eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
من و پسر دائیم همدیگر رو دوست داشتیم و کسی از این موضوع اطلاع نداشت چند تا خواستگار برام اومد و من همه رو گفتم نه، آخرین خواستگارم رو وقتیذگفتم نه بابام برگشت سمت من یه سیلی زد تو صورتم و فریاد زد، تو بیخود میکنی که این پسره همه چی تموم رو میگی نمیخوام، اگر منتظری که من بدمت به مرتضی باید این آرزو رو به گور ببری... دنیا دور سرم چرخید، بابام گفت مرد زندگی یک روز و دوروز نیست، که آدم بگه تموم میشه میزارمش کنار، این حرف رو گفت و از خونه رفت بیرون، قهر پدرم هفت سال طول کشید تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ چی کار کنم رویا؟ بغضش سر باز کرد و اشکش جاری شد. _ باید به خاله بگیم. _ تو رو خدا نه! بفهمه من رو بیچاره می‌کنه.‌ _ وای زهره اگر مهنازخانم اینا بفهمن! به دیوار تکیه داد و با گریه گفت: _ چه غلطی بکنم! _ من که می‌گم باید به خاله... نگاه پر از التماسش رو به چشم‌هام‌ داد. _ رویا توروخدا زنگ بزن‌ به شقایق ببین اون چی می‌گه! گفت می‌تونه عکسا رو ازش بگیره. _ دردسر می‌شه برامون‌. بذار بزرگ‌ترها حلش کنن. _ اخلاق مامان من رو نمی‌دونی؛ بفهمه سیاوش به من دست زده، ازدواجم رو بهم می‌زنه. آروم‌ توی صورتم زدم. _ مگه به تو دست زده!؟ شرمنده سرش رو پایین انداخت. _ فکر می‌کردم قراره ازدواج کنیم. دستم رو می‌گرفت. _ یعنی خاک تو سرت کنن! هر کی گفت می‌خوام بگیرمت، باید دستش رو بگیری؟ درمونده لب زد: _ سرزنش من الان چه فایده‌ای داره؟ یه فکری بکن. _ به علی بگیم؟ طلبکار جلو اومد و نامه رو از دستم کشید. _ تو اصلاً کمک نکنی بهتره. بذار خودم به شقایق زنگ می‌زنم. _ خیلی خب قهر نکن؛ کمک می‌کنم. _ رویا تا قبل از بیستم باید ازش بگیریم‌.‌ _ چرا بیستم؟ _ جواد گفت بیستم عقدمون باشه. دهنم از نوع خطاب کردنش باز موند. _ شما تا اونجا رو هم حرف زدید!؟ _ رویا من به چی فکر می‌کنم تو به چی! خم شدم و نامه رو ازش گرفتم.‌ _ باشه؛ با شقایق حرف می‌زنم.‌ فقط باید صبر کنی یه فرصتی که هیچ کس خونه نباشه. فوری ایستاد و دستم‌ رو گرفت. _ به خدا برات جبران‌ می‌کنم. من اصلاً دیگه مدرسه نمی‌رم.‌ _ خل شدی؟ دیپلمم می‌خوای نگیری؟ _ آره وقتی آرامشم رو می‌گیره. _ آرامشت رو اشتباهاتت گرفته نه درس و مدرسه. من جای تو بودم تمام اشتباهاتم‌ رو قبل ازدواج بهش می‌گفتم. الان‌ بدونه خیلی بهتره. بعداً که بفهمه اعتمادش رو بهت از دست می‌ده. _ نمی‌فهمه. _ تو فکر کن یه بار که باهاش رفتی بیرون، برادر هدیه هم بیاد اون جا. اگر اون جا بگه؛ هم آبروت می‌ره، هم زندگیت بهم‌ می‌ریزه. اما اگر الان بگی بعداً استرس نداری. _ رویا زده به سرت! خودت قبل ازدواج دوست پسر داشته باشی به خواستگارت می‌گی؟ _ رویا غلط می‌کنه از این‌ کارها بکنه! هر دو ترسیده به علی نگاه کردیم. اخم وحشتناکش، ته دل هر کسی رو خالی می‌کرد. _ مگه بهش نگفتی؟ زهره سرش رو پایین انداخت. _ با توأم زهره! آهسته لب زد: _ نه. _ خیلی اشتباه کردی. من به مامان می‌گم خودش به مادرش بگه. زهره از ترس و خجالت سرش رو بالا نمی‌گرفت. نگاه علی به میلاد افتاد که هر دو دستش رو روی شیشه گذاشته بود و از پشت پرده بیرون رو نگاه می‌کرد. _ میلاد اون جا چی‌کار می‌کنی؟ میلاد که انگار فقط حواسش به خاله و رضا بود جواب نداد. _ آقامیلاد با شمام! فوری جلو رفتم و میلاد رو تکون دادم. _ میلاد علی کارت داره. مظلوم‌ برگشت و به علی نگاه کرد. _ می‌گم‌ اون جا داری چی‌کار می‌کنی؟ _ رضا به مامان‌ گفت برو بابا. رویا گفت وایسم نگاه کنم اگر دوباره با مامان بد حرف زد به تو بگم. نگاه چپ‌چپ علی خیلی سریع از من گرفته شد.‌ این‌ میلاد هر وقت لو می‌ره همه رو همراه خودش لو می‌ده. _ بیا برو اون ور، این کار خوبی نیست. _ آخه رویا گفت! _ ظهر هم رویا گفت اون چرت رو بگی؟ میلاد جدیداً به این نتیجه رسیدم که به شدت نیاز به تنبیه داری. میلاد زد زیر گریه و با صدای بلند خاله رو صدا کرد. خاله با سرعت داخل اومد. نگاهی به علی انداخت و میلاد رو بغل کرد‌. علی عصبی‌تر از قبل گفت: _ چرا بی‌خودی گریه می‌کنی! مگه من چی بهت گفتم؟ میلاد با گریه همه چیز رو تعریف کرد. پنهانی از خاله فاصله گرفتم. علی فقط چپ‌چپ نگاه می‌کنه، خاله واقعاً می‌زنه. _ خیلی خب مامان‌جان‌، آروم باش. نگاه تیزش رو به من داد. _ اونی رو که باید تنبیه کنی این رویاست که داره رفتارهای زشت خودش رو یاد میلاد هم می‌ده. میلاد رو کنار گذاشت و ایستاد. اگر سکوت کنم دیگه جلوی خاله رو نمی‌شه گرفت. طلبکار گفتم: _ من که انقدر بدم چرا نگهم داشتی؟ الان زنگ می‌زنم‌ به عمو بیاد این دختر بی‌تربیتِ بدرد نخور رو ببره همون جایی که می‌خوانش. به حالت قهر سمت پله‌ها رفتم‌. از کنار علی رد شدم و پله‌ها رو بالا رفتم. در واقع فرار کردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای خاله رو شنیدم. _ نمی‌خواستم ناراحتش کنم! علی تو چرا این جوری به میلاد نگاه می‌کنی؟ بچه‌م مگه چی‌کار کرده؟ علی هم تن صداش رو کنترل کرد، هم خیلی آروم و با احترام‌ گفت: _ مادر من، یک‌ کلمه بگو کارهای میلاد به من ربطی نداره. ایستادم و به علی نگاه کردم. _ نه من این حرف رو نزدم، فقط... با حفظ کنترل رفتارش، حرف خاله رو قطع کرد. _ فقط نداریم.‌ اگر می‌بینی کار بچه‌ها به اینجا رسیده، چون تا اومدم یه حرفی بزنم نذاشتید! همش گفتی بچه‌ن. فقط وقتی گند بزرگشون رو زدن، من رو کوک کردی که بزنشون.‌ الان این وضع شده. _ مگه چی شده؟ شکر خدا همه‌شون دارن خوشبخت می‌شن.‌ _ اگر به محرم‌ نامحرم نکردن رضا و گند زهره می‌گی خوشبختی! من دیگه حرفی ندارم. _ درست می‌شه. _ پس بی‌زحمت خودتون به خواستگاراش بگید که خانم قبلاً چه غلطی کرده. مسیرش رو کج کرد و از پله‌ها بالا اومد. لباسم رو از سرشونه گرفت و با حرص با خود همراه کرد. لباسم رو طوری رها کرد که برای کنترل خودم قدمی برداشتم. انگشتش رو تهدیدوار جلوم تکون داد. _ فکر نکن نفهمیدم از چه حربه‌ای استفاده کردی! آب دهنم رو قورت دادم. _ انتظار داشتی بایستم خاله من رو بزنه؟ _ نه انتظار داشتم‌ یه عذرخواهی بابت رفتار اشتباهت می‌کردی. _ توی این خونه همه اشتباه‌های بزرگ‌تری کردن؛ کدومشون عذرخواهی کردن که دیوار من رو از همه کوتاه‌تر پیدا کردی! چپ‌چپ نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید. _ من چی‌کار به همه دارم؟ از تو باید انتظار داشته باشم‌ یا نه؟ نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم و به دکمه‌ی لباسش دادم. _ سؤالم جواب نداشت؟ _ آره. _ آره چی رویا؟ _ باید انتظار داشته باشی. دستوری گفت: _ برو پایین‌ از مامان معذرت‌خواهی کن! بگو فقط برای این گفتی که خودت رو نجات بدی. ملتمسانه نگاهش کردم. _ بذار بعداً می‌گم. به پله‌ها اشاره کرد و تأکیدی گفت: _ الان! _ آخه الان‌ می‌زنم. می‌ترسم. _ نمی‌زنه؛ برو. _ توروخدا! _ فکر کن این‌ تنبیه رفتار زشتته. برو پایین. نگاهی به پله‌ها انداختم و درمونده چشمی گفتم. پله‌ها رو پایین رفتم.‌ خاله همون جا نشسته بود. سرچرخوندم به علی که بالای پله‌ها هر دوستش رو توی جیبش کرده بود و منتظر بود، نگاه کردم.‌ جلوتر رفتم و با فاصله از خاله نشستم. _ ببخشید. نفسش رو آه مانند بیرون داد. _ تو ببخش عزیز خاله. _ من اشتباه کردم. ترسیدم من رو بزنی، الکی اون جوری گفتم که آروم بشید. رنگ نگاهش دلخور شد و از من گرفت. _ حق با علیِ.‌ خب منم مادرم، دلم نمیاد.‌ _ عیب نداره خاله. الان ناراحتی این جوری گفت؟ _ نه بچه‌م گیر کرده بین ما. تمام‌ مسئولیت زندگی روی دوشش هست.‌ امروز نذاشت من به پس‌انداز دست بزنم‌. خودش پول انگشتر مهشید رو داد. سرچرخوندم به بالای پله‌ها نگاه کردم. رفته بود. خاله غمگین‌ به ساعت نگاه کرد. _ ساعت نه و نیم شد! می‌خواستم عیدی مهشید رو امشب ببرم. _ صبح ببرید خب! _صبح می‌خوایم بریم خرید.‌ _ خب اول ببر، بعد بریم خرید.‌ به آشپزخونه نگاه کرد. _ شام نداریم. با زهره یه چی درست کن، برم بالا از دل علی در بیارم. بچه‌م حق داره. دیگه تو کارش دخالت نمی‌کنم. از خستگی به زحمت ایستاد و پله‌ها رو بالا رفت. زهره الان‌ بدتر از همه اعصابش خورده. هیچ کمکی نمی‌تونه بهم‌ بکنه. املت درست کردم و کم‌تر از ده دقیقه همه دور سفره نشستن.‌ رضا و میلاد املت دوست ندارن اما از ترس علی حرفی نزدن و خوردن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شام‌ رو در سکوت خوردیم. شرایط خونه انقدر متشنج بود که هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت. علی اما خونسرد بود. شاید هم آرامش قبل از طوفانِ. وقتی مطمئن شد همه غذاشون رو خوردن گفت: _ مامان‌ من بالا هم بهت گفتم، اگر قراره... خاله حرفش رو قطع کرد. _ من دیگه کاری ندارم؛ حرفم نمی‌زنم. خودت می‌دونی. علی نگاهش رو از خاله گرفت و به سفره داد. زیر لب گفت: _ خیلی خب. سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به رضا داد. _ آقارضا، فردا غروب محرم‌تون می‌کنن تا تاریخ عقد. یکم خوددار و قانع باش. قرار نیست زنت هر چی خواست تو براش فراهم کنی! زندگی بالا و پایین داره. سعی کن عادتش بدی اندازه‌ی درآمدت ازت توقع داشته باشه که دستت رو جلوی این و اون دراز نکنی. احترام مامان رو حفظ کن که اگر روزی زنت به تبعیت از تو با مامان بد حرف بزنه، اون‌ روم رو نشونت می‌دم. نگاهش رو به زهره داد. تیزی نگاهش باعث شد تا زهره سربزیر بشه. _ تو هم بشین به کارهای گذشتت فکر کن؛ ازشون‌ درس بگیر و دیگه تکرارشون نکن. زهره از خجالت سرش رو هم بالا نیاورد. علی رو به میلاد گفت: _ تو هم رفتارت رو درست کن.‌ انقدر بچه نیستی که این کارها رو می‌کنی. یه بار دیگه حرف نامربوط بزنی من می‌دونم با تو! مامان هم دیگه جلوم رو نمی‌گیره. نگاهش رو اینبار به من داد. _ اما تو رویا! دست از فضولی کردن بردار. فالگوش ایستادن و یواشکی حرف گوش کردن، کار دستت می‌ده.‌ خیره تو چشم‌هاش گفتم: _ چشم. لبخند معنی‌دارش رو به خواهر و برادراش داد. _ فقط یه چشم باید بشنوم. زهره و رضا با هم خیلی آهسته گفتند چشم. نفسش رو سنگین بیرون داد. _ مامان‌ شما هم زنگ بزن به مهنازخانم، هر چی که بالا بهت گفتم رو بهش بگو. خاله مضطرب نگاهش کرد. _ علی‌جان من اگر بگم... _ مامان شما قول دادی! _ بالام‌ نذاشتی برات توضیح بدم... _ این حرف باید گفته بشه. اگر نگی خودم با پسره حرف می‌زنم. من الان خودم رو می‌ذارم جای اون. اگر روزی، یه جایی از زندگی متوجه بشم که زنم این‌کار رو کرده و من ازش بی‌خبر بودم و بهم نگفته، همون روز پایان زندگی مشترکمون هست.‌ چرا چیزی رو که برای خودمون نمی‌پسندیم برای دیگران بپسندیم! خاله درمونده گفت: _ باشه. می‌گم بهش. _ من خسته‌م، می‌خوام برم بخوابم.‌ فردا صبح اول می‌ریم‌ خونه‌ی عمو، بعد هر جایی دوست داشتید می‌ریم.‌ _ باشه، برو پسرم.‌ گل‌گاوزبون دم‌ کنم بیارم؟ ایستاد. _ نه؛ فقط تو رو خدا دیگه سروصدا نکنید بخوابیم. این رو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت.‌ خاله با صدای آهسته‌ای گفت: _ دیگه تمام اختیارتون دست علیِ. حواستون رو جمع کنید. زهره با التماس گفت: _ مامان می‌خوای به مهنازخانم بگی؟ خاله سرزنش‌وار نگاهش کرد. _ یه طوری می‌گم‌ که فقط گفته باشم.‌ رضا گفت: _ مامان من به مهشید بگم فردا می‌خوایم بریم اون جا؟ _ نه صبر کن خودم‌ به زن‌عموت می‌گم. پاشید برید بخوابید صبح زود بیدارتون می‌کنم.‌ رضا و مهشید ایستادن و بیرون رفتن. _ خاله می‌شه من نیام؟ _ نه. _ الان برسیم‌ اون جا، عمو هی می‌خواد همه چی رو ربط بده به من و محمد. _ نمی‌کنه. _ من رو بذارید خونه، خودتون برید.‌ _ رویا بحث نکن! پاشو برو بخواب. نمی‌شه تنها بمونی. _ خب می‌رم خونه‌ی آقاجون. کلافه نگاهم کرد. _ خاله یه لحظه گوش کن. با صدای بلند گفت: _ علی... فوری ایستادم. _ باشه خب میام؛ چرا قاطی می‌کنی!؟ بیرون رفتم و پله‌ها رو بالا رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره دستش رو روی سرشونه‌ام گذاشت و آروم تکون داد. _ رویا بیدارشو. چشمم رو نیمه باز کردم. کش‌وقوسی به بدنم دادم و نگاهش کردم. _ چیه؟ _ می‌گم الان همه خوابن؛ می‌تونی زنگ بزنی به شقایق. پتو رو روی سرم کشیدم. _ یه حرفایی می‌زنی‌ها! علی خونه‌ست، چه جوری زنگ بزنم؟ _ من می‌رم گوشی رو بیارم بالا.‌ تو فقط شماره رو بگیر ببین شقایق چی می‌گه. دیشب از استرس خوابم نبرد به خدا! دلم برای استرسش سوخت و نشستم. دستی به چشمم مالیدم. _ اگر گوشی رو بیاری بالا، همزمان هم یکی بیاد داخل که آبرومون می‌ره! _ کسی که نمی‌دونه تو چی می‌خوای بگی. بگو دلم براش تنگ شده بود. _ باشه برو بیار زنگ می‌زنم. زهره بی‌صدا از اتاق بیرون رفت. می‌دونم این بزرگترین اشتباه زندگیمه، و اگر علی بفهمه، شرایط خیلی برام سخت می‌شه. این که تأکید داره یه دوستی ساده با برادر هدیه رو به خواستگار زهره بگه؛ اگر بدونه زهره با اون پسره مرز محرم و نامحرم رو هم رد کرده و با هم عکس انداختن و تفریح رفتن، دیگه هیچی! هم شرایط رو توی خونه برای زهره بد می‌کنه و هم مطمئناً این ازدواج رو به هم می‌زنه. زهره خیلی آهسته دستگیره‌ی اتاق رو پایین داد و داخل اومد. آهسته‌تر دَر رو بست و نفس راحتی کشید. سمتم اومد و گوشی رو توی دستم گذاشت. _ نامه رو کجا گذاشتی شمارش رو برداریم؟ دستم رو توی جیب لباسم کردم و کاغذ مچاله شده که هنوز اون جا بود رو بیرون آوردم. شماره شقایق رو گرفتم.‌ تا گوشی رو کنار گوشم گذاشتم، صدای دَر اتاق بلند شد. ترسیده تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی زمین انداختم و به زهره نگاه کردم. زهره فوری توی رختخوابش خوابید و پتو رو روی سرش کشید. چقدر تو انجام این جور کارها مهارت داره. به اطراف نگاه کردم و گوشی رو زیر بالشتم گذاشتم. _ بله! صدای آهسته‌ی رضا اومد. _ رویا یاالله‌ی؟ _ صبر کن الان می‌گم. روسریم‌ رو که کنار بالشتم گذاشته بودم، روی سرم انداختم و گره‌اش رو مرتب کردم. _ بیا تو. دَر رو باز کرد و داخل اومد. همون جا جلو دَر نشست و زانوهاش رو بغل گرفت. _ چی شده؟ به زهره اشاره کرد و بی‌صدا لب زد: _ خوابیده؟ سرم رو بالا دادم. برای اینکه یه وقت حرفی از پول نزنه و زهره متوجه نشه، پتو رو از روی زهره کنار کشیدم. _ رضاست، پاشو. زهره نگاهی به برادرش کرد. سلامی گفت و نشست. _ مگه چی‌کار می‌کردید که خودت رو زدی به خواب؟ _ خودش رو نزده به خواب؛ از علی خجالت می‌کشه. چی شده رضا؟ سرش رو پایین انداخت. _ ناراحتم. _ از چی؟ _ از دست مهشید. پاش رو کرده تو یه کفش که عیدی رو که خودم انتخاب نکردم نمی‌خوام! باید خودم رو می‌بردید. زهره گفت: _ خب یه ذره که حق داره. فوری گفتم: _ نه چه حقی!؟ حالا صبر کن هدیه‌ت رو که دادن، خوشت نیومد برو بفروش یا عوض کن. یا نگهدار پول دست‌تون اومد یه بهترش رو بگیر. دیگه خاله همین از دستش برمی‌اومده! _ منم همین رو بهش گفتم؛ اما قبول نمی‌کنه، می‌گه نه. _ نگران نباش! نمی‌تونه جلوی باباش و خاله بگه نمی‌خوام.‌ صبر کن بریم اون جا، حرف نمی‌زنه. _ می‌ترسم دلخوری پیش بیاد یا چیزی بگه که باعث ناراحتی مامان بشه. _ نه مطمئن باش علی باشه نمی‌تونه حرف بزنه. صدای علی باعث شد تا هر سه به دَر نگاه کنیم. با تردید پرسید: _ رضا تو کجایی؟ آروم توی پیشونیش زد. _ همیشه باید بفهمه! ایستاد و دَر رو باز کرد. دَر که باز شد، نگاهش به من افتاد و خیلی جدی گفت: _ تو اتاق دخترا چی‌کار می‌کنی؟ _ می‌خواستم... _ بیا بیرون! نگاه تیزش انقدر طولانی شد تا رضا دَر را کاملاً باز کرد و بیرون رفت. تو دلم خدا‌ خدا می‌کردم که صدای تلفن از زیر بالشتم بلند‌ نشه که آبروم بره. _ رضا تو خجالت نمی‌کشی؟ صد بار بهت نگفتم اون جا نری؟ _ ببخشید به خدا سؤال داشتم. _ چه سؤالی؟ سرش رو پایین انداخت.‌ علی تن صداش رو پایین‌ آورد. _ من از مامان خجالت می‌کشم انقدر که توی این خونه صدامون رفته بالا. به پله‌ها اشاره کرد. _ بیا برو پایین. رضا حرفی نزد و راهش رو سمت پله‌ها کج کرد.‌ علی رو به من و زهره گفت: _ میلاد رو بیدار کنید، بیاید پایین.‌ منتظر جواب نشد و خودش هم رفت. زهره فوری گفت: _ الان بهترین وقته؛ زنگ بزن. _ الان زنگ نمی‌زنم؛ بفهمن‌ من رو دعوا می‌کنن.‌ گوشی رو ببر بذار سرجاش. _ رویا نامردی نکن دیگه! زنگ بزن. کاغذ رو جلوش گذاشتم. گوشی رو از زیر بالشت بیرون آوردم. _ این گوشی، اینم شماره‌. خودت زنگ بزن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
Hadis-Kasa-pdf1400.pdf
3.75M
🔘 فایل PDF «متن حدیث کساء و فضیلت و سندیت آن» ⬅️چله حدیث کساء عج 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 اینجا یمن، و سیل جمعیتی که مشتاقانه برای جنگ با ائتلاف آمریکایی بعد از فراخوان به محل اعزام می‌روند! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 ده علت برای اثبات تحقق زودهنگام تمدن نوین در جهان! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بلعیدن این نگاه لعاب دار غلیظ برای منی که حنجره ام پراست ازبوته های خاردار رز سرخ ،غیر ممکن است... کاش نگاهت را چون پرکاهی سبک می کردی... هیما🌱
نعیمه با غیض و آهسته گفت _ مثلا عقدش شدی!در بیار اون روسری رو! پرده کنار رفت و خان بدون معطلی سر سفره نشست.‌ نیم نگاهی به من انداخت و حرفی نزد. نعیمه گفت _تو هم پاشو بیا سر سفره از حضور خان انقدر ترسیدم که جرئت هیچ مخالفتی با دایه‌ش رو ندارم. متوجه حالم شد و با لحن تندی گفت _اون روسریت رو هم دربیار دستم سمت روسریم رفت که خان گفت _اذیتش نکن نعیمه. بزار راحت باشه https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
ریحانه 🌱
نعیمه با غیض و آهسته گفت _ مثلا عقدش شدی!در بیار اون روسری رو! پرده کنار رفت و خان بدون معطلی سر سف
دختره عقد خان شده و اصلا باهاش راحت نیست مثل سگ ازش میترسه🤣🤣 خان عاشق هم، چه راهی میاد باهاش😍😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 یه کار قشنگ که هر صبح میتونی انجام بدی! 🎤 حجت الاسلام والمسلمین استاد عالی 🕐 ۴۸ ثانیه 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دلخور گفت: _ شقایق با من خوب نیست. _ پس صبر کن خودم به وقتش حرف بزنم. _ تو می‌دونی من چقدر استرس دارم؟ _ زهره! از امروز تا سیزدهم علی سر کار نمی‌ره؛ تو فکر کن‌ شقایق یه راه هم نشون ما داد، ما می‌تونیم بریم؟ صدای خاله از پایین اومد. _ دخترا... بیاید صبحانه... دیر شده. _ اگر می‌دونستی من چقدر استرس دارم، انقدر راحت حرف نمی‌زدی. عقب رفت و بغض کرده زانوهایش رو بغل گرفت. _ دیشب تا صبح خواب به چشم‌هام نیومد. یه دقیقه نتونستم بخوابم‌. یه غلطی کردم، حالا علی هر خواستگاری که واسه من بیاد می‌خواد همه چیز رو بذاره کف دستشون؛ که چی؟ باید با طرف صادق باشیم. این جوری هرکی بیاد که می‌ره! با حسرت ادامه داد: این پسرِ مسعود، خیلی پسر خوبیه. به من گفت می‌ذاره درس بخونم برم دانشگاه. گفت خونه مستقل برام می‌گیره. گفت مسافرت می‌بره. قول داد که خوشبختم می‌کنه. می‌فهمی رویا! دوستش دارم؛ بهش دل بستم؛ الان اگه اون بره من چی‌کار کنم؟ آیندم رو دارم از دست می‌دم. رویا بیچاره می‌شم! _ دیگه هر کی خربزه می‌خوره پای لرزشم می‌شینه. _ تو رو بذارن یکی رو راهنمایی کنی! پتوم رو تا کردم و گوشه‌ی اتاق گذاشتم‌. _ به جای این که شب تا صبح گریه کنی، بلند شو وضو بگیر و دو رکعت نماز بخون! حواسم بهت هست. می‌دونی چند وقته نماز نخوندی؟ به جای التماس به من و راه چاره از شقایق، از خدا بخواه کمکت کنه‌. خدا یه جوری کنه که نه دل مسعود از تو سرد بشه، نه بیخیالت بشه و نه آبروت بره. تو خدا رو فراموش کردی زهره! بعد هم فکر کن داری تنبیه می‌شی. یعنی چی که تو گذاشتی اون پسره دستت رو بگیره! یعنی هر کی، هر کسی رو دوست داشت این مجوز می‌شه که اجازه بده نامحرم بهش دست بزنه! همون پسره هم حاضر نیست باهات ازدواج کنه. پیش خودش می‌گه این دختره که انقدر راحت اجازه داد من دستش رو بگیرم، پس حتماً یه پسره دیگه هم دستش رو گرفته. الان تمام پسرها برای ازدواج دنبال یه دختر پاک می‌گردن. دختری که از این کارها نکرده باشه. اگر مسعود بفهمه، حق داره که پا پس بکشه. _ برای من روضه‌ی بیچارگی می‌خونی؟ _ این روضه بیچارگی نیست! عقوبت کارهاییه که واسه یه لحظه خوش‌گذرونی کردی.‌ _ راه کار نشونم بده. _ بهت می‌گم وضو بگیر نماز بخون! پای سجاده بشین و از خدا بخواه. _ چشم، ننجون. عین پیرزنا نشستی من رو نصیحت می‌کنی! رختخوابم رو تا کردم و روی پتو گذاشتم. _ اینایی که بهت گفتم، چیزیه که تو همین هفده سال یاد گرفتم. می‌بینی که با خیال راحتم دارم زندگی می‌کنم. اصلاً هم ترسی ندارم که یکی از گذشته‌م بدونه. تو خودت نمی‌خوای راه درست رو انتخاب کنی؛ حتی همین الان که گرفتاری! موهام رو داخل روسری فرستادم و گره‌ش رو مرتب کردم. _ زود حاضر شو بیا پایین. اول باید بریم خونه عمو اینا؛ بعد هم بریم خرید‌. خاله استرس داره. دَر اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. از زهره دلخور شدم. به من میگه ننجون! تقصیر خودمه که باهاش حرف می‌زنم. دلمم براش می‌سوزم، اما واقعاً هرکی خربزه می‌خوره پای لرزشم می‌شینه. زهره اشتباه کرده و الان باید چوب اشتباهش رو بخوره. پام‌ رو روی اولین پله گذاشتنم که متوجه خاله شدم که به دنبال ما از پله بالا می‌اومد. دلخور گفت: _ صدای من نمیاد بالا؟ چرا هر چی صداتون می‌کنم جواب نمی‌دید!؟ _ سلام. داشتم رختخوابم رو جمع می‌کردم. _ زهره چرا نمیاد؟ _ نمی‌دونم، نشسته داره فکر می‌کنه. _ بیا برو پایین چایی ریختم شیرین کن بخور، برم ببینم این‌ دختر چشه؟ وارد آشپزخونه شدم. رضا بُغ کرده کنار سفره نشسته بود و با نون توی دستش بازی می‌کرد.‌ علی در حال خوردن بود. میلاد هم که انگار نه انگار علی دیروز از دستش عصبانی بود و دعواش کرده؛ آرنج یکی از دست‌هاش رو روی پای علی تکیه داده بود و لقمه‌ای که خاله براش گرفته بود رو می‌خورد. سلام کردم. فقط علی جوابم رو داد. نشستم و شروع به خوردن کردم. نیم‌نگاهی به رضا انداختم. فکر می‌کنم علت ناراحتیش رو بدونم؛ هنوز نتونسته با مهشید به خاطر عیدی کنار بیاد. شاید بهتر باشه به خاله بگم که جلوی عمو اینا ضایعش نکنن. علی لیوان چاییش رو سمتم گرفتم. _ رویا یه چایی دیگه برام می‌ریزی؟ با لبخند لیوان رو ازش گرفتم. انقدر دوستش دارم که دلم‌ می‌خواد از صبح تا شب، هر کاری داره انجام بدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لیوان چایی رو جلوش گذاشتم. همزمان خاله و زهره وارد آشپزخونه شدن. چشم‌های زهره اشکی بودم. انگار همه می‌دونن چرا گریه کرده؛ چون هیچکس کنجکاوی نکرد و نپرسید که علتش چیه! _ خاله یه لحظه میای؟ نگاهی به سفره انداخت. _ صبحانه بخورم میام. _ یه دقیقه کار دارم، بعد بیا بخور. زهره با ترس نگاهم کرد. با نگاه بهش قوت قلب دادم که تو رو نمی‌خوام بگم. خاله بیرون اومد. گوشه‌ای کشیدمش و آهسته گفتم: _ خاله شاید نباید بگم؛ شاید اگر رضا بفهمه ناراحت بشه؛ اما فکر کنم مهشید از عیدی که براش خریدید، خوشش نیومده. دیشب رضا یه حرف‌هایی زد که فکر نمی‌کنم حرف خودش باشه! اخم خاله توی هم رفت. _ یعنی چی!؟ _ نمی‌دونم دیگه! فکر کنم به خاطر همین الان رضا بُغ کرده. گفتم بهت بگم که اون جا ضایع نشی. دستی به سرم کشید. _ کار خوبی کردی گفتی. _ خاله به روی رضا نیاری‌ها! _ برو حاضر شو؛ اون مانتویی که داییت خریده رو هم نپوش.‌ اصلاً نمی‌دونم چی فکر کرده که رفته لباس زن چهل‌ساله رو برای تو خریده؟ خیره نگاهش کردم. بحث کردن با خاله فایده‌ای نداره. فقط باعث اصرار علی به بپوشیدنم می‌شه و این سوءتفاهم برای همه بوجود بیاد که چرا روی من حساس شده. توی فکر رفته سمت آشپزخونه قدم برداشت.‌ از پله‌ها بالا رفتم. مانتو روسری که دیروز علی برام خریده بود رو پوشیدم و آهسته پایین اومدم. رضا همچنان اخماش تو هم بود و جلوی تلویزیون نشسته بود. اینبار سوئیچش رو توی دستش جابه‌جا می‌کرد. کاش عمو مدل ماشینی که به رضا داده رو از علی بالاتر نمی‌داد. علی ازخونه بیرون رفته بود. زهره بالا رفت تا لباسش رو بپوشه و خاله تنها توی آشپزخانه در حال شستن ظرف‌ها بود. اگر الان من رو با این لباس ببینه، حتماً بهم گیر می‌ده که عوضش کنم.‌ به خاطر همین بی‌صدا وارد حیاط شدم. کفشم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.‌ علی کنار ماشین ایستاده بود و با تلفن همراهش حرف می‌زد. با دیدنم دَر عقب ماشین رو باز کرد. نشستم. چند لحظه بعد تلفن رو قطع کرد. پشت فرمونش نشست و به عقب برگشت. _ چرا زود اومدی بیرون؟ بقیه کجان؟ _ داشتن حاضر می‌شدن. خاله گفت این مانتو رو نپوشم؛ برای اینکه مجبورم نکنه عوضش کنم‌، زود اومدم بیرون. می‌دونستم کنار ماشین منتظری. نگاهی بهم انداخت. سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و به روبرو نگاه کرد. رضا سرش رو از خونه بیرون آورد و با صدای بلند گفت: _ مامان... تو ماشین پیش علی نشسته، بیا بریم. _ وای علی... الان می‌خواد کلی سرم غر بزنه که چرا نگفتم اومدم بیرون! _ عیب نداره، جوابش رو نده. خاله دلخور بیرون اومد و به من نگاه کرد. میلاد و زهره هم بیرون اومدن. رضا دَر رو قفل کرد و بقیه سمت ماشین اومدن.‌ خاله هنوز توی ماشین ننشسته بود که صدای غرغرش بلند شد.‌ _ من یه ساعتِ دارم بالا پایین خونه رو می‌گردم، تو‌ واسه خودت به تنهایی اومدی اینجا؟ برگشت سمتم و با تعجب و تشر گفت: _ مگه نگفتم اینا رو نپوش!؟ _ خاله دوستشون دارم. قشنگن دیگه! اذیتم نکن. _ الان زن‌عموت کلی به من می‌خنده. علی خیلی جدی گفت: _ مگه لباسش چشه؟ _ هیچی، انگار نه انگار دختر هفده ساله‌ست! _ دختر باید سنگین بگرده، چه ربطی داره چند سالشه؟ خاله دیگه حرفی نزد. چون رضا با ماشین خودش می‌اومد؛ میلاد هم عقب کنار ما نشست.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🔹🍃🌹🍃🔹 یمن این بار با پهپاد انتحاری یه کشتی رو تو غرب اقیانوس هند از فاصله حدود ۲هزار کیلومتری زده:))))) کشتی‌های اسرائیل دیگه باید برن از اونور قطب جنوب دور بزنن که دست یمن بهشون نرسه:)))) 🗣 آدم 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
روی تخت دراز کشیده .. ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد . سمت تخت رفتم‌ پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی سرم‌کشیدم پتو رو از روم کنار زد ، منو برگردوند سمت خودش .. دلخور پرسید : گریه کردی ؟ .. محلش ندادم پتو رو کشیدم روی سرم .. پتو از روم برداشت پرت کرد پایین تخت ... با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش ... _ به من نگاه کن .. توی چشمهاش خیره شدم .. چرا گریه کردی ؟ با بغض گفتم ..نمی دونی ؟ .. ان شاالله خدا جوابتو بده. چشماش گرد شد .. تو منو نفرین میکنی ؟ ... می دونی من امروز به خاطر تو چه حرفهایی شنیدم .. پاشدم نشستم بغضم ترکید و با گریه گفتم .. تو نیمدونی من حامله ام .. که میزنی روی کتفم .. هلم میدی ؟... https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f ❤️ 😍
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله گفت: _ اون جا که رفتیم، اگر حرفی‌ شد هیچ کس حرف نزنه. علی سؤالی نگاهش کرد. _ چه حرفی؟ _ هیچی برای احتیاط می‌گم. فقط من منظور خاله رو فهمیدم.‌ خاله احتمال می‌ده که مهشید حرفی بزنه و می‌ترسه که ما جوابش رو بدیم، اختلاف پیش بیاد.‌ ماشین‌ رضا از کنارمون‌ رد شد. از همین‌ فاصله هم اضطراب رو توی صورت رضا می‌شه دید.‌ خدا به‌ دادش برسه. این زندگی که اولش اینطوریه، آخرش چی می‌خواد بشه. _ علی‌جان یه جا وایسا، گل و شیرینی هم بگیریم. _ چشم. _ یادم‌ رفت به رضا بگم؛ زنگ بزن بگو اونم بایسته. _ زنگ نمی‌خواد، الان چراغ می‌زنم می‌ایسته. علی ماشین رو جلوی گل‌فروشی پارک کرد. رضا هم که جلوتر بود، ایستاد. گل و شیرینی خریدن و سمت ماشین اومدن. علی چیزی به رضا گفت. رضا خندید و خجالت زده دستی به گردنش کشید.‌ گل و شیرینی رو داخل ماشین رضا گذاشتن.‌ خاله غر‌غرکنون گفت: _ بیا دیگه... دیره! علی صورت رضا رو بوسید و سمت ماشین اومد. خاله با دیدن این کار علی، غرغر کردن رو فراموش کرد و آه بلندی کشید. احتمالاً نبود شوهر‌ و بابای بچه‌هاش، آه از نهادش بلند کرده. دوباره راه‌ افتادیم. طولی نکشید که علی ماشین رو جلوی دَر خونه‌ی عمو پارک کرد. همه پیاده شدیم و منتظر رضا که دَر ماشینش رو قفل می‌کرد موندیم.‌ با جعبه‌ی شیرینی و گل سمت ما اومد. خاله زنگ دَر رو فشار داد و بلافاصله دَر خونه باز شد. خاله برگشت و نگاهی به همه‌مون انداخت. صدای خوشحال عمو اومد. _ بفرمایید. خیلی خوش آمدید. خاله لبخند ظاهری زد و وارد خونه شد. بعد از سلام و احوال‌پرسی بین خاله و عمو كه به گرمی انجام شد، همه یکی‌یکی سلام کردیم. نوبت به من رسید. عمو نگاه پر از رضایتی به من انداخت. _ ماشالله چقدر خانوم شدی! از تعریفش، هم خوشم اومد هم خجالت کشیدم.‌ _ ممنون عمو. _ تو مگه قرار نیست فردا با آقاجون بری خرید؟ کی این‌ رو خریدی؟ _ این خرید عیدم نیست. داییم برام خریده. _ چه دایی خوش سلیقه‌ای هم داری. دستش رو پشت کمرم گذاشت. _ بیا برو تو، شاید مهشیدم از تو یاد گرفت. وای اگر این جمله رو مهشید می‌شنید، تا آخر عمرش با من دشمن می‌شد. وارد خونه شدم. سلامی به زن‌عمو دادم و ناخواسته با چشم‌ دنبال محمد گشتم. شکرخدا انگار نیست. عمو دستم رو گرفت. مجبور شدم کنارش بشینم. زن‌عمو نگاهی به دسته‌گل انداخت و رو به خاله گفت: _ دستتون درد نکنه. راضی به زحمت نبودیم. _ خواهش می‌کنم. زحمتی نیست. مهشید هم مثل دخترهای خودم. _ من گفتم خرید عیدش، حتماً منظورتون عیدیش بوده. خاله خندید. دستش رو توی کیفش کرد و جعبه‌ی منبت‌کاری شده‌ی خیلی قشنگی رو جلوی مهشید که کنارش نشسته بود گذاشت. _ قابل تو رو نداره مهشید‌جان. مهشید از گوشه‌ی چشم نگاه پر از تحقیری به جعبه انداخت و تشکری زیر لب کرد. خاله نگاهش رو از مهشید برداشت و حرفی نزد. عمو از این کار مهشید حسابی ناراحت شد. با تشر اما طوری که سعی می‌کرد صداش رو کنترل کنه گفت: _ دخترم بازش کن ببین برات چی آوردن. مهشید دوباره پشت چشمی نازک کرد و گفت: _ انگشتره؛ دیشب عکسش رو دیدم. اخم عمو توی هم رفتم و با همون‌ تن صدای آرومش گفت: _ دیشب هم که دیده باشی الان ادب حکم می‌کنه که دَر جعبه رو باز کنی، ببینی؛ تشکر کنی و ارزش قائل باشی! از اینکه عمو داره توی جمع دعواش می‌کنه و اینطوری باهاش حرف می‌زنه، اصلاً ناراحت نشد. باز اعتنایی به جعبه نکرد و گفت: _ فقط من باید ارزش قائل باشم؟ چشم‌های عمو گرد شد. زن‌عمو نمایشی خندید و گفت: _ بچه‌ست آقامجتبی، سخت نگیر. مهشیدجان انتظار داشته که برای خرید این انگشتر نظرش رو می‌پرسیدند. شاید برای اون ناراحته. عمو این بار لحن صداش رو کمی تند کرد. _ مهشید همین الان انگشتر رو بردار؛ دست کن و ضمن تشکر عذرخواهی هم بکن! چقدر بد و ضایع! اگر یک نفر این طوری با من رفتار می‌کرد حتماً ناراحت می‌شدم. مهشید بغض کرد. از ترس عکس‌‌العمل پدرش، جعبه رو برداشت و دَرش رو باز کرد. انگشتری که از انگشتر من سنگین‌تر و ضخیم‌تر بود رو بیرون آورد و نگاهی بهش کرد. بی‌میل توی دستش کرد و رو به خاله گفت: _ خیلی ممنون زن‌عمو. معذرت می‌خوام. خاله بهش برخورده، اما خودش رو کنترل کرد و به خاطر رضا حرفی نزد. خواهش می‌کنمی زیر لب گفت و نگاهش رو، به رو‌به‌رو داد. عمو حسابی عصبانیه و این را از گوش‌های قرمزش می‌شه فهمید.‌ مهشید حقش بود؛ چون هر کس دیگه‌ای هم این رفتار رو می‌کرد، دعواش می‌کردن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رضا هم دست کمی از مهشید نداره و از این موضوع ناراحته. خاله گلو صاف کرد و رو به عمو گفت: _ آقامجتبی، بابت ماشین رضا هم دستتون درد نکنه. عمو نگاه چپ‌چپش رو از مهشید برداشت‌ و گفت: _ اون ماشین داستان داره. آقاجون به من گفت رضا را ببر توی نمایشگاه، هر ماشینی که خودش دلش می‌خواد بهش هدیه بده که از طرف آقاجون هدیه سر عقد باشه. گفت هدیه مهشیدم سرجاشه. زن داداش شما که از ما برای بچه‌ها چیزی رو قبول نمی‌کنید، آقاجون هم تصمیم گرفت که این جوری هدیه‌ش رو به رضا بده‌. _ دستشون درد نکنه، ما راضی به زحمت نبودیم. _ خواهش می‌کنم، انجام وظیفه بوده. در رابطه با رفتار الان مهشیدم، مطمئن باشید من حتماً باهاش برخورد می‌کنم که دیگه تکرار نکنه. _ راستش آقامجتبی، من چند وقته که می‌خوام حرفی رو به مهشیدجان در حضور پدر و مادرش بزنم که همش دنبال یه فرصت بودم. الان می‌خوام بگم؛ فقط این رو بدونید که قصدم از گفتنش اینه‌ که اتمام حجتی قبل از عقد با مهشید کرده باشم. وقتی که مهشید به رضا جواب مثبت داد، در واقع به یه پسر بیکار دانشجو جواب مثبت داده. اینکه مهشیدجان انقدر توقعش از رضا بالاست تا براش چیزی بخره یا همین عیدی که به چشمش هم نیومده، برای من کلی هزینه برداشته. وقتی مهشید، رضا رو این جوری انتخاب کرده؛ یعنی باید رضا رو با تمام معایب و محاسنش قبول کنه. البته من تمام تلاشم رو می‌کنم که چیزی از مهشید کم نذارم.‌ همان‌طور که گفتم، مهشید هم برای من با رویا و زهره هیچ فرقی نداره.‌ _ زن داداش شما لطف دارید. این حرفتون من رو شرمنده کرد. واقعاً عذر می‌خوام. گفتم که باهاش صحبت می‌کنم، دیگه تکرار نمی‌شه. قبلش چشم‌غره ریزی به مهشید رفت که مهشید دوباره سر به زیر شد. زن‌عمو از حرف‌های خاله خوشش نیومد؛ اما حرف‌های خانه منطقی بود و نتونست روی حرف خاله حرفی بزنه. فارغ از تمام این حرف‌ها، چقدر از جعبه‌ای که انگشتر مهشید داخلش بود خوشم اومد. چرا علی برای من از این‌ جعبه‌ها نخریده؟ عمو برای عوض کردن جو خونه، رو به زهره لبخندی زد و گفت: _ ان‌ شالله به سلامتی؛ دیشب مراسم زهره چطوری شد؟ این هم از دسته‌گل‌های رضاست که به مهشید گفته خونه ما چه خبره. خاله کمی صورتش سرخ شد و گفت: _ مراسم خاصی نبود آقامجتبی.‌ ان شالله سر مراسم‌های اصلی، هم شما، هم اقاجون رو می‌گم بیاید. فقط گفتم که دختر و پسر همدیگر رو ببینند. اگر که پسندیدن، انشاالله مراسمات رو به صورت رسمی و جدی با حضور شما برگزار می‌کنیم. قصد جسارت نداشتم. _ این چه حرفیه زن داداش! کار خوبی کردید. مراسم اول لازم نبود ما باشیم. حالا چی شد؟ زهره‌خانوم، آقا داماد رو پسندید. زهره سرش رو پایین انداخت. خاله لبخندی زد و با عشق نگاهش کرد و گفت: _ حالا ببینیم چی می‌شه. عمو لبخند دلنشینی زد و سرش رو پایین انداخت. _ ان شالله که مبارک باشه. توی نیم‌ساعتی که نشسته بودیم، همه با هم حرف می‌زدند به جز مهشید که از ترس عمو فقط گوشه‌ای نشسته بود. بالاخره علی رو به خاله گفت: _ مامان دیر نشه! عمو گفت: _ نه اصلاً اجازه نمی‌دم برید! ناهار رو پیش ما می‌مونید. خاله گفت: _ آقامجتبی چند جا کار داریم. ان شالله فرصت زیاده. _ ای بابا! من فکر می‌کردم ناهار هم می مونید؟ _ گفتم که، یه فرصت دیگه مزاحمتون می‌شیم. _ پس من از همین الان بگم؛ روز اول عید که خونه آقاجونیم، روز دوم عید شب شام اینجایید. ان شالله هم پاگشای عروس و داماد باشه، هم که من دوست داشتم یه مهمونی شما رو نگه دارم. خاله با لبخند گفت: _ چشم حتماً. فوری ایستاد و ما هم بلافاصله بعدش ایستادیم. رضا رو به علی گفت: _ داداش من نمیام؛ می‌مونم اینجا پیش مهشید. علی نگاهی به عمو انداخت و عمو به نشونه‌ی تأیید سرش رو تکون داد. می‌مونه که عمو مهشید رو دعوا نکنه.‌ _ عموجان ان شالله ساعت چهار اینجا باشید که بریم محضر دیر نشه. _ خیالتون راحت، به موقع میایم. خداحافظی کردیم و از خونه بیرون رفتیم. خداروشکر که خاله حرفی از خرید کردن نزد؛ وگرنه عمو گیر می‌داد که من می‌خوام برای رویا خرید کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت267 🍀منتهای عشق💞 رضا هم دست کمی از مه
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از ریحانه 🌱
روی تخت دراز کشیده .. ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد . سمت تخت رفتم‌ پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی سرم‌کشیدم پتو رو از روم کنار زد ، منو برگردوند سمت خودش .. دلخور پرسید : گریه کردی ؟ .. محلش ندادم پتو رو کشیدم روی سرم .. پتو از روم برداشت پرت کرد پایین تخت ... با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش ... _ به من نگاه کن .. توی چشمهاش خیره شدم .. چرا گریه کردی ؟ با بغض گفتم ..نمی دونی ؟ .. ان شاالله خدا جوابتو بده. چشماش گرد شد .. تو منو نفرین میکنی ؟ ... می دونی من امروز به خاطر تو چه حرفهایی شنیدم .. پاشدم نشستم بغضم ترکید و با گریه گفتم .. تو نیمدونی من حامله ام .. که میزنی روی کتفم .. هلم میدی ؟... https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f ❤️ 😍
هدایت شده از ریحانه 🌱
نرگس دختر دوازده ساله ای که به اجبار پدرش ازدواج کرد وبا سن کمش باردارشد. و.... https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f 😍