فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
اینجا یمن، و سیل جمعیتی که مشتاقانه برای جنگ با ائتلاف آمریکایی بعد از فراخوان به محل اعزام میروند!
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
ده علت برای اثبات تحقق زودهنگام تمدن نوین در جهان!
#رهبری #شجاعی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
نعیمه با غیض و آهسته گفت
_ مثلا عقدش شدی!در بیار اون روسری رو!
پرده کنار رفت و خان بدون معطلی سر سفره نشست. نیم نگاهی به من انداخت و حرفی نزد.
نعیمه گفت
_تو هم پاشو بیا سر سفره
از حضور خان انقدر ترسیدم که جرئت هیچ مخالفتی با دایهش رو ندارم. متوجه حالم شد و با لحن تندی گفت
_اون روسریت رو هم دربیار
دستم سمت روسریم رفت که خان گفت
_اذیتش نکن نعیمه. بزار راحت باشه
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
ریحانه 🌱
نعیمه با غیض و آهسته گفت _ مثلا عقدش شدی!در بیار اون روسری رو! پرده کنار رفت و خان بدون معطلی سر سف
دختره عقد خان شده و اصلا باهاش راحت نیست
مثل سگ ازش میترسه🤣🤣
خان عاشق هم، چه راهی میاد باهاش😍😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
یه کار قشنگ که هر صبح میتونی انجام بدی!
🎤 حجت الاسلام والمسلمین استاد عالی
🕐 ۴۸ ثانیه
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت264
🍀منتهای عشق💞
دلخور گفت:
_ شقایق با من خوب نیست.
_ پس صبر کن خودم به وقتش حرف بزنم.
_ تو میدونی من چقدر استرس دارم؟
_ زهره! از امروز تا سیزدهم علی سر کار نمیره؛ تو فکر کن شقایق یه راه هم نشون ما داد، ما میتونیم بریم؟
صدای خاله از پایین اومد.
_ دخترا... بیاید صبحانه... دیر شده.
_ اگر میدونستی من چقدر استرس دارم، انقدر راحت حرف نمیزدی. عقب رفت و بغض کرده زانوهایش رو بغل گرفت.
_ دیشب تا صبح خواب به چشمهام نیومد. یه دقیقه نتونستم بخوابم. یه غلطی کردم، حالا علی هر خواستگاری که واسه من بیاد میخواد همه چیز رو بذاره کف دستشون؛ که چی؟ باید با طرف صادق باشیم. این جوری هرکی بیاد که میره!
با حسرت ادامه داد:
این پسرِ مسعود، خیلی پسر خوبیه. به من گفت میذاره درس بخونم برم دانشگاه. گفت خونه مستقل برام میگیره. گفت مسافرت میبره. قول داد که خوشبختم میکنه.
میفهمی رویا! دوستش دارم؛ بهش دل بستم؛ الان اگه اون بره من چیکار کنم؟ آیندم رو دارم از دست میدم. رویا بیچاره میشم!
_ دیگه هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه.
_ تو رو بذارن یکی رو راهنمایی کنی!
پتوم رو تا کردم و گوشهی اتاق گذاشتم.
_ به جای این که شب تا صبح گریه کنی، بلند شو وضو بگیر و دو رکعت نماز بخون! حواسم بهت هست. میدونی چند وقته نماز نخوندی؟ به جای التماس به من و راه چاره از شقایق، از خدا بخواه کمکت کنه. خدا یه جوری کنه که نه دل مسعود از تو سرد بشه، نه بیخیالت بشه و نه آبروت بره.
تو خدا رو فراموش کردی زهره! بعد هم فکر کن داری تنبیه میشی. یعنی چی که تو گذاشتی اون پسره دستت رو بگیره! یعنی هر کی، هر کسی رو دوست داشت این مجوز میشه که اجازه بده نامحرم بهش دست بزنه! همون پسره هم حاضر نیست باهات ازدواج کنه. پیش خودش میگه این دختره که انقدر راحت اجازه داد من دستش رو بگیرم، پس حتماً یه پسره دیگه هم دستش رو گرفته.
الان تمام پسرها برای ازدواج دنبال یه دختر پاک میگردن. دختری که از این کارها نکرده باشه. اگر مسعود بفهمه، حق داره که پا پس بکشه.
_ برای من روضهی بیچارگی میخونی؟
_ این روضه بیچارگی نیست! عقوبت کارهاییه که واسه یه لحظه خوشگذرونی کردی.
_ راه کار نشونم بده.
_ بهت میگم وضو بگیر نماز بخون! پای سجاده بشین و از خدا بخواه.
_ چشم، ننجون. عین پیرزنا نشستی من رو نصیحت میکنی!
رختخوابم رو تا کردم و روی پتو گذاشتم.
_ اینایی که بهت گفتم، چیزیه که تو همین هفده سال یاد گرفتم. میبینی که با خیال راحتم دارم زندگی میکنم. اصلاً هم ترسی ندارم که یکی از گذشتهم بدونه. تو خودت نمیخوای راه درست رو انتخاب کنی؛ حتی همین الان که گرفتاری!
موهام رو داخل روسری فرستادم و گرهش رو مرتب کردم.
_ زود حاضر شو بیا پایین. اول باید بریم خونه عمو اینا؛ بعد هم بریم خرید. خاله استرس داره.
دَر اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. از زهره دلخور شدم. به من میگه ننجون! تقصیر خودمه که باهاش حرف میزنم. دلمم براش میسوزم، اما واقعاً هرکی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه. زهره اشتباه کرده و الان باید چوب اشتباهش رو بخوره.
پام رو روی اولین پله گذاشتنم که متوجه خاله شدم که به دنبال ما از پله بالا میاومد. دلخور گفت:
_ صدای من نمیاد بالا؟ چرا هر چی صداتون میکنم جواب نمیدید!؟
_ سلام. داشتم رختخوابم رو جمع میکردم.
_ زهره چرا نمیاد؟
_ نمیدونم، نشسته داره فکر میکنه.
_ بیا برو پایین چایی ریختم شیرین کن بخور، برم ببینم این دختر چشه؟
وارد آشپزخونه شدم. رضا بُغ کرده کنار سفره نشسته بود و با نون توی دستش بازی میکرد. علی در حال خوردن بود. میلاد هم که انگار نه انگار علی دیروز از دستش عصبانی بود و دعواش کرده؛ آرنج یکی از دستهاش رو روی پای علی تکیه داده بود و لقمهای که خاله براش گرفته بود رو میخورد.
سلام کردم. فقط علی جوابم رو داد. نشستم و شروع به خوردن کردم.
نیمنگاهی به رضا انداختم. فکر میکنم علت ناراحتیش رو بدونم؛ هنوز نتونسته با مهشید به خاطر عیدی کنار بیاد. شاید بهتر باشه به خاله بگم که جلوی عمو اینا ضایعش نکنن.
علی لیوان چاییش رو سمتم گرفتم.
_ رویا یه چایی دیگه برام میریزی؟
با لبخند لیوان رو ازش گرفتم. انقدر دوستش دارم که دلم میخواد از صبح تا شب، هر کاری داره انجام بدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت265
🍀منتهای عشق💞
لیوان چایی رو جلوش گذاشتم. همزمان خاله و زهره وارد آشپزخونه شدن. چشمهای زهره اشکی بودم. انگار همه میدونن چرا گریه کرده؛ چون هیچکس کنجکاوی نکرد و نپرسید که علتش چیه!
_ خاله یه لحظه میای؟
نگاهی به سفره انداخت.
_ صبحانه بخورم میام.
_ یه دقیقه کار دارم، بعد بیا بخور.
زهره با ترس نگاهم کرد. با نگاه بهش قوت قلب دادم که تو رو نمیخوام بگم. خاله بیرون اومد. گوشهای کشیدمش و آهسته گفتم:
_ خاله شاید نباید بگم؛ شاید اگر رضا بفهمه ناراحت بشه؛ اما فکر کنم مهشید از عیدی که براش خریدید، خوشش نیومده. دیشب رضا یه حرفهایی زد که فکر نمیکنم حرف خودش باشه!
اخم خاله توی هم رفت.
_ یعنی چی!؟
_ نمیدونم دیگه! فکر کنم به خاطر همین الان رضا بُغ کرده. گفتم بهت بگم که اون جا ضایع نشی.
دستی به سرم کشید.
_ کار خوبی کردی گفتی.
_ خاله به روی رضا نیاریها!
_ برو حاضر شو؛ اون مانتویی که داییت خریده رو هم نپوش. اصلاً نمیدونم چی فکر کرده که رفته لباس زن چهلساله رو برای تو خریده؟
خیره نگاهش کردم. بحث کردن با خاله فایدهای نداره. فقط باعث اصرار علی به بپوشیدنم میشه و این سوءتفاهم برای همه بوجود بیاد که چرا روی من حساس شده.
توی فکر رفته سمت آشپزخونه قدم برداشت. از پلهها بالا رفتم. مانتو روسری که دیروز علی برام خریده بود رو پوشیدم و آهسته پایین اومدم.
رضا همچنان اخماش تو هم بود و جلوی تلویزیون نشسته بود. اینبار سوئیچش رو توی دستش جابهجا میکرد. کاش عمو مدل ماشینی که به رضا داده رو از علی بالاتر نمیداد.
علی ازخونه بیرون رفته بود. زهره بالا رفت تا لباسش رو بپوشه و خاله تنها توی آشپزخانه در حال شستن ظرفها بود.
اگر الان من رو با این لباس ببینه، حتماً بهم گیر میده که عوضش کنم. به خاطر همین بیصدا وارد حیاط شدم. کفشم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
علی کنار ماشین ایستاده بود و با تلفن همراهش حرف میزد. با دیدنم دَر عقب ماشین رو باز کرد. نشستم. چند لحظه بعد تلفن رو قطع کرد. پشت فرمونش نشست و به عقب برگشت.
_ چرا زود اومدی بیرون؟ بقیه کجان؟
_ داشتن حاضر میشدن. خاله گفت این مانتو رو نپوشم؛ برای اینکه مجبورم نکنه عوضش کنم، زود اومدم بیرون. میدونستم کنار ماشین منتظری.
نگاهی بهم انداخت. سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و به روبرو نگاه کرد.
رضا سرش رو از خونه بیرون آورد و با صدای بلند گفت:
_ مامان... تو ماشین پیش علی نشسته، بیا بریم.
_ وای علی... الان میخواد کلی سرم غر بزنه که چرا نگفتم اومدم بیرون!
_ عیب نداره، جوابش رو نده.
خاله دلخور بیرون اومد و به من نگاه کرد. میلاد و زهره هم بیرون اومدن. رضا دَر رو قفل کرد و بقیه سمت ماشین اومدن. خاله هنوز توی ماشین ننشسته بود که صدای غرغرش بلند شد.
_ من یه ساعتِ دارم بالا پایین خونه رو میگردم، تو واسه خودت به تنهایی اومدی اینجا؟
برگشت سمتم و با تعجب و تشر گفت:
_ مگه نگفتم اینا رو نپوش!؟
_ خاله دوستشون دارم. قشنگن دیگه! اذیتم نکن.
_ الان زنعموت کلی به من میخنده.
علی خیلی جدی گفت:
_ مگه لباسش چشه؟
_ هیچی، انگار نه انگار دختر هفده سالهست!
_ دختر باید سنگین بگرده، چه ربطی داره چند سالشه؟
خاله دیگه حرفی نزد. چون رضا با ماشین خودش میاومد؛ میلاد هم عقب کنار ما نشست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
🔹🍃🌹🍃🔹
یمن این بار با پهپاد انتحاری یه کشتی رو تو غرب اقیانوس هند از فاصله حدود ۲هزار کیلومتری زده:)))))
کشتیهای اسرائیل دیگه باید برن از اونور قطب جنوب دور بزنن که دست یمن بهشون نرسه:))))
🗣 آدم
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
روی تخت دراز کشیده .. ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد .
سمت تخت رفتم پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی سرمکشیدم
پتو رو از روم کنار زد ، منو برگردوند سمت خودش .. دلخور پرسید : گریه کردی ؟ .. محلش ندادم پتو رو کشیدم روی سرم .. پتو از روم برداشت پرت کرد پایین تخت ... با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش ... _ به من نگاه کن .. توی چشمهاش خیره شدم .. چرا گریه کردی ؟
با بغض گفتم ..نمی دونی ؟ .. ان شاالله خدا جوابتو بده.
چشماش گرد شد .. تو منو نفرین میکنی ؟ ... می دونی من امروز به خاطر تو چه حرفهایی شنیدم .. پاشدم نشستم بغضم ترکید و با گریه گفتم .. تو نیمدونی من حامله ام .. که میزنی روی کتفم .. هلم میدی ؟...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#رمان_آنلاین_براساسواقعیت_عاشقانه ❤️
#مذهبی 😍
#اشتراکی
ریحانه 🌱
روی تخت دراز کشیده .. ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد . سمت تخت رفت
نرگس دختر دوازده ساله ای که به اجبار پدرش ازدواج کرد وبا سن کمش باردارشد.
و....
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#رمان_عاشقانه_مذهبی😍
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت266
🍀منتهای عشق💞
خاله گفت:
_ اون جا که رفتیم، اگر حرفی شد هیچ کس حرف نزنه.
علی سؤالی نگاهش کرد.
_ چه حرفی؟
_ هیچی برای احتیاط میگم.
فقط من منظور خاله رو فهمیدم. خاله احتمال میده که مهشید حرفی بزنه و میترسه که ما جوابش رو بدیم، اختلاف پیش بیاد.
ماشین رضا از کنارمون رد شد. از همین فاصله هم اضطراب رو توی صورت رضا میشه دید. خدا به دادش برسه. این زندگی که اولش اینطوریه، آخرش چی میخواد بشه.
_ علیجان یه جا وایسا، گل و شیرینی هم بگیریم.
_ چشم.
_ یادم رفت به رضا بگم؛ زنگ بزن بگو اونم بایسته.
_ زنگ نمیخواد، الان چراغ میزنم میایسته.
علی ماشین رو جلوی گلفروشی پارک کرد. رضا هم که جلوتر بود، ایستاد. گل و شیرینی خریدن و سمت ماشین اومدن.
علی چیزی به رضا گفت. رضا خندید و خجالت زده دستی به گردنش کشید. گل و شیرینی رو داخل ماشین رضا گذاشتن.
خاله غرغرکنون گفت:
_ بیا دیگه... دیره!
علی صورت رضا رو بوسید و سمت ماشین اومد. خاله با دیدن این کار علی، غرغر کردن رو فراموش کرد و آه بلندی کشید.
احتمالاً نبود شوهر و بابای بچههاش، آه از نهادش بلند کرده. دوباره راه افتادیم. طولی نکشید که علی ماشین رو جلوی دَر خونهی عمو پارک کرد.
همه پیاده شدیم و منتظر رضا که دَر ماشینش رو قفل میکرد موندیم. با جعبهی شیرینی و گل سمت ما اومد. خاله زنگ دَر رو فشار داد و بلافاصله دَر خونه باز شد.
خاله برگشت و نگاهی به همهمون انداخت. صدای خوشحال عمو اومد.
_ بفرمایید. خیلی خوش آمدید.
خاله لبخند ظاهری زد و وارد خونه شد. بعد از سلام و احوالپرسی بین خاله و عمو كه به گرمی انجام شد، همه یکییکی سلام کردیم. نوبت به من رسید. عمو نگاه پر از رضایتی به من انداخت.
_ ماشالله چقدر خانوم شدی!
از تعریفش، هم خوشم اومد هم خجالت کشیدم.
_ ممنون عمو.
_ تو مگه قرار نیست فردا با آقاجون بری خرید؟ کی این رو خریدی؟
_ این خرید عیدم نیست. داییم برام خریده.
_ چه دایی خوش سلیقهای هم داری.
دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_ بیا برو تو، شاید مهشیدم از تو یاد گرفت.
وای اگر این جمله رو مهشید میشنید، تا آخر عمرش با من دشمن میشد.
وارد خونه شدم. سلامی به زنعمو دادم و ناخواسته با چشم دنبال محمد گشتم. شکرخدا انگار نیست.
عمو دستم رو گرفت. مجبور شدم کنارش بشینم. زنعمو نگاهی به دستهگل انداخت و رو به خاله گفت:
_ دستتون درد نکنه. راضی به زحمت نبودیم.
_ خواهش میکنم. زحمتی نیست. مهشید هم مثل دخترهای خودم.
_ من گفتم خرید عیدش، حتماً منظورتون عیدیش بوده.
خاله خندید. دستش رو توی کیفش کرد و جعبهی منبتکاری شدهی خیلی قشنگی رو جلوی مهشید که کنارش نشسته بود گذاشت.
_ قابل تو رو نداره مهشیدجان.
مهشید از گوشهی چشم نگاه پر از تحقیری به جعبه انداخت و تشکری زیر لب کرد. خاله نگاهش رو از مهشید برداشت و حرفی نزد. عمو از این کار مهشید حسابی ناراحت شد. با تشر اما طوری که سعی میکرد صداش رو کنترل کنه گفت:
_ دخترم بازش کن ببین برات چی آوردن.
مهشید دوباره پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ انگشتره؛ دیشب عکسش رو دیدم.
اخم عمو توی هم رفتم و با همون تن صدای آرومش گفت:
_ دیشب هم که دیده باشی الان ادب حکم میکنه که دَر جعبه رو باز کنی، ببینی؛ تشکر کنی و ارزش قائل باشی!
از اینکه عمو داره توی جمع دعواش میکنه و اینطوری باهاش حرف میزنه، اصلاً ناراحت نشد.
باز اعتنایی به جعبه نکرد و گفت:
_ فقط من باید ارزش قائل باشم؟
چشمهای عمو گرد شد. زنعمو نمایشی خندید و گفت:
_ بچهست آقامجتبی، سخت نگیر. مهشیدجان انتظار داشته که برای خرید این انگشتر نظرش رو میپرسیدند. شاید برای اون ناراحته.
عمو این بار لحن صداش رو کمی تند کرد.
_ مهشید همین الان انگشتر رو بردار؛ دست کن و ضمن تشکر عذرخواهی هم بکن!
چقدر بد و ضایع! اگر یک نفر این طوری با من رفتار میکرد حتماً ناراحت میشدم.
مهشید بغض کرد. از ترس عکسالعمل پدرش، جعبه رو برداشت و دَرش رو باز کرد. انگشتری که از انگشتر من سنگینتر و ضخیمتر بود رو بیرون آورد و نگاهی بهش کرد. بیمیل توی دستش کرد و رو به خاله گفت:
_ خیلی ممنون زنعمو. معذرت میخوام.
خاله بهش برخورده، اما خودش رو کنترل کرد و به خاطر رضا حرفی نزد. خواهش میکنمی زیر لب گفت و نگاهش رو، به روبهرو داد.
عمو حسابی عصبانیه و این را از گوشهای قرمزش میشه فهمید. مهشید حقش بود؛ چون هر کس دیگهای هم این رفتار رو میکرد، دعواش میکردن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت267
🍀منتهای عشق💞
رضا هم دست کمی از مهشید نداره و از این موضوع ناراحته.
خاله گلو صاف کرد و رو به عمو گفت:
_ آقامجتبی، بابت ماشین رضا هم دستتون درد نکنه.
عمو نگاه چپچپش رو از مهشید برداشت و گفت:
_ اون ماشین داستان داره. آقاجون به من گفت رضا را ببر توی نمایشگاه، هر ماشینی که خودش دلش میخواد بهش هدیه بده که از طرف آقاجون هدیه سر عقد باشه. گفت هدیه مهشیدم سرجاشه.
زن داداش شما که از ما برای بچهها چیزی رو قبول نمیکنید، آقاجون هم تصمیم گرفت که این جوری هدیهش رو به رضا بده.
_ دستشون درد نکنه، ما راضی به زحمت نبودیم.
_ خواهش میکنم، انجام وظیفه بوده. در رابطه با رفتار الان مهشیدم، مطمئن باشید من حتماً باهاش برخورد میکنم که دیگه تکرار نکنه.
_ راستش آقامجتبی، من چند وقته که میخوام حرفی رو به مهشیدجان در حضور پدر و مادرش بزنم که همش دنبال یه فرصت بودم. الان میخوام بگم؛ فقط این رو بدونید که قصدم از گفتنش اینه که اتمام حجتی قبل از عقد با مهشید کرده باشم.
وقتی که مهشید به رضا جواب مثبت داد، در واقع به یه پسر بیکار دانشجو جواب مثبت داده. اینکه مهشیدجان انقدر توقعش از رضا بالاست تا براش چیزی بخره یا همین عیدی که به چشمش هم نیومده، برای من کلی هزینه برداشته.
وقتی مهشید، رضا رو این جوری انتخاب کرده؛ یعنی باید رضا رو با تمام معایب و محاسنش قبول کنه. البته من تمام تلاشم رو میکنم که چیزی از مهشید کم نذارم. همانطور که گفتم، مهشید هم برای من با رویا و زهره هیچ فرقی نداره.
_ زن داداش شما لطف دارید. این حرفتون من رو شرمنده کرد. واقعاً عذر میخوام. گفتم که باهاش صحبت میکنم، دیگه تکرار نمیشه.
قبلش چشمغره ریزی به مهشید رفت که مهشید دوباره سر به زیر شد.
زنعمو از حرفهای خاله خوشش نیومد؛ اما حرفهای خانه منطقی بود و نتونست روی حرف خاله حرفی بزنه.
فارغ از تمام این حرفها، چقدر از جعبهای که انگشتر مهشید داخلش بود خوشم اومد. چرا علی برای من از این جعبهها نخریده؟
عمو برای عوض کردن جو خونه، رو به زهره لبخندی زد و گفت:
_ ان شالله به سلامتی؛ دیشب مراسم زهره چطوری شد؟
این هم از دستهگلهای رضاست که به مهشید گفته خونه ما چه خبره. خاله کمی صورتش سرخ شد و گفت:
_ مراسم خاصی نبود آقامجتبی. ان شالله سر مراسمهای اصلی، هم شما، هم اقاجون رو میگم بیاید. فقط گفتم که دختر و پسر همدیگر رو ببینند. اگر که پسندیدن، انشاالله مراسمات رو به صورت رسمی و جدی با حضور شما برگزار میکنیم. قصد جسارت نداشتم.
_ این چه حرفیه زن داداش! کار خوبی کردید. مراسم اول لازم نبود ما باشیم. حالا چی شد؟ زهرهخانوم، آقا داماد رو پسندید.
زهره سرش رو پایین انداخت. خاله لبخندی زد و با عشق نگاهش کرد و گفت:
_ حالا ببینیم چی میشه.
عمو لبخند دلنشینی زد و سرش رو پایین انداخت.
_ ان شالله که مبارک باشه.
توی نیمساعتی که نشسته بودیم، همه با هم حرف میزدند به جز مهشید که از ترس عمو فقط گوشهای نشسته بود.
بالاخره علی رو به خاله گفت:
_ مامان دیر نشه!
عمو گفت:
_ نه اصلاً اجازه نمیدم برید! ناهار رو پیش ما میمونید.
خاله گفت:
_ آقامجتبی چند جا کار داریم. ان شالله فرصت زیاده.
_ ای بابا! من فکر میکردم ناهار هم می مونید؟
_ گفتم که، یه فرصت دیگه مزاحمتون میشیم.
_ پس من از همین الان بگم؛ روز اول عید که خونه آقاجونیم، روز دوم عید شب شام اینجایید. ان شالله هم پاگشای عروس و داماد باشه، هم که من دوست داشتم یه مهمونی شما رو نگه دارم.
خاله با لبخند گفت:
_ چشم حتماً.
فوری ایستاد و ما هم بلافاصله بعدش ایستادیم. رضا رو به علی گفت:
_ داداش من نمیام؛ میمونم اینجا پیش مهشید.
علی نگاهی به عمو انداخت و عمو به نشونهی تأیید سرش رو تکون داد.
میمونه که عمو مهشید رو دعوا نکنه.
_ عموجان ان شالله ساعت چهار اینجا باشید که بریم محضر دیر نشه.
_ خیالتون راحت، به موقع میایم.
خداحافظی کردیم و از خونه بیرون رفتیم.
خداروشکر که خاله حرفی از خرید کردن نزد؛ وگرنه عمو گیر میداد که من میخوام برای رویا خرید کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت267 🍀منتهای عشق💞 رضا هم دست کمی از مه
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از ریحانه 🌱
روی تخت دراز کشیده .. ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد .
سمت تخت رفتم پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی سرمکشیدم
پتو رو از روم کنار زد ، منو برگردوند سمت خودش .. دلخور پرسید : گریه کردی ؟ .. محلش ندادم پتو رو کشیدم روی سرم .. پتو از روم برداشت پرت کرد پایین تخت ... با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش ... _ به من نگاه کن .. توی چشمهاش خیره شدم .. چرا گریه کردی ؟
با بغض گفتم ..نمی دونی ؟ .. ان شاالله خدا جوابتو بده.
چشماش گرد شد .. تو منو نفرین میکنی ؟ ... می دونی من امروز به خاطر تو چه حرفهایی شنیدم .. پاشدم نشستم بغضم ترکید و با گریه گفتم .. تو نیمدونی من حامله ام .. که میزنی روی کتفم .. هلم میدی ؟...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#رمان_آنلاین_براساسواقعیت_عاشقانه ❤️
#مذهبی 😍
#اشتراکی
هدایت شده از ریحانه 🌱
نرگس دختر دوازده ساله ای که به اجبار پدرش ازدواج کرد وبا سن کمش باردارشد.
و....
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#رمان_عاشقانه_مذهبی😍
#اشتراکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
📝 فرصت کوتاه علاج
🍃🌹🍃
#جوانی_جمعیت | #فرزندآوری
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
سلام
عزیزان مدتی پیش برای خانوادهی بد سرپرست از سادات توی کانال ها هزینهای رو جمع آوری کردیم
ایشون بعد از شش ماه که مشکلشون حل شد پول رو برگشت دادن.
این مبلغ الان تو حساب خیریه هست.
بزرگوارانی که کمک کردن و این پول رو واریز زدن:
اگر تمایل دارن این پول رو ما صرف کارهای خیر و باز کردن گره از کار مردم نیازمند، بکنیم که هیچی
اما اگر کسی پولی که پرداخت کرده رو میخواد و رضایت نداره به آیدی ادمینی که فیش رو ارسال کرده پیام بده تا هزینهش رو برگردونم
اجرتون با مادر سادات
@Karbala15
عزیزان خواهشا برای درخواست کمک پیام ندید چون چند کار خیر و خانواده نیازمند که معرفی و تحقیق شده براشون اگر هزینه ای بمونه میخوایم مشکلشون حل کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✦❉❥🥀🕊❥❉✦
طلایی: پاسخ مقتدرانهای به ترور سیدرضی میدهیم
سخنگوی وزارت دفاع:
🔹جنایت تروریستی صهیونیستها مستوجب محکومیت جهانی و مجازات است. رژیم صهیونیستی باید در انتظار تاوان عملیات تروریستی اخیر خود باشد.
🔹اقدامات آمریکا و رژیم صهیونیستی در خارج از میدان غزه نشانه جنگافروزی است.
🔹به طور حتم پاسخ مقتدرانه و هوشمندانه به گونهای و در زمان و مکان و روشی انجام خواهد شد که اهداف رژیم صهیونیستی در این گونه عملیات تروریستی محقق نکند.
#سید_رضی_موسوی #طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
۱۳ سالم بود که پدرم عاشق یک دختر ۱۸ ساله شد و باهاش ازدواج کرد و از خانه ما رفت. مادرم طلاق گرفت و خواهر کوچیکم رو که ۸ سالش بود با خودش برد کانادا پیش خونوادش. منم ۱۲ ساله بودم خواهر بزرگتر از من ۱۶ سالش بود. زن دوم بابام ما رو قبول نکرد بابام یک آپارتمان برای ما اجاره کردو خرجی ما رو میداد. من و خواهرم اونجا با هم زندگی میکردیم. از زن بابام متنفر بودم هر شب با صدای بلند نفرینش میکردم و از خدا میخواستم چیزهایی رو که خیلی
دوست داره رو، ازش بگیره، بابام از مذهبیها خیلی بدش میآمد. منم برای اینکه بهش لج کنم توی مدرسه با یک دختری که خیلی مذهبی و انقلابی بود دوست شدم از لج بابام مقنعه سر میکردم مانتوهای پوشیده میخریدم و یک روز چادر خریدم.بابام اومد خونمون چشمش افتاد به رخت آویز و چادر من رو دید پرسید این چیه؟بهش گفتم چادرِ. برای منه.از حرفم عصبانی شد و...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت268
🍀منتهای عشق💞
عمو که دَر خونه رو بست، علی ماشین رو راه انداخت و گفت:
_ مامان خیلی خوب گفتی.
خاله کمی چرخید و نگاهی بهم انداخت.
_ اگر صبح رویا بهم نمیگفت، نمیتونستم بگم. دستت درد نکنه دخترم.
علی از آینه سؤالی نگاهم کرد و رو به خاله گفت:
_ چی رو؟
_ گفت مهشید از عیدیش خوشش نیومده. منم فکر کردم چی بگم که توقعش رو نسبت به رضا پایین بیاره.
میلاد گفت:
_ مامان من دو تا کفش میخوام.
_ میلاد من و تو دیشب با هم حرف زدیم. پس تمومش کن!
میلاد زیر لب اَه گفت. با اینکه خاله و علی شنیدن ولی خودشون رو به نشنیدن زدن. بالاخره ماشین رو پارک کرد و همگی پیاده شدیم.
میلاد دست علی رو گرفت و کشید. علی کمی خم شد تا صداش رو بشنوه. میلاد با صدای آروم، چیزی بهش گفت. علی آهسته خندید و سرش رو تکون داد.
_ صبر کن ببینیم چی میشه.
وارد مرکز خرید شدیم. با اینکه خاله امروز تمرکزش برای خرید زهرهست ولی هیجان میلاد اجازه نمیده تا اول برای زهره خرید کنه.
رو به علی گفت:
_ تو برو برای میلاد خرید کن، منم برای دخترا. امروز اینقدر شلوغ میکنه که داره اعصابم رو خورد میکنه
_ باشه. فقط گوش به زنگ باش کارمون تموم شد زنگ بزنم همدیگر رو پیدا کنیم.
_ حواسم هست. فقط علیجان لوسش نکن. همونی که صحبت کردیم رو براش بخر.
میلاد طلبکار گفت:
_ داداش هم بخواد بخره، تو نمیذاری؟
علی اخم ریزی کرد.
_ میلاد! با مامان این جوری حرف نزن.
میلاد به حالت قهر از جمع فاصله گرفت و علی هم بدنبالش رفت. خاله نفس سنگینی کشید. نگاه ازشون برداشت و سمت اولین مغازه رفت.
_ زهره تو سعی کن رنگ کرمی یا سفید انتخاب کنی. رویا تو هم...
_ خاله من دنبال رنگهایی هستم که تا الان نداشتم.
به مانتو تنم اشاره کرد.
_ از این رنگها فقط نباشه.
مانتوم که خیلی قشنگه! عمو هم ازش تعریف کرد؛ چرا خاله خوشش نمیاد!
نیمساعتی بود که مغازهها رو یکییکی میگشتیم. نه من چیزی انتخاب میکردم، نه زهره.
وارد مغازهای شدیم. زهره استرس داره و اصلاً حواسش نیست. خاله از خدا خواسته خودش چند تا مانتو انتخاب کرد و دست زهره داد. زهره وارد اتاق پرو شد. خاله نگاهی به من کرد.
مانتویی برداشت و سمتم گرفت.
_ این رو بپوش ببین بهت میاد؟
درمونده به رنگ مانتو خیره موندم.
_ خاله...! آخه زرد!
_ قشنگه، تا حالا هم نداشتی. برو بپوش ببینم بهت میاد.
_ نه خاله من این رو نمیخوام.
مانتو رو روی دستم انداخت.
_ برو بپوش با من بحث نکن رویا! به خدا حوصله ندارم.
_ خاله صبر کن الان خودم یکی انتخاب میکنم. من زرد نمیپوشم آخه!
به رگال مانتوها اشاره کرد.
_ حالا زرد نمیخوای، بیا رنگبندی داره.
نگاهم به مانتو بلندِ یاسی رنگی افتاد.
_ اون رو میخوام.
خاله رد نگاهم رو دنبال کرد.
_ اون که خیلی بلنده! گیر میکنه تو دست و پات. حالا تو برو این رو که من دادم بپوش ببین بهت میاد؟
دَر اتاق پرو باز شد.
_ مامان بیا ببین خوب شدم.
خاله خوشحال سمت زهره رفت. مانتو رو دست فروشندهای که کنارم ایستاده بود دادم. فقط علی میتونه جلوی خاله رو بگیره.
فوری از مغازه بیرون رفتم و دنبال علی گشتم. با دیدنش تو یه مغازه، خوشحال سمتش رفتم. پشت دَر اتاق پرو کودکانهای ایستاده بود.
_ میلاد کمک نمیخوای؟
_ نه خودم میتونم.
_ علی.
فوری سرچرخوند و متعجب نگاهم کرد.
_ تو اینجا چی کار میکنی!؟ مامان کجاست؟
_ داره مجبورم میکنه یه مانتو زرد بخرم. هر چی میگم نه، گوش نمیکنه! حرف خودش رو میزنه.
_ زرد!
_ آره به خدا! خودم یه مانتو انتخاب کردم، میگه اون بلنده، میپیچه تو دست و پات.
_ خیلی خب، وایسا الان کار میلاد تموم میشه با هم میریم ببینم چی میخوای.
با دست چند ضربه به دَر اتاق زد.
_ میلاد زود باش دیگه!
_ میخوام خوشگل ببینیم. صبر کن دارم بند کفشم رو میبندم.
آهسته خندید و سرش رو تکون داد. رو به من مانکنی رو نشون داد و گفت:
_ از دَر مغازه اومدیم داخل، گفت هر چی تن اینه من میخوام. حتی کفش و جورابش.
نگاهم به جعبهای که توی مشما دست علی بود افتاد.
_ پس این چیه؟
_ کفش ورزشی. یه داستانم داریم با این.
با انگشتهای دستم بازی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. قدمی بهم نزدیک شد.
_ چیزی میخوای بگی؟
لبهام رو بهم فشار دادم.
_ هیچی ولش کن.
نچی کرد و نزدیکتر اومد. تن صداش رو پایین آورد.
_ بگو حرفت رو نخور.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت269
🍀منتهای عشق💞
_ آخه زیاد مهم نیست.
_ حالا تو بگو!
نگاهم رو خجالت زده به چشمهاش دادم.
_ منم دلم از اون جعبهها خواست که خاله برای مهشید خریده بود. چرا برای من از اونا نگرفته بودی؟
چند ثانیهای بیمکث نگاهم کرد و خندهش رو جمعوجور کرد.
_ از اون جعبهها دلت خواسته؟
با تکونهای ریز سرم تأیید کردم.
_ ببخشید من یکم با عجله خریدم. چشم برات جعبهی مثل مال مهشید میخرم.
لبخندم دندوننما شد و خوشحال گفتم:
_ مرسی.
دَر اتاق پرو باز شد و میلاد با عینک دودی که به چشمهاش زده بود، بیرون اومد.
_ خوشگل شدم؟
حسابی تیپش عوض شده. علی جلو رفت و سر تا پاش رو نگاه کرد.
_ عالی شدی.
میلاد متوجه من شد و ذوق زده گفت:
_ رویا خوب شدم؟
واقعاً خوب شده بود.
_ ماه شدی میلاد.
علی گفت:
_ برو در بیار حساب کنم بریم پیش مامان اینا.
عینکش رو برداشت و با لبهای آویزون گفت:
_ میشه با همینها بیام؟ آخه میخوام خوشتیپ باشم.
علی خندهی صداداری کرد.
_ باشه با همینها بیا.
فروشنده لباسهای قدیمی میلاد رو همراه با کفشش داخل مشما گذاشت و بعد از حساب کردن، هر سه از مغازه بیرون رفتیم.
خاله نگران جلوی دَر مانتو فروشی به اطرف نگاه میکرد.
_ الان دعوام میکنه.
_ مگه بهش نگفتی؟
سرم رو بالا دادم و لب زدم:
_ نه.
_ نباید بیاطلاع میاومدی خب!
متوجهم شد و اخمهاش رو توی هم کرد.
_ تو کجا ول کردی رفتی توی این شلوغی!؟
علی گفت:
_ پیش من بود مامان.
خاله نگاهش به میلاد افتاد و لبخندش پهن شد.
_ الهی دورت بگردم عزیزم؛ چقدر آقا شدی.
رو به علی که اون هم با لبخند میلاد رو نگاه میکرد گفت:
_ چرا در نیاورده؟
علی با خنده گفت:
_ میخواست خوشتیپ بمونه.
_ مامانجان، در بیار بذار فردا میپوشی.
_ نمیخوام.
نگاهش رو به من داد.
_ بیا برو مانتویی که گفتم رو بپوش، دیر میشه! ساعت چهار باید محضر باشیم.
_ من اون رو نمیخوام.
_ اونی هم که خودت انتخاب کردی، نمیشه بخری. پیراهن انتخاب کرده جای مانتو!
به حالت قهر برگشت داخل مغازه. علی با تعجب گفت:
_ پیراهن؟
_ نه، مثل همینه که خودت برام خریدی.
_ مگه این رو دایی نخریده بود!؟
هر دو به میلاد نگاه کردیم. اصلاً حواسم به حضورش نبود. فوری گفتم:
_ آره، اشتباه گفتم.
علی به مغازه اشاره کرد.
_ بیا برو نشونم بده، ببینم چی میخوای؟
_ زیاد مهم نیست که همون رو بخریم. فقط میخواستم از اون مانتو زردِ نجات پیدا کنم.
روبروی مانتو یاسی رنگِ ایستادم. علی بدون توجه به نگاه خاله برش داشت و دستم داد.
_ بیا ببر بپوش.
خاله گفت:
_ علی این چیه آخه؟
_ بذار بپوشه، اگر بد بود نمیخریم.
فوری مانتو رو گرفتم و به اتاق پرو رفتم. دکمههاش رو بستم و توی آینه به خودم نگاه کردم. زیاد هم بلند نیست؛ تا روی ساق پامِ. دَر اتاق پرو رو باز کردم.
علی با دیدنم لبخندی زد. خاله لبخند علی رو که دید، پشت چشمی نازک کرد و رفت.
_ خیلی عالیه. اگر دوستش داری همین رو میخریم.
خواستم به اتاق پرو برگردم که اسمم رو صدا کرد.
_ رویا.
سمتش برگشتم. تن صداش رو پایین آورد.
_خیلی ممنون که به حرفم گوش میکنی.
انقدر از این حرف علی ذوق کردم که دلم میخواد جیغ بکشم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت270
🍀منتهای عشق💞
بعد از یک خریدِ با عجله ولی کامل به رستوران رفتیم و ناهارمون رو خوردیم. جلوی محضر، خاله اجازه نداد من و زهره پیاده بشیم و خودش و علی رفتن. جلوی میلاد رو هم کسی نتونست بگیره و همراهشون رفت.
خب نه من دوست داشتم برم، نه زهره؛ برای همین اصرار هم نکردیم. من از ترس روبرو شدن با محمد و پیش کشیدن حرفهای همیشگی، زهره هم دل و دماغ این جور کارها رو نداره.
_ میگم رویا؛ کاش گوشی علی رو میگرفتیم، باهاش یه زنگ میزدیم به شقایق.
زهره فقط به هدفش فکر میکنه و عواقبش براش مهم نیست. کلافه نگاهش کردم.
_ با گوشی علی!
_ آره، خب شماره رو پاک میکنیم بعدش.
_ خوب جرأت میکنی زهره! من اگر گوشیش اینجا میموند هم بهش دست نمیزدم.
_ خب میخوایم با شقایق حرف بزنیم! به پسر که زنگ نمیزنیم که جرأت نکنیم.
_ یادت نیست سر اینکه من به شقایق زنگ زدم علی چه داد و بیدادی راه انداخت؟ به من گفتن دختر خوبی نیست، باهاش نباشم.
_ اَه از دست تو! آدم انقدر ترسو و محافظهکار نوبره.
_ نه مثل تو خوبه؛ یه کاری کردی که تا آخر عمرت باید استرس داشته باشی.
با دیدن خاله و علی بهشون اشاره کردم.
_ اومدن.
_ رضا اگر گوشیش رو میداد خوب بود.
دَر ماشین باز شد و هر دو خوشحال نشستن.
_ تموم شد؟
خاله نگاهی به زهره که این سؤال رو پرسیده بود انداخت و با خنده گفت:
_ تازه شروع شد.
_ منظورم اینه محرم شدن؟
_ آره. میلادجان مامان، برو عقب بشین پام درد میگیره.
_ نمیخوام. اونا من رو میذارن وسط، میخوام بیرون رو نگاه کنم.
علی نگاهی به خاله انداخت.
_ چی کار کنم مامان؟ برم؟
_ برو مادر.
از تو آینه نگاهی به عقب انداخت.
_ یکیتون بذاره میلاد بشینه کنار شیشه، پای مامان درد میگیره.
قطعاً اون یکی زهره نیست، چون هیچ وقت کوتاه نمیاد. خودم رو وسط کشیدم.
_ بیا جای من.
از همون جا ذوق زده عقب اومد و نشست.
خاله پاهاش رو جابهجا کرد و با دست ماساژش داد و زیر لب گفت:
_ خدا خیرت بده رویا.
علی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. وارد خونه شدیم. علی انقدر خسته بود که نتونست از پلهها بالا بره و همون پایین خوابش برد.
میلاد به زور خاله اومد داخل و با ناراحتی رفت اتاقش. زهره هر چی این پا اون پا کرد گوشی خونه رو برداره و بره بالا، نتونست. چون هم علی کنار تلفن خوابیده، هم خاله حواسش هست. پتوی نازکی روی علی انداختم و کنار خاله نشستم.
_ پاشو برو بالا، لباسهات رو تو کمد آویزون کن.
_ رضا نمیاد؟
_ چرا میاد. گفت آخر شب میاد. رویا شام چی کار کنیم؟
_ همه خستهایم؛ ول کن خاله، نون و پنیر گوجه میخوریم.
به علی اشاره کرد.
_ این بچهم از صبح سرپا بوده. باید یه غذای مقوی بخوره؛ ولی پاهام داره ذوقذوق میکنه.
به پلهها اشاره کرد.
_ این ورپریده هم همش از زیر کار در میره. به تو هم دیگه روم نمیشه کار بگم انقدر که این چند وقت زحمت کشیدی.
_ این چه حرفیه خاله! من زحمتم روی دوش شماست.
صورتم رو بوسید.
_ تو برای من رحمتی، دختر قشنگم.
_ چی درست کنم؟
_ صبحی علی گفت هوس ماکارانی کرده. میتونی بذاری؟
توی دلم قنج رفتم. چی بهتر از اینکه علی غذایی هوس کنه و من براش درست کنم.
_ چشم خاله الان میذارم.
وارد آشپزخونه شدم و شروع به کار کردم. ماکارانی رو دم کردم. علی سالاد شیرازی با آبلیمو هم دوست داره؛ پس بهتره امشب رو براش سنگ تموم بذارم.
سالادها رو توی کاسههای کوچیک ریختم و تو یخچال گذاشتم. زیر غذا رو خاموش کردم. با بلند شدن صدای تلفن از آشپزخونه بیرون رفتم. خاله هم خوابیده بود. فوری گوشی رو برداشتم.
_ الو...
_ سلام عزیزم. خوبی؟
_ خیلی ممنون، شما؟
_ مهناز خانمم. خالهت هست؟
لبخند از روی لبهام محو شد. نگاهی به خاله که با چشم باز نگاهم میکرد انداختم.
_ کیه مامانجان؟
اگر خاله خواب بود میگفتم نه نیست، دیگه زنگ نزن. ولی شاید برای زهره زنگ زده. گوشی رو سمت خاله بردم.
_ مهناز خانمِ.
خاله فوری نشست و گوشی رو گرفت.
_ سلام مهنازخانم.
_ خواهش میکنم. نه رفته بودیم خرید، یکم خسته بودم.
نیش خاله باز شد.
_ شما صاحب اختیارید؛ خواهش میکنم، تشریف بیارید.
علی کمی جابهجا شد. فوری موهام رو داخل روسری فرستادم. خاله که متوجه شد علی بیدار شده، ادامهی حرف با مهنازخانم رو تموم کرد و بعد از خداحافظی قطع کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت271
🍀منتهای عشق💞
علی کشوقوسی به بدنش داد و نشست. نگاهی به ساعت انداخت و سلام کرد.
_ پاشدی مادر؟
_ آره مامان، خیلی خسته بودم. شام داریم؟
_ یه آبی به دست و صورتت بزنی، سفره رو پهن کردم.
_ بذار نمازم رو بخونم بعد.
خاله گفت:
_ رویا برو بچهها رو صدا کن بیان شام. لباسهات هم ببر تو کمد آویزون کن.
چشمی گفتم و وضو گرفتم. لباسهام رو برداشتم و از پلهها بالا رفتم. زهره وسط اتاق دراز کشیده بود و پتو رو روی سرش کشیده بود.
_ بیداری؟
بدون اینکه پتو رو کنار بزنه گفت:
_ با این همه فکروخیال، مگه میشه خوابید؟
_ پاشو بریم شام.
پتو رو آروم کنار زد.
_ اشتها ندارم.
_ ببین برای یکی دو روز خوشی، چه جوری آرامش خودت رو گرفتی؟
_ تو هم بشین سرکوفت بزن به من.
مانتوم رو روی چوب لباسی انداختم.
_ سرکوفت نیست ولی خوبه فکر کنی چرا این جوری شده. خودت کردی.
پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو از من گرفت. چادر نماز رو سرم کردم و نمازم رو خوندم.
_ دخترا بیاید دیگه!
_اَه... کاش مامان بیخیال من میشد.
سمت دَر رفتم.
_ پاشو بیا پایین. مادر شوهرت زنگ زده بود.
کنجکاو نگاهم کرد.
_ مهنازخانم!؟ چی گفت؟
_ نمیدونم بیا از خاله بپرس.
دَر رو بستم و از پلهها پایین رفتم. دور سفره منتظر ما نشسته بودن.
_ خاله ایستادی، آب رو هم از یخچال بیار.
دَر یخچال رو باز کردم. آب رو به همراه سینی سالاد بیرون آوردم و توی سفره گذاشتم. علی با دیدن سالاد لبخند زد. همین برای من کافی بود.
خاله گفت:
_ چه کردی رویاخانم! چقدر زحمت کشیدی.
علی پرسید:
_ ماکارانی هم کار رویاست؟
_ آره حسابی زحمت کشیده. گفتم علی هوس کرده، فوری پا شد.
خجالت زده سرم رو پایینگرفتم که میلاد گفت:
_ وقتی داداش براش دوتا دوتا مانتو میخره، رویا هم هر چی بخواد براش درست میکنه دیگه. کاش منم پول داشتم میخریدم، یکی هم برای من ماستوخیار درست میکرد.
نگاهم رو به علی دادم. با دیدن قیافهی درموندش، فوری رو به میلاد طوری که هم حرف رو عوض کنم هم حواسشون رو پرت کنم گفتم:
_ تو مگه دلت ماستوخیار میخواد؟ خب بگو برات درست کنم.
_ آره دلم میخواد.
ایستادم و سروقت یخچال رفتم. خاله همزمان که میخندید گفت:
_ نمیخواد حالا.
_ نه زمان که نمیبره، الان درست میکنم. فقط یه کاسهس، زود تموم میشه.
خیار برداشتم و با دستهایی که نمیدونم چرا میلرزه، فوری ماستوخیار آماده کردم و جلوی میلاد گذاشتم. زهره هم اومد. خاله غذا رو کشید و همه شروع به خوردن کردن.
اگر میلاد اون حرف رو نزده بود الان علی از دستپختم تعریف میکرد ولی با این شرایط دیگه نمیتونه. کاش میتونستم یکم میلاد رو بزنم دلم خنک شه.
علی تشکر کرد و از آشپزخونه بیرون رفت. زهره فوری گفت:
_ مامان مهنازخانم چی گفت؟
خاله نگاهی به من انداخت.
_ خبر رسانیت از سرعت نور هم بیشتر شدهها!
رو به زهره ادامه داد:
_ گفت فردا ساعت یازده میاد اینجا دنبال جواب.
گونههای زهره سرخ شد و خوشحال گفت:
_ تلفنی میگفتی بهشون خب!
_ همین که گفت بیام دنبال جواب، گفتم تشریف بیارید؛ یعنی جوابمون مثبتِ دیگه. پاشو برو استراحت کن صبح زود بلند شو، صورتت پف نداشته باشه وقتی میان.
طلبکار به خاله نگاه کردم.
_ خب ظرفها رو بشوره بعد بره! به بهانهی شوهر کردن همهی کارا ریخته سر من.
_ خودم میشورم خالهجان.
_ علی ببینه شما میشورید ناراحت میشه. میگه چرا دخترا نشُستن. زهره داره از شرایط سوءاستفاده میکنه. من الان بهش میگم که بعداً به من گیر نده.
زهره طلبکار بشقابها رو برداشت.
_ باشه بابا میشورم.
ظرفها رو برداشت و توی سینک گذاشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀