💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت114 می خندم،باز هم بهم گفت حقمه،باز هم من قبول کردم که بیشتر از اینا حقمه. می ن
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت115
به محض سبز شدن چراغ پاش رو روی پدال گاز فشار میده،شیشه رو پایین میدم.با این که دلم نمیومد رایحه ی عطر سرد هامون پاک بشه اما نمی خواستم از اون هوای خفقان آور حالت تهوع بهم دست بده.
توی حال و هوای خودمم که هامون میگه:
_توی این سفر اصلا روی زبونت نیاد که به کسی بگی زنمی.
بر می گردم و حیرت زده از این حرف بی مقدمش می پرسم:
_پس چی باید بگم؟
کلافه ست،کلافه هم جواب میده:
_من چه میدونم؟بگو خواهرشم،دختر خالشم،آشنام… هر چی می خوای بگو اما از اون عقد کوفتی نگو!
دلم می شکنه،به اجبار می خندم.دلم برای خودم می سوزه.هامون هم نیم نگاهی بهم می ندازه و انگار متوجه ی شکستن غرورم می شه که کلافه نفسش رو آزاد می کنه و میگه:
_نمی خوام کسی اونجا سوال پیچم کنه،همه می فهمن تو سلیقه ی من نیستی حالیته؟پس زیپتو بکش کاری که گفتم و بکن!
دلخور به نیم رخش خیره میشم و زمزمه می کنم:
_پس چرا منو آوردی؟
_چون نمی تونستم چند روز تنها بذارمت.
زهر خندی کنج لبم میاد :
_این الان حمایته یا شکنجه؟
پاسخ میده:
_هیچ کدوم،بحث فقط بی اعتمادیه.
ابرویی بالا می ندازم و سکوت می کنم،حق داشت… اندازه ی تموم دنیا حق داشت،بی اعتماد بود و من نمک نشناس هنوز که هنوزه پشت سرش با مخفی کاری هام اوضاعمون رو بدتر می کردم.
یک ربعش میشه نیم ساعت تا اینکه بالاخره ابتدای جاده کنار پراید محمد نگه می داره.
از ماشین پیاده میشه،مرددم که پیاده بشم یا نه اما با دیدن محمد و دختری که از صندلی کنارش پیاده شد دستم به سمت دستگیره میره و بازش می کنم.
محمد با دیدنم با لبخند میگه:
_به به!آرام خانم احوال شما؟
ممنون از این که اون روز رو به روم نمیاره لبخندی می زنم و میگم:
_ممنون آقا محمد شما خوبید؟
سر تکون میده:
_به مرحمت شما.
سر بر می گردونه،نگاهم به دختر زیبا و بی آلایشی میوفته که معصومیت از چهره ش بیداد می کنه.مخصوصا با اون حجاب و چادری که روی سرش انداخته!
مشغول سلام و احوالپرسی با هامون میشه و من فقط بهشون خیره میشم و به این فکر می کنم چرا هامون گرم تر از بقیه باهاش سلام و احوالپرسی می کنم.هر چند چهرش اخمالود بود،لحنش جدی بود اما گذشته هیچ وقت با من این طور احوالپرسی نمی کرد.نهایت حرفش یک سلام خشک و خالی و با اکراه بود.نمی دونم شاید هم من زیادی روی این مرد حساس شده بودم.
محمد با لبخند میگه:
_خوب معرفی می کنم ایشون مهراوه خواهر بنده.
نگاه معنا داری به هامون می ندازه و میگه:
_ایشون هم آرامش خانم از آشناهای نزدیک هامون.
مطمئنا هامون از محمد خواسته من رو همسرش معرفی نکنه،حق هم داره.من کجا و هامون صادقی کجا ؟
مهرواه دستی به سمتم دراز می کنه و میگه:
_خوشبختم آرامش جون.
سر تکون میدم و میگم:
_ممنون،همچنین!
محمد: خوب دیگه راه بیوفتیم که دیره زحمت بکشیم دوازده،یک شب برسیم.هامون… خوابت نبره پشت فرمون.
هامون همون طور که در ماشین رو باز می کنه جواب میده:
_تو حواست به خودت باشه.
سوار که میشه،سرسری از محمد و خواهرش خداحافظی می کنم و توی ماشین می شینم.
ماشین که راه میوفته،صندلی رو می خوابونم و چشم هام رو می بندم.خواب نداشتم اما خواب بودن رو ترجیح می دادم،حداقل با دیدن صورت گرفته ی هامون حال خرابم خراب تر نمیشد.
****
با صدای بسته شدن در ماشین پلک های سنگین شدم باز میشه.صاف می شینم و کسل به جای خالی هامون نگاه می کنم،نیست.معلومه پیاده شده…
سرم رو می چرخونم،توی تاریکی شب به سختی تشخیص میدم در صندوق عقب بازه و مشخصه که داره وسایلامونو بر می داره.
نگاهم رو دور تا دور می چرخونم،به خاطر تاریکی شب به سختی پیدا بود. اما چراغ خونه های کوچیک و همچنین سرسبزی درخت ها بهم می گفت این جا روستای خوش و آب هواییه که من حتی اسمش رو هم نمی دونم.
پیاده میشم،محمد و مهراوه هم در تکاپو برای برداشتن وسایل هاشونن.
به سمت هامون میرم و وقتی می بینم همه ی وسایل ها رو خودش برداشته چیزی نمیگم.
محمد خطاب به هامون میگه:
_خواب نباشن؟
هامون سری به علامت منفی تکون میده:
_علی بابا بیداره. بهش گفته بودم نیمه شب می رسیم.
و پشت بند حرفش شونه به شونه ی محمد به راه میوفته.
پشت سرشون میرم که حضور مهراوه رو کنارم حس می کنم،سر بر می گردونم و با دیدنش لبخندی می زنم که میگه:
_خوب شد که با محمد اومدم،این جا جای خیلی قشنگیه.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت115 به محض سبز شدن چراغ پاش رو روی پدال گاز فشار میده،شیشه رو پایین میدم.با ای
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت116
نگاهی به رودخونه ای که بهش نزدیک می شدیم می ندازم و میگم:
_آره،قشنگه!
دوباره می پرسه:
_تو از فامیل های آقا هامونی؟
مکث می کنم،عجیب میلم می کشید تا بگم زنشم اما به یاد داد و فریادهاش به تکون دادن سرم اکتفا می کنم.انگار بی میلی منو برای صحبت کردن متوجه نمیشه که باز می پرسه:
_درس می خونی؟
به یاد دانشگاه از دست رفته م زهرخندی می زنم و جواب میدم:
_نه.
خداروشکر که از جواب کوتاه و سردم می فهمه دلم نمی خواد سوال پیچم کنه چون ساکت میشه و چیزی نمیگه.
به یه سراشیبی می رسیم،هامون و محمد بی توجه به ما از سراشیبی پایین میرن که مهراوه میگه:
_آقا محمد اگه دلتون می خواد یه کمک به ما برسونید .
محمد سر برمی گردونه و با دیدن ما با خنده دستش رو به سمت مهراوه دراز می کنه:
_سفت منو بچسب.
مهراوه با کمک محمد پایین میره،مهراوه می خواد دستش رو به سمت من دراز کنه که هامون وسایلا رو روی زمین می ذاره،مسیر رفته رو بر می گرده و بی حواس دستم رو می گیره.دلم گرم میشه از حس امنیتی که با حبس شدن دستم بین دست مردونه ی هامون به وجودم القا میشه.
سنگینی نگاه مهراوه رو حس می کنم،لابد با خودش میگه هامون چطور انقدر بی پروا دست یه آشنای خانوادگی رو گرفته.از سراشیبی که پایین میایم،پاهام توی آب سرد و کم عمقی فرو می ره.
یه دریاچه ی بزرگ با آب های سرد و کلی سنگ های زیر و درشت.محمد دست مهراوه رو می کشه و میگه:
_چادرتو جمع کن یواش یواش بریم .
مهراوه نگاهش رو از ما می گیره و دنبال محمد با احتیاط قدم بر می داره،منتظرم هامون دستم رو رها کنه اما یکی از کیف های سبک رو به دستم می ده و باقی وسایل ها رو با یک دستش بلند می کنه و به راه میوفته.از خدا خواسته باهاش هم قدم می شم و خداروشکر می کنم که دستم رو گرفته.چون جریان آب رودخونه شدید بود و سنگ ریزه هاش زیاد.
دلم بدجوری زیر و رو میشه،نسیم خنکی که می وزه،علاوه سردی آب که به پاهام می خوره و مهم ترین بخش حضور حمایت گر هامون کنارم یه حس و حال وصف نشدنی رو بهم هدیه داده.
تنها چیزی که آزارم میداد سکوت بینمون بود،چی می شد اگه همه چیز جور دیگه ای بود؟اگه همه چیز واقعی بود و من الان سر به سر هامون می ذاشتم و خودم رو براش لوس می کردم و اون با نگرانی نگاهم می کرد.به این فانتزی قشنگم لبخند می زنم،نگاه عاشقانه از طرف هامون شاید دست نیافتنی ترین رویای دنیا بود .
یاد محمدرضا میوفتم و برای شکستن سکوت بحث رو از اون آغاز می کنم:
_میشه یه سوال بپرسم ؟
بدون مکث جواب میده:
_نه.
اصرار می کنم:
_خواهش می کنم،بذار بپرسم.
سکوت می کنه و من سکوتش رو به رضایت تعبیر می کنم و میگم:
_صبح محمدرضا رو کجا بردی؟
سرد و کوتاه جواب میده:
_پیش خانوادش.
متعجب میگم:
_مگه نگفتی خانوادش…
وسط حرفم می پره:
_ناپدریش دیگه نیست،معرفیش کردم به کلینیک ترک اعتیاد. پای مادرشم انگار از کار افتاده…
مغموم میگم:
_یعنی باز محمدرضا قراره با کار کردن خرج یه خونه رو در بیاره ؟
نیم نگاه معناداری بهم می ندازه و سکوت می کنه،حسی بهم میگه پشت این سکوت و آسودگی خیالش داستان قشنگی نهفته.مثل کمک کردن به خانواده یا خانواده های امثال محمد رضا.
لبخندی روی لبم میاد و بی اراده دست هامون رو توی دستم فشار میدم،اخم می کنه اما چیز نمی گه.
محمد و مهراوه جلوتر از ما میرن و من حس می کنم محمد عمدا این کار رو می کنه،انگار خبر نداره داداشش تا چه حد از من بیزاره.
اون مسیر دریاچه طی میشه و هامون با رها کردن دستم منو از خلسه ای که توش غرق شده بودم بیرون می کشه،کیف دستم رو ازم می گیره و بی حرف هم پای محمد به سمت خونه ای میره که به ظاهر بزرگ از خونه های اون جاست.
چند تقه به در چوبی می زنه،طولی نمی کشه که در توسط پیرمردی باز میشه،با دیدن هامون و محمد چشم هاش برق می زنه و خوشحالی واقعیش رو ابراز میکنه:
_ببین کی اینجاست،پسرام اومدن.
و هامون رو در آغوش می کشه،طوری در آغوش می کشه انگار پسر واقعیش رو دیده.هامون با لبخند میگه:
_احوالت چطوره علی بابا؟
_الان که شما رو دیدم خــوب خوبم.
از هامون جدا میشه و این بار محمد رو در آغوش میگیره. هم من هم مهراوه با لبخند به صحنه ی روبه رو نگاه می کنیم.
همون لحظه زنی با لباس محلی میاد و اون هم با دیدن هامون و محمد چشم هاش از خوشی برق می زنه.
با من و مهراوه هم با همون گرما احوال پرسی می کنن ،طوری که حس می کنی سال هاست ما رو می شناسن . هر دو با مهربونی ما رو به داخل دعوت می کنن
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت116 نگاهی به رودخونه ای که بهش نزدیک می شدیم می ندازم و میگم: _آره،قشنگه! د
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت117
نگاهم رو دور تا دور حیاط سرسبز و با صفا می چرخونم.آلاچیق گوشه ی حیاط،حوض آبی رنگ،تاب فلزی،درخت انگوری که برگ هاش سایبون این خونه شده بود حتی مرغ خروس هایی که صداشون از روی قفس میومد،همه و همه انقدر زیبا بودن که هامون گفت:
_هر روز صفای خونت بیشتر می شه علی بابا.
پیرمرد سری تکون میده:
_آره،این خونه هم شده یه تیکه از جونم بابا.
محمد:نکن این کارارو علی بابا هر بار میام خونه ی تو دیگه دلم نمی خواد پا به خونه ی خودم بذارم .
علی بابا می خنده و میگه:
_نبایدم دلت بخواد،اون قوطی های کبریت و دود و دم شهر دمار از حس و حال شما جوونا در میاره،من که پیرمردم دلم شادتر از شما جوونای شهریه!
محمد: نفرما علی بابا شما تازه اول چِل چلیته.
علی بابا از این تعریف می خنده و ما رو به داخل هدایت می کنه،خونه ای که دست کمی از حیاط نداشت.
همون قدر با صفا.همسر علی بابا که فهمیده بودم اسمش نرگس خاتونه،بالش های سفید رو صاف می کنه و با مهمون نوازی میگه:
_بفرمایید تو رو خدا ببخشید اگه جاتون تنگه.
هامون تشکری می کنه و بعد از گذاشتن وسایلاش گوشه ی اتاق می شینه.محمد و هامون مشغول صحبت با علی بابا و مهراوه مشغول حرف زدن با نرگس خاتون میشه،من هم خیره میشم به منبت کاری های روی دیوار روبه رو و به این فکر می کنم چقدر خوب که هامون منو هم با خودش آورده،واقعا به این فضا و جو صمیمی احتیاج داشتم.
توی افکارم غرقم که نرگس خاتون میگه:
_شما همسر آقایی؟
مکث می کنم تا بفهمم منظورش از آقا هامونه.
انگار سوالش رو بلند مطرح کرده بود که همه سکوت کردن.لبخندی میزنم و می خوام سر تکون بدم که یاد حرف هامون میوفتم و میگم:
_نه،از آشناهاشونم.
نگاه نرگس خاتون معنادار میشه :
_اولین باره آقا با یه آشنا هم سفر میشه،مبارکه ان شالله دفعه ی بعدی شیرینی ازدواجتون رو بخوریم.
خندم می گیره،هامون خواست کسی از ازدواجمون با خبر نشه اما حالا نرگس خانم فکر می کنه عاشق همیم.
نگاهم به سمت هامون کشیده میشه اما با دیدن مسیر نگاهش دلم هری پایین می ریزه.
با اخم ریزی به مهراوه خیره شده،مسیر نگاهش رو دنبال می کنم تا شاید اشتباه کرده باشم اما با دیدن سر پایین افتاده ی مهراوه ای که با انگشت های دستش بازی می کنه مطمئن میشم هامون به اون خیره شده.
حس بدی به وجودم سرازیر میشه،حس قوی و قدرتمندی مثل حسادت،حسادتی که به دلم چنگ می ندازه و انگار قصد خفه کردنم رو داره.
توی سرم هزار و یک داستان بافته میشه،تحملم سر میره و بی اراده بلند میشم.نرگس خاتون میگه:
_کجا دخترم ؟
حتی نمی تونم برای دلخوشی اون لبخند بزنم،فقط با صدای ضعیفی زمزمه می کنم:
_اگه اجازه بدید می خوام حیاطتونو ببینم.
اعتراض می کنه:
_اما می خوام شام بکشم.
_زود میام.
این رو می گم و بدون مهلت دادن به کسی از خونه بیرون می زنم،بغضم می شکنه،درست مثل دلم که لحظه ای قبل با دیدن نگاه خیره ی هامون روی مهراوه شکست.
کفش هام و می پوشم و شکست خورده به سمت تاب دو نفره می رم و می شینم.سرم رو پایین می ندازم و قطره ی اشکی که از چشمم به روی زمین میوفته رو با نگاهم دنبال می کنم.شاید اونو می خواد…
اشک دیگه ای جاری میشه و فکر دیگه ای مغزم رو می خوره.
چادریه،با حیاست.شاید هامون اونو دوست داره.
اشک بعدی و فکر عذاب آور بعدی…
برای همین نخواست کسی بفهمه من زنشم،چون نخواست مهراوه بفهمه.
با پشت دست اشک هام رو پاک می کنم.چه فکری کرده بودی آرامش احمق؟چه رویایی بافته بودی که حالا این طوری دنیا روی سرت خراب شده.نمی دونستی هامون ازت متنفره؟نمی دونستی برای چی عقدت کرده؟نمی دونستی حمایت هاش به خاطر وجدان و شرف خودشه؟
پس چرا ناراحت میشی بخواد به دختری نگاه کنه که زمین تا آسمون با تو متفاوته،یه دختری که سابقش خراب نیست،که بهش تجاوز نشده،که قاتل نیست،که ترسو نیست.
قلبم درد می گیره از این افکار،دلم می سوزه از احساسی که هامون ممکنه به دختر دیگه ای داشته باشه.
سرم رو بلند می کنم،آسمون پر از ستارست،اما حتی یه دونشم مال من نیست.
نمی دونم چند دقیقه بی وقفه اشک می ریزم و به افکارم اجازه ی جوعلون دادن می دم،نمی دونم چقدر توی جهنم می سوزم و دوباره خاکسترم از نو ساخته میشه،فقط می دونم با حضور کسی که باعث نا آرومیم شده سرم رو بالا می گیرم و نگاه اشک بارم به نگاه سرد و سیاهش تلاقی می کنه.هیچ سعی برای مخفی کردن اشک هام نمی کنم.با همون نفوذ نگاهم می کنه،نه با سرزنش،نه با خشم.دور از هر حس خوب و بدی… فقط یه سرمای مطلق .
بی حرف نزدیک میشه و کنارم روی تاب می شینه.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت117 نگاهم رو دور تا دور حیاط سرسبز و با صفا می چرخونم.آلاچیق گوشه ی حیاط،حوض آ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت118
با پشت دست اشک های صورتم رو پاک می کنم و به درخت رو به رو خیره میشم.حتی نمی تونم توی چشم هاش نگاه کنم،انقدر غرورم خورد شده که تحمل دیدن نگاه تحقیر آمیزش رو ندارم.
سکوت بینمون رو با صدای بم و مردونه ش می شکنه:
_خودمم نمی دونم چرا هر بار دلم برات می سوزه،حتی نمی تونم اون طوری که به خودم قول دادم عذابت بدم.
لبخند محوی روی لبم میاد،لبخندی که تلخیش روی کلامم هم تاثیر می ذاره:
_اهلش نیستی.
سکوت می کنه،اما سکوتی کوتاه که توسط خودش شکسته میشه:
_چرا گریه می کنی؟امشب که کاریت نداشتم.
می خوام بگم همین که کاری باهام نداری یه درده،اما به جاش میگم:
_فقط دلم گرفته.
سنگینی نگاهش رو بعد از گفتن این جمله حس می کنم،سرم رو بر می گردونم.نگاهم که به چشم هاش میوفته انگار غرق میشم،انگار خدا دو بال بهم میده و میگه پرواز کن،اوج بگیر و خیره به سیاهی شب این چشم ها روی ابرها راه برو.همون لحظه ست که همه چیز یادت میاد.پر و بالت می شکنه و با همون سرعتی که اوج گرفتی سقوط می کنی.
نگاهش روی اشکی که از چشمم به روی گونه م جاری شده می لغزه،می خوام صورتم رو برگردونم که انگار مثل همیشه ذهنم رو می خونه. دستش رو زیر چونه م می ذاره و صورتم رو ثابت می کنه.با نفوذ زمزمه می کنه:
_خوب،بگو!
مسخ نگاهش به همون آرومی زمزمه می کنم:
_چی بگم؟
باز هم لغزش نگاهش رو روی اجزای صورتم حس می کنم.روی چشم هام ثابت می مونه:
_بگو،قانعم کن من اشتباه فکر می کنم.چرا تا نگاه منو روی مهراوه دیدی اومدی بیرون،حال خراب الانت به خاطر منه؟
لبم رو می گزم،انقدر رسوا شدم.
چشم هام رو برای چند ثانیه می بندم و بغضم رو قورت میدم.
چشم هام رو باز می کنم و بدون لرزشی توی صدام می گم:
_تو چی فکر می کنی هامون؟
صورتش نزدیک تر میاد،قلبم تند تر میزنه.نگاهش نفوذ بیشتری پیدا می کنه،دلم زیر و رو میشه،دوباره اوج می گیرم،اما این بار با حرفش بین زمین و آسمون معلق می مونم:
_ داری دل می بندی.
نگاهم رو ازش می گیرم و به روبه رو خیره میشم.داشتم دل می بستم؟نمی دونم.جوابش رو حتی خودم هم نمی دونم،هامون از من چه توقعی داشت؟
انتظارش رو بی پاسخ می ذارم،می فهمه جوابی ندارم،می فهمه سردرگمم برای همین خودش به حرف میاد،زمزمه وار و دور از حس حال من:
_می دونی که حس من به تو چیه!
بغض می کنم و آهسته می گم:
_می دونم،ازم متنفری.
حرفم رو انکار نمی کنه و ادامه میده:
_می دونی که هیچ وقت نمی بخشمت؟می دونی که هر بار به صورتت نگاه می کنم عذاب می کشم از این که نزدیک منی.
باز هم زمزمه می کنم:
_می دونم.
_اینا رو می دونی و می خوای دل ببندی؟
نفس عمیقی می کشم،درد بدیه رسوایی،درد بدیه این رذالت.اما حس خوبیه صادقانه حرف زدن حتی برای یک بار…
صورتم رو می چرخونم و به چشم هاش خیره میشم.بی اراده لب باز می کنم:
_تو آدم خوبی هستی هامون.حتی اگه با من بد باشی.
نگاهش عمق می گیره:
_این جواب سوال من نبود.
نفسی تازه می کنم و میگم:
_نمی دونم،شاید دارم دل می بندم.اونم توی این مدت کم!
لب هاش انحنا پیدا می کنن،چیزی شبیه به لبخندی تلخ و معنا دار :
_نبند،دل نبند!من به اندازه ی کافی مجازاتت می کنم.لازم نیست با عاشق شدن خودت هم خودتو مجازات کنی.
_حق داری،جرئت می خواد دل به کسی ببندی که ازت متنفره.
معنادار زمزمه می کنه:
_همه چیز می تونه جور دیگه ای بشه،اگه تو حقیقت و بگی!منم دیگه ازت متنفر نیستم،طلاق می گیریم.تو هم دیگه دل نمی بندی!
با مکث ادامه می ده:
_داری زندگی رو به کام هر دومون زهر می کنی متوجهی؟
سکوت می کنم،مثل همیشه!
حتی اگه باید می گفتم،الان اینجا نه زمانش بود نه مکانش چون یک درصد هم احتمال نمی دادم هامون باور کنه.
سکوتم رو که می بینه با خشم نفسش رو بیرون میده:
_حرف زدن با تو بی فایدست.
از روی تاب بلند میشه و در همون حال میگه:
_بیا داخل!
آروم جواب میدم:
_یه کم دیگه میام.
سر تکون میده،می خواد بره که منصرف میشه و بر می گرده.منتظر نگاهش می کنم،حس می کنم کمی تردید داره اما مصمم حرفش رو می زنه:
_اگه این اشک ها به خاطر مهراوه ست…
مکث می کنه،لب می گزم کاش نگه… کاش اونی که توی ذهنم هست رو نگه.
خیره به چشم هایی که با شنیدن اسم مهراوه از زبونش نم زده بود ادامه میده :
_من هیچ وقت به ناموس دوستم چشم نداشتم.اگه منو می شناختی به خاطر فکر بچه گونت این جا آبغوره نمی گرفتی.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه