eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
517 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_256 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اره بایدم اینو بگی، از بی عرضگی توإ که زندگی هلیا
به قلم چرا اول صبحی زنگ میزنند خبر مرگ میدهند به ما؟ الان ما چیکار کنیم که اون مرده؟ مجید چایساز را روشن کردو گفت بلند شو یکم گریه زاری کن. تو سرو صورت خودت بزن. امیر خندید و برخاست که به سرویس برود من گفتم بابا گفت بری اژانس بلیط بگیری و سریع خودتو برسونی اونجا امیر که از حرف من جا خورده بود گفت واسه چی؟ گفت میخوان جنازرو بیارن ایران دست تنهان مگه با دست میخوان بیارن، که دست تنهان. مجید خندیدو امیر ادامه داد بابا هم بعضی موقع ها یه حرفهایی میزنه ها. من از اینجا پاشم برم اونجا که چی بشه، یارو یه عمر تو انگلیس زندگی کرده، کل طایفه ش هم اونجاست. جنازرو میخواد بیاره ایران که چی؟ من نمیرم. وارد اشپزخانه شدم. و به این می اندیشیدم که اگر جنازه را به ایران بیاورند. مجید اجازه حضور در ختم و تشییع جنازه را به من میدهد یا نه. میز صبحانه را چیدم ، امیر و مجید سر میز نشستند. تلفن امیر دوباره زنگ خورد ان را از روی اپن برداشت و گفت جانم بابا ، سلام...... ول کن بابا من کجا بیام؟......شرکت یه عالمه کار دارم....... من بیام اونجا کی بره شهرداری با معتمدی قرار دارم پس فردا.........ولم کن بابا من حوصله ندارم تا اونجا بیام. مکثی طولانی کرد و گفت این مسخره بازیا چیه؟ یارو یه عمر اونجا بوده برای چی بیاد ایران ..... یکی دیگه پیشنهاد میده، حمالیش مال منه؟ به من چه مربوطه، بگو مگه پسرش نیستی خودت کارهاشو بکن دیگه....... نمیام. سپس ارتباط را قطع کرد و گفت بدش هم میاد . به من چه مربوطه اخه؟ رو به من ادامه داد خسرو دایی اونم هست دیگه، الان پاشه بره. مجید صبحانه اش را خورد و برخاست لباسهایش را پوشید و رو به من گفت کاری نداری؟ برخاستم و گفتم نه عزیزم. مواظب خودت باش. لبخندی زد و گفت خداحافظ. خانه را که ترک کرد بلافاصله بعد رو به امیر گفتم خداکنه جنازرو نیارن ایران کارهای باباست دیگه، بخاطر اینکه پوریا رو بیاره ایران و باهاش سرمایه گذاری کنه میخواد جنازرو بکشونه بیاره اینجا که مثلا پوریا وابسته ایران شه. احتمالا از همین جاها یه زن هم براش بگیره سپس سر تاسفی تکان دادو برخاست لباسهایش را پوشید و خانه را ترک کرد. یک هفته گذشت. بلاخره کارهای مربوط به حمل جنازه عمو شهروز به ایران انجام.شده بود. و قرار همه فامیل برای مراسم تشییع و ختم، فردا در منزل پدری من بود. غروب هول و هوش شش بودو من منتظر مجید که تلفن خانه زنگ خورد ارتباط را وصل کردم و گفتم بله باشنیدن صدای مامان لبخند زدم و گفتم سلام. سلام دخترم. خوبی ممنون مامان ما فردا صبح ساعت هشت فرودگاهیم. خسرو همه کارهای تشییع شهروز و انجام داده فردا ظهر همه باید بهشت زهرا باشند در پی مکث من گفت بیای ها من نمیدونم مامان ، باید با مجید صحبت کنید. فردا جمعه س، اون که تعطیله من نمیدونم شاید دوست نداشته باشه بیاییم یعنی چی دوست نداشته باشه مگه دست اونه، من ابرو حیثیت دارم کل فامیل های پوریا دارن از انگلیس میان ایران. زشته تو اگر نباشی من نمیتونم قولی بهت بدم. باید از مجید بپرسی الان زنگ بزن بهش بگو . باید بیای ها خودت زنگ بزن. من نمیگم مامان متعجب گفت عاطفه؟ مامان من نمیدونم که مجید چه واکنشی نشون میده، اون بخاطر پوریا شاید دلش نخواد من بیام اونجا اون خیلی بیخود کرده، پوریا یه خاستگار بوده که نه شنیده، این مسخره بازی ها رو راه ننداز ها من نمیتونم در این باره با مجید صحبت کنم. خودت زنگ بزن بهش بگو اگر موافقت کرد من میام اگرم نه که خودش باید ..... تو همیشه ساز مخالفی سپس ارتباط را قطع کرد. مدتی بعد دوباره تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم مامان گفت اون شعورش از تو بیشتره، تا بهش گفتم.معطل نکرد و گفت چشم، حتمأ می اییم. اما عاطفه چون بارداره من دوست ندارم بهشت زهرا بیاد رو اعصاب بچم تاثیر میگذاره. خیلی خوب چشم. ارتباط را بدون خداحافظی قطع کرد. مدتی بعد مجید وارد خانه شد، با لبخند به استقبال او رفتم. خستگی در صورتش موج میزد کتش را در اورد و اویزان نمود. بیتاهم به... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت60 ❣زبان عشق❣ من و امیر هم رفتیم اتاق خودمون من زیر پنجره خوابیدم و امیر هم پایین کمد دیواری
❣زبان عشق❣ برای اولین بار از شنیدن صدای امیر خوشحال شدم سرم رو آوردم بالا و فوری بلند شدم نگاهش کردم که با دیدن چهره ی عصبانیش خوشحالیم ته کشید قبل از اینکه دعوام کنه با صدای ارومی گفتم _ گم شده بودم _واسه چی اومدی بیرون به خریدم اشاره کردم و گفتم _گرسنم بود _گوشیت رو چرا جواب نمیدی _شارژ نداشتم نیاوردمش _نیم ساعته علاف کوچه هام دنبال خانوم چقدر تو سر خود شدی کی به تو اجازه داده تنهایی بیای بیرون _ببخشید سرم رو انداختم پایین حق با اون بود و حسابی شرمنده بودم دستش رو آورد جلو که ترسیدم و خودم رو یکم جمع کردم با این کارم دو تا عابر ی که تو کوچه بودن توجهشون به ما جلب شد _چته تو ؟ چرا آبروریزی میکنی مشمای خریدم رو با حرص ازم گرفت با هم هم قدم شدیم رسیدیم خونه در رو با کلید باز کردو کنار کشید تا برم داخل. رفتم سراغ گوشیم بابا دو بار زنگ زده بود کاش گوشی رو برده بودم نا امید به گوشی نگاه کردم به خودم فحش می دادم که چرا یادم نبود برای خودم شارژ بخرم. به بیرون از اتاق نگاه کردم امیر سفره پهن کرد و رفت سمت اشپز خونه رفتم جلوی سفره نشستم و نگاهم به صفحه ی موبایلم بود که اسم بابا روش ظاهر شد و صدای آهنگش بلند، فوری جواب دادم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _الو بابا _دنیا دخترم عقده ی دلم سر باز کرد و با گریه صداش کردم _بابایی _چرا گریه میکنی بابا؟ چی شده؟ _من خواب بودم همه من و ول کردن رفتن. من رو تو خونه تنها گذاشتن. رفتم بیرون صبحانه بخرم گم شدم یه ساعت راه رفتم تا امیر پیدام کرد. بهش میگم برام شارژ بخر نمیخره گوشیش رو هم نمیده به شما زنگ بزنم. _گریه نکن دختر قشنگم . الان امیر کجاست؟ _نمیدونم . دیروز جلو همه زد تو صورتم بار اولشم نبود بابا هم زد هم دعوام کرد بهم توهین کرد هر چی از دهنش دراومد بهم گفت همه ی ناراحتی هام رو براش تعریف کردم هق میزدم و حرف میزدم معلوم بود که عصبانی شده اما فقط به حرف هام گوش میکرد _بابایی می خوام بیام خونه دیگه باهاشون هیج جا نمیرم بدترین سفر عمرمه بیا من رو ببر خونه _باشه دخترم بلیط هواپیما میگیرم سریع برگردی الان به حساب امیر رو هم می رسم . گوشی رو قطع کردم اشک هام رو پاک کردم یکم سبک شده بودم صدای گوشیش بلند شد امیر گوشی بدست دلگیر رو سرزنش وار نگاهم میکرد همونجور که بهم نگاه میکرد گوشی رو جواب داد _جانم عمو بابا بود الان حالش رو میگرفت دلم خنک میشد _نه عمو این چه حرفیه _یعنی چی بی کس و کار گیر آوردین، زنمه _با پریسا وسط جاده دیونه بازی در آوردن دو تا شون رو دعوا کردم _این چه حرفیه عمو... _یعنی انقدر بی غیرتم که بشینم کسی برا ناموسم بوق بزنه سرش رو پایین انداخت _معذرت میخوام _حق با شماست _نه عمو اینکار رو نکن _قول میدم دیگه تکرار نشه به خدا مواظبشم _تنهاش نزاشتم که یکم عجوله نمیزاره بهش بگم _من رفته بودم صبحانه بخرم بقیه هم رفتن حرم صبح هر چی صداش کردن بیدار نشد اونا رفتن من هم موندم دنیا بیدار شه با هم بریم _نه عمو گفتم که خونه بودم . به خدا یه ساعت گشتم تا پیداش کردم _میخرم براش _این چه حرفیه عمو _میدونم پول داره،خودم براش میخرم _چشم. _چشم. _خداحافظ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_257 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم چرا اول صبحی زنگ میزنند خبر مرگ میدهند به ما؟ الان
به قلم استقبال او امد. مجید روی کاناپه نشست بیتا هم کنارش نشست و روی او لم داد . برایش یک لیوان چای اوردم و مقابلش نهادم نگاهی به من انداخت و گفت عزیز تو چرا ابرو ریزی میکنی؟ متعجب گفتم من؟ بله شما. واسه چی به مامانت گفتی مجید نمیگذاره من بیام تشییع جنازه شهروز ابرویی بالا دادم و گفتم من اینو نگفتم. به من گفت فردا بیایید فرودگاه ساعت هشت، منم گفتم باید به مجید بگید شاید اون دوست نداشته باشه ما بیاییم با مهربانی لبخندی زدو گفت چرا من نباید دوست داشته باشم بریم تشییع شوهر خاله تو؟ سرم را پایین انداختم. مجید ادامه داد به خاطر پوریا؟ نگاهی به چشمان او انداختم و سر تایید تکان دادم. مجید لبخندی زدو گفت مگه من بچه م عاطفه؟ نفس صدا داری کشیدم و گفتم من کنار تو ارامش دارم. دلم نمیخواد این ارامشو با هیچی عوض کنم. برای من مهم تویی مجید، چون هیچ کس تاحالا به اندازه تو به من محبت نکرده. اصلا دلم نمیخواد به خاطر مامان من تو معذوریت بیفتی و قبول کنی لبخند رضایت امیزی زد و گفت ما باید فردا بریم به دودلیل اول اینکه مامانت از من خواست و این خیلی بی ادبیه که من خواستشو رد کنم. دوم اینکه پوریا رفیق من بود.همکارم بگد.بیشتر از ده تا پروژه شراکتی با من داشت. خیلی زشته که من واسه تشییع باباش نرم. اما تو بخاطر بچمون بهشت زهرا نیا. بمون خونه بابات، تا برگردیم. سر تایید تکان دادم. بیتا وسط پریدو گفت منم باید بیام؟ مجید نگاهی به او انداخت و گفت بله باید بیای من برم پیش مامانم؟ مجید از او رو برگرداند و گفت بیتا خسته م ها، از سر کار اومدم، یه کار نکن دعوات کنم. بیتا با ناراحتی از کاناپه پایین پرید و به اتاقش رفت. مجید سر تاسفی تکان دادو چایش را نوشید من گفتم داره گریه میکنه ها اخر هفته دیگه یک ماه تنبیه تموم میشه. سر تاسفی به او تکان دادم و مجید ادامه داد تاثیر خودشم گذاشته، دیگه نه جلوی در میاد نه به گوشیم زنگ میزنه. اونو هرچند وقت یکبار باید یه تنبیه اساسی کرد. راستی صبح امیر اومد اینجا یه پاکت بزرگ داد که بتو بدم. مجید سراپا گوش شدو گفت خوندیش؟ نه من دست نزدم. متن شکایت و گفته بودم بده به وکیلش برام بنویسه . شکایت از کی ؟ از من و مادرم. بابت خوابیدن پروژه تخت جمشید. امیر شکایت کنه یا بابام؟ بابات نمیدونه، امیر تو شرکت وکالت تام و الاختیار داره از بابات. ته دلم لرزید و گفتم نمیشه بیخیال تخت جمشید شی؟ من یکم استرس دارم. این اخرین شانسمه. اگر تونستم حقمو بگیرم که عالی میشه. خونه میخریم. شرکت میزنیم.سرمایه کار پیدا میکنم. اگرهم نتونستم قید تخت جمشید و میزنم. . کمی به مجید نگاه کردم و با لحن شوخی و جدی گفتم قید تخت جمشید و یا قید منو؟ مجید لبش را گزید و گفت باز چرند گفتی ؟ بدون تو زندگی به درد من نمیخوره عاطفه، من با تو فهمیدم عشق یعنی چی، دوست داشتن یعنی چی، معنی واقعیه زندگی چیه. به جهنم که نتیجه اینهمه سال زحمتم میره فدای یه تار موی تو بچمون.منم اگر دست و پا میزنم که به حقم برسم فقط بخاطر توإ عاطفه. من تورو از توی یه خونه لاکچری و بزرگ اوردم.تو یه تیکه جا ، ماشینی که بابات برات خریده بود کجا اونی که من زورم و زدم برات خریدم کجا. من اون پول و واسه ارامش و رفاه تو میخوام. برخاستم کنارش نشستم دستش را گرفتم و گفتم اینکه تو داری تلاشتو میکنی و نون حلال در میاری برای من از همه امکانات رفاهی قشنگ تره. به جان بیتا اگر بخاطر موقعیت شغلیم نبود ماشین خودمو میدادم به تو. ماشین تورو خودم سوار میشدم. میبینم..... کلام او را بریدم وگفتم این حرفها چیه میزنی عزیزم. برای من همون کافیه.خیلی هم خوبه چک تصویمو از اینها گرفتم اخر ماه دیگه که کارم تموم میشه اونم نقد میشه ببینم این پیمانکاری شهرداری که میخوام بگیرم چقدر هزینه داره. تو برنامه م اینه که ماشینتو عوض کنم. گردنبند مرواریدی که برایم خریده بود و خودش برگردنم اویخته بود را در این.مدت از گردنم باز نکرده بودم. ان را در گردنم کمی جابجا کردم و گفتم من فقط ارامش میخوام که خدارو شکر با تو دارم. خیلی هم دوستت دارم و برام عزیزی. زحمتهایی هم که برای زندگیمون میکشی و میبینم و ازت ممنونم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت61 ❣زبان عشق❣ برای اولین بار از شنیدن صدای امیر خوشحال شدم سرم رو آوردم بالا و فوری بلند شدم
❣زبان عشق❣ گوشی رو قطع کرد ولی هنوز نگاه خیره و پر از حرفش بهم بود لب هام رو با زبونم تر کردم آروم گفتم _خب هیچ کس تو خونه نبود ناراحت شدم ترسیدم _کف دستم رو بو نکرده بودم انقدر زود بیدار میشی _منم علم غیب نداشتم بدونم تو رفته بودی صبحانه بخری با بقیه نرفتی _اره تقصیر منه، همش تقصیر منه، مقصر فقط منم . اماده شو ببرمت پیش بقیه. _سرم درد میکنه قرصم رو کجا گذاشتی؟ _از بس گریه کردی؛ با شکم خالی نمیشه قرص بخوری یه چی بخور الان قرصت رو میارم یکم خوردم و فوری جمع کردم وضو گرفتم لباس پوشیدم و راهی شدیم رفتیم حرم چشمم که به حرم افتاد دوباره گریه کردم همه چیز رو برای امام رضا تعریف کردم شکایت آقاجون، زن عمو، امیرهمه رو بهش کردم بعد از کلی درد و دل به ساعت نگاه کردم از یه ساعتی که امیر گفته بود تو حرم بمونم یه ربعش مونده بود نمازم رو خوندم رفتم بیرون با چشم دنبالش کردم تو حیاط روبروی حرم نشسته بود با دستمال با دستمال بینیش رو میگرفت بی صدا رفتم جلو از تکون های شونه ش متوجه شدم که داره گریه میکنه دلم ریخت اصلا طاقت دیدن گریه ی کسی رو ندارم یعنی از دست من گریه می کنه شاید حق با اون بود دیروز تو جاده اصلا کارم با پریسا و فرارم از رستوران کار درستی نبود. انقدر عصبانی بودم که فقط می خواستم خشمم رو خالی کنم. یعنی دلش از من شکسته. نشستم پشتش دستم رو روی کمرش گذاشتم فوری برگشت لبخند بی جونی بهش زدم _از دست من گریه میکنی بینیش رو بالا کشید _نه درد و دل می کردم سرم پایین انداختم _امیر _جانم _ببخشید نفس سنگینی کشید _تو ببخش نباید تو جاده دست روت بلند می کردم خیلی عصبی بودم. ببخشید. _کلا که نباید دست روم بلند کنی ولی دیروز من هم مقصر بودم از پرو بازیم خنده اش گرفت باید اعتمادش رو جلب می کردم می دونم چرا برام شارژ نمی خره یا اجازه نمی ده شمارم رو به کسی بدم _یه چیزی بگم قول میدی دعوام نکنی _تا چی باشه _راستش من ... میدونم... سرم رو پایین انداختم لب پایینم رو به دندون گرفتم خیره نگاهم میکرد _میشه نگاهم نکنی _نه؛ بگو دیگه _چه جوری بگم، اخه می ترسم کمی جا به جا شد و نگران گفت _چیزی شده دنیا؟کاری کردی؟ _نه هولم نکن. میگم سرم رو پایین انداختم نفس عمیقی کشیدم _اگه من دو تا خاستگار داشتم . یکیش تو بودی آب دهنم رو قورت دادم و نگاهش کردم _یکیش... مهدی، من تو رو انتخاب میکردم چهرش عصبی شد ولی سعی داشت خودش رو کنترل کنه _پریسا بهت گفت _نه کمی مکث کردم _باور کن اون نگفته _می دونم با هاش چی کار کنم . پاشو بریم بلند شد و عصبی و تند تند راه می رفت منم دنبالش می دویدم بازوش رو گرفتم _صبر کن . چقدر تند راه میری ؟ میگم اون نگفته تیز برگشت سمتم _دروغ هم میگی ؟ _دارم راست میگم اون نگفته _اون موقعی که عمه عنوان کرده فقط مامانم و زن عمو بودن با پریسا . مامان و زن عمو رو که مطمعنم نگفتن. پریسا گفته دیگه یه دفعه اخمش زیاد شد و چشم هاش رو ریز کرد _نکنه مهدی باهات حرف زده چشم هام گرد شد و فوری گفتم _نه. نه. همون پریسا گفت انگشتش رو گرفت سمتم _دیگه دروغ نگو از دروغ بیزارم دنیا شرمنده سرم رو پایین انداختم قصد اروم کردنش رو داشتم ولی حسابی خرابکاری کرده بودم تمام جراتم رو جمع کردم باید بداد پریسا می رسیدم _امیر جواب نداد _میشه به پریسا چیزی نگی _نه _تو رو خدا من بهش قول داده بودم _چرا سر قولت نبودی _اخه تو داشت گریه می کردی می خواستم خوشحالت کنم ایستاد و نگاهم کرد _از اینکه فهمیدم اگه توی اون شرایط بودی من رو انتخاب می کردی خیلی خوشحال شدم _پس دیگه هیچ وقت گریه نکن لبخند زد و گفت _باشه دوباره راه افتادیم _دنیا کاش به عمو نمی گفتی _اگه باهام مهربون بودی نمی گفتم کلافه سرش رو تکون داد بالاخره رفتیم پیش بقیه جلوی ورودی بازار رضا ایستاده بودن امیر تا چشمش بهشون خورد دستم رو گرفت خواستم دستم رو از دستش بکشم که کمی فشار داد و نذاشت فکر کنم با این کارش می خواست به بقیه بفهمونه که آشتی کردیم ❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت_258 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم استقبال او امد. مجید روی کاناپه نشست بیتا هم کنا
به قلم صبح شد مجید سحر خیز تر از من بود و این روزها من بیشتر ازپیش خواب الود شده بودم. با نوازش دست او روی موهایم بیدار شدم. برخاستم و گفتم خیلی خوابم میاد بلند شو، زشته نریم. برخاستم دست و رویم را شستم مجید میز صبحانه را چیده بود. صبحانه م را که خوردم مانتو شلوار و شال مشکی م را از کمد اورد. نگاهی به لباسها انداختم ، مجید شیک ترین هارا برایم انتخاب کرده بود. به سراغ بیتا رفت او را هم بیدار نمود. لباسهای بیتا را خودش عوض کرد. و از خانه خارج شدیم و با هماهنگی امیر و عرفان و خانواده دایی هایم به فرودگاه رفتیم. گوشه ایی به انتظار نشسته بودم. هلیا نزدم امدو کنارم نشست. ارام گفت پروازشون نشست. الانهاست که بیان. اصلا دوست نداشتم بیام. چرا؟ نگاهی به مجید که از من دورتر ایستاده بود انداختم و گفتم دوست نداشتم با پوریا چشم تو چشم شم. شاید اگر زن اون شده بودی اینقدر دغدغه نداشتی . من مجید و خیلی دوست دارم. پوریا پسر بذی نبود. اونموقع من تو شرایط بدی بودم. یکی دیگه رو دوست داشتم و میخواستم.شاید اگر اون نبود من حاما با پوریا ازدواج میکردم. قسمت اینطوری بود دیگه خیلی دلم براش میسوزه. بیچاره همه چیز براش نمیشه کوچیک بود مادرش مرد. بزرگ شد عاشق شد به عشقش نرسید. گذاشت از ایران رفت یه زندگی جدید و شروع کنه، باباش مرد. هلیا اهی کشیدو گفت شانس نداره بیچاره. با دیدن مامان و بابا ایستادم. مجید بلافاصله کنارم امد. چشم میچرخاندم و به دنبال پوریا میگشتم که بالاخره دیدمش. مثل همان موقع ها چهره مهربان و معصوم داشت. اما سراسر وجودش پر از غم بود. اطرافش را با کنجکاوی نگاه میکرد. همه جلو رفتند و تک تک به او تسلیت گفتند. جمعیت از دور او که متفرق شد. مجید دست مرا گرفت و جلو برد. در چند قدمی او دستم را رها کردو جلو رفت. اینقدر جو انجا برایم سنگین بود که صدای مجید و پوریا را نمیشنیدم. مجید از مقابل پوریا کنار رفت و به من نگاه کرد. اب دهانم را قورت دادم و گفتم سلام. نگاه ممتدی روی من انداخت با حسرت اهی کشیدو گفت سلام. سرم را پایین انداختم و گفتم تسلیت میگم. در پی سکوت او سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. لبخندی زدو گفت اما من به شما تبریک میگم . مجید دستش را پشت او گذاشت و بازویش را فشرد. پوریا ادامه داد براتون ارزوی خوشبختی میکنم. امیر جلو امد و به دادمن رسید. دست پوریا را گرفت و اورا از ما دور نمود. مجید نزدیکم امد. این حجم ارامش مجید واقعا ستودنی بود. از حضور پوریا اصلا ناراحت نبود. وخیلی منطقی برخورد میکرد. به سمت خانه حرکت کردیم. مجید من و بیتا را خانه گذاشت و بلافاصله به بهشت زهرا رفت. حول و هوش ظهر بود که همه به خانه بازگشتند. خانه در سکوت بود و نوای روح بخش قران در خانه میپیچید. گوشه ایی نشسته بودم که با پوریا روبرو نشوم. با صدای عزیزخانم مو بر تنم راست شد سر بلند کردم و اورا که عصای چوبی اش در دست راستش بود و سعیددر طرف راستش ایستاده بود در چهار چوب در نمایان شد. بیتا به سمت انها دوید و من هم به طبع برخاستم و به استقبالشان رفتم. به عزیز خانم سلام کردم. در حضور خانواده م عزیز خانم خیلی محترم برخورد میکرد. همراهی اش کردم به داخل بردمش. پوریا چند گام جلو امد و با او سلام و احوالپرسی کرد. عزیز خانم بهاو تسلیت گفت پدرم هم برخاست و به اوخوش امد گفت مجید که انگار از امدن مادرش جا خورده بود هم جلو امد و کمک مادرش کرد که بنشیند، عزیز خانم نزدیک ترین کاناپه به پدرم را انتخاب کرد و نشست. مامان که انگار تازه متوجه حضور او شده بود. نزدیک امد و به او خوش امد گفت بازگشتم و سرجایم نشستم که مامان نزدیکم امد و ارام ولی با لبخند گفت نفهم بلند شو برو کنار مادر شوهرت بتمرگ سرم را به علامت نه بالا دادم که مامان گفت عزت سر تو گذاشته اینهمه راه اومده ارام گفتم نخیر نقشه کشیده واسه زندگی من. چه نقشه ایی؟ نشست کنار بابا تا به یه قیمتی بخرش و زندگی من...... مامان دندان قروچه ایی رفت و گفت ببند دهنتو. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت62 ❣زبان عشق❣ گوشی رو قطع کرد ولی هنوز نگاه خیره و پر از حرفش بهم بود لب هام رو با زبونم ت
# پارت63 ❣زبان عشق❣ سلام کردم به غیر از زن عمو همه جواب دادند چشمم خورد به پریسا با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که نزدیک ما نیاد. اگر امیر دستم رو ول می کرد حتما به پریسا می گفتم چی شده ولی الان نمی تونستم پریسا آروم لب زد _چی شده من هم دوباره لب زدم و گفتم _ فقط نزدیک ما نیا رفت کنارعمو تا آخر از کنارش تکون نخورد شکر خدا انگار امیر یادش رفته به سمت بازار حرکت کردیم هر کس سراغ خرید کردن برای خودش بود امیر دستم را کشید و سمت مانتو فروشی برد یه مانتو بلند و یکم گشاد برام انتخاب کرد حرفهای دیروز تو اتاق خیلی روم تاثیر گذاشته بود اینکه گفته بود ازت راضی نیستم و گردنته . به همین خاطر هر چی انتخاب کرد مخالفت نکردم خودم هم چند تا سوغاتی برای مامان و بابا خریدم که نذاشت از کارت بابا پول بکشم و خودش حساب کرد بعد از کلی گشت و گذار توی بازار و خرید به پیشنهاد عمو رفتیم رستوران تا غذا بخوریم زهرا پیش من نشسته بود طوری که کسی نشنوه گفت _ چرا به دایی گفتی امیر تو رو زده _ تو از کجا میدونی _دایی رضا زنگ زد به دایی حمید هر چی از دهنش در اومد به امیر گفت این بیچارم شرمنده فقط عذر خواهی کرد از اینکه بابام ازم دفاع کرده خیلی خوشحال بودم لبخند رضایت بخشی زدم _یه چی بگم به پریسا میگی _بگو زهرا خواهر مهدی بود باید طوری بگم که متوجه نشه _ بگو دنیا میگه حواسم نبود اون رازی رو که بهم گفتی به امیر گفتم از دستش شاکیه نزدیکش نیاد _اون ور نشسته نزدیکم نیست بعدا بهش میگم _الان امیر شک میکنه انقدر پچ پچ کردیم _ باشه بعد از ناهار بهش میگم حالا مگه این راز چی بوده؟ با صدای علی هر دو ساکت شدیم _ بس کنید مامان داره ناراحت میشه توی دلم گفتم به جهنم اما دیگه با زهرا صحبت نکردم ناهار خوردیم و بلند شدیم که زهرا رفت سمت پریسا و در گوشش حرفی رو که میخواستم گفت پریسا فوری به من نگاه کرد لب زدم _ببخشید چپ چپ نگاهم کرد و رفت سمت عمو دستش را گرفت خیلی خسته بودم هم از راه زیادی که رفته بودیم هم واسه اون همه گریه ی دیروز حسابی سر درد داشتم رسیدیم خونه عذر خواهی کردم و رفتم تو اتاقی که خاله برای من و امیر ور نظر گرفته بود لباسم رو در آوردم خواستم بخوابم ولی به خاطر اون همه راهی که رفته بودم حسابی عرق کرده بودم لباس برداشتم برم حموم که امیر از در اومد نمی دونستم میزاره برم حموم یا نه _ می خوام برم حموم _جلو این همه مرد؟ _حسن آقا که نیست _بابام و علی مرد نیستن _عمو که مثل بابام می مونه علی هم بره یه اتاق دیگه در رو بست و با سر به بالشت اشاره کرد _ برو بخواب فردا میری کلافه لباسم رو پرت کردم روی ساکم و پشت به امیر دراز کشیدم با صدای پیامی که برای گوشیم اومد یک متر از جام پریدم اینکه اینجاست کی پیام داده نگاهش کردم سرش از روی بالشت برداشت و روی آرنجش تکیه کرد _ کیه؟ _نمیدونم اومد سمتم گوشی رو از تو کیفم برداشت نگاهم کردو گفت _آبرو برام نذاشتی _امیر به خدا من شماره به کسی ندادم گوشی رو انداخت روی پام و رفت به صفحه ش نگاه کردم با دیدن اسمی که روی صفحه گوشی بود لبخند زدم _شارژت کردم بابا این یه جور حمایت بود و من خیلی راضی بودم نفس راحتی کشیدم دو روزی که قرار بود مشهد بمونیم تموم شد از خاله خداحافظی کردم و با اینکه بابت رفتارم بهش توضیح داده بودم ولی هنوز عذاب وجدان داشتم و دوباره طوری که زن عمو نشنوه عذر خواهی کردم سوار ماشین شدیم به اصرار امیر عمو پشت فرمون نشست و علی هم پریسا رو برد ماشین خودش امیر مخالف بود اما پادرمیونی عمو باعث شد امیر ساکت بشه راه افتادیم هر وقت ماشین علی از کنارمون رد می شد پریسا رو نگاه می کردم که از ترس امیر ساکت سر جاش نشسته بود سر برگردوندم سمت امیر به خاطر قد بلندش به سختی خودش رو روی صندلی جا داده بود متوجه نگاهش شدم لبخند میزد من هم در مقابل لبخند زدم تو کل مسیر اروم با من شوخی میکردو اول چون ازش دلخور بودم جلوی خندم رو میگرفتم ولی نتونستم دوم بیارم و باهاش همراه شدم این اولین باری بود که روی خوش امیر رو میدیدم همش تو این فکر بودم که چرا موقع دعوا جلو همه ضایعم میکنه ولی برا شوخی یواشکی اقدام می کنه نزدیک خونه شدیم قبل از رسیدن زنگ زدم به بابا همه چی رو براش توضیح دادم ازش خواستم تا با امیر دعوا نکنه نمیدونم چرا شاید به خاطر علاقه ای که بیدار شده بود وقتی که یکی از این خانواده مسافرت می‌رفت موقع برگشتن همه جمع می‌شدند توی حیاط . در که باز شد همه رو دیدم به غیر بابا مامان رو بغل کردم و حسابی بوسش کردم به بقیه هم یک سلام سرد کردم مهدی هم اصلا نگاه نکردم چون وقتی امیر رفت سراغ عمه باهاش رو بوسی کنه نگاهش را از من بر نمی داشت خداحافظی کردم و با مامان رفتیم خونه ی خودمون بابا روی مبل نشسته بود خودمو پرت کردم بغلش بعد از سلام و زیارت قبول خیلی جدی گفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_259 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم صبح شد مجید سحر خیز تر از من بود و این روزها من بی
به قلم سپس از من فاصله گرفت. نگاهی به مجید انداختم با دلخوری به مادرش نگاه میکرد. دلم برایش می سوخت و کاری از دستم برایش بر نمی امد. عزیز خانم ارام ارام با بابا صحبت میکرد و بابا فقط سر تکان میداد. مدتی گذشت. عزیز خانم چایش را خورد و اشاره ایی به مجید کرد. مجید نزد او رفت برخاست من هم به احترام او بلند شدم و نزدشان رفتم . نگاه مشمئزی به من انداخت و من گفتم تشریف میبرید؟ پاسخم را نداد نگاهی به اطرافش انداخت و گفت تو برو بشین سرجات. من به خاطر تو اینجا نیستم. با بابات کار واجب داشتم. نگاه خیره ایی به او انداختم و گفتم به هر حال، ممنون که تشریف اوردید. سپس از انها فاصله گرفتم و سرجایم نشستم. مجید او را به حیاط برد و حدود یک ربع بعد باز گشت کنار من نشست، ارام گفتم چی کارت داشت؟ همون چرت و پرتهای قدیمی و گفت. پاپیچ مجید نشدم. و نقشه ایی کشیدم.دور و اطراف بابا که خلوت شد. کنارش نشستم و گفتم بابا نگاهی به من انداخت و گفت چیه؟ مادر مجید چی کارت داشت؟ در مورد کار صحبت کرد. بابامیشه با اون شراکت نکنی؟ مدام زیر گوش مجید میخونه منو طلاق بده. از بس بی عرضه ایی بابا جان، اگر زرنگ بودی الان تو خونه ش نشسته بودی و مثل یه مادر دختر باهاش صمیمی میشدی. همه این کارها رو شما با من کردی، وقتی هول هول .رداشتی منو صیغه مجید کردی و گفتی ور دار ببر داشتی بین من و مادرش تخم کینه میکاشتی اونم تقصیر خودت بود باباجان، مگه تو شرکت همه کاره ت نکرده بودم؟ مگه حق امضا بهت نداده بودم. بهترین ماشین و انداخته بودم زیر پات، گذاشتم رفتی درس خوندی لیسانس گرفتی حسابدار شدی، تو با من چیکار کردی؟ رفتی یه گدا گودوله پیدا کردی عاشقش شدی، هرروز با داداشت مثل سگ و گربه میپریدید به هم. بعد هم راه افتادی تو شهر کافه و قهوه خانه و پارک و کوفت و زهر مار، ابرو حیثیت منو ببری، شوهرت نداده بودم که الان تشت رسواییم از بوم افتاده بود بابا هرچی که بود دیگه تموم شده. الان فقط مجید منو میخواد خانواده ش با من مخالفن و تحت فشار گذاشتنش که منو طلاق بده. این شراکتت با مادر اون..... همه چیز و با هم قاطی نکن. قبل از این وصلت هم من با خانم تهرانی زیاد شراکت داشتم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
# پارت63 ❣زبان عشق❣ سلام کردم به غیر از زن عمو همه جواب دادند چشمم خورد به پریسا با چشم و ابرو بهش
❣زبان عشق❣ میشه برام تعریف چی شد که امیر دست روت بلند کرد _ بابا دیگه تموم شده، می شه بیخیال شید. _ دخترم تمام نشده، هیچ کس حق نداره رو دختر من دست بلند کنه . می خوام بدونم که چی شده؟ اب دهنم رو قورت دادم، نمیدونستم عکس العمل بابا بعد از شنیدن حرف هام چیه اصلا دوست نداشتم با امیر بد حرف بزنه سکوتم طولانی شده بود و بابا با نگاهش بهم فهموند که بی خیال نمی شه. به زور لب باز کردم و شروع کردم به تعریف کردن. بعضی رفتارهای امیر را حذف کردم و رفتارهای خودم رو پررنگ تر می کردم تا شاید بابا از دعوا کردن امیر صرف نظر کنه خیلی منو اذیت کرده بود. اما از وقتی تو حرم گریه کردنش را دیده بودم، عذاب وجدان داشتم بابا همه حرفام رو گوش کرد و از جاش بلند شد رفت سمت در بلند شدم و روبروش ایستادم _ بابا کجا میخوای بری؟ _خونه عموت _میشه نری بابا _ دخترم باید جلوی امیر رو بگیرم که دفعه ی آخرش باشه دست روت بلند میکنه. _جون دنیا نرو. دست هاش رو گذاشت دو طرف صورتم و گفت _ از اینکه انقدر شوهر تو دوست داری و ازش دفاع میکنی خوشحالم، ولی هرچی حساب کتاب خودش رو داره _تقصیر خودم بود نباید عصبیش می کردم. _هر چقدر هم که مقصر بودی این حق رو نداشته با التماس نگاهش کردم _نرو بابا. نگاه عمیقی بهم کرد، آهی کشید دست هاش رو از صورتم برداشت رفت سمت اتاق مشترکشون به فاصله چهار متری از در ورودی قرار داشت مامان هم بلافاصله دنبالش رفت چند قدم جلو رفتم و به اپن اشپز خونه تکیه دادم توی اتاق رو سرک کشیدم. روی تخت دراز کشیده بود ، مامان هم کنارش نشست از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم دو روز تو راه بودیم و دو روز هم مشهد من فقط یه بار حموم رفته بودم رفتم سمت حموم که یه دفعه فکری به سرم زد نکنه بلند شه بیاد اینجا، فوری گوشی رو برداشتم برای اولین بار بهش زنگ زدم دوتا بوق خورد که جواب داد _جان دلم از این مدل جان گفتش خیلی خوشم می‌ اومد _الو، امیر، بابا خیلی از دستت شاکیه، اینجا نیا باشه با دلخوری گفت _عمو شاکیه یا خودت دوست نداری؟ _ الان میخواست بیاد خونتون دعوا با هزار تا التماس جلوشو گرفتم _چرا التماس تو که از خدات بود بابات یه درس حسابی به من بده می زاشتی بیاد هیچ جوابی نداشتم بدم _الو _میخوام برم حموم کاری نداری؟ _دعوای زن و شوهر رو کسی نباید متوجه بشه دنیا خانوم _تو چه پروعی، اون وقت شوهر تو جمع جلوی همه باید بزنه تو صورت زنش _ من الان میام اونجا با حرص گفتم _نیا امیر، نیا. تو روخدا، نمی خوام دعوا درست شه. _دعوای چی؟ میام میگم غلط کردم، خوبه؟ _جون من نیا _باشه بابا چرا قسم بد میدی . خداحافظ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_260 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سپس از من فاصله گرفت. نگاهی به مجید انداختم با دلخ
به قلم الان چرا مجید و از تخت جمشید... مجید اگر پول داره ادامه کارش و انجام بده، حرف اون قانونیه، میگه من سهم خودمو انجام دادم. منم بابا جان سهم خودمو انجام دادم الان نوبت شوهر توإ، اینکه اون رو مامانش واسه تخت جمشید حساب کرده که دیگه به من مربوط نیست. من خودم اونموقع تو شرکت بودم بابا، کاربری اون زمین ها کشاورزی بود. گجید بود که به این درو اون در زد تا تونست کاربری اونجا رو عوض کنه. امیر یه چیزهایی راجع به شکایت به من گفته ، همینومجید بره به قاضی بگه پوزخندی زدم و گفتم اون کار غیر قانونی انجام داده ، بره بگه من به شهردار و فرماندار رشوه دادم تغییر کاربری اونجا رو گرفتم؟ بابا طوری که داشت مرا به شدت میچزاند گفت من بهش گفتم برو کار غیر قانونی کن؟ نباید اینکارو میکرد. متحیر گفتم شما همتون با هم دستتون تو یه کاسه بود بابا. ببین دختر جان، ما باهم قرار داد نوشتیم قرار شد زمین از اونها باشه ساخت و ساز از هر سه تامون باشه. تعداد واحدها هم تو قرار داد قید شده. تغییر کاربری ربطی به من نداره. مجید و مادرش سهمشونو از تخت جمشید با احتساب زمین کاربری مسکونی با من طی کردند. اختلاف اون دوتا به من مربوط نیست. خیره به بابا ساکت ماندم و مدتی بعد گفتم حتی اگر به قیمت پاشیدن زندگیمن تموم شه؟ چرا زندگی تو باید بپاشه؟ مادرش میگه یا عاطفه رو طلاق بده یا سهمی از تخت جمشید نداری نخیر، مادرش میگه مجید یه دختر بچه داره ، بچه ش داره اسیب میبینه. مادرشو میخواد، مجید هم که از اونجا رفته و واسه خودش مستقل شده، زن سابقشو برگردونه بالا با بچه ش زندگی کنه، یه محرمیت هم بخونه، هفته ایی یکی دوشب بخاطر بیتا بره اونجا . حرفی از طلاق تو نیست. متعجب گفتم بابا؟ یعنی تو راضی ایی من زن یه مرد دو زنه باشم؟ بابا با ارامش گفت ببین باباجان، بعضی چیزها مثل دارو میمونه تلخه ولی درمانه، این موضوع شاید برای تو سخت باشه ولی راه حل زندگیت اینه، الان مجید یه بچه از تو داره یدونه از اون زنش. تو دوست داری بچه تو زیر دست اون باشه؟ در پی سکوت من ادامه داد اونم دوست نداره بچه ش زیر دست تو باشه. هر کدومتون باید بچه خودشو نگه داره. از خر شیطون بیا پایین، رضایت بده مجید زن اولشو برگردونه . از بابا رو برگرداندم و به بلایی که برسرم نازل شده بود فکر میکردم بابا ادامه داد اینجا دیگه کورس رقابته، اگر تو زرنگ باشی دل مجید سمت تو میمونه ، اگر اون زرنگ..... با حرص رو به بابا گفتم چرا اینکارو با من کردی؟ اشاره ایی به پوریا کردو گفت اونو ببین. سهم تو از زندگی اون بود.مجید نتیجه کارهای خودته. حرصی شدم و از کنار او برخاستم. با غیض به طرف اشپزخانه رفتم. مجید از حیاط وارد خانهشد، با ددن حالت من نگران شدو گفت چی شده عاطفه؟ کیفم را برداشتم و گفتم بریم خونمون زشته، پوریا گفت شام بمونید بریم مجید. چشم. بریم از پوریا خداحافظی کنیم. چراحرص میخوری واسه بچه ضررداره با کلافگی گفتم سوییچو بده من میرم تو ماشین ، تو برو خداحافظی کن ، بیتا رو هم پیداش کن بیار. متعجب از رفتار من سوئیچ را دستم داد سوار ماشین شدم. مدتی بعد مجید هم امد و گفت چت شد تو یکدفعه؟ اشک از چشمانم جاری شدو گفتم با من حرف نزن مجید. مجی کمی به من نگاه کردو گفت اخه چیشده عزیزم؟ بابات چیزی بهت گفت ؟ دستم را به علامت سکوت بالا اوردم. وارد خانه شدیم مانتو و شالم را در اوردم و گوشه ایی پرت کردم و روی کاناپه لمیدم. بیتادر حیاط سرگرم بازی شد. مجید به اپن تکیه کرد... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت64 ❣زبان عشق❣ میشه برام تعریف چی شد که امیر دست روت بلند کرد _ بابا دیگه تموم شده، می شه بیخ
❣زبان عشق❣ فوری قطع کرد . یعنی انقدر من رو دوست داره که وقتی میگم جون من میگه قسم بد، لبخندم بقدری عریض شده که گونه هام کش اومد کاش از اول به جای خشک بازی و گیر دادن یه کم بهم محبت میکرد، اون موقع منم عقد و زهر مار همه نمی کردم. رفتم حموم حدود یک ساعت تو حموم بودم تلافیه این سه روز رو یه جا در آوردم ** با برخورد نور خورشید از لای تور صورتی پرده ی اتاقم بیدار شدم عقربه های ساعت نه و نیم رو نشون میداد دیگه خوابم نمی اومد رفتم پایین سلام کردم مامان تو اشپز خونه بود نشستم پشت میز و صبحانه ای که مامان برام آورده رو خوردم به خاطر این مسافرت حسابی دلش برام تنگ شده بود روبه روم نشست و با لبخند نگاهم کرد _اصلا بهت خوش گذشت. یکم جا خوردم مامان هیچ وقت از ناراحتی هام نمی پرسید لقمه رو با چایی قورت دادم و گفتم _اره خب . اولش نه، ولی اخرش خیلی خوب بود. _دختر گلم من کار ندارم تقصیر کی بود ولی اون موقعی که بهت خوش گذشت چرا یاد بابات نیافتادی نمی خوام سرزنشت کنم ولی همه ی زن و شوهر ها هم خوشی دارن هم نا خوشی درست نیست که تو ناخوشی هات رو مو به مو تلفنی بگی ، ولی موقع خوشی ها سکوت کنی. این حرف ها رو من باید بهت یاد بدم .تو مسائل زن و شوهری سعی کن تا می تونی خودت حل کنی. اینجوری پایه های زندگیتون سفت تر میشه، احترامی که بقیه به شوهرت میزارن رو حفظ کن ،اگه بابات به امیر حرف بزنه احترام شوهرت میاد پایین. حق با مامان بود سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم _ببخشید _پاشو برو حاضر شو بابات گفت تا دنیا نیاد من هیج جا نمیرم. دیشب می خواستیم بریم، اومدم دنبالت خواب بودی، برو زود تر حاضر شو بیا پایین بریم خونه عمت _میشه ... من با ... امیر برم با خنده گفت _نه به اون اول که قشقرق به پا کردی من رو به زور عقد امیر کردین نه به حالا که بدون اون هیچ جا نمیری پاشو حاضر شو ببینم خجالت کشیدم و نتونستم مقاومت کنم رفتم بالا حاضر شم اما از عکس العمل امیر می ترسیدم گوشی رو برداشتم شمارش رو گرفتم انقدر بوق خورد تا قطع شد. دوباره گرفتم بازم جواب نداد. از جام بلند شدم لباس هام رو عوض کردم دوباره شمارش رو گرفتم این بار هم جواب نداد. گوشی رو روی ملافه ی یاسی تختم انداختم و رفتم بیرون پا روی اولین پله گذاشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد برگشتم تو اتاق و فوری جواب دادم _چرا جواب نمیدی ؟ _سلام ،صبح بخیر بانو پشت گوشی خیلی مهربون بود از مدل حرف زدنش خوشم اومد لبخند زدم _سلام _حالا این کار واجب چی هست که به خاطرش سه بار زنگ زدی _مامانم اینا می خوان برن خونه ی عمه می خوان من رو هم با خودشون ببرن گفتم میخوام با تو برم ولی مامان گفت باید با اون ها برم الانم حاضر شدم . چی کار کنم؟ جواب نداد نگاهی به گوشی انداختم فکر کردن قطع شده گوشی رو دوباره کنار گوشم گذاشتم _الو . امیر! _یه کم معطل کن. الان حاضر می شم باهاتون میام. _نه . نمیخوام بابا تو رو ببینه _همین که گفتم بحثم نکن معطل کن تا بیام بدون خداحافظی قطع کرد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_261 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم الان چرا مجید و از تخت جمشید... مجید اگر پول دار
به قلم و گفت بابات چی بهت میگفت؟ نگاهی به مجید انداختم عصبی بودم. ولی هرچه می اندیشیدم مجید را هیچ کجای این کار مقصر نمیافتم. ادامه داد خزعبلاتی که مادرم داره در گوش من میخونه رو برات گفت ؟ دلم نمیخواست چنین حرفهایی در دهانم بیاید . مجید ادامه داد حالا چرا خودتو ناراحت میکنی؟ اون طفل معصوم چه گناهی کرده که پا به پای تو باید حرص بخوره ؟ پوزخندی زدم و گفتم نگران بچتی نه؟ یواش یواش نگران بی مادری بیتا هم میشی با دلخوری گفت چرا با من اینطوری صحبت میکنی؟ من که همه تلاشمو دارم میکنم که تو راضی باشی. اشک بی امان روی گونه هایم لغزید و گفتم چرا نگذاشتی من این بچه رو سقط کنم؟ این کار خیلی گناه داره عاطفه از شدت عصبانیت ایستادم وبا فریاد گفتم گناه نداشت مشروب میخوردی؟ اون بین خودم و خدای خودم بود به کسی ربطی نداره. ولی اون کار قتل نفسه گناه نداشت اونموقع که میلیاردی رشوه میدادی تغییر کاربری بگیری به ارامی گفت چرا گناه داشت. اونکارو کردم الانم دارم با ضرر مالی تاوانشو میدم. ولی سقط بچه یه جور نسل کشیه، اون یه انسانه عاطفه. مکثی کرد و ادامه داد حالا چرا گیر دادی به اون بچه ؟ الان فکر کن حامله نیستی چیکار میخواستی بکنی؟ طلاقمو ازت میگرفتم و میرفتم. تو هم برو راحت واسه بچه ت مادر بیار و ..... حرفم را برید و با لبخند گفت من که تو رو طلاقت نمیدم دیوونه، تو عشق منی، همه زندگی منی پس مادرت چرا اون حرفها رو میزنه مامان منو ولش کن، واسه خودش میگه، ته تهش اگر هیچ حقی با من نشد من از شراکت انصراف میدم و قید پولی که خرج کردم و میزنم. میچسبم به تو و زندگیم. کمی ارام شدم. اما هنوز عصبی بودم.مجید نگاهی به من انداخت و گفت الان انتخاب با توإ ، اگر تو رضایت به اون کار بدی مهناز بره طبقه بالا با بیتا زندگی کنه بدون محرمیت با من، و من قسم میخورم که بدون تو هیچ وقت پامو به اون خونه نگذارم. من برمیگردم سر کارم تو شرکت و به نتیجه زحمات این چند سالم میرسم. اگرم نه که ..... به مجید خیره ماندم ، نمیشد سر از کارش در اورد یا من بدبین شده بودم؟ دستی لای موهایش کشید و گفت خیلی چیزها رو من بخاطر شرایط تو بهت نمیگم با کنجکاوی گفتم خوب بگو منم بدونم ببین عاطفه جان،هر معامله ایی یه سود و یه زیانی داره، من تو اون شراکت.... واضح بگو مجید لحنش پر از استرس شدوگفت بخدا یه خواب اروم ندارم عاطفه، مدام تو استرس این ماجرام. اگر بابات به نفع مامانم حرف بزنه کارمون خیلی سخت میشه چی میخواد بشه؟ بقول خودت بزن قید تخت جمشید و اخه ماجرا همین جا تموم نمی شه، اونها میتوننن مدعی ضرر و زیان بشن؟ اخم کردم و گفتم چه ضرر و زیانی ؟ پای اون قرار داد نوشته شده اگر بنا به هر دلیلی کسی بخواد از این شراکت انصراف بده باید ضرر و زیان بقیه اعضا رو بده، من اونو امضا کردم. در سکوت به هم خیره ماندیم. نگاهم را از او گرفتم . حال خیلی بدی داشتم، استرس سراسر وجودم را گرفته بود. سرم را بالا اوردم و به مجید نگاه کردم نگاهش سرشار از غم و نگرانی شد . بغضش را فروخوردو گفت اینو بدون عاطفه اگر اتفاقی بین ما بیفته موقتیه، تو مال منی و من با دنیا عوضت نمیکنم ، اگر تو شرایطی گیر کنم که مجبورم شم این کارو کنم، خوا هش میکنم درکم کن. گردنبندی که برایم خریده بود را از گردنم کشیدم توی صورتش پرتاب کردم و با تمام خشم و نفرت به او خیره ماندم. چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت ، سپس روی زمین نشست و دانه دانه مروارید ها را از روی زمین جمع کرد گل رز وسط گردنبندم را هم پیدا کرد و برخاست. انها را داخل لیوانی ریخت و گوشه اپن نهاد. اهی کشید و روی مبل نشست سرش را مابین دستانش گرفت. نگاهی به خانه م انداختم. حال کسی را داشتم که دکتر ها جوابش کردند و منتظر مرگ است، حالا طور دیگری خانه را مینگریستم. استکان هایی که از کابینت اویزان بود به نظرم ارزشمند می امد . نگاهم را چرخاندم. حالا بهتر میدیدم که چقدر گلدان کنار خانه ام زیباست. و پرده های شیکی دارم. نگاهم روی مجید افتاد بغض گلویم را میفشرد. نفس بلندی کشیدم و اجازه دادم کمی سبک شوم... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت65 ❣زبان عشق❣ فوری قطع کرد . یعنی انقدر من رو دوست داره که وقتی میگم جون من میگه قسم بد، لبخن
❣زبان عشق❣ نشستم روی تخت. وای اگه بیاد حتما بابا باهاش بد رفتار میکنه. از استرس مدام خودم رو جلو عقب می کردم و گاهی هم متوجه پاهام می شدم که کاملا ناخواسته حرکت میکردن بلند شدم سمت پنجره اتاقم رفتم با دستم پرده رو کنار زدم. به خونه ی عمو نگاه کردم. این کارم باعث استرس بیشترم شد لب پایینم رو مدام می جویدم از پنجره فاصله گرفتم به سختی نفس می کشیدم ده دقیقه گذشت و هنوز خبری ازش نشده صدای مامان که مدام دنیا دنیا می گفت هم رو اعصابم بود. گوشی رو برداشتم تا شمارشو بگیرم که پیام داد _پایین جلو درم قلبم تند تند میزد کاش بابا چیزی نگه . قبلا همش منتظر بودم دعواش کنه دلم خنک شه، الان که موقعیتش پیش اومده دوست ندارم ناراحتش کنه. از پله ها پایین اومدم و نگاهی پر استرسی به بابا کردم دست هام رو به هم مالیدم _بالاخره اومدی؟ یه لباس پوشیدن چقدر طول می کشه. لبخند بی جونم لای اون همه استرس بی فایده بود مامان متوجه رنگ پریدم شد _خوبی دنیا ؟ با این حرف مامان نگاه بابا هم فوری روی من اومد و بلند شد _چیزی نیست یه کم دلم درد میکنه. _می خوای یه چایی نبات بخوری بعد بریم _نه مامان الان بهتر شدم بریم از سکوت بابا می ترسیدم. سمت در رفت و کفش هاش رو پوشید در رو باز کرد _سلام عمو امیر جلوی در ایستاده بود بابا فقط نگاهش کرد نگاهشون به هم گره خورد امیر از سکوت بابا شرمنده شد سرش رو پایین انداخت این قیافه ی مظلوم رو تا حالا تو امیر ندیده بودم به دست هاش نگاه کردم اونا هم مثل دست های من می لرزیدن و پنهان کردنشون کار اسونی نبود مامان برگشت سمتم و چپ چپ نگاهم کرد .فهمیدن اینکه من به امیر زنگ زدم کار سختی نبود و حالا دیگه علت رنگ پریدگیم رو هم فهمیده بود سرم رو از نگاه مامان پایین انداختم اما چشم هام پیش امیر بود جو خونه خیلی بر علیهش بود و نمیدونم چرا از این وضع ناراحت بودم. برای اینکه امیر رو از زیر نگاه بابا نجات بدم بلند گفتم _س...سلام ...عشقم امیر با شنیدن این حرف نیشش باز شد بابا بدون اینکه بدنش تکون بخوره سرش رو برگردوند سمت من و تیز نگاهم کرد تو همون حالت گفت _علیک سلام بابا خیلی روی حیا حساس بود و الان خیلی ناراحت شده مطمعنن بعدا دعوام میکنه ولی من چاره ی دیگه ای نداشتم سرش رو برگردوند و از کنار امیر رد شد ومن مامان هم پشت سرش راه افتادیم. مامان با بابا هم قدم شدو من با امیر، دستم رو گرفت اروم گفتم _ول کن دستم رو _چرا؟ _به اندازه ی کافی بی حیایی کردم لبخند عمیقی زد و لب زد _بی حیاییت عالی بود کمی دستم رو فشار داد _ممنون که تنها نرفتی نگاه معنی داری بهش کردم _مگه از جونم سیر شدم هر دو کنترل شده خندیدیم که مامان متوجه شد و برگشت چشم غره ای بهمون رفت. مطمعن بودم بابا از رابطه ی خوب من با امیر که تازه ایجاد شده بود راضیه اما دلخوریش از امیر باعث می شه تا نخواد با امیر حرف بزنه سرعتمون رو کند کردیم و وقتی رسیدیم خونه ی عمه بابا و مامان روی مبل کنار شومینه نشسته بودن خونه ی عمه تنها خونه ای بود که تو این عمارت همه چیزش سنتی بود فرش های دست باف مبل خاتم کاری دیوار هاش هم پر بود از تابلوهای معرق و بشقاب های گرد مینا کاری و قلم کاری. پرده های مخمل زشکی خونشون هم باعث تاریکی خونه بود و زیبایش رو دو چندان کرده بود البته عمه این تاریکی به وجود اومده رو با انواع لوستر های دیواری و ایستاده جبران کرده بود عمه جلو اومد بعد از روبوسی گرمی که با امیر داشت نگاه دلخورو ناراحتش رو به من داد . من اصلا متوجه علت ناراحتیش نشدم شاید به خاطر برخورد سرد دیروزم ناراحته، بعد از سلام و احوال پرسی با احمد آقا نشستیم امیر قصد داشت کنار من بشینه ولی با تعارف های زیاد احمد آقا مجبور شد کنار اون بشینه . استرس چند لحظه پیشم جاش رو داده بود به دلشوره ی حضور مهدی که تا این لحظه پیداش نشده، همه به هم نگاه میکردن و احمد اقا در حال پذیرایی بود که مامان گفت _مریم، مهدی و محمد کجا ن عمه یکم بغص کرد و گفت _بچه م محمد که آموزشیه، بهش مرخصی ندادن. مهدی هم با دوستش یه شرکت زدن رفتن سراغ کارهاش تا دیروز خونه بود از صبح که اداره ها باز شدن اومد دنبالش با هم رفتن بابا که سعی داشت ناراحتیش رو کنترل کنه گفت _چند بار بهش گفتم دایی جان بیا شرکت خودمون پیش ما وایسا حرف گوش نکرد احمد اقا استاد دانشگاه بود ، که به نظر من فهمیده ترین مرد این عمارت. تک سرفه ای کرد و گفت _من اینجوری راضی ترم اقا رضا دوست دارم هم مستقل باشن هم کارشون با تحصیلشون یکی باشه شرکت شما حمل و نقله این بچه معماری خونده . دوستش هم معماری خونده با هم یه شرکت کوچیک زدن به امید خدا راه می افته عمه از تو آشپز خونه با صدای تقریبا بلندی گفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_262 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم و گفت بابات چی بهت میگفت؟ نگاهی به مجید انداختم
به قلم اشکهایم سرازیر شد. از هرچه میتوانستم بگذرم. از مجید نمی توانستم. با حسرت به او خیره ماندم. سرش پایین بود. حتی لحظه ایی دلم نمیخواست به زندگی قبلی ام برگردم. دنیای بدون مجید برایم تیره و تار بود. نگاهی به من انداخت و گفت اونجوری نگام نکن. من خودم به اندازه کافی داغونم. سرم را تکان دادم اشکهایم را پاک کردم و با جدیت گفتم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. بشین یه فکر اساسی کن که اوضاع و سر و سامان بدی برخاست دست مرا گرفت و گفت ّبگیر بشین عزیزم. سپس مرا روی کاناپه نشاند. به اشپزخانه رفت برایم یک لیوان اب سیب اورد و گفت اینو بخور لیوان را از دستش گرفتم. و مقدار کمی نوشیدم. کنارم نشست و گفت بشین یکم منطقی به حرفم فکر کن. اب دهانش را قاشکهایم سرازیر شد. از هرچه میتوانستم بگذرم. از مجید نمی توانستم. با حسرت به او خیره ماندم. سرش پایین بود. حتی لحظه ایی دلم نمیخواست به زندگی قبلی ام برگردم. دنیای بدون مجید برایم تیره و تار بود. نگاهی به من انداخت و گفت اونجوری نگام نکن. من خودم به اندازه کافی داغونم. سرم را تکان دادم اشکهایم را پاک کردم و با جدیت گفتم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. بشین یه فکر اساسی کن که اوضاع و سر و سامان بدی برخاست دست مرا گرفت و گفت ّبگیر بشین عزیزم. سپس مرا روی کاناپه نشاند. به اشپزخانه رفت برایم یک لیوان اب سیب اورد و گفت اینو بخور لیوان را از دستش گرفتم. و مقدار کمی نوشیدم. کنارم نشست و گفت بشین یکم منطقی به حرفم فکر کن. اب دعانش را قورت دادو با استرس گفت این ماجرا اینجای کار میتونه با رضایت تو ختم بخیر شه. به دهان او خیره بودم. مجید گفت من خیلی تلاش کردم پای مهناز و از خونه مادرم ببرم.دلم نمیخواد اون بره اونجا ، اما اگر تو راضی باشی اون بره بالا رگزندگی کنه، بیتا رو هم ببره پیش خودش، این قائله ختم میشه. منم بهت قول مردونه میدم هفته ایی یکبار با تو بریم بیتا رو ببینیم و برگردیم. هیچ حرف و صحبتی هم بین من و مهناز نباشه. محکم و قاطع گفتم نه من رضایت نمیدم. خیلی خوب رضایت نمیدی ، منم اینکارو نمیکنم، حرص بیخودی نخور، باید ببینیم حکم دادگاه چی میاد. حکم دادگاه چی ممکنه بیاد ؟ ممکنه من محکوم به پرداخت ضرر و زیان بشم. دیروز با وکیل در این رابطه صحبت کردم. اگر اینطوریه چرا پیشنهاد شکایت و مطرح کردی؟ اخرین روزنه امیدم باباته، اگر اون تایید کنه که من اونجا پابه پای اونها هزینه کردم که حکم بر علیه من نمیشه پوزخندی زدم و گفتم بشین تا بیاد به نفعت شهادت بده. مجید سر تاسفی تکان دادو گفت ول کن این حرفها رو سر درد گرفتم. پاشو بریم یه دوری بزنیم حالمون عوض شه. من حوصله ندارم. برخاست دستم را کشیدوبا خنده گفت بلند شو ببینم نشستی تو خونه حوصله ت سر رفته گیر دادی به من بیچاره و هی نق میزنی. برخاستم. مانتوی طوسی رنگم را از رخت اویز برداشت،و تنم کرد. شالم را هم اورد و روی سرم انداخت و گفت اینقدر غصه نخور، بالاخره یه طوری میشه، من اونطوری که تورو دوست دارم هیچ کس و تا حالا دوست نداشتم. سپس به قلب خودش اشاره کرد و گفت جات اینجاست عاطی خانم. تو خط زدنی نیستی . من تازه پیدات کردم. بی اختیار خودم را به اغوش او سپردم و با بغض گفتم حتی فکر اینکه یه روزی بیاد که تو نباشی منو دیوونه میکنه . مجید مرا در اغوش خود فشرد و گفت خدا کمکمون کنه همه چیز درست میشه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت66 ❣زبان عشق❣ نشستم روی تخت. وای اگه بیاد حتما بابا باهاش بد رفتار میکنه. از استرس مدام خود
❣زبان عشق❣ اسمش امیر حسینه. بنده خدا خونشون مشهده پدرش فوت کرده و با مادرش زندگی میکنه، هر وقت میاد تهران می ره مسافر خونه،چند بار گفتم شب ها بیاد اینجا اما قبول نمی کنه مهدی می گفت خیلی حجب و حیا داره ،فهمیده دو تا دختر تو خونس اینجا نمی اد . با یه سینی پر از چای اومد بیرون احمد اقا سمتش رفت و سینی رو ازش گرفت عمه رو به امیر ادامه داد _امیر عمه تو دیدیش . یادت هست ؟ اون سری که اومده بودی با مهدی پلی استیشن بازی کنی اون موقع هنوز دانشجو بودن امیر با سر جواب مثبت داد و معلوم بود که اصلااز این حرف ها خوشش نمیاد بعد از پذیرایی کاملی که این زن و شوهر از ما کردن عمه کنار من نشست، نگاهم رو به هفت سین روی میز جلوم که روی دست مال ترمه چیده شده بود دادم. توی کاسه های مسی که داخلشون مینا کاری شده بود خیلی مرتبت چیده شده بودن حتی شمع های سفره اش هم مینا کاری بود عمه اروم کنار گوشم گفت _چی به امیر گفتی که پریسا رو اونجوری زده باتعجب بهش نگاه کردم _مگه زده؟ سرزنش وار نگاهم کرد _به خدا من چیزی نگفتم _پریسا گفت پیش تو یه راز داشته تو به امیر گفتی امیر هم گرفته اون بچه رو زده، علی و زهرا نبودن الان بیمارستان بود . تا گفت راز دوزاریم افتاد به خاطر مهدی کتکش زده. نگاهی به امیر کردم که با احمد آقا حرف می زد ولی حواسش به ما بود سرم رو پایین انداختم _این امیر خیلی هار شده، باید جلوشو گرفت، پریسا گفت تو راه مشهدم تو رو زده. آره؟ جواب ندادم. _مهدی میگفت مثل اینکه قبل از عقدم دست روت بلند کرده ؟ سکوتم باعث ناراحتیش شد _دنیا خانوم با شمام _ول کنید عمه. الان دیگه تموم شده نگاه ملتمس رو به عمه دادم اخلاقش مثل بابا بود و تا ته یه چیزی رو در نیاره بی خیال نمیشه بین این سه تا خواهر برادر فقط عمو از اشتباهات میگذره بابا از جاش بلند شد و رو به مامان گفت _یا علی هانیه خانم . خودش نمی دونست من رو از دست سوال های عمه نجات داده اصرار های احمد آقا به خاطر نگه داشتنمون برای نهار هم بی فایده بود https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
❣زبان عشق❣ بابا فوری بیرون رفت و مامان هم پشت سرش عمه دست من رو گرفت و به امیر گفت _شما بشین _نه عمه کار دارم ایشالله یه فرصت دیگه مزاحم می شیم آقاجون گفته برم پیشش داشتم می رفتم که دنیا زنگ زد گفت بیام اینجا اسم ابوالهل که می اومد همه کوتاه می اومدن عمه از روی شومینه یه جعبه ی کوچیک اورد با لبخندی که تا از زمان ورودم به خونش بهم نزده بود گفت _عیدت مبارک عزیزم جعبه رو گرفتم و تشکر کردم بعد از خداحافظی رفیم بیرون به محض اینکه صدای بسته شدن در خونه ی عمه اومد در جعبه رو باز کردم یه دستبند ریز و خیلی ظریف داخلش بود به امیر نشون دادم که گفت _میای بریم خونه ی ما ؟کارت دارم همونطور که داشتم سعی میکردم قفل دستبند رو روی دستم ببندم گفتم _نه اصلا حوصله ی مامانت رو ندارم همش برا من قیافه میاد دستش رو جلو اورد و قفل دستبند رو برام بست _صد بار گفتم باهاش درست صحبت کن. تو چرا کوچیک تر بزرگتر حالیت نمیشه؟ طلب کارانه نگاهش کردم _هر چی از دهنش در میاد به من میگه انتظار داری جوابش رو ندم _اره . انتظار دارم _انتظارت خیلی بی جاست من جواب همه رو میدم اخم هاش تو هم رفت _اولا شما بی جا میکنی ، دوما عمه چی میگفت دوس نداشتم یه شر جدید با حرف هام تو این خانواده درست کنم _هیچی _یه ساعت حرف زدین هیچی _اره . یعنی حرف مهمی نبود _تو بگو اینکه مهم بوده یا نه تشخیصش با خودم نمی شد بهش دروغ گفت انقدر سوال پیچ میکرد تا به نتیجه دلخواهش برسه یکم این ور و اونور رو نگاه کردم سرم رو پایین انداختم _منتظرم تو چشم هاش خیره شدم و ملتمسانه لب زدم _می شه نگم؟ _نه _اخه دعوا میشه نفس هاش تند تند و عمیق شدن _از مهدی می گفت ترسیدم توی ذهنم دنبال حرف می گشتم سکوتم طولانی شد یکم تن صداش رو بالا برد _دنیا نگاش کردم احساس بیچارگی می کردم _گفت ... گفت که من ... چی گفتم که تو پر...یسا رو زدی منم گفتم هیچی بعدم گفت که تو چرا تو راه مشهد با من اون رفتار رو داشتی همین سرش رو سمت خونشون چرخوند و نگاهی بهش کرد برگشت سمتم _دیگه چی گفت _چقدر من رو اذیت میکنی _حرف بزن که اذیت نشی _هیچی دیگه هی همین ها رو تکرار میکرد، امیر چرا پریسا رو زدی، الان با من قهر میکنه. _نمیکنه . بهش میگم قهر نکنه. _زوری که نمیخوام آشتی کنه ،که تو بری بهش بگی، اینجوری میکنی اصلا دیگه بهت حرف نمیزنم _خیلی خب پرو نشو میای خونه ی ما یا نه دلخور نگاهم رو ازش گرفتم _نخیر بعد هم راهم رو کج کردم سمت خونمون از شیشه در خونه می دیدمش که هنوز ایستاده و من رو نگاه میکنه نگاهش اصلا عاشقانه نبود فقط میخواست مطمعن شه که میرم تو خونه از حرصم در رو محکم بستم ❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت68 ❣زبان عشق❣ بابا فوری بیرون رفت و مامان هم پشت سرش عمه دست من رو گرفت و به امیر گفت _شما
❣زبان عشق❣ صدای بابا که از اتاق می اومد حواسم رو به خودش جلب کرد _من فعلا اونجا نمیرم . مامان با صدایی که التماس توش موج میزد گفت _آقا رضا زشته برادر بزرگته حالا امیر جونی کرده . من مطمعنم به خاطر رفتارش باهاش برخورد کرده _الان برم اونجا چی بگم، بگم دستتون درد نکنه دختر من رو بردید ،غریب گیر اوردید، کتک زدید برگردوندید. _اصلا بلند شو بریم تو روی همشون این حرف رو بزن بعدم من و شما که دختر خودمون رو می شناسیم هر کی هر چی بگه دو تا میزاره روش جواب می ده _اولا هر چی هم بگه امیر حق نداره دست روش بلند کنه، دوما گوش اون دنیا رو هم حسابی می پیچونم اصلا احترام حالیش نیست. فوری دستم رو روی گوشم گذاشتم یعنی بابا میخواد من رو بزنه با چیزی که شنیدم چشم هام گرد شدن _اصلا برو صداش کن اول یه درس درست و حسابی به اون بدم بعدم برم سراغ امیر و بقیه صدای بلند شدن بابا از روی تخت اومد ترسیدم اطرافم رو نگاه کردم باید به جایی پناه می بردم جز اشپزخونه جایی نبود فوری رفتم سمت یخچال و درش رو باز کردم . صدای مامان که مدام بابا رو صدا میکرد میخواست جلوش رو بگیره ترسم رو بیشتر می کرد. چرخیدم سمت اتاق بابا کاملا عصبی لای در گاه در ایستاده بود و به من نگاه می کرد مامان هم دو دست هاش رو رو چارچوب در گذاشته بود. بابا کلافه و عصبی به مامان گفت _هانیه خانم دستت رو بردار مامان که معلوم بود حسابی از رفتار های بابا تعجب کرده با احتیاط دستش رو برداشت و کنار رفت بابا تحکمی گفت _بیست ساله با مادرت زندگی میکنم .هنوز من رو رضا نکرده ، پدر و مادر بهش ظلم کردن ،منم متوجه ظلمشون می شدم گاهی اعتراض می کردم ولی مادرت فقط سکوت می کرد و احترام می گذاشت، انقدر بی ادبی و بی احترامی کردن رو از کی یاد گرفتی. خیلی ترسیده بودم این اولین باری بود که بابا اینجوری باهام حرف می زد چونم می لرزید و گلوم بغض داشت لب باز کردم _با... _حرف نزن دنیا. فقط گوش کن تقریبا داشت فریاد میزد _چی کار کردی که امیر دست روت بلند کرده . زبونم کوتاه جلوشون ،انقدر که تو حاضر جوابی کردی . خوب گوش هاتو باز کن دنیا ،اگه یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه ببینم یا بشنوم به کسی بی احترامی کردی اون روز روزیه که کاری و که تو این هفده سال باید انجام می دادم رو انجام می دم. فهمیدی؟ جلوی اشک هام رو نمیتونستم بگیرم با سر گفتم بله مامان اومد اشپز خونه یه لیوان اب برداشت و داد دست بابا رو به من گفت _برو بالا خواستم برم که با صدای بابا ایستادم _نخیر . جمع وجور کنید بریم خونه ی داداشم _الان هم اعصاب شما خورده هم دنیا گریه کرده چشمش قرمزه بزار یه ... وسط حرف مامان پرید و شمرده شمرده گفت _هانیه خانوم .گفتم .حاضر شید. مامان لیوان رو از دست بابا گرفت و لب زد _چشم داخل اتاقشون رفت و چادرش رو سر کرد جلوی در ایستاد _من حاضرم بابا رفت سمت در، توی دلم غوغا بود ،کاش گوشیم دستم بود حداقل میتونستم یه پیام به امیر بدم. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ریحانه 🌱
#پارت69 ❣زبان عشق❣ صدای بابا که از اتاق می اومد حواسم رو به خودش جلب کرد _من فعلا اونجا نمیرم .
❣زبان عشق❣ پشت سرش راه افتادم مطمعن بودم اونجا هم مورد سرزنش بابا قرار میگیرم کنار در ایستادیم بابا تیز برگشت سمتم _اون اشک هات رو پاک کن . دنیا یک کلمه حرف نمیزنی. فهمیدی با سر بله گفتم مامان نگاه مضطربش بین من و بابا جا به جا میشد فکر کنم اونم از آبرو ریزی که قرار بود بشه می ترسید بابا چند بار اروم با دستش به در ضربه زد که علی در رو باز کرد با لبخندی که دندون هاش رو نشون میداد سلام کرد ولی با دیدن قیافه ی در هم بابا و چشم های گریون من و نگاه مضطرب مامان لبخندش رو جمع کرد و خیلی اروم گفت _خوش اومدید سرش رو چرخوند داخل خونه و با صدای بلندی گفت _مامان یاالله عمو اینان چند ثانیه بعد با بفرمایید گفتن عمو رفتیم داخل به محض ورودمون همه متوجه عصبانیت بابا شدن نشستیم روی مبل علی و زهرا پذیرایی می کردن همه همدیگرو نگاه می کردیم خبری از پریسا و امیر هم نبود عمو که علت ناراحتی بابا رو می دونست گفت _آقا رضا خدا هیچ پدر و مادری رو شرمنده ی کار اشتباه اولادش نکنه، من شرمندم _الان خودش کجاست که شرمندگیش مال شماست عمو نفس عمیقی کشید و گفت _رفته پیش آقاجون الان زنگ میزنم میگم بیاد رو به علی گفت _بابا اون گوشی رو بده من علی ظرف بزرگ میوه دستش بود زهرا اومد سمت تلفن و گفت _من میدم گوشی رو به عمو داد شماره ی امیر رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت _زود بیا خونه مهمون داریم _به اقاجون بگو یه ساعت دیگه دوباره میری _زود باش امیر گوشی رو قطع کرد و رو به بابا گفت تا شما یه چی بخورید الان میاد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت70 ❣زبان عشق❣ پشت سرش راه افتادم مطمعن بودم اونجا هم مورد سرزنش بابا قرار میگیرم کنار در ایست
❣زبان عشق❣ بابا سرش رو پایین انداخت و به میز نگاه کرد همه ساکت بودن که با صدای زن عمو سر ها به سمتش چرخید _اقا رضا اونجوری که شما فکر میکنید نیست. شاید ماجرا رو درست براتون تعریف نکرده بابا خیلی محکم و جدی گفت _شما درستش رو تعریف کن _حساسیتی رو که امیر داره رو علی نداره ،ولی زهرا با اینکه می دونه شوهرش حساس نیست خودش خیلی از مسائل رو رعایت می کنه،امیر اون رفتاری رو که با پریسا داشت با دنیا هم داشت خیلی دلم میخواست جوابش رو بدم ولی از بابا می ترسیدم اگه بهم نگفته بود که حرف نزنم، الان میشستمش پهنش میکردم رو بند. بابا که حسابی از حرف های زن عمو ناراحت شده بود گفت _اگر حرف خود شما رو سند بزاریم که همه مثل هم نیستن یکی حساسه یکی نیست اینم میشه توجیح من ،زهرا دختر آرومیه و دنیا شیطون قرار نیست من علی رو با امیر مقایسه کنم که شما دنیا رو با زهرا مقایسه میکنید _اقا رضا دنیا یه جوری جواب من رو میده من اصلا میترسم تو جمع با هاش حرف بزنم. دارم باهاش حرف میزنم ول میکنه میره .تو مشهد یه رفتاری با خواهرم کرد دلم می خواست زمین دهن وا کنه من برم توش نگاه بابا برگشت سمت من نفس های سنگین میکشید هر آن منتظر بودم جلوی همه کتکم بزنه با صدای بلندی گفت _چی گفتی خواهر زن عموت تلاشم برای سکوت بی فایده بود لب باز کردم _زن عمو خانوم بگید که قبلش کلی دلتون خنک شده بود که امیر من رو زده بود بگید که از تهران تا مشهد یک کلمه با من حرف نزدید بگید وقتی امیر من رو وسط خیابون زد کارش رو تایید کردید بعدم گفتید پسرم خسته شده از بس حرص خورده تازشم... _بسه دنیا صدای بلند و فریاد گونه ی بابا باعث شد تازه یاد عصبانیتش بیافتم از ترس بهش نگاه نمی کردم عمو که معلوم بود از زن عمو حسابی دلخور شده با صدای ارومی گفت _هانیه !الان وقت گفتن اون حرف ها نبود _پس کی باید بگم حمید، تو بگو من کی باید اعتراض کنم که دنیا به هیچ کس احترام نمیزاره، به شما میگم میگی بچه ست، به امیر میگم میگه مامان سربه سرش نزار ،بحث یه روز دو روز نیست که بحث یه عمره... بابا وسط حرف زن عمو پرید رو به من گفت _دنیا از زن عموت عذر خواهی کن بابت رفتارات تا من تکلیف امیر رو معلوم کنم نمی تونستم عذر خواهی کنم چون اصلا مقصر نبودم همش تقصیر خودشون بود سکوت کردم و نگاهم رو به ظرف میوه ی روبرم دادم که با صدای داد بابا یک متر از جام پریدن _دنیا با توام دهنم باز نمی شد برای ببخشید گفتن بابا از جاش بلند شد _میگی یا یه جور دیگه مجبورت کنم عمو بلند شد و اومد سمت بابا _عه ! رضا این کار ها چیه بگیر بشین . بابا عمواروم کنار زد و به سرعت اومد سمتم که فوری گفتم _ببخشید ... بابت بی احترامی هام ببخشید دیگه تکرار نمیشه عمو اومد سمت بابا و دستش رو گرفت برش گردوند سر جاش _بابا صلوات بفرست مرد این کار ها چیه، همه چی زیر سر اون پدر سوخته است الان میاد سر خودش خالی کن . صدای گریه م به هق هق تبدیل شده بود. ای کاش اون روز همه چیز تو پشت گوشی براش نگفته بودم. از نگاه زهرا و علی خجالت می کشیدم زن عمو که معلوم بود هنوز دلش خنک نشده گفت _اقا رضا هم من میدونم هم شما که این حرف دنیا از رو ترس بود. من مطمعنم از فردا همون اش و همون کاسه بابا نگاهش تیز برگشت سمت زن عمو _شمام همچین بی تقصیر نیستید، دنیا الان چند وقت عروس شماست، این عید مگه عید بزرگ نیست، چطور برای زهرا که عید دومشه یه هفته مونده بود به سال تحویل کلی صور و صات بردید و بهش عیدی دادید ولی دنیا عیدی نداشت؟ این حرف ها حرف های مردونه نیست ولی دهن ادم رو باز میکنید .همه مون می دونستیم که دنیا امیر رو دوست نداشت ولی امیر بهش محبت کرد کار به جایی رسید که من می خواستم به امیر بگم چرا دست رو دنیا بلند کردی دنیا نزاشت بیام . می گفت مقصر من بودم شما هم اگه یه کم محبت کنی به جای نیش زبون، به این دختر بچه ی هفده ساله من، مطمعنم اینجوری نمیشه _حالا من مقصر شدم... عمو با فریاد رو به زن عمو گفت _میشه تمومش کنی https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷