رمان #حقیقت_یا_رویا
#پارت_ششم
+یهو دیدم پسره ناپدید شده ،اطرافم رو نگاه کردم
انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین
رفتم سمت در اتاق...
اروم در رو باز کردم و از لای در بیرون رو نگاه کردم...
کسی بیرون نبود
+از اتاق اومدم بیرون و شروع کردم به جلو رفتن تو راهرو
بعد از کمی قدم زدن دیگه به جایی رسیدم که راهرو پر از در های بسته شده بود...
تردید داشتم که در هارو باز کنم یا به راهم ادامه بدم تا وقتی بتونم از اینجا خارج بشم
اما اگه آخرش نمیتونستم خارج بشم چی ؟
باید یه کاری میکردم....
پس رفتم سمت یکی از در ها،به دستگیره نگاه کردم
من باید اینکارو میکردم باید درو باز میکردم و با چیزی که پشت در منتظرمه روبه رو میشدم.
+تصمیمم رو گرفتم،بدون معطلی در رو هل دادم اما حتی فکرشم نمیکردم با چی روبرو میشم ....
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terribel
رمان #حقیقت_یا_رویا
#پارت_هفتم
+در باز کردم و من فقط پرت شدن رو حس کردم و چشمام رو بستم،احساس میکردم درحال سقوط هستم اما نه توی هوا ....انگار جای متفاوتی بودم
+انتظار داشتم در یک لحظه به زمین برخورد کنم و نابود بشم اما؛ احساس کردم سقوطم زیادی داره طولانی میشه چشمام رو باز کردم و آسمون آبی رو دیدم
+یه لحظه فکر کردم هنوز تو هوام تا اینکه درخت و دنیای عجیب اطرافم رو دیدم
+بلند شدم....
انگار اومده بودم یه جای دیگه
روبروی من یک جنگل بزرگ بود
اروم شروع کردم به قدم زدن سمت جنگل
+از دور برم صدای تکون خوردن برگا اومد ؛،برگشتم و اطراف رو نگاه کردم که یهو....
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible
رمان #حقیقت_یا_رویا
#پارت_هشتم
که چندتا موجود عجیب من رو محاصره کردن...
اونا اومدن سمتم و منو گرفتن و منو میکشیدن، نمیتونستم مقاومت کنم
بعد از کمی پیاده روی، رسیدیم به یه قلعه عجیب و غریب....
منو وارد قلعه کردن و وارد یه سالن عجیب و بزرگ شدیم...
یک نفر که بنظر میومد سردسته اون گروه بود وایساده بود روبروی ما و چندنفر کنار دستش...
اونا منو جلوی سردسته شون نشوندن
به چهرش نگاه کردم، چهره سرد و عجیبی داشت
شاید شکل انسان بود ،اما طرز نگاه کردنش و حسی که به آدم میداد نشون میداد که اونا انسان نیستن....
🖋 @roman_scary
🏷 @Scary_terrible
رمان #حقیقت_یا_رویا
#پارت_نهم
به چهره تک تکشون نگاه کردم که چشمم به یک چهره آشنا افتاد...
چطور ؟اون اونجا چیکار میکرد ؟
اون همون پسری بود که تو اتاق دیدم
باهاش چشم تو چشم شدم که چشماش رو ازم دزدید و صورتش رو اون طرف کرد
سردسته برگشت و با لحن سرد و تندی گفت:
×تو اینجا چیکار میکنی ؟
+م..من؟؟؟
×پس کی ؟*داد
+من...نمیدونم....
×داری منو مسخره میکنی؟نکنه جاسوسی؟*داد
+نه..من...من تو..یه راهرو بودم...اونجا کلی در بود....یکی رو که باز کردم...اومدم اینجا
سردستشون ساکت شد و منو نگاه کرد انگار تو فکر بود
یکی از آدم های کنارش چیزی در گوشش چیزی گ
بعد از چند دقیقه روبه سربازا گفت:
×اینو ببرید به سیاهچاله
تموم شد در آخرین لحظه به تنها امیدم نگاه کردم به اون پسره،
تا آخرین لحظه که از سالن بیرون بیام به چشماش نگاه کردم
اون چشم ها با بقیه چشم ها خیلی فرق داشت....
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible
رمان #حقیقت_یا_رویا
#پارت_دهم
همین طور که داشتم از اونجا دور میشدم به پسره نگاه میکردم انگار میخواست براش مهم نباشه که چه اتفاقی داره می افته حداقال که من این طور فک میکردم
یهو دیدم یکی از اونا که منو میبرد از دست اش ی لوله پلاستیکی در آورد و باهاش کوبید تو سرم
خیلی درد داشت و دوباره تکرار کرد داد زدم سرش و گفتم چی کار میکنی ؟
اون یکی گفت بلد نیستی لوله رو ازش گرفت و یهو زد کنار چشم ام و از هوش رفتم
*چندساعت بعد *
چشمام رو آروم باز کردم
سرم خیلی درد میکرد
توی یه زیرزمین تاریک بودم دیوار های زیر زمین از سنگ بود
بلند شدن و دوییدم سمت میله ها
میله هارو گرفتم و داد زدم
+منو کجا اوردید؟کسی اونجاست؟*داد
بنظر میومد هیچکس اونجا نبود
اما چطور ؟
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible
✞✞ رפּܩاט تــرسـناڪ ✞✞
رمان #حقیقت_یا_رویا #پارت_دهم همین طور که داشتم از اونجا دور میشدم به پسره نگاه میکردم انگار میخو
رمان #حقیقت_یا_رویا
#پارت_یازدهم
بعد از یکم سر و صدا میله هارو ول کردم
شروع کردن داخل اتاق قدم زدن
رفتم سمت پنجره
پامو گذاشتم رو تخته ای که زیرش بود
دستمو دراز کردن و میله های پنجره کوچیک رو گرفتم
به بیرون نگاه کردم
هوا تاریک بود و ماه در اومده بود
یکم خودمو بالا کشیدم تا فضای بیشتری رو ببینم
زیر پنجره آب بود
بیشتر شبیه یه دریاچه بود
میتونستم خشکی اونطرف آب رو ببینم اما دور بود
سرمو برگردوندم و به زندانی که توش بودم نگاه کردم یه سنگ بزرگ برداشتم و از بین میله ها انداختم تو آب
سنگ کامل رفت تو آب
نور ماه به آب برخورد میکرد و تقریبا به سختی میتونستم ببینم که سنگ داره همینطور پایین و پایین تر میره
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible
https://eitaa.com/joinchat/364184512C4b320d1ac4
برای نظر دادن به رمان ها میتونید بیاید گپ و نظرتون رو بگید❤️
✞✞ رפּܩاט تــرسـناڪ ✞✞
رمان #حقیقت_یا_رویا #پارت_یازدهم بعد از یکم سر و صدا میله هارو ول کردم شروع کردن داخل اتاق قدم
رمان #حقیقت_یا_رویا
#پارت_دوازدهم
میله ها بنظر قدیمی و پوسیده میومد
میله رو خیلی محکم گرفتم و سعی کردم از جا درش بیارم یا بشکنم اما اگه درش هم میآوردم یا میشکستم نمیتونستم فرار کنم
میله بنظر محکم و مقاوم میومد اگه کنده میشد
پنجره خیلی کوچیک و تنگ بود نمیتونستم رد بشم حتی اگه رد هم میشدم
عمق دریاچه زیر پنجره خیلی زیاد بود و منم شنا بلد نبودم و صددرصد غرق میشدم
زنده توی یه زیرزمین زندانی بودن بهتر از خفه شدن توی دریاچه یه سرزمین عجیبه
ناامید میله هارو ول کردنم و از پنجره دور شدم
شروع کردم به قدم زدن
به اطراف با دقت نگاه کردم
سلول بزرگی بود ممکن بود یه راه فرار باشه
شاید قبلا هم کسی اینجا زندانی بود و یه راهی برای فرار پیدا کرده
پس شاید منم میتونستم
همینطور داشتم قدم میزدم که چشمم به یه در کوچیک روی زمین افتاد
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible
#حقیقت_یا_رویا
#پارت_سیزدهم
میله ها بنظر قدیمی و پوسیده میومد
میله رو خیلی محکم گرفتم و سعی کردم از جا درش بیارم یا بشکنم اما اگه درش هم میآوردم یا میشکستم نمیتونستم فرار کنم
میله بنظر محکم و مقاوم میومد اگه کنده میشد
پنجره خیلی کوچیک و تنگ بود نمیتونستم رد بشم حتی اگه رد هم میشدم
عمق دریاچه زیر پنجره خیلی زیاد بود و منم شنا بلد نبودم و صددرصد غرق میشدم
زنده توی یه زیرزمین زندانی بودن بهتر از خفه شدن توی دریاچه یه سرزمین عجیبه
ناامید میله هارو ول کردنم و از پنجره دور شدم
شروع کردم به قدم زدن
به اطراف با دقت نگاه کردم
سلول بزرگی بود ممکن بود یه راه فرار باشه
شاید قبلا هم کسی اینجا زندانی بود و یه راهی برای فرار پیدا کرده
پس شاید منم میتونستم
همینطور داشتم قدم میزدم که چشمم به یه در کوچیک روی زمین افتاد
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible
#حقیقت_یا_رویا
#پارت_سیزدهم
همینطور داشتم قدم میزدم که چشمم به یه در کوچیک روی زمین افتاد
دوییدم سمتش
با تمام امید رفتم سمتش
دستگیره قدیمیش رو گرفتم و کشیدم
لعنت به این شانس قفل بود
روی زانو هام نشسته بودم
چرا این بلا ها داره سرم میاد؟اینا همش خوابه مگه نه ؟
سرم رو بین دستام گرفتم و داد
+بزارید برم لعنتیا*جیغ
+چرا منو اینجا نگه داشتین ؟چرا نمیزارید گم شم برم خونممم؟*جیغ
گریم گرفته بود
اشکام بی اختیار میریخت
نمیدونم چقدر گذشت که با صدایی به خودم اومدم
_مگه بچه ای گریه میکنی ؟
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible
✞✞ رפּܩاט تــرسـناڪ ✞✞
#حقیقت_یا_رویا #پارت_سیزدهم همینطور داشتم قدم میزدم که چشمم به یه در کوچیک روی زمین افتاد دوی
#حقیقت_یا_رویا
#پارت_چهاردهم
برگشتم و بهش نگاه کردم
تنها امیدم برگشت
اون همون پسری بود که تو اون اتاق عجیب دیدمش و همینطور کنار سردسته بود
سریع پاشدم و دوییدم سمت میله ها
محکم میله هارو گرفتم و نگاش کردم
قبل از اینکه چیزی بگم گفت
_عااا میدونم الان میخای سوال پیچم کنی پس فقط لطفا ساکت شو و به من گوش کن باشه ؟وگرنه میزارم اینجا بمونی مثل بچه ها گریه کنی
اروم سرم رو تکون دادم و با پشت دستم اشک هامو پاک کردم
_از اینجا میبرمت بیرون اما نه مجانی فهمیدی ؟
+از من چی میخای؟...نکنه..
آخرش رو یکم داد زدم که ....
🖋 @roman_scary
🏷 @scary_terrible