eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت48 ❣زبان عشق❣ امیر روی تختم دراز کشیده بود و داشت با گوشیش بازی می کرد با اخم گفتم _تو ای
❣زبان عشق❣ سمت در رفتم بلند شد و اومد سمتم دستش رو محکم دور صورتم گرفت و گفت _ خونه من چه غلطی میخوای بکنی؟ به سختی و با ترس گفتم _هیچی... به خ...دا اصلا نمی ر..م همین جا میمونم دستش را رها کرد خیلی عصبی بودو تند تند و عمیق نفس بکشید چایی نصفه ای که تو لیوان بود رو دستش دادم و نشستم کنارش _ تو چرا انقدر از عمه اینا بدت میاد خیلی محکم گفت _بدم نمیاد _ چرا دیگه از شماره عمه و احمد آقا تو گوشیم ناراحت می شی بعد از رفتن به آنجا انقدر عصبی ناراحت می شی. _ تمومش کن دنیا _ آخه... تیز نگاهم کرد _فهمیدی _خیلی خوب بابا نگو دیگه حالش جا نیومد هر چی مامان اصرار کرد نهار بمونه نموند رفت از اینکه اینقدر به خانواده عمه حساس بود کنجکاو شدم باید از همه چیز سر در بیارم تلفن خونه رو برداشتم و زنگ زدم به پریسا بیاد خونمون به کم تر از دقیقه ایی اومد دستش رو محکم گرفتم بردم بالا _دستمو ول کن چه خبرته _یه سوال بپرسم جواب میدی _بپرس ببینم سوالت چیه _ چرا امیر از عمه اینا بدش میاد پریسا مکثی کرد خیره نگاهم کرد شونه هاش داد بالا و لب زد _ نمی دونم میدونستم که امیر را خیلی دوست داره برای همین با التماس لب زدم _بگو جون امیر نمی دونم _وای دنیا چرا قسم میدی _ تو رو خدا خیلی برام مهمه _ من دنبال شر نیستم _ حدسم درست بود بدش میاد اره باترس ترس نگاهم کرد و لب پایینش رو به دندون گرفت وبا دندونش بازی کرد لب هاش رو جلو داد و نفس عمیق کشید _ ازعمه که بدش نمیاد _از احمد آقا بدش میاد؟ _ نه بابا بیچاره اون اصلا به کسی کار نداره _ پس چی؟ _ قول میدی اصلاً در این رابطه هیچی به هیچکس نگی _ باشه قول _دنیا اگه بگی من گفتم امیر من رومی کشه ها _نمیگم دیگه بگو کمی من من کرد و گفت _مهدی هم خواستگارت بود به همین خاطر امیر تلاش داشت زودتر عقد کنید می ترسید مهدی عنوان کنه تو بین مهدی و امیر، مهدی رو انتخاب کنی https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_245 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سپس ساکت شدو با خشم به من خیره ماند . به اپن تکیه ک
به قلم دلم برای خودم میسوزه ، چرا زندگی من باید لب پرتگاه باشه و من از ترس اینده بخوام همچین کاری کنم؟ ترس از کدوم اینده؟ تو بین من و تخت جمشید کدوم و انتخاب میکنی؟ مجید خیره به من گفت مغزت رد داده عاطفه؟ خوب جواب سوالمو بده ، الان اگر بهت بگن از اون پروژه هیچی عایدت نمیشه وباید قیدشو بزنی یا اینکه عاطفه رو طلاق بده کلشو میزنیم به نامت ، چی کار میکنی؟ مجید در سکوت به من خیره ماند و من ادامه دادم بخدا که منو طلاق میدی مجید از من رو برگرداندو گفت نشستی واسه خودت بریدی و دوختی و حکم صادر کردی؟ خوب جواب سوالمو چرا نمیدی؟ موضوع اصلا به اینجاها که تو فکر میکنی کشیده نمیشه مصمم گفتم چرا کشیده میشه، بابای من یه ادم پول پرسته ، از بچه هاش به خاطر پول و موقعیت شغلی میگذره،اونی که من و هلیا رو این مدلی شوهر داد ابایی هم از اینکه طرف مادرتو بگیره و به تو پشت کنه نداره . اونوقت تکلیف من چی میشه؟ ذهنتو با این خزعبلات درگیر نکن لحنم را ارام کردم و گفتم هنوز بچه نشده فعلا خیلی ماهش پایینه، بیا و قید این بچه رو بزنیم. ببینیم اینده مون چی میشه. فرصت برای بچه دار شدن زیاده. با اخم گفت اونی که میگی ماهش پایینه. واسه من با بیتا فرقی نداره، تو نشستی واسه خودت داری اسمون ریسمون میبافی ،،زندگیمون به این خوبیه من نمیفهمم تو نگران چی هستی تو خودت و به نفهمی میزنی چون قدرت تو دستته، تو چه میفهمی معنی دلتنگی یه مادر برای بچه ش چیه؟ برای تو کاری نداره بلاهایی که سر مهناز میاری سر منم بیاری. خودت و با اون مقایسه نکن، هزار بار با زبون ازش خواهش کردم منو اذیت نکن ..... کلامش را بریدم و گفتم بین من و تخت جمشید کی و انتخاب میکنی خوب معلومه که تورو این حرفها چیه میزنی عاطفه؟ دوباره زحمت میکشم کار میکنم پولو بدست میارم اما لنگه تو رو که دیگه نمیتونم پیدا کنم سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. مجید برخاست شیشه شکسته ها را جمع کرد بیتا را به داخل فراخواند از بیرون نهار را سفارش داد غذا را که اوردندگفت بلند شو بیا نهار بخوریم. سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم سیرم بلند شوبیا اشتها ندارم نزدیکم امد دستش را به سمتم دراز کردو گفت پاشو دستش را گرفتم و برخاستم دوباره تلفنش زنگ خورد نگاهی به شماره انداخت و گفت ولم نمیکنه حالا دیگه سپس ارتباط را روی پخش وصل کردو گفت جانم مامان صدای قهقهه خنده عزیز خانم که بلند شد مجید سری تکان دادو گفت چی میگه این بچه داداش روانیت. بهش بگو بیشتر از این منو اذیت کنی یه دفعه دیدی جمع کردم کلا از ایران رفتم ها تو هم داغ بچه ت رو دلت میمونه ها اخه مجید جان، الان این مسئله چه ربطی به مهناز داره ؟ زنت بلند شده رفته بچه نامشروعشو سقط کنه مجید نگاه چپ چپی به من.انداخت و گفت عاطفه مثل بقیه زنهای دیگه فهمیده بارداره رفته دکتر از شانس بدش رفته سراغ اون نکبت، دیده اونه از مطب اومده بیرون ، بهش بگو این چرندیات و پشت زن من نگه. اگر زنت قصد سقط بچه نامشروعشو نداره پس تو چرا نمیدونستی حامله است؟ چرا به تو نگفته بوده ؟ چون خودشم نمیدونسته حامله است . گوشی هم نداره که به من زنگ بزنه، بعد هم مادر من چه بخوای چه نخوای عاطفه عروسته و بچه تو شکمشم بچه منه ، پس هرچی که به عاطفه و بچه ش بگی، در واقع داری به من میگی بعد هم به خودت میگی. نشستید زن و شوهر به این نتیجه رسیدید که این دروغ و ببافید و گند کاری خانمتو ماست مالی کنی از طرف من به مهناز بگو نمیتونی با این حرفها زندگی من و بپاشونی ، زیاد که این موضوع کش پیدا کنه . کار و زندگی خودمو ول میکنم میچسبم بهت سقط غیر قانونی و گند کاری های شغلیتو ثابت میکنم. نظام پزشکیتم باطل میکنم. چرا هر چی میشه تو گیر میدی به اون، زن خودت رفته سراغش که بچتو بکشه...... باشه، اصلا هرچی تو میگی قبوله دست از سرم بردار سپس ارتباط را قطع کردو گفت شنیدی من چی گفتم؟ اصلا گردن نگیر که رفتی اینکارو کنی به همه بگو مهناز دروغ میگه. هیچ کس نباید این موضوع و بدونه، حتی کس و کار خودت، به همه همینو بگو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت49 ❣زبان عشق❣ سمت در رفتم بلند شد و اومد سمتم دستش رو محکم دور صورتم گرفت و گفت _ خونه من چه
❣زبان عشق❣ چشم هام گرد شد _به خاطر همین امیر تلاش می‌کرد زودتر عقد کنید از این می ترسید که مهدی عنوان کنه تو بین مهدی و امیر، مهدی رو انتخاب کنی. تازه با مهدی درگیر هم شد اگر علی نبود زده بودن همدیگر را ناکار کرده بودن. دنیا قول دادی ها امیر تهدید کرده اگه تو چیزی بفهمی هر کی گفته باشه رو بیچاره می کنه لبخندم جمع نمی شد درسته مهدی رفتارش اروم تر بود ولی احساسم به نسبت با امیر با اون فرقی می‌کرد امیر رو دوست داشتم ولی مهدی رو نه پریسا با تکون هایی که به دستم داد بهش نگاه کردم _ دنیا خانوم نگی من گفتم اصلا کاش نگفته بودم .چه غلطی کردم گفتم .وای خدا بیچاره شدم دستم رو از دستش کشیدم گفتم _نمیگم دیگه مطمئن باش بعد از کلی التماس کردن و قسم دادن پریسا رفت من همش دلم قنج می رفت و خوشحال بودم از اینکه امیر فهمیده من خواستگار دیگه ایی داشتم چند بار بهم گفته بود که اگه من رو نمیگرفت باید منتظر یه کور و کچل باشم و تلاشم برای قانع کردنش بی فایده بود. چند روز مونده به عید هم تمام شد فقط یک روز مونده بود تا سال تحویل من یکم بیشتر از قبل تز ترسم نسبت به امیر آروم تر شده بودم کمتر جوابش رو می‌دادم سعی می‌کردم به حرفش گوش کنم تا دچاره مشکل نشم تو اتاقم نشسته بودم که مامان از پایین صدام کرد رفتم پایین عمو، زن عمو و امیر اونجا بودن من اصلا از حضورشون خوشحال نشدم و این رو به راحتی از قیافم میتونستن بفهمن زیر لب سلام دادم و نشستم عمو رو به بابا گفت _حالا اجازه هست؟ _چی بگم داداش اجازه ما هم دست شماست. فقط میدونی که دنیا تا حالا از ما دور نشده یکم دلم شور میزنه _دنیا برای من با پریسا هیچ فرقی نمیکنه از بابت خیالت جمع اجازه زهرا هم از احمد آقاد گرفتم در رابطه با من حرف می زدند ولی دوباره حساب نمی کردند انگار این خانواده کلاً با من مشکل داشتند با چشم و ابرو از امیر پرسیدم چی شده اون هم لب زد "مشهد " فهمیدم زن عمو اینا اهل مشهد بودند و هر سال عید می رفتند تمام التماسم رو توی چشم هام ریختم و به بابا نگاه کردم تا شاید مخالفت کنه ولی حتی به من نگاه هم نمی کرد خودم باید دست به کار شم پریدم وسط حرفشون و گفتم _ من می خوام لحظه سال تحویل پیش مامان و بابام باشم همه نگاه ها سمت من اومد بابا دلخور نگاهم می کرد مامان مثل همیشه فقط نگاه می کرد زن عمو ته چهرش خوشحال بود امیر هم با نگاهش می خواست بهم بفهمونه که هر چی اون میگه باید بشه عمو با صداش باعث شد نگاه ها از رو من برداشته بشه _عیب نداره عمو جان بعد از سال تحویل می ریم زن عمو با دلخوری رو به عمو کرد _حمید من الان هجده ساله سال تحویل حرم هستم تورو خدا برنامه منو خراب نکن عمو با لبخند گفت _ حالا یه سال به خاطر عروسمون برنامه مون رو کنسل می کنیم ایراد نداره که این زن اصلا از من خوشش نمیومد معلوم بود که فقط به خاطر امیر من رو قبول کرده پشت چشمی نازک کرد و گفت _چی بگم دیگه با اون حرف می خواستم به این مسافرت نرم اما عمو با رفتارش دیگه راهی برام نذاشت ولی ته دلم خوشحال بودم چون لبخند موزیانه ای که تا چند لحظه پیش برای حرص دادن من روی لب های زن عمو نقش بسته بود الان جمع شده بود لحظه سال تحویل همه خونه ملکه عذاب من بودیم و مثل همیشه تمام تلاشم بر این بود که به اقاجون و خانوم جون محل ندم اما با چشم غره های باباو سوقورمه های امیر توی پهلوم موفق نشدم و به اجبار با بی میلی بهشون تبریک گفتم یک ساعت بعد از سال تحویل راه افتادیم قبل از اینکه سوار ماشین بشم بابام کارت بانکیش رو به من داد که پول داشته باشم هنوز به نرفتنم به این مسافرت امید داشتم اروم به بابا گفتم _بابا میشه من نرم میدونم خوش نمیگذره _دختر گلم چرا خوش نگذره من تو رو به عموت سپردم خیالت راحت نا امید سمت ماشین رفتم زهرا و پریسا با ماشین علی بودن و من و عمو زن عمو تو ماشین امیر خیلی دوست داشتم پیش پریسا باشم اما امیر اجازه نداد از اینکه قرار بود تا مشهد کنار زن عمو بشینم اصلا خوشحال نبودم پشتم رو کردم بهش و تا می تونستم نگاهش نکردم تو راه چند بار سعی کرد باهام حرف بزنه ولی خودم رو نشنیدن زدم و چشم غره های امیر از تو آینه ماشین هم تنونست کاری بکنه از شیشه ماشین بیرون رو نگاه میکردم چهار ساعتی بود که تو مسیر بودیم پریسا مانتوش درآورده بود به من از پشت شیشه ماشین پُز میداد هنوز امیر ندیده بود وگرنه شده بود برمی گشتیم نمی ذاشت پریسا اونجوری تو ماشین بشینه البته دید هم نداشت ولی امیر اینجور رفتارها را قبول نمی کرد به تونل رسیدیم پریسا شیشه ماشین را پایین داد تا سینه از ماشین بیرون اومد شروع کرد به سر و صدا کردن این حرکتش باعث شد منم تحریک بشم و همون کار رو بکنم اون جیغ میزد من جیغ میزدم می‌خندیدیم شادی می کردیم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_246 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم دلم برای خودم میسوزه ، چرا زندگی من باید لب پرتگ
به قلم خیره به مجید ماندم و او ادامه داد بریم نهاربخوریم. سپس دستش را روی شکم من نهاد و گفت کوچولوی بابا گرسنشه حرف مجید مرا خجالت زده کرد، حسم خوب نبودواز اینکه باردارم شرم داشتم. سر میز نشستیم. بیتا رو به من گفت یعنی تو الان نی نی داری؟ یک لیوان اب خوردم ای کاش بحث عوض میشد، اصلا دلم نمیخواست راجع به این موضوع صحبت کنم. مجید گفت اره بابا میخواد برامون نی نی بیاره نهارتونو بخورید میخوام ببرمتون بیرون. نهار را که خوردیم بلافاصله مجید میز را جمع کرد و گفت پاشید بریم بیرون با بی میلی گفتم کجا بریم بریم پیش دکتر زنان ببینم بچه م توچه وضعیتیه برخاستم که مانتویم را بپوشم مجید به سراغ کیف دستی م رفت و گفت ازمایشت تو کیفته؟ اره مجید کیفم را که باز کرد گفت اینهمه پول و از کجا اوردی؟ لبم را از داخل گزیدم و گفتم سه تا از سکه هامو فروختم. نگاهی به چشمان متعجب مجید انداختم و گفتم برای سقط لازم داشتم. مجید سرش را پایین انداخت و از خانه خارج شدیم . از وضعیت سلامت جنین که مطمئن شد مرا به خانه هلیا برد. وارد خانه انها که شدیم، بیتا ذوق زده شدو به سمت پرنیا شتافت. عرفان به استقبالمان امد. و من گفتم پس هلیا کو؟ تو اتاقه، الان میاد. نگاهی به اتاق انداختم و گفتم برم پیشش؟ عرفان سر تایید تکان داد، وارد اتاق هلیا شدم. مقابل اینه نشسته بود و به کبودی زیر چشمش کرم میمالید، با دیدن من شوکه شدو گفت سلام عاطفه خوبی؟ سلام تو خوبی؟ زیر چشمت چی شده؟ سر تاسفی تکان دادو گفت دیشب دعوا داشتیم. سر چی؟ سر تو متعجب گفتم چرا من؟ داشت پشت سر تو حرف میزد و میگفت عاطفه دوست پسر داشت هر دقیقه با دوست پسرش میرفت اینور اونور از وقتی مجیدگرفتش ادمش کرده، حالا اگه بابا پوریا بمیره پوریا بیاد ایران دوباره باهم داستان دارن. منم طرفداری تورو کردم، یکی اون گفت یکی من گفتم پاشد منو زد. مشمئز گفتم چقدر فضوله، بگو به تو چه که من چه کارها کردم . قبل از این بحث تلفنش زنگ خورد گوشی و برداشت گفت سلام اقای محمد پور، چشم غروب میام. یه دفعه گوشیش رفت روی پخش صدای یه زنه اومد. ناخواسته خندیدم هلیا هم که انگار این مسئله برایش عادی شده بودخندیدو گفت منم به روش نیاوردم. ولی دیگه واقعا از دستش خسته شدم. با دلسوزی به هلیا خیره ماندم و او با بغض گفت دیگه بریدم عاطفه، همین روزهاست خودمو بکشم. هینی کشیدم و گفتم خر نشی یه وقت؟ با صدای عرفان سریع برخاست و گفت بله صدای عرفان می امد که گفت کجایی پس؟ اومدم حرفهای هلیا روی اعصابم بود از اتاق خارج شدم و https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت50 ❣زبان عشق❣ چشم هام گرد شد _به خاطر همین امیر تلاش می‌کرد زودتر عقد کنید از این می ترسید
❣زبان عشق❣ داخل تونل خلوت بود ولی خالی نبود چند تا ماشین از کنارمون رد شدن و شادی من و پریسا بوق زدن و از کنارمون رد شدن یک دفعه امیر فریاد زد _بسه دیگه گمشید تو صداش انقدر بلند بود که پریسا هم شنید و نشست تازه متوجه اخم وحشتناک امیر شدم خیلی ترسیدم ماشین رو برد جلوی ماشین علی و کنار زد دیگه داخل تونل نبودیم از ماشین پیاده شد دنبال اون همه پیاده شدن امیر سمت پریسا رفت در را باز کرد و هلش داد تو ماشین و گفت _ تو غلط کردی مانتوت رو در آوردی اینجوری سبک بازی می کنی حسابی ترسیده بود امابه روی خودش نیاورد و تقریباً با صدای بلندتری گفت _اصلا به توچه بابام اینجا نشسته تو حرف میزنی؟ امیر دستشو بالا برد بازوش رو از پشت گرفتم و گفتم _امیر اروم باش برگشت با دست زدتو سینم یکم به عقب پرت شدم با اون یکی دستش محکم خوابوند تو صورتم و با فریاد گفت _تو خفه شو که حسابی از دستت عصبانی ام من رو زد . تو جمع . جلو همه . دستم رو روی صورتم گذاشتم و به چهره ی عمو نگاه کردم تو اون جمع هیچ کس نبود که بهش پناه ببرم و احساس تنهایی از همه طرف بهم حمله می کرد همه سکوت کرده بودن و من رو نگاه می کردن تنفرم ازامیر دوباره برگشت نشستم تو ماشین کاش بابام اینجا بود اشک بدون کنترل و بدون هق هق از چشم هام می ریخت امیرحمله کرد سمت پریسا که علی گرفتش به زور نشوندش تو ماشین حتی به حرف های عمو هم اهمیت نمی‌داد با ورودش به ماشین همه سر جاشون نشستن من از خجالت اینکه شوهرم تو جمع من رو زده نمی تونستم سرم رو بالا بیارم عکس العمل های امیر را نمی دیدم چون سرم خیلی پایین بود امیر کامل برگشت سمتم _خفه شو اون صدات رو ببر خودم رو یه عقب تر جمع کردم و گریه ام شدت گرفت عمو زد رو شونه ی امیر و گفت _این چه کاریه کردی من اینجوری تربیتت کردم که دست رو زنت بلند کنی امیر ساف نشست _ باباشما که ندیدید همه داشتن نگاهشون می کردن _ منظورت از همه اون دوتا ماشین بود. خاک بر سرت امیر من جواب باباشو چی بدم زن عمو گفت _ حق بده به بچم اقا حمید، کارشون خیلی زشت بودخب عصبی شد عموچشم غره ای بهش رفت _ چند بار تا حالا عصبی شدم دست رو بلند کردم که این یاد گرفته که الان هم بهش حق بدی نگاه تاسف برانگیز و شرمنده اش را به من داد _دنیا جان خوبی؟ من شرمندم عمو جواب ندادم خیلی خجالت کشیده بودم مهدی راست میگفت اگه اون دفعه به بابام گفته بودم الان جرات نمی‌کرد دست روم بلند کنه شاید حق با امیر بود ولی نباید من رو میزد همش تقصیر پریسا بود کاش بابام نمی ذاشت باهاشون بیام می دونستم صدای گریم رو اعصاب امیر پس لصلا تلاشی برای قطعش نمی کردم چون مطمعنم دیگه عمو نمیزاره دست روم بلند کنه کسی حرفی نمی‌زد و فقط صدای فین فین من تو ماشین بود همه به روبرو نگاه می‌کردند نیم ساعت بعد علی نگه داشت امیر هم پشت سرش ایستاد پیاده شد و گفت بچه‌ها گرسنشون شده این رستوران یه چی بخوریم دوباره راه می‌افتیم همه قبول کردند و پیاده شدند به جز من . پیاده نشدم. خجالت می کشیدم. به غیر امیر کسی متوجه این کار من شد اومد سمتم در ماشین را باز کرد قلبم تند تند میزد خودم رو عقب کشیدم بازوم رو گرفت و به زور پیادم کرد و در ماشین را قفل کرد دستش خیلی سنگین بود علاوه بر درد صورتم که با تمام قدرت زده بود بازوم هم به خاطر فشاری که داده بود درد گرفت انگشتش رو گرفت جلوی صورتم بدون اینکه قدمی بردارم تلاش داشتم ازش فاصله بگیرم _هنوز از دستت عصبانی ام پس گمشو برو تو تا یکی دیگه نخوابوندم اون طرف صورتت دستش رو پشت کمرم گذاشت هولم داد جلو از ترس باهاش همراه شدم ولی تمام فکرم رو این بود که چه جوری تلافی این کار رو سرش در بیارم داخل رستوران هم صندلی داشت هم تخت که خانواده ی ناراحت همراه من روی تخت نشسته بودن و از ظاهر همه به غیر زن عمو کاملا مشخص بود که هیچ کس خوشحال نیست سمتشون رفتم کنارپریسا نشستم امیر به طرف عمو که داشت سفارش می داد رفت به پریسا نگاه کردم از چشم های پف کرده و بینی قرمزش معلوم بود اونم گریه کرده آروم گفت _ دنیا ببخشید تقصیر من بود این حرفش باعث بغضم شد اشکم ریخت روی گونم که علی خیلی آروم گفت _بس کنید دیگه این کنترل اعصاب نداره الان دوباره میاد یه کاری میکنه اعصاب همه رو بهم میریزه تلاشی برای قطع گریه ام نکردم به زن عمو با نفرت نگاه کردم حالا همچین حالی ازش بگیرم که وقتی همه خوشحال هستن اون گریه کنه همه به زور غذا خوردیم با فکری که به ذهنم رسید آروم به علی گفتم _ من دستشویی دارم _خب برو امیر پاچم رو نگیره ؟ سرش رو تکون داد و رو بهش گفت امیر دنیا رو ببر دستشویی امیر چشم غره ای بهم رفت و با سر اشاره کرد که بریم کیفم رو برداشتم و رفتم سمتش آروم در گوشم گفت _ دستشویی رفتن کیف میخواد _یه چیزی توش دارم که لازمه https://eitaa.com/reyhane11/12524
ریحانه 🌱
#پارت_247 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خیره به مجید ماندم و او ادامه داد بریم نهاربخوریم
به قلم کنار مجید نشستم. عرفان رفت و با شیشه مشروبش بازگشت و روی میز نهاد سپس دوعدد لیوان هم اورد که مجید گفت من نمیخورم ها عرفان متعجب گفت چرا؟ مجید سرش را به علامت نه بالا داد عرفان نگاهی به من انداخت و گفت زن ذلیل شدی رفت؟ مجید لبخندی زدو من گفتم کلا حرفات ازار دهنده ست ها حواست هست ؟ عرفان خندیدو رو به من گفت چون حقیقت و میگم بدت اومده؟ سرم را پایین انداختم و گفتم بسته به شرایط من نمیتونم یه سری حقایق تلخ و بهت بگم تا به معنی واقعیه ..... مجید کلامم را بریدو گفت تروخدا با هم کل کل نکنید من خودم دوست ندارم دیگه بخورم، ربطی هم به عاطفه نداره، اینم جمعش کن ببر . عرفان برخاست و با شیشه زهرماری اش به اشپزخانه رفت مجید با اشاره مرا به سکوت دعوت کرد . هلیا وارد جمع شد با مجید سلام و احوالپرسی کرد و به اشپزخانه رفت. عرفان در گوش او چیزی زمزمه کردو به جمع بازگشت . و من در فکر نقشه ایی برای نجات هلیا بودم. روبروی مجید نشست، بیتا نزد من امدو گفت عاطفه جون موهامو میبندی بالا موهای بیتا را با دستم مرتب کردم و بالا بستم به سمت من چرخید و مرا بوسید. من هم ارام لپ او را کشیدم که عرفان گفت عجب نامادری مهربونی . بیتا به سمت او چرخید و گفت عاطفه جون تو شکمش نی نی داره. گونه هایم از حرف بیتا سرخ شد. هلیا ذوق زده شدو گفت واقعا؟ سر تایید برای هلیا تکان دادم عرفان رو به مجید گفت به سلامتی مبارک باشه ورو به من ادامه داد میخت و سفت کوبیدی اره؟ لبخند تلخی زدم و گفتم کلا تو با من مشکل داری ها حواست هست ؟ مجید با خنده گفت فقط هم با تو مشکل نداره، کلا با خانواده ت مشکل داره عرفان از حرف مجید قهقهه ایی زدو گفت درست زدی تو هدف محکم و جدی گفتم میخوای مشکلتو حل کنم؟ خوشحال میشم اگر اینکارو کنی این را عرفان با حالت خنده گفت و من ادامه دادم چشم ، حتما خوشحالت میکنم. مجید بحث را برید و گفت شرکت چه خبر؟ رییس که ول کرده رفته، اوضاع افتاده دست ولیعهد، ولیعهد هم تا لنگ ظهر خوابه و روزی دوساعت میاد شرکت و بعد هم ول میکنه میره دنبال بازی با خنده گفتم پس الان دربار افتاده دست بی کفایت ها اره؟ همه خندیدند عرفان رو به مجید گفت حالا ببین ها مجید تکیه کرد و گفت زدی ضربتی ، ضربتی نوش کن سپس برخاست و گفت پاشو بریم تو حیاط یه کم قدم بزنیم. عرفان هم برخاست و گفت یعنی میگی زنمو با این خانم معلم تنها بگذارم؟ مجید دست او را گرفت و گفت بیا بریم دیگه، الان یه چیزی بهت میگه ها سپس عرفان را با خود به حیاط برد. بلافاصله بعد از رفتن انها هلیا گفت خسته شدم دیگه از دستش، بخدا بریدم.میشینه به گوشه همینطوری متلک و کنایه و حرفهای سنگین میزنه، اینقدر میگه و میگه تا من به واکنشی نشون بدم پاشه منو بزنه خوب یه فکری بکن چه فکری؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت51 ❣زبان عشق❣ داخل تونل خلوت بود ولی خالی نبود چند تا ماشین از کنارمون رد شدن و شادی من و پریس
❣زبان عشق❣ خجالت کشید. هیچی توش نبود ولی قصد انجام کاری رو داشتم که باید می بردم اگه موبایلم شارژ داشت تا حالا به بابا گفته بودم یکم با فاصله ازش راه رفتم که این باعث شد دستم رو بگیره به طرف خودش بکشه فکر کنم با این کار می خواست به همه بفهمونه که ما مشکل نداریم و این با قیافه ی من و خودش اصلا جور در نمی اومد جلوی سرویس خانم ها ایستاد. رفتم تو با دیدن صحنه ی روبروم خوشحالی عالم مال من شد دستشویی دوتا درد داشت یکی رو به خیابون یکی هم به داخل رستوران. بیرون رفتم با تمام سرعت به سمت جاده می دویدم خدا خدا میکردم یه ماشین پیدا کنم که خدا صدام رو شنید یه پراید ایستاد رانندش یه مرد میانسال بود ترسیده بودم از شدت ترس من فوری پرسید _دخترم چی شده؟ _ببخشید آقا از اتوبوس جا موندم میشه منو بهش برسونید اگه تند برید بهش میرسیم به جاده نگاه کرد _باشه زود بشین بریم با سرعت توی ماشین نشستم و در رو بستم بلافاصله با سرعت حرکت کرد از شیشه عقب ماشین به رستوران نگاه کردم امیر و علی به سمت ماشینی که من سوار شده بودم میدویدند اما دیر رسیدن و ما خیلی دور شدیم کاش نمیدیدن سوار ماشین شدم. الان با ماشین میان دنبالم با استرس به جاده نگاه کردم کاش زود یه اتوبوس پیدا کنیم و ماشین رو عوض کنم خیلی طول نکشید که صدای بوق دو تا ماشین از پشت رو شنیدیم برگشتم به عقب وای رسیده بودن بهمون امیر این بار واقعا دیگه من رو میکشه این چه کاری بود من کردم با صدای راننده برگشتم سمتش _دخترم این ماشین ها با شما کار دارن هاج و واج مونده بودم چی جواب بدم که چشمم به ماشین راهنمایی رانندگی خورد که گوشه خیابون ایستاده بود _حاج آقا اینا مزاحمن کنار ماشین پلیس بایستید من برم پیش پلیس _دردسر درست کردی برام دختر تو گفتی از اتوبوس جا موندی من سوارت کردم غر غر کرد و کنار ماشین پلیسی که دو مامور کنارش ایستاده بودن ایستاد فوری پیاده شدم و بدون اینکه حرفی بزنم داخل ماشین سفید ابی پلیس نشستم و در رو هم قفل کردم . هر دو با تعجب به من نگاه کردن یکیشون که دو تا ستاره روی سرشونش بود رو به راننده کرد _مشکلی پیش اومده تا راننده خواست توصیح بده صدای ترمز امیر و بعد هم ماشین علی حواس همه رو به خودشون جلب کرد امیر از ماشین پیاده شد و رفت سمت پراید که چشمش به من افتاد مسیرش رو کج کرد و اومد سمتم خواست در رو باز کنه که به خاطر قفل بودن موفق نشد انقدر عصبی بود که اصلا متوجه نبود این ماشین پلیسه و با لگد به درش کوبید از ترس داشتم سکته میکردم و به غلط کردن افتاده بودم پلیسه اومد جلو تا امیر رو بگیره که علی زود تر اقدام کرد و امیر رو عقب برد _چه خبرتونه آقا راننده شدوع کرد به توضیح دادن و علی تمام توانش رو برای عقب نگه داشتن امیر خرج می کرد بعد از اروم کردن امیر خودش رو مرتب کرد و اومد سمت ماشین و شروع کرد به توضیح دادن سمت ماشین رفت و از تو کیف مدارک عمو دو تا شناسنامه برداشت و سمت پلیس اومد پلیس با چک کردن شناسنامه ها اومد سمتم ازم خواست تا پیاده بشم با چشم هام التماسش کردم ولی راه دیگه ای نبود و باید پیاده میشدم در رو باز کردم و امدم بیرون امیر چند قدم جلو اومد با حرص گفت _من تو آدمت میکنم علی سمتش رفت و جلوش رو گرفت _این دو نفر چه نسبتی با شما دارن نگاهم رو بهش دادم از شدت تپش قلب و ترس به سختی لب باز کردن _هی..هیچ نس...نسبتی مزا حم..ن _اما اون اقا با شناسنامه ای که نشون داده میگه شما همسر برادرشی گریم شدت گرفت _میخواد من رو بزنه. من نمیرم پیشش . توروخدا من رو ببرید تهران یکم بهم نگاه کردن و رفت پیش علی و امیر اروم حرف میزدن و صداشون رو نمی شنیدم چند لحطه بعد علی اومد سمتم _بیا بریم دختر . از این خرابترش نکن _نمیام امیر میخواد من رو بزنه _غلط کرده . اصلا تو بیا تو ماشین من. خوبه؟ _نمیزاره _اون با من کاریت نباشه سمت ماشین علی حرکت کردن یه جوری که امیر دستش به من نرسه بین من و اون حائل شد و من رو نشوند داخل ماشین سمت راننده ی پراید رفت و بعدم با پلیس حرف زد و نسشت تو ماشین راه افتادیم مسیر زیادی نرفته بودیم و زود رسیدیم جلوی همون رستوران عمو به دیوار رستوران تکیه داده بود و بقیه ام کنارش ایستاده بودن ماشین ایسناد و پیاده شدم عمو اومد سمتم _این چه کاری بود کردی دختر سرم رو پایین انداختم لب زدم _ببخشید _ببخشید به همین راحتی اومد جلو بازوم رو گرفت _اگه اتفاقی برات میافتاد چی کار می کردم. هان؟ اگه راننده برت میداشت می رفت چی؟این دیونه بازی ها چیه ؟چی جواب باباتو می دادم دوباره زدم زیر گریه امیر اومد جلو دست روی دست عمو گذاشت و اروم بازوم رو جدا کرد _تقصیر منم هست دعواش نکنید _در این که تو نامردی شکی نیست اما دلیل نمیشه همه رو ول کنه تنها بره سوار ماشین یه غریبه بشه چپ چپ نگاهمون کرد _سوار شید بریم. https://eitaa.com/r
ریحانه 🌱
#پارت_248 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم کنار مجید نشستم. عرفان رفت و با شیشه مشروبش بازگشت
به قلم میخوای به امیر بگم بیاد باهاش صحبت کنه؟ هلیا فکری کردو گفت چی بگم والا؟ یه بار امتحان کن ، به امیر بگو چه مشکلاتی داری بیاد باهاش صحبت کنه بعد اگر به نتیجه نرسیدی الان بهترین موقعیته بابا و مامان انگلیسند بیا خونه مامانینا قهر ببین عرفان میخواد چیکار کنه؟ پرنیا رو چی کار کنم؟ پرنیا رو هم باخودت بیار اخه نمیگذاره خوب نگذاره، بچه که نیست. هفت سالشه نه ،بچه م ناراحت میشه. الان بچه ت خیلی خوشحاله پامیشه تورو میزنه. هلیا سکوت کرد و به من خیره ماند من ادامه دادم مگه بیتا از مادرش دوره بلایی سرش اومده؟ بعد هم پرنیا به تو عادت داره تو نباشی خون عرفان و میکنه تو شیشه هی ضر ضر کنارش گریه میکنه اونم اعصابش نمیکشه کم میاره مگه مجید در مقابل گریه های بیتا کم اورده؟ من خودم بارها شاهد بودم اونموقع که تو نبودی بیتا گریه میکرد سراغ مادرشو میگرفت در پی سکوت هلیا ادامه دادم بعد مجید چی کار میکرد ؟ هلیا فکری کرد و گفت بعد مجید کلافه میشد زنگ میزد به متین میبرد پیش مادرش از وقتی من اومدم مجید خیالش راحت شده از بیتا ، قبل از اون که اینطوری نبود، خودش حوصله بچه نداشت تا جایی که مادر و خواهراش نگه میداشتند که هیچی لز اوتجا به بعد میداد به مادرش دیگه. هلیا سرش را به علامت نه بالا داد و گفت خودم دلم طاقت نمیاره یکم سفت باش هلیا ، یه بار امتحان کن ، اگر کم اوردی من مجید و میفرستم باهاش صحبت کنه برت گردونه هلیا سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت و سپس گفت امیر کمک میکنه؟ میخوای من بهش بگم؟ اره، چون من نمیتونم بگم. گوشی که ندارم تلفن خونه هم عرفان قطعش کرده چرا؟ روانیه دیگه، یکی اشتباه زنگ زد خونه ، هم منو کتک زد هم گوشی و جمع کرد از اینجا که بریم میرم سراغ امیر اون دخالت نمیکنه عاطفه حالا من تلاشمو میکنم. هلیا سرش را به علامت مثبت تکان دادو گفت قول دادی که اگر من کم اوردم درستش کنی ها باشه، بخدا کمکت میکنم. مجید تورو اذیت نمیکنه؟ نگاهی به هلیا انداختم و گفتم نه به اون صورت. اخلاقش خوبه؟ مهنازو که خیلی اذیت میکرد. یکم زود عصبی میشه ولی در حالت کلی خوبه. در باز شدو مجید و عرفان وارد شدند. مجید رو به من گفت پاشو بریم. هلیا گفت کجا به این زودی؟ الان متین زنگ زد گفت مادرم حالش بد شده بردنش بیمارستان. با نگرانی گفتم چرا؟ قلبش گرفته برخاستم و کیف دستی م را برداشتم بلافاصله ازخانه خارج شدیم و به بیمارستان رفتیم. مژگان و منیژه با من احوالپرسی کردند و بارداری م را تبریک گفتند. متین کمی ان طرف تر زانوی غم بغل گرفته بود. بیتا نزدیک اورفت من و مجید هم از پشت شیشه سی سی یو نظاره گر عزیز خانم بودیم. عزیز خانم سرچرخاند با دیدن مجید اشاره کرد بیا تو مجید پشت در رفت،بعد از کمی اصرار به پرستار وارد اتاق شدو بالای سر مادرش رفت. از پشت شیشه انها را نگاه میکردم. اخ که چقدر دوست دلشتم بدانم چه میگویند. عزیز خانم هر چه میگفت مجید فقط نگاهش میکرد و گهگاهی سرش را به علامت نه بالا میداد به دیوار تکیه کرده بودم و راهرو را مینگریستم که از دورمهناز را دیدم که با پدرش می ایند حضور او ازارم میداد. هم استرس داشتم که جریان سقط را دوباره عنوان کند. بیتا جیغ کشیدو گفت مامان سپس دوان دوان سمت مهناز رفت مهناز روی زمین نشست و بیتا به اغوش او پرید. با دیدن این صحنه از امدن مهناز خوشحال شدم لااقل تا مجید نیست بیتا کمی مادرش را میبیند. مهناز سراپای او را غرق بوسه کرد پدر مهناز سراپای مرا ور انداز کرد و من ارام گفتم سلام علارغم انتظار من لبخندی زدو گفت سلام دخترم. متعجب از رفتار او ماندم مهناز نگاهی به من انداخت و سپس مشمئزاز من رو برگرداند و نزد مژگان و منیژه رفت. در سی سی یو باز شد و مجید از اتاق خارج شد نگاهش در جمع چرخید و روی بیتا که دستش در دست مهناز بود قفل شد. نگاهی سراسر خشم به بیتا انداخت بیتا ناخواسته دست مجید را رها کردو به طرف من امد مجید سلام سردی به دایی اش کردو رو به من گفت بریم. سپس نگاهی به مژگان انداخت و گفت من میرم کاری پیش اومد بهم زنگ بزن نگاهم روی مهناز افتاد که چه عاشقانه بیتا را نگاه میکند. در سالن با مجید هم گام شدم ارام کنار گوشش گفتم یه خواهش ازت بکنم؟ جانم ارام گفتم... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت52 ❣زبان عشق❣ خجالت کشید. هیچی توش نبود ولی قصد انجام کاری رو داشتم که باید می بردم اگه موبای
❣زبان عشق❣ دستم رو از دست امیر کشیدم و نشستم رو صندلی عقب ماشین علی زهرا خیلی اروم گفت _پریسا با نمیاد _امیر نذاشت میگه جفت میشن سبک بازی در میارن _ای داد از دست این پسر دایی عمو پشت فرمون نشست و این به خاطر اعصاب خراب امیر بود یک ربع بود که اروم بودم و گریه نمی کردم گوشی توی کیفم لرزید و چون رو پام بود لرزشش رو احساس کردم برداشتم برداشتم و نگاهش کردم پیامی بود که مطمعنن امیر فرستاده _مثل بچه ی ادم بر می گردی تو ماشین خودم . کاریت ندارم. بعدا باهات تسویه می کنم کاشکی بابا قبول نمی کرد با اینا بیام مشهد این بدترین سفر عمرم شد می دونستم اگه به حرفش گوش نکنم تلافی شو سرم در میاره و من هیچ احساس امنیتی پیش این خانواده نداشتم بهتر بود که برگردم تو ماشینش رو به علی گفتم _یه جا نگه دار من برم ماشین امیر _بهتره همینجا بمونی _نه داره پیام میده می ترسم بیشنر عصبی بشه بعض به گلوم چنگ انداخت و دوباره گریه کردم و ادامه دادم _برسیم . به بابام میگم بیاد دنبالم با اصرار من علی برای عمو چراغ زد و نگه داشت قبل از من امیر پیاده شد و مامانش رو نشوند جلو یا ابالفضل میخواد عقب پیش من بشینه پیاده شدم که خودش نشست وسط من و پریسا . در رو بستم و راه افتادیم. اصلا احساس امنیت نمی کردم و از تماس پاهام با پاهای امیر احساس چندش می کردم دو تا هدف داشتم که باید عملیشون می کردم اول اینکه حال تنها مسافر خوشحال این ماشین رو بگیرم بعدم زنگ بزنم با بابا بیاد برم گردونه با یاد اوری اینکه گوشی م شارژ نداره فکری به ذهنم رسید دست کردم توی کیفم و یه اسکناس ده تومنی در اوردم و رو به عمو گرفتم _عمو میشه یه جا وایستی یه شارژ برای من بخری می خوام زنگ بزنم به بابام شارژ ندارم عمو سرش رو تکون داد که امیر زد رو دستم _پولت بزار کیفت هروقت خواستی زنگ بزنی با گوشی من زنگ بزن _نه اخه لازمم دارم کلا برگشت سمتم و با صورت پر از خشمش گفت _برا چی ؟ _یکی بهم پیام میده میخوام جوابش رو بدم چشم هاش رو ریز کرد _چی میخوای بهش بگی اونوقت؟ _می خوام به بابام بگم همچین حالت رو بگیره که دفعه ی اول اخرت باشه دست رو من بلند می کنی _دفعه ی اولم نبوده اگه رفتارت رو هم درست نکنی دفعه اخرم هم نیست. با منم درست صحبت کن _اصلا صبر کن ببین به اخر می رسیم دستش رو بلند کرد که دستم رو جلوی صورتم سپر کردم _چی ؟فقط میخوام یه بار دیگه بگی ! عمو که معلوم بود کلافه شده گفت _بسه دیگه دفعه ی اخرمه که شما دو تا رو با خودم میارم سفر، امیر اگه یه کلمه ی دیگه حرف بزنی من میدونم با تو، بنداز اون دستت رو تا نشکوندم برات هر دو ساکت شدیم برای اینکه لجش رو دربیارم کیفم رو بینمون گذاشتم بی حد ازش می ترسیدم ولی نباید کوتاه می اومدم سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم اروم فین فین میکردم ارنجش اروم زد به پهلوم گفت _بس کن یه دستمال کاعذی از پشت ماشین برداشت و گرفت سمتم با نفرت نگاهش کردم و روم رو ازش برگردوندم دستمال و با شتاب انداخت روی پام زیر لب گفت بیشعور دستش رو فرو کرد تو پهلوم که از شدت درد جیع زدم از صدای جیغم عمو ترمز کرد و با فریاد گفت _ برید پایین حرف هاتون رو بزنید تموم که شد برگردید تو ماشین اینجوری من اعصاب ندارم سرم رو پایین انداختم و دستم روی پهلون بود که به شدت درد میکرد امیر اروم گفت _تموم شو بابا بریم عمو از ماشین پیاده شد و در سمت من رو باز کردگفت _پیاده شید هر دو از ماشین پیاده شدیم و یکم از ماشین فاصله گرفتیم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_249 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم میخوای به امیر بگم بیاد باهاش صحبت کنه؟ هلیا فکر
به قلم میشه خواهش کنم بگذاری بیتا بره پیش مامانش. سرش را به علامت نه بالا دادو گفت صلاح نیست. بیشتر از این اصرار نکردم و به دنبال او راهی شدم. سوار ماشین که شدیم رو به مجید گفتم مامانت چی میگفت؟ سر تاسفی تکان دادو گفت ول کن عاطفه تروخدا حالش چطور بود؟ قلبشه دیگه ، خوب میشه. ببینم مهناز چیزی بهت نگفت؟ نه. به خانه رسیدیم.با شال من پیشانی اش را بست و روی کاناپه دراز کشید گوشی تلفن را برداشتم و شماره امیر را گرفتم. لحظاتی بعد گفت جانم عاطفه؟ سلام امیر خوبی؟ ممنون، چی شده ؟ به اتاق خواب رفتم و در رابستم ارام گفتم الان خانه هلیا بودم. دعواشون شده میدونم. میدونی سر چی؟ بله سر تو پوزخندی زدم و گفتم میدونی؟ پس خوشا به مردونگیت که میدونی عرفان پشت سر من صفحه میگذاره و هیچی نمیگی . باز دم هلیا گرم یه غیرتی داره، از خواهرش دفاع کرد کتکشم خورد . امیر که جا خورده بود گفت عاطفه؟ زهر مارو عاطفه، انگار نه انگار برادری ،اصلا به تو هم میگن مرد؟ والا من که یه زنم دیدم یکی خواهرمو زده میخواستم چشماشو دربیارم تو چطور مردی هستی که یه جو غیرت نداری به من مربوط نیست که زن و شوهرند. بیجا کرده شوهره، مرد زنشو میزنه؟ تو خودت چند روز پیش کتک نخورده بودی؟ بله منم خورده بودم. از بی عرضگی سگمونه که شغال میاد مرغمون و میبره، زندگی منو با اون مقایسه نکن. مجید منو ازار نمیده. اون عرفان عرق خور معتاد خانم باز یه دونه از خواهراتو پشتش حرف زده اون یکی و گرفته زده تو تمرگیدی داره صدای قلیونت میاد در پی سکوت امیر متوجه شدم حرفهایم روی او تأثیر گذاشته ادامه دادم هشت ساله تو اون شرکت حقوق یه مهندس و گرفته در حد ابدارچی هم کار نکرده. هنوز از ما طلب داره؟ الان من چیکار کنم؟ هلیا خودش تا حالا از من کمک نخواسته. امروز خواست، میگفت میخوام خودکشی کنم. من باهاش حرف زدم گفت به امیر بگو بیاد با عرفان صحبت کنه. اگر نمیتونه مثل ادمزندگی کنه من برم. باشه ، الان من میرم اما جواب بابارو کی میخواد بده ؟ بابا که فعلا نیست، شاید تا اونموقع مشکلش حل شد امیر کمی عصبی شد و گفت من برای اینکه ثابت کنم بی عرضه و بی غیرت نیستم الان میرم دهن عرفان و سرویس میکنم. هلیا رو میارم . ولی اگر بابا اومد و شاکی شد، هلیا رو میارممیزارم خونه ت ، میری به عرفان میگی اشتباه کردیم اینم زنت اشتباه و خود معتاد عرق خوره زن بازش داره میکنه، باشه تو برو بیار مسئولیتش با من شام درست کن مستقیم میارمش اونجا خیلی خوب. امیر ارتباط را قطع کرد تلفن را قطع کردم و از اتاق خارج شدم. مجید نشست و گفت نسخه عرفان و پیچیدی اره؟ سر تایید تکان دادم مجید گفت خیلی دلره زنشو اذیت میکنه. من هزار بار باهاش حرف زدم اما فایده نداره. در پی سکوت من ا دامه داد اینجوری که تو با امیر صحبت کردی عرفان الان یه کتک حسابی میخوره به جهنم امیر همینجوریش بی اعصاب هست ، توهم جریحش کردی، عرفان از نظر جثه بدنی از امیر خیلی کوچکتره. پاشم برم وساطت؟ محکم و قاطع گفتم نخیر، اینهمه زده یه بار هم بخوره. مجید خندیدو گفت خدا بخیر کنه با تو ، اهل انتقامی ها سرم را پایین انداختم که مجید ادامه داد اگر بابات اونو از شرکت بندازه بیرون نصف مشکلات هلیا حل میشه. اونجا مفت میخوره و مفت حقوق میگیره فکر کرده زندگی اسونه، من از وقتی رفتم سراین کارجدیده تازه متوجه شدم زندگی کردن و پول در اوردن اسون نیست. کار مال خودمون که بود. راحت بودیم هروقت میرفتیم، هر وقت می امدیم کسی کارمون نداشت، الان که کار واسه کس دیگه س باید راندمان کار داشته باشم، سوال جواب پس بدم، از صبح تا شب زحمت بکشم. کل تایم روزمم مال صاحب کارمه. دلم برای مجید سوخت و او ادامه داد غم انگیز ترین جاش اینه که دوماه دیگه تموم میشه و باید دنبال کار جدید باشم. روبرویش نشستم و گفتم پیدا کردی؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت53 ❣زبان عشق❣ دستم رو از دست امیر کشیدم و نشستم رو صندلی عقب ماشین علی زهرا خیلی اروم گفت
❣زبان عشق❣ _دنیا _ساکت شو نمی خوام صدات رو بشنوم از تو هرچی به تو مربوطه بیزارم _چرا چون دعوات کردم . سرت داد زدم. زیاده روی کردم درست. ولی دلیل داشته رفتارام یه درصد فکر نمی کنی با کارهات عصبیم کردی. تو خیابون جیغ میزنی؟ برای چی فرار میکنی؟ _من شروع کردم ؟ سر چیزی که من مقصر نبودم دعوام کردی تو صورتم زدی حتی قبول نمیکنی بی انصافی کردی _کدوم بی انصافی هر کاری اون کرد تو هم کردی چون اون شروع کرد یعنی تو هم مجازی .الان مشکل تو معذرت خواهیه _واقعا متاسفم برای درک پایینت _لااله الی الله. الان اگه برم یه دونه بزنم زیر گوش پریسا دلت خنک میشه؟ دنیا تو حساسیت های من رو میدونی و این کار ها رو میکنی _من دیگه با تو حرف ندارم طرف تو دیگه بابامه چند دقیقه ای بی حرف ایستادیم و به چشم هایی نگاه می کردم که نا چند لحظه پیش شاهد کتک خورونم بودن به پریسایی که از بعد کتک خوردن من از ترس حتی به زور نفس می کشید به علی و زهرا که انقدر عاشقانه با هم حرف میزدن که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده واقعا هم برای اونها اتفاقی نیافتاده همیشه همه ی اتفاقای بد برای من بود با صدای امیر نگاه از اون دو تا برداشتم و بهش نگاه کردم مثل همیشه دستور داد _بریم تو ماشین دنبالش ره افتادم پیش بقیه که رسیدیم عمو گفت _قیافه هاشون رو . عین پدر مرده ها شدن _دور از جون بابام . عین شوهر مرده ها شدم عمو با تاسف سر تکون داد _خجالت بکش دختر دور از جون پسرم این حرف ها چیه ؟ با جون و دل بزرگش کردم که تو نفرینش کنی ؟ صدای بلند زن عمو بود با حرص نگاهش کردم و یاد لبخند های عمیقش بعد از کتک خوردنم افتادم _کاش یه کم تو تربیت و شعورش کار میکردی یادش می دادی چه جوری باید با یه دختر رفتار کنه. احترام بزاره. نه اینکه بد دلی کنه و زور بازوشو نشونش بده عمو کلافه گفت _بسه تو رو خدا بشینید بریم. خیره به چشم های زن عمو نگاه کردم که دستم کشیده شو سمت ماشین به ناچار نشستم و راه افتادیم . سرم درد میکرد و این به خاطر گریه های زیادم بود چشم هام رو بستم و سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و خوابیدم. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣