ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_215 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_217
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
.با شهرام وارد بیمارستان شدیم. مارال با گریه جلو امدو گفت
_اقا فرهاد بخدا یه لحظه هم ولش نکردم. مدام حواسم بهش بود.
_الان حالش چطوره؟
_زیاد نتونست به خودش اسیب بزنه ، من تا دیدم دستشو گرفتم .
نگاهی به مانتو ی مارال انداختم لکه های بزرگ خون روی مانتوی سبز رنگش خود نمایی میکرد.
در باز شد ، عسل را بر روی برانکارد خوابانده بودند و دستهایش از هر دو طرف به تخت بسته بود.
جلو رفتم و گفتم
_عسل ، اینکارها چیه؟
ارام و بی جان گفت
_تو باید خوشحال باشی که، به ارزوت میرسی ،بدون اینکه متهم بشی
.
_این چه حرفیه عزیزم؟
_مردن ، مردنه چه فرقی داره تو میخوای اینقدر من و شکنجه کنی تا بمیرم، اما من خودمو میکشم.
برانکارد عسل را هل دادند و به اتاقش بردند پرستار مشغول بستن دستهایش بود، عسل ملتمسانه گفت
_منو نبند
پرستار لبخندی زدو گفت
_عزیزم، اخه به خودت صدمه میزنی.
سپس دستهایش را بست و رفت.
بالای سرش رفتم شهرام و مارال از اتاق خارج شدند،ارام گفتم
_عسل من تو رو دوست دارم.تروخدا اینکارها رو نکن.
پوزخندی زدو گفت
_تو منو دوست داری؟
_عسل تو نباید بی اجازه میرفتی شمال، اینو میفهمی؟ میفهمی که باید حرف من و گوش کنی؟
_الان یه مدته من و نزدی خماری فرهاد؟ خوب بزن دیگه دستامم بستن، دیگه نمی خواد داد بزنی بگی دستتو بنداز.
_عسلم تو حرف من و گوش کن،من دنیارو برات گلستان میکنم. مگه اون زمانی که حرف گوش میدادی من اذیتت کردم؟
مکثی کردو ارام گفت
_دستمو باز میکنی فرهاد؟ دارم عصبی میشم.
مردد ماندم و سپس دستش را باز کردم وگفتم
_الان میگم مارال بره خودم بالا سرت میمونم.
نزدیک در رفتم از مارال و شهرام تشکر کردم و وارد اتاق شدم ، در را بستمبا لبخند رو به عسل گفتم
_ابمیوه میخوری؟
سر مثبت تکان داد
_یک لیوان اب میوه برایش ریختم و گفتم
_از اینجا که مرخص بشی میخوام ببرمت مسافرت.
پوزخندی زدو گفت
_اونجا اذیتم کنی
اخم هایم در هم رفت و گفت
_بدیها خوب تو ذهنت میمونه ، محبت هام یادت نیست؟من خولی نداشتم؟ یه درصد به این فکر میکنی که تو نباید بی اجازه جایی میرفتی؟ تو نباید سفره خونه میرفتی؟ تو نباید دروغ میگفتی؟
_خوب دیگه حالا من و بزن
با کلافگی گفتم
_چرا اینجوری میکنی عسل؟ چرا با اعصاب من بازی میکنی؟
سرش را پایین انداخت، اشک از چشمانش جاری شدو گفت
_میشه از اینجا بری؟
در پی سکوت من گفت
_خواهش میکنم ، دست من و ببند که خیالت راحت باشه من کاری نمیکنم، بعد هم برو بیرون.
مردد به عسل نگاه میکردم، و در ذهنم بدنبال راهی برای ارام کردنش بودم.
نزدیکش رفتم، عذاب وجدان داشتم، اشکهایش را پاک کردم وگفتم
_بیا یه کاری کنیم.
_چی کار؟
_هردومون، همه چیز و فراموش کنیم از اول شروع کنیم. من از مخفی کاریها و دروغ هات میگذرم توهم عصبانیت و برخورد های ناشایست من و فراموش کن.
به چشمانم خیره ماند، لبخندی زدم وگفتم
_اخه قربون این چشمهای قشنگت برم اینطوری به من نگاه نکن.
چشمان عسل پر از اشک شد، سرش را به سینه م چسباندم وگفتم
_معذرت میخوام.
ارام مرا به عقب هل دادو گفت
_نمیخوام.
_ببین عسل خودتم مقصر بودی، اگر حرف گوش داده بودی که این اتفاقات نمی افتاد.
_یادته چقدر التماست میکردم میگفتم منو ببخش؟
_بسه دیگه، فراموشش کن
_یادته از اینور کتک میخوردم، از اونور دوباره سعی میکردم دلتو بدست بیارم. محلم نمیگذاشتی؟
اخم کردم وگفتم
_الان میخوای چیکار کنی؟
کمی به من نگاه کرد و من گفتم
_فقط یه چیزی نگی بزنم تو دهنت بعد بگی من و زدی ها.
نگاهم کمی تند شد، تندی نگاهم ترس را در چهره اش بیدار کرد تچی کردم وگفتم
_فردا برات وقت روانشناس گرفتم.
چشمانش گرد شدو گفت
_واسه من؟
_اره
_واسه خودت چی نگرفتی؟ من مشکلی ندارم ، از اول هم وحشی تو بودی ، روانی تو بودی ، حالا من برم دکتر، تو منو به این روز انداختی ، الان هم خودت برو دکتر.
سکوت کردم وگفتم
_باشه منم میام باهم میریم.
_نه فرهاد، من نمیام، تو خودت تنها برو
با صدای تق و تق در کمی از عسل فاصله گرفتم
پرستار وارد شدو گفت
_شما دستشونو باز کردید؟
برخاستم و گفتم
_بله
پرستار نزدیک امد دست عسل را بست و گفت
_خواهش میکنم اینکارو نکنید، برای ما مسئولیت داره فردا ظهر مرخص میشه مسئولیتش دیگه با خودتونه.
امپولی به سرم عسل زدو گفت
_الان خوابت میبره عزیزم.
پرستار از اتاق خارج شد. نزدیک عسل رفتم و گفتم
_میخوای دستتو باز کنم؟
سر مثبت تکان داد، صورتم را نزدیکش بردم وگفتم
_خرج داره.
_نمیخوام بازش کنی...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_217 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم .
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_ 218
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
_یدونه بوس کن دستتو باز میکنم.
نمیخوام
صورتم را به لبهایش چسباندم و گفتم
_یدونه
با صدای نا واضح گفت
_فرهاد برو اونور.
_بی معرفت یدونه بوس کن
خیلی سردو بی روح ارام مرا بوسید، سرم را پس کشیدم چهره ش مشمئز بود دستش را باز کردم وگفتم
_بوس کردی اشتی شدی؟
_قهر و اشتی من با تو چه فرقی به حالت داره؟
کنارش نشستم وگفتم
عسل بخدا اگر حرف گوش کنی دنیارو به پات میریزم.
عسل سکوت کردو خوابید ارام دستش را بستم و من هم خوابیدم.
صبح کارهای ترخیص عسل را انجام دادم.
یادم افتاد امروز جلسه مهمی داشتم، به ناچار،با مرجان تماس گرفتم
گوشی را برداشت وگفت
_بله
_سلام
_سلام خوبی؟ ریتا خوبه؟
_بچمو زده سیاه و کبود کرده.
_یه حدودی لازم بود براش ها
با حالت اعتراض گفت
_مگه حیوونه که با زدن رامش کنه؟
سکوت کردم ، مرجان گفت
_عسل کجاست؟ حالش خوبه؟
_الان مرخص شد. من جلسه دارم بیارمش اونجا؟
_بیار.
عسل که حالت خواب الود بود گفت
_نه ببر منو خونه.
ارتباط را قطع کردم و گفتم
_خونه تنها؟
_اره، حوصله ندارم فرهاد .
_خطر ناکه عسلم تو حالت خوب نیست دلشوره دارم.
از زبان عسل
حال خوشی نداشتم، خوابم می امد ، سردم بود. از همه مهمتر حوصله ریتا را نداشتم.
وارد خانه مرجان شدم، ریتا جلو امدو گفت
_سلام
نگاهی به ریتا انداختم وبا بهت گفتم
_سلام
گونه ریتا کبود بود. و کنار دهانش سبز و متورم شده بود.
ریتا هم از دیدن حال و روز من متعجب بود. فرهاد کمک کرد من روی کاناپه دراز کشیدم.
پتویی که مرجان اورده بود را رویم کشیدو گفت
_ساعت دو میام دنبالت بریم روانشناس.
اخمی کردم وگفتم
_من نمیام تنها برو
_تورو میخوام ببرم
_من نمیام فرهاد
فرهاد اخم کردو تحکمی گفت
_میای عسل، یادت نرفته که نباید رو حرف من حرف بزنی.
کلافه بودم کمی محکم گفتم
_من نمیام.
خیره به من گفت
_حالا میبینیم.کاری نداری؟
سکوت کردم و فرهاد رفت.
مرجان نزدیکم امدو گفت
_بلند شو زیاد وقت نداریم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_ 218 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_219
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
متحیر گفتم
_چرا؟
_پاشو یه دستی به سرو روت بکشم
چشمانم را بستم و گفتم
_ولش کن
دست سالمم را گرفت و گفت
_بلند شو ببینم.
دستم را داخل مشما کردو مرا در حمام شست ، موهایم را سشوار کشید ابروهایم را مرتب کردو مقدار کمی مرا ارایش نمود.
نگاهی به خودم انداختم و ارام گفتم
_تو خیلی خوبی مرجان.
سرم را پایین انداختم مرجان سرگرم جمع کردن وسایلش بود پهنای صورتم از اشک خیس شده بود.
مرجان سرش را بالا گرفت و متعجب گفت
_عسل؟
به اغوش مرجان پناه بردم و گفتم
_من خیلی بدبختم.
دست نوازشی روی سرم کشیدو گفت
_چرا؟
کمی ارام شدم وگفتم
_یه چیزهایی هست که هیچ وقت از ذهن ادم پاک نمیشه
_مثلا چه چیزهایی؟
سکوت کردم مرجان اشکهایم را پاک کردو گفت
_به چیزهای خوب فکر کن عسل بزار حالت خوب شه، زیاد به فرهاد و کارهاش فکر نکن.
لبهایم را به هم فشردم و گفتم
_مشکل من فرهاد نیست.
_پس چیه؟
تن صدایم را پایین اوردم وگفتم
_از بی کسی خسته شدم.
مرجان بغضش را فرو خورد و گفت
_به خدا توکل کن
اشکهایم سرازیر شدو گفت
_منم دلم پدر و مادر میخواد. شاید تو هیچ وقت درک نکنی من چی میگم، یه وقتهایی فرهاد تو عصبانیت میگه از دستت خسته شدم، یه جورایی ته دلم میلرزه.
بغضم را فروخوردم و اهسته گفتم
_میترسم.
مرجان ارام گفت
_ازچی؟
_از دربه دری، از تنهایی، از بی کسی ، از اینکه نکنه دوباره ارباب بهجت بیاد سراغم.
میترسم و میگم اگه کسی اذیتم کنه کی هست به من کمک کنه؟
دست مرجان را گرفتم و گفتم
اگه من مادر داشتم، همه کار براش میکردم.
تلخ خندیدم وادامه دادم
_میدونی ، یه وقتها با خدا که صحبت میکنم میگم اینهمه بنده داری، حتما باید مادر من سرزا میرفت؟حالا اون هیچی حتما باید من تو شش سالگی یتیم میشدم؟ حتما باید من میفتادم زیر دست یه عمه نامهربون. اونهمه ادم توی اون روستا بود ارباب بهجت فقط باید از من خوشش میومد؟حالا همه اینها به کنار اونکه باید بهش تجاوز بشه هم باید من باشم؟ بعد بیفتم زیر دست یه مرد بیرحم؟
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_بخدا میگم تو دیگه بنده نداری که همه بلاهارو روسرمن نازل میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم
_این حرفها رو میزنم.خدا قهرش میادنه؟...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_219 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_220
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مرجان اهی کشیدو گفت
_چه عرض کنم؟
رو به اسمان استغفار کردم.
مرجان گفت
_خدا مهربونه عسل، توکلت بخدا باشه. تو میدونی کاری که کردی از گناهان نابخشودنیه؟
_چیکار کردم؟
_خودکشی، اگر خدای ناکرده میمردی خدا هر گز نمیبخشیدت.
_پس من چیکار کنم؟هرچی مشکله رو سر من بدبخته، حامی و پشتیبان هم ندارم.
_باید صبرکنی، این وعده خداست ، خودش گفته من با صابرینم.
اهی کشیدوگفت
_من هرگز خودمو نمیبخشم
_چرا؟
_من باعث این دردسر شدم، نباید تورو میبردم شمال.خیلی پشیمونم، منو ببخش عسل
با لبخند گفتم
_نه عزیزم منم اصرار کردم یادت رفته؟
_باشه خوب بهر حال من بزرگتربودم نباید نسنجیده رفتار میکردم.
صدای زنگ ایفن بلند شد.
تچی کردم وگفتم
_اومد
_کی؟
_فرهاد، میخواد منو ببره روانشناس.
_خیلی خوبه
مرجان رفت و در را به روی فرهادگشود، لحظاتی بعد فرهاد وارد اتاق خواب شدو گفت
_پاشو حاضر شو داره دیر میشه
مشمئز به او خیره ماندم وگفتم
_نمیام
_بلند شو وقت ندارم
برخاستم وگفتم
_من ارایش دارم صبر کن صورتمو بشورم.
_نمیخواد دکتر خانمه، تو راهم که داخل ماشینی.
مانتویم را پوشیدم و به سمت مطب راه افتادیم.
در راه هردو ساکت بودیم، فرهاد متوقف شدو گفت
_پیاده شو.
ارام و با احتیاط گفتم
_من پیاده میشم، اما تو باید بری دکتر نه من.
نگاهش کلافه و وحشی شدو گفت
_هرچی من میگم جوابش چیه عسل؟
من سکوت کردم و به اوخیره ماندم
_جوابش چشمِ ، الان پیاده شو
اهی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
با یکدیگر هم گام شدیم،
_درب مطب اینه
ابی بود .نگاهی به خودمان انداختم ، تمام قد من با پنج سانت پاشنه کفشم تا بازوی فرهاد بود ، نگاهی به قامت بلند و شانه های پهنش انداختم.
و با خودم گفتم
_دوبرابر من قد داره سه برابر من عرض، خجالت نمیکشه من و میزنه؟ خوب من حتی اینقدر زور ندارم که از خودم دفاع کنم، حالا هم پررو پررو من و اورده پیش روانشناس.
نقشه ایی کشیدم و با خودم گفتم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_220 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_221
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
من و که با این حالم نمیزنه ، منم الان ابروشو میبرم.
وارد سالن شدیم فرهاد رو به منشی گفت
_سلام، محمدی هستم
خانم منشی با لبخند گفت
_سلام، دیر کردید اقای محمدی؟
_جلسه کاری داشتم
_یعنی جلسه از خانمت مهمتر بود که دیر اوردیش
فرهاد لبخندی زد و گفت
_ببن ما دعوا درست نکن دیگه. من فقط ده دقیقه دیر کردم
خانم منشی رو به من گفت
_سلام عزیزم.
ارام سلامش را پاسخ دادم ، با ارایشی که مرجان روی صورتم انجام داده بود اثری از کبودی هایم نبود. خانم منشی مدتی به من نگاه کردو گفت
_من چشمم شور نیست اقای محمدی ولی برای خانمت اسفند دود کن
فرهاد با لبخند گفت
_چرا؟
_خانمتون خیلی خوشگله ها، واقعا شبیه عروسکه.
سپس خندید فرهاد هم بدنبال اوخندیدو من هم لبخند زدم.
خانم منشی گفت
_تشریف ببرید داخل اتاق روبرو.
کمی که از منشی دور شدیم ایستادم وارام گفتم
_الان من اینجام،تو جلوی روی من وایسادی با این دختره حرف میزنی و هر هر میخندی، ایراد نداره درسته؟
فرهاد هاج و واج گفت
_عسل؟
_همین کارو اگر من میکردم ، وای جنایت بود.
فرهاد دستش را پشت کمر من گذاشت و گفت
_بیا برو داخل خدا شفات بده.
به سمت فرهاد چرخیدم وبلندگفتم
_من روانی ام ؟خدا من و شفا بده ؟
فرهاد ارام گفت
_هیس ، چرا داری ابرو ریزی میکنی؟ اینجا محل کار شهرامه، اینها میدونن ما با شهرام نسبت داریم، زشته عسل.
سپس درزد و منتظر ماند صدای خانمی امد که گفت
_بفرمایید داخل
فرهاد در اتاق را باز کردو گفت
_برو تو
وارد شدم و سلام کردم
سلامم را به گرمی پاسخ داد فرهاد هم وارد شدو سلام و احوالپرسی کرد
خانم دکتر که زن مسنی بودرو به من گفت
_دکتر محمدی سفارش شما رو زیاد به من کردند و گفتند عسل خانم زن داداشمه اما مثل دخترمه خیلی هواشو داشته باش.
من تعجب کردم اخه قبلا اقا فرهاد را دیده بودم ، نمیدونستم زنش اینقدر کم سن و ساله
لبخند زورکی زدم، خانم دکتر گفت
_شما چند سالته؟
ارام گفتم
_ 17البته چند ماه دیگه18میشم.
نگاهی به من انداخت و گفت
_تو الان اصلا وقت شوهر کردنت نبوده .کی تو رو شوهر داده؟
نگاهی به فرهاد انداختم او هم نیمه نگاهی به من انداخت چشمانش غرق التماس بود.
ارام گفتم
_خدا منو شفا بده؟
فرهاد در حالی که التماس چشمانش ر ا کوچک کرده بود باخنده گفت
_نه عزیزم، من و باید شفا بده.
سرم را پایین انداختم.
خانم دکتر رو به فرهادبا خنده و اهنگ دکلمه خوانی گفت
_این خنده تو از گریه غم انگیز تر است.
فرهاد لبخندی زد استرسش تشدید شد سرش را پایین انداخت.
خانم دکتر خودکارش را روی میز گذاشت و گفت
_اقای محمدی میشه لطفا بیرون تشریف داشته باشید
نگاه من و فرهاد در هم متلاقی شد گوشه لبش را گزیدو سپس برخاست. از اتاق خارج شدو در رابست.
خانم دکتر رو به من گفت
_خوب خوشگل خانم، یکم برامون تعریف کن.
سرم را بالا گرفتم و گفتم
_چی بگم؟
_چرا تو این سن کم شوهر کردی
لبخندی زدم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_221 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_222
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
خواستم لب بگشایم یاد حرف فرهاد افتادم
اینها میدونن ما با شهرام نسبت داریم.
محبت های شهرام مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد.
ارام گفتم
_قسمت بود.
_پدر و مادرت خواستند تو ازدواج کنی؟
به چشمان او نگاه کردم وگفتم
_اونها فوت شدند.
لبخند از چهره اش رفت و گفت
_متاسفم، خدا بیامرزتشون
لبهایم را فشردم وگفتم
_مرسی
هردو سکوت کردیم، خانم دکتر گفت
_دوسش داری؟
سرم را بالا گرفتم و سکوت کردم.
ابرو هایش را بالا دادو گفت
_تو ازدواجتون اجباری در کار بود.
نفس هایم صدا دار شده بود. همچنان در سکوت به او خیره ماندم.
سرش را پایین انداخت و گفت
_چی داره اینقدر تورو اذیت میکنه دخترم؟
سرم را پایین انداختم، مرا دخترم خطاب کرد، نگاهی به او انداختم هیچ تصوری از چهره مادرم نداشتم اما کلمه او شدیدا احساسات مرا بیدار کرده بود. اشک روی گونه ام غلطید ارام با دستم مخفی اش کردم.
لبخندش رنگ غم گرفت و گفت
_چرا جواب سوالهای من و نمیدی؟
من همچنان ساکت بودم، پاسخ سوالهای او منجر به بی ابرویی شهرام میشد.
اهی کشیدم و ساکت ماندم.
برخاست کنارم نشست دستم را گرفت و گفت
_من یه پزشکم. پزشک امین و محرمه، حرفهاتو بزن من کمکت کنم.
دستم را کشیدم و گفتم
_شماخیلی خوبی اما من کمک نمیخوام.
_به من گفتند تو خود کشی کردی درسته؟
سر مثبت تکان دادم و گفتم
_بله
_چرا؟
_نمیخوام زنده باشم
_خوب چرا؟ دنیای به این قشنگی زندگی به این خوبی چرا نمیخوای بمونی؟
سکوت کردم، خانم دکتر در سکوت به من نگاه کردو گفت
_پایین لبت چرا زخمه؟
رویم را از او برگرداندم و گفتم
_زمین خوردم.
اهی کشیدو گفت
_اگر با من همکاری نکنی من نمیتونم کمکت کنم. تو باید یه حرفی بزنی یه چیزی از مشکلاتت بگی تا من بتونم .....
حرفش را قطع کردم وگفتم
_من خوبم، مشکلی هم ندارم تمام مشکلات مال فرهاده.
_خوب فرهاد چه مشکلی داره؟
من سکوت کردم ، خانم دکتر گفت
_تورو دوست داره؟
لبم را ور چیدم وگفتم
_خودش میگه دارم.
_بنظر خودت چی؟ دوستت داره؟
سکوت کردم.
ادامه داد
_بتو خیانت کرده؟
سرم را به علامت منفی بالا دادم.
_اعتیاد داره؟
دوباره سرم را بالا انداختم.
فکری کردو گفت
_باهات نامهربونه؟
به میز خیره ماندم. در ذهنم رفتارهای فرهاد را مرور میکردم، خوبی ها و بدی هایش ازمقابل چشمانم رد شد، خانم دکتر ادامه داد
_دست به زن داره؟
لبم را گزیدم و سر مثبت تکان دادم.
خانم دکتر مکثی کردو گفت
_عصبیه؟
پاسخی ندادم خانم دکتر اهی کشید برخاست مقابل پنجره ایستادو گفت
_دوست داری من کمکت کنم؟
به چشمانش خیره ماندم.
اوهم کمی به من نگاه کردو گفت
_میخوای الان صداش کنم بیاد داخل این سوالات رو از اون بپرسم؟
در پی سکوت من به سمت در رفت و در را گشود فرهاد روی صندلی نشسته بود ، سرش را به سمت ماگرداند.
خانم دکتر گفت
_اقای محمدی تشریف بیاورید...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_222 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_223
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
فرهاد وارد اتاق شدو در رابست،
خانم دکتر اشاره کرد و فرهاد نشست.
پشت میزش قرار گرفت وگفت
_من هرچی از خانمت سوال کردم جواب من و نداد.
نگاه فرهاد به سمتم تنم را لرزاند خودم را جمع کردم فرهاد ارام ولی جدی گفت
_چرا؟
سکوت کردم.
خانم دکتر گفت
_هرچی من حرف زدم همینطور ساکت من و نگاه کرد.اینطوری متاسفانه من کاری نمیتونم برای ایشون انجام بدم.
فرهاد نفس صدا داری کشیدو رو به من گفت
_فقط خودت ببین و شاهد باش که چقدر اذیت میکنی، من جلسه داشتم. کارمو ول کردم به خاطر تو اومدم خونه اوردمت اینجا که مشکلت حل بشه و خوب بشی تو اومدی اینجا لال مونی میگیری.
سرم را بالا اوردم و رو به خانم دکتر گفتم
_خودتون میبینید؟ رفتارهاشو دیدید؟ حالا این حرف الانش در مقایسه با کارهایی که با من میکنه هیچی نیست.
خانم دکتر سرش را پایین انداخت و گفت
_تو با سکوت هم خودتو اذیت میکنی هم اطرافیانتو.
فرهاد از این حرف خانم دکتر استفاده کردو گفت
_بله، یه موقع من کلافه م عصبی م دارم باهاش حرف میزنم زل میزنه تو چشمهای من انگار لاله.
کلافه شدم وگفتم
_میترسم حرف بزنم، بزنی تو دهنم.
چشمهای فرهاد در خون شناور شدو گفت
_الان مثلا با این حرفت میخوای من و خورد کنی؟
سرم را پایین انداختم ، فرهاد سرش را پایین انداخت خانم دکتر گفت
_چرا شما دو تا مثل سگ وگربه میفتید به جون هم؟
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
_حالا فهمیدید من چرا بقول ایشون لال مونی میگیرم؟
خانم دکتر لبخندی زدو گفت
_اخه وقتی نبود هم حرف نمیزدی.
فرهاد برخاست و گفت
_ببخشید وقتتون رو گرفتیم.
سپس رو به من گفت
_پاشو بریم.
از ترس میخکوب شده بودم.
با صدای فرهاد به خودم امدم .
_عسل ، نشنیدی چی گفتم؟
خانم دکتر رو به فرهاد گفت
_پسر تو چرا اینقدر عصبی هستی؟
فرهاد دستی لای موهایش کشیدو گفت
_پا میشی یانه؟
پر استرس برخاستم. خانم دکتر بلند شدو رو به فرهاد گفت
_بگیر بشین.
نه ممنون، این پیشنهاده شهرام بود، پیشنهاد های اون هیچ وقت به درد من نخورده، من خودم مشکلمو حل میکنم.
حرف فرهاد لرزه به جانم انداخت دستم را ناخواسته به سمت دهانم بردم، با نگاه تیز فرهاد سریع دستم را انداختم، در را باز کرد و با نگاهش به من فهماند از اتاق خارج شوم.
از خانم دکتر خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم.
سرم گیج میرفت...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_223 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_224
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
عصبی و با سرعت رانندگی میکرد، خدا خدا میکردم مرا به خانه مرجان ببرد اما نبرد.
وارد حیاط خانه که شدیم اشکهایم روی گونه ام غلطید به سمت من چرخید وگفت
_الان چته؟ چرا گریه میکنی؟
ملتمسانه گفتم
_فرهاد بخدا من اگه حرف نزدم چون فکر کردم اگه سوالهای اون و جواب بدم تو ناراحت میشی، اون ازم پرسید چطوری با تو ازدواج کردم؟ ازم پرسید تو عصبی هستی؟ تو دست به زن داری؟
اخم کردو گفت
_جوابشو میدادی بهش میگفتی اره من دروغ گفتم، مخفی کاری کردم، شوهرمو پیچوندم با مرجان رفتم شمال، بگو من حرف گوش ندادم کتک خوردم، بهش میگفتی اگه بازم حرف گوش نکنم بازم کتک میخورم.اما اگه مثل بچه ادم زندگی کنم، شوهرم عاشقمه، دوسم داره، برام همه کار میکنه. اگه حرفشو گوش بدم کمتر از عسل جان بهم نمیگه.
ارام و با احتیاط گفتم
_اره ، تو راست میگی نباید ملاحظه ابرو اقا شهرام و میکردم، باید میگفتم تو بهم تجاوز کردی و چند روز اول من و تو اتاق زندانی میکردی که با ستاره خوش باشی
فرهاد رویش را از من برگرداند دندان قروچه ایی رفت.
از ماشین پیاده شد در سمت من را باز کردو گفت
_بیا پایین.
از ماشین پیاده شدم بازویم را گرفت و مرا داخل خانه برد.
در یخچال را باز کرد دو عدد سیب برداشت نزدیکم امد یکی را به سمتم گرفت وگفت
_بخور
سیب را از دستش گرفتم.
دستم را گرفت و گفت
_برات خدمتکار گرفتم اومده خونتو مرتب کرده.
مرا به اتاق خواب برد خرسم کنار اتاق بود. دستش را دور شانه من حلقه کردو گفت
_بیا همه چیو فراموش کنیم.
با دلخوری به فرهاد نگاه کردم و سرم را پایین انداختم.
فرهاد مرا نزدیک خرسم بردو گفت
_یادته گفتی از این خرس بزرگها دوست داری؟
سرمثبت تکان دادم فرهاد با امیدواری گفت
_برات خریدمش.
لبخند مصنوعی زدم روسری ام را برداشت و گفت
_دوستش داری؟
بغضم را فرو خوردم وسر تایید تکان دادم.
دکمه هایم را باز کرد مانتویم را در اوردو گفت
_دنبالم بیا
به دنبال او از اتاق خواب خارج شدم فرهاد در اتاقی که سابقا اتاق کار من بود را گشود. با دیدن لوازم نقاشی ام چشمانم برق زد. فرهاد با لبخند گفت
_رفتم اموزشگاه برات یه معلم خصوصی گرفتم بیاد تو خونه بهت نقاشی یاد بده.
نگاهی به اتاق کارم انداختم ، نقاشی دیگر برایم جذاب نبود.
دستم را گرفت هینی کشیدم و گفتم
_ای دستم.
سریع دستم را رها کردو گفت
_ببخش حواسم نبود.
سپس دست سالمم را گرفت و گفت
_بیا
بدنبالش راهی شدم، پرده را کنار زدو گفت
_اونجا رو ببین
نگاهی به کنار استخر انداختم دو عدد دوچرخه یکی سورمه ایی و یکی صورتی کنار حیاط بود.
بغضم را فروخوردم و یاد گذشته افتادم، اتفاقات اخیر عشق به دوچرخه سواری را در من پوچ و بی معنی کرده بود.
_از این به بعد هروقت دوست داشتی میریم دوچرخه سواری.
مرا مقابل میز وسط خانه بردو گفت
_اینم دوتا بلیط برای سفر به کیش. پس فردا بعد از ظهر پرواز داریم.اونجا برات بلیط کنسرت و تئاتر گرفتم.
نگاهی به فرهاد انداختم. شانه هایم را گرفت وگفت
_عسل، بخدا من خیلی دوستت دارم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_224 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت225_226
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
به اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
فرهاد وارد اتاق شدو گفت
_خوابیدی؟
_اره.
نزدیکم امد لبه تخت نشست و گفت
_از فردا صبح ساعت نه معلم نقاشیت میاد.
چشمانم را بستم.
فرهاد دستی به موهایم کشید .
چشمم را گشودم و با اخم گفتم
_خوابم میاد نکن.
_برو اونور منم بخوابم.
با کلافگی نشستم و به انسوی تخت رفتم پشتم را به فرهاد کردم و چشمانم را بستم.
خوابم نمی امد اما حوصله فرهاد را هم نداشتم.
بخیه های دستم میسوخت وقت خوردن داروهایم بود. صبر کردم تا فرهاد بخوابد ارام برخاستم وبه سراغ کیفم رفتم مشمای داروهایم را برداشتم و به اشپزخانه رفتم یک لیوان اب روی میز گذاشتم، چشمم به انهمه قرص افتاد. فکری به ذهنم خطور کرد.
درب جعبه قرص را باز کردم و ان را کف دستم کج کردم، مشتم پر از قرص شد.
دهانم را گشودم که دستی جلوی دهانم را گرفت و گفت
_چی کار میکنی؟
جیغی کشیدم و چرخیدم نگاهم به چشمان عصبیه فرهاد افتاد مشتم را بستم.
رهایم کردو ارام گفت
_عسل داشتی چیکار میکردی؟
_وقت داروهامِ اومدم قرص هامو بخورم.
فرهاد نگاهی به مشتم انداخت و گفت
_اونهمه؟
مشتم را فشردم سپس در قوطی را باز کردم و قرص ها را داخلش ریختم.
فرهاد قرص هایم را از روی میز برداشت از هر کدام یکی دستم دادو گفت
_بخور.
جعبه داروها را از داخل کابینت در اوردو همه را باهم به اتاق پدر و مادرش برد.
صدای باز شدن در گاو صندوق امد.
قرص هایم را خوردم و روی صندلی نشستم.
فرهاد نزدیکم امدوگفت
_میخواستی خودتو بکشی؟
سر مثبت تکان دادم.
فرهاد ادامه داد
_چرا؟
سرم را پایین انداختم
فرهاد مقابلم نشست و گفت
_خوب مشکلت چیه عسل؟
در پی سکوت من کلافه گفت
_عسل جان، جواب من و بده، از من ناراحتی؟
در سکوت به فرهاد خیره ماندم
با کلافگی گفت
_خوب حرف بزن دیگه.
دست و پایم را گم کردم و گفتم
_چی بگم؟
_چرا این مسخره بازی هارو تمومش نمیکنی عین ادم زندگی کنیم؟
لبهایم را فشردم و به فرهاد خیره ماندم، فرهاد ادامه داد
_از من ناراحتی؟
همچنان ساکت بودم
فرهاد اهی کشیدوگفت
_عسل، من اعصاب درست و حسابی ندارم. لال مونی نگیر . جواب بده.
الان مشکلت چیه؟
ارام گفتم
_تو واقعا نمیدونی مشکل من چیه؟
_نه نمی دونم چته؟ اصلا نمیفهمم چرا ناراحتی؟اون روز که تصمیم گرفتی با مرجان بری شمال نمیدونستی من اگر بفهمم همچین غلطی کردی میزنم لهت میکنم؟
نگاهم را از فرهاد گرفتم. فرهاد ادامه داد
_میدونستی یانه؟
در پی سکوت من سرم را به سمت خودش گرداند. از کوره در رفتم وگفتم
_اره میدونستم، کتک هم خوردم اگه هنوز دلت خنک نشده پاشو بازم منو بزن. فقط اینو بهت بگم فرهاد، من دنبال اینم که از این به بعد اسباب دردسر کسی نباشم و خودم خودم و بکشم تموم شه بره، دیگه جونی تو بدنم نمونده که کتک بخورم و زنده بمونم ته زندگی من مرگه با قرص و تیغ و کتک برام فرق نداره...
فرهاد نفس صدا داری کشیدو گفت
_تو چرا فکر میکنی اسباب دردسری؟
_هستم فرهاد انکار نکن، اگر من رو سرت خراب نشده بودم، الان کنار تو ستاره نشسته بود.
_من خدا رو بابت اینکه تو کنارمی شکر میکنم.
_اگر من نبودم تو خونه عموبهجتت و خاتون دعوا درست نمیشد.
_عموی من یه ادم بالهوسه عوضیه، الانم رفته یه دختر نوزده ساله گرفته.
چشمانم از تعجب گرد شدو گفتم
_واقعا؟
_اره، همه میدونن اون یه ادم هوس بازه.
_حالا اون هیچی ، من یه عمر باعث عذاب عمم بودم.
فرهاد اخمی کردو گفت
_چه عذابی؟
_اون منو دوست نداشت از من بدش میومد اما به خاطر حرف مردم ده سال من و نگه داشت.
_خودش اینهارو میگفت یا برداشت تو از رفتارهاش این بوده؟
_خودش میگفت.
_بی خود میگفت، الان اگر خدای نکرده بلایی سر مرجان و شهرام بیاد من بعنوان یه عمو موظفم ریتا رو نگه دارم.
بدنبال سکوت من ادامه داد
_اعصابت بهم ریختس ، ناراحتی ، نشستی درای واسه خودت اسمون ریسمون میبافی.
_یه چیزهایی هست که تو نمیفهمی
_مثلا چی؟
سری تکان دادم و ادامه دادم
_ هیچی
_نه خوب بگو من کمکت کنم؟ مشکلتو حل کنم.
_یه سوال ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟
فرهاد سر مثبت تکان داد و من ادامه دادم
_یادته اونروز عمو بهجتت با کیانوش اومدند جلو در ؟
رنگ از رخسار فرهاد پریدو گفت
_اره چطور؟
اهی کشیدم وگفتم
_چیکارت داشت؟
فرهاد ان و منی کردو گفت
_در مورد زمین های بابام......
حرفش را بریدم وگفتم
_فرهادتو قول دادی راستشو بگی، من خودم شنیدم تو بعدش تلفنی به شهرام گفتی من نمیخوام عسل چیزی راجع به این موضوع بدونه
فرهاد سکوت کرد و من ادامه دادم
_از ایفن شنیدم.
_عموم عذاب وجدان گرفته.میگفت من باید با عسل صحبت کنم و بهش بگم ببخشید میخواستم با تو زوری ازدواج کنم
پوزخندی زدم وگفتم
_عموت به من گفت عسل؟
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت225_226 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_227
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
_عموت به من گفت عسل؟
_حالا عسل یا گلجان چه فرقی داره؟
_فرقی که نداره ، اما داری دروغ میگی
فرهاد فکری کردو گفت
_عسل جان بخدا ندونستنش برات راحت تره، بفهمی حالت بدتر از الانت میشه.
خیره به چشمانش گفتم
_میخوام بدونم.
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت...
_نمی تونم بگم عسل ، اینو از من نخواه.
صدای زنگ گوشی اش بلند شد برخاست و گوشی را از روی اپن برداشت و گفت
_جانم شهرام، اره ، نه حرف نزد، گوشی
سپس تلفنش را سمت من گرفت و گفت
_شهرام با تو کار داره
گوشی را گرفتم و گفتم
_بله
_سلام، خوبی عسل؟
_ممنون
_این دکتری که ظهر پیشش بودید گفت تو باهاش همکاری نکردی؟
ارام گفتم
_بله
_چرا جواب سوالاتش رو ندادی؟
_ترسیدم
_از چی؟
_ترسیدم یه حرفی بزنم ابروی شما بره
شهرام کوتاه خندیدو گفت
_به همکارام ربطی نداره عسل جان من ممنونم که تو ابرو داری کردی ولی اونها امینن
سکوت کردم شهرام ادامه داد
_میخوای من باهات حرف بزنم؟
اهی کشیدم حوصله نداشتم،دنبال کلمه ایی بودم که مؤدبانه درخواستش را رد کنم، شهرام،گفت
_گوشی و بده به فرهاد .
گوشی را سمت فرهاد گرفتم وگفتم
_باتو کار داره
سپس برخاستم و به اتاق خواب رفتم موهایم را در تور جمع کردم . فرهاد وارد اتاق شدو گفت
_حاضر شو بریم خونه شهرام
با کلافگی گفتم
_نمیام
فرهاد مانتو وشالم را اورد و گفت
_ پاشو ببینم
لباسهایم را پوشاند و مرا به اجبار دنبال خودش راهی کرد.
وارد خانه شهرام شدیم ریتا در سالن نبود.
مرجان برخاست و گفت
_سلام.
پاسخش را دادم، انگیزه زندگی در من با دیدن مرجان بیدار میشد.
شهرام مرا به گوشه سالن برد.
مرجان لباسهایش را پوشیدو گفت
_من و فرهاد تا فروشگاه میریم.
شهرام ارام گفت
_به من اعتماد داری؟
سر مثبت تکان دادم.
_مطمئنی که هر حرفی تو به بزنی بین خودمون دوتا میمونه؟
ارام گفتم
_بله
شهرام اهی کشید و گفت
_من میدونم تو از دست فرهاد ناراحتی ، میدونم اذیت شدی اما عسل جان خودکشی راهش نیست.
سرم را بالا اوردم وگفتم
_اتفاقا خود کشی راه حل زندگی منه
_چرا این فکر را میکنی؟
_یه لحظه خودتون رو جای من بزارید.
اشک از چشمانم جاری شدو گفت
_من همیشه حسرت همه چیز رو دلم مونده.
_مثلا حسرت چی؟
حسرت داشتن مادر، حسرت حضور پدر ، حسرت یه اغوش محبت امیز، شما میدونی تو خونه عمه ایی بزرگ شدن که اگر یه خودکار برات میخرید اخم میکردو میگفت
دیگه چیکارت کنم ؟ یعنی چی؟
_ولی من اتاقتو اونجا دیدم تو همه چیز داشتی.
_یه چیزهایی هست که نمی خوام به شما بگم ، همه اونها مال سال اخر زنده بودن عمه م بود.
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_هیچ وقت هیچ کس منو نخواست ، من همیشه همه جا اضافه بودم. تا زمانیکه خونه عمه م بودم چپ و راست میگفت. احمد همیشه باعث دردسر من بود.
تا بچه بود یه جور اذیتم میکرد، وقتی هوریه رو گرفت یه جور اذیتم کرد.
شهرام ارام گفت
_هوریه کیه؟
_زن اول بابام بوده، طلاق گرفته.
_چرا؟
_نمیدونم.
هردو ساکت شدیم شهرام گفت
_خوب ادامه ش
مکثی کردم وادامه دادم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_227 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم _
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_228
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
_نصف داراییش شد مهریه هوریه، دو سال بعد هم پاشو کرد تو یه کفش که میخواد مامانتو بگیره، هرچی بهش گفتم اون زنیکه بی خانواده به درد ما نمیخوره گوشش بدهکار نبود. اونو گرفت ننت که همون اول کاری مرد ، و فقط تورو واسه ماگذاشت که یه عمر انگشت نما باشیم. بعد هم اومد خراب شد سرم و مرد. حالا هم تو .....
از ترس حرف مردم باید بچه زنی و که ازش متنفرم بزرگ کنم.
اینقدر این حرفهارو در گوش من زد تا من از خونه اش فرار کردم.
چشمان شهرام غرق تعجب شدو گفت
_واقعا؟
سر مثبت تکان دادم.
_کجا رفتی؟
اشکهایم روان شدو با هق هق گفتم
_کجا رو داشتم که برم. رفتم پیش ننه طوبا .
هردو ساکت شدیم.
مدتی بعد ادامه دادم
_ننه طوبا خودش شبها تو مطبخ خونه ارباب میخوابید من و تو انبار اونجا قایم کرد.
شب اومد سراغم وگفت
گلجان دخترم نباید اینکارو میکردی
با گریه گفتم
_ننه طوبا خسته شدم.
_تو که جایی رو نداری بری
_نمیشه پیشت بمونم
_من خودمم بی جا و مکانم ننه
اونشب تا صبح با ننه طوبا دردو دل کردم. صبحش منو تحویل عمه کتی داد.
رفتند تو باغ با هم حرف زدند بعد از اون عمه با من مهربون که چه عرض کنم ، دیگه اذیتم نکرد شدو بعدش هم مرد.
اون که مرد عموتون اومد سراغم یه هفته خونه خاتون بودم، اونجا هم همه اذیتم میکردند، کیانوش ، ارسلان، خاتون، حتی خدمتکارهای خونه عموتو
.
بعد حضور فرهاد، حرفهاش، اذیت هاش، کتک هاش، من دیگه خسته شدم اقا شهرام، نمیتونم ادامه بدم.
سرم را بالا اوردم غم عجیبی در چهره شهرام بود، چیزی شبیه بغض زیر گلویش ورم کرده بود.
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_زندگی من فایده نداره اقا شهرام، من به فرهاد میگم طلاقم بده که حرصشو در بیارم، اگه اون منو طلاق بده من از الانم هم بدبخت تر میشم، طلاقمم نده مدام سر هر چیزی میخواد پاشو منو بزنه و هر حرفی دلش میخواد بهم بزنه.
_ولی فرهاد تورو دوست داره
_این چه مدل دوست داشتنیه که من حتی جرات ندارم بشینم باهاش حرف بزنم؟
_فرهاد یه ادم مغرور و عصبی و لج بازه، از بچگی هم دوست داشت هرچی اون میخواد بشه.
_تو تمام مدت زنگی من ، اون یه هفته ایی که شما چین بودید، من زندگی کردم. فقط تو اون مدت به من خوش گذشت و من فهمیدم زندگی چیه.
سرم را پایین انداختم و گفتم
_شما و مرجان بهترین ادم های زندگی من هستید.
شهرام اهی کشیدو گفت
_چرا سعی نمیکنی دل فرهاد و بدست بیاری؟
با کلافگی گفتم
_ول کن اقا شهرام، من خسته م دل اون بدست نمیاد. همین الان اگه حرفهایی که به شما زدم و به اون میگفتم، از نظرش مقصر همه چیز خودم بودم. شاید از نظر اون طلاق بابام و حوریه هم تقصیر من بوده.
شهرام تلخ خندیدو گفت
_این که فرهاد دوستت داره رو قبول داری؟
_نه، فرهاد منو دوست نداره، نسبت به من احساس مسئولیت داره.
هردو ساکت شدیم، من ادامه دادم
_تا حالا به این فکر کردی من اگر نباشم چی میشه؟
شهرام مکثی کردو گفت
_نه
_هیچی نمیشه، حتی کسی ناراحت هم نمیشه، یروز ناراحت میشید و از فردا میرید سر کارهاتون و یادتون میره که اصلا یه روزی منم کنارتون بودم.فرهاد هم میره با ستاره زندگی میکنه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_228 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_229
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
شهرام ابرویی بالا انداخت و گفت
_نه در مورد ستاره اشتباه میکنی فرهاد با اون کنار نمیاد.
در باز شد مرجان و فرهاد وارد شدند، در دست فرهاد یک شاخه گل قرمز بود، نزدیک من امدو گل را به سمتم گرفت، لبخند زورکی زدم و گفتم
_مرسی
گل را از او گرفتم و روی میز گذاشتم
فرهاد نزدیک اشپزخانه رفت شهرام ارام گفت
_حالا تو یه مدت حرف من و گوش کن ضرر نداره.
سرم را بالا اوردم و به چشمان شهرام نگاه کردم ادامه داد
_سعی کن باهاش خوب باشی، سعی کن دوسش داشته باشی ، به خوبیهاش فکر کن.
ارام گفتم
_خسته شدم.
_زندگی سخته عسل جان، همه مشکل دارن.
بهت زده گفتم
_مشکل؟
_من با دختر شما سه سال فاصله سنی دارم، کدوم یک از عذاب های من و ریتا کشیده؟
مرجان با دو لیوان چای نزد ما امد فرهاد کنارم نشست و گفت
_فردا بعد از ظهر من و عسل میریم کیش
ناخواسته چهره ام مشمئز شد فرهاد نگاهی به من انداخت و للخندش را جمع کرد، سپس ارام گفت
_دوست نداری بریم؟
سرم را پایین انداختم شهرام برخاست و فرهاد را به حیاط فراخواند.
از زبان فرهاد
با شهرام وارد حیاط شدیم باغچه پر از برف بودو هوا سوز داشت، رو به شهرام گفتم
_چیشد؟
_باهاش صحبت کردم، خیلی روحیه داغونی داره.
_بهش گفتی تقصیر خودش بود؟ بهش گفتی که نباید بی اجازه...
کلامم را با عصبانیت بریدو گفت
_بس کن دیگه، هشت روز ازارش دادی بس نیست؟ الان هم با حقت بود و تقصیر خودت بود میخوای شکنجه ش کنی؟
اخم هایم را در هم بردم و سکوت کردم.
شهرام کمی ارامتر گفت
_حق کاملا با تو بود، عسل نباید بدون اجازه تو میرفت جایی که تو قبلا بهش گفتی دوست نداره اونجا بره، اما تو یه کاری کردی که همه چیز بر علیه تو شد.
مکثی کردو ادامه داد
_قبل از اینکه برسیم شمال بهت گفتم برو عسل و شرمندش کن. برو چهارتا حرف بهش بزن بزار خجالت بکشه.
دستم را به کمرم زدم وگفتم
_الان مثلا تو مرجان و شرمنده کردی؟
سری تکان دادو گفت
_شرایط ها با هم متفاوته. من به شیوه خودم عمل کردم، الان میبینی که مرجان سر زندگیشه، قرار شده ارایشگاه نره، مطب هم نره ، فقط هفته ایی دو روز صبح تا ظهر بره بیمارستان.
سرم را پایین انداختم حق با شهرام بود.
ادامه داد
_ولی تو یه کاری کردی که تو اوج بی گناهیت مقصر شدی و عسل با اینکه صد در صد اشتباه کرد داره مظلوم و بی تقصیر میشه.
اطرافم را نگاه کردم و گفتم
_الان چیکار کنم؟
_ازت خواهش میکنم، هیچ کاری نکن که حال عسل خوب بشه.
_یعنی چی؟
_بلیط کیش چارتره؟
_اره چطور؟
_بلیط و بده با مرجان بره.
اخم هایم در هم رفت و گفتم
_چرا؟
_عسل الان تو شرایطی نیست که تو بچسبی بهش جذبت شه، اون الان از تو بریده...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_229 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_230
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
کمی فکر کردم وگفتم
_نه ، خودم میبرم بهش محبت میکنم خوب میشه
_بخدا نمیشه فرهاد. حرف من و گوش بده ، یکم دوری از تو برای عسل لازمه.
من سکوت کردم. شهرام ادامه داد
_زندگی من الان اشفته س ، مرجان اگه بره ریتا خیلی اذیت میشه، چون من باهاش قهرم تنها میشه و این تنهایی الان براش سمه. اما حال عسل وخیم تر از این حرفهاست.
اهی کشیدم وگفتم
_میترسم
_از چی؟
_از اینکه مرجان حواسش نباشه بزنه یه بلایی سرخودش بیاره.
_من با عسل صحبت میکنم. میگم من فرهاد و راضی کردم اگر کار ناشایستی بکنی ابروی من و مرجان پیش فرهاد میره، میدونی که برعکس تو اون برای ابروی دیگران خیلی ارزش قایله.
_من چیکار با ابروی تو کردم؟
شهرام پوزخندی زدو گفت
_دهنتو ببند
ناخواسته خندیدم، شهرام ادامه داد
_با مشاور امروزش صحبت نکرده میگه اگه جواب اونو میدادم اقا شهرام ابروی شما میرفت. واسه یه دختر بچه ایی که تو روستا بزرگ شده و هفده سالشه این یعنی اوج مرام و معرفت.
نفس صدا داری کشیدم وگفتم
_باشه تو اگه فکر میکنی اینطوری بهتره با مرجان برن
وارد خانه شدیم، نگاهی به عسل انداختم به زمین خیره بودو در افکارش غرق بود،شهرام کنار شومینه ایستادو گفت
مرجان
مرجان از اشپزخانه گفت
جانم
من از طرف تو تصمیم گرفتم
چه تصمیمی؟
به فرهاد پیشنهاد دادم بلیط فردا شو بده بتو.
مرجان بهت زده گفت
واسه چی؟
نگاهم روی عسل افتاد خیره به شهرام منتظر ادامه حرفش بود.
شهرام ادامه داد.
تو و عسل یه هفته برید کیش از دستتون راحت شیم
نیش عیل تا بنا گوش باز شدو غم روی قلب من نشست باچه ذوقی بلیط خریدم تا عسل را سورپرایز کنم اما عسل با شنیدن این جمله که قرار نیست با من همسفر شود سورپرایز شد.
چه برنامه ریزی های قشنگی برای این سفر کرده بودم.
شهرام نگاهی به عسل انداخت و گفت
البته اگه عسل دوست داشته باشه، شایدهم بخواد با فرهاد بره.
نگاه عسل به من افتاد چهره اش مشمئز شد شانه ایی بالا انداخت و گفت
من نمیدونم، هر چی فرهاد بگه همون باید بشه.
دوباره سرش را پایین انداخت ، سعی کردم غم را در صدایم مخفی کنم، ارام گفتم
من میخوام به تو خوش بگذره و از این حال و هوا بیای بیرون اگه با مرجان راحت تری و بیشتر خوش میگذره خوب باهاش برو.
سرش را بالا گرفت، کمی به من نگاه کرد، نگاهش امیدوارم کرد ادامه دادم
حالا خودت انتخاب کن من یا مرجان؟
بلافاصله لب زدو گفت
اگه ناراحت نمیشی مرجان...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_230 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_231
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
نگاهی به مرجان و شهرام انداختم، لحظه احساس کردم که غرورم جلوی آنها خدشه دار شده است.
اما باز هم این که می دیدم از ته قلب خوشحال است راضی تر بودم.
ته دلم از این که قرار است دوباره عسل را نبینم می لرزید.
عسل را واقعاً و از صمیم قلبم دوست داشتم.
آرام رفتم و کنارش نشستم با نزدیک شدن من خودش را جمع کرد، حتی از کنار من نشستن هم لذت نمی برد.
برای آخرین بار خواستم تا او را راضی کنم که من با او همسفر شوم سرم را کنار گوشش بردم و آرام گفتم
_عسل جان من خیلی دوست داشتم تو این سفر کنارت باشم. کلی برنامه ریزی کردم برای این سفر، حالا خیلی راحت میگی می خوام با مرجان برم؟
چهره اش مشمئز شد رویش را از من برگرداند و آرام گفت
_ من نمیدونم هر کار صلاحته همون و انجام بده، حوصله ندارم که یه هفته دیگه از سفر برگشتم دوباره دعوا را از سر بگیری که چرا اینجا رفتی ؟چرا اونجا رفتی؟ فلان کار که میکردی ستاره عکس گرفته برای من فرستاده .تصمیمتو بگیر.
اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم
_عسل سری پیش من بهت گفتم اون کارها رو بکن، تو واقعا نمیفهمی یا خودت رو به نفهمی میزنی؟
کلافه و عصبی از اون فاصله گرفتم کنار پنجره نشستم یک نخ سیگار برای خودم روشن کردم. شهرام کنارم آمد و گفت
_ سر به سرش نذار اون الان حال مساعدی ندارد، اما بهت قول میدم وقتی از این سفر برگرده حالش بهتره با مرجان صحبت می کنم که توی سفر حرفای امیدوار کننده بهش بزنه و پشت سر تو ازت تعریف کنه.
آهی کشیدم و گفتم
_ ازت ممنونم ، اما همین مشکلات مو که الان دارم باعث و بانیش همین مرجان اگر اون مثل یک بزرگتر رفتار میکرد و عسل تحریک نمیکرد با خودش این ور اون ور نمیبرد، الان ما زندگی خوبی داشتیم .کما اینکه من قبل از سفرم رابطه خیلی خوب و صمیمی با عسل داشتم هر چی شد بعد از سفر لعنتی چین شد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پارت361
❣زبان عشق❣
با ورود بابا ارامش دوباره به قلبم برگشت
مستقیم وارد اتاقشون شد پنج دقیقه بعد بیرون اومد رو به مامان گفت
_هانیه خانم دیگه سفارش نمیکنم
به من نگاه کرد خبری از مهربونی تو اتاق خواب نبود خیلی جدی گفت
_ تو اتاقت نمیری
تو چشمهاش نگاه کردم که گفت
_نشنیدم
اروم لب زدم
_چشم
_ آفرین من دارم میرم اداره اگه دوست داشتی میتونی بری بیرون پول یه مقدار بهت دادم اگر بسشتر لازم داری دست مامانت پول هست ازش بگیر
_بابا اگر اجازه بدید امروز تنهایی برم پاساژ
_برو ، هرجا دوست داری برو
بابا دستش رو توی جیبش کرد و گفت
_ اصلا برات کارت میزارم دوست داشتی خرید کن
کارت رو روی اپن گداشت و رفت
مامان گفت
_ نمیشه با هم بریم
بهش نگاه کردم و با التماس گفتم
_ مامان تورو خدا بزار تنها برم
_برو دخترم
الان احتیاج به تنهایی دارم چه خوب که امیر نیست و من راحت میتونم تنها برم مطمئنم نمی تونه تعقیبم کنه
سمت پله ها رفتم که مامان گفت
_ کجا
_میرم بالا وسایل بردارم برم بیرون
_به این زودی میخوای بری الان هیچ مغازه ای باز نیست
نشستم به ساعت نگاه کردم باید صبر کنم تا حداقل ساعت ده بشه دو ساعت دیگه باقی مونده
دیگه کم کم باید منتظر اومدن نامه دادگاه باشم اضطراب برخورد بابا و امیر ب به سراغم اومده این که امیر متوجه بشه من درخواست طلاق دادم خیلی عصبی میشه و هر احتمالی رو باید بدم
حتما رفتار غیر قابل پیش بینی از خودش نشون میده.
مامان برام آبمیوه ای که تازه گرفته بود رو آورد با اصرارش مجبور شدم بخورم
_مامان اذیتم نکن میل ندارن هی زوری چیزی به خوردم می دی
_دیشب شام نخوردی ناهار هم نخورده بودی بخور بزار تقویت بشی فکر می کنی اگر غذا نخوری مشکلاتت حل می شه
حوصله ی مخالفت باهاش ندارم و هر چیزی را که داد خوردم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_231 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_231
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مقدمات سفر عسل و مرجان چیده شد و آنها خیلی سریع عازم شدند و رفتند.
من ماندم و یک دنیا دلتنگی از فرشته کوچکی که وارد زندگی ام شده بود.
ناخواسته بود اما به شدت به او وابسته شده بودم.
از کرده خود پشیمان بودم. اگر به اون شدت با اثر برخورد نکرده بودم الان در کنار او توی هواپیما نشسته بودم .
حق با شهرام بود حقی که مسلما از آن من بود من با پافشاری، تکرار و کتک زدن عسل خرابش کرده بودم.
شهرام راست میگفت این دوری از عسل برای من هم خوب بود به خانه رفتم جای خالی اش در خانه عذابم میداد، لحظه با خودم گفتم اگر در یکی از اقداماتش به خودکشی موفق شود یک عمر با عذاب وجدان چه کنم؟
ممکن است کسی پیدا شود به جای عسل را در قلب من بگیرد؟
تمام رفتارهای خود را مرور کردم، تصمیم گرفتم از این به بعد مثل سابق نباشم.
باید تغییرات اساسی در خودم ایجاد کنم
سه روز از رفتن او می گذشت شهرام از من خواسته بود که با عسل تماس نگیرم و منتظر بمانم تا او خودش به من زنگ بزند .
لحظه ایی گوشی را از خود جدا نمی کردم و همچنان منتظر بودم تا به من زنگ بزند. اما انتظارم پوچ و بیهوده بود.
سراغش را روزی چند بار از مرجان میگرفتم .
حتی از مرجان خواستم با عسل صحبت کند که با من تماس بگیرد. اما مرجان به من گفت که هر بار این موضوع را مطرح می کنم حال عسل خراب می شود.
روز سوم در دفتر کار خانه نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد، نگاهی به صفحه گوشی انداختم با ناباوری اسم عسل را دیدم ،سرا سیمه تلفن را برداشتم و صفحه را لمس کردم.
_ جانم
کمی سکوت پشت خط حاکم شدو گفت
_سلام
به گرمی گفتم
_ سلام عزیزم ،حالت چطوره؟ خوبی؟ خوش میگذره ؟
دوباره مکثی کرد و گفت
_ اگه تو ناراحت نمیشی داره بهم خوش میگذره
آهی کشیدم و گفتم
_ خیلی دوست داشتم کنارت بودم.
عسل به سردی گفت
_ اما من اولش اصلا دوست نداشتم تو کنارم باشی سه روز گذشته تازه جای خالی تو حس کردم.
لبخند امیدوارانه زدم و گفتم
_وقتی برگردی انشالله یه سفره دو نفره هم میریم. من از خدامه ببینم که تو شاد و خوشحالی و اتفاقات تلخ این چند وقت رو فراموش کردی.
مکثی کردم و ادامه دادم
_ عسل جان من بابت اون رفتارام ازت معذرت می خوام. و قول میدم دیگه تکرار نکنم .توهم قول بده از این به بعد بیشتر هوای زندگیمونو داشته باشی و حرف منو گوش بدی.
صدایش غرق بغض شد و آرام گفت
_ باشه، توهم منو ببخش.
هردو ساکت شدیم ارام گفتم
_چیزی لازم نداری؟
_نه همه چیز هست
_پولت که تموم نشده
_نه تو کارتم هنوز هست
_هرچی دوست داشتی برای خودت بخر ، اگر کم اوردی بگو برات بریزم
_باشه عزیزم مرسی
اینکه عسل مرا عزیزم خطاب کرد باعث شد نیشم تا بنا گوش باز شود.
ارام گفتم
_الان دوسم داری؟
_اره دارم.
خندیدم و گفتم
_منم دوست دارم عروسک خوشگل خودمی.
مکثی کردو گفت
_کاری نداری؟
_برام عکستو میفرستی
_اره الان میفرستم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت361 ❣زبان عشق❣ با ورود بابا ارامش دوباره به قلبم برگشت مستقیم وارد اتاقشون شد پنج دقیقه بعد
#پارت_362
❣زبان_ عشق❣
_مامان
_جانم
_اگه نامه ی دادگاه اومد تو نگو باهام اومده بودی
_چرا
_نمیخوام بابا باهات دعوا کنه
صورتم رو بوسید و گفت
_تو نمیخواد غصه ی من رو بخوری
_اخه تو خیلی مظلومی
_الهی دورت بگردم که به فکر منی. من با همین مظلومیتم این همه سال با بابات زندگی کردم
لبخندی به ارامشش زدم رفت سمت آشپزخونه
بلاخره ساعت ده شد با اجازه ی مامان به اتاقم رفتم حاضر شدم و کارت بابا رو از روی اپن برداشتم و از خونه بیرون رفتم
فقط دوست داشتم از خونه بیرون باشم همانطور که به ما قول داده بودم سمت پاساژ رفتم و وارد شدم مغازه ها رو نگاه کردم و یاد آن روزی افتادم که برای شب خواستگاری با مامان به اینجا اومده بودیم تا لباس بخریم
برای اعلام مخالفت، اون روز لباس تیره خریدم اما هیچ کس متوجه نشد و اعتراض نکرد فقط امیر به دست ها و ساپورتم گیر داد
پوشیدن اون لباس استین سه ربع و ساپورت کار درستی نبود چون به غیر از محارمم مردهای نامحرم دیگه ای هم توی اون مهمونی بود و اشتباهی که من اون روز انجام دادم
طبقه بالای پاساژ رفتم پر بود از لباس های مجلسی پشت شیشه مغازه لباس های مجلسی زیبا رو نگاه کردم که همشون توجهم رو جلب کردن
لباس طلایی رنگی که روی سینه اش پر بود از سنگ های براق با دامن کلوش کوتاهی که فکر می کنم تا بالای زانو بود خیلی زیبا به نظر می رسید
یک لحظه یاد مراسم عقد مهدی افتادن این لباس خیلی زیباست که من اونشب بپوشم داخل رفتم و قیمت لباس رو از فروشنده پرسیدم قیمت بالایی بهم گفت لباس حسابی جذبم کرده نمیدونم بابا اجازه میده این مقدار از کارتش پول بردارم یا نه تلفن همراهم رو شکستم اگه الان همرام بود به بابا زنگ میزدم
روی اینکه از صاحب مغازه اجازه بگیرم تا از تلفن مغازش به بابا زنگ بزنم و اجازه بگیرم رو هم نداشتم از مغازه بیرون اومدم چشمم به لباس دوختم دوباره برگشتم داخل
_ ببخشید آقا من الان پول کم همراهم هست این لباس رو هم خیلی دوست دارم میشه بیعانه بدم شما این لباس رو برام نگه دارید برم خونه پول بیارم
فروشنده نگاهی به من کرد و گفت
_ باشه
کارت رو بهش دادم و نصف مبلغ قیمت لباس رو کارت کشید نصفش هم زیاد بود شاید بابا ناراحت بشه باید امید وار باشم تا اجازه ی خرید لباس رو بهم بده
از پاساژ بیرون اومدم اگر بخوام برگردم خونه به بابا زنگ بزنم و اجازه بگیرم شاید زمان زیادی طول بکشه فکری به ذهنم رسید جلوی بانک ایستادم به اندازهای کرایه ماشین از پاساژ تا شرکت بابا از بانک پول برداشتم تاکسی دربست گرفتم و ازش خواستم تا من رو به شرکت بابا اینا ببره.
یک تیر و دو نشون هم از بابا اجازه میگیرم تا بقیه پول لباس رو بدم و بخرمش هم امیر حرص امیر رو درمیارم از ورود من و پریسا به شرکت بیزار بود عقیده داشت اونجا پر از راننده است و ما نباید حضور داشته باشیم به ورودی شرکت رسیدم پیاده شدم حیاط بزرگی که توش پر بود از ماشین ها رو رد کردم وارد ساختمان مجلل و شیکی شدم که انتهای اون حیاط بزرگ قرار داشت
به محض ورودم با مردی روبروی شدم که لباس نگهبانی تنش بود آروم گفتم
_ سلام
سرش رو از روی روزنامه ای که میخوند بالا آورد و گفت
_سلام . ورود به غیر از کارمندان به اینجا ممنوعه برید بیرون
_ ببخشید من با آقای مرادی کار داشتم
از بالای عینک نگاهم کرد و گفت
_ کدوماشون
_با آقا رضا ، رضا مرادی
بابا مدیرعامل شرکته و عمو جزء هیئت مدیره هر دو به یک اندازه سهیم بودن اما مسئولیت ها رو اینطور تقسیم کردن
_ چیکار داری ؟
_من دختر شون هستم
بلند شد روزنامش رو روی میز گذاشت و گفت
_ ببخشید خانوم من نشناختمتون
_خواهش می کنم
_الان امیرخان رو صدا می کنم
_ ترسیدم گفتم
_نه نه با اون کار ندارم با بابام کار دارم
تعجب کرد چون همه می دونستن که امیر با تنها دختر عموش اردواج کرده
_ بدون هماهنگی نمیتونید وارد بشین یه لحظه اجازه بدهید...
_آقا من خودم میرم بالا
_ خانم من نمیتونم اجازه بدم هماهنگی برید بالا برام مسئولیت داره امیرخان ناراحت میشن...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_231 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_232
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
روز بازگشت عسل و مرجان بود شهرام کارش را بهانه کرد و فرودگاه نیامد من و ریتا به استقبال انها رفتیم. بی تاب عسل بودم. قلبم بوم بوم میزد.
از دور دیدمش برای من دست تکان میداد مانتوی بلند سفید مشکی پوشیده بود و روسری سفید هم روی سرش انداخته بود ریتا با جیغ جلو رفت و گفت
_مامان
سپس دوان دوان به اغوش مرجان پرید مرجان دستانش را دور گردن ریتا حلقه کردو یکدور چرخید.
عسل با لبخند جلو امد گونه هایش سرخ بود ارام گفت
_سلام
دلم طاقت نیاورد در اغوشش کشیدم و پیشانی اش را بوسیدم.
مرجان جلو امدو گفت
_زشته، اینجا یه مکان عمومیه
ارام رهایش کردم وگفتم
_دلم برات تنگ شده بود.
صورت عسل از شرم سرخ شده بود. عاشق همین نجابتش بودم.
رو به ریتا گفت
_سلام
ریتا خیلی عادی گفت
_سلام
دسته گلی که برای عسل گرفته بودم را تقدیمش کردم .
مرجان خم شد گل عسل را بوییدو گفت
_خاک تو سرت شهرام، اصلا نیومد منو ببینه نه؟
همه خندیدیم.
دست عسل را گرفتم و بالا اوردم هنوز پانسمان داشت، ارام گفتم
_خوب شدی؟
_اره بهتره، دیگه نمیسوزه.
مرجان سرفه ایی کردو گفت
_دوبار بردمش پانسمان دستشو عوض کردم.
چمدان عسل را هل دادم و سوار ماشین شدیم.
مرجان گفت
_فرهاد من و برسون خونمون
_بیا بریم خونه ما
_نه اگر دوست دارید شما بیایید من میخوام استراحت کنم.
مرجان را که پیاده کردیم دست عسل را گرفتم وگفتم
_خوب خانمی چه خبر ؟
لبخندی زدو گفت
_خیلی خوش گذشت فرهاد با مرجان همه جا رفتیم.
نگاهی به صورتش انداختم کبودی هایش رفته بودو فقط ردی از پارگی پایین لبش مانده بود.
وارد حیاط شدیم عسل پیاده شد، چمدانش را که پایین گذاشتم ارام گفت
_مواظب باش نشکنه.
_مگه شکستنی داری؟
_اره.
چمدان را وارد خانه کردم مانتو و روسری اش را در اورد موهای بافته شده اش را باز کرد بلیز صورتی استین کوتاهی پوشیده بود کبودی های روی تنش کمرنگ شده بود.چمدان را باز کردو گفت
_برات یه چیزی خریدم خدا کنه خوشت بیاد.
با اشتیاق جلو رفتم و گفتم
_چی خریدی؟
گلدان کریستالی که عکس روز مثلا عروسی مان رویش بود را نشانم داد.
لبخندی زدم وگفتم
_این عکس رو از کجا اوردی؟
تو گوشی مرجان بود...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁