eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
535 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 هنوز چند قدم تو حیاط نرفته بودیم که روبروم ایستاد .مانع حرکتم شد. سوالی نگاهش کردم. _قبل از هر کاری اول باید ازت معذرت خواهی کنم بابت اون روز، من باید ابجی شکوه رو راضی کنم تا اون موقع جلوی اون نمی تونم رفتارم رو باهات تغییر بدم . باشه? لبخند زدم . با محبت نگاهم کرد. _می دونستی وقتی اینجوری میخندی چقدر دلربا میشی? هم خجالت می کشیدم هم خوشم می اومد حس میکردم که گونه هام قرمز شدن انتهای شاخه گلی که دستم بود رو گرفت کنارم ایستاد دوباره با هم همقدم شدیم تمام مدت حرف های عاشقانه بهم میزد. مدام جلوم می ایستاد تو چشم هام ذل میزد و حرف میزد خیلی بهم خوش میگذشت. اخر حرف هاش پیشنهادی داد که یکم ترسیدم. _فردا میام جلوی مدرسه باهم بریم نهار بخوریم. ایستادم اب دهنم رو قورت دادم. _نه نهار نمیشه. نا امید گفت: _چرا? _اخه اون بار اقا خیلی ناراحت شدن. _به اون چه ربطی داره ? تو یه دختر ازادی. سرم رو پایین انداختم. _هرچی باشه ایشون الان دارن خرج من رو میدن. با حرص لب هاش رو جمع کرد دستش رو روی گردنش گذاشت. _صبر کن، ابجی رو راضی کنم تموم میشه این روز هامون. صدای پیچیدن کلید تو در حیاط باعث شد تا رامین فوری به اون سمت نگاه کنه، شکوه خانم وارد شد و پشت سرش احمد رضا یکم هول شدم برگشتم از رامین بپرسم باید چی کارکنیم که دیدم نیست. نفهمیدم چه جوری فرار کرد. حالا من وسط حیاط با یه شاخه گل ایستاده بودم. از ترس گل رو پرت کردم توی باغچه ی بزرگ پر از بوته گوشه ی حیاط. شکوه خانم مسیر خودش رو رفت ولی احمد رضا متوجه حضور من شد اومد سمت من. _تو حیاط چی کار داری? اصلانمی دونستم باید چی بگم.اخه من از این اخلاق ها نداشتم برم حیاط راه برم. یه مدتی هم بود که به خاطر کم محلی رامین کلا حالم گرفته بود. سکوتم طولانی شد نگران گفت: _خوبی نگار? _ب...بله. _میگم اینجا چی کار میکنی? _ه...هیچی دلم گرفته بود. نگاهش بین.من.و.خونه ای که رفتن به سمتش برام ممنوع بود جا به جا شد دلخور گفت: _برو تو. _چشم. سرم رو پایین انداختم و سمت خونه رفتم. همش تو این فکر بودم چرا رامین یهو فرار کرد. مستقیم رفتم پیش مرجان رو تختش دراز کشیده بود با گوشیش بازی می کرد به محض ورودم فوری گوشی رو زیر بالش گذاشت. با دیدن من دستش رو روی قلبش گذاشت. _وای نگار سکته کردم. در رو بستم و رفتم کنارش نشستم _چرا تو همی. نگاهش کردم. _احمد رضا که اومد رامین فرار کرد! یکم جابه جا شد و پاهاش رو از تخت اویزون کرد. _نگار یه چی بهت میگم تو رو به روح مادرت نری بهش بگی. متعجب نگاش کردم _نمیگم بگو. _دایی من ادم قابل اعتمادی نیست من دوسش دارم، ولی اهل سرکیسه کردنه تا حالا بیشتر از ده تا دختر رو گول زده پول هاشون که تموم شده ولشون کرده. _من که پول ندارم. _منم تو همین موندم. تو که پول نداری چرا باهات مهربون شده. _ قسم خورد که راهش رو عوض کرده . لب هاش رو اویزون کرد _من که باور نمی کنم. _تو دلم رو خالی نکن مرجان. ایستاد و جلوی اینه خودش رو نگاه کرد. _از امروز روزی صد بار به خودت بگو به رامین وابسته نشو. بهش دل نبند. اینم بدون که اگه احمد رضا بفهمه تیکه بزرگت گوشته. از حرف های مرجان اصلا خوشم نمی اومد حس میکردم داره حسودی میکنه. با خودم گفتم باید رامین رو باور کنم تا خودش رو به همه ثابت کنه. روز ها پشت سر هم میگذشت و دیدار های من و رامین پنهانی شکل می گرفت. دیگه با هاش راحت بودم. هر وقت که مطمعن بود با مرجان تو خونه تنهام می اومد پیشمون. تو حیاط کلی با هم راه می رفتیم شوخی میکردیم. دنیام بهشت شده بود. احمد رضا یه چیز هایی فهمیده بود به روم نمی اورد. اما حسابی کلافه و عصبی بود. عمو اقا هم برگشته بود شیراز. یواش یواش عصبانیت احمد رضا از رامین به خاطر اون روز که بی اجازه ما رو برده بود بیرون، بعد هم گوشی خریدن برای مرجان، فرو کش کرده بود. شکوه خانم کلی باهاش حرف زده بود و راضیش کرده بود که رامین دوباره برگرده تو خونه کلن باهاش سر سنگین بود. تخفیف عید فطر شروع شد کل رمان فقط ۲۰ تومن😍 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 احمدرضا وارد خونه شد رامین روی بالاترین مبل خونه نشسته بود. با دیدنش از جاش بلند شد و به سمت احمدرضا رفت و با صدای بلند سلام کرد. احمدرضا جواب سلامش رو فقط با گفتن حرف س داد اونم به خاطر شکوه خانم بود تا دل مادرش رو نشکنه. بدون در نظر گرفتن این که رامین سمتش میره تا باهاش دست بده به طرف اتاقش رفت و اهمیتی نداد. رامین دستش رو توی هوا نمایشی تکون داد که شکوه خانم با صدای بلند و ملتمس گفت: _ احمدرضا جان، به خاطر من. احمدرضا ایستاد اما برنگشت چند ثانیه بعد شکو خانم دوباره گفت: _ احمدرضا. برگشت و توی چشم های شکوه خانم مایوسانه نگاه کرد. نگاه شکوه خانم هر لحظه ملتمس تر می شد. احمدرضا نگاهش رو به مادرش داد و سمت رامین رفت. دست رامین که توی هوا مونده بود رو گرفت کمی به هم نگاه کردند سرش را خم کرد و کنار گوشه رامین چیزی گفت بعد هم فاصله گرفت رامین لبخندش را عمیق تر کرد و گفت: _ باید ببینیم خودش چی میخواد. احمدرضا عصبی و حرصی فقط بهش نگاه می کرد نگاهشون روی هم طولانی شد که شکوه خانم سمت احمدرضا رفت و دستش را روی دست های هر دو گذاشت. احمدرضا دستشو رها کرده سمت اتاقش رفت شکوه خانم گفت: _وایسا ناهار. همون طور که سمت اتاق می رفت دستش را بالا برد و گفت: _ میل ندارم. توی اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید. صدای بانو خانم از آشپزخونه که خبر از آماده شدن نهار می‌داد اومد همه سمت آشپزخانه رفتند. بدون حضور احمدرضا دستم توی سفره نمی رفت. همان مقدار غذای کمی هم که می خوردم به خاطر این بود که احمدرضا توی بشقابم میریخت. رامین هم که گفته بود جلوی خواهرش نمیتونه به من ابراز محبت کنه. غذای کمی که برای خودم ریخته بودن زیر نگاه سنگین شکوه خانم خوردم و بلافاصله بعد از تموم شدنش فوری به اتاق برگشتم احمدرضا اعصابش خورد بود ما رو برای درس خواندن صدا نکرد روزهایی که این اتفاق می‌افتاد من من درس می خوندم ولی مرجان فقط با گوشیش بازی میکرد این کارش باعث شده بود تا همیشه تراز نمره هاش از من پایین تر باشه. تلفن خونه زنگ زد و صدای حال و احوال کردن شکوه خانم توی خونه پخش شد. از مکالمه اش فهمیدم که امشب قراره توی خونشون مهمون بیاد وقتایی که تو خونه مهمون بود من معمولا تو اتاق می موندم. شکوه خانم اصلا خوشش نمی اومد که من جلوی مهمان ها باشم. دوست نداشتم کمک کنم اما مجبور بودم رفتم توی آشپزخونه و هر کاری رو که بانو خانم گفت انجام دادم. از صحبت هاشون فهمیدم ملوک خانم، دختر عموی شکوه خانم قراره با خانوادش بیان. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 شب وقتی مهمون ها اومدن طبق معمول من رفتم تو اتاق و در رو هم بستم تا مزاحم مهمونیشون نباشم. خودم هم اینجوری راحت تر بودم و اصلا دوست نداشتم تو جمع هاشون باشم، چون جمع هاشون علاوه بر شکوه خانم بقیه اعضای خانواده هم من رو تحقیر می کردن. البته ملوک خانم زیاد تحقیر نمیکرد ولی از برخورد های مادر مرجان خجالت می کشیدم. کلا احساس مزاحمت میکردم. بهشون حق میدادم که از من خوششون نیاد. چون حضور من باعث ناراحتی شکوه خانم بود اون هام فامیل اون ، اگر اصرار بی جای احمدرضا نبود من توی خونه ی خودم بودم هیچ وقت این قدر تحقیر رو تحمل نمی کردم اما احمدرضا ناخواسته باعث اذیت شدن من بود. از سر و صدایی که می اومد متوجه شدم که همه اومدن خیلی شاد بودن می خندیدن با صدای بلند حرف می زدن این باعث می‌شد که من خیلی بهشون حسودی کنم که چرا من یه خانواده ندارم و نمی تونم این جوری باهاشون بگم و بخندم. خودم رو مشغول درس خوندن کردم که با صدای در اتاق بلند شدم روسریم رو روی سرم مرتب کردم سمت در رفتم. آروم دستگیره ی در رو پایین دادم و به بیرون نگاه کردم. احمد رضا پشت به من ایستاده بود با بازشدن در سمت من برگشت از جلوی در کنار رفتم در رو باز کرد و داخل آمد در را بست و رو به من گفت- _ یه لباس مناسب بپوش بیا بیرون. متعجب گفتم: _آقا من! سرش رو پایین انداخت دوباره گفت: _ یه لباس مناسب بپوش بیا بیرون کنار من بشین. به هیچکس نگاه نکن با هیچکس هم حرف نزن همه باید تورو به عنوان یکی از اعضای خانواده قبول کنند. چشمم از اون گرد تر نمی شد با تعجب گفتم: _اخه آقا... اخم هاش تو هم رفته دست به سینه ایستاد و گفت: چرا کاری را که میگم انجام نمیدی? _آخه آقا خانم ...خانم ناراحت میشن که من بیام بیرون، بار ها گفتن که دوست ندارن من تو مهمونی ها تون شرکت کنم. خیلی جدی گفت: _تو کاری رو بکن که من میگم. با مامان حرف زدم. اصلا روم نمیشد بگم که لباس ندارم تنها لباسی درست و حسابی که داشتم لباسی بود که رامین به سلیقه ی خودش برام خریده بود سمت کاناپه رفتم. اون روز ها هم تختم بود هم کمدم لباس رو روبه روی احمد رضا گرفتم. _فقط همین رو دارم. میدونست که اون لباس رو رامین خریده با دلخوری گفت: _دیگه چی داری ? سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم. _هیچی. پشتش رو به من کرد سمت در رفت. _همون رو بپوش بیا بیرون. در رو بست. لباس رو عوض کردم رنگ سبز روشنه ماتش خیلی به دلم مینشست. رنگ روسریم با لباسم جور نبود مرجان هم نبود که ازش روسری بگیرم. اصلا روم نمی شد با لباس سبز و روسری بنفش بیرون برم روی کاناپه نشستم. کاش احمد رضا ازم نمیخواست که تو گمهمونی شرکت کنم. در اتاق باز شد یالله ارومی گفت و چند لحظه ی بعد اومد داخل ایستادم حس کردم رنگ نگاهش تغییر کرد یه طور خاصی نگاهم میکرد بالاخره دست از نگاهی که هیچی ازش سر در نیاوردم برداشت و گفت: _چرا نمیای بیرون? انگشت های دستم رو تو هم پیچوندم. _اخه ...روسریم... متوجه منظورم شد سمت کمد مرجان رفت روسری حریرصورتی خیلی ملایمی رو از کمد بیرون اورد. _اینو بپوش. _مرجان ناراحت نشه? سرش رو بالا داد _نمیشه بپوش بریم. پشتم رو بهش کردم روسری مرجان رو روی سرم انداختم و برای خودم رو دراوردم مرتب بستمش و برگشتم. ضربان قلبم بالا رفته بود منتظر حرف های سنگین شکوه خانم بودم حرف هایی که اجازه نداشتم جوابشون رو بدم. پشت سر احمد رضا راه افتادم و از اتاق بیرون رفتیم. مهمون هاشون چهار نفر بودن. دو تا خانوم دو تا اقا، قرار بود کنار احمد رضا بشینم ولی جدا نشستن زن ها از مرد ها باعث شد تا سمت خانم ها برم. خوشبختانه شکوه خانم نبود سلام ارومی گفتم و کنار ملوک خانم و دخترش نشستم. نگاه ملوک خانم روی من مات و مبهوت مونده بود مرجان دستم رو گرفت و با لبخند اروم گفت: _وای چه بهت میاد _ببخشید خودم بر نداشتم اقا داد. _این حرف ها چیه، هر چی دوست داشتی از کمدم بردار. با صدای ملوک خانم بهش نگاه کردیم با تردید گفت: _تو دختر مریمی? _بله. چشم هاش رو ریز کرد _این همه شباهت... صدای شکوه خانم باعث شد تا حرفش نصفه بمونه. _کی به تو گفت اینجا بشینی? فوری ایستادم. _ببخشید اقا... گفتن _اقا بیخود کرده، برو تو اشپزخونه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 بغض توی گلوم گیر کرد، خواستم برم که گفت: _این لباس رو از کجا اوردی ? به مرجان نگاه کردم تا کمکم کنه _مامان دایی براش خریده. شکوه خانم به رامین که کنار میثم پسر ملوک خانم نشسته بود نگاه کرد و نفس سنگینی کشید. دیگه واینستادم رفتم سمت اشپزخونه تمام تلاشم این بود که اشک نریزم تا شخصیتم بیشتر از این خورد نشه. دلم گرفته بود. بانو خانم هم محلم نمیداد. رفتم تو حیاط و پشت پنجره ی اشپزخونه نشستم سردی هوا باعث شد تا توی خودم.جمع بشم. به اسمون نگاه کردم به حرف ملوک خانم فکر کردم. تو دختر مریمی این همه شباهت. اخه من اصلا شبیه مادرم نیستم. توی افکار م غرق بودم که صدای شکوه خانم که مخاطبش رامین بود حواسم رو به خودش جلب کرد. اومده بودن تو حیاط تا کسی متوجه حرف هاشون نشه. _رامین این کارت یعنی چی ? _چی کار کردم مگه? _فکر نکن نمی فهمم. رفتی برای این دختره لباس این رنگی خریدی. _رنگه دیگه ابجی. _تو میدونی من چی میگم. من تو دهنی نخورده به تو گفتم، تو هم داری اینجوری من رو تهدید میکنی تا به خواستت برسی. _من هر چی بخوام برای تو میخوام. _من نمیخوام. اگه تو ادامه ندی هیچ کس نمی فهمه همه چی همون جوری پیش میره که خودم خواستم. صدای باز و بسته شدن در باعث شد تا ساکت بشن. مرجان بود. _مامان ملوک خانم ناراحت شده بیا تو دیگه. _رامین بس می کنی ها. _حالا برو تو بعدا حرف می زنیم. _تو اخر سر من رو به باد میدی. رفتن داخل و در رو بستن من موندم به رنگ لباسم که تو تاریکی شب معلوم نبود نگاه کردم رنگ لباسم مگه چه مشکلی داره? نشستن توی اون سرما کار سختی بود دیگه دووم نیاوردم و برگشتم داخل همه سر میز شام بودن. ورودم به خونه همزمان شد با خروج احمد رضا از اتاق مرجان با دیدنم اخم هاش تو هم رفت و اومد سمتم. _مگه بهت نگفتم بشین همینجا. سرم رو پایین انداختم گفتن اینکه مادرش ازم خواسته تا کنارشون نشینم فایده ای نداشت. ببخشیدی زیر لب گفتم نگاه چپ چپی بهم انداخت با سر اشاره کرد به سمت میز . _برو بشین شام بخوریم. خیلی یخ کرده بودم بیشتر دلم میخواست کنار بخاری بشینم. سر میزنشستم وبی میل یه مقدار کمی غذا خوردم به اجبار تا اخر مهمونی نشستم. اخر شب که مهمون ها رفتن به اتاق برگشتم و روی کاناپم خوابیدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 پروانه دستم رو گرفت. _چقدر این شکوه بدجنس بوده. نفسم رو اه مانند بیرون دادم. _من هنوز از بدجنسی هاش نگفتم. _یعنی ازاین بد تر هم کرده. _نزدیک های عید بود، بانو خانم هر سال دم عید میرفت شهرستان، تو اون دو سه هفته که نبود یه خانم دیگه رو میاوردن. ولی اون هم شوهرش مریض بود نتونست بیاد. قرار شد من و مرجان کارهای خونه رو انجام. بدیم البته فقط کار های روزانه رو مثل شام و نهار. تو اتاق بودم که در اتاق به ضرب باز شد. ترسیدم فوری نشستم. شکوه خانم جلوی در ایستاده بود. با حرص بهم گفت: _بلند شو بیا نهار بزار، از بس خوردی خوابیدی جای من و تو عوض شده. مرجان که مثل من ترسیده بود نشست _مامان چرا اینطوری میای، تو سکته کردم، اه. دوباره خوابید و پتو رو روی سرش کشید. روسریم رو روی سرم انداختم. _سلام. چشم. با حرص از اتاق بیرون رفت. آبی به دست و صورتم زدم رفتم تو اشپز خونه. نمی دونستم باید چی درست کنم. برای صبحانه چایی گذاشتم مردد رفتم پشت در اتاقش اروم در زدم _خانم. _چیه? _ببخشید چی باید درست کنم ? _تو به غیر درد چیز دیگه ای هم بلدی. دلم میخواست بگم اره، ولی تجربه ثابت کرده بود که احمد رضا کوچکترین بی احترامی به مادرش رو بی جواب نمی زاره پس سکوت کردم. در اتاقش رو باز کرد و یه مقدار پول رو پرت کرد توی سینم. _اول برو نون بخر بعد نهار بزار. نگاه پر از نفرتش رو به لباسم داد _اینم دیگه تنت نکن. حرفش رو که زد در رو محکم بست نمی دونستم باید چی کارکنم اخه ما به غیر از مدرسه رفتن اجازه نداشتیم از خونه بیرون بریم. البته از وقتی اومده بودم خونشون. با خودم گفتم خودش گفته پس یعنی اجازه داده. پالتوم رو پوشیدم رفتم نونوایی، خیلی شلوغ بود نیم ساعت طول کشید تا برگردم. کلید رو توی در فرو کردم که در باز شد احمد رضا با چشم های پف کرده و سر وضع نا مرتب جلوم ظاهر شد. تا من رو دید اخم وحشتناکی توی صورتش نمایان شد. _تو این خونه کی دختر ها رفتن نونوایی که تو رفتی. خیلی ترسیده بودم هر ان منتظر بودم بلایی سرم بیاره به زور لب زدم. _اقا ...به خدا...ماد.... صدایی که از ایفون پخش شد باعث شد تا از تعجب ساکت بشم. _احمد رضا اعصاب خودت رو خورد نکن بیا داخل. واقعا باورم نمیشد خودش گفت برم ولی اونطوری میخواست من رو خراب کنه. احمد رضا بازوم رو گرفت و کشیدم داخل. یکم تعادلم رو از دست دادم نون رو گرفت فشار دستش رو روی بازوم زیاد کرد. _دفعه ی اخره که بی اجازه بیرون رفتی. یکم به جلو هولم داد و بازوم رو رها کرد انقدر بهم فشار اومد که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم گریه کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 نمیدونم چرا نمیتونستم از خودم دفاع کنم. شاید به خاطر ترس از احمد رضا بود. مستقیم رفتم تو اتاق مرجان پشت در نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد. من که رفتم تو طبق معمول ترسید خواست بهم اعتراض کنه که متوجه چشم های اشکیم شد. اومد جلو کنارم نشست گفت: _چرا گریه کردی? سرم رو بالا بردم. _بیرون بودی? بازم جواب ندادم. _احمدرضا چیزی بهت گفته? چونم لرزید و دوباره اشکم راه افتاد. کلافه گفت: _خب بگو چی شده دیگه نمی تونستم حرف بزنم بین هق هق های خفم که سعی میکردم بالا نرن گفتم: _شکوه... خانم ...گفت...برو....نون بخر اقا ...فهمید ...من.... ودعواکرد شکوه خانم...هم ...نگفت خودش گفته. مات و مبهوت نگاهم کرد کمی روی مبل جابه جا شد با تردید گفت: _مامانم? سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. اشکم رو پاک کرد. _صبر کن الان درستش میکنم. خواست بره که دستش رو گرفتم _چی کار میخوای بکنی? _برم به احمد رضا بگم. دستش رو کشیدم دوباره نشست کنارم. _نمیخواد، باور نمی کنه. مرجان هم میدونست که برادرش هیچ حرفی رو در رابطه با مادرش باور نمیکنه زود تسلیم شد و از رفتن پشیمون. اشکم رو پاک کردم کنار پنجره رفتم کمی بازش کردم تا باد بهم بخوره و اثار گریه کردن زود تر از صورتم پاک بشه که صدای رامین توجهم جلب کرد داشت با تلفن صحبت می کرد. _خوب گوش هات رو باز کن یه بار دیگه این ور ها پیدات بشه میدم همون پسرت رو که تو زندانه و داری براش دست و پا میزنی رو بکشن تا دیگه این ور ها پیدات نشه. _من زودتر میکشمش تا داغ این فضولی تو ذهنت موندگار شه. _باشه عیب نداره میرم سراغ دخترت، قبل از اینکه سرطان بکشش خودم کارش و تموم میکنم _گریه ی الکی نکن حرف گوش کن. _به جهنم. این اخرین جمله ای بود که گفت: یکم از حرف هاش ترسیدم رفتم جلوی پنجره دلم باز شه بد تر استرس افتاد به جونم. به مرجان نگاه کردم و فکری به سرم زد. _یه لحظه گوشیتو میدی من با رامین حرف بزنم. دستش رو روی بینیش گذاشت و به کمدی که بین اتاق خودش و احمد رضا بود اشاره کرد. اومد جلو گوشی رو داد دستم و کنار گوشم گفت: _برو تو دستشویی. با لبخند ازش تشکر کردم وارد دستشویی شدم و در رو بستم شماره ای که مرجان به اسم دایی ذخیره کرده بود رو گرفتم. با خوردن اولین بوق جواب داد _جونم عزیزم. _سلام منم. لحن صداش عوض شد _سلام خانوم.خوبی? یاد ما کردی! خیلی خوب حرف میزد تمام غصه هام یادم میرفت وقتی باهاش حرف می زدم. _ممنون . من همیشه یاد تو هستم. خودت اجازه نمیدی بهت نگاه کنم. _به به چه خانم حرف گوش کنی دارم. شما یه مدت به من وقت بده بعدش می شونمت روی سرم تو همین خونه راه می برمت. از تصور حرفی که زد خندم گرفت. _چقدر هم زیبا میخندید شما. اینجوری که دل من و تا شب بردی. تحمل حجم این همه حرف خوب رو نداشتم. _رامین، دوستت دارم. _ای وای قلبم خانوم یه رحمی بکن. حس خیلی خوبی داشتم کلا یادم رفت برای چی بهش زنگ زدم شایدم یادم بود نخواستم حال خوبم رو خراب کنم. _نگار من امروز خوشمزه ترین صبحانه ی عمرم رو میخورم، می دونی چرا? _چرا? _چون نونش رو عشقم خریده. دوباره خندم گرفت: _تازه چاییشم من گذاشتم. _به به چه شود . بیا بیرون روبروم بشین بزار لذت خوردن این صبحانه رو با دیدن صورت زیبات کامل کنم. لبخندم انقدر عمیق شده بود که صورتم کش اومده بود. _باشه الان میام. _فقط لباس دیشبی ها روبپوش فرشته ی من. _چشم. خداحافظ. _صد بار گفتم نگو خداحافظ بگو به امید دیدار. با خند گفتم : _به امید دیدار. _افرین عشقم. در ارزوی دیدار. گوشی رو قطع کردم و بیرون رفتم. مرجان جلوی در دسشتشویی ایستاده بود. دلخور نگاهم میکرد گوشی رو بهش دادم. _صدای خندت خیلی بلند بود، نمی گی بفهمه میاد گوشیم رو خورد میکنه. _ببخشید تقصیر داییته. نگاهش نگران شد. _نگار دایی من ... نذاشتم حرفش رو کامل کنه. _مرجان حالم خیلی خوبه خرابش نکن. نفس عمیقی کشید. _باشه، خود دانی. رفت و رو تخت نشست دوباره درگیر گوشیش شد. _میشه من دوباره روسری دیشبیه رو بپوشم. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _ مال خودت. روسری روبرداشتم و دوباره روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم به نظرم خیلی زیبا شده بودم البته اون موقع فقط نگاه رامین برام مهم بود. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 در اتاق رو باز کردم و به بیرون سرکی کشیدم هیچ کس تو حال نبود. وارد آشپزخونه شدم احمد رضا برای اینکه مادرش ناراحت نشه از اینکه چرا من صبحانه رو کامل آماده نکردم خودش توی آشپزخونه داشت چایی می ریخت و روی میز می گذاشت. ازش دلگیر بودم به خاطر همین جواب سلامی که آروم گفت رو ندادم دستهام رو شستم و سراغ یخچال رفتم یک مقدار از وسایلی که برای صبحانه لازم بود رو روی میز گذاشتم. منتظررامین نشستم طولی نکشید که همه وارد آشپزخونه شدند رامین دقیقا روبروی من نشست. احمدرضا از این مسئله ناراحت بود. اما به روی خودش نیاورد. شکوه خانوم از رنگ لباسم حسابی کفری بود و نگاه حرصیش رو از روی رامین برنمی داشت. شاید اون هم جرئت نمی کرد حرفی بزنه. چون علاقه ای که بین من و رامین ایجاد شده بود علنی می شد. شکوه خانوم اصلا دوست نداشت که از پسرهای این خانواده کسی به من وابسته بشه، ولی کاملا ناموفق بود. رامین انگار قصد داشت که علاقه و ابراز احساساتش رو علنی کنه چون نگاه از من بر نمی داشت. هرچند از نگاهش توی جمع معذب بودم اما باز هم خوشحال بودم و لبخند از صورتم کنار نمیرفت. احمدرضا با اخم نگاهم می کرد و این باعث می شد نتونم سرم رو بالا بگیرم. صبحانه ای که زیر نگاه عصبانی احمدرضا و نگاه نفرت انگیز شکوه خانوم بود رو باعشق خوردم. چون کسی روبروم نشسته بود که با محبت نگاهم می کرد. احمدرضا کلافه رو به مرجان گفت: _ فوری حاضر شید که خودم ببرمتون مدرسه. مرجان چشمی گفت و بلند شد من هم ایستادم. لحظه آخر تو چشم های رامین نگاه کردم فوری بهم چشمک زد. نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. به اتاق برگشتم لباسم رو عوض کردم با احمد رضا به مدرسه رفتیم. تمام مدت توی مدرسه حواسم به این بود که جلوی در شاید رامین رو دوباره ببینم. آرزوم به حقیقت پیوست و وقتی زنگ آخر رامین رو جلوی در حیاط مدرسه دیدم بدون اینکه منتظر مرجان بشم با اشتیاق به سمتش دویدم. رامین ایستاده بود و با لبخند پر از محبت نگاهم می کرد. خیلی اون روزها دوستش داشتم چون تمام نیازهای عاطفیم رو برطرف می کرد. نمیتونستیم با هم جایی بریم چون توی رفت و امد به خونه محدودیت پیدا می‌کرد. به خاطر همین فقط تا سر کوچه با ما هم قدم شدیم. رامین حرف های عاشقانه میزدم من رو میخندوند سر کوچه که رسیدیم از جیب کتش یه گوشی بیرون اورد و گرفت سمتم _نگارم این دست باشه از این به بعد با گوشی خودت بهم زنگ بزن. صدای اعتراض مرجان بلند شد _دایی هرچی من هیچی نمیگم تو هر کاری دلت بخواد می کنی اون از پلاک پروانه ای که براش خریدی برای من نخریدی اینم از این گوشی که مدلش صدبرابر از مال من بالاتره. رامین خندید صورت مرجان رو توی دستهاش گرفت. _برای تو هم میخرم ولی در کل صبر کن یکی پیدا شه دوستت داشته باشه برات بخره. مرجان با اعتراض گفت: _ یعنی تو دوستم نداری? _دوستت دارم عزیزم اما... توی چشم هام نگاه کرد با صدای ارومی گفت: _دوست داشتن تو با دوست داشتن مرجان زمین تا آسمون فرق میکنه. اونا درگیر حسادت کودکانه مرجان بودن و من توفکر این که اگه احمدرضا گوشی رو دستم ببین برخوردش با من صد برابر بدتر از مرجان هست. حسابی ترسیده بودم و از طرفی هم دلم نمی خواست که دست این هدیه رو پس بزنم. به رامین نگاه کردم و گفتم: _ اگر نگیرم ناراحت میشی? دلخور نگاهم کرد. _ چرا نگیری? _ آخه اگر آقا این رو دست من ببینه خیلی برام بد میشه. _قرار نیست بشه، چون من به زودی حلش می کنم به همه میگم که چقدر دوستت دارم و هیچ کس نمیتونه جلوی علاقه من رو بگیره. با استرس گفتم: _رامین اگر اجازه بدی، نگیرم. ناامید دستش رو انداخت و گفت: _ این حرفها چیه آرامش تو برای من مهمه حالا که با داشتن این گوشی آرامش نداری پس قبولش نکنی بهتره گوشی مرجان رو شارژ می کنم هر وقت دوست داشتی با اون به من زنگ بزن. مرجان دستش رو سمت گوشی برد و گفت: _ خوب بده به من اون نمیخواد. رامین با صدای بلند خندید و گفت _باشه اما مواظب باش تا احمدرضا این رو نشکنه که حسابی گرونه. خیلی دوست داشتم گوشی مال من باشه اما احساس کردم به دردسرش نمی ارزه 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _خب حالا، نمیخواد بری تو فکر. نگاهی به مرجان که حواسش به گوشی بود انداخت و اروم گفت: _من هر چی دارم برای توعه، بعدا یه بهترشو برات میخرم. لبخندم رو بهش هدیه دادم. _ممنون. _نگار یه سوال? نگاهش کردم. یکم فکر کرد انگار داشت حرفش رو مزه مزه میکرد. _تو، اگه یه روزی لازم باشه از مال و اموالت به من میدی? خندم گرفت _من که چیزی ندارم. _حالا فکر کن بهت برسه. _اگه منظورت خونه ی ته باغ بابامه، کلا مال تو. کنجکاو گفت: _مگه اونجا مال باباته? _یه بار اقا گفت که عمو اردلان اونجا رو بخشیده به بابام میخواست به نامم بزنه که جور نشد. اونجا مال تو. احساس کردم ناراحت شد انگار کمی بهم ریخت ولی سعی میکرد خودش رو خونسرد نشون بده. _میگم.نگار اگه قرار باشه با هم باشیم، به من وکالت نامه میدی برای اموالت? _رامین یه جوری میگی اموال انگار چی دارم. اصلا وکالت چی گفتم که مال خودت. یکم صورت رو خاروند و متفکر نگاهم کرد. _خوب شد گفتی من از پنهون کاری بدم میاد بعدا میفهمیدم بد میشد برات. از لحنش جا خوردم. _فکر نمی کردم مهم باشه. سرش رو تکون داد. _مهمه، همه چی برای من مهمه دلخور گفتم: _خب الان که بهت گفتم. _دیر گفتی ولی عیب نداره. رو به مرجان گفتم: _بریم دیگه دیر شد. مرجان هنوز سرگرم گوشی جدیدش بود. از رامین خداحافظی کردیم و سمت خونه رفتیم به محض ورودمون مرجان وارد اتاقش شد و سرگرم گوشی جدیدش. خدا رو شکر نه احمدرضا خونه بود نه شکو خانم. از شکوه خانم می ترسیدم از احمدرضا دلخور بودم. ترس از شکوه خانم چیز عجیبی نبود کسی که حرفش رو عوض می‌کرد، دروغ می گفت، هر کاری می کرد تا من را از چشم بندازه. دلخوریم از احمد رضا هم به جا بود. حرف های رامین من رو به فکر برد . منظورش از وکالت نامه رو نفهمیدم. واقعا چرا انقدر براش مهمه، یکم از رفتارش دلخور شدم. مرجان گوشی رو روی تخت گذاشت و سمتم اومد کنارم نشست مقنعه اش رو از سرش دراورد دستم رو گرفت توی چشمهام خیره شد. _نگار جان من داییم رو خیلی دوست دارم خیلی بهم محبت میکنه. اما تو هم مثل خواهرم میمونی. می خوام چیزی رو نشونت بدم ولی باید قول بدی که نگی من بهت گفتم. میدونستم نگار میخواد دوباره پشت سر رامین صحبت کنه اما کنجکاو شدم این چیزی که میخواد نشونم بده چیه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _فردا بعد از زنگ آخر میبرمت یه جایی فقط تو را به روح مادرت قول بده که نگی من بهت گفتم یا بردمت اونجا. خیلی دیگه کنجکاو شده بودم. _باشه قول میدم. چند لحظه بعد در اتاق به صدا در اومد مرجان درش را باز کرد فکر می کرد احمدرضا ست اما در کمال تعجب شکوه خانوم بود با صدای خیلی محکم و دوباره پر از تحقیر گفت: _ به اون دختره بگو بیاد بره شام بذاره ناهار رو که بهش گفتم قبل از مدرسه هیچی نذاشت رفت. فقط دوست داره بیاد بخوره . مرجان اروم گفت: _مااامان. _درد و مامان نمیخواد دفاعش رو کنی. بیاید نهار. نمی‌خواستم از اتاق بیرون برم اما چاره ای نداشتم احمد رضا نبود جلوی شکوه خانم هم نمیتونستم بخوردم با مرجان تو آشپزخونه نشستیم یه مقدار غذا به سختی قورت دادم مرجان به اتاقش برگشت ولی من تو آشپز خونه موندم ظرف ها رو شستم و آشپزخونه رو تمیز کردم فکری باید برای شام می کردم اما اینکه بخوام پشت در اتاق شکوه خانم برم برم برام خیلی سخت بود. سمت فریزر رفتم یه مقدار مرغ برداشتم و بیرون گذاشتن یخش باز بشه برنج خیس کردم به اتاق برگشتم خودم رو مشغول درس خوندن کردم من مثل مرجان نبودم اون وقتی درس هاش رو نمی خوند یه ببخشید به برادرش می گفت ولی من خیلی شرمنده میشدم. شروع به خوندن درس هام کردم اما حواسم پی حرف های مرجان بود برای فردا . زمان به سرعت می گذشت و نزدیکای ساعت شش غروب بود که بیرون رفتم غذاهایی را که قرار بود درست کنم رو روی گاز گذاشتم. ساعت هشت احمدرضا اومد و رفت تو اتاقش رامین هم اومده بودم و تو اتاق شکوه خانم بود و بیرون نمی اومد. داشتم اماده میشدم برم میز رو بچینم که صدای احمد رضا از پشت در اومد مرجان رو صدا میکرد مرجان که مثل همیشه داشت با گوشیش باری میکرد هول شد فوری گوشی رو گذاشت زیر بالشتش و سمت در رفت و بازش کرد. _بله داداش. _یالله بگو بیام تو کار دارم. مرجان نگاهی به من کرد از جلوی در کنار رفت رو به احمد رضا گفت: _این بیچاره همیشه یالله هست. به در چشم دوختم همیشه قبل از ورودش دلهره داشتم اومد تو در رو بست. _سلام. سلام ارومی گفتم. روی تخت نزدیک بالشت مرجان نشست مرجان از نترس چشم هاش گرد شده بود احمد رضا دستش رو ری بالشت گذاشت و بهش تکیه کرد سرش رو گرفت بالا و تو چشم هام نگاه کرد. فوری نگاهم رو ازش گرفتم. _از من ناراحتی? دوباره بغض لعنتی اومد سراغم رو به مرجان گفت: _برو یکم اب بیار. مرجان ناخواسته به دست احمد رضا که روی بالشت بود نگاه کردسرش رو تکون داد. _ چشم. میخواست با من تنها بشه اب رو بهونه کرد تا مرجان بیرون بره به محض بیرون رفتنش گفت: _من معذرت میخوام صبح یکم عصبی شدم. بی اختیار شروع به گریه کردم اب بینیم رو بالا میکشیدم و تند تند اشکم رو پاک میکردم سعی میکردم نگاهش نکنم. از گریم حسابی ناراحت شد ایستاد وسمتم اومد. _چیزی نگفتم که ... دلم رو زدم به دریا و با گریه گفتم: _به خدا شکوه خانم گفت برو وگرنه نمی رفتم. با تعجب گفت: _مادرم گفت! _بله. یکم فکر کرد و ادامه داد: _هر چی بوده گذشته تو هم دیگه گریه نکن. به خاطر عذاب وجدانش مهربون شده بود منم از فرصت استفاده کردم. _برای شما هیچی نشده ولی برای من شده منم تلافیش رو سرشون در میارم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 فوری اخم هاش تو هم رفت _تلافیه چی ? _اینکه به من میگن ... دستش رو به نشونه ی سکوت گرفت جلوم. _یه لحظه صبر کن. تو حق یه همچین کاری رو نداری. قبلا بهت گفتم احترام مادر من تو این خونه به همه واجبه، با زبون بهت گفتم با زور گفتم اگه متوجه نشدی بگو هر جور لازم باشه حالیت میکنم. یادم رفته بود که احمد رضا چقدر متعصبانه مادرش رو دوست داره در باز شد و مرجان با لیوان ابی وارد شد وقتی برادرش رو از تخت دور دید نفس راحتی کشید. با ورود مرجان احمدرضا ایستاد رو به من گفت: _دفعه ی اخره که بهت تذکر میدم. سمت در رفت مرجان لیوان رو سمتش گرفت. _داداش اب همونطور که میرفت پشت به هر دوی ما گفت: _بده نگار. رفت و در رو بست. گاهی ادم ها برای اینکه تخلیه بشن حرفی می زنن که بهش مقید نیستن. من اصلا اهل تلافی نبودن فقط برای خالی شدن احساساتم گفتم ولی همون جمله برام گرون تموم شد. اب رو از مرجان گرفتم و با یه کوه بغض بیرون رفتم شروع کردم به چیدن میز شام دوست نداشتم که فکر کنن من دلم میخواد از زیر کار در برم و بهشون بی احترامی کنم. برنج رو کشیدم با زعفرون و زرشک روش رو تزیین کردم خورشت رو توی بشقاب ریختم . سیب‌زمینی که از قبل سرخ کرده بودم کنارش گذاشتم. ماست رو با نعنا و گل تزیین کردن میز خیلی قشنگ شده بود خودم که از دیدنش لذت می‌بردم. مرجان کنارم ایستاد با ذوق گفت: _وای نگار چه با سلیقه! از تعریفش خوشم اومد اشتباه کردم قبل از اینکه احمد رضا رو صدا کنم. شکوه خانم را صدا کردم رفتنم جلوی اتاقش آروم گفتم: _ خانوم میز رو چیدم. ایستاد، سینه ش رو جلو داد و پشت چشمی نازک کرد و وارد آشپزخانه شد نگاهی به میز انداخت. _ امروز می خوام روی زمین شام بخورم سفره پهن کن زمین. مرجان که داشت سیب زمینی کنار مرغ رو تو دهنش میذاشت گفت: _مامان مگه پات درد نمیکنه? با اخم گفت: _بیا برو اتاق داییت کارت داره. میدونستم میخواد اذیتم کنه ولی چاره ای نداشتم ده دقیقه طول کشید تا سفره رو در بیارم و وسایل ها را روی زمین بچینم. تموم که شد بالای سفره ایستادم به شکوه خانم که داشت نگاهم میکرد گفتم: _ تموم شد خانم. همزمان احمدرضا در اتاق رو باز کرد و با تعجب به سفره ای که وسط اتاق پهن بود نگاه کرد. _ قراره رو زمین بخوریم? شکوه خانم صداش رو به حالت گریه انداخت و با بغض گفت: _ صد دفعه گفتم دست این و اون رو نگیر بیار توی خونه. ببین چیکار میکنه، میدونه پای من درد میکنه سفره رو روی زمین پهن کرده. مثلا من رو ناراحت کنه. اصلا ما کی روی زمین غذا خوردیم که این دفعه دوم باشه. از تعجب چشمهام داشت از حدقه در می اومد. چه قدر یک زن می تونست مکار باشه و اینطور رفتار کنه. احمدرضا که فکر میکرد من برای تلافی این کار رو کردم اخم هاش توی هم رفت و با تشر به من گفت: _جمع کن ببر روی میز. دوباره بغض مهمون گلوم شده بود اما باز هم چاره ای نداشتم هر چی وسایل را روی زمین چیده بودم دوباره برگردوندم تو آشپزخونه روی میز چیدم همه سر میز حاضر شدن مرجان ناراحت به من و مادرش نگاه میکرد اون شاهد همه ماجرا بود می دونست که مادرش چه کار کرده. مرجان نسبت به احمدرضا منطقی‌تر با رفتارهای مادرش برخورد می‌کرد. این باعث می‌شد که گاهی شکوه خانم با مرجان هم لج بشه و رفتارهای بدی از خودش به مرجان نشون بده. البته هیچ وقت نمی ذاشت کار به احمد رضا بکشه خودش رفعش میکرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 شکوه خانم دستش رو روی برنج گذاشت و گفت: _ این که سرد شده دیگه نمیشه خوردش بلند شو گرمشون کن. احمدرضا حسابی از دستم کفری بود. دیس برنج به سمتم سر داد و گفت: _ پاشو گرمش کن. اصلا آدم خشن و نامهربونی نبود اما یک انسان هیچ وقت باورش نمیشه که مادرش بد جنسه. اصلا باورش نمی شد که مادرش بخواد دروغ بگه. بلند شدم برنج توی قابلمه ریختم و زیرش رو روشن کردم با خورشت هم همین کار رو کردم چند دقیقه بعد دوباره همه را توی دیس کشیدم و جلوشون گذاشتم. از خستگی داشتم میمردم. کمرم حسابی درد گرفته بود وقتی میشستم به سختی صاف می شدم. خیلی کار کرده بودم بیشتر از خستگی، عذاب روحی هم کشیده بودم. شکوه خانم قاشقش رو توی بشقابش پرت کرد و گفت: _ این غذا را دیگه میشه خورد اینقدر بد ریخت شده، زرشک و زعفران قاطی شده سیب زمینی با مرغ قاطی شده. با حرص از سر میز بلند شد و رفت رامین از بالای چشم خواهرش رو نگاه می کرد. انتظار داشتم چیزی بگه اما نگفت احمدرضا با حرص بهم گفت: _ این نتیجه رفتار ماست . این همه محبت به تو میشه به جای اینکه قدر شناسی کنی یه کاری می کنی که مادر من نتونه غذا بخوره واز سر میز? بره الان به خیال خودت تلافی کردی? قاشق رو توی بشقاب انداخت و اون هم رفت. من موندم و مرجان و رامین. رامین دیس برنج رو برداشت و کمی کشید و گفت: _ این برنج قاطی هم شده باشه خوشمزه است. می خواست آرومم کنه اما اصلا موفق نبود نمی تونستم آروم باشم خیلی بهم برخورده بود. زحمت کشیده بودم. زمان گذاشته بودم. حوصله به خرج داده بودم تا راضیشون کنم. اما شکوه خانم با خودخواهی، با دروغش، با نقشه ای که کشیده بود خستگی را به تنم گذاشته بود. دلم می‌خواست جلوی اشکم رو بگیرم اما موفق نبودم بی‌مهابا اشک روی گونه ام می ریخت، بدون صدا، بدون اینکه حرفی بزنم یا هق هقی بکنم. به برنج به هم ریخته و خورشت داغونی که جلوم بود نگاه کردم به بشقاب خالی شکوه و احمدرضا. رامین یه مقدار برنج تو بشقابم ریخت و گفت: _ فکر نکن بخور مرجان هم دلش برام سوخته بود دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت: _عیب نداره بخور. هر دو شروع به خوردن کردن، اون هام بی‌میل بودن. معلوم بود همه از این قضیه ناراحت شدن اما سعی داشتند برای خوشحالی من خودشون رو عادی جلوه بدن. بغض نمیذاشت غذا بخورم با این که حسابی گرسنه بودم یه دفعه قاشق پر از برنج را جلوی دهنم دیدم. سرم را بالا آوردم به چشمای مهربون رامین نگاه کردم قاشق رو تکون داد گفت: _ باز کن دهنت رو. از این همه محبت به وجد‌ اومدم اما اون لحظه به دردم نمیخورد دهنم رو باز کردم و قاشق پر از برنج رو خوردم به سختی جویدم. اون همه غذا مونده بود نه رامین میل به غذا خوردن داشت نه مرجان. با مرجان کمک کردیم و تمام میز رو جمع کردیم ظرف ها رو شستیم به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشت فرو کردم زار زار گریه کردم. مرجان تحمل گریه های من رو نداشت چند بار سعی کرد تا ارومم کنه و موفق نشد بالاخره از اتاق بیرون رفت چند لحظه بعد برگشت. ناراحت بود اما با احساس موفقیت به من نگاه می کرد کنارم نشست و گفت: _همه چیز رو به احمدرضا گفتم. نگاهش کردم. _چی رو گفتی? _ گفتم که صبح مامان گفته برو نون بخر بعد به تو اون جوری گفته. گفتم الانم خودش گفت سفره رو رو زمین بچینی. _ چرا گفتی? _ چرا نباید بگم? نگار چرا فکر می کنی گاهی وقتا سکوت چاره سازه? باید بگی. _آقا باور نمی کنه. _ آره باور نمیکنه. اما دفعه بعد حواسش رو جمع می کنه. منم که گفتم باور نکرد خیلی هم دعوام کرد اما حواسش رو جمع می کنه سری بعد که این اتفاق بیفته مطمئناً اینجوری نمیگه. نمیگم به مامان توهین کنه یا بد حرف بزنه اما حواسش به تو هم هست. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 به چشم های خیس پروانه نگاه کردم. _ناراحتت کردم ببخشید. _نه عزیزم ولی خیلی شرایطت سخت بوده. نفسم رو سنگین بیرون دادم. _هنوز به سختی ها نرسیدیم. _یعنی شرایطت از این بد تر هم میشه. کمر صاف کردم و ایستادم. _بزار بقیه اش رو بعد شام بگم رفتم سمت اشپزخونه پروانه از ته سالن با صدای بلند گفت: _پدر خوندت کجاست? با همون تن صدا جوابش رو دادم _جایی کار داشت? _دوباره مهمون تهرانی داره? _نه مهمونش امشب خاصه. صداش از نزدیک اومد _کمک نمیخوای برگشتم نگاهم مستقیم رفت سمت گوشیش که توی دستش بود. _نه کاری نیست الان برنج میزارم میام. گوشیش رو روی اپن گذاشت. _پس من برم سرویس. اینو گفت و سمت سرویس رفت نگاهم روی گوشیش قفل شد. اینکه بدون اجازه از گوشیش شماره بردارم کار خیلی بدیه ولی من که نمیخوام شماره ی خصوصی بردارم. استاد به همه شماره داده پس عیب نداره. دستم رو سمت گوشی دراز کردم ولی پشیمون شدم و برگشتم سمت سینک. برنج رو شستم و روی گاز گذاشتم. شاید اگه به خودش بگم بهتر باشه از بی اجازه برداشتن خیلی بهتره. دو تا چایی ریختم و روی میز اشپزخونه گذاشتم. همیشه عمو اقا وقتی تنهام میگذاشت چند بار بهم زنگ میزد ولی اینبار فرق داره حتی یک بار هم تماس نگرفت. توی فکر رفتم اگه عمو اقا بخواد با میترا خونه باغ زندگی کنن یعنی من تنها میمونم یا شایدم مجبورم کنه برگردم تهران. خودش گفت که اینکار رو نمیکنه ولی بعید نیست. نباید توقع داشته باشم که به خاطر من ازدواج نکنه. با تکون دستی جلوی صورتم از فکر بیرون اومدم. _اووووه، کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم. _ببخشید تو فکر بودم. صندلی رو عقب کشید و نشست. _چه فکری? نفسم رو اه مانند بیرون دادم. _فکر بدبختیام. ولش کن بزار بقیش رو بگم به بدبختیام هم میرسم. اون شب رو با گریه خوابیدم خیلی دلم پر بود صبح زود به هیچ کس نگفتم و از خونه زدم بیرون. دم عید بود و مدرسه ها تق و لق وارد مدرسه شدم حیاط خلوت بود دلم گریه میخواست. گوشه ی حیاط مدرسه چند تا درخت قدیمی و بزرگ بود اگه کسی میرفت اونجا مشخص نمیشد. به خاطر همین ورود به اون قسمت ممنوع بود. بی اهمیت به قوانین مدرسه پشت بزرگ ترین درخت نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و اروم اشک ریختم. دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود دلگیر بودم، از خلقتم، از بیکسیم. ولی دلم نمی اومد به خدا بگم چرا. دوست داشتم شکر گزار باشم ولی دهنم به شکر باز نمیشد. چی رو شکر میکردم. به غیر از سلامتی هیچی نداشتم. به قول معلم دینیمون برای شکر یک نعمت هم کافیه، ولی روزگار خیلی بهم سخت میگذشت. شاید کسی نتونه درکم کنه ولی خیلی سخت بود. تنهایی، بیکسی، یک دنیا تحقیر، احساس مزاحمت، همشون دست به دست هم داده بودن تا یه دختر بچه ی شونزده ساله رو از پا دربیارن. تنها روزنه ی امیدم عشق نسیه ی رامین بود. عشقی که نمی فهمیدمش. گاهی بود، گاهی نبود. صدای زنگ مدرسه رو شنیدم ولی دوست نداشتم این تنهایی پر از ارامشم رو از دست بدم. دلم میخواست غصه بخورم. دوست داشتم گریه کنم، اشک چشم هام قصد خشک شدن نداشتن. با شنیدن صدای زنگ مدرسه متوجه شدم بیشتر از دو ساعته که اون پشت نشستم. تو فکر بودم که سایه ی سنگین کسی روم افتاد. سر بلند کردم و با خانم ضیاعی روبرو شدم. _صولتی!شما اینجایی? کل مدرسه رو بهم ریختی. چشم های اشکیم رو که دید لحنش کمی اروم شد ولی از عصبانیتش کم نشد. _بلند شو بیا بیرون ببینم. حرفی برای گفتن نداشتم. سر بزیر پشت سرش راه افتادم. خانم ضیاعی با صدای تقریبا بلند گفت: _ابنجاست. پیداش کردم. سر بلند کردم تا مخاطبش رو ببینم. احمد رضا دست هاش رو تو جیبش کرده بود و به ما نگاه میکرد. عینک دودیش اجازه نمیداد تا حالت چشم هاش رو ببینم. حسابی ترسیده بودم. نمیدونستم الان چه برخوردی باهام میکنه. خانم ضیاعی غر غر کنون گفت: _این چه کاریه اخه دختر، بدبخت از صبح داره دنبالت میگرده. الان سه ساعته هی میره دوباره برمیگرده. _خانم... ما... میترسیم. _اتفاقا ترس خیلی خوبه. یکم بترس به جای این دلهره و اضطرابی که ما دادی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕