر داشتم، همه کار براش میکردم.
تلخ خندیدم وادامه دادم
_میدونی ، یه وقتها با خدا که صحبت میکنم میگم اینهمه بنده داری، حتما باید مادر من سرزا میرفت؟حالا اون هیچی حتما باید من تو شش سالگی یتیم میشدم؟ حتما باید من میفتادم زیر دست یه عمه نامهربون. اونهمه ادم توی اون روستا بود ارباب بهجت فقط باید از من خوشش میومد؟حالا همه اینها به کنار اونکه باید بهش تجاوز بشه هم باید من باشم؟ بعد بیفتم زیر دست یه مرد بیرحم؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_بخدا میگم تو دیگه بنده نداری که همه بلاهارو روسرمن نازل میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم
_این حرفها رو میزنم.خدا قهرش میادنه؟...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_219 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_220
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مرجان اهی کشیدو گفت
_چه عرض کنم؟
رو به اسمان استغفار کردم.
مرجان گفت
_خدا مهربونه عسل، توکلت بخدا باشه. تو میدونی کاری که کردی از گناهان نابخشودنیه؟
_چیکار کردم؟
_خودکشی، اگر خدای ناکرده میمردی خدا هر گز نمیبخشیدت.
_پس من چیکار کنم؟هرچی مشکله رو سر من بدبخته، حامی و پشتیبان هم ندارم.
_باید صبرکنی، این وعده خداست ، خودش گفته من با صابرینم.
اهی کشیدوگفت
_من هرگز خودمو نمیبخشم
_چرا؟
_من باعث این دردسر شدم، نباید تورو میبردم شمال.خیلی پشیمونم، منو ببخش عسل
با لبخند گفتم
_نه عزیزم منم اصرار کردم یادت رفته؟
_باشه خوب بهر حال من بزرگتربودم نباید نسنجیده رفتار میکردم.
صدای زنگ ایفن بلند شد.
تچی کردم وگفتم
_اومد
_کی؟
_فرهاد، میخواد منو ببره روانشناس.
_خیلی خوبه
مرجان رفت و در را به روی فرهادگشود، لحظاتی بعد فرهاد وارد اتاق خواب شدو گفت
_پاشو حاضر شو داره دیر میشه
مشمئز به او خیره ماندم وگفتم
_نمیام
_بلند شو وقت ندارم
برخاستم وگفتم
_من ارایش دارم صبر کن صورتمو بشورم.
_نمیخواد دکتر خانمه، تو راهم که داخل ماشینی.
مانتویم را پوشیدم و به سمت مطب راه افتادیم.
در راه هردو ساکت بودیم، فرهاد متوقف شدو گفت
_پیاده شو.
ارام و با احتیاط گفتم
_من پیاده میشم، اما تو باید بری دکتر نه من.
نگاهش کلافه و وحشی شدو گفت
_هرچی من میگم جوابش چیه عسل؟
من سکوت کردم و به اوخیره ماندم
_جوابش چشمِ ، الان پیاده شو
اهی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
با یکدیگر هم گام شدیم،
_درب مطب اینه
ابی بود .نگاهی به خودمان انداختم ، تمام قد من با پنج سانت پاشنه کفشم تا بازوی فرهاد بود ، نگاهی به قامت بلند و شانه های پهنش انداختم.
و با خودم گفتم
_دوبرابر من قد داره سه برابر من عرض، خجالت نمیکشه من و میزنه؟ خوب من حتی اینقدر زور ندارم که از خودم دفاع کنم، حالا هم پررو پررو من و اورده پیش روانشناس.
نقشه ایی کشیدم و با خودم گفتم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_220 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_221
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
من و که با این حالم نمیزنه ، منم الان ابروشو میبرم.
وارد سالن شدیم فرهاد رو به منشی گفت
_سلام، محمدی هستم
خانم منشی با لبخند گفت
_سلام، دیر کردید اقای محمدی؟
_جلسه کاری داشتم
_یعنی جلسه از خانمت مهمتر بود که دیر اوردیش
فرهاد لبخندی زد و گفت
_ببن ما دعوا درست نکن دیگه. من فقط ده دقیقه دیر کردم
خانم منشی رو به من گفت
_سلام عزیزم.
ارام سلامش را پاسخ دادم ، با ارایشی که مرجان روی صورتم انجام داده بود اثری از کبودی هایم نبود. خانم منشی مدتی به من نگاه کردو گفت
_من چشمم شور نیست اقای محمدی ولی برای خانمت اسفند دود کن
فرهاد با لبخند گفت
_چرا؟
_خانمتون خیلی خوشگله ها، واقعا شبیه عروسکه.
سپس خندید فرهاد هم بدنبال اوخندیدو من هم لبخند زدم.
خانم منشی گفت
_تشریف ببرید داخل اتاق روبرو.
کمی که از منشی دور شدیم ایستادم وارام گفتم
_الان من اینجام،تو جلوی روی من وایسادی با این دختره حرف میزنی و هر هر میخندی، ایراد نداره درسته؟
فرهاد هاج و واج گفت
_عسل؟
_همین کارو اگر من میکردم ، وای جنایت بود.
فرهاد دستش را پشت کمر من گذاشت و گفت
_بیا برو داخل خدا شفات بده.
به سمت فرهاد چرخیدم وبلندگفتم
_من روانی ام ؟خدا من و شفا بده ؟
فرهاد ارام گفت
_هیس ، چرا داری ابرو ریزی میکنی؟ اینجا محل کار شهرامه، اینها میدونن ما با شهرام نسبت داریم، زشته عسل.
سپس درزد و منتظر ماند صدای خانمی امد که گفت
_بفرمایید داخل
فرهاد در اتاق را باز کردو گفت
_برو تو
وارد شدم و سلام کردم
سلامم را به گرمی پاسخ داد فرهاد هم وارد شدو سلام و احوالپرسی کرد
خانم دکتر که زن مسنی بودرو به من گفت
_دکتر محمدی سفارش شما رو زیاد به من کردند و گفتند عسل خانم زن داداشمه اما مثل دخترمه خیلی هواشو داشته باش.
من تعجب کردم اخه قبلا اقا فرهاد را دیده بودم ، نمیدونستم زنش اینقدر کم سن و ساله
لبخند زورکی زدم، خانم دکتر گفت
_شما چند سالته؟
ارام گفتم
_ 17البته چند ماه دیگه18میشم.
نگاهی به من انداخت و گفت
_تو الان اصلا وقت شوهر کردنت نبوده .کی تو رو شوهر داده؟
نگاهی به فرهاد انداختم او هم نیمه نگاهی به من انداخت چشمانش غرق التماس بود.
ارام گفتم
_خدا منو شفا بده؟
فرهاد در حالی که التماس چشمانش ر ا کوچک کرده بود باخنده گفت
_نه عزیزم، من و باید شفا بده.
سرم را پایین انداختم.
خانم دکتر رو به فرهادبا خنده و اهنگ دکلمه خوانی گفت
_این خنده تو از گریه غم انگیز تر است.
فرهاد لبخندی زد استرسش تشدید شد سرش را پایین انداخت.
خانم دکتر خودکارش را روی میز گذاشت و گفت
_اقای محمدی میشه لطفا بیرون تشریف داشته باشید
نگاه من و فرهاد در هم متلاقی شد گوشه لبش را گزیدو سپس برخاست. از اتاق خارج شدو در رابست.
خانم دکتر رو به من گفت
_خوب خوشگل خانم، یکم برامون تعریف کن.
سرم را بالا گرفتم و گفتم
_چی بگم؟
_چرا تو این سن کم شوهر کردی
لبخندی زدم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁