هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی که دکتر کلا جوابم کرد و گفت امکان بارداری برای تو وجود نداره و باید رحم رو تخلیه کنیم چون فیبروم هات خیلی بزرگ شدن دنیا رو سرم خراب شد😔 من عاشق بچه بودم😔😔 دو روز بعد اتفاقی یه کانال پیدا کردم دیدم نوشته که درمان قطعی داره با نا امیدی پیام دادم و مشاوره گرفتم گفتن اول باید فیبروم ها از بین برن وچسبندگی رحمم برطرف بشه قبول کردم و شروع کردم . سه دوره تحت درمان بودمو اخرای دوره فهمیدم که باردارم 😍
من معجزه رو به چشمم دیدم و لینک شو میزارم تو هم اگه درگیر بیماری زنانه هستی برو مشاوره بگیر ودرمان شو👇
https://eitaa.com/joinchat/196739471C884ce2b32c
💢⭕️💢
🔴نیویورک تایمز: تصاویر ماهواره ای نشان می دهد که نیروهای موشکی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ظهر امروز سیلوهای موشک های دوربرد را باز کرده است./خبرآنلاین
#طوفان_الاقصی #غزه #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
دختری هستم بیست و چهارساله. از بچگی با دو تا برادرام کنار نامادری مهربونم بزرگشدم. بهم گفته بودن مادرت مرده و پدرم با زنش شرط کرده بود که نباید بچه دار بشه و تمام وقتش رو باید صرف بچه هاش بکنه نامادریم هم پذیرفته بود.تا اینکه یه روز تو چهارده سالگی عمهی پیرم که حال خوبی نداشت بهم گفت مادرت زندهست و آدرسی بهم داد
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966.
💢 انصار الله یمن کدام منطقه مهم و راهبردی رژیم صهیونیستی را مورد هدف قرار داده است ؟
💠 جنبش انصار الله بندر مهم و راهبردی «#ایلات» را در جنوبی ترین نقطه سرزمین های اشغالی مورد حمله موشکها و پهپادهای ویرانگر خود قرار داده است.
🛳 این بندر مهم و راهبردی در منتهی الیه خلیج عقبه و در مجاورت بندر «عقبه» اردن قرار دارد و قلب گردشگری رژیم صهیونیستی و مهم ترین مرکز واردات نفت رژیم اشغالگر قدس است .
⚓ در واقع بندر «ایلات» بزرگترین مرکز گردشگری رژیم صهیونیستی و یکی از مهم ترین شاهرگ های اقتصای و تجاری این رژیم نحس نجس کودک کش می باشد که با فلج شدن آن ضربات مهلکی بر پیکره در حال متلاشی شدن این رژیم منحوس وارد می شود.
✍ غلامعلی کریمی
🗓 ۶ آبان ۱۴۰۲
#طوفان_الاقصی #فلسطین #غزه
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت170
🍀منتهای عشق💞
پشت چشمی برای رضا نازک کردم و از پلهها پایین رفتم.
مشغول خوردن صبحانه بودم.
_ مامان کاری نداری؟
_ نه علیجان.
انگار چیزی یادش افتاده باشه با عجله ایستاد.
_ علیجان صبر کن!
از آشپزخونه بیرون رفت.
_ جانم مامان!
با احتیاط گفت:
_ میگم... این... زهره نره مدرسه؟
علی تن صداش رو پایین آورد:
_ شما اگر بگی بره من حرفی ندارم. ولی اجازه بده کارم رو بکنم!
_ چی بگم. انقدر که التماس میکنه...
لحن علی کمی تند شد:
_ بیخود میکنه! به بار دیگه گفت به من بگو، خودم جوابش رو میدم.
_ هر کار صلاحِ انجام بده. دلم میسوزه براش.
_ قربونت برم زهره باید تنبیه بشه. فقط مواظب باش از خونه بیرون نره. به کسی هم زنگ نزنه!
_ باشه مادر برو به سلامت.
_ رضا اگر میخوای با من بیای، زود باش.
ته مونده چاییم رو خوردم. خاله به آشپرخونه برگشت.
_ یکی دیگه برات بریزم؟
_ نه مرسی خاله.
مضطرب پنجههاش رو توی هم پیچوند.
_ خونهی آقاجون... یه وقت چیزی نگی!
_ مثلاً چی؟
_ در رابطه با دیروز.
_ برای دیروز عمه باید نگران باشه نه شما. من خودم تلافی سیلی عمه رو درمیارم.
آهی کشید.
_ سپردمش به خدا. تو هم هیچی نگو. پول داری؟
_ دارم ولی برام لقمه بذار.
_ به مدیرتون بگو یه مدت زهره نمیاد.
لقمه رو از دستش گرفتم و توی کیفم گذاشتم.
_ باشه میگم. فعلاً خداحافظ.
امروز به آقاجون میگم که عمه چه حرفهای تلخی بهم زد. جدا از مخالفت علی، خودم هم نمیتونم به کس دیگهای از علاقهم بگم. به خود علی هم اگر توی اون شرایط نبود، نمیتونستم بگم.
سر کلاس نشستم و معلم شروع به تدریس کرد. با چشم بهش ذل زدم و حواسم رو به فردا و حرفهایی که میتونم به علی بزنم و ازش بپرسم دادم. گاهی هم خونهی آقاجون بودم. توی ذهنم همهی حرفهام رو هم به علی، هم به آقاجون زدم. کاش تو واقعیت هم میتونستم بگم.
بالاخره زنگ آخر خورد. کتابم رو توی کیفم گذاشتم. خواستم بلند شم که صدای خانممدیر رو شنیدم.
_ معینی چند بار صدات کردم، چرا نمیای دفتر!
فوری ایستادم.
_ خانم نشنیدیم! ببخشید.
رو به دخترهایی که هنوز تو کلاس بودن گفت:
_ نمیخواید برید؟
دخترها برای رفتن عجله کردن. کلاس که خالی شد گفت:
_ خواهرت چرا نیومده؟
_ یکم حالش خوب نبود.
معنیدار نگاهم کرد. دستم رو بالا آوردم.
_ خانم اجازه! گفتن بهتون بگم که چند روز دیگه میاد.
_ این جواب سؤال من نیستا!
_ ببخشید؛ من همین رو میدونم. زنگ بزنید از خونهمون بپرسید.
_ فقط جواب اینسؤالم رو بده. زهره حالش خوبه؟
_ بله خانم، خوبه.
نفسش رو با چشمغرهای بیرون داد.
_ میتونی بری.
کیفم رو برداشتم و از کنارش رد شدم.
چه توقعی داره! من که نمیتونم از حرفهای خونهمون اینجا بگم. تو اگر دلت برای زهره میسوخت، انقدر اصرار نمیکردی که حتماً علی باید بیاد.
پلهها رو پایین رفتم و وارد حیاط شدم. خالی بودن جای زهره اذیتم نمیکنه، چون وقتهایی که مدرسه هم هست با من نیست.
خدا کنه عمو دوباره حرف محمد رو وسط نکشه!
پام رو توی کوچه گذاشتم و با دیدن محمد که کنار ماشین عمو تنها ایستاده بود و بین دخترها دنبال من میگشت، فوری به مدرسه برگشتم و پشت دَر پنهان شدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت171
🍀منتهای عشق💞
حرصی به دَر نگاه کردم. چرا اینا دست از سر من برنمیدارن! عمو خیلی کارش زشته که محمد رو فرستاده دنبال من!
اگر جواب سؤالهای خانم مدیر رو داده بودم، الان روم میشد که ازش بخوام از تلفن مدرسه استفاده کنم و به علی زنگ بزنم.
به اطراف نگاه کردم و چشمم به خونه خانم احمدپور سرایدار مدرسه افتاد. با احتیاط که به سمت دَر مدرسه نرم از کنار دیوار رد شدم و پشت دَر خونهش ایستادم.
چند ضربه به دَر زدم که صدای عصبی و کلافهش اومد:
_ چیه حسین؟ اومدم دیگه! هی میری هی میای دَر میزنی. تو مگه کلید نداری؟
فکر کرده من آقای احمدپورم. معلومه ازش دلخوره و الان میخواد سر من خالی کنه.
دَر رو باز کرد و با دیدن من، اخمش بیشتر توی هم رفت.
_ چیه دختر؟
_ خانم احمدپور میشه یه لطفی بکنید من یه زنگ از تلفن خونتون به کسی بزنم؟
_ به کی میخوای زنگ بزنی؟
_ به برادرم. راستش یکی اومده دنبالم، میخوام ببینم اجازه میده باهاش برم یا نه!
_ نه دخترجان؛ اجازه نمیدن ما به دانشآموزان تلفن بدیم. برو از دفتر مدیر.
_ خانم مدیر نیستن!
_ من نمیتونم اجازه بدم. برو دخترجان دردسر برام درست نکن!
خواست دَر رو ببنده که با دست مانع شدم.
_ پس اجازه میدید...
_ چی میگی؟ غذام رو گازه.
_ نمیذارید من حرف بزنم! میخوام اگر میشه از دَر خونهی شما برم بیرون.
_ نمیشه؛ برای من دردسر درست نکن!
_ چه دردسری! به جای اینکه از اون دَر خارج بشم از خونهی شما میرم.
نگاهی به پشت سرم کرد.
_ تو رو خدا اجازه بدید!
_ اگر برام شر درست کنی، همه چیز رو به خانم مدیر میگم.
_ نه به خدا! چه شری؟
خودش رو از جلوی دَر کنار کشید.
_ بیا برو.
خوشحال از این که تونستم راضیش کنم، وارد خونه شدم.
بعد از تشکر، خداحافظی کردم و با عجله از مدرسه فاصله گرفتم و به سمت خونه راه افتادم.
دستم رو توی جیبم کردم. حالا که پول دارم چرا برم خونهی خودمون که برای آقاجون هم سوءتفاهم پیش بیاد که من نمیخوام برم خونشون!
این جوری عمو هم متوجه میشه که اشتباه کرده و نباید محمد رو دنبالم میفرستاد. علی هم دیگه از دستم ناراحت نمیشه که چرا با محمد رفتم خونه آقاجون.
گوشهی خیابون ایستادم. استرس اینکه نکنه محمد بیاد این ور و متوجه من بشه، باعث شد تا برای اولین ماشین دست بلند کنم و آدرس رو بگم و سوار بشم.
به محض اینکه خونه آقاجون برسم، فوری به خاله زنگ میزنم و میگم که من خودم اومدم و با عمو نبودم.
مسیر طولانی بود و ترافیک به خاطر ساعت تعطیلی مدرسهها بالا. اما بالاخره بعد از یک ساعت جلوی دَر خونه آقاجون پیاده شدم. کرایه رو حساب کردم. کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و با حسی افتخارآمیز از این که تونسته بودم محمد رو قال بذارم که به هدفش نرسه، دستم را روی زنگ فشار دادم.
بدون اینکه بپرسند کیه، دَر را باز کردن. وارد شدم. حیاط خونه آقاجون پر از گل و درختِ، با اینکه زیاد بزرگ نیست اما با صفاست.
با صدای بلند، سلام کردم و وارد خونه شدم. به محض ورود، خانمجون نگران از اتاق بیرون اومد.
_ مجتبی کجاست؟
_ سلام. نمیدونم؛ من خودم اومدم.
کیفم رو روی زمین گذاشتم و جلو رفت.
_ چی شده!؟
_ الهی دورت بگردم، آقاجونت حالش خوب نیست.
وابستگی چندانی به خانمجون و آقاجون ندارم اما دوستشون دارم. شنیدن خبر مریضی آقاجون ناراحتم کرد. با عجله به سمت اتاقشون رفتم.
آقاجون روی تخت خوابیده بود و دستش رو روی قلبش فشار میداد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از شهید گمنام🇵🇸
حس ششم میگه میخواد ازم خواستگاری کنه. به نظر خیلی با شخصیت میاد، ایکاش درخواستش رو رد نمیکردم. سرم رو تکون دادم، نه الهام، نه، دیگه بسه. هر چقدر سادگی و نادونی کردی دیگه کافیه هیچم کار بدی نکردی، امشب زنگ میزنه مشخص میشه که هدفش چیه! نفس عمیقی کشیدم، دستم رو گذاشتم زیر چونم. یعنی میشه واقعا خواستگار باشه. اگر ازم خواستگاری کنه نه نمیگم، یه دفعه یاد دوست پسرهام، مرتضی و میثم افتادم دل شوره بدی اومد سراغم، اگر...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
13.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️💢⭕️
وضعیت بیمارستانی در غزه بعد از حملات شب گذشتۀ رژیم کودککش صهیونیستی
#طوفان_الاقصی #غزه #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت172
🍀منتهای عشق💞
_ سلام. خوبی آقاجون!
نیمنگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
_ سلام، هیچی نشده. قلبم گرفته. زنگ زدم به مجتبی جواب نداد. منتظر بودیم تو رو بیاره بهش بگیم ببرمون دکتر.
_ خب زنگ بزنید به اورژانس!
_ من که بلد نیستم.
_ بلدی نمیخواد! الان من زنگ میزنم.
گوشی که بالای سر آقاجون بود رو برداشتم و شمارهی اورژانش رو گرفتم. گزارش حالش رو دادم و تماس رو قطع کردم.
_ چی گفت مادر؟
به چهره خانمجون که حسابی ترسیده بود نگاه کردم.
_ گفت چون سابقهی ناراحتی قلبی نداره، احتمالاً مال اعصابشه. الان میان معاینهش میکنن.
_ خدا خیرت بده عزیزم. تو نبودی من نمیدونستم باید چی کار کنم.
کنار آقاجون نشستم و دستاش رو ماساژ دادم. لبخندی بهم زد و گفت:
_ رویا حالم خیلی بد بود اما یهو آروم شدم، میدونی چرا؟
سؤالی نگاهش کردم.
_ تو اومدی اینجا، انگار همهی دردهام رفت. انقدر که حضورت بهم آرامش میده.
لبخند زدم؛ پشت دستش رو بوسیدم.
_ منم شما رو دوست دارم.
_ بابت کار مریم خیلی ازت معذرت میخوام.
_ شما چرا! خودش باید بگه.
_ تو تنها یادگاریِ پسرمی. دلم نمیخواست ناراحتت کنه.
_ من ناراحت نشدم، چون بلدم چی کار کنم. خالهم ناراحت شد.
_ شرمنده زهرا هم شدم. خودم شاهدم که توی این مدت از گل نازکتر بهت نگفته. از دیروز که اومدم خونه، همین جوری قلبم داره میسوزه و درد میکنه.
_ پس قلب دردتون عصبیه! چون ناراحتی قلبی ندارید.
_ میدونم از چیه، اما دیگه دردش آزار دهنده شده و مدام میسوزه.
صدای زنگ خونه بلند شد. خانمجون به سختی از جاش بلند شد و به سمت دَر رفت و دَر رو باز کرد. چند لحظه بعد، پزشک بالای سر آقاجون بود. بعد از معاینه و گرفتن فشارخون، گفتند که چیزی نیست از اعصابِ.
با رفتنشون آقاجون روی تخت نشست.
_ بهتر شدی حاجآقا؟
_ خوبم عزیزم، نگران نباش! دوست دارم ناهار رو با رویا بخوریم.
_ مجتبی هنوز نیومده.
_ عیب نداره، شاید نخواد بیاد. جواب تلفنم که نمیده!
_ چی بگم والا! معلوم نیست کارشون چی به چیه. بیا بشین بیرون.
به آقاجون کمک کردم و بیرون رفتیم. سفره پهن بود و به غیر از غذا همه چیز داخلش گذاشته بود.
اجازه ندادم خانمجون دیگه کار بکنه. برنج و خورشتی که پخته بود رو کشیدم و سر سفره گذاشتم. کنارشون نشستم.
اینقدر این پیرزن و پیرمرد از حضور من خوشحالن که عذاب وجدان به سراغم اومد که چرا انقدر کم اینجا میام و کم باهاشون حرف میزنم.
بعد غذا هم اجازه ندادم خانمجون تو جمع کردن سفره کمک کنه و زیر نگاه پر از محبت و عشقشون سفره رو جمع کردم. ظرفها رو شستم و جابهجا کردم.
با یه سینی چایی کنارشون نشستم که صدای تلفن خونه بلند شد. خانمجون اشاره به تلفن کرد:
_ رویاجان تو جواب میدی؟
_ بله، چشم.
گوشی رو برداشتم.
_ بله!
صدای نگران خاله اومد.
_ رویا تو اون جایی!
اصلاً یادم رفت زنگ بزنم.
_ سلام. وای خاله ببخشید! یادم رفت زنگ بزنم.
_ همین! میدونی دو ساعته داریم دنبالت میگردیم؟
_ خاله به خدا یهویی شد! دم دَر مدرسه به جای عمو...
صدای عصبی علی باعث شد تا حرفم نصفه بمونه.
_ گوشی رو بده من مامان!
_ صبر کن میاد خونه حرف میزنیم.
اهمیتی به حرف خاله نداد و صداش تو گوشی پیچید.
_ الو!
از ترس نمیدونم باید چی بگم.
_ س... سلام.
_ زهرمارو سلام! درد بیدرمونو سلام!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_ خودت گفتی برو!
صداش فریاد مانند شد:
_ گفتم با عمو برو، نه تنهایی! از ساعت یک که عمو رنگ زده، مسیر خونه تا مدرسه رو صد بار رفتم و برگشتم.
از ترس بغضم گرفت.
_ آخه عمو...
_ آخه وُ مرض! من الان میام اونجا. میدونم چه جوری باهات حرف بزنم و برخورد بکنم که از این سرخود بازیات دست برداری!
تماس رو قطع کرد و منتظر نشد تا جوابش رو بدم. گوشی رو سرجاش گذاشتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀