eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_247 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خیره به مجید ماندم و او ادامه داد بریم نهاربخوریم
به قلم کنار مجید نشستم. عرفان رفت و با شیشه مشروبش بازگشت و روی میز نهاد سپس دوعدد لیوان هم اورد که مجید گفت من نمیخورم ها عرفان متعجب گفت چرا؟ مجید سرش را به علامت نه بالا داد عرفان نگاهی به من انداخت و گفت زن ذلیل شدی رفت؟ مجید لبخندی زدو من گفتم کلا حرفات ازار دهنده ست ها حواست هست ؟ عرفان خندیدو رو به من گفت چون حقیقت و میگم بدت اومده؟ سرم را پایین انداختم و گفتم بسته به شرایط من نمیتونم یه سری حقایق تلخ و بهت بگم تا به معنی واقعیه ..... مجید کلامم را بریدو گفت تروخدا با هم کل کل نکنید من خودم دوست ندارم دیگه بخورم، ربطی هم به عاطفه نداره، اینم جمعش کن ببر . عرفان برخاست و با شیشه زهرماری اش به اشپزخانه رفت مجید با اشاره مرا به سکوت دعوت کرد . هلیا وارد جمع شد با مجید سلام و احوالپرسی کرد و به اشپزخانه رفت. عرفان در گوش او چیزی زمزمه کردو به جمع بازگشت . و من در فکر نقشه ایی برای نجات هلیا بودم. روبروی مجید نشست، بیتا نزد من امدو گفت عاطفه جون موهامو میبندی بالا موهای بیتا را با دستم مرتب کردم و بالا بستم به سمت من چرخید و مرا بوسید. من هم ارام لپ او را کشیدم که عرفان گفت عجب نامادری مهربونی . بیتا به سمت او چرخید و گفت عاطفه جون تو شکمش نی نی داره. گونه هایم از حرف بیتا سرخ شد. هلیا ذوق زده شدو گفت واقعا؟ سر تایید برای هلیا تکان دادم عرفان رو به مجید گفت به سلامتی مبارک باشه ورو به من ادامه داد میخت و سفت کوبیدی اره؟ لبخند تلخی زدم و گفتم کلا تو با من مشکل داری ها حواست هست ؟ مجید با خنده گفت فقط هم با تو مشکل نداره، کلا با خانواده ت مشکل داره عرفان از حرف مجید قهقهه ایی زدو گفت درست زدی تو هدف محکم و جدی گفتم میخوای مشکلتو حل کنم؟ خوشحال میشم اگر اینکارو کنی این را عرفان با حالت خنده گفت و من ادامه دادم چشم ، حتما خوشحالت میکنم. مجید بحث را برید و گفت شرکت چه خبر؟ رییس که ول کرده رفته، اوضاع افتاده دست ولیعهد، ولیعهد هم تا لنگ ظهر خوابه و روزی دوساعت میاد شرکت و بعد هم ول میکنه میره دنبال بازی با خنده گفتم پس الان دربار افتاده دست بی کفایت ها اره؟ همه خندیدند عرفان رو به مجید گفت حالا ببین ها مجید تکیه کرد و گفت زدی ضربتی ، ضربتی نوش کن سپس برخاست و گفت پاشو بریم تو حیاط یه کم قدم بزنیم. عرفان هم برخاست و گفت یعنی میگی زنمو با این خانم معلم تنها بگذارم؟ مجید دست او را گرفت و گفت بیا بریم دیگه، الان یه چیزی بهت میگه ها سپس عرفان را با خود به حیاط برد. بلافاصله بعد از رفتن انها هلیا گفت خسته شدم دیگه از دستش، بخدا بریدم.میشینه به گوشه همینطوری متلک و کنایه و حرفهای سنگین میزنه، اینقدر میگه و میگه تا من به واکنشی نشون بدم پاشه منو بزنه خوب یه فکری بکن چه فکری؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت51 ❣زبان عشق❣ داخل تونل خلوت بود ولی خالی نبود چند تا ماشین از کنارمون رد شدن و شادی من و پریس
❣زبان عشق❣ خجالت کشید. هیچی توش نبود ولی قصد انجام کاری رو داشتم که باید می بردم اگه موبایلم شارژ داشت تا حالا به بابا گفته بودم یکم با فاصله ازش راه رفتم که این باعث شد دستم رو بگیره به طرف خودش بکشه فکر کنم با این کار می خواست به همه بفهمونه که ما مشکل نداریم و این با قیافه ی من و خودش اصلا جور در نمی اومد جلوی سرویس خانم ها ایستاد. رفتم تو با دیدن صحنه ی روبروم خوشحالی عالم مال من شد دستشویی دوتا درد داشت یکی رو به خیابون یکی هم به داخل رستوران. بیرون رفتم با تمام سرعت به سمت جاده می دویدم خدا خدا میکردم یه ماشین پیدا کنم که خدا صدام رو شنید یه پراید ایستاد رانندش یه مرد میانسال بود ترسیده بودم از شدت ترس من فوری پرسید _دخترم چی شده؟ _ببخشید آقا از اتوبوس جا موندم میشه منو بهش برسونید اگه تند برید بهش میرسیم به جاده نگاه کرد _باشه زود بشین بریم با سرعت توی ماشین نشستم و در رو بستم بلافاصله با سرعت حرکت کرد از شیشه عقب ماشین به رستوران نگاه کردم امیر و علی به سمت ماشینی که من سوار شده بودم میدویدند اما دیر رسیدن و ما خیلی دور شدیم کاش نمیدیدن سوار ماشین شدم. الان با ماشین میان دنبالم با استرس به جاده نگاه کردم کاش زود یه اتوبوس پیدا کنیم و ماشین رو عوض کنم خیلی طول نکشید که صدای بوق دو تا ماشین از پشت رو شنیدیم برگشتم به عقب وای رسیده بودن بهمون امیر این بار واقعا دیگه من رو میکشه این چه کاری بود من کردم با صدای راننده برگشتم سمتش _دخترم این ماشین ها با شما کار دارن هاج و واج مونده بودم چی جواب بدم که چشمم به ماشین راهنمایی رانندگی خورد که گوشه خیابون ایستاده بود _حاج آقا اینا مزاحمن کنار ماشین پلیس بایستید من برم پیش پلیس _دردسر درست کردی برام دختر تو گفتی از اتوبوس جا موندی من سوارت کردم غر غر کرد و کنار ماشین پلیسی که دو مامور کنارش ایستاده بودن ایستاد فوری پیاده شدم و بدون اینکه حرفی بزنم داخل ماشین سفید ابی پلیس نشستم و در رو هم قفل کردم . هر دو با تعجب به من نگاه کردن یکیشون که دو تا ستاره روی سرشونش بود رو به راننده کرد _مشکلی پیش اومده تا راننده خواست توصیح بده صدای ترمز امیر و بعد هم ماشین علی حواس همه رو به خودشون جلب کرد امیر از ماشین پیاده شد و رفت سمت پراید که چشمش به من افتاد مسیرش رو کج کرد و اومد سمتم خواست در رو باز کنه که به خاطر قفل بودن موفق نشد انقدر عصبی بود که اصلا متوجه نبود این ماشین پلیسه و با لگد به درش کوبید از ترس داشتم سکته میکردم و به غلط کردن افتاده بودم پلیسه اومد جلو تا امیر رو بگیره که علی زود تر اقدام کرد و امیر رو عقب برد _چه خبرتونه آقا راننده شدوع کرد به توضیح دادن و علی تمام توانش رو برای عقب نگه داشتن امیر خرج می کرد بعد از اروم کردن امیر خودش رو مرتب کرد و اومد سمت ماشین و شروع کرد به توضیح دادن سمت ماشین رفت و از تو کیف مدارک عمو دو تا شناسنامه برداشت و سمت پلیس اومد پلیس با چک کردن شناسنامه ها اومد سمتم ازم خواست تا پیاده بشم با چشم هام التماسش کردم ولی راه دیگه ای نبود و باید پیاده میشدم در رو باز کردم و امدم بیرون امیر چند قدم جلو اومد با حرص گفت _من تو آدمت میکنم علی سمتش رفت و جلوش رو گرفت _این دو نفر چه نسبتی با شما دارن نگاهم رو بهش دادم از شدت تپش قلب و ترس به سختی لب باز کردن _هی..هیچ نس...نسبتی مزا حم..ن _اما اون اقا با شناسنامه ای که نشون داده میگه شما همسر برادرشی گریم شدت گرفت _میخواد من رو بزنه. من نمیرم پیشش . توروخدا من رو ببرید تهران یکم بهم نگاه کردن و رفت پیش علی و امیر اروم حرف میزدن و صداشون رو نمی شنیدم چند لحطه بعد علی اومد سمتم _بیا بریم دختر . از این خرابترش نکن _نمیام امیر میخواد من رو بزنه _غلط کرده . اصلا تو بیا تو ماشین من. خوبه؟ _نمیزاره _اون با من کاریت نباشه سمت ماشین علی حرکت کردن یه جوری که امیر دستش به من نرسه بین من و اون حائل شد و من رو نشوند داخل ماشین سمت راننده ی پراید رفت و بعدم با پلیس حرف زد و نسشت تو ماشین راه افتادیم مسیر زیادی نرفته بودیم و زود رسیدیم جلوی همون رستوران عمو به دیوار رستوران تکیه داده بود و بقیه ام کنارش ایستاده بودن ماشین ایسناد و پیاده شدم عمو اومد سمتم _این چه کاری بود کردی دختر سرم رو پایین انداختم لب زدم _ببخشید _ببخشید به همین راحتی اومد جلو بازوم رو گرفت _اگه اتفاقی برات میافتاد چی کار می کردم. هان؟ اگه راننده برت میداشت می رفت چی؟این دیونه بازی ها چیه ؟چی جواب باباتو می دادم دوباره زدم زیر گریه امیر اومد جلو دست روی دست عمو گذاشت و اروم بازوم رو جدا کرد _تقصیر منم هست دعواش نکنید _در این که تو نامردی شکی نیست اما دلیل نمیشه همه رو ول کنه تنها بره سوار ماشین یه غریبه بشه چپ چپ نگاهمون کرد _سوار شید بریم. https://eitaa.com/r
ریحانه 🌱
#پارت_248 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم کنار مجید نشستم. عرفان رفت و با شیشه مشروبش بازگشت
به قلم میخوای به امیر بگم بیاد باهاش صحبت کنه؟ هلیا فکری کردو گفت چی بگم والا؟ یه بار امتحان کن ، به امیر بگو چه مشکلاتی داری بیاد باهاش صحبت کنه بعد اگر به نتیجه نرسیدی الان بهترین موقعیته بابا و مامان انگلیسند بیا خونه مامانینا قهر ببین عرفان میخواد چیکار کنه؟ پرنیا رو چی کار کنم؟ پرنیا رو هم باخودت بیار اخه نمیگذاره خوب نگذاره، بچه که نیست. هفت سالشه نه ،بچه م ناراحت میشه. الان بچه ت خیلی خوشحاله پامیشه تورو میزنه. هلیا سکوت کرد و به من خیره ماند من ادامه دادم مگه بیتا از مادرش دوره بلایی سرش اومده؟ بعد هم پرنیا به تو عادت داره تو نباشی خون عرفان و میکنه تو شیشه هی ضر ضر کنارش گریه میکنه اونم اعصابش نمیکشه کم میاره مگه مجید در مقابل گریه های بیتا کم اورده؟ من خودم بارها شاهد بودم اونموقع که تو نبودی بیتا گریه میکرد سراغ مادرشو میگرفت در پی سکوت هلیا ادامه دادم بعد مجید چی کار میکرد ؟ هلیا فکری کرد و گفت بعد مجید کلافه میشد زنگ میزد به متین میبرد پیش مادرش از وقتی من اومدم مجید خیالش راحت شده از بیتا ، قبل از اون که اینطوری نبود، خودش حوصله بچه نداشت تا جایی که مادر و خواهراش نگه میداشتند که هیچی لز اوتجا به بعد میداد به مادرش دیگه. هلیا سرش را به علامت نه بالا داد و گفت خودم دلم طاقت نمیاره یکم سفت باش هلیا ، یه بار امتحان کن ، اگر کم اوردی من مجید و میفرستم باهاش صحبت کنه برت گردونه هلیا سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت و سپس گفت امیر کمک میکنه؟ میخوای من بهش بگم؟ اره، چون من نمیتونم بگم. گوشی که ندارم تلفن خونه هم عرفان قطعش کرده چرا؟ روانیه دیگه، یکی اشتباه زنگ زد خونه ، هم منو کتک زد هم گوشی و جمع کرد از اینجا که بریم میرم سراغ امیر اون دخالت نمیکنه عاطفه حالا من تلاشمو میکنم. هلیا سرش را به علامت مثبت تکان دادو گفت قول دادی که اگر من کم اوردم درستش کنی ها باشه، بخدا کمکت میکنم. مجید تورو اذیت نمیکنه؟ نگاهی به هلیا انداختم و گفتم نه به اون صورت. اخلاقش خوبه؟ مهنازو که خیلی اذیت میکرد. یکم زود عصبی میشه ولی در حالت کلی خوبه. در باز شدو مجید و عرفان وارد شدند. مجید رو به من گفت پاشو بریم. هلیا گفت کجا به این زودی؟ الان متین زنگ زد گفت مادرم حالش بد شده بردنش بیمارستان. با نگرانی گفتم چرا؟ قلبش گرفته برخاستم و کیف دستی م را برداشتم بلافاصله ازخانه خارج شدیم و به بیمارستان رفتیم. مژگان و منیژه با من احوالپرسی کردند و بارداری م را تبریک گفتند. متین کمی ان طرف تر زانوی غم بغل گرفته بود. بیتا نزدیک اورفت من و مجید هم از پشت شیشه سی سی یو نظاره گر عزیز خانم بودیم. عزیز خانم سرچرخاند با دیدن مجید اشاره کرد بیا تو مجید پشت در رفت،بعد از کمی اصرار به پرستار وارد اتاق شدو بالای سر مادرش رفت. از پشت شیشه انها را نگاه میکردم. اخ که چقدر دوست دلشتم بدانم چه میگویند. عزیز خانم هر چه میگفت مجید فقط نگاهش میکرد و گهگاهی سرش را به علامت نه بالا میداد به دیوار تکیه کرده بودم و راهرو را مینگریستم که از دورمهناز را دیدم که با پدرش می ایند حضور او ازارم میداد. هم استرس داشتم که جریان سقط را دوباره عنوان کند. بیتا جیغ کشیدو گفت مامان سپس دوان دوان سمت مهناز رفت مهناز روی زمین نشست و بیتا به اغوش او پرید. با دیدن این صحنه از امدن مهناز خوشحال شدم لااقل تا مجید نیست بیتا کمی مادرش را میبیند. مهناز سراپای او را غرق بوسه کرد پدر مهناز سراپای مرا ور انداز کرد و من ارام گفتم سلام علارغم انتظار من لبخندی زدو گفت سلام دخترم. متعجب از رفتار او ماندم مهناز نگاهی به من انداخت و سپس مشمئزاز من رو برگرداند و نزد مژگان و منیژه رفت. در سی سی یو باز شد و مجید از اتاق خارج شد نگاهش در جمع چرخید و روی بیتا که دستش در دست مهناز بود قفل شد. نگاهی سراسر خشم به بیتا انداخت بیتا ناخواسته دست مجید را رها کردو به طرف من امد مجید سلام سردی به دایی اش کردو رو به من گفت بریم. سپس نگاهی به مژگان انداخت و گفت من میرم کاری پیش اومد بهم زنگ بزن نگاهم روی مهناز افتاد که چه عاشقانه بیتا را نگاه میکند. در سالن با مجید هم گام شدم ارام کنار گوشش گفتم یه خواهش ازت بکنم؟ جانم ارام گفتم... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت52 ❣زبان عشق❣ خجالت کشید. هیچی توش نبود ولی قصد انجام کاری رو داشتم که باید می بردم اگه موبای
❣زبان عشق❣ دستم رو از دست امیر کشیدم و نشستم رو صندلی عقب ماشین علی زهرا خیلی اروم گفت _پریسا با نمیاد _امیر نذاشت میگه جفت میشن سبک بازی در میارن _ای داد از دست این پسر دایی عمو پشت فرمون نشست و این به خاطر اعصاب خراب امیر بود یک ربع بود که اروم بودم و گریه نمی کردم گوشی توی کیفم لرزید و چون رو پام بود لرزشش رو احساس کردم برداشتم برداشتم و نگاهش کردم پیامی بود که مطمعنن امیر فرستاده _مثل بچه ی ادم بر می گردی تو ماشین خودم . کاریت ندارم. بعدا باهات تسویه می کنم کاشکی بابا قبول نمی کرد با اینا بیام مشهد این بدترین سفر عمرم شد می دونستم اگه به حرفش گوش نکنم تلافی شو سرم در میاره و من هیچ احساس امنیتی پیش این خانواده نداشتم بهتر بود که برگردم تو ماشینش رو به علی گفتم _یه جا نگه دار من برم ماشین امیر _بهتره همینجا بمونی _نه داره پیام میده می ترسم بیشنر عصبی بشه بعض به گلوم چنگ انداخت و دوباره گریه کردم و ادامه دادم _برسیم . به بابام میگم بیاد دنبالم با اصرار من علی برای عمو چراغ زد و نگه داشت قبل از من امیر پیاده شد و مامانش رو نشوند جلو یا ابالفضل میخواد عقب پیش من بشینه پیاده شدم که خودش نشست وسط من و پریسا . در رو بستم و راه افتادیم. اصلا احساس امنیت نمی کردم و از تماس پاهام با پاهای امیر احساس چندش می کردم دو تا هدف داشتم که باید عملیشون می کردم اول اینکه حال تنها مسافر خوشحال این ماشین رو بگیرم بعدم زنگ بزنم با بابا بیاد برم گردونه با یاد اوری اینکه گوشی م شارژ نداره فکری به ذهنم رسید دست کردم توی کیفم و یه اسکناس ده تومنی در اوردم و رو به عمو گرفتم _عمو میشه یه جا وایستی یه شارژ برای من بخری می خوام زنگ بزنم به بابام شارژ ندارم عمو سرش رو تکون داد که امیر زد رو دستم _پولت بزار کیفت هروقت خواستی زنگ بزنی با گوشی من زنگ بزن _نه اخه لازمم دارم کلا برگشت سمتم و با صورت پر از خشمش گفت _برا چی ؟ _یکی بهم پیام میده میخوام جوابش رو بدم چشم هاش رو ریز کرد _چی میخوای بهش بگی اونوقت؟ _می خوام به بابام بگم همچین حالت رو بگیره که دفعه ی اول اخرت باشه دست رو من بلند می کنی _دفعه ی اولم نبوده اگه رفتارت رو هم درست نکنی دفعه اخرم هم نیست. با منم درست صحبت کن _اصلا صبر کن ببین به اخر می رسیم دستش رو بلند کرد که دستم رو جلوی صورتم سپر کردم _چی ؟فقط میخوام یه بار دیگه بگی ! عمو که معلوم بود کلافه شده گفت _بسه دیگه دفعه ی اخرمه که شما دو تا رو با خودم میارم سفر، امیر اگه یه کلمه ی دیگه حرف بزنی من میدونم با تو، بنداز اون دستت رو تا نشکوندم برات هر دو ساکت شدیم برای اینکه لجش رو دربیارم کیفم رو بینمون گذاشتم بی حد ازش می ترسیدم ولی نباید کوتاه می اومدم سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم اروم فین فین میکردم ارنجش اروم زد به پهلوم گفت _بس کن یه دستمال کاعذی از پشت ماشین برداشت و گرفت سمتم با نفرت نگاهش کردم و روم رو ازش برگردوندم دستمال و با شتاب انداخت روی پام زیر لب گفت بیشعور دستش رو فرو کرد تو پهلوم که از شدت درد جیع زدم از صدای جیغم عمو ترمز کرد و با فریاد گفت _ برید پایین حرف هاتون رو بزنید تموم که شد برگردید تو ماشین اینجوری من اعصاب ندارم سرم رو پایین انداختم و دستم روی پهلون بود که به شدت درد میکرد امیر اروم گفت _تموم شو بابا بریم عمو از ماشین پیاده شد و در سمت من رو باز کردگفت _پیاده شید هر دو از ماشین پیاده شدیم و یکم از ماشین فاصله گرفتیم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_249 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم میخوای به امیر بگم بیاد باهاش صحبت کنه؟ هلیا فکر
به قلم میشه خواهش کنم بگذاری بیتا بره پیش مامانش. سرش را به علامت نه بالا دادو گفت صلاح نیست. بیشتر از این اصرار نکردم و به دنبال او راهی شدم. سوار ماشین که شدیم رو به مجید گفتم مامانت چی میگفت؟ سر تاسفی تکان دادو گفت ول کن عاطفه تروخدا حالش چطور بود؟ قلبشه دیگه ، خوب میشه. ببینم مهناز چیزی بهت نگفت؟ نه. به خانه رسیدیم.با شال من پیشانی اش را بست و روی کاناپه دراز کشید گوشی تلفن را برداشتم و شماره امیر را گرفتم. لحظاتی بعد گفت جانم عاطفه؟ سلام امیر خوبی؟ ممنون، چی شده ؟ به اتاق خواب رفتم و در رابستم ارام گفتم الان خانه هلیا بودم. دعواشون شده میدونم. میدونی سر چی؟ بله سر تو پوزخندی زدم و گفتم میدونی؟ پس خوشا به مردونگیت که میدونی عرفان پشت سر من صفحه میگذاره و هیچی نمیگی . باز دم هلیا گرم یه غیرتی داره، از خواهرش دفاع کرد کتکشم خورد . امیر که جا خورده بود گفت عاطفه؟ زهر مارو عاطفه، انگار نه انگار برادری ،اصلا به تو هم میگن مرد؟ والا من که یه زنم دیدم یکی خواهرمو زده میخواستم چشماشو دربیارم تو چطور مردی هستی که یه جو غیرت نداری به من مربوط نیست که زن و شوهرند. بیجا کرده شوهره، مرد زنشو میزنه؟ تو خودت چند روز پیش کتک نخورده بودی؟ بله منم خورده بودم. از بی عرضگی سگمونه که شغال میاد مرغمون و میبره، زندگی منو با اون مقایسه نکن. مجید منو ازار نمیده. اون عرفان عرق خور معتاد خانم باز یه دونه از خواهراتو پشتش حرف زده اون یکی و گرفته زده تو تمرگیدی داره صدای قلیونت میاد در پی سکوت امیر متوجه شدم حرفهایم روی او تأثیر گذاشته ادامه دادم هشت ساله تو اون شرکت حقوق یه مهندس و گرفته در حد ابدارچی هم کار نکرده. هنوز از ما طلب داره؟ الان من چیکار کنم؟ هلیا خودش تا حالا از من کمک نخواسته. امروز خواست، میگفت میخوام خودکشی کنم. من باهاش حرف زدم گفت به امیر بگو بیاد با عرفان صحبت کنه. اگر نمیتونه مثل ادمزندگی کنه من برم. باشه ، الان من میرم اما جواب بابارو کی میخواد بده ؟ بابا که فعلا نیست، شاید تا اونموقع مشکلش حل شد امیر کمی عصبی شد و گفت من برای اینکه ثابت کنم بی عرضه و بی غیرت نیستم الان میرم دهن عرفان و سرویس میکنم. هلیا رو میارم . ولی اگر بابا اومد و شاکی شد، هلیا رو میارممیزارم خونه ت ، میری به عرفان میگی اشتباه کردیم اینم زنت اشتباه و خود معتاد عرق خوره زن بازش داره میکنه، باشه تو برو بیار مسئولیتش با من شام درست کن مستقیم میارمش اونجا خیلی خوب. امیر ارتباط را قطع کرد تلفن را قطع کردم و از اتاق خارج شدم. مجید نشست و گفت نسخه عرفان و پیچیدی اره؟ سر تایید تکان دادم مجید گفت خیلی دلره زنشو اذیت میکنه. من هزار بار باهاش حرف زدم اما فایده نداره. در پی سکوت من ا دامه داد اینجوری که تو با امیر صحبت کردی عرفان الان یه کتک حسابی میخوره به جهنم امیر همینجوریش بی اعصاب هست ، توهم جریحش کردی، عرفان از نظر جثه بدنی از امیر خیلی کوچکتره. پاشم برم وساطت؟ محکم و قاطع گفتم نخیر، اینهمه زده یه بار هم بخوره. مجید خندیدو گفت خدا بخیر کنه با تو ، اهل انتقامی ها سرم را پایین انداختم که مجید ادامه داد اگر بابات اونو از شرکت بندازه بیرون نصف مشکلات هلیا حل میشه. اونجا مفت میخوره و مفت حقوق میگیره فکر کرده زندگی اسونه، من از وقتی رفتم سراین کارجدیده تازه متوجه شدم زندگی کردن و پول در اوردن اسون نیست. کار مال خودمون که بود. راحت بودیم هروقت میرفتیم، هر وقت می امدیم کسی کارمون نداشت، الان که کار واسه کس دیگه س باید راندمان کار داشته باشم، سوال جواب پس بدم، از صبح تا شب زحمت بکشم. کل تایم روزمم مال صاحب کارمه. دلم برای مجید سوخت و او ادامه داد غم انگیز ترین جاش اینه که دوماه دیگه تموم میشه و باید دنبال کار جدید باشم. روبرویش نشستم و گفتم پیدا کردی؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت53 ❣زبان عشق❣ دستم رو از دست امیر کشیدم و نشستم رو صندلی عقب ماشین علی زهرا خیلی اروم گفت
❣زبان عشق❣ _دنیا _ساکت شو نمی خوام صدات رو بشنوم از تو هرچی به تو مربوطه بیزارم _چرا چون دعوات کردم . سرت داد زدم. زیاده روی کردم درست. ولی دلیل داشته رفتارام یه درصد فکر نمی کنی با کارهات عصبیم کردی. تو خیابون جیغ میزنی؟ برای چی فرار میکنی؟ _من شروع کردم ؟ سر چیزی که من مقصر نبودم دعوام کردی تو صورتم زدی حتی قبول نمیکنی بی انصافی کردی _کدوم بی انصافی هر کاری اون کرد تو هم کردی چون اون شروع کرد یعنی تو هم مجازی .الان مشکل تو معذرت خواهیه _واقعا متاسفم برای درک پایینت _لااله الی الله. الان اگه برم یه دونه بزنم زیر گوش پریسا دلت خنک میشه؟ دنیا تو حساسیت های من رو میدونی و این کار ها رو میکنی _من دیگه با تو حرف ندارم طرف تو دیگه بابامه چند دقیقه ای بی حرف ایستادیم و به چشم هایی نگاه می کردم که نا چند لحظه پیش شاهد کتک خورونم بودن به پریسایی که از بعد کتک خوردن من از ترس حتی به زور نفس می کشید به علی و زهرا که انقدر عاشقانه با هم حرف میزدن که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده واقعا هم برای اونها اتفاقی نیافتاده همیشه همه ی اتفاقای بد برای من بود با صدای امیر نگاه از اون دو تا برداشتم و بهش نگاه کردم مثل همیشه دستور داد _بریم تو ماشین دنبالش ره افتادم پیش بقیه که رسیدیم عمو گفت _قیافه هاشون رو . عین پدر مرده ها شدن _دور از جون بابام . عین شوهر مرده ها شدم عمو با تاسف سر تکون داد _خجالت بکش دختر دور از جون پسرم این حرف ها چیه ؟ با جون و دل بزرگش کردم که تو نفرینش کنی ؟ صدای بلند زن عمو بود با حرص نگاهش کردم و یاد لبخند های عمیقش بعد از کتک خوردنم افتادم _کاش یه کم تو تربیت و شعورش کار میکردی یادش می دادی چه جوری باید با یه دختر رفتار کنه. احترام بزاره. نه اینکه بد دلی کنه و زور بازوشو نشونش بده عمو کلافه گفت _بسه تو رو خدا بشینید بریم. خیره به چشم های زن عمو نگاه کردم که دستم کشیده شو سمت ماشین به ناچار نشستم و راه افتادیم . سرم درد میکرد و این به خاطر گریه های زیادم بود چشم هام رو بستم و سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و خوابیدم. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_250 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم میشه خواهش کنم بگذاری بیتا بره پیش مامانش. سرش را
به قلم پیمان کاری پروژه ساخت پل زیرگذر و رو گذر از شهرداری پیشنهاد دارم. باید اینجا تموم شه تصویه کنم بعد اونجا رو قبول کنم. چرا؟ اخه اینجا اول باید خودم هزینه کنم استارت بزنم ده درصد کار پیش بره پولشو از شهرداری بگیرم. حالا اینها باهات تصویه میکنند ۶ اره، پایان ماه قراره چکمو بنویسه بده. باز خدارو شکر بله،خدارو شکر میکنم، کارم یکم سخت شده اما در عوض زن به این خوبی دارم.ارامش دارم، زندگی خوب دارم.یه نی نی تو راهی دارم. لبخند روی لبهایم نقش بست، مجید اخمی مصنوعی کرد و گفت اما نی نی جدیدم یکم بیچاره س، مامانش همین اول راهی کمر به قتلش بست. سرم را پایین انداختم. مجید گفت امیر شام میاد اینجا؟ اره ، الان پامیشمشام میگذارم. لازم نکرده، خودتو خسته نکن. از بیرون میگیرم. نه، خسته نمیشم. تو فقط استراحت کن و به خودت برس، دوست دارم بچه م تپل مپل باشه ها. لبخندی زدم مجید اطرافش را سر گرداند و گفت اون یکی بچه م کو؟ تو اتاقشه برخاست و به سمت اتاق بیتا رفت و در را گشود. سپس مبهوت گفت بیتا بابا گریه میکنی؟ برخاستم و به سمت اتاق بیتا رفتم. موهاش را دورشش ریخته بود و روی تخت زانوی غم بغل گرفته بود و صورتش خیس اشک بود. نزدیکش رفتم و گفتم چی شده؟ خودش را در اغوش من پرت کردو گفت میخواستم مامانمو بغل کنم. میخواستم بوسش کنم. الهی طلاق بمیره. بغض راه گلویم ررا بست و اشک از چشمانم جاری شد، نگاهی به مجید که از حرف بیتا غرق غم شده بود انداختم و سر تاسف برایش تکان دادم. مجید اتاق را ترک کرد کمی بیتا را نوازشش کردم بیا باهم بازی کنیم. من بازی نمیخوام فقط مامانمو میخوام. دفتر نقاشی اش را اوردم و سرگرم نقاشی کشیدن شدم. مدتی گذشت بیتا غصه را فراموش کردو با من همراه شد. از اتاق خارج شدم. مجید تلویزیون را خاموش کرد و گفت اروم شد؟ نگاه معنی داری به او انداختم و او ادامه داد من ادم بد جنسی نیستم عاطفه، ولی مهنازه که داره رو مخ مامانمم کار میکنه مامانم اینکار هارو با من بکنه. مامانم فقط گفت اگر میخوای با عاطفه زندگی کنی از اینجا برو و شرکت هم نیا. از او رو برگرداندم و به اشپزخانه رفتم مجید ادامه داد تو فکر میکنی چرا پیشنهاد ساخت هتل و مجتمع تفریحی تو کیش و به بابات دادن؟ مکث کرد و ادامه داد که بابات بره تو تیم اونها و به نفع من شهادت نده. اینها که میگی ربطی به بیتا نداره ربط نداره؟ اون پسر داییم که گور به گور شد داشت تو کیش این کارو انجام میداد که همونجا مرد، اون زمین ها مال داییمه، یه سر این کار میخوره به داییم و مهناز به سمت او چرخیدم مجید ادامه داد الان حال بیتا رو که دیدم قلبم درد گرفت، واقعا دلم براش سوخت اما مهناز اگر از من نترسه و من وا بدم کل زندگیمو باختم. اون بزرگترین دشمن منه. اگر اون دست از من بکشه من مامانمو راضی میکنم. مامانم تنها مشکلش اینه که داییم و خیلی دوست داره و اون انتر خانمم دختر اونه. اونه که منو ول نمیکنه، تو تاحالا به گوشی من دست نزدی بیا اس ام اس هاشو بخون. سپس برخاست و گوشی اش را نزد من اورد صفحه پیام های بیتا را باز کرد و گوشی را دستم داد نگاهی به پیام هایش انداختم اینکارها چیه که میکنی مجید؟ زندگیمونو که سر هیچ و پوچ پاشوندی. الان رفتی یه زن اکبیر هم گرفتی تو میدونی من خیلی دوستت دارم داری اذیتم میکنی بخدا اینقدر که تو رو میخوام و عاشقتم. نمیتونم به کس دیگری فکر کنم. قبول دارم که من اشتباه کردم،اما من اینقدر ها هم بد نبودم که تو اینکارو با من کردی. من بخاطر تو قید پزشکیمو زدم، همه کارهات و تحمل کردم. یادته چقدر منو میزدی ، یادته چقدر بهم دری وری میگفتی من هیچی نمیگفتم. اونشب و یادته تا دیر وقت با دوستات مشروب خوری بودی نصفه شب از راه رسیدی برات تولد گرفته بودم. یادته چقدر سورپرایزت میکردم؟ هیچ کدوم اون کارام به چشمت نمیاد که بعد اینهمه سال منو ببخشی و اونو نگیری با هم اشتی کنیم؟ به خاطر بیتا از خر شیطون پیاده شو مجید برایش نوشته بود من زنمو دوست دارم مزاحم من نشو... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت54 ❣زبان عشق❣ _دنیا _ساکت شو نمی خوام صدات رو بشنوم از تو هرچی به تو مربوطه بیزارم _چرا
❣زبان عشق❣ اروم چشم هام رو باز کردم سرم روی سینه ی امیر بود حتما تکون های ماشین باعث ب شده بود بی افتم توی بغلش دستش رو از پشت سرم گذاشته بود فوری خودم رو جمع و جور کردم صاف نشستم اروم و باخنده ای که اصلا ازش خوشم نمی اومد گفت _خوب خوابیدی؟ نباید به این زودی ها باهاش آشتی میکردم دستش که الان پشت گردنم بود رو پایین انداختم و به بیرون نگاه کردم با دیدن فضای اطراف متوجه شدم که داخل شهریم رو به عمو گفتم _عمو کجاییم؟ _مشهدیم عمو جان نیم ساعت دیگه می رسیم. رو به زن عمو که من اصلا صورتش رو نمی دیدم گفت _اول بریم حرم یه بریم خونه ی باجناق اونم که به خاطر رسیدن به شهرش خوشحالی از صداش میباریدگفت _اول بریم خونه ی خواهرم یه حموم بریم بعد میریم حرم شاید کلا فردا صبح رفتیم روحن و جسمن خسته ایم یکم استراحت کنیم منظورش از روحن به من بود انگار نه انگار که امیر با اون کارش باعث ناراحتی همه ی شده همه چیز رو گردن می ندازه ولی داره اشتباه میکنه جون جواب این حرف هاش رو اساسی میدم به موقعش حالی ازش بگیرم که هیچ کس نتونه جمعش کنه بعد از کلی کوچه و پس کوچه رد کردن جلوی یه خونه ی قدیمی ایستادیم دیوار هاش اجری بود و در کوچیک سبز رنگی داشت که یکمم زنگ زده بود بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و عمو دستش رو روی زنگ گذاشت زن عمو با تن صدای پایین و صدایی که سعی در مهربون نشون دادنش بود رو به من گفت _دنیا جان خوب خوابیدی؟ ساکم رو که علی از صندوق عقب ماشین بیرون گذاشته بود برداشتم و نگاهش کردم .از اول تا حالا یک کلمه هم به غیر کنایه با من حرف نزده وقتی هم پسرش من رو توی خیابون زد بهش حقم داد حالا الکی مهربون شده حال من رو می پرسه الان حالیش می کنم نگاهم رو ازش گرفتم و به در زنگ زده ی روبروم نگاه کردم زن عمو سمت امیر رفت کنار گوشش چیزی گفت که با صدای باز شدن لولای در خونه ی خواهرش سرش رو به سمت در چرخوند در گیر داشت و به سختی باز شد و چهره ی زن خندانی پشت در نمایان شد چند باری اومده بودن خونه ی عمو اینا من با هاشون کم و بیش اشنا بودم وارد خونه شدیم و به غیر عمو همه با هاش روبوسی و احوال پرسی کردن. مراسم عقد من و امیر شرکت نکرده بود اومد جلو دستم رو که بی حالت اویزون کرده بودم رو گرفت و صورتم رو بوسید و تبریک گفت نه سلام کردم نه موقع احوالپرسی باهاش همکاری کردم سرد و بی روح به روبرم نگاه می کردم کمی از کم محلیم جا خورد ولی به روی خودش نیاورد نگاه معنی داری به زن عمو کردم رنگش از شدت ناراحتی پریده بود با چشم ابرو به امیر اشاره می کرد امیر کلافه نگاهی به من کرد و اهمیت نداد خاله سمت زن عمو رفت شروع به تعارف کردن برای ورود به داخل خونه کرد به باغچه ی پر از گلهای بهاری باغچه نگاه کردم و یاد باغچه ی خزون زده ی خونه ی خودمون افتادم یه تخت دو نفره کنارش بود و سمامور ذغالی گوشه ی همون تخت با فشار دست امیر پشت کمرم نگاهم رو از اون همه ریبایی برداشتم و به پله های روبرم نگاه کردم تلاش کردم دستش رو از پشت کمرم بردارم که مثل چسب چسبیده بود نتونستم سه تا پله ی روبرم رو بالا رفتیم و وارد خونه شدیم خبری از مبل نبود و همه روی زمین نشستیم خاله سمت اشپز خونه رفت و با به سینی چای بیرون اومد علی از جاش بلند شد و سینی چایی رو از خالش گرفت و شروع به تعارف کردن کرد جمله ای که توی دهنم اماده کرده بودم رو مرور کردم تک سرفه ای کردم و با صدای رسایی گفتم _فریده جون من کجا لباس هام رو عوض کنم همه به هم خیره شدن و چشم هاشون از اینکه من خاله ای که از مادرشون دو سال بزرگ تر هست رو به اسم کوچیک صدا کرده بودم گرد شده بود عمو لبش رو به دندون گرفت و زن عمو کم مونده بود غش کنه امیر هم مثل همیشه چهره اش سرخ سرخ شده بود خاله فریده لبخندی زد و گفت _بیا بهت بگم عزیزم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_251 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم پیمان کاری پروژه ساخت پل زیرگذر و رو گذر از شهرداری
به قلم باشه اونو دوست داری اشکال نداره، منم داشته باش، من هیچی ازت نمیخوام. فقط میخوام گاهی بیای یه سر هم به من بزنی، دوست دارم بچه م سایه پدر و مادر بالای سرش باشه. قول میدم به هیچ عنوان کاری نکنم زنت متوجه حضور من تو زندگیت بشه. حرفهای مهناز روی مغزم بود کوهی از پیام هایش را رد کردم و گوشی را بدست مجید دادم . ان را قفل کردو گفت منم دلم برای بیتا میسوزه، اما مجبورم اینکارها رو کنم سری تکان دادم و گفتم بازم به نظرم از انسانیت بدوره که بیتارو وارد دعوای بزرگترها کنی مجید سرجایش نشست و تلویزیون را روشن کرد. بیتا از اتاق خارج شدو گفت بابا نقاشیمو ببین. مجید نقاشی اورا نگاه کردو گفت به به دختر قشنگم چه نقاشی خوشگلی کشیده. بیتا روی پای اونشست و گفت کارتون میزاری بابایی مجید شبکه را عوض کرد بیتا روی مبل دراز کشید و سرش را روی پای اونهاد . مجید با موهای او بازی میکرد و من نظاره گرشان بودم. با صدای زنگ ایفن مجید برخاست پشت ایفن رفت و گفت امیر و هلیان سپس در رازد بیتا ذوق زده شدو برخاست. سپس با اشتیاق گفت اخ جون پرنیا .... به استقبالشان رفتم. امیر و هلیا به تنهایی امده بودند. چشمان هلیا پر از اشک بود و امیر هم به شدت عصبی بود. روی کاناپه لمید و گفت مرتیکه عوضی هلیابا بغض گفت دیدی نزاشت بچمو بیارم مجید تچی کردو گفت اشکال نداره، اونم باباشه دیگه نمیکشش که اخه بچه م داشت گریه میکرد اروم میشه، این بساط و ماهم داریم. پنج دقیقه گریه میکنه بعد یادش میره رو به هلیا گفتم طاقت بیار ببینیم چی میشه. صدای زنگ گوشی مجید بلند شد. نگاهی به صفحه انداخت وسپس به حیاط رفت. امیر رو به من گفت عرفانه ها زنگ زد امار بگیره ببینه ما کجاییم. هلیا گفت ترو خدا عاطفه ببین چی میگن ابرویی بالا دادم و گفتم زشته خوب میبیننم. مدتی بعد مجید امدو گفت بیتا بابا بیابریم بیرون برخاستم و رو به مجید گفتم کجا؟ با عرفان صحبت میکردم. سپس رو به هلیا ادامه داد میگه من حرفی به هلیا نزدم، امیر بیخودی اومده به من گیر داده، هرچی از دهنش در اومد به من گفت و زنم و برداشت برد. پرنیا داره بی قراری میکنه، بهش بگو برگرده بیاد. هلیا دست و پایش شل شد و من مصمم گفتم بگو هلیا نمیاد حالا یه سر برم اونجا ببینم چه خبره، اگر شد پرنیا رو هم بیارم. اتفاقا برعکس، به نظرم پرنیا رو نیار. هلیا برخاست و گفت نه اقا مجید ترو خدا برو بچمو بیار امیر گفت عاطفه راست میگه، پرنیا الان با گریه داره میره رو اعصابش، پرنیا بیاد اینجا دیگه عرفان مشکلی نداره که، ازاد ترهم میشه، تا اومدن بابا صبر میکنه بابا میاد مجبورت میکنه بری بگی غلط کردم و برگردی اونجا هلیا سر جایش نشست و گفت عجب غلطی کردم ها مجید دست بیتا را گرفت و از خانه رفت ، رو به هلیا گفتم میدونمسخته، اما یکم قوی باش ببینم چی میشه. تلفن امیر زنگ خورد. گوشی اش را در اورد و رو به من گفت باباس، بفرما خودت جوابشو بده. یعنی چی من جوابشو بدم امیر؟ محکم و جدی بگو ..... امیر شاکیانه رو به من گفت چرا مدام داری منو شیر میکتی می اندازی جلو؟ گوشی و بگیر جوابشو بده دیگه https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت55 ❣زبان عشق❣ اروم چشم هام رو باز کردم سرم روی سینه ی امیر بود حتما تکون های ماشین باعث ب شد
❣زبان عشق❣ ساکم رو برداشتم و رفتم سراغ اتاقی که خاله فریده می رفت در رو باز کرد و پشت سرش رفتم داخل _اینجا برای تو امیر دستش رو گرفتم _می شه یه لحظه بیاید داخل سرش رو به معنی تایید تکون داد و در رو بست دست انداختم دور گردنش و بوسیدمش تعجب کرده نکاهم می کرد _خاله جون ببخشید بهتون بی احترامی کردم اتفاقای بدی توی راه برام افتاد که مسببش امیر و خواهرتون بودمیخواستم سرشون تلافی کنم. با صدای کنترل شده ای خندید و بغلم کرد _شنیده بودم حاضر جوابی ولی فکرشم نمیکردم تا این حد باشه . تو هم مثل دختر نداشته ی خودم خانوم _میشه الان که رفتید بیرون نگید بهتون چی گفتم _بازم من معذرت میخوام لپم رو کشید و اروم گفت باشه چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت زیپ کیفم رو باز کردم مانتوم رو دراوردم و به چوب لباسی قدی گوشه اتاق آویزون کردم شالم رو هم کنارش گذاشتم تو اینه بی قاب و کوچک روی دیوار به صورتم که هنوز جای دست امیر روش بود نگاه کردم بغضم گرفت شلوارم رو با یه شلوار مشکی تنگ عوص کردم دنبال یه لباس استین دار بودم تا با تاپ تنم عوض کنم که در باز شد و امیر اومد داخل تا حالا من رو با این وضعیت ندیده بود از نظر خودم وضعیتم نامناسب بود درسته به هم محرمیم ولی خجالت جلوش میکشم نا خواسته جیغ زدم و شلوارم رو گرفتم جلوی تنم در رو بست اروم گفت _چته تو ؟ لب باز کردم حرف بزنم که عمو و علی با سرعت وارد اتاق شدند عمو امیر رو هول داد که محکم به در خورد و علی به من نگاه کرد قشنگ معلوم بود از وحشی گری امیر با خبر بودن و فکر کرده بودن جیغم برای حمله ی امیر بوده علی تا وضعیت من رو دید فوری از اتاق بیرون رفت عمو هم با ترس نگاهم کرد _چیه دخترم کاریت کرد تمام حرصم رو توی صدام ریختم و بلند فریاد زدم _مامانت یادت نداده در بزنی بعد بری تو _خفه شو بیشعور زنمی عمو دستش رو که جلوی امیر نگه داشته بود انداخت و گفت _دختر تو که ما رو کشتی رو به امیر گفتم _همش تقصیر اینه . برو بیرون عمو لا اله الا اللهی گفت و از اتاق بیرون رفت امیر نفس سنگینی کشید _داری شورشو در میاری دنیا خدا، بهت رحم کنه میتونستم جوابش رو بدم ولی الان تنها بودیم و اون تو موضع قدرت و من مجبور به سکوت. بازوش رو که به خاطر هولی که عمو بهش داده بود به در کمد خورده بود رو گرفت و گوشه ی اتاق نشست لباس استین داری از ساکم برداشتم و رو بهش گفتم _پشتت رو بکن میخوام لباس عوض کنم نگاهی بهم کرد _برو اون ور جلوی پنجره عوض نکن _تو من رو نگاه نکنی هیچکی به من کار نداره از جاش بلند شد و اوند سمتم که ترسیدم و فوری رفتم همونجایی که مد نظرش بود _باشه اینجا عوض می کنم. فقط تو پشتت رو به من کن کلافه کاری که می خواستم رو انجام دادو با بیشترین سرعت ممکن لباسم رو عوض کردم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_252 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم باشه اونو دوست داری اشکال نداره، منم داشته باش، من
به قلم من حرف بزنم ؟ بابا خیلی منو ادم حساب میکنه که من باهاش حرف بزنم؟ تو فرق داری از تو حرف شنوی داره امیر ارتباط را روی پخش گذاشت و گفت بله بابا چه غلطی داری میکنی امیر؟ عرفان زنگ زده میگه عاطفه دسیسه کرده امیر اومد هلیا رو برده. مرتیکه عوضی، میشینه پا میشه پشت سر عاطفه حرف میزنه. .. بابا با کلافگی گفت ای داغ اون عاطفه به دل من بمونه که هرچی میکشم از دست اونه هلیا به طرفداری عاطفه گفته اون دیگه شوهر کرده چیکارش داری ، عرفان هم پاشده هلیا رو زده توهم مثل قاشق نشسته ها پریدی وسط و رفتی خواهرت و اوردی اره؟ امیر نگاه چپ چپی به من انداخت و بابا ادامه داد کتک خورده، لابد حقش بوده، همین الان پا میشی برش میگردونی خونه ش جلو رفتم گوشی را از امیر گرفتم و گفتم سلام صدای فریادش بالا رفت و گفت ای درد و سلام. نمیتونی ساکت سر زندگیت بتمرگی؟ باید حتما تو زندگی همه سرک بکشی؟ بابا میفهمی اون داره هلیا رو اذیت میکنه ؟ تو خفه شو، بتمرگ سر زندگی خودت. بیخود اون دختر و بیچاره نکن. پوزخندی زدم و گفتم مگه من دارم برات معامله بدی میکنم؟ در پی سکوت بابا ادامه دادم تو که سرت تو حساب کتابه؟ مهریه هلیا هم که کم نیست، اونو از عرفان بگیر بفروشش به یکی دیگه زبونتو مار بزنه دختر. از بچه عزیز تر واسه تو پوله نخیر من به فکر اینده شماهام. تو خودت الان زندگیت بده؟ همون مجید و از تدبیر من داری به خودت بود که الان زن یه گدا گشنه اشغال جمع کن بودی من نمیدونم توی اون عرفان بی خانواده، معتاده عرق خور ، خانم باز چه نکته مثبتی هست که داری طرفداریشو میکنی ؟ اون بی خانواده س؟ اصل و نصب اون...... بابا هلیا داره اونجا اذیت میشه چرا نمیفهمی ؟ اون یه بچه داره چقدر هم که بچه برای تو مهمه ولش کنید بزارید بره سر خونه زندگیش، زیر پای کسی هم نشین، من تو افریته رو میشناسم، اگر شوهرت نداده بودم الان زندگی منم پاشونده بودی، تو زیر پای ننه ت هم نشستی که طلاقشو از من بگیره، به امیر هم گفتم به هلیا هم میگم رفت و امد و نشست و برخاست با تو اشتباهه، تو زندگی خراب کنی . گوشی را بدست امیر دادم و سرجایم نشستم. اشک مانند باران روی گونه هایم لغزید. امیر نگاهی به من انداخت و گفت بابا میشه شما تو این موضوع دخالت نکنی امیر جان بابا، زندگی دختره رو از هم نپاشون. الان قطع کن و دخالت نکن، اگر عرفان زنگ زد بهت بهش بگو همه کاره امیره برو با امیر به توافق برس بابا مکثی کردو امیر ادامه داد تو کارت نباشه، به عرفان بگو همه کاره امیره. بگذار تکلیف هلیا معلوم شه یا زندگیش درست شه، یا کلا بپاشه بره. من نمیدونم بابا، فقط حواست باشه دستی دستی تو دردسر نندازیمون. باشه حواسم هست. به عرفان گفتم دیگه حق نداری بیای شرکت. بابا اهی کشیدو گفت کار خاصی هم تو شرکت نمیکنه البته. راستی عموشهروز چطوره؟ حالش خیلی بده، خونریزی مغزی داره یه بار عملش کردند، اما هنوز تو کماست. با پوریا صحبت کردم اگر باباش خوب نشه با خودم میارمش ایران. سر تاسفی تکان دادم و ارام گفتم شروع شد. اون بی لیاقت عاطفه باید میومد اینجا دم و تشکیلات اینها رو میدید، پوریا تا باباش زنده بود من و میخرید و میفروخت ، باباش که بمیره دیگه با ارثش پادشاه میشه. امیر گفت ایشالاکه خوب میشه ولی اگر خوب نشه هم بد نمیشه. سپس خندیدو گفت کاری نداری؟ نه خداحافظ ارتباط را قطع کرد و من ادامه دادم خدا به داد پوریا برسه هلیا با دلواپسی گفت یه زنگ به مجید بزن صبر کن الان میاد. حدود یک ساعت گذشت مجید وارد خانه شد و به دنبال او پرنیا و بیتا هم امدند. به استقبال او رفتم. و گفتم چی شد؟ مجید وارد خانه شدو گفت خیلی ناراحته، مادرش هم اومده بود اونجا داشت دعواش میکرد. هلیا که انگار با امدن پرنیا جان گرفته بود امیدوارانه گفت خدایی مادرش خیلی زن خوبیه. هوای منو داره. اره مادرش میگفت تقصیر توإ هلیا مثل فرشته س، زن به اون خوبی داری قدرشو نداری، اگر نری برش گردونی شیرمو حرومت میکنم. سپس با خنده رو به امیر گفت دلم از اون مامانها خواست. امیر قهقهه ایی زدو گفت اگر مامان من بود https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت56 ❣زبان عشق❣ ساکم رو برداشتم و رفتم سراغ اتاقی که خاله فریده می رفت در رو باز کرد و پشت سرش
❣زبان عشق❣ سمت ساک وسایلم که زیر پنجره بود رفتم و لباس هایی که بیرون ریخته بودم رو دوباره تا کردم. امیر هم بدون اینکه نگاهم کنه اون طرف اتاق رفت و نشست در اتاق به صدا در اومد و با بفرمایید گفتن امیر خاله و پشت سرش زن عمو وارد شدن زن عمو نگاه طلبکارانه ای به سر تا پای من انداخت رو به امیر گفت _پاشو برو یه دوش بگیر اعصابت اروم شه مادر . چقدر امروز حرص خوردی منظورش به من بود . من اگه جلوی امیر گاهی کوتاه میام از ترس کتک خوردنه ولی برای زن عمو ترسی وجود نداره رو به خاله گفتم _شما اتاق دیگه ایی ندارید من میخوان راحت باشم _چرا خاله جون اینجا برای تو با امیره چون کمد دیواری اینجاست اومدم تا نخوابیدید چند تا بالش و پتو بردارم دو بالشت و پتو سمتم اورد و گذاشت کنار پنجره _این اتاق کلید نداره؟ _کلید هم پشت در دوباره سمت کمد رفت یکی از بالشت ها رو برداشتم و بدون توجه به نگاه های امیر و مادرش پشت بهشون دراز کشیدم چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اومد با فکر اینکه کسی داخل اتاق نیست ادای زن عمو رو دراوردم با دهن کجی گفتم _یه دوش بگیر اعصابت اروم شه . یکی نیست بگه مگه یکی که کیسه بوکس داره اعصابش بهم میریزه برگشتم تا جابه جا بشم که با نگاه امیر روبرو شدم زانو هاش رو بغل کرده بودو خیره نگاهم می کرد بلند شدم و نشستم خودش رو مظلوم کرده بود _بابا که هولم داد دستم خورده به در کمد خیلی درد میکنه _چوب خدا صدا نداره _چرا این زبونت کوتاه نمیشه _تو با من با همین زبون ازدواج کردی _دنیا تو رو خدا بسه. با مامان لج نکن میره رو اعصابم بهم می ریزم بی اهمیت پشتم رو بهش کردم و دراز کشیدم . یادم افتاد که تو کیفم مسکن دارم همون طور که خوابیده بودم از تو کیفم مسکن رو برداشتم و بدون اینکه برگردم پرت کردم سمتش چشم هام رو بستم _آب هم میاری ؟ چه پروعه . محلش ندادم دوست داشتم براش اب بیارم ولی اون لحظه که جلوی همه من رو زد مدام تو ذهنم درگیرم می کرد و نمی تونستم فراموش کنم هر چی تلاش کردم برای خوابیدن بی فایده بود حدودا دو ساعتی بود که از پشت سرم خبر نداشتم و قصد خبر دارشدن هم نداشتم ولی از صدای منظم نفس هاش متوجه شده بودم که خوابیده کسی اروم به در زد که سر جام نشستم در باز شد و خاله سرش رو اهسته اورد داخل با لبخند نگاهم کرد _عروس تو که بیداری چرا نمیای بیرون لبخند بی جونی زدم _اینجا راحت ترم یه نگاهی به امیرکه عرق در خواب بود کرد و امد سمتم _چرا انقدر با فاصله خوابیدید شما ار حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم کنارم نشست و دستم رو گرفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ریحانه 🌱
#پارت_253 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم من حرف بزنم ؟ بابا خیلی منو ادم حساب میکنه که من
به قلم تو این شرایط میگفت ولش کن بزار بره گمشه. مجید ادامه داد بعد هم بهش بیست و چهارساعت فرصت داد که بیاد هلیا رو راضی کنه و برگردونه والا باید خونه رو خالی کنه و تحویل بده. هلیا که انگار دلش خنک شده بود به مبل تکیه کرد و من رو به او گفتم اگر اومد سراغت، براش شرط و شروط میگذاری و میبریش محضر ازش تعهد محضری میگیری که کارهاشو تکرار نکنه. مجید کنار من نشست و گفت تو به جای حسابداری خوب بود میرفتی وکالت میخوندی ها . امیر با رضایت به من نگاه کرد و گفت ولی خدایی دمت گرم. غیرتت از من و بابا بیشتر بود، هلیا رو تو نجات دادی قدرتمندانه گفتم اون اگر کل دنیا رو بگرده بهتر از هلیا پیدا نمیکنه، چند ساله بابا اینقدر بهش رو داده فکر کرده کیه؟ هلیانفس پرصدایی کشید و گفت وقتی ادم حامی نداشته باشه همین میشه دیگه. تلفن امیر دوباره زنگ خورد امیر نگاهی به صفحه انداخت و گفت بازم باباإ سپس ارتباط را وصل کرد و دوباره تلفن را روی پخش گذاشت، از این کار امیر کمی مضطرب شدم. هر آن امکان داشت بابا حرفی از من بزند و در حضور مجید شکسته شوم. بابا گفت امیر جان بابا، عرفان الان زنگ زد.بهش گفتم من دخالت نمیکنم کلا به امیر واگذار کردم. برو با اون صحبت کن . اول یکم عصبی شدو گفت امیر اومده زن منو برداشته برده ، به من چرت و پرت گفته بعد قرار شد مادرش باهات صحبت کنه. زنگ زد با طناب عاطفه تو چاه نرو، اون کارهای خودشم نمیفهمه، اگر به حرف اون گوش ..... امیر تلفن را از روی پخش خارج کرد و با کلافگی گفت خوب دیگه بابا، درستش میکنم. مجید سرش را پایین انداخت. و امیر ادامه داد باشه کاری نداری سپس اهی کشیدو گوشی را قطع کرد و رو به من گفت کلا قفل شده روی تو مجید که انگار کمی ناراحت از حرف بابا شده بود همچنان سکوت کرده بود. به امیر با اشاره لبهایم گفتم این چه کاری بود کردی؟ نگاهی به مجید انداخت و شانه بالا داد. مجید سرش را بالا اورد و رو به امیر گفت زنگ بزن خانمت هم بیاد دیگه امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت نمیخوام متوجه این موضوع بشه. مجید برخاست و گفت موافقید پاشید بریم بیرون؟ من حوصله م سر رفته هلیا کمی مضطرب شدو گفت میترسم عرفان بفهمه ناراحتی درست کنه امیر برخاست و گفت من برم از خونمون منقل و قلیونمو.بیارم تو حیاط جوجه بزنیم. مجید با نگرانی به من نگاه کردو گفت نه قلیون ضرر داره امیر نگاهی به منانداخت و با کلافگی گفت عاطفه ولمون کن دیگه هر غلطی میاییم بکنیم میگی ضرر داره متحیر گفتم به من چه مربوطه؟ مجید لبخندی زد و گفت اخه عاطفه..... هینی کشیدم مجید به سمت من چرخید و گفت چیه؟ با اشاره چشم به او گفتم نگو امیر کمی این پا و ان پا کرد و گفت من میرم قلیونمو میارم تو حیاط میکشم. سپس از خانه خارج شد برخاستم و در راهرو به مجید گفتم میخواستی بهش بگی عاطفه حامله س؟ اره مگه چیه؟ لبم را گزیدم و گفتم من خجالت میکشم مجید خندیدو گفت چشم. نمیگم سپس از خانه خارج شد . هلیا گفت کجا رفت ؟ نمیدونم، میاد الان عاطفه به نظرت حالا چی میشه؟ هرچی بشه از شرایط قبل که بدتر نمیشه. تورو برده زندانی کرده سال تا سال نمیزاره حتی ماها ببینیمت هر گند و کثافت کاری باشه نه نمیگه، اینقدر پررو شده که هر دقیقه هم کتکت میزنه؟ هلیا اهی کشید و گفت زندگی تو خوبه؟ خداروشکر. اخلاق شوهرت خوبه؟ اره ، خوش اخلاقه، منطقیه..... هلیا حرفم را برید و گفت خدا کنه همینطوری هم بمونه، تو اون زندگیش که خیلی بد بود. خیره به هلیا گفتم الان که خیلی خوبه یا سرش به سنگ خورده ادم شده، یا واقعا مهنازو دوست نداشت. اخه یه موقع ها که با عرفان میشستند مشروب خوری ، من گوش وای میایستادم مدام میگفت من اونو نمیخوام ، مامانم به زور برام گرفت. الانم اصلا دلم باهاش نیست. انگار نه انگار زنمه حتی تو خلوت زن و شوهریمونم من ..... پوزخندی زدم و گفتم پس بیتا چیه؟ هلیا سرش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت57 ❣زبان عشق❣ سمت ساک وسایلم که زیر پنجره بود رفتم و لباس هایی که بیرون ریخته بودم رو دوباره
❣زبان عشق❣ _علی شاید اروم تر باشه،ولی امیر خیلی مهربون تره فقط اخلاقش یکم تنده، پریسا یه خورده از اتفاقای تو راهتون برام تعریف کرد بدون مقدمه گفتم _من رو به زور عقدش کردن یکم جا خورد و چشم هاش گرد شد _همه میدونن به غیر شما . شاید اگه به انتخاب خودم میزاشتن انتخابم امیر بود اما حالا که به زور عقدم کردن به این زندگی تن نمی دم لااقل به این زودی تن نمی دم از هر راهی استفاده می کنم ناراحتشون کنم دستش که از شدت ناراحتی یخ کرده بود رو از دستم کشید _خیلی ناراحت شدم . ولی امیر خیلی دوستت داره هر سال عید که می اومدن اینجا امیر همش غر میزد که زودتر برگردن بعد ها فهمیدم یه دختر عمو داره که اصلا دوست نداره ازش دور باشه _شما چه ساده اید دوست داشتن کجا بوده می خواسته برگرده مواظب باشه مبادا از خونه بیرون برم چهار چشمی من رو می پاد همشم تقصیر بابامه که انقدر بهش رو داده _وقتی یکی مراقب یکی هست یعنی دوستش داره باهاش راه بیا. خدا به من بچه نداده بچه های فریبا رو مثل بچه های نداشته ی خودم خیلی دوست دارم . الانم شوهرتو بیدار کن بیاید شام باشه ای گفتم و از اتاق بیرون رفت به امیر نگاه کردم من چه جوری این رو بیدار کنم همونجا که نشسته بودم گفتم _امیر، بیدار شو بریم شام هیچ عکس العملی نشون نداد چهار دست و پا رفتم بالای سرش دوباره صداش کردم _امیر بیدار نمی شی؟ انقدر بی حرکت بود که فکر کردم مرده سرم رو پایین بردن و گوشم رو کنار بینیش گذاشتم که ببینم زندس که با صداش هینی کشیدم و سرم رو بالا اوردم _چی کار میکنی؟ آب دهنم رو به زور قورت دادم _میخواستم بیدارت کنم لبخند مسخره ای زد _اینجوری؟ _صدات کردم بیدار نشدی اومدم جلو... حرفم رو با قهقه ش قطع کردگفت _تو راست میگی؟ منت کشی اینجوری ندیده بودیم بازم داشت حرصم میداد _دارم راستش رو میگم بلند شد نشست با خنده گفت _باشه هر چی تو بگی با حرص از کنارش بلند شدم و مانتو شالم رو پوشیدم رفتم سمت در که با صداش ایستادم _اینجوری نمیشه بری بیرون هم علی هست هم حتما حسن آقا اومده _مگه لباسم چشه از تهران تا اینجا همین تنم بود _همونجام خوشم نیومد به خاطر عمو هیچی نگفتم _اصلا من نمیام خودت تنها برو _اه تو همش قهر میکنی https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_254 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم تو این شرایط میگفت ولش کن بزار بره گمشه. مجید اد
به قلم هلیا سرش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت قبل از طلاق مهناز ، هفته ایی سه شب میومدند خانه ما تو حیاط میشستند . امیر ساعت دوازده یک پامیشد میرفت مجید تا سه میموند. عرفان همیشه میگفت مجیدتا سه اینجاست صبح هم هشت شرکته ساعت سه تعطیل میکنه تا نه میخوابه ، نه هم یا میاد اینجا یا میره باشگاه اسب سواری دوستش . یا اینکه بعضی وقتها با امیر میرفتند باغ یکی از دوستای امیر.کلا شبها تا ساعت سه چهار بیرون بود. جمعه ها هم کلا خونه نمیرفت. تمام مسافرت هاشونم با مادرش و کل خانوادش بود. سرم را پایین انداختم و ساکت ماندم هلیا ادامه داد وقتیشنیدم میخوان تورو بدن بهش اینقدر دعا کردم که نشه. اما انگار کلا یه ادم دیگه شده. اونموقع ها میومد خونه ما من حالت تهوع میگرفتم یک دم سیگار میکشید. خودشم میگه من دوسش نداشتم اما داشتم باهاش کنار میومدم مامانم نمیگذاشت. مامانش کلا یه ادم حسوده . تو داداش بزرگشو چند بار دیدی؟ یه بار ، اونم شب عروسیمون اون بدبخت و اینقدر اذیتش کرده بود که یه بار میخواست خودشو بکشه عرفان و مجید و امیر رفتند از بالای دار اوردنش پایین متعجب گفتم واقعا؟ اره به جان پرنیا، بعد به این نتیجه رسید که با مادرش قطع رابطه کنه که زندگیشو حفظ کنه، اینقدر مامان مجید سرکوفت بچه دار نشدن عروس بزرگش و تو سرش زد که دو تا دخترهاشم ...... حرف هلیا را بریدم و گفتم ول کن هلیااین حرف و نزن. قضاوت کردن کار بدیه. هلیا سکوت کرد . چندی بعد امیر و مجید امدند و بساط جوجه را در حیاط به پا کردند. بعد از صرف شام همه در حیاط کوک خانه ما بودند من به داخل امدم تا برایشان چای ببرم. صدای زنگ ایفن توجهم را جلب کرد.پشت ایفن رفتم با دیدن عرفان. فکری به سرم زد اول خواستم مجید را مطلع کنم اما بعد پشیمان شدم. دلم میخواست خوشی و شادی هلیا را ببیند و بفهمد که در نبود او به هلیا خوش میگذرد. شاسی را فشار دادم و در را گشودم. سرها همه به طرف در چرخید با ورود عرفان به داخل حیاط هلیا ناخواسته ایستاد .نگاه مجید به سمت من چرخید و با چشمانش معترض از کارم بود. عرفان وارد حیاط شدو گفت جمعتون جمعه ، خوب خوش میگذرونید ها مجید به احترام او برخاست عرفان پشت کمر او زدو گفت داداش دمت گرم صورت مجید از عصبانیت سرخ شد، نگاه خشمگینی به من انداخت. روسری ام را مرتب کردم و به حیاط امدم. عرفان با دیدن من گفت بالاخره کار خودتو کردی؟ سراپای او را با نگاه ورانداز کردم و گفتم مه نگفتی خوشحال میشم اگر مشکلموحل کنی،منم حلش کردم دیگه عرفان کمی به من خیره ماند و سپس رو به هلیا گفت من برای بحث و دعوا اینجا نیومدم. میخوام باهات حرف بزنم. هلیا نگاهی به من انداخت مجید گفت برید داخل صحبت کنید. هلیا و عرفان به داخل رفتند مجید عصبانی به سمت من امد وبا صدای کنترل شده ولی خشمگین گفت چرا درو باز کردی؟ از حرکت او ناخواسته خودم را جمع کردم و گفتم وقتی یکی در میزنه معمولاچیکار میکنند؟ اون رفیقه منه، هزار جاتاحالا هوای منو داشته و هزار تا کار برام انجام داده. اونوقت حالا که زندگیش به مشکل خورده از راه میرسه میبینه همه تو حیاط خونه من جشن گرفتند و دارن میگن میخندند اون با اعصاب خورد اونجا تنها مونده خوب میخواست زنشو اذیت نکنه که تنها بشه عاطفه میفهمی اون دوست منه یعنی چی؟ امیر برخاست ورو به من گفت راست میگه دیگه، برای چی درو باز کردی؟ با اینکارت مارو ضایع کردی. عرفان هفته ایی دو سه بار داره سور میده و من و دعوت میکنه اونوقت همین امشب که اون اعصابش بهم ریخته س ما باید دور همی بگیریم؟ بابا گفت با طناب پوسیده تو توچاه نرم ها، من گوش ندادم از حرف امیر عصبی شدم و گفتم تو ساکت شو امیر، همین خود تو باعث زندگی هلیا شدی، تویی که میدونی هلیا بدش میاد عرفان تا دیروقت بشینه عرق خوری بیخود میکنی میری خونه ش تا نصف شب میشینی. امیر که عصبی شده بود گفت به تو چه مربوطه... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت58 ❣زبان عشق❣ _علی شاید اروم تر باشه،ولی امیر خیلی مهربون تره فقط اخلاقش یکم تنده، پریسا یه خ
❣زبان عشق❣ _من قهر می کنم؟ تو همه‌ش دعوام می کنی. جلو همه ضایع ام می کنی، چرا با من مثل اسیر رفتار می کنی؟ چرا مدام اذیتم می کنی؟ شب و روزم رو جهنم کردی. کلافه سر تکون داد _ چی میگی تو دنیا؟ کی باهات مثل اسیر رفتار کردم؟ چیکار کردم مگه ؟اینکه روت حساسم اذیته؟ اینکه دوست دارم لباس زنانم پوشیده باشه لباس تنگ نپوشه جرمه؟ کدوم مردی برای اسیرش غیرتی میشه؟ چرا اینجوری فکر می کنی؟ _تو منو میزنی این که بزنی تو صورتم یا پهلومه سوراخ کنی غیرته؟ انتظار داری گونی بپوشم برم بیرون؟ فرق تعصب و غیرت رو نمیدونی؟ _ من گفتم گونی بپوش؟ الکی حرف در میاری؟ من می گم لباسهای گشاد بپوش لباس تنگ انقدر برات مهمه که داری با من لج می کنی منو عصبی می کنی؟ حرفش رو نتونستم هضم کنم با صدای بلند گریه کردم _خیلی بیشعوری امیر. معنی حرفت رو می دونی چیه ؟ طوری حرف می زنی که انگار من یه دختر خرابم. _لا اله الا الله. سرم رو می کوبم توی دیوارا ولش کردم و رفتم سمت در ولی مگه از دستش راحت می شدم اومد دنبالم در رو که تا نیمه باز کرده بودم بست و قفل کرد خودش را به من رساند خواستم بیخیال از کنارش رد بشم محکم گرفتم روسریم رو درآورد _چیکار می کنی؟ انگار صدام رو نمی شنید اولین دکمه رو باز کرد زدم زیر دستش که بازم اهمیت ندادو دکمه ی بعدی رو باز کرد _با تو ام چیکار می کنی؟ نفس نفس می زد و حسابی عصبانی بود مانتو از تنم کند من موندم و همون لباسی که از قبل بود دستشو گذاشت تو سینم و هولم داد عقب با صدای تقریبا بلندی گفت _دیگه نپوش، اصلا بهت گیر نمیدم، اصلا کاری باهات ندارم با همین لباس تنت جلوی همه بگرد ولی این رو بدون حلالت نمیکنم، وقتی من شوهرتم یعنی صاحب اختیارتم، تنت مال منه، همه چیت مال منه من راضی نیستم کسی تورو اینجوری ببینه .گردنته، همین جوری برو بیرون ولی بدون نمیبخشمت برو آزادی مشتی به سینه اش کوبیدم _ خیلی بی انصافی من با این لباس جلوی همه می مونم؟ تو چی از من دیدی که اینجوری میگی؟ چه کار اشتباهی کردم کی لباس باز پوشیدم به غیر از خونه خودمون ؟ _خونه هامون شلوغه دنیا چرا درک نمیکنی، یکی میاد یکی میره، اونوقت من هی باید تن و بدنم بلرزه که زنم با بلوز جلو شون نشسته _ من چیکار خونه هامون دارم من فقط خونه بابام راحتم الانم اگه مانتوم به نظرت کوتاهه چون ندارم فقط همونی که تو برام خریدی اونم نیاوردم نمی تونی مثل آدم حرفت رو به زنی باید زور بگی و کتک بزنی _ من واسه بی‌ادبی و جلف بازی تو خیابون زدم نه حجابت دستم را روی صورتم گذاشتم و هق هق کردم _ نگاه کن توروخدا،دو روزه داره گریه می کنی تو چقدر اشک داری؟ دستم رو برداشت مو به سختی گفتم _باعثش تویی، دیگه تا سر کوچه هم باهات نمیام. اومد جلو خواست در آغوشم بگیره یک قدم عقب رفتم و دستش رو پس زدم _بیا ببینم لوس جلوتر اومد عقب رفتم باز جلو اومد و با دستهاش اشک هام رو پاک کرد _ این همه گریه و مظلومیت از تو پررو بعیده _ من پرروام؟ تو دست من رو از پشت بستی .به من دست نزن برو عقب کلافه سرشو تکون داد _باشه بحث نکن دیگه حوصله ندارم همین ها را بپوش بیا بریم بیرون شام بخوریم همه منتظرند لباسهام رو که روی زمین انداخته بود برداشتم پوشیدن قفل رو باز کردم با حالت نزار گفت _ دنیا میشه به خاله نگی فریده جون، حرفهای مامان بدجوری رو اعصابمه لبخند زدم و گفتم _میخواستم لج مامانت رو در بیارم که گویا موفق شدم و از این موضوع بسیار خوشحالم در رو باز کردم و بیرون رفتم حسن آقااومده بود سلام علیک کردیم و سر سفره نشستیم همه چیز آماده بود و فقط منتظر ما بودند شام رو خوردیم و آخر شب هر کس به اتاق خودش رفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_255 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم هلیا سرش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت قبل از
به قلم اره بایدم اینو بگی، از بی عرضگی توإ که زندگی هلیا اینطوریه. اگر وقتی میری خونه ش به جای اینکه بشینی الواتی کنی یه حالی ازش میپرسیدی ، وقتی میدی کتک خورده غیرت اگر داشتی حمایتش میکردی اینطوری نمیشد. امیر با دلخوری رو به مجید گفت برو سوئیچ منو از روی اپن بیار من برم. به اندازه کافی ..... مجید بازوی امیر را گرفت و گفت ولش کن، بیا بریم بشینیم قلیونمون خاموش شد. امیر خود را رهانید و گفت نه مجید، همین خانم چهار روز دیگه میخواد بگه شوهر منو تو از راه بدر کردی قلیونم تو توی خونه من اوردی نه نمیگه بیا بریم بشینیم. سپس رو به من ادامه داد تو هم یکم مراعات مهمون خونت و بکنی بد نیست ها من به امیر به چشم مهمون نگاه نمیکنم. کنار هم نشستند . لحظاتی بعد هلیا در را باز کرد و گفت پرنیا جان مامان بیا حاضر شو بریم. ارام به هلیا گفتم چی شد؟ با لبخندسرش را به علامت تایید تکان داد. ارام گفتم نگفتم مگه تعهد محضری ازش بگیر مجید برخاست واوهم ارام وای عصبی گفت ول کن دیگه عاطفه، خدارو شکر که اشتی کردند هلیا ارام گفت حالا بعدا بهت میگم هر سه باهم از خانه خارج شدند، اصرار مجید برای نگه داشتن انها در خانه بیفایده بود. بلافاصله بعد از رفتن انها مجید رو به من گفت خیلی اشتباه کردی درو باز کردی حالا مجید جان، تو فکر کن من درو باز نمیکردم. با سرو صدا و صدای اهنگ میخواستی چیکار کنی ؟ نگزارید تقصیر من امیر بلافاصله گفت اگه میگفتی پشت دره . قلیون و میوه و تخمه رو جمع میکردیم میرفتیم داخل فقط بچه ها میموندن تو حیاط. سرم را پایین انداختم. امیر رو به مجید گفت راستی مادرت چی شد؟ حالش بهتره. امشب بیمارستان میمونه فردا مرخص میشه. صبح با صدای زنگ موبایل امیر از خواب برخاستم. مجید کنارم خوابیده بود از اتاق خارج شدم. گوشی امیر روی اپن بود. و خودش روی کاناپه غرق خواب . با دیدن نام بابا ترس به جانم افتاد. صفحه را لمس کردم و گفتم بله صدای گرفته بابا امد که گفت تو پیش امیری؟ سلام، نه امیر خونه ما خوابید دیشب. بیدارش کن بگو عمو شهروز مرد. هینی کشیدم و گفتم ای وای... مرد؟ اره، بگو بره اژانس هوایی ببینه اولین بلیط مال چه زمانیه. پاشه بیاد اینجا، پوریا حالش بده. من و مامانت هم دست تنهاییم. پوریا میخواد جنازه باباشو بیاره ایران باشه. اون دختر چی کار کرد؟ اونم خونه توإ نه، دیشب عرفان اومد دنبالش و برد خونه ش، اشتی کردند . بابا مکثی کردو گفت خیلی خوب، خداحافظ مجید از اتاق خارج شدو گفت کی بود عاطفه؟ بابام بود. چی میگه اول صبح عمو شهروز مرد. مجید خیره به من ماند سپس تچی کرد و وارد اشپزخانه شد. امیر سرجایش نشست دستی به موهایش کشیدو گفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت59 ❣زبان عشق❣ _من قهر می کنم؟ تو همه‌ش دعوام می کنی. جلو همه ضایع ام می کنی، چرا با من مثل اس
❣زبان عشق❣ من و امیر هم رفتیم اتاق خودمون من زیر پنجره خوابیدم و امیر هم پایین کمد دیواری .احساس کردم که دوست داره کنارم بخوابه اما هم خجالت می کشیدم هم ازش دلخور بودم .تو تاریکی اتاق گوشی رو از کیفم در آوردم و نگاه کردم، بابام زنگ نزده بود. _ داری چیکار می کنی؟ با صداش یکم ترسیدم برگشتم داشت نگاهم میکرد _ اون گوشی که به غیر از من کسی بهش زنگ نمیزنه رو چرا چک می کنی؟ _بابام هم شمارمو داره با صدایی که ناراحتی یا ترس توش موج می زد گفت _منتظر زنگشی؟ _ شارژ ندارم وگرنه خودم بهش زنگ میزدم از حالتش سوء استفاده کردم و تهدید وار حرف زدم _چی میخوای بگی _ اینکه رسیدیم و حالم خوبه و یه سری حرف دیگه _ خودم زنگ میزنم بهش میگم رسیدیم. بخواب. چقدر خودخواه یا شایدم از ترس بود می دونست چی میخوام بگم واسه همین برام شارژ نمی‌خریدم پشتم رو بهش کردم و به پرده ی تود توری قدیمی اتاق نگاه کردم سعی کردم به هیچی فکر نکنم تا خوابم ببره با برخورد نور مستقیم افتاب رو ی پلکم از خواب بیدار شدم کاش یه ملافه سفید زیرش زده بودن سرم درد می کرد و این به خاطر گریه های دیروز بود هرچی کیفم رو زیر رو کردم قرص مسکن رو پیدا نکردم برگشتم از امیر بپرسم سر جاش نبود پتوش رو مرتب تا کرده بود و زیر بالشتش گذاشته بود رفتم بیرون و با صدای آرومی گفتم _ ببخشید خاله کسی جواب نداد _پریسا یعنی هیچ کس نیست. همه رفتن. چرا من رو نبردن این خانواده چقدر بیشعورن بابام دلش خوشه منو با کیا فرستاده دوباره بغض کردم. باید میرفتم حموم کلی گشتم تا حمومشون رو پیدا کردم توی حیاط بود و کنارش یه درخت تنومند بعد از حموم اومدم بیام بیرون لباس بپوشم اما کی جرات می کنه با حوله بره بیرون از دست امیر بی خیال شدم همون داخل لباس هام رو پوشیدم از گرسنگی دل ضعفه گرفته بودم سمت اشپزخونه رفتم به یخچال سبز قدیمی که جلوم بود نگاه کردم دوست نداشتم بهش دست بزنم برگشتم تو اتاق گوشیم رو برداشتم به امیر زنگ بزنم که یادم افتاد شارژ ندارم نباید کم بیارم حاضر شدم و از خونه بیرون رفتم توی کوچه رو نگاه کردم ای کاش بن بست بود اینجوری حداقل یه راه برای رفتن بود کمی فکر کردم و به سمت بالا ی کوچه حرکت کردم دنبال یه بقالی یا نونوایی بودم بالاخره پیدا کردم خریدم تموم شد و اومدم بیام خونه هیج جا رو بلد نبودم یکم به اطراف نگاه کردم همه ی کوچه ها و خونه ها شبیه هم بودن خیابون ها پر از درخت . گم شده بودم نیم ساعت سر در گم این ور و اونور میرفتم حتی آدرس هم بلد نبودم تا از یکی بپرسم گوشیم رو هم شارژ نداشت که با خودم می اوردم. روی پله ی یه خونه نشستم و اروم اروم گریه کردم سرم رو گذاشتم روی پاهام ای کاش کوفت میخوردم الان چیکار کنم گریه بس بود باید یه راهی پیدا می‌کردم _دنیا! https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_256 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اره بایدم اینو بگی، از بی عرضگی توإ که زندگی هلیا
به قلم چرا اول صبحی زنگ میزنند خبر مرگ میدهند به ما؟ الان ما چیکار کنیم که اون مرده؟ مجید چایساز را روشن کردو گفت بلند شو یکم گریه زاری کن. تو سرو صورت خودت بزن. امیر خندید و برخاست که به سرویس برود من گفتم بابا گفت بری اژانس بلیط بگیری و سریع خودتو برسونی اونجا امیر که از حرف من جا خورده بود گفت واسه چی؟ گفت میخوان جنازرو بیارن ایران دست تنهان مگه با دست میخوان بیارن، که دست تنهان. مجید خندیدو امیر ادامه داد بابا هم بعضی موقع ها یه حرفهایی میزنه ها. من از اینجا پاشم برم اونجا که چی بشه، یارو یه عمر تو انگلیس زندگی کرده، کل طایفه ش هم اونجاست. جنازرو میخواد بیاره ایران که چی؟ من نمیرم. وارد اشپزخانه شدم. و به این می اندیشیدم که اگر جنازه را به ایران بیاورند. مجید اجازه حضور در ختم و تشییع جنازه را به من میدهد یا نه. میز صبحانه را چیدم ، امیر و مجید سر میز نشستند. تلفن امیر دوباره زنگ خورد ان را از روی اپن برداشت و گفت جانم بابا ، سلام...... ول کن بابا من کجا بیام؟......شرکت یه عالمه کار دارم....... من بیام اونجا کی بره شهرداری با معتمدی قرار دارم پس فردا.........ولم کن بابا من حوصله ندارم تا اونجا بیام. مکثی طولانی کرد و گفت این مسخره بازیا چیه؟ یارو یه عمر اونجا بوده برای چی بیاد ایران ..... یکی دیگه پیشنهاد میده، حمالیش مال منه؟ به من چه مربوطه، بگو مگه پسرش نیستی خودت کارهاشو بکن دیگه....... نمیام. سپس ارتباط را قطع کرد و گفت بدش هم میاد . به من چه مربوطه اخه؟ رو به من ادامه داد خسرو دایی اونم هست دیگه، الان پاشه بره. مجید صبحانه اش را خورد و برخاست لباسهایش را پوشید و رو به من گفت کاری نداری؟ برخاستم و گفتم نه عزیزم. مواظب خودت باش. لبخندی زد و گفت خداحافظ. خانه را که ترک کرد بلافاصله بعد رو به امیر گفتم خداکنه جنازرو نیارن ایران کارهای باباست دیگه، بخاطر اینکه پوریا رو بیاره ایران و باهاش سرمایه گذاری کنه میخواد جنازرو بکشونه بیاره اینجا که مثلا پوریا وابسته ایران شه. احتمالا از همین جاها یه زن هم براش بگیره سپس سر تاسفی تکان دادو برخاست لباسهایش را پوشید و خانه را ترک کرد. یک هفته گذشت. بلاخره کارهای مربوط به حمل جنازه عمو شهروز به ایران انجام.شده بود. و قرار همه فامیل برای مراسم تشییع و ختم، فردا در منزل پدری من بود. غروب هول و هوش شش بودو من منتظر مجید که تلفن خانه زنگ خورد ارتباط را وصل کردم و گفتم بله باشنیدن صدای مامان لبخند زدم و گفتم سلام. سلام دخترم. خوبی ممنون مامان ما فردا صبح ساعت هشت فرودگاهیم. خسرو همه کارهای تشییع شهروز و انجام داده فردا ظهر همه باید بهشت زهرا باشند در پی مکث من گفت بیای ها من نمیدونم مامان ، باید با مجید صحبت کنید. فردا جمعه س، اون که تعطیله من نمیدونم شاید دوست نداشته باشه بیاییم یعنی چی دوست نداشته باشه مگه دست اونه، من ابرو حیثیت دارم کل فامیل های پوریا دارن از انگلیس میان ایران. زشته تو اگر نباشی من نمیتونم قولی بهت بدم. باید از مجید بپرسی الان زنگ بزن بهش بگو . باید بیای ها خودت زنگ بزن. من نمیگم مامان متعجب گفت عاطفه؟ مامان من نمیدونم که مجید چه واکنشی نشون میده، اون بخاطر پوریا شاید دلش نخواد من بیام اونجا اون خیلی بیخود کرده، پوریا یه خاستگار بوده که نه شنیده، این مسخره بازی ها رو راه ننداز ها من نمیتونم در این باره با مجید صحبت کنم. خودت زنگ بزن بهش بگو اگر موافقت کرد من میام اگرم نه که خودش باید ..... تو همیشه ساز مخالفی سپس ارتباط را قطع کرد. مدتی بعد دوباره تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم مامان گفت اون شعورش از تو بیشتره، تا بهش گفتم.معطل نکرد و گفت چشم، حتمأ می اییم. اما عاطفه چون بارداره من دوست ندارم بهشت زهرا بیاد رو اعصاب بچم تاثیر میگذاره. خیلی خوب چشم. ارتباط را بدون خداحافظی قطع کرد. مدتی بعد مجید وارد خانه شد، با لبخند به استقبال او رفتم. خستگی در صورتش موج میزد کتش را در اورد و اویزان نمود. بیتاهم به... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت60 ❣زبان عشق❣ من و امیر هم رفتیم اتاق خودمون من زیر پنجره خوابیدم و امیر هم پایین کمد دیواری
❣زبان عشق❣ برای اولین بار از شنیدن صدای امیر خوشحال شدم سرم رو آوردم بالا و فوری بلند شدم نگاهش کردم که با دیدن چهره ی عصبانیش خوشحالیم ته کشید قبل از اینکه دعوام کنه با صدای ارومی گفتم _ گم شده بودم _واسه چی اومدی بیرون به خریدم اشاره کردم و گفتم _گرسنم بود _گوشیت رو چرا جواب نمیدی _شارژ نداشتم نیاوردمش _نیم ساعته علاف کوچه هام دنبال خانوم چقدر تو سر خود شدی کی به تو اجازه داده تنهایی بیای بیرون _ببخشید سرم رو انداختم پایین حق با اون بود و حسابی شرمنده بودم دستش رو آورد جلو که ترسیدم و خودم رو یکم جمع کردم با این کارم دو تا عابر ی که تو کوچه بودن توجهشون به ما جلب شد _چته تو ؟ چرا آبروریزی میکنی مشمای خریدم رو با حرص ازم گرفت با هم هم قدم شدیم رسیدیم خونه در رو با کلید باز کردو کنار کشید تا برم داخل. رفتم سراغ گوشیم بابا دو بار زنگ زده بود کاش گوشی رو برده بودم نا امید به گوشی نگاه کردم به خودم فحش می دادم که چرا یادم نبود برای خودم شارژ بخرم. به بیرون از اتاق نگاه کردم امیر سفره پهن کرد و رفت سمت اشپز خونه رفتم جلوی سفره نشستم و نگاهم به صفحه ی موبایلم بود که اسم بابا روش ظاهر شد و صدای آهنگش بلند، فوری جواب دادم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _الو بابا _دنیا دخترم عقده ی دلم سر باز کرد و با گریه صداش کردم _بابایی _چرا گریه میکنی بابا؟ چی شده؟ _من خواب بودم همه من و ول کردن رفتن. من رو تو خونه تنها گذاشتن. رفتم بیرون صبحانه بخرم گم شدم یه ساعت راه رفتم تا امیر پیدام کرد. بهش میگم برام شارژ بخر نمیخره گوشیش رو هم نمیده به شما زنگ بزنم. _گریه نکن دختر قشنگم . الان امیر کجاست؟ _نمیدونم . دیروز جلو همه زد تو صورتم بار اولشم نبود بابا هم زد هم دعوام کرد بهم توهین کرد هر چی از دهنش دراومد بهم گفت همه ی ناراحتی هام رو براش تعریف کردم هق میزدم و حرف میزدم معلوم بود که عصبانی شده اما فقط به حرف هام گوش میکرد _بابایی می خوام بیام خونه دیگه باهاشون هیج جا نمیرم بدترین سفر عمرمه بیا من رو ببر خونه _باشه دخترم بلیط هواپیما میگیرم سریع برگردی الان به حساب امیر رو هم می رسم . گوشی رو قطع کردم اشک هام رو پاک کردم یکم سبک شده بودم صدای گوشیش بلند شد امیر گوشی بدست دلگیر رو سرزنش وار نگاهم میکرد همونجور که بهم نگاه میکرد گوشی رو جواب داد _جانم عمو بابا بود الان حالش رو میگرفت دلم خنک میشد _نه عمو این چه حرفیه _یعنی چی بی کس و کار گیر آوردین، زنمه _با پریسا وسط جاده دیونه بازی در آوردن دو تا شون رو دعوا کردم _این چه حرفیه عمو... _یعنی انقدر بی غیرتم که بشینم کسی برا ناموسم بوق بزنه سرش رو پایین انداخت _معذرت میخوام _حق با شماست _نه عمو اینکار رو نکن _قول میدم دیگه تکرار نشه به خدا مواظبشم _تنهاش نزاشتم که یکم عجوله نمیزاره بهش بگم _من رفته بودم صبحانه بخرم بقیه هم رفتن حرم صبح هر چی صداش کردن بیدار نشد اونا رفتن من هم موندم دنیا بیدار شه با هم بریم _نه عمو گفتم که خونه بودم . به خدا یه ساعت گشتم تا پیداش کردم _میخرم براش _این چه حرفیه عمو _میدونم پول داره،خودم براش میخرم _چشم. _چشم. _خداحافظ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_257 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم چرا اول صبحی زنگ میزنند خبر مرگ میدهند به ما؟ الان
به قلم استقبال او امد. مجید روی کاناپه نشست بیتا هم کنارش نشست و روی او لم داد . برایش یک لیوان چای اوردم و مقابلش نهادم نگاهی به من انداخت و گفت عزیز تو چرا ابرو ریزی میکنی؟ متعجب گفتم من؟ بله شما. واسه چی به مامانت گفتی مجید نمیگذاره من بیام تشییع جنازه شهروز ابرویی بالا دادم و گفتم من اینو نگفتم. به من گفت فردا بیایید فرودگاه ساعت هشت، منم گفتم باید به مجید بگید شاید اون دوست نداشته باشه ما بیاییم با مهربانی لبخندی زدو گفت چرا من نباید دوست داشته باشم بریم تشییع شوهر خاله تو؟ سرم را پایین انداختم. مجید ادامه داد به خاطر پوریا؟ نگاهی به چشمان او انداختم و سر تایید تکان دادم. مجید لبخندی زدو گفت مگه من بچه م عاطفه؟ نفس صدا داری کشیدم و گفتم من کنار تو ارامش دارم. دلم نمیخواد این ارامشو با هیچی عوض کنم. برای من مهم تویی مجید، چون هیچ کس تاحالا به اندازه تو به من محبت نکرده. اصلا دلم نمیخواد به خاطر مامان من تو معذوریت بیفتی و قبول کنی لبخند رضایت امیزی زد و گفت ما باید فردا بریم به دودلیل اول اینکه مامانت از من خواست و این خیلی بی ادبیه که من خواستشو رد کنم. دوم اینکه پوریا رفیق من بود.همکارم بگد.بیشتر از ده تا پروژه شراکتی با من داشت. خیلی زشته که من واسه تشییع باباش نرم. اما تو بخاطر بچمون بهشت زهرا نیا. بمون خونه بابات، تا برگردیم. سر تایید تکان دادم. بیتا وسط پریدو گفت منم باید بیام؟ مجید نگاهی به او انداخت و گفت بله باید بیای من برم پیش مامانم؟ مجید از او رو برگرداند و گفت بیتا خسته م ها، از سر کار اومدم، یه کار نکن دعوات کنم. بیتا با ناراحتی از کاناپه پایین پرید و به اتاقش رفت. مجید سر تاسفی تکان دادو چایش را نوشید من گفتم داره گریه میکنه ها اخر هفته دیگه یک ماه تنبیه تموم میشه. سر تاسفی به او تکان دادم و مجید ادامه داد تاثیر خودشم گذاشته، دیگه نه جلوی در میاد نه به گوشیم زنگ میزنه. اونو هرچند وقت یکبار باید یه تنبیه اساسی کرد. راستی صبح امیر اومد اینجا یه پاکت بزرگ داد که بتو بدم. مجید سراپا گوش شدو گفت خوندیش؟ نه من دست نزدم. متن شکایت و گفته بودم بده به وکیلش برام بنویسه . شکایت از کی ؟ از من و مادرم. بابت خوابیدن پروژه تخت جمشید. امیر شکایت کنه یا بابام؟ بابات نمیدونه، امیر تو شرکت وکالت تام و الاختیار داره از بابات. ته دلم لرزید و گفتم نمیشه بیخیال تخت جمشید شی؟ من یکم استرس دارم. این اخرین شانسمه. اگر تونستم حقمو بگیرم که عالی میشه. خونه میخریم. شرکت میزنیم.سرمایه کار پیدا میکنم. اگرهم نتونستم قید تخت جمشید و میزنم. . کمی به مجید نگاه کردم و با لحن شوخی و جدی گفتم قید تخت جمشید و یا قید منو؟ مجید لبش را گزید و گفت باز چرند گفتی ؟ بدون تو زندگی به درد من نمیخوره عاطفه، من با تو فهمیدم عشق یعنی چی، دوست داشتن یعنی چی، معنی واقعیه زندگی چیه. به جهنم که نتیجه اینهمه سال زحمتم میره فدای یه تار موی تو بچمون.منم اگر دست و پا میزنم که به حقم برسم فقط بخاطر توإ عاطفه. من تورو از توی یه خونه لاکچری و بزرگ اوردم.تو یه تیکه جا ، ماشینی که بابات برات خریده بود کجا اونی که من زورم و زدم برات خریدم کجا. من اون پول و واسه ارامش و رفاه تو میخوام. برخاستم کنارش نشستم دستش را گرفتم و گفتم اینکه تو داری تلاشتو میکنی و نون حلال در میاری برای من از همه امکانات رفاهی قشنگ تره. به جان بیتا اگر بخاطر موقعیت شغلیم نبود ماشین خودمو میدادم به تو. ماشین تورو خودم سوار میشدم. میبینم..... کلام او را بریدم وگفتم این حرفها چیه میزنی عزیزم. برای من همون کافیه.خیلی هم خوبه چک تصویمو از اینها گرفتم اخر ماه دیگه که کارم تموم میشه اونم نقد میشه ببینم این پیمانکاری شهرداری که میخوام بگیرم چقدر هزینه داره. تو برنامه م اینه که ماشینتو عوض کنم. گردنبند مرواریدی که برایم خریده بود و خودش برگردنم اویخته بود را در این.مدت از گردنم باز نکرده بودم. ان را در گردنم کمی جابجا کردم و گفتم من فقط ارامش میخوام که خدارو شکر با تو دارم. خیلی هم دوستت دارم و برام عزیزی. زحمتهایی هم که برای زندگیمون میکشی و میبینم و ازت ممنونم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت61 ❣زبان عشق❣ برای اولین بار از شنیدن صدای امیر خوشحال شدم سرم رو آوردم بالا و فوری بلند شدم
❣زبان عشق❣ گوشی رو قطع کرد ولی هنوز نگاه خیره و پر از حرفش بهم بود لب هام رو با زبونم تر کردم آروم گفتم _خب هیچ کس تو خونه نبود ناراحت شدم ترسیدم _کف دستم رو بو نکرده بودم انقدر زود بیدار میشی _منم علم غیب نداشتم بدونم تو رفته بودی صبحانه بخری با بقیه نرفتی _اره تقصیر منه، همش تقصیر منه، مقصر فقط منم . اماده شو ببرمت پیش بقیه. _سرم درد میکنه قرصم رو کجا گذاشتی؟ _از بس گریه کردی؛ با شکم خالی نمیشه قرص بخوری یه چی بخور الان قرصت رو میارم یکم خوردم و فوری جمع کردم وضو گرفتم لباس پوشیدم و راهی شدیم رفتیم حرم چشمم که به حرم افتاد دوباره گریه کردم همه چیز رو برای امام رضا تعریف کردم شکایت آقاجون، زن عمو، امیرهمه رو بهش کردم بعد از کلی درد و دل به ساعت نگاه کردم از یه ساعتی که امیر گفته بود تو حرم بمونم یه ربعش مونده بود نمازم رو خوندم رفتم بیرون با چشم دنبالش کردم تو حیاط روبروی حرم نشسته بود با دستمال با دستمال بینیش رو میگرفت بی صدا رفتم جلو از تکون های شونه ش متوجه شدم که داره گریه میکنه دلم ریخت اصلا طاقت دیدن گریه ی کسی رو ندارم یعنی از دست من گریه می کنه شاید حق با اون بود دیروز تو جاده اصلا کارم با پریسا و فرارم از رستوران کار درستی نبود. انقدر عصبانی بودم که فقط می خواستم خشمم رو خالی کنم. یعنی دلش از من شکسته. نشستم پشتش دستم رو روی کمرش گذاشتم فوری برگشت لبخند بی جونی بهش زدم _از دست من گریه میکنی بینیش رو بالا کشید _نه درد و دل می کردم سرم پایین انداختم _امیر _جانم _ببخشید نفس سنگینی کشید _تو ببخش نباید تو جاده دست روت بلند می کردم خیلی عصبی بودم. ببخشید. _کلا که نباید دست روم بلند کنی ولی دیروز من هم مقصر بودم از پرو بازیم خنده اش گرفت باید اعتمادش رو جلب می کردم می دونم چرا برام شارژ نمی خره یا اجازه نمی ده شمارم رو به کسی بدم _یه چیزی بگم قول میدی دعوام نکنی _تا چی باشه _راستش من ... میدونم... سرم رو پایین انداختم لب پایینم رو به دندون گرفتم خیره نگاهم میکرد _میشه نگاهم نکنی _نه؛ بگو دیگه _چه جوری بگم، اخه می ترسم کمی جا به جا شد و نگران گفت _چیزی شده دنیا؟کاری کردی؟ _نه هولم نکن. میگم سرم رو پایین انداختم نفس عمیقی کشیدم _اگه من دو تا خاستگار داشتم . یکیش تو بودی آب دهنم رو قورت دادم و نگاهش کردم _یکیش... مهدی، من تو رو انتخاب میکردم چهرش عصبی شد ولی سعی داشت خودش رو کنترل کنه _پریسا بهت گفت _نه کمی مکث کردم _باور کن اون نگفته _می دونم با هاش چی کار کنم . پاشو بریم بلند شد و عصبی و تند تند راه می رفت منم دنبالش می دویدم بازوش رو گرفتم _صبر کن . چقدر تند راه میری ؟ میگم اون نگفته تیز برگشت سمتم _دروغ هم میگی ؟ _دارم راست میگم اون نگفته _اون موقعی که عمه عنوان کرده فقط مامانم و زن عمو بودن با پریسا . مامان و زن عمو رو که مطمعنم نگفتن. پریسا گفته دیگه یه دفعه اخمش زیاد شد و چشم هاش رو ریز کرد _نکنه مهدی باهات حرف زده چشم هام گرد شد و فوری گفتم _نه. نه. همون پریسا گفت انگشتش رو گرفت سمتم _دیگه دروغ نگو از دروغ بیزارم دنیا شرمنده سرم رو پایین انداختم قصد اروم کردنش رو داشتم ولی حسابی خرابکاری کرده بودم تمام جراتم رو جمع کردم باید بداد پریسا می رسیدم _امیر جواب نداد _میشه به پریسا چیزی نگی _نه _تو رو خدا من بهش قول داده بودم _چرا سر قولت نبودی _اخه تو داشت گریه می کردی می خواستم خوشحالت کنم ایستاد و نگاهم کرد _از اینکه فهمیدم اگه توی اون شرایط بودی من رو انتخاب می کردی خیلی خوشحال شدم _پس دیگه هیچ وقت گریه نکن لبخند زد و گفت _باشه دوباره راه افتادیم _دنیا کاش به عمو نمی گفتی _اگه باهام مهربون بودی نمی گفتم کلافه سرش رو تکون داد بالاخره رفتیم پیش بقیه جلوی ورودی بازار رضا ایستاده بودن امیر تا چشمش بهشون خورد دستم رو گرفت خواستم دستم رو از دستش بکشم که کمی فشار داد و نذاشت فکر کنم با این کارش می خواست به بقیه بفهمونه که آشتی کردیم ❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت_258 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم استقبال او امد. مجید روی کاناپه نشست بیتا هم کنا
به قلم صبح شد مجید سحر خیز تر از من بود و این روزها من بیشتر ازپیش خواب الود شده بودم. با نوازش دست او روی موهایم بیدار شدم. برخاستم و گفتم خیلی خوابم میاد بلند شو، زشته نریم. برخاستم دست و رویم را شستم مجید میز صبحانه را چیده بود. صبحانه م را که خوردم مانتو شلوار و شال مشکی م را از کمد اورد. نگاهی به لباسها انداختم ، مجید شیک ترین هارا برایم انتخاب کرده بود. به سراغ بیتا رفت او را هم بیدار نمود. لباسهای بیتا را خودش عوض کرد. و از خانه خارج شدیم و با هماهنگی امیر و عرفان و خانواده دایی هایم به فرودگاه رفتیم. گوشه ایی به انتظار نشسته بودم. هلیا نزدم امدو کنارم نشست. ارام گفت پروازشون نشست. الانهاست که بیان. اصلا دوست نداشتم بیام. چرا؟ نگاهی به مجید که از من دورتر ایستاده بود انداختم و گفتم دوست نداشتم با پوریا چشم تو چشم شم. شاید اگر زن اون شده بودی اینقدر دغدغه نداشتی . من مجید و خیلی دوست دارم. پوریا پسر بذی نبود. اونموقع من تو شرایط بدی بودم. یکی دیگه رو دوست داشتم و میخواستم.شاید اگر اون نبود من حاما با پوریا ازدواج میکردم. قسمت اینطوری بود دیگه خیلی دلم براش میسوزه. بیچاره همه چیز براش نمیشه کوچیک بود مادرش مرد. بزرگ شد عاشق شد به عشقش نرسید. گذاشت از ایران رفت یه زندگی جدید و شروع کنه، باباش مرد. هلیا اهی کشیدو گفت شانس نداره بیچاره. با دیدن مامان و بابا ایستادم. مجید بلافاصله کنارم امد. چشم میچرخاندم و به دنبال پوریا میگشتم که بالاخره دیدمش. مثل همان موقع ها چهره مهربان و معصوم داشت. اما سراسر وجودش پر از غم بود. اطرافش را با کنجکاوی نگاه میکرد. همه جلو رفتند و تک تک به او تسلیت گفتند. جمعیت از دور او که متفرق شد. مجید دست مرا گرفت و جلو برد. در چند قدمی او دستم را رها کردو جلو رفت. اینقدر جو انجا برایم سنگین بود که صدای مجید و پوریا را نمیشنیدم. مجید از مقابل پوریا کنار رفت و به من نگاه کرد. اب دهانم را قورت دادم و گفتم سلام. نگاه ممتدی روی من انداخت با حسرت اهی کشیدو گفت سلام. سرم را پایین انداختم و گفتم تسلیت میگم. در پی سکوت او سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. لبخندی زدو گفت اما من به شما تبریک میگم . مجید دستش را پشت او گذاشت و بازویش را فشرد. پوریا ادامه داد براتون ارزوی خوشبختی میکنم. امیر جلو امد و به دادمن رسید. دست پوریا را گرفت و اورا از ما دور نمود. مجید نزدیکم امد. این حجم ارامش مجید واقعا ستودنی بود. از حضور پوریا اصلا ناراحت نبود. وخیلی منطقی برخورد میکرد. به سمت خانه حرکت کردیم. مجید من و بیتا را خانه گذاشت و بلافاصله به بهشت زهرا رفت. حول و هوش ظهر بود که همه به خانه بازگشتند. خانه در سکوت بود و نوای روح بخش قران در خانه میپیچید. گوشه ایی نشسته بودم که با پوریا روبرو نشوم. با صدای عزیزخانم مو بر تنم راست شد سر بلند کردم و اورا که عصای چوبی اش در دست راستش بود و سعیددر طرف راستش ایستاده بود در چهار چوب در نمایان شد. بیتا به سمت انها دوید و من هم به طبع برخاستم و به استقبالشان رفتم. به عزیز خانم سلام کردم. در حضور خانواده م عزیز خانم خیلی محترم برخورد میکرد. همراهی اش کردم به داخل بردمش. پوریا چند گام جلو امد و با او سلام و احوالپرسی کرد. عزیز خانم بهاو تسلیت گفت پدرم هم برخاست و به اوخوش امد گفت مجید که انگار از امدن مادرش جا خورده بود هم جلو امد و کمک مادرش کرد که بنشیند، عزیز خانم نزدیک ترین کاناپه به پدرم را انتخاب کرد و نشست. مامان که انگار تازه متوجه حضور او شده بود. نزدیک امد و به او خوش امد گفت بازگشتم و سرجایم نشستم که مامان نزدیکم امد و ارام ولی با لبخند گفت نفهم بلند شو برو کنار مادر شوهرت بتمرگ سرم را به علامت نه بالا دادم که مامان گفت عزت سر تو گذاشته اینهمه راه اومده ارام گفتم نخیر نقشه کشیده واسه زندگی من. چه نقشه ایی؟ نشست کنار بابا تا به یه قیمتی بخرش و زندگی من...... مامان دندان قروچه ایی رفت و گفت ببند دهنتو. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺