🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت168
🍀منتهای عشق💞
ماشین رو جلوی حیاط پارک کرد و همه پیاده شدیم. کارت بانکیش رو سمت رضا گرفت گفت:
_ رضا برو سر کوچه، کباب بگیر بیار.
رضا کارت رو گرفت. خاله گفت:
_ نمیخواد؛ الان یه خاگینه درست میکنم.
میلاد گفت:
_ مامان چون ما فقیریم نباید کباب بخوریم؟
خاله درمونده به میلاد نگاه کرد.
_ نه مامان جان، کی گفته ما فقیریم.
رو به رضا گفت:
_ برو بگیر.
علی متأسف سرش رو تکون داد. دَر رو باز کرد و کنار ایستاد. یکییکی وارد خونه شدیم. هر کس گوشهای نشست و در سکوت به روبرو خیره شد.
خاله کنارم نشست. با دست صورتم رو سمت خودش چرخوند. دستش رو روی صورتم کشید و با بغض گفت:
_ دردت اومد؟
نگاهم رو پایین انداختم.
_ الهی خالهت بمیره.
این رو گفت و من رو تو آغوش گرفت و با صدای بلند گریه کرد. از گریهی خاله گریهم گرفت.
_ خاله دردم نگرفت. فقط ناراحت شدم.
ازم فاصله گرفت و اشکم رو پاک کرد.
_ میدونم چی کارش کنم. صبر کن!
علی گفت:
_ ول کن مامان! دیگه نمیریم خونشون. جواب عمه رو هر چی بدی بیشتر نیش میزنه.
_ با خودش کار ندارم. به همون بزرگتری شکایت میکنم که امروز بهش گفت تو بیخود کردی دست روی رویا بلند کردی. خدا رو شکر که سربلند بودم و خودش تأیید کرد که رویا دختر خوبیه و فقط نمیتونه جلوی زبونش رو بگیره.
_ خاله گفت شما بلد نیستید تربیت کنید. گفت از پس زهره هم برنیومدید. گفت ما فقیریم. واقعاً باید سکوت میکردم!؟
_ آره خاله جان. نباید جوابش رو میدادی.
با حرفی که علی زد، ذوق زده نگاهش کردم.
_ مامان من با شما مخالفم. خیلی هم کار خوبی کردی که جواب دادی. گاهی باید جلوی بعضی حرفها ایستاد.
_ هر چی هم باشه، بزرگترِ!
_ اصلاً کار خوبی کردم عباسآقا تو کما بود بهتون نگفتم.
هر دو متعجب نگاهم کردن. صدای بلند رضا اومد.
_ رویا سفره رو پهن کن.
خاله رو به زهره گفت:
_ پاشو برو سفره رو پهن کن.
زهره بیحرف به آشپزخونه رفت. بعد از خوردن ناهار، ظرفها رو شستم که صدای خاله اومد:
_ سلام آقاجون.
_ اصلاً خوب نیستم. آقاجون من امروز فقط به احترام شما چیزی به مریم خانم نگفتم!
بغضش ترکید و اینبار با گریه گفت:
_ دوازده ساله اجازه ندادم کسی از گل بالاتر بهش بگه.
_ نه آقاجون این کار رو نکنید. خط قرمز من رویاست. من هر چی توهین به خودم میشد و به خاطر شما ندید گرفتم؛ ولی این یکی رو شرمنده. نه ازش برای من پیغام بیارید نه پیغام ببربد.
_ الان زنگ زدم ازتون خواهش کنم دیگه از ما نخواید وقتی مریم اونجاست ما هم بیایم!
_ حرف عصبانیت نیست. حرف توهینِ!
_ خیلی لطف میکنید. خداحافظ.
دستم رو خشک کردم و بیرون رفتم.
جای سیلی عمه روی صورت من اصلاً درد نمیکنه اما قلب خاله شکسته و انگار حالا حالاها ترمیم نمیشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت169
🍀منتهای عشق💞
صدای خاله از خواب بیدارم کرد.
_ رویا بلند شو دیگه! صد بار صدات کردم.
زهره با التماس گفت:
_ مامان تو رو خدا برو بهش بگو بذاره منم برم.
_ چی بگم؟ اصلاً روم میشه حرف بزنم؟ غلط اضافه کردی به جای پشیمونی و عذرخواهی جلوی مدیرتون به رویا تهمت میزنی!
_ هییییس! تو رو خدا الان میشنوه.
_ من نمیتونم ضمانت تو رو بکنم.
_ تو رو روح بابا. قول میدم دیگه تکرار نشه.
_ قسمم نده! اگر یه درصد مطمئن بودم روم رو زمین نمیندازه، منتظر التماس تو نمیشدم.
بغض کرد.
_ مامان تو روخدا!
_ حالا یه چند روز صبر کن، شاید خودش کوتاه اومد.
بازوم رو تکون داد.
_ رویا بلند شو دیگه!
چشمم رو باز کردم و کشوقوسی به بدنم دادم.
_ سلام.
_ علیک سلام. چه عجب!
_ مگه ساعت چنده؟
_ شش و نیم.
نشستم و به زهره که چشمهاش اشکی بود نگاه کردم.
_ خاله زوده که! یه ربع دیگه میام.
خواستم بخوابم که گفت:
_ علی میخواد بره. گفت صدات کنم باهات کار داره.
خواب از سرم پرید.
_ چی کار داره؟
بلند شد و سمت دَر رفت.
_ نمیدونم؛ به من نگفت. زود باش بیا پایین. یه دست لباس خوب تنت کن، بعد مدرسه قراره عموت بیاد ببرت خونهی اقاجون.
لبهام آویزون شد.
_ من نمیخوام برم اونجا.
دستش رو روی سرش گذاشت و حرصی گفت:
_ ای وای... از دست شماها! حاضر شو انقدر چونه نزن.
دَر اتاق رو باز کرد و عصبی بیرون رفت. به زهره نگاه کردم. برای نجات دادن خودش به من تهمت زده. کاش یکی بهم میگفت چی گفته.
_ رویا تو به علی مدرسهی من رو میگی؟
_ نمیذاره؛ بیخود التماس نکن.
سرش رو روی زانوش گذاشت و ریز ریز گریه کرد.
تیشرت صورتی رنگی پوشیدم. دکمههای مانتوم رو میبستم که ضربهی محکمی به دَر اتاق خورد. زهره سرش رو بلند کرد و هر دو با ترس به دَر اتاق نگاه کردیم. رضا کلافه گفت:
_ رویا گمشو پایین دیگه! یه ملت باید بیان دنبالت تا تشریف بیاری!
از لحنش بدم اومد.
_ اصلاً دلم نمیخواد بیام؛ به توچه!؟
_ جهنم نیا.
با صدای بلند گفت:
_ مامان به علی بگو رویا میگه پایین نمیام؛ به هیچ کس هم ربطی نداره.
با عجله مقنعهام رو پوشیدم. کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی دَر اتاقش ایستاده بود.
_ تو مریضی!
_ رو اعصابم راه نرو که دقودلی همه چی رو سر تو خالی میکنما!
دهنم رو کج کردم و و با لحن خودش گفتم:
_ مثلا چه غلطی میخوای بکنی!
دو قدم بلند سمتم برداشت که با صدای علی سر جاش ایستاد.
_ چه خبرته رضا!؟
_ از این بپرس.
_ بیا برو پایین. زنعمو باهات بد حرف زده، سر این و اون خالی نکن!
پوزخند زدم.
_ پس بگو از کجا پری. انقدر اخلاقت خرابِ که هیچ کس بهت زن نمیده. باید...
علی با تشر اسمم رو صدا کرد:
_ رویا...! بیا برو صبحانت رو بخور.
نیمنگاهی به رضا انداختم.
_ خاله گفت کارم داری.
_ امروز عمو میاد دنبالت ببرت خونهی آقاجون.
_ نمیشه نرم؟
_ نه، ولی حواست رو جمع کن اگر محمد اونجا بود یک کلمه باهاش حرف نمیزنی. رویا بفهمم یا بشنوم حتی جواب سلامش رو دادی من میدونم با تو!
سرم رو بالا دادم.
_ من با اون حرف ندارم.
تأکیدی سرش رو تکون داد.
_ غروب هم خودم میام دنبالت.
_ غروب دیر نیست! از سر کار بیا دیگه.
به پلهها اشاره کرد و کلافه گفت:
_ بیا برو پایین.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی که دکتر کلا جوابم کرد و گفت امکان بارداری برای تو وجود نداره و باید رحم رو تخلیه کنیم چون فیبروم هات خیلی بزرگ شدن دنیا رو سرم خراب شد😔 من عاشق بچه بودم😔😔 دو روز بعد اتفاقی یه کانال پیدا کردم دیدم نوشته که درمان قطعی داره با نا امیدی پیام دادم و مشاوره گرفتم گفتن اول باید فیبروم ها از بین برن وچسبندگی رحمم برطرف بشه قبول کردم و شروع کردم . سه دوره تحت درمان بودمو اخرای دوره فهمیدم که باردارم 😍
من معجزه رو به چشمم دیدم و لینک شو میزارم تو هم اگه درگیر بیماری زنانه هستی برو مشاوره بگیر ودرمان شو👇
https://eitaa.com/joinchat/196739471C884ce2b32c
💢⭕️💢
🔴نیویورک تایمز: تصاویر ماهواره ای نشان می دهد که نیروهای موشکی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ظهر امروز سیلوهای موشک های دوربرد را باز کرده است./خبرآنلاین
#طوفان_الاقصی #غزه #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
دختری هستم بیست و چهارساله. از بچگی با دو تا برادرام کنار نامادری مهربونم بزرگشدم. بهم گفته بودن مادرت مرده و پدرم با زنش شرط کرده بود که نباید بچه دار بشه و تمام وقتش رو باید صرف بچه هاش بکنه نامادریم هم پذیرفته بود.تا اینکه یه روز تو چهارده سالگی عمهی پیرم که حال خوبی نداشت بهم گفت مادرت زندهست و آدرسی بهم داد
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966.
💢 انصار الله یمن کدام منطقه مهم و راهبردی رژیم صهیونیستی را مورد هدف قرار داده است ؟
💠 جنبش انصار الله بندر مهم و راهبردی «#ایلات» را در جنوبی ترین نقطه سرزمین های اشغالی مورد حمله موشکها و پهپادهای ویرانگر خود قرار داده است.
🛳 این بندر مهم و راهبردی در منتهی الیه خلیج عقبه و در مجاورت بندر «عقبه» اردن قرار دارد و قلب گردشگری رژیم صهیونیستی و مهم ترین مرکز واردات نفت رژیم اشغالگر قدس است .
⚓ در واقع بندر «ایلات» بزرگترین مرکز گردشگری رژیم صهیونیستی و یکی از مهم ترین شاهرگ های اقتصای و تجاری این رژیم نحس نجس کودک کش می باشد که با فلج شدن آن ضربات مهلکی بر پیکره در حال متلاشی شدن این رژیم منحوس وارد می شود.
✍ غلامعلی کریمی
🗓 ۶ آبان ۱۴۰۲
#طوفان_الاقصی #فلسطین #غزه
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت170
🍀منتهای عشق💞
پشت چشمی برای رضا نازک کردم و از پلهها پایین رفتم.
مشغول خوردن صبحانه بودم.
_ مامان کاری نداری؟
_ نه علیجان.
انگار چیزی یادش افتاده باشه با عجله ایستاد.
_ علیجان صبر کن!
از آشپزخونه بیرون رفت.
_ جانم مامان!
با احتیاط گفت:
_ میگم... این... زهره نره مدرسه؟
علی تن صداش رو پایین آورد:
_ شما اگر بگی بره من حرفی ندارم. ولی اجازه بده کارم رو بکنم!
_ چی بگم. انقدر که التماس میکنه...
لحن علی کمی تند شد:
_ بیخود میکنه! به بار دیگه گفت به من بگو، خودم جوابش رو میدم.
_ هر کار صلاحِ انجام بده. دلم میسوزه براش.
_ قربونت برم زهره باید تنبیه بشه. فقط مواظب باش از خونه بیرون نره. به کسی هم زنگ نزنه!
_ باشه مادر برو به سلامت.
_ رضا اگر میخوای با من بیای، زود باش.
ته مونده چاییم رو خوردم. خاله به آشپرخونه برگشت.
_ یکی دیگه برات بریزم؟
_ نه مرسی خاله.
مضطرب پنجههاش رو توی هم پیچوند.
_ خونهی آقاجون... یه وقت چیزی نگی!
_ مثلاً چی؟
_ در رابطه با دیروز.
_ برای دیروز عمه باید نگران باشه نه شما. من خودم تلافی سیلی عمه رو درمیارم.
آهی کشید.
_ سپردمش به خدا. تو هم هیچی نگو. پول داری؟
_ دارم ولی برام لقمه بذار.
_ به مدیرتون بگو یه مدت زهره نمیاد.
لقمه رو از دستش گرفتم و توی کیفم گذاشتم.
_ باشه میگم. فعلاً خداحافظ.
امروز به آقاجون میگم که عمه چه حرفهای تلخی بهم زد. جدا از مخالفت علی، خودم هم نمیتونم به کس دیگهای از علاقهم بگم. به خود علی هم اگر توی اون شرایط نبود، نمیتونستم بگم.
سر کلاس نشستم و معلم شروع به تدریس کرد. با چشم بهش ذل زدم و حواسم رو به فردا و حرفهایی که میتونم به علی بزنم و ازش بپرسم دادم. گاهی هم خونهی آقاجون بودم. توی ذهنم همهی حرفهام رو هم به علی، هم به آقاجون زدم. کاش تو واقعیت هم میتونستم بگم.
بالاخره زنگ آخر خورد. کتابم رو توی کیفم گذاشتم. خواستم بلند شم که صدای خانممدیر رو شنیدم.
_ معینی چند بار صدات کردم، چرا نمیای دفتر!
فوری ایستادم.
_ خانم نشنیدیم! ببخشید.
رو به دخترهایی که هنوز تو کلاس بودن گفت:
_ نمیخواید برید؟
دخترها برای رفتن عجله کردن. کلاس که خالی شد گفت:
_ خواهرت چرا نیومده؟
_ یکم حالش خوب نبود.
معنیدار نگاهم کرد. دستم رو بالا آوردم.
_ خانم اجازه! گفتن بهتون بگم که چند روز دیگه میاد.
_ این جواب سؤال من نیستا!
_ ببخشید؛ من همین رو میدونم. زنگ بزنید از خونهمون بپرسید.
_ فقط جواب اینسؤالم رو بده. زهره حالش خوبه؟
_ بله خانم، خوبه.
نفسش رو با چشمغرهای بیرون داد.
_ میتونی بری.
کیفم رو برداشتم و از کنارش رد شدم.
چه توقعی داره! من که نمیتونم از حرفهای خونهمون اینجا بگم. تو اگر دلت برای زهره میسوخت، انقدر اصرار نمیکردی که حتماً علی باید بیاد.
پلهها رو پایین رفتم و وارد حیاط شدم. خالی بودن جای زهره اذیتم نمیکنه، چون وقتهایی که مدرسه هم هست با من نیست.
خدا کنه عمو دوباره حرف محمد رو وسط نکشه!
پام رو توی کوچه گذاشتم و با دیدن محمد که کنار ماشین عمو تنها ایستاده بود و بین دخترها دنبال من میگشت، فوری به مدرسه برگشتم و پشت دَر پنهان شدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت171
🍀منتهای عشق💞
حرصی به دَر نگاه کردم. چرا اینا دست از سر من برنمیدارن! عمو خیلی کارش زشته که محمد رو فرستاده دنبال من!
اگر جواب سؤالهای خانم مدیر رو داده بودم، الان روم میشد که ازش بخوام از تلفن مدرسه استفاده کنم و به علی زنگ بزنم.
به اطراف نگاه کردم و چشمم به خونه خانم احمدپور سرایدار مدرسه افتاد. با احتیاط که به سمت دَر مدرسه نرم از کنار دیوار رد شدم و پشت دَر خونهش ایستادم.
چند ضربه به دَر زدم که صدای عصبی و کلافهش اومد:
_ چیه حسین؟ اومدم دیگه! هی میری هی میای دَر میزنی. تو مگه کلید نداری؟
فکر کرده من آقای احمدپورم. معلومه ازش دلخوره و الان میخواد سر من خالی کنه.
دَر رو باز کرد و با دیدن من، اخمش بیشتر توی هم رفت.
_ چیه دختر؟
_ خانم احمدپور میشه یه لطفی بکنید من یه زنگ از تلفن خونتون به کسی بزنم؟
_ به کی میخوای زنگ بزنی؟
_ به برادرم. راستش یکی اومده دنبالم، میخوام ببینم اجازه میده باهاش برم یا نه!
_ نه دخترجان؛ اجازه نمیدن ما به دانشآموزان تلفن بدیم. برو از دفتر مدیر.
_ خانم مدیر نیستن!
_ من نمیتونم اجازه بدم. برو دخترجان دردسر برام درست نکن!
خواست دَر رو ببنده که با دست مانع شدم.
_ پس اجازه میدید...
_ چی میگی؟ غذام رو گازه.
_ نمیذارید من حرف بزنم! میخوام اگر میشه از دَر خونهی شما برم بیرون.
_ نمیشه؛ برای من دردسر درست نکن!
_ چه دردسری! به جای اینکه از اون دَر خارج بشم از خونهی شما میرم.
نگاهی به پشت سرم کرد.
_ تو رو خدا اجازه بدید!
_ اگر برام شر درست کنی، همه چیز رو به خانم مدیر میگم.
_ نه به خدا! چه شری؟
خودش رو از جلوی دَر کنار کشید.
_ بیا برو.
خوشحال از این که تونستم راضیش کنم، وارد خونه شدم.
بعد از تشکر، خداحافظی کردم و با عجله از مدرسه فاصله گرفتم و به سمت خونه راه افتادم.
دستم رو توی جیبم کردم. حالا که پول دارم چرا برم خونهی خودمون که برای آقاجون هم سوءتفاهم پیش بیاد که من نمیخوام برم خونشون!
این جوری عمو هم متوجه میشه که اشتباه کرده و نباید محمد رو دنبالم میفرستاد. علی هم دیگه از دستم ناراحت نمیشه که چرا با محمد رفتم خونه آقاجون.
گوشهی خیابون ایستادم. استرس اینکه نکنه محمد بیاد این ور و متوجه من بشه، باعث شد تا برای اولین ماشین دست بلند کنم و آدرس رو بگم و سوار بشم.
به محض اینکه خونه آقاجون برسم، فوری به خاله زنگ میزنم و میگم که من خودم اومدم و با عمو نبودم.
مسیر طولانی بود و ترافیک به خاطر ساعت تعطیلی مدرسهها بالا. اما بالاخره بعد از یک ساعت جلوی دَر خونه آقاجون پیاده شدم. کرایه رو حساب کردم. کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و با حسی افتخارآمیز از این که تونسته بودم محمد رو قال بذارم که به هدفش نرسه، دستم را روی زنگ فشار دادم.
بدون اینکه بپرسند کیه، دَر را باز کردن. وارد شدم. حیاط خونه آقاجون پر از گل و درختِ، با اینکه زیاد بزرگ نیست اما با صفاست.
با صدای بلند، سلام کردم و وارد خونه شدم. به محض ورود، خانمجون نگران از اتاق بیرون اومد.
_ مجتبی کجاست؟
_ سلام. نمیدونم؛ من خودم اومدم.
کیفم رو روی زمین گذاشتم و جلو رفت.
_ چی شده!؟
_ الهی دورت بگردم، آقاجونت حالش خوب نیست.
وابستگی چندانی به خانمجون و آقاجون ندارم اما دوستشون دارم. شنیدن خبر مریضی آقاجون ناراحتم کرد. با عجله به سمت اتاقشون رفتم.
آقاجون روی تخت خوابیده بود و دستش رو روی قلبش فشار میداد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از شهید گمنام🇵🇸
حس ششم میگه میخواد ازم خواستگاری کنه. به نظر خیلی با شخصیت میاد، ایکاش درخواستش رو رد نمیکردم. سرم رو تکون دادم، نه الهام، نه، دیگه بسه. هر چقدر سادگی و نادونی کردی دیگه کافیه هیچم کار بدی نکردی، امشب زنگ میزنه مشخص میشه که هدفش چیه! نفس عمیقی کشیدم، دستم رو گذاشتم زیر چونم. یعنی میشه واقعا خواستگار باشه. اگر ازم خواستگاری کنه نه نمیگم، یه دفعه یاد دوست پسرهام، مرتضی و میثم افتادم دل شوره بدی اومد سراغم، اگر...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f