eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 📹// رهبر انقلاب: ایمن‌سازی کشور از دستاوردهای دفاع مقدس است 🔹 بخشی از بیانات امروز رهبر انقلاب در دیدار پیشکسوتان و فعالان و مقاومت 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 🎬 «تمرین امام زمانی» 👤 استاد 🔸 تا بیعت واقعی با امام زمان در زندگیمون نداشته باشیم غیبت حضرت ادامه داره... 📆 نهم ربیع (روز با امام زمان) بهترین فرصت برای حضور منتظران و عهد با امام زمان است. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
یک بار برای همیشه از قد کوتاهت خلاص شو😍 با اینکه همیشه میگفتن وقتی به سن بلوغ برسی رشد_قد شما متوقف میشه🥴‼️ اما با متد جدید افزایش قد دیگه قدبلندشدن یه رویا نیست😍😱👇 ✅افزایش قد آسان و سالم تا20سانت ✅تضمینی ودارای مجوز ✅مخصوص سنین ۱۰تا۴۵سال ⭕ روی لینک زیر کلیک کن👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 چرا تو خوش قد و بالا نباشی⁉️⁉️⁉️
سلام یک راه خوب واسه افزایش قد پیدا کردم بدون هیچ قرص و دارویی بهتون کمک میکنه تا قدتون رشد کنه😍 خودم از پکیجشون استفاده کردم توسه ماه 11سانت رشد کردم 😍😁 اگر شما هم از این موضوع رنج میبرین یه سر به کانالشون بزنین کارشون عالیه👇🤩👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 👆💥آخرین فرصت برای افزایش قد💥
پیشنهاد افزایش ۲۰٪ حقوق سال آینده کارمندان 🔹اختصاصی تسنیم| بر اساس ضوابط مالی بخشنامه بودجه ۱۴۰۳ کل کشور، حقوق کارکنان دولت سال‌ آینده علی الحساب ۲۰ درصد افزایش خواهد یافت. 🔹این در حالی است که رقم قطعی ضریب افزایش حقوق پس از تصویب هیأت وزیران اعلام خواهد شد. 🔹همچنین افزایش حقوق و دستمزد مشمولین قانون کار علی الحساب به طور متوسط ۲۰ درصد نسبت به آخرین حکم کارگزینی تعیین میگردد. tn.ai/2959856
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 همه تو شک رفتار مهشید بودن. بعد از اینکه بالا رفتن، خاله به آشپزخونه رفت و زهره به طبقه بالا. باز من موندم و تنهایی و فکر و خیال. صدای تلفن خونه بلند شد. خاله از آشپزخانه گفت: _ رویا ببین کیه؟ سمت تلفن رفتم. با دیدن شماره علی ته دلم خالی شد. رو به آشپزخانه کردم و خواستم بگم خاله بیا جواب بده، اما یک لحظه پشیمون شدم. باید خودم زودتر با علی صحبت کنم؛ باید بیشتر خودم رو بهش نشون بدم تا زودتر تصمیم بگیره و یه جواب قطعی بهم بده. اگر جوابش منفی باشه، من حتی یک ثانیه هم اینجا نمی‌مونم. با تمام محبت‌های خاله، نمی‌تونم کنار علی و خواستنش زندگی کنم.‌ گوشی رو برداشتم و آهسته گفتم: _ بله. کمی سکوت کرد و گفت: _ گوشی رو بده مامان. دلم نمی‌خواد خاله رو مامان خطاب کنم. علی باید بفهمه که نگاه من به اون مثل یک برادر نیست. غلیظ گفتم: _ خاله نیستش. منتظر عکس‌العملش بودم. همیشه این طور مواقع بلافاصله دعوام می‌کرد و می‌گفت؛ مامان نه خاله. برای تو زحمت کشیده و نباید بهش بگی خاله؛ اما بر عکس همیشه این بار حرفی نزد. _ اومد بهش بگو من شب نمیام.‌ یکم نگران بود. _ چرا نمیای؟ _ یه مشکل کاری برامون پیش اومده تا مشکل حل نشه نمی‌تونم بیام. امروز یا فردا یا پس‌فردا، آنقدر باید بمونم تا مشکل حل شه؛ به مامان بگو نگران نباشه. خاله تو درگاه آشپزخونه ایستاد و گفت: _ کیه؟ دیگه با علی حرف زده بودم، می‌شد گوشی رو به خاله بدم. _ علیِ. فوری جلو اومد و گوشی رو از من گرفت. _ سلام مامان برام دعا کن. _ چی شده دورت بگردم، دلم شور افتاده! _ هیچی بابا، متهم از دست‌مون فرار کرده؛ تا پیداش نکنیم نمی‌تونیم بیایم‌ خونه. باید پیداش کنیم، تحویلش بدیم. _ الهی درد بگیره، چرا فرار کرده؟ _ مقصر سرباز بوده، اما تو گروه ما بوده، همه‌مون رو نگه داشتن. دعا کن پیداش کنیم.‌ _ الهی فدات بشم؛ چشم دعات میکنم مادر، ان‌شاالله پیدا بشه. خیلی نگران نباش! _ باشه قربونت برم، خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشت و نگران به من گفت: _ دعا کن رویا! بچه‌م گرفتار شده. ایستاد عصبی به بالای پله‌ها نگاه کرد و به آشپزخونه برگشت. بدترین زمان این اتفاق افتاد! روزهایی که من باید جلو چشم علی باشم تا زودتر جواب رو ازش بگیرم یا باهاش صحبت کنم، این فرصت‌های طلایی رو باید به خاطر یک اتفاق و بدشانسی از دست بدم. خاله سفره‌ی ناهار را به تنهایی پهن کرد و همه رو صدا کرد.‌ تنها آدم خوشحال توی خونه مهشیدِ، که حتی عصبانیت ظاهریِ رضا هم تأثیری روش نداشته.‌ بعد از خوردن ناهار، مهشید به خونه خودشون رفت و رضا توی آشپزخونه شروع به پچ‌پچ با خاله کرد. احتمالاً داره خاله رو راضی می‌کنه تا همین امشب به خونه عمو برن. اما خاله تنهایی بدون علی اونجا نمیره؛ علی هم که چند شبی نمی‌تونه خونه بیاد. هوا تاریک شده و هنوز خبری از علی نیست.‌ تلفن‌هاش رو هم جواب نمی‌ده. خاله نگران‌تر از همیشه بود.‌ به غیر از من و خودش، همه شام خوردن. خاله استرس داشت و من بیقراره علی بودم. با این تفاوت که خاله می‌تونه بیقراریش رو نشون بده اما من نه. زودتر از همیشه چراغ‌ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. صدای نفس‌های خاله خبر از خوابیدنش می‌داد با اینکه حسابی نگرانِ اما از خستگی زیاد، زودتر از همه خوابش برد. سر جام نشستم. اشک تو چشم‌هام جمع شد. کاش امشب خونه بود. پیچیدنِ صدای کلید توی قفل دَر حیاط به خاطر سکوت خونه، توی خونه پیچید. فوری ایستادم. روسریم رو سرم کردم و پرده رو کنار زدم. علی بود. با اینکه از نگاه کردن بهش خجالت می‌کشم اما خوشحالم از اینکه اومد.‌ در رو باز کرد و بی‌صدا داخل اومد. نگاهی به خاله انداخت و با دیدن من کمی تعجب کرد. آهسته گفتم: _ سلام. عمیق نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت. _ سلام. چرا نگاهش رو از من می‌گیره! یک قدم سمتش برداشتم و گفتم: _ شام خوردی؟ بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد: _ خوردم؛ شب بخیر. سمت پله‌ها رفت. خاله از صدای صحبت کردنمون بیدار شد. فوری نشست و خوشحال گفت: _ علی‌جان اومدی؟ الهی دورت بگردم، پیداش کردی؟ علی پله‌های بالا رفته رو برگشت و روبروی خاله نشست. _ سلام؛ آره مامان گرفتیمش، ولی خیلی برامون بد شد. _ عیب نداره مامان جون، خدا رو شکر کن.‌ شام خوردی؟ _ شام‌ خوردم‌، اگر میشه یه گل‌گاوزبون برام‌ دم‌ کن. _ برو الان‌ درست می‌کنم میدم رویا برات بیاره. نفس سنگینی کشید. _ درست که شد صدام‌ کن، خودم میام پایین.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 یک هفته‌ای میشه که از گفتن رازم به علی می‌گذره و علی عکس‌العملش کم محلی و دوری کردن از من بوده. دیگه دارم به این نتیجه می‌رسم که جواب علی نسبت به محبت و دوست داشتن من به خودش، منفیِ و من جایی تو این خونه ندارم. دل کندن از خاله برام کار سختیِ، اما نمی‌تونم اینجا بمونم. هر بار با دیدن علی بغض سنگینی تو گلوم می‌شینه و نمی‌تونم طاقت بیارم. خاله کنارِ علی نشست‌. قضیه رضا با مهشید رو همه می‌دونستند و نیازی به پنهان کاری نبود. _ علی جان! همون روزی که تو شب دیر اومدی خونه، مهشید اینجا بود. با تعجب به خاله نگاه کرد. رضا کمی خودش رو جمع‌وجور کرد.‌ ایستاد و به حیاط رفت. _ چرا اومده بود؟ _ که بگه حساب رویا رو از اون دو تا سوا کنیم. گفت همدیگر رو دوست دارن‌، دلش نمی‌خواد قربانی نخواستن رویا بشه. نیم نگاهی به علی انداختم، گوش‌هاش قرمز شد و کلافه دستی به گردنش کشید. _ الان باید چکار کنیم؟ _ گفت بیایید خونه ما، حرف ازدواج من و رضا رو رسمی کنید.‌ گفت که همون شب بریم؛ اما من گفتم باید با علی مشورت کنم. تنهایی نمیشه باید با پدربزرگت هم صحبت کنم. من دلم راضی به ازدواج رضا قبل از تو نیست، اما می‌ترسم یه کاری دستمون بده. _ من که از اول بهت گفتم... نیم نگاه سنگینی به من انداخت و ادامه داد: _ شرایط زن گرفتن من ردیف نیست؛ برای رضا اقدام کن. خودت گوش نکردی! خاله‌‌‌ نفس پرحسرتی کشید و گفت: _ چی بگم! _ قسمت منم‌ اینجوریه، همیشه همه چیز طبق میل ما پیش نمیره. _ کارها رو بکن، دو دوتا چهارتاهاتو بکن، ببین می‌تونیم برای رضا کاری کنیم یا نه؟ _ چرا نمی‌تونی مادر من! هماهنگ کن، هر روزی که تو بگی بریم‌. اما فکر نمی‌کنم با این شرایط قبول کنن! _ عموت قبول می‌کنه، ولی زن‌عموت رو شک‌ دارم‌. حرف‌هایِ اونشب رویا رو باور نکردن. ابروهاش بهم گره خورد. _ یعنی چی باور نکردن؟ گفت نمی‌خواد دیگه! _ چه می‌دونم مادرجان! میگن رویا این جوری گفته ما رو دست به سر کنه.‌ توان نگاه کردن به چشم‌های علی رو ندارم. سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم. علی بی‌مقدمه و با تشر رو به من گفت: _ بلند شو برو بالا. خیره نگاهش کردم. نمی‌دونم کم محلی‌های این هفته و بی‌تفاوتی‌هاش نسبت به نگاه‌هام رو باور کنم یا این اخم از حرف دوباره من و محمد! اینقدر نگاهش کردم که اخمش شدیدتر شد و گفت: _ مگه با تو نیستم؟ میگم بلند شو برو بالا! خاله نگاهش بین هردومون جابجا شد. دستش رو روی پای علی گذاشت و گفت: _ چی کارش داری! بزار همین جا بشینه با زهره سازشش نمیشه. بدون اینکه به خاله نگاه کنه گفت: _ من یک کلمه حرف زدم... ایستادم و از پله‌ها بالا رفتم. روی آخرین پله نشستم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم علی چی می‌خواد بگه که من مزاحم بودم، اما جز سکوت چیزی نشنیدم. با اینکه رضا بهم نامحرمِ و رفتن به اتاقش ممنوعه، اما من ترجیح میدم الان پیش اون باشم تا پیش زهره. وارد اتاق شدم. زهره که قرار بود بعد از یک هفته فردا به مدرسه بیاد، با دقت درس می‌خوند و تلاش می‌کرد تا فردا رضایت معلم‌ها رو بگیره. با دیدن من گفت: _ چه عجب خانوم، تشریف آوردی اتاقتون! رفتار علی باعث شده تا حوصله حرف زدن نداشته باشم.‌ گوشه‌ای نشستم و به روبرو نگاه کردم. _ رویا معلم عربی تا کجا درس داده؟ _ نمی‌دونم. _ خسیس یه کلمه بگو درس هفت یا هشت؟ چی میشه! _ زهره اعصاب ندارم؛ نمی‌دونم، ولم کن! پشت بهش کردم. یک لحظه دلم برای نگاهش سوخت. _ درس هشت. طلبکار گفت: _ می‌مُردی از اول می‌گفتی؟! _ آره می‌مُردم. زهره مشغول درس خوندن شد.‌ می‌تونم به جرأت بگم که توی این یک هفته، لای هیچ کتابی رو باز نکردم و سر کلاس هم حواسم به هیچ کدوم از درس‌هایی که معلم‌ها می‌دادند نبوده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از ریحانه 🌱
پیشنهاد افزایش ۲۰٪ حقوق سال آینده کارمندان 🔹اختصاصی تسنیم| بر اساس ضوابط مالی بخشنامه بودجه ۱۴۰۳ کل کشور، حقوق کارکنان دولت سال‌ آینده علی الحساب ۲۰ درصد افزایش خواهد یافت. 🔹این در حالی است که رقم قطعی ضریب افزایش حقوق پس از تصویب هیأت وزیران اعلام خواهد شد. 🔹همچنین افزایش حقوق و دستمزد مشمولین قانون کار علی الحساب به طور متوسط ۲۰ درصد نسبت به آخرین حکم کارگزینی تعیین میگردد. tn.ai/2959856
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 ♨️از آخرین نسخه‌ی روش مبارزه علیه جمهوری اسلامی توسط مجری منوتو رونمایی شد!!! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🔹🍃🌹🍃🔹 🔴باز هم افزایش اعتبار گذرنامه های ایرانی! 😏یادش بخیر! یه شاه مقتدری هم داشتیم که وقتی می‌خواست فرار کنه به خودش هم ویزا ندادن! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
پوریا اومد خواستگاریم شب بله برون ما رو عقد موقت کردن، قرار گذاشتن بعد از شش ماه، عقد رسمی بشیم و بعد از جشن عروسی بریم سر زندگیمون، پوریا خیلی مهربونه و خوش اخلاق بود، ولی با اینکه ما محرم بودیم و گاهی من رو خونشون میبرد و ساعتها تنها بودیم هیچ حسی به من نداشت.این موضوع رو به صمیمی ترین دوستم مریم گفتم، مریم بهم گفت زهرا جان حتما به مامانت بگو، چون یا پوریا مشکل داره و یا... حرفش رو خورد و ادامه نداد، هر چی التماسش کردم که تو یه چیزی میخواستی بگی، ولی نگفتی، طفره رفت و نگفت، به مامانم گفتم که پوریا با من مثل خواهرش رفتار میکنه، مامانم کلی دعوام کرد و گفت... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803