💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت115 به محض سبز شدن چراغ پاش رو روی پدال گاز فشار میده،شیشه رو پایین میدم.با ای
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت116
نگاهی به رودخونه ای که بهش نزدیک می شدیم می ندازم و میگم:
_آره،قشنگه!
دوباره می پرسه:
_تو از فامیل های آقا هامونی؟
مکث می کنم،عجیب میلم می کشید تا بگم زنشم اما به یاد داد و فریادهاش به تکون دادن سرم اکتفا می کنم.انگار بی میلی منو برای صحبت کردن متوجه نمیشه که باز می پرسه:
_درس می خونی؟
به یاد دانشگاه از دست رفته م زهرخندی می زنم و جواب میدم:
_نه.
خداروشکر که از جواب کوتاه و سردم می فهمه دلم نمی خواد سوال پیچم کنه چون ساکت میشه و چیزی نمیگه.
به یه سراشیبی می رسیم،هامون و محمد بی توجه به ما از سراشیبی پایین میرن که مهراوه میگه:
_آقا محمد اگه دلتون می خواد یه کمک به ما برسونید .
محمد سر برمی گردونه و با دیدن ما با خنده دستش رو به سمت مهراوه دراز می کنه:
_سفت منو بچسب.
مهراوه با کمک محمد پایین میره،مهراوه می خواد دستش رو به سمت من دراز کنه که هامون وسایلا رو روی زمین می ذاره،مسیر رفته رو بر می گرده و بی حواس دستم رو می گیره.دلم گرم میشه از حس امنیتی که با حبس شدن دستم بین دست مردونه ی هامون به وجودم القا میشه.
سنگینی نگاه مهراوه رو حس می کنم،لابد با خودش میگه هامون چطور انقدر بی پروا دست یه آشنای خانوادگی رو گرفته.از سراشیبی که پایین میایم،پاهام توی آب سرد و کم عمقی فرو می ره.
یه دریاچه ی بزرگ با آب های سرد و کلی سنگ های زیر و درشت.محمد دست مهراوه رو می کشه و میگه:
_چادرتو جمع کن یواش یواش بریم .
مهراوه نگاهش رو از ما می گیره و دنبال محمد با احتیاط قدم بر می داره،منتظرم هامون دستم رو رها کنه اما یکی از کیف های سبک رو به دستم می ده و باقی وسایل ها رو با یک دستش بلند می کنه و به راه میوفته.از خدا خواسته باهاش هم قدم می شم و خداروشکر می کنم که دستم رو گرفته.چون جریان آب رودخونه شدید بود و سنگ ریزه هاش زیاد.
دلم بدجوری زیر و رو میشه،نسیم خنکی که می وزه،علاوه سردی آب که به پاهام می خوره و مهم ترین بخش حضور حمایت گر هامون کنارم یه حس و حال وصف نشدنی رو بهم هدیه داده.
تنها چیزی که آزارم میداد سکوت بینمون بود،چی می شد اگه همه چیز جور دیگه ای بود؟اگه همه چیز واقعی بود و من الان سر به سر هامون می ذاشتم و خودم رو براش لوس می کردم و اون با نگرانی نگاهم می کرد.به این فانتزی قشنگم لبخند می زنم،نگاه عاشقانه از طرف هامون شاید دست نیافتنی ترین رویای دنیا بود .
یاد محمدرضا میوفتم و برای شکستن سکوت بحث رو از اون آغاز می کنم:
_میشه یه سوال بپرسم ؟
بدون مکث جواب میده:
_نه.
اصرار می کنم:
_خواهش می کنم،بذار بپرسم.
سکوت می کنه و من سکوتش رو به رضایت تعبیر می کنم و میگم:
_صبح محمدرضا رو کجا بردی؟
سرد و کوتاه جواب میده:
_پیش خانوادش.
متعجب میگم:
_مگه نگفتی خانوادش…
وسط حرفم می پره:
_ناپدریش دیگه نیست،معرفیش کردم به کلینیک ترک اعتیاد. پای مادرشم انگار از کار افتاده…
مغموم میگم:
_یعنی باز محمدرضا قراره با کار کردن خرج یه خونه رو در بیاره ؟
نیم نگاه معناداری بهم می ندازه و سکوت می کنه،حسی بهم میگه پشت این سکوت و آسودگی خیالش داستان قشنگی نهفته.مثل کمک کردن به خانواده یا خانواده های امثال محمد رضا.
لبخندی روی لبم میاد و بی اراده دست هامون رو توی دستم فشار میدم،اخم می کنه اما چیز نمی گه.
محمد و مهراوه جلوتر از ما میرن و من حس می کنم محمد عمدا این کار رو می کنه،انگار خبر نداره داداشش تا چه حد از من بیزاره.
اون مسیر دریاچه طی میشه و هامون با رها کردن دستم منو از خلسه ای که توش غرق شده بودم بیرون می کشه،کیف دستم رو ازم می گیره و بی حرف هم پای محمد به سمت خونه ای میره که به ظاهر بزرگ از خونه های اون جاست.
چند تقه به در چوبی می زنه،طولی نمی کشه که در توسط پیرمردی باز میشه،با دیدن هامون و محمد چشم هاش برق می زنه و خوشحالی واقعیش رو ابراز میکنه:
_ببین کی اینجاست،پسرام اومدن.
و هامون رو در آغوش می کشه،طوری در آغوش می کشه انگار پسر واقعیش رو دیده.هامون با لبخند میگه:
_احوالت چطوره علی بابا؟
_الان که شما رو دیدم خــوب خوبم.
از هامون جدا میشه و این بار محمد رو در آغوش میگیره. هم من هم مهراوه با لبخند به صحنه ی روبه رو نگاه می کنیم.
همون لحظه زنی با لباس محلی میاد و اون هم با دیدن هامون و محمد چشم هاش از خوشی برق می زنه.
با من و مهراوه هم با همون گرما احوال پرسی می کنن ،طوری که حس می کنی سال هاست ما رو می شناسن . هر دو با مهربونی ما رو به داخل دعوت می کنن
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت116 نگاهی به رودخونه ای که بهش نزدیک می شدیم می ندازم و میگم: _آره،قشنگه! د
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت117
نگاهم رو دور تا دور حیاط سرسبز و با صفا می چرخونم.آلاچیق گوشه ی حیاط،حوض آبی رنگ،تاب فلزی،درخت انگوری که برگ هاش سایبون این خونه شده بود حتی مرغ خروس هایی که صداشون از روی قفس میومد،همه و همه انقدر زیبا بودن که هامون گفت:
_هر روز صفای خونت بیشتر می شه علی بابا.
پیرمرد سری تکون میده:
_آره،این خونه هم شده یه تیکه از جونم بابا.
محمد:نکن این کارارو علی بابا هر بار میام خونه ی تو دیگه دلم نمی خواد پا به خونه ی خودم بذارم .
علی بابا می خنده و میگه:
_نبایدم دلت بخواد،اون قوطی های کبریت و دود و دم شهر دمار از حس و حال شما جوونا در میاره،من که پیرمردم دلم شادتر از شما جوونای شهریه!
محمد: نفرما علی بابا شما تازه اول چِل چلیته.
علی بابا از این تعریف می خنده و ما رو به داخل هدایت می کنه،خونه ای که دست کمی از حیاط نداشت.
همون قدر با صفا.همسر علی بابا که فهمیده بودم اسمش نرگس خاتونه،بالش های سفید رو صاف می کنه و با مهمون نوازی میگه:
_بفرمایید تو رو خدا ببخشید اگه جاتون تنگه.
هامون تشکری می کنه و بعد از گذاشتن وسایلاش گوشه ی اتاق می شینه.محمد و هامون مشغول صحبت با علی بابا و مهراوه مشغول حرف زدن با نرگس خاتون میشه،من هم خیره میشم به منبت کاری های روی دیوار روبه رو و به این فکر می کنم چقدر خوب که هامون منو هم با خودش آورده،واقعا به این فضا و جو صمیمی احتیاج داشتم.
توی افکارم غرقم که نرگس خاتون میگه:
_شما همسر آقایی؟
مکث می کنم تا بفهمم منظورش از آقا هامونه.
انگار سوالش رو بلند مطرح کرده بود که همه سکوت کردن.لبخندی میزنم و می خوام سر تکون بدم که یاد حرف هامون میوفتم و میگم:
_نه،از آشناهاشونم.
نگاه نرگس خاتون معنادار میشه :
_اولین باره آقا با یه آشنا هم سفر میشه،مبارکه ان شالله دفعه ی بعدی شیرینی ازدواجتون رو بخوریم.
خندم می گیره،هامون خواست کسی از ازدواجمون با خبر نشه اما حالا نرگس خانم فکر می کنه عاشق همیم.
نگاهم به سمت هامون کشیده میشه اما با دیدن مسیر نگاهش دلم هری پایین می ریزه.
با اخم ریزی به مهراوه خیره شده،مسیر نگاهش رو دنبال می کنم تا شاید اشتباه کرده باشم اما با دیدن سر پایین افتاده ی مهراوه ای که با انگشت های دستش بازی می کنه مطمئن میشم هامون به اون خیره شده.
حس بدی به وجودم سرازیر میشه،حس قوی و قدرتمندی مثل حسادت،حسادتی که به دلم چنگ می ندازه و انگار قصد خفه کردنم رو داره.
توی سرم هزار و یک داستان بافته میشه،تحملم سر میره و بی اراده بلند میشم.نرگس خاتون میگه:
_کجا دخترم ؟
حتی نمی تونم برای دلخوشی اون لبخند بزنم،فقط با صدای ضعیفی زمزمه می کنم:
_اگه اجازه بدید می خوام حیاطتونو ببینم.
اعتراض می کنه:
_اما می خوام شام بکشم.
_زود میام.
این رو می گم و بدون مهلت دادن به کسی از خونه بیرون می زنم،بغضم می شکنه،درست مثل دلم که لحظه ای قبل با دیدن نگاه خیره ی هامون روی مهراوه شکست.
کفش هام و می پوشم و شکست خورده به سمت تاب دو نفره می رم و می شینم.سرم رو پایین می ندازم و قطره ی اشکی که از چشمم به روی زمین میوفته رو با نگاهم دنبال می کنم.شاید اونو می خواد…
اشک دیگه ای جاری میشه و فکر دیگه ای مغزم رو می خوره.
چادریه،با حیاست.شاید هامون اونو دوست داره.
اشک بعدی و فکر عذاب آور بعدی…
برای همین نخواست کسی بفهمه من زنشم،چون نخواست مهراوه بفهمه.
با پشت دست اشک هام رو پاک می کنم.چه فکری کرده بودی آرامش احمق؟چه رویایی بافته بودی که حالا این طوری دنیا روی سرت خراب شده.نمی دونستی هامون ازت متنفره؟نمی دونستی برای چی عقدت کرده؟نمی دونستی حمایت هاش به خاطر وجدان و شرف خودشه؟
پس چرا ناراحت میشی بخواد به دختری نگاه کنه که زمین تا آسمون با تو متفاوته،یه دختری که سابقش خراب نیست،که بهش تجاوز نشده،که قاتل نیست،که ترسو نیست.
قلبم درد می گیره از این افکار،دلم می سوزه از احساسی که هامون ممکنه به دختر دیگه ای داشته باشه.
سرم رو بلند می کنم،آسمون پر از ستارست،اما حتی یه دونشم مال من نیست.
نمی دونم چند دقیقه بی وقفه اشک می ریزم و به افکارم اجازه ی جوعلون دادن می دم،نمی دونم چقدر توی جهنم می سوزم و دوباره خاکسترم از نو ساخته میشه،فقط می دونم با حضور کسی که باعث نا آرومیم شده سرم رو بالا می گیرم و نگاه اشک بارم به نگاه سرد و سیاهش تلاقی می کنه.هیچ سعی برای مخفی کردن اشک هام نمی کنم.با همون نفوذ نگاهم می کنه،نه با سرزنش،نه با خشم.دور از هر حس خوب و بدی… فقط یه سرمای مطلق .
بی حرف نزدیک میشه و کنارم روی تاب می شینه.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت117 نگاهم رو دور تا دور حیاط سرسبز و با صفا می چرخونم.آلاچیق گوشه ی حیاط،حوض آ
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت118
با پشت دست اشک های صورتم رو پاک می کنم و به درخت رو به رو خیره میشم.حتی نمی تونم توی چشم هاش نگاه کنم،انقدر غرورم خورد شده که تحمل دیدن نگاه تحقیر آمیزش رو ندارم.
سکوت بینمون رو با صدای بم و مردونه ش می شکنه:
_خودمم نمی دونم چرا هر بار دلم برات می سوزه،حتی نمی تونم اون طوری که به خودم قول دادم عذابت بدم.
لبخند محوی روی لبم میاد،لبخندی که تلخیش روی کلامم هم تاثیر می ذاره:
_اهلش نیستی.
سکوت می کنه،اما سکوتی کوتاه که توسط خودش شکسته میشه:
_چرا گریه می کنی؟امشب که کاریت نداشتم.
می خوام بگم همین که کاری باهام نداری یه درده،اما به جاش میگم:
_فقط دلم گرفته.
سنگینی نگاهش رو بعد از گفتن این جمله حس می کنم،سرم رو بر می گردونم.نگاهم که به چشم هاش میوفته انگار غرق میشم،انگار خدا دو بال بهم میده و میگه پرواز کن،اوج بگیر و خیره به سیاهی شب این چشم ها روی ابرها راه برو.همون لحظه ست که همه چیز یادت میاد.پر و بالت می شکنه و با همون سرعتی که اوج گرفتی سقوط می کنی.
نگاهش روی اشکی که از چشمم به روی گونه م جاری شده می لغزه،می خوام صورتم رو برگردونم که انگار مثل همیشه ذهنم رو می خونه. دستش رو زیر چونه م می ذاره و صورتم رو ثابت می کنه.با نفوذ زمزمه می کنه:
_خوب،بگو!
مسخ نگاهش به همون آرومی زمزمه می کنم:
_چی بگم؟
باز هم لغزش نگاهش رو روی اجزای صورتم حس می کنم.روی چشم هام ثابت می مونه:
_بگو،قانعم کن من اشتباه فکر می کنم.چرا تا نگاه منو روی مهراوه دیدی اومدی بیرون،حال خراب الانت به خاطر منه؟
لبم رو می گزم،انقدر رسوا شدم.
چشم هام رو برای چند ثانیه می بندم و بغضم رو قورت میدم.
چشم هام رو باز می کنم و بدون لرزشی توی صدام می گم:
_تو چی فکر می کنی هامون؟
صورتش نزدیک تر میاد،قلبم تند تر میزنه.نگاهش نفوذ بیشتری پیدا می کنه،دلم زیر و رو میشه،دوباره اوج می گیرم،اما این بار با حرفش بین زمین و آسمون معلق می مونم:
_ داری دل می بندی.
نگاهم رو ازش می گیرم و به روبه رو خیره میشم.داشتم دل می بستم؟نمی دونم.جوابش رو حتی خودم هم نمی دونم،هامون از من چه توقعی داشت؟
انتظارش رو بی پاسخ می ذارم،می فهمه جوابی ندارم،می فهمه سردرگمم برای همین خودش به حرف میاد،زمزمه وار و دور از حس حال من:
_می دونی که حس من به تو چیه!
بغض می کنم و آهسته می گم:
_می دونم،ازم متنفری.
حرفم رو انکار نمی کنه و ادامه میده:
_می دونی که هیچ وقت نمی بخشمت؟می دونی که هر بار به صورتت نگاه می کنم عذاب می کشم از این که نزدیک منی.
باز هم زمزمه می کنم:
_می دونم.
_اینا رو می دونی و می خوای دل ببندی؟
نفس عمیقی می کشم،درد بدیه رسوایی،درد بدیه این رذالت.اما حس خوبیه صادقانه حرف زدن حتی برای یک بار…
صورتم رو می چرخونم و به چشم هاش خیره میشم.بی اراده لب باز می کنم:
_تو آدم خوبی هستی هامون.حتی اگه با من بد باشی.
نگاهش عمق می گیره:
_این جواب سوال من نبود.
نفسی تازه می کنم و میگم:
_نمی دونم،شاید دارم دل می بندم.اونم توی این مدت کم!
لب هاش انحنا پیدا می کنن،چیزی شبیه به لبخندی تلخ و معنا دار :
_نبند،دل نبند!من به اندازه ی کافی مجازاتت می کنم.لازم نیست با عاشق شدن خودت هم خودتو مجازات کنی.
_حق داری،جرئت می خواد دل به کسی ببندی که ازت متنفره.
معنادار زمزمه می کنه:
_همه چیز می تونه جور دیگه ای بشه،اگه تو حقیقت و بگی!منم دیگه ازت متنفر نیستم،طلاق می گیریم.تو هم دیگه دل نمی بندی!
با مکث ادامه می ده:
_داری زندگی رو به کام هر دومون زهر می کنی متوجهی؟
سکوت می کنم،مثل همیشه!
حتی اگه باید می گفتم،الان اینجا نه زمانش بود نه مکانش چون یک درصد هم احتمال نمی دادم هامون باور کنه.
سکوتم رو که می بینه با خشم نفسش رو بیرون میده:
_حرف زدن با تو بی فایدست.
از روی تاب بلند میشه و در همون حال میگه:
_بیا داخل!
آروم جواب میدم:
_یه کم دیگه میام.
سر تکون میده،می خواد بره که منصرف میشه و بر می گرده.منتظر نگاهش می کنم،حس می کنم کمی تردید داره اما مصمم حرفش رو می زنه:
_اگه این اشک ها به خاطر مهراوه ست…
مکث می کنه،لب می گزم کاش نگه… کاش اونی که توی ذهنم هست رو نگه.
خیره به چشم هایی که با شنیدن اسم مهراوه از زبونش نم زده بود ادامه میده :
_من هیچ وقت به ناموس دوستم چشم نداشتم.اگه منو می شناختی به خاطر فکر بچه گونت این جا آبغوره نمی گرفتی.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت118 با پشت دست اشک های صورتم رو پاک می کنم و به درخت رو به رو خیره میشم.حتی نمی
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت119
نمی تونم منکر حس خوبم از شنیدن این حرف بشم، حتی مانع لبخندمم نمی شم،اگه اون لحظه یکی دنیا رو بهم می داد انقدر خوشحال نمی شدم.دلم می خواست از ذوق زیاد به هوا بپرم یا بهتر بگم بپرم بغل هامون و انقدر ماچش کنم که تمام انرژی که از حرفش گرفتم بیرون بریزه.
انگار متوجه ی خوشحالیم میشه که با پوزخند میگه:
_انگار گریه کردن یادت رفت.
از جام بلند میشم،اصلا بذار بفهمه تا سر حد مرگ حسادت کردم و حال خرابم برای یه نگاهش به مهراوه بود.خودم از حس و حالم خنده م می گیره،برای اولین بار بود که این طوری حسادت می کردم.
جلوتر از هامون به سمت خونه ی علی بابا می رم و با شعفی که به دلم افتاده زیر لب میگم:
_از خوشحالی اسمم یادم رفته چه برسه گریه کردن
***
کش و قوسی به بدنم می دم و بیدار میشم،نگاهم رو به اطراف می دوزم و اتاق خونه ی علی بابا رو تشخیص میدم.
نگاهی به جای خالی مهراوه می ندازم.ظاهرا زودتر از من بیدار شده ،نمی دونم به خاطر دیشب و اون شام خوشمزه یا هوای اینجاست که سرحال تر از همیشه بلند میشم.
رخت خوابی که نرگس خاتون برام پهن کرده بود رو جمع می کنم و گوشه ی اتاق می ذارم.
از اتاق بیرون میرم،ظاهرا هیچ کس خونه نیست.دست و صورتم و می شورم و در خونه رو باز می کنم،صدای قهقهه ی محمد رو که می شنوم،تازه متوجهشون میشم.انگار همشون توی آلاچیق ته باغ نشستن و صبحانه می خورن.
کفش هام و می پوشم و به سمتشون میرم،همه هستن الا هامون!
نرگس خاتون با دیدنم با مهربونی می گه:
_بیدار شدی دخترم؟
با لبخند سری تکون میدم و میگم:
_هامون کجاست؟
این بار محمد جواد می ده:
_خروس خون صبح زده بیرون لابد همین اطرافه بیا بشین.
نگاهی به مانتوی تنم می کنم،برای بیرون رفتن مناسبه بنابراین میگم:
_شما بخورید منم می خوام اول این اطراف بگردم.
کسی مخالفت نمی کنه.علی بابا نون محلی به دستم میده و میگه:
_پس اینو هم بگیر توی راه بخور بابا ضعف نکنی.
لبخندی به محبتش می زنم و نون محلی رو از دستش می گیرم. از جمع خداحافظی می کنم و از خونه بیرون می زنم.
توی روشنایی روز بهتر می تونم زیبایی اونجا رو ببینم.درخت هاش،آب هاش،هواش… همه چیزش وجود آدم رو به شعف میاره.
با لبخند برای خودم قدم میزنم که چشمم به یه پسر بچه میوفته.به سمتش میرم و میگم:
_ببخشید شما اینجا یه آقای قد بلند ندیدی؟دیشب از شهر مشهد رسیده خونه ی علی بابا می مونه ظاهرا زیاد این جاها میاد.
بدون فکر میگه:
_آقای دکتر و می گی؟
سری تکون میدم،به سمتی اشاره می کنه و میگه:
_از کنار دریاچه مستقیم برید می بینیدش .
سری تکون می دم و به همون سمت میرم،راه رفتن روی اون سنگ ها پستی بلندی ها سخته اما با احتیاط راه میرم،اگه پام میلغزید یا میوفتادم… از فکر این که اتفاقی برای بچم بیوفته لبم رو گاز می گیرم.نه به روزهای اول،نه به الان که انقدر برام مهم شده بود.
قدم هام رو با ملاحظه برمی دارم تا این که بالاخره می بینمش!
توقف می کنم از همون راه دور خیره به لبخندش میشم.دورش رو کلی بچه احاطه کردن و اون با لبخند و حوصله به وراجی هاشون جواب میده.
کم پیش میومد بخنده،کم پیش میومد اون اخم گره خورده بین ابروهاش باز بشه.امروز دقیقا یکی از صحنه های نایاب بود،با اخم جذاب بود و با خنده جذابیتش هزار برابر می شد .
بی اراده همون جا روی تخت سنگی می شینم،دستم رو زیر چونم می زنم و بهش خیره میشم. نمیخواستم با نزدیک شدن خنده ش از بین بره،ترجیح می دادم از دور نظاره گرش بشم.اصلا هم برام مهم نباشه این مرد تا چه حد از من بیزاره.
روی زانو خم میشه و با لذت به حرف زدن یکی از پسر بچه ها گوش میده. دستی به سرش می کشه و باهاش حرف می زنه،صدای همهمه ی بچه ها نشون میداد همه بدون استثنا دیوونه ی این مرد هستن.چطور تا الان درک نکرده بودم؟خوبی های هامون رو… محبوبیتش رو… عزتش رو…
بلند میشه و این بار با یکی دیگه از پسر های جمع حرف می زنه.
موبایلم و از جیبم بیرون میارم و نا محسوس ازش عکس می ندازم. این هم سهم من از شوهرم.
چند دقیقه ای می گذره که از بچه ها خداحافظی می کنه و به سمت مخالف من به راه میوفته!
بلند میشم و دنبالش می رم،قبل از اینکه دور بشه صداش می زنم:
_هامون!
بر می گرده و با دیدن من اخم ریزی می کنه،قدم هام رو تند می کنم و بهش می رسم.با جدیت می پرسه:
_تو اینجا چی کار می کنی؟
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت119 نمی تونم منکر حس خوبم از شنیدن این حرف بشم، حتی مانع لبخندمم نمی شم،اگه اون
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت120
جواب میدم:
_ترجیح دادم به جای نشستن توی جمع اونا بیام دنبال تو!
نگاهی بهم می ندازه و به راه میوفته،هم پاش راه میوفتم.نون محلی رو به سمتش می گیرم و میگم:
_بابا علی داد می خوری؟
_نه!
شونه ای بالا می ندازم،یه کم از راهو می ریم که میگه:
_برگرد! یه جا نباید از دستت آسایش داشته باشم؟
با مظلومیت میگم:
_خوب من که ساکتم چی میشه باهات بیام؟
نفسش با کلافگی آزاد میشه:
_جای تو اینجا نیست.
متوجه ی منظورش می شم،عذاب می کشه وقتی می بینه قاتل برادرش این طوری داره برای خودش می چرخه و از هوای آزاد لذت می بره.دروغ چرا؟من اگه جای هامون بودم نمی تونستم تحمل کنم.مردونگی می کنه اگه همین جا با دست هاش خفم نمی کنه. افکارم رو پس می زنم،برای یک بار هم شده بشم همون آرامش پرو و زبون دراز قدیم!
می خوام حرفی بزنم که چشمم به درخت آلبالو میوفته،متوقف میشم و به اون آلبالو های قرمز و خوش رنگ خیره می مونم.
طوری دلم به سمت اون آلبالو ها کشیده میشه که حاضرم همه کاری بکنم تا بتونم همشو بخورم!
هامون بی توجه به من داره راه میره،می دونستم دستم برای چیدن آلبالو ها نمی رسه!
ناچارا صدام رو مظلومانه می کنم:
_هامون !
بر می گرده و نگاهی به من که ازش عقب افتادم می ندازه.به درخت آلبالو اشاره می کنم و می گم:
_میشه چند تا از اون آلبالو ها برام بِکَنی؟
جدی جواب میده :
_نه.
و دوباره راهش رو می کشه،قدم هام رو تند می کنم و ملتمسانه میگم:
_خواهش می کنم خوب دستم نمی رسه،فقط چند تا اگه می خوای بهم ناهار نده اما از اون آلبالو ها برام بکن لطفا!
بدون اینکه به حرف هام اهمیت بده میگه:
_انقدر کنار گوشم وز وز نکن.
ناراحت از حرفش می ایستم،این بشر سنگدل تر از این حرف ها بود که بخواد به خاطر هوس دل من کاری بکنه.
با حرص میگم:
_باشه،خودم می کَنمشون.
و به سمت درخت بزرگ آلبالو می رم.
دستم رو به سمت پایین ترین شاخه دراز می کنم اما همون هم برای قد من بلنده،توی دلم به این قد کوتاهم لعنت می فرستم.
در تقلا برای کندن اون آلبالو ها می خوام پام رو روی تخته سنگ بذارم که حضور کسی رو پشت سرم حس می کنم و بعد از اون دست مردونه ای که به راحتی تمام آلبالو های شاخه ی پایین رو می کنه و به دستم می ده.
بر می گردم،به خاطر فاصله ی کمم با هامون سرم کاملا مماس با بدن عضلانی و مردونه شه.
سرم رو برای دیدنش بلند می کنم دلم قرص میشه و برای اولین بار خداروشکر می کنم قدم کوتاست.
لذت عجیبی داشت سرت رو بلند کنی و سایه ی مردی رو ببینی که شوهرته،هر چند ازت بیزاره،هر چند ازدواجتون فقط روی کاغذه اما حامیه،یه حامی که علارغم تمام اتفاقات مطمئنی هیچ وقت پشتت رو خالی نمی کنه .
لبخندی می زنم و از ته میگم :
_ممنون .. ولی میشه بازم بکنی؟ اینا کمه.
خیره نگاهم می کنه و میگه:
_بکش کنار.
کنار میرم،از چند شاخه ی بالاتر چند تا آلبالوی دیگه می کنه. گوشه ی شالم رو باز می کنم همه رو روی شالم می ریزه و میگه:
_زیاد نخور دل درد می گیری!
و بدون این که منتظر حرفی باشه به راه میوفته .می خوام پشت سرش برم که صدای عبوس و جدیش رو می شنوم :
_میخوام تنها باشم آرامش دنبالم نیا.اگه راهو گم می کنی همین جا بشین،بر می گردم.
سری تکون می دم و به رفتنش نگاه می کنم.روی تخت سنگی می شینم. با لبخند نگاهی به آلبالو ها می ندازم. مطمئنم این آلبالو ها مزه ای دارن که هیچ وقت از یادم نمیرن.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿