eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
من فقط تشنه ی خندیدن لب های توام! @roman_ziba
وقتی کوچک بودم فکر میکردم آدم ها چقدر بزرگند و ترس برم میداشت... بزرگ که شدم دیدم بعضی آدما چقدر کوچکند و بیشتر ترسیدم... @roman_ziba
و آغوش تو بود که ثابت کرد گاهی در حصار دستان کسی بودن می تواند اوج آزادی باشد♥️ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت88 وادارم می کنه بشینم و این بار وقتی پشت فرمون می شینه، هر چهار پنجره رو باز
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 بی حوصله به تلویزیون خاموش زل زدم،کاری که تمام این روزهای بی حوصلگی انجام می دادم. توی این هفته فقط یک بار مارال اومده بود اما تقریبا هر روز باهم صحبت می کردیم.تنها هم زبون این روزهام که اگه نبود نمی تونستم تحمل کنم.روزها همین طور پشت سر هم می گذشت،رفتار هامون هر روز بدتر از روز قبل می شد،بارها خواستم بگم اجازه بده برم ملاقات مامانم ،بارها خواستم ازش موبایلم رو بگیرم اما هر بار با دیدن لحن تند و اخم های در هم رفته ش پشیمون شدم. نه حوصله ی دعوا داشتم،نه دلِ شنیدن حرف های درد آورش رو… ترجیح می دادم توی خلوتم عذاب وجدان بگیرم،عذاداری کنم،با خودم دعوا کنم،گریه کنم… اما با رفتارم اجازه ندم هامون خوردم کنه،هر چند همیشه یه بهانه ای داشت. صدای چرخش کلید رو که می شنوم متعجب نگاهم به سمت ساعت بر می گرده،ساعت پنج عصر بود… سابقه نداشت هامون این ساعت خونه بیاد. از جام بلند میشم،در باز میشه و هامون همراه یه پسر بچه داخل میاد.پسر بچه ی تقریبا هفت ساله با دمپایی های کهنه و لباس های سیاه شده . در که بسته میشه زیر لب سلامی می کنم و جوابم رو با نیم نگاهی که هامون حواله م می کنه می گیرم . نگاه پسر بچه رو روی خودم می بینم،لبخندی با اجبار تحویلش میدم که خجالت زده بهم سلام می کنه.هیچ وقت میونه ی خوبی با بچه ها نداشتم،دوستشون نداشتم،حوصله شونو نداشتم… اما نگاه این پسر بچه اینقدر مظلوم بود که ناخودآگاه قدمی بهش نزدیک بشم و روی زانو بشینم.دستی به سرش می کشم و با مهربونی میگم: _سلام،چه پسر خوبی!اسمت چیه؟ انگار لحنم باعث میشه از اون حالت تهاجمیش بیرون بیاد و با لبخند بگه: _محمد رضا! ابرویی بالا می ندازم ،نگاهم رو به هامون می دوزم تا شاید توضیح بده این کیه اما دریغ از اینکه نگاهم کنه چه برسه به توضیح. بلند میشم‌ ،میخوام پسر رو به داخل راهنمایی کنم که هامون دستش رو می گیره و به سمت مبل ها می بره.دنبالشون میرم که لحن دستوری هامون متوقفم می کنه: _برو یه چیزی حاضر کن بخوره! اخمی بین ابروهام جا خوش می کنه،آدم با خدمتکارش هم انقدر تند رفتار نمی کرد.حالا نه این که محترمانه تقاضا کنه اما می تونست از تندی لحنش کم کنه . مثل این چند وقت اخیر در جواب توهینش سکوت می کنم و به آشپزخونه میرم،صدای حرف زدن هامون و اون پسر بچه میاد. توی لیوان آبمیوه می ریزم و همراه بیسکوئیت توی سینی می ذارم و به نشیمن می رم . همزمان با خروجم متوجه ی صدای محمد رضا می شم که با کنجکاوی می پرسه: _عمو این خانم زنت بود؟ نگاه هامون به من میوفته،سری با نشون تایید تکون میده.محمد رضا بدون اینکه متوجه ی من بشه ادامه میده: _پس چرا اینطوری باهاش حرف زدی؟ به روی خودم نمیارم،سینی رو جلوش می ذارم و برای این که هامون رو از جواب دادن خلاص کنم میگم: _اینم خدمت مهمون افتخاری ما ! چشم هاش برق می زنه و سوالش رو فراموش می کنه ،اول چند ثانیه با خجالت به سینی نگاه می کنه اما بعد بی تعارف دست دراز می کنه و بیسکوئیتی برمی داره و با ولع مشغول خوردن میشه.روی مبل تک نفره کنار هامون می شینم ،سرم رو نزدیکش می برم و آهسته زمزمه می کنم: _این پسر کیه هامون ؟ سر می گردونه و با اخم نگاهم می کنه،نا امید بودم از جواب دادنش که میگه: _قراره یه مدت این جا بمونه. حیرت زده از جوابش میگم: _چرا؟ خشک جوابم رو میده: _چون من میگم،اعتراضی داری؟ توی پَرم می خوره،صاف می شینم و با ترش رویی به گل های فرش نگاه می کنم که صداش به گوشم میرسه : _براش شام آماده کن.بلدی که؟ پوزخندی می زنم و به رسم یادآوری جمله ی روز اولش میگم: _آره،ازم خدمتکار خوبی ساختی! با تمسخر جواب میده: _بعید می دونم،گند زدی به کل لباسهام…حتی به درد خدمتکار شدن هم نمی خوری. _تقصیر خودته که ماشین لباس شویی رو از کار می ندازی و لباسای مارکتو می ذاری جلوی من تا با دست بشورم. هامون:باز که زبونت دراز شد!لازمه کوتاهش کنم؟ می خوام جواب بدم که صدای محمد رضا مانع میشه: _عمو شما نمی خوری؟ اخم از چهره ی هامون پاک میشه،به سمت محمد رضا برمی گرده و با مهربونی میگه: _نه عمو تو بخور. دستی به سر پسربچه می کشه که لبخند خجولی میزنه و به من میگه: _خوش به حالت خاله،عمو خیلی خوبه . نمی تونم جلوی پوزخند صدادار و طعنه ی کلامم رو بگیرم : _هه آره خیلی! نگاه چپ چپ هامون رو به دل نمی گیرم و ادامه میدم: _انقدر خوبه که آدم دلش میخواد صبح و شب بشینه نگاش کنه. کنایه ی حرفم رو نمی گیره و دوباره مشغول خوردن میشه. هامون بلند میشه و با جدیت میگه: _بیا اتاق کارت دارم . با ترس نگاهش می کنم،خدا می دونه باز می خواست چطور جواب یه حرف سادم رو بده،شاید داد و فریاد،کتک یا زخم زبون زدن! بدون اینکه نگاهم کنه به سمت اتاقش میره،برعکس هامون انگار محمد رضا با همون سنش نگاهم رو درک کرده که می پرسه: 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
پیرشدن به سن نیست!!! به این است که: ورزش نکنی،کتاب نخوانی.. عاشق نشوی،هدیه ندهی.. محبت نکنی،مهمانی نروی.. پیری به سن نیست.. به کیفیت دل است!!❤️❤️❤️ @roman_ziba
💕چه خوبه که کلید باشیم نه قفل نوازش باشیم نه سیلی با هم بخندیم نه به هم راه باشیم نه سد نمک لحظه‌ها باشیم نه نمک زخم‌ها دست هم رو بگیریم نه پشت پا بزنیم دنیا ناچیز است.. محبت کنیم💚 @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت89 بی حوصله به تلویزیون خاموش زل زدم،کاری که تمام این روزهای بی حوصلگی انجام
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 _از عمو می ترسی؟ لب می گزم .حتی این بچه هم فهمید چقدر ترسو شدم. باز همون لبخند اجباری رو تحویلش میدم: _نه عزیزم،چرا باید بترسم؟ محمدرضا: عمو باهات قهره؟آخه بهت اخم می کنه . خدایا این بچه چقدر فضوله؟بلند میشم تا باز بهونه دست آقا ندم و در همون حال هم جواب محمد رضا رو میدم: _نه،عموت کلا بداخلاقه. _اما خیلی مهربونه که!هر دفعه ازمون گل می خره،تازه ثبت ناممون کرد مدرسه برامون لباس خرید منم چون مریض شدم می خواد خودش خوبم کنه . دلگیر از حرفش می خوام بپرسم چرا مریض شدی که صدای ناملایم هامون بلند میشه: _آرامــــش! به سمت اتاقش پا تند می کنم و وارد میشم،در رو محکم می بنده و با خشم میگه: _کارت به جایی رسیده حرف منو پشت گوش می ندازی؟ بدون سرکشی زمزمه می کنم: _ببخشید محمد رضا حرف می زد،نتونستم دل بچه رو بشکنم. خداروشکر که فقط به اخم غلیظ بسنده می کنه. بعد از یه مکث طولانی به حرف میاد: _یه مدت قراره اینجا باشه. منتظر نگاهش می کنم تا ادامه بده،عادت داشت بین جملاتش وقفه بندازه. _مریضه هواشو داشته باش! متعجب از لحن متفاوتش که دور از خشونت و دستور دادنه می پرسم: _چرا؟مگه چشه؟ با کلافگی نگاه ازم می گیره و جواب میده : _بیماری قلبی داره. دلم می گیره،مگه این بچه چند سالش بود؟مغموم زمزمه می کنم: _تو می خوای عملش کنی؟ سر تکون میده. _قبل از عمل میخوام آرزوهاشو برآورده کنم. انگار که داره با خودش حرف می زنه که زمزمه وار زیر لب میگه: _کاش زودتر می فهمیدم . توی ذهنم سوالات زیادی چرخ میخوره،اما می ترسم بپرسم و تحقیر بشم،اما انگار هامون امروز یه فرق با بقیه روزهاش داره،انگار انقدر فکرش مشغوله که بدرفتاری رو فراموش کرده،دلو به دریا می زنم و می پرسم: _این بچه کیه؟ با چهره ای در هم رفته بدون اینکه نگاهم کنه میگه: _یه طفل معصوم که گیر یه لاابالی افتاد. منتظر بهش چشم می دوزم،روی تخت می شینه و سرش رو بین دست هاش می گیره .مثل همیشه وقفه بین حرفاش رو از بین می بره و ادامه میده: _این بچه رو از خونه انداختن بیرون!آخه یه آدم چطور می تونه انقدر پست باشه؟ هر چی بیشتر حرف میزنه،عذاب توی کلماتش بیشتر می شه: _ننه ی احمقش می دونست پسرش مریضه اما ولش کرد و رفت پی هرزگی خودش. این پسر شبا توی خیابون میخوابه!بین دود و دم و کلی آدم کثافت حروم لقمه. اون وقت من… منِ خر هر روز دیدمش اما نفهمیدم مریضه،نفهمیدم کارتون خوابه! حس می کردم عذاب وجدان داره به جنون می کشوندش،عذاب وجدان چی؟ اینکه نفهمید پسرک دست فروش کنار خیابون چه زندگی سختی داره؟ عذاب وجدان واقعی رو من باید تحمل کنم،منِ بی چشم و رو که قاتل برادر چنین مردیم!منِ احمق که جرمو انداختم گردن مادرم و دارم تحمل می کنم اون توی زندان باشه و من این جا… هامون،آخ هامون… با من بدی،ازم متنفری اما هیچ وقت هیچ وقت نمیتونم منکر بشم که آدم خوبی هستی .همیشه بهت حسودیم میشه،به اینکه انقدر با وجدانی،به اینکه رابطه ت با خدا خوبه و نمازت قضا نمیشه،به اینکه بی خیال غرورت چهارشنبه شب ها میری حرم امام رضا .به عجزت وقتی سجده می کنی. به مهربونیت به این پسر بـچه! سر بلند می کنه و با چشم هایی سرخ شده میگه: _تا وقتی این جاست نذار بهش سخت بگذره! لبخندی می زنم و از ته دل و رضایت مندانه میگم: _خیالت راحت! از بچه ها خوشم نمیومد درست،حوصله شونو نداشتم درست،اما وقتی برای هامون مهم بود دل منم می خواست که با رضایت کمکی بهش بکنم. بدون اینکه بدنشو بالا بکشه روی تخت می خوابه و با همون لحن سرد همیشگیش می گه: _برو بیرون می خوام بخوابم . هیکل بزرگ و مردونه ش رو که توی قاب لباس های سیاه بود رو از نظر می گذرونم و بی حرف از اتاق بیرون میرم. **** 🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طوری بخند که.... حتی تقدیر شکستش را بپذیرد... طوری عشق بورز... که حتی تنفر راهش را بگیرد و برود.. و طوری خوب زندگی کن.... که حتی مرگ از تماشای زندگیت سیر نشود.... @roman_ziba
موفقیت از آن کسانی است که یک ثانیه دیرتر ناامید می شوند و یک لحظه دیرتر دست از تلاش برمی دارند مواظب همین "یک"های ساده باشید @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت90 _از عمو می ترسی؟ لب می گزم .حتی این بچه هم فهمید چقدر ترسو شدم. باز همون لب
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 نگاهم رو دور اتاق مطالعه ی هامون که حالا توسط تخت و کمد و خرس بزرگ قرمز رنگ اشغال شده بود می گذرونم و زیر لب زمزمه می کنم :خیلی مَردی انصافا! این تخت و این کمد در واقع مال من نه،مال محمد رضا بود .با این که به زودی عمل داشت اما هامون داشت آرزوهای کوچولوشو برآورده می کرد .چقدر این کارش قشنگ بود! شب قبل بدون اینکه توجه به ظاهر و بدن زخم و زیلی و کثیف محمد نگاه کنه تختش رو باهاش قسمت کرد و صبح زود اونو با خودش بیمارستان برد. دقیقا ساعت چهار ظهر هم مثل دیروز همراه محمد رضا به خونه اومد و چندی بعد زنگ آیفون نوید آوردن این وسایل ها رو داد. دیدن ذوق محمد رضا حتی برای منم قشنگ بود،انقدر بالا پایین پرید،انقدر تشکر کرد که آخر هم به گریه کردن افتاد اما در نهایت پرید روی تخت سفید با رو تختی مشکی که روش طرح یه ماشین بزرگ قرمز رو داشت .به همین راحتی هامون آرزوی بزرگ یه پسر بچه رو برآورده کرد و چقدر خوب بود که یه آدم رویاهای بزرگ یه شخص دیگه رو تحقق ببخشه . قدمی به جلو برمیدارم و به محمد رضا که روی تختش غرق خوابه نگاه می کنم،بچه انقدر ذوق کرده بود که خوابش برد . در اتاقش رو می بندم و به اتاق هامون می رم،دیشب باز کابوس بدی دیدم و تا خود صبح بیدار بودم. خواب مادرم رو،خواب دیدم توی زندان چند نفر بهش حمله کردن و دارن کتکش می زنن،انقدر خواب وحشتناکی بود با جیغ از خواب پریدم و اولین چیزی که به چشمم اومد هامون بود که انگار طبق معمول وضو گرفته بود و داشت می رفت تا نماز صبحش رو بخونه. نگاه وحشت زدم رو دید و خیره نگاهم کرد،اشک هایی که از ترس ریخته بودم رو دید و کلی حرف با چشماش بارم کرد .اما آخر طاقت نیاورد و به آشپزخونه رفت و لیوان آبی به دستم داد و بدون این که حرفی بزنه به اتاقش رفت . شاید همین حرکتش بهم جسارت داده بود تا بخوام بهش خواهش کنم اجازه بده مادرم رو ببینم. چند تقه ای به در میزنم،با مکث صدای مردونه ش رو می شنوم : _بیا! در رو باز می کنم و می بینمش،روبه روی آینه ایستاده و داره آخر دکمه ی بلوزش رو می بنده،طبق معمول سیاه! _چی میخوای؟ مردد داخل میرم و در رو می بندم،کمربند چرم سیاهش رو از روی تخت بر میداره و مشغول بستن دور شلوار خوش دوختش میشه .این که بهم نگاه نمی کنه کارم رو سخت تر کرده،عادت نداشتم کسی حواسش جای دیگه باشه و بتونم حرف بزنم .لب هامو با زبون تر می کنم و به کلمات ذهنم جسارت میدم و به حرف میام. _هامون… از توی آینه نگاهی بهم می ندازه ، مقدمه چینی نمی کنم و با عجز میگم: _اجازه میدی برم دیدن مامانم؟ با تحکم و بدون مکث میگه: _نه! قاطعیت کلامش ناامیدم می کنه اما دوباره شانسم رو امتحان می کنم : _خواهش می کنم!دارم دیوونه میشم. سری با تایید تکون میده و به سمتم میچرخه،آرومه اما توی نگاهش چیزی هست که وجودم رو میلرزونه،صداش رو می شنوم. _اجازه میدم بری! چشمام برق می زنه،اما جمله ی بعدیش تمام ذوقم رو کور می کنه: _برو به جرمت اعتراف کن .دیشب توی خواب با ناله اسم مامانتو صدا می زدی .این یعنی عذاب وجدان داری!پس تمومش کن و برو کلانتری همه چیزو بگو! با مکث خیره به چشمای نم زدم ادامه میده: _منم طلاقت میدم،نگران نباش اجازه نمیدم سرت بره بالای چوبه ی دار .ولی باید مجازاتی که حقته رو بکشی . 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
زبان هيچ استخوانى ندارد اما آنقدر قوى هست كه قلبى رابشكند مراقب حرف هاتون باشيد @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من تورا دارم که روز "خورشید" و شب" ماه" منی ....... ‌@roman_ziba
💕حرف مردم مانند: موج دریاست...! اگرمقابلش بایستی خسته میشوی واگربا آن همراهی کنی غرق میشوی آنها حق دارند نظردهند وشما کاملا حق دارید آنرا نادیده بگیرید @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت91 نگاهم رو دور اتاق مطالعه ی هامون که حالا توسط تخت و کمد و خرس بزرگ قرمز رنگ
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 این بار داد نمیزد،فریاد نمی زد اما حرف هاش از هر زمان دردآور تر بود .برم اعتراف کنم؟اگه بگن چرا کشتیش چی بگم؟ بگم به من تجاوز کرد؟می تونم برم دادگاه و روبروی اون همه آدم بایستم و از اون شب بگم ؟ اصلا دادگاه باور می کنه؟هاکان دوست دختر داشت درست،شیطنت داشت درست،اما کسی جز من و هاله خبر نداشت شیطنت های هاکان تهش ختم به تخت خواب میشه. اما من،پروندم سیاه بود .گناه نکردمو جار میزدم چون معتقد بودم نباید تظاهر کنم اما الان… همون شیطنت های ساده از من توی دید بقیه یه هرزه ساخته بود. هامون که بارها به من این لقب رو داده بود باور می کرد برادر خودش به من تجاوز کرده؟ مسلما نه .باز هم می خواست به من همون لقب رو بده،اما این بار انگشت نمای همه می شدم،جسارت جنگیدن رو نداشتم،ای کاش داشتم اما ندارم. مادرم بهم یاد نداده بود،یاد نگرفته بودم برای حقم بجنگم… مادرم معتقد بود اگه یه نفر توی سرت زد نباید جوابشو بدی،باید سکوت کنی و بگذری .من همیشه برعکسشو عمل می کردم،یه حرف می شنیدم و صد تا جواب می دادم،یکی می خوردم صد تا می زدم اما این بار بحث ساده نبود .بحث یه شب وحشتناک بود که باعث خوابیدن تمام شور و حال جوونی و شیطنت هام شد . صورت گرفتم رو می بینه و قدمی بهم نزدیک میشه،از فکر بیرون میام و سرم رو برای دیدنش بالا میبرم. ریشش بلند تر شده و به چهره ش مردونگی بیشتری بخشیده. انگار از سکوتم برداشت دلخواهش رو کرده،که لحنش رو بدون خشونت به گوشم می رسونه: _حرف بزن! مادرت گناه داره .واقعا عذاب وجدان نداری؟دلت راضی میشه مادرت توی این سن به جای تو توی زندان باشه؟ بالاخره با حرفاش اشکمو در میاره،سرمو به نشونه ی منفی تکون میدم .قدرت کلامش بیشتر میشه و میگه : _پس این بازیو تمومش کن آرامش!من تحملتو توی این خونه ندارم .می فهمی؟ می نالم: _نمی تونم. عصبی میشه: _چرا؟خودت خسته نشدی از این جهنمی که توش دست و پا می زنی؟خودت میدونی این خونه زندان توئه،پس فرقی به حالت نداره،حداقل اگه اعتراف کنی جلوی وجدانت شرمنده نیستی. دوباره همون کلمه رو تکرار می کنم،این بار درمونده تر از بار قبل: _نمی تونم. دوباره همون خشونت چشم های شب زده ش رو ترسناک میکنه،با فکی قفل شده می غره: _گمشو بیرون!نمیخوام جلوی بچه بزنم لت و پارِت کنم. بی توجه به لحنش با هق هق میگم: _هامون من… با چشم های به خون نشسته منتظر نگاهم می کنه،تمام حرف های نگفتم رو توی چشم هام میریزم و با اشک زمزمه می کنم: _معذرت می خوام. بدون اینکه منتظر باشم حرفی بزنه از اتاق بیرون میرم .معذرت خواهی برای چی؟با معذرت خواهی هاکان زنده می شد؟ با معذرت خواهی داغ دلش کم می شد؟ نمی شد .پس من با چه رویی می خواستم منو ببخشه؟با چه رویی ازش توقع مهربونی داشتم؟ روی مبل می شینم،دلم از هجوم این همه غم و غصه به درد اومده .دلم آرامش گذشتمو می خواد،شادی و خنده ی از ته دلی که روی لب هام نقش می بست .دلم همون هامون بی تفاوت و سرد رو می خواست،همون هامونی که کاری به کارم نداشت و بچه خطابم می کرد. دلم هاله رو می خواست،هاله ای که ساعت ها بشینم و باهاش حرف بزنم… دلم مهربونی های خاله ملیحه رو میخواست،اما هاکان…حتی تصور دیدنش هم برام وحشتناکه .خاطره ی اون شب اون قدر پررنگ شده که تمام خوبی هاش،خنده هاش،شیطنت هاش محو بشه و ازش یه تصویر وحشتناک توی ذهنم به جا بذاره. تصویر چشم های آبی که سرخی خماری سفیدیش رو در بر گرفته بود و نگاه بدی داشت. باز یاد اون شب لرز به تنم می ندازه،نمی دونم چقدر روی اون مبل بی وقفه اشک می ریزم،فقط وقتی به خودم میام که دست های کوچیک محمد رضا روی شونم می شینه. سرم رو بلند می کنم و می بینم با چشم های قهوه ای سوختش نگاهم می کنه،اشک هام رو که می بینه،با غم میگه: _داری گریه می کنی خاله؟ با پشت دست اشک هامو پاک می کنم و با لبخند تصنعی میگم: _نه عزیزم،گریه نکردم .گرسنه ت شده ؟ سرش رو به طرفین تکون میده و کنارم می شینه،عجیبه که این بچه با این سن طوری نگاهم می کنه که انگار دردم رو می فهمه. با لحنی تسکین دهنده میگه: _تو و عمو خیلی آدمای خوبی هستین. اما تو چرا گریه می کنی؟ مگه آدم های خوبم گریه می کنن؟ حرفش آتیش بدی به دلم می ندازه،می خواستم بگم من آدم خوبی نیستم این اشک ها حقمه اما عموت آدم خوبیه،اون قدر خوب که این عذاب حقش نیست. سکوتم رو که می بینه دوباره میگه: _می دونی آدم های بد خیلی ترسناکن. وقتی می زنم به شیشه ی ماشینشون بهم فحش میدن،یه بارم یکیشون تمام گلامو گرفت و پرت کرد .دیگه کسی اون گلای پلاسیده رو ازم نخرید… خنده ای می کنه و دندون های یکی در میونش رو نشونم میده : _اما عمو هامون خیلی خوبه،هر بار به شیشه ی ماشینش زدم دعوام نکرد تازه یه بار کل گلامو خرید. حتی این بچه هم خوبی هامون رو درک کرده بود،زمزمه می کنم: _خیلی وقته عمو هامونت رو می شناسی؟ 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
اگر کسی را یافتید که حاضر بود برای حفظ رابطه تان از بدترین شرایط عبور کند ...... هرگز عشقش را دست کم نگیرید ! @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌💓دوستت دارم💓 بگذار لغتنامہ را زیر و رو ڪنم تا واژه اے بیابم هم اندازه اشتیاقم بہ تـــــ💓ـــــو..... ‌‌‌@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت92 این بار داد نمیزد،فریاد نمی زد اما حرف هاش از هر زمان دردآور تر بود .برم اع
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 سر تکون میده: _آره،یه بار که منو حسین داشتیم غذای پس مونده ی جلوی یه رستوران رو می خوردیم عمو هامون و عمو محمد اومدن و برامون غذا خریدن… حسین هشت سالش بود اما چون پول نداشت نمی تونست بره مدرسه .برای همین عموهامون توی مدرسه ثبت نامش کرد تازه براش لباس هم خرید .اما من هنوز هفت سالم نشده بود برای همین منو ثبت نام نکرد ولی قول داده ثبت نام کنه البته اگه قوی باشم و بتونم خوب بشم. دلم می سوزه،از سادگیش… از ذوقش برای این چیزهای کوچیک… از اینکه وقتی یه لیوان آب میوه بهش می دادی و چشم هاش برق می زد. از این که توی این سن کارتون خواب بود و زیر پل می خوابیده .از بیماریش… لبخند مغمومی کنج لبم جا خوش می کنه. خم میشه و از روی میز شیشه ای جلوی مبل جعبه ی دستمال کاغذی رو بر می داره .برگی ازش بیرون می کشه و به سمت صورتم میاره،اشک هامو پاک می کنه: _آدمای خوب نباید گریه کنن. وقتی می گفت خوب دلم می خواست فریاد بزنم و بگم من خوب نیستم،من ناپاک ترین و گناهکار ترینم،قاتلم،بی رحمم،بی وجدان و نمک نشناسم… اما به جای گفتن این حرفا فقط به لبخند تلخی اکتفا می کنم. همون لحظه هامون از اتاق بیرون میاد ،محمد رضا با دیدنش میگه: _عمو خاله آرامش چرا گریه می کنه؟ سر بر می گردونم و نگاه به نگاهِ پر از حرفش می دوزم .اون هم به اجبار لبخند میزنه،فقط برای خوش کردن دل این پسرک مظلوم و ساده و با لحنی مهربون میگه: _دلش گرفته عموجون. آدما گاهی دلشون می گیره. _تو هم دلت می گیره عمو؟تو هم گریه می کنی؟ تلخی نهفته ی لبخند روی لب هاش رو خیلی خوب درک می کنم،حرف میزنه و من باز هم می تونم غم صداش رو تشخیص بدم: _دل منم می گیره عمو،این روزها بیشتر از همیشه. بی طاقت بلند میشم و تند میگم: _میرم غذا بکشم. حتی نمی ایستم تا صدای کسی رو بشنوم .حس می کنم روی قلبم رو غباری از غم گرفته .اون قدری که هیچ رقمه پاک نمیشه. . . . . با صدای آهسته ای در جواب سوال تکراری مارال که پرسیده بود "حالا این محمد رضا کیه؟ " زمزمه می کنم: _بهت گفتم که یه پسر دست فروش! _آخه به عقلم نمی گنجه،این هامون سگ اخلاق از این کارا بکنه. توی دلم می خندم و جواب میدم: _محمد رضا رو ما دیدیم خدا می دونه چه کارهایی می کنه که ما بی خبریم،شاید باورش سخت باشه مارال ولی هامون زیادی از حد خوبه .تا قبل از این نمیدونستم،کار خوبی هم که می کرد فکر می کردم از روی ریا و دوز و کلکه اما الان که باهاش زندگی می کنم می فهمم. _پس چرا انقدر رفتارش با تو بده؟ با کلام زهرآگینی میگم : _به نظر تو چرا؟ صدای آزاد شدن نفسش رو می شنوم: _هم تو حق داری هم اون . برای عوض کردن بحث کنجکاو می پرسم: _نتیجه ی کنکورت چی شد مارال؟ قشنگ هیجانی که به لحنش تزریق میشه رو حس می کنم: _هیچی دیگه قبول شدم،همونی که می خواستم .وکالت! خوشحال میشم،اما فقط خدا می دونه ته دلم چه خبره .برای اینکه پی به حالم نبره با شادی مصنوعی میگم: _خیلی برات خوشحالم .به آرزوت رسیدی .سمیرا چی؟ مارال: سمیرا قبول نشد قراره یه سال پشت کنکور بمونه .ان شالله سال بعد دو تاتون با هم ثبت نام می کنین. یک سال آینده،یعنی یک سال آینده اوضاعم فرقی می کرد ؟مسلما نه،توی زندگی من اتفاقاتی افتاده بود که یک سال آینده که هیچ ده سال آینده هم زندگیم خوش نمی شد .تازه شاید اوضاع بدتر از این میشد،خدا رو چه دیدی! محمد رضا از اتاق بیرون میاد که لبخندی به روش می زنم و خطاب به مارال میگم: _دیگه باید برم کاری نداری؟ _نه مواظب خودت باش این پسره هم رفت بگو یه سر بیام پیشت فکرم همش درگیرته. باشه ای زمزمه می کنم و بعد از خداحافظی تلفن رو سر جاش می ذارم. محمدرضا به سمتم میاد و کنارم می شینه،لبخندی به روش می زنم و می پرسم: _چیزی می خوری؟ سر تکون میده و با دودلی نگاهم می کنه و خجالت زده میگه: _می تونم سهم ناهار امروزمو ببرم با دوستام تقسیم کنم؟حسین،مهدی،سجاد… اونا هرروز گرسنن. دلم می سوزه،دستی به سرش می کشم و میگم: _البته که می تونی،اول غذاتو میخوری بعد من به عمو هامونت میگم ببرتت و برای دوستاتم غذا ببره قبوله؟ با لبخندی بچه گونه سر تکون میده و دوباره میگه: _وقتی من رفتم بیمارستان تا خوب بشم گاهی وقتا سهم غذای منو بده به دوستام. باشه خاله؟ طوری مظلومانه حرف می زد که دلم می خواست بزنم زیر گریه،سادگی لحنش،مهربونیش همه دلم رو به آتیش می کشید .این بچه چی داشت که کمک بهش انقدر حالت رو خوب می کرد ؟ طوری که دوست داشتی همه کاری برای خوشحالیش بکنی. فقط خدا کنه عملش خوب پیش بره… ای کاش! . 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
انسانهای ناپخته همیشه میخواهند که در مشاجرات پیروز شوند... حتی اگر به قیمت از دست دادن "رابطه" باشد... اما انسانهای عاقل درک میکنند که گاهی بهتر است در مشاجره ای ببازند، تا در رابطه ای که برایشان با ارزش تر است "پیروز" شوند... @roman_ziba
من در آغوش تو آرام ترین مرد جهانم بغلم کن که تنت معجزه ی قرن اخیر ست @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت93 سر تکون میده: _آره،یه بار که منو حسین داشتیم غذای پس مونده ی جلوی یه رستور
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 پارچ آب رو که روی میز می ذارم،صدای چرخش کلید نویدِ رسیدن هامون رو می داد .این روزهایی که محمد رضا خونه بود برای ظهر هم خونه میومد و سر میز می نشست و چند لقمه ای خورد .هر چند می دونستم از روی اجباره،خودش بهم گفته بود هر چیزی که من آماده کنم رو لب نمی زنه. صدای محمد رضا رو می شنوم که با شادیش رو با ورود هامون علنی می کنه،صدای مهربون هامون رو هم می شنوم که جواب میده و چندی بعد می بینم که هر دو وارد آشپزخونه میشن. سلامی زمزمه می کنم که با تکون دادن سر جوابم رو میده .محمد رضا دست هامون رو می گیره و میگه: _عمو،عمو… من به خاله گفتم سهم غذامو بده تا برای دوستام ببرم اونم اجازه داد تو هم اجازه میدی؟ لبخند واقعی هامون که نثار صورت معصومانه ی محمد رضا میشه،یعنی اینکه این مرد قلبش بزرگ تر از این حرفاست که نخواد اجازه ی چنین کاری رو بده. خم میشه تا اون قد بلندش کمی به قد کوتاه محمد رضا بخوره. دستی به سر کم موش می کشه و جواب میده: _مگه میشه اجازه ندم؟خودم می برمت. محمد رضا با شادی به هوا می پره و من با لبخند به هر دوشون نگاه می کنم و باز هم خوبی بیش از حدِ هامون جایگاهش رو توی ذهنم بالا می بره،علارغم تمام رفتار های بدش با من هر روز بیشتر از قبل به خوب بودن هامون پی می برم هر روز برام بیشتر از روز قبل قابل تقدیر میشه. دیس غذا رو روی میز می ذارم،هامون نگاهی به ظرف غذا می ندازه در نهایت نگاهش رو روی من سوق میده. چند ثانیه ای عمیق نگاهم می کنه و در جواب محمد رضا که گفت "عمو کی بریم؟ " زمزمه می کنه: _تو ناهارتو بخور،بعد میریم. پشت بند حرفش نگاه ازم می گیره و از آشپزخونه بیرون میره .خوب می دونستم رفت وضو بگیره تا نمازشو بخونه. **** دستم رو زیر چونم می زنم و به غذا خوردن با ولع محمد خیره میشم، انقدر لاغر و ضعیف بود که دلم رو می سوزوند. آخه یه بچه چطور می تونه شبا رو توی خیابون بخوابه؟ خودش گفت زیر یه پل با دوستاش برای خودشون کارتون پهن می کنن و می خوابن،خودش تعریف کرد برای فروش گل هاش چقدر التماس می کنه،خودش تعریف کرد برخورد آدم ها چقدر باهاش بده. اون تعریف کرد و من حالم به هم خورد از کلمه ب آدمیت،اون تعریف کرد و من از خودم بیزار شدم از این که چطور این همه مدت نسبت به چنین بچه هایی بی اعتنا بودم .اون تعریف کرد و من توی دلم هامون رو تحسین کردم که حامی امثال محمد رضا میشه. بیست دقیقه ای گذشته که وارد آشپزخونه میشه،صندلی می کشه و می شینه و به محمد رضا خیره میشه .براش غذا می کشم و جلوش می ذارم ،بدون اینکه نگاهم کنه با جدیت میگه: _نمیخورم. چیزی نمی گم و صاف میشینم. محمد رضا نگاهی به ما می ندازه و میگه: _شما برای چی غذا نمی خورید ؟ هامون دستی به سرش می کشه و برعکس لحنی که با من داره رو نثار محمد رضا می کنه: _من خوردم عموجون. _چرا خوردی؟دست پخت خاله که خیلی خوبه اما تو همش بیرون غذا می خوری. لبخندی روی لبم میاد،به غذاهای بی رنگ و رو بدمزه ی من می گفت خوب ؟ نگاهش رو سمت من می چرخونه و این بار من رو مخاطب قرار میده: _تو هم همش نون و پنیر می خوری،این طوری لاغر می شی ها! بالاخره نگاه هامون رو حس می کنم،دستپاچه قاشق رو برمیدارم و منکرانه می گم: _نه،من می خورم. و قاشق رو پر از برنج می کنم و بی خورش به سمت دهنم می برم .هنوز چند لقمه ای نخوردم که باز همون حالت تهوع وحشتناک به سراغم میاد،سعی می کنم بروز ندم،اما هر لحظه حالم بدتر میشه. قاشقی که بالا بردم از دستم میوفته،نگاه جفتشون به من میوفته و محمد رضا میگه : _چیشد خاله؟ به سختی زمزمه می کنم. _چیزیم نیست،فقط قاشق از دستم افتاد. دستم به سمت قاشقم میره که بین راه،دستی که گرماش متضاد با تن یخ زدم بود،روی دستم می شینه. سر می گردونم و به هامون نگاه می کنم،با اخم دستش رو روی دستم گذاشته و انگار داره دمای بدنم رو می سنجه. نگاه نافذش رو به چشمام می دوزه و زمزمه می کنه: _فشارت افتاده،سرگیجه داری؟ خدایا… خدایا… خدایا… کاش هامون دکتر نبود،کاش پی به حالم نبره،کاش دستش این طوری روی دست یخ زدم نشینه. لب می گزم و زمزمه می کنم: _من خوبم! از روی صندلی بلند میشه و با جدیت میگه: _بیا توی اتاق،فشارتو بگیرم! قبل از اینکه اعتراض کنم بلند میشه،ناچار من هم بلند میشم و پشت سرش از آشپزخونه خارج میشم. داره به سمت اتاقش میره که همون لحظه تلفن زنگ می خوره. متوقف میشه و مسیر رفتش رو بر می گرده و به سمت تلفن راه کج می کنه. هاج و واج ایستادم و به هامون نگاه می کنم،تلفن رو برمی داره .لب هاش تکون می خورن اما حرف نمی زنه،رفته رفته اخماش در هم میره و تیر نگاهش درست من رو نشونه می گیره. تصور اینکه پشت خط ماراله سخت نیست،بهش نگفته بودم هامون ظهرا خونه میاد…لعنت به این سهل انگاری.
طوری نگاهم می کنه انگار مچم رو هنگام خیانت کردن گرفته. ‌طوری نگاهش می کنم انگار گناهکار ترین فرد عالمم. تلفن رو می کوبه و به سمتم میاد،از ترس قدمی به عقب برمیدارم. بهم می رسه و بازومو محکم توی دستش می فشاره،با ترس میگم: _هامون من… وسط کلامم می غره: _ببند دهنتو جلوی بچه نمی خوام بلایی سرت بیارم. منو کشون کشون به سمت اتاقش می بره،فشار دستش مزید بر علت شده تا دلم بیشتر و بیشتر ضعف بره و خودم رو توی مرز سقوط کردن ببینم. داخل اتاق پرتم می کنه و درو می بنده. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
توفقط بگودوستت دارم... من احساسم را چنان به نگاه هایت گره خواهم زد که خورشید هر روز صبح... قربان صدقهِٔ دلبری هایِ ما برود... @roman_ziba