eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
۶ راه برای داشتن انرژی مثبت -روزی نیم ساعت پیاده روی کنید. برای انرژی مثبت بودن، این روش عالی است. -یک قضیه را حتی بی ارزش و کوچک ، انقدر در بوق و کرنا نکنیم. مسائل مهم، برای شما مهم باشد. مسائل کوچک را کوچک برخورد کنید. سعی کنید درباره مسائل کوچک با دیگران صحبت نکنید. -همواره خرق عادت کنید!‌ خرق عادت کردن یعنی آن که به دنبال چیزهایی برای خواندن و تماشا کردن باشید که در زندگی تان تا حالا سابقه نداشته است. - کارهایی که شادی آفرین نیستند را بدون رودربایستی کنار بگذارید. برای انرژی مثبت بودن، باید با انرژی مثبت ها گام بردارید و هم نشین شوید. شناخت انرژی مثبت ها در پیرامون شما سخت نیست. وقت زیاد تری را با آن ها سپری کنید. -برای انرژی مثبت بودن، نباید ۲۰ ساعت در روز کار کنید. کار و استراحت و تفریح و مطالعه و تغذیه، ۵ عنصر حیاتی برای حیات انرژی مثبت هاست. به هر کدام سر جای خود احترام بگذارید. - انرژی مثبت ها، به دنبال این نیستند که صبح تا غروب به این فکر کنند که دیگران درباره آن ها چه فکری می کنند. پس حرف و نظر مردم در زندگی شخصی‌تان نباید کوچکترین تاثیری داشته باشد.
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‌ انسانیت در من میمیرد..... وقتی مادری کنار امام زاده جوراب میفروشد.... انسانیت نابود میشود.....وقتی خواهری پشت خط عابر پیاده اسفند دود میکند..... انسانیت معنایی ندارد ......وقتی پدری روی برگشت ب خانه را ندارد..... انسانیت گم میشود ....وقتی برادری از فقر کلیه اش را میفروشد.... و ما فقط انسان هایی هستیم که ب وسعت دیدمان انسانیت را جار ميزنيم! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت119 صدام رو به زحمت بیرون فرستادم:پس خواهشم چی شد؟ با لبخند و آرام گفت:قو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 منم اخم کردم و گفتم:نخیر!هیچ شو خی باهات ندارم! این پیشنهاد منه،می تونی قبول نکنی!ولی دیگه مقصر ریخته شدن آبروت خودتی!حالا دیگه بقیه او با خودت! نگاهم کرد و گفت:پس امیر چی؟تو که مثال نامزد امیررایا بودی! که...از مو عم عقب نشینی نکردم وگفتم:اون فق یه دروغ ساده بود! َ بلند شدم که اون زودتر از من بلند شد و زل زد تو چشمام و با نفرت گفت:پس از اوناشی!واقعا متاسفم برای خودم که اجازه دادم همچین آدمی تو زندگیم پا بذاره!امیر رو هم تیغ زدی و حالا هم افتادی به زندگی من!. پوزخند زدم و گفتم:نه دیگه! الان هر دوتامون عین همیم!تازه منم شدم عین تو! واسه من جانماز آب نکش،اوکی؟ کیفب رو برداشت که دستم رو گذاشتم روو.ملرور گفتم:تا امشب!هدز من از صبا فردا رو تو تعیین میکنی! برم همدان یا ... -دهنتو ببند! لبخند زدم و گفتم:حرص نخور ارم یا جان!فکر کن!ببین چی معقوله؟ کدوم ارزشمندتره؟ از کافی شاپ بیرون رفتم و یه نفس عمیق کشیدم.تمومش کردم؟ نه تازه شروع کرده بودم.توی تصمیمم مصمم بودم،خیلی هم مصمم!تردید ندا شتم ولی امروز خیلی سیاه به چشم میومد..تقدیر رو برای خودم،اونجور که دوست دارم رقم می زنم.من تقدیرم رو می سازم،منتظر نمی مونم! جایی قرار میگیرم که تقدیرم مطابق میلم باشه!سرنوشت ساختنیه و من در این شکی ندارم.با دیدن ماشین رو به روم،تمام خوشیم دود شد و یخ بستم.آودی مشکی تند بوق زد.آخ که با دیدن امیررایا یهو از این رو به اون رو شدم..دست خودم نبود!رفتم سمتش و در ماشین رو باز کردم و نشستم. -به رویا... همونطور که نفس نفس میزدم گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟ ن گاهم کرد و این آرامش توی چشمم ماو،اوج حرصش بود.بی تفاوت گفت:اومده بودم ببینمت!نمی دونستم قرار داری! زل زدم به نگاهب و گفتم:قرار؟نه!عیند آفتابیم جا مونده بود اومدم ببرمب! ارمیا بیرون اومد.امیر که داشت ماشین رو روشن می کرد سرو رو بالا اورد و نگاهب به نگاه ارمیا افتاد.ارمیا به من نگاه کرد و سرو رو تکون داد.امیر اخم کرد و گفت:که اومده بودی ببینی عینکتو برداری؟ با خشم نگاهش کردم و گفتم:شد داری بهم؟ -نه ندارم.فقط برام سواله چرا باید نگاهت کنه و برات سر تکون بده اونم با خشم...نکنه یهویی دیدتت؟ها؟ باید آر من با امیرنبود ولی باید آرومش می کردم.ته داستان رو پائین انداختم و گفتم: -ازم خواستگاری کرد،واسه داداش ولی من ردو کردم.اونم رفت!همین... -و تو چی گفتی؟ -گفتم من با امیر دوستم و اصلا قصدی واسه ازدواج ندارم. ُ ازم معذرت خواست و من مردم...احساس عذاب به جونم افتاد. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن “حرمت ها شکسته می شود” هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن “تبدیل به وظیفه می شود” ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🌿 ⃟𝓑𝓮𝓲𝓷𝓰 𝓼𝓮𝓵𝓯𝓲𝓼𝓱 𝓯𝓸𝓻 𝓼𝓸𝓶𝓮𝓸𝓷𝓮 𝔀𝓱𝓸 𝔂𝓸𝓾 𝓵𝓲𝓴𝓮, 𝓲𝓼 𝓵𝓲𝓴𝓮 𝓪𝓷 𝓸𝔀𝓷 𝓰𝓸𝓪𝓵🌿 ⃟ ‏غرور برای کسی که دوسش داری، يه جور گل به خوديه! 🖤 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🇹🇷⃝ ••• Sevgingizni bekorga sarflamang, sizni osib qo'yishda ayblashadi تو محبت کردن ولخرجی نکن، متهم به آویزون بودن میشی ♥️♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
مردي نزد جوانمردی آمد و گفت : تبرکي ميخواهم. جامه ات را به من بده تا من نيز همچون تو از جوانمردي بهره اي ببرم. جوانمرد گفت: جامه ي مرا بهايي نيست. اما سوالي دارم؟ مرد گفت: بپرس. جوانمرد گفت: اگر مردي چادر بر سر کند زن مي شود؟ مرد گفت: نه جوانمرد گفت اگر زني جامه ي مردانه بپوشد مرد مي شود؟ مرد گفت: نه جوانمرد گفت: پس در پي آن نباش که جامه ي از جوانمردان را در بر کني که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشي جوانمرد نخواهي شد زيرا جوانمردي به جان است نه به جامه. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
خانه ای بسازید🌸 لبریز از آرامش دیوارهایش را باعشق🍃🌸 پیرامونش را با آب زلال مهروصلح🌸🍃 منظره اش رابا افکار سالم و سبز🍃🌸 زندگی فقط یک بارفرصت است دریابیدش !!🍃🌸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🧜🏻‍♀ {صـــورت چـــاق و زیبـــا👰🏻} _____________ معجزه گیلیســـرین و گلابـــ🌸 : هر شب مقدار مساوی از این دو را ترکیب کنید و با پنبــــه☁️ بر روی پوست بمالید ، پوست گونه ها تغذیه و آبرسانی شده در نتیجه برجسته می شود. اثر فوق العاده الوئــــه ورا🌿 : هر روز مقداری ژل آلوئه ورا را بر روی پوست بمالیـد بعد از 60 دقیقه بشویید ، گونه هایی برجسته خواهید ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
اگر دو عبارت "خسته ام" و "حالم خوب نیست" را از زندگی خود پاک کنید، نیمی از بیحالی و بیماری خود را درمان کرده اید... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
همیشه یادتان باشد که زندگی پیش کشی است برای شـــادمانی و خــوب زیستن. لبخـــند زیباترین آرایش هر فرد است و مثبت اندیشی کلید خـــوشبختی... زندگی کوتاه تر از آن است که خود را به خاطر مسائل بی ارزش دچار استرس کنید. از همه لحظه های عمرتان لـــذت ببرید. کمتر قضاوت کنید و بیشتر بپذیرید. همان گونه که خـــدا دوست دارد زندگی کنید و اهمیت ندهید که دیگران درباره شما چگونه فکر می کنند و چه می گویند... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
ماسک تقویت ناخن💅👑 یک قاشق چای خوری روغن زیتون یک قاشق چای خوری عسل رو باهم مخلوط کنید و مخلوط رو به ناخن ها و پوست اطرافش بزنید و اجازه بدید ۱۵ دقیقه بمونه بعد با آب اون رو پاک کنید. قبل از استفاده از ماسک، دستهاتون رو خوب بشویید و دقت کنید که روی ناخن هاتون لاک نداشته باشید🎊 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
رفع جوش‌های چرکی!🌸 -یک قاشق پودر جوش شیرین را با کمی آب در کاسه بریزید و هم بزنید. آن را به حالت خمیری در بیاورید و سپس خمیر را به جاهایی بزنید که در آن جوش های سر سفید و چرکی وجود دارند و آن را به مدت چند دقیقه نگه دارید و دو بار در هفته این کار را انجام دهید. اما این روش به افرادی که پوست حساس دارند، توصیه نمیشود!🧏🏻‍♀ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🌺❤ چندتا نکته رو باهم مرور کنیم اول اینکه هیچ وقت فکر نکنیم از کسی بهتریم! چون هرکسی تو موقعیت و شرایط خودش بهترینه ، هرجا به خودت مغرور شدی و کسی رو از خودت پایین تر دیدی ، قید خودتو بزن دیگه ! ‌ دوم اینکه اگه کار اشتباهی کردی قبول کن که اشتباه بوده و مسئولیت اون کارو بپذیر و یادت باشه هیچ وقت از اشتباهاتت دفاع نکن ، اشتباه هیچوقت دفاع و توجیه نداره ! و سوم آدم باید ، آدم باشه❤️ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
دیزاین ناخن•💅🏻🌸• ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🙇🏻‍♂🦋 انواع ماسک و کاربردشون 🐬🍓 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ♧ ماسک خاک رس 🧃 اگه پوست چربی داری بد نیست که ماسک خاک رس رو امتحان کنی، این ماسک میتونه چربی اضافه پوست رو به خودش جذب کنه و منافذه باز رو کوچیکتر کنه:) 🪐🌸 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت107 -شهاب درست میگه نیال؟ حرفی برای گفتن نداشتم سکوت کردم که شهاب از کنارم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 دلم برای تنهایی ام می سوخت؛ دلم قدرتی می خواست که به شهاب اجازه ی بی رحمانه قضاوت کردن را ندهم ولی خودم هم خوب می دانستم در برابر شهاب ضعیف ترین آدمم سرم را روی بالشت گذاشتم سردی آن حس خوبی را برایم به ارمغان آورد؛ سعی کردم خودم را با افکار مثبت آرام کنم و با همین افکار خود را به دست خواب سپردم... *** با ضربه های متمدی که به درب می خورد هراسان چشم باز کردم و نگاهی به پنجره انداختم که هوایش غروب را نشان می داد از جایم بلند شدم که به خاطر ناگهانی ایستادنم سرم گیج رفت و دستم را به دیوار گرفتم؛ به درب نزدیک شدم و دستگیره را پایین کشیدم ولی وقتی باز نشد به یاد آوردم که قبل از خواب آن را قفل کرده بودم کلید را در قفل چرخاندم و درب را باز کردم با دیدن فردی که پشت درب بود خواب از سرم پرید و دستی به موهای به هم ریخته ام کشیدم نگاهی به شهاب انداختم که با اخم نگاهم کرد و گفت: -حال سونی بده بیا پایین بدون حرف دیگری به سمت پله ها رفت هاج و واج به جای خالی اش خیره شدم و رایحه عطر تلخش را به ریه هایم فرستادم دقایقی طول کشید تا حرفش را کنکاش کردم و با یاد آوری این که حال سونیا خوب نیست با عجله پله ها را پایین رفتم و از همان جا نگاهم را دور تا سالن چرخاندم، در آخر روی سونیا که روی کاناپه دراز کشیده بود و به سختی نفس می کشید خیره ماندم از دیدن وضعی که داشت شُکه شدم و به سمتش دویدم کنارش روی کاناپه نشستم و گفتم: -چی شده سونی؟ بریم دکتر؟ دستش را بالا آورد و با صدای ضعیفی جواب داد -چیزی نیست الان خوب میشم واقعاً از حالی که داشت ناراحت بودم، زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم که شهاب را رو به رویم دیدم که با اخم و دست به سینه به ما نگاه می کرد؛ ساعتی گذشت و حال سونیا بهتر شده بود به آرامی از جایش بلند شد و من هم کنارش ایستادم که گفت: -ببخش که نگرانت کردم من به شهاب گفتم که نیازی نیست به تو بگه لبخندی به رویش زدم و گفتم: -خوشحالم که بهتر شدی دستم را در دست گرفت و به آرامی فشرد و به سمت آشپزخانه اشاره کرد و گفت: -بریم که غذا سرد شد سری تکان دادم و نگاهی به شهاب انداختم که حالا روی مبل نشسته بود و سرش را به پشتی آن تکیه داده بود، نفس های منظمش خبر از خواب عمیقش می داد سونیا که رد نگاهم را گرفت پچ پچ گونه گفت: -اون بعداً می خوره بیا ما بریم بخوریم که خیلی گشنمه نگاهم را از شهاب که در خواب چهره ی مظلومی داشت گرفتم و پشت سر سونیا به راه افتادم با دیدن میزی که به زیبایی چیده بود احسای گرسنگی کردم و با اشتیاق صندلی را عقب کشیدم تکه ای از الزانیایی که سونیا با سلیقه در ظرف مخصوص چیده بود را در بشقاب جلویم گذاشتم و مشغول خوردن شدم سونیا هم مشغول خوردن سالاد شد؛ در سکوت غذا می خوردیم که سونیا گفت: -آها راستی یادم رفت بگم مهمونی فردا شب رو من نمیتونم بیام تو برو غذایی که در دهانم بود را قورت دادم -ولی فریماه گفت که تو هم باید بیای سر بلند کرد جوابی بدهد اما با صدای شهاب هر دو به سمت درب آشپزخانه برگشتیم... -نیال اجازه نداره جایی بره این بار من بودم که پوزخند زدم که شهاب در جوابم اخم غلیظی کرد و به سمت میز آمد و صندلی کنار من را عقب کشید و نشست سونیا که سکوت کرده بود خیره به حرکت دست شهاب آرام گفت: -اما نیال دعوت شده و اگه نره بی احترامی میشه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت120 منم اخم کردم و گفتم:نخیر!هیچ شو خی باهات ندارم! این پیشنهاد منه،می تون
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 نیست!.دیگه توو احساس گناه دا شتم.به خاکستری های چشماش زل زدم و فقط حس پشیمونی و عذاب وجدان تموم سر تا پام رو گرفت.کاش امیر ِ تو بازیم نبود.رویای پلید بیدار شد و زد بیخیالی! بساز چه دیر یا زود باید بگم بهش نه؟باید متقاعدو کنم ولی.... *تارا* با لباس سیاه بین مردم می گشتم.تسلیت هاشون به قلبم نمی رسید چون اون غمگین تر بود.هوا گرم بود.خب،تابستون بود مثال...تابستون بود که شدم خانوم این خونه؟آره؟.تابستون بود که تمام حرف و حدیثها رو به جون خریدم و شدم خانوم بزرگ خونه؟تابستون بود که خدمتکارا جلوم خم شدن و اومدنم رو به خونه تبریک گفتن؟تابستون بود که به عشقم رسیدم؟تابستون بود که سالارخان... متوقف شدم. ولی جلوی این گروه مگس دور شیرینی خم نشدم،باید می دیدن که زن خان بزرگ نمیشکنه...ولی!دریغ که زن سالار خان،خانوم این خونه،داره نابود میشه و شده!داره ذره ذره از نبود حامی و تکیه گاه آب میشه!آخ،سالار خان! با ورود کسی به سالن،صدای همهمه و موج تسلیت دوباره از سر گرفته شد.برگشتم و نگاهم به قامت بلندی افتاد که توی جامه ی سیاه به نظرم بلندتر رسید.بین جمعیت حرکت می کرد و همه با احترام به او تسلیت میگفتند.من مات روی هشتمین پله ی اشرافی ایستاده بودم.جایی که واسه اولین بار آرتمن رو دیدم و اون زل زد توی چشممام و گفت چشمات خیلی بدرنگه.تنها حرفی که گفت.سالارخان خوشحال می شد وقتی آرتمن احوالش رو میپرسید.هنوزم یادمه روزهایی که آرتمن میومد از همیشه بهتر بود.برام میگفت که این جور عذاب وجدان کم رنگ تر میشه...سالارخان کجایی؟من واقعا بهت احتیاج داشتم... سمانه صدام زد:خانوم...خانوم...یزدان خان بیدار شدن. نگاهم رو از آرتمن گرفتم و از پله ها بالا رفتم.در اتاق رو باز کردم.صدای نوزادی میومد که فقط یه ماه حق داشتن پدر رو داشت.نوزادی که حالا بی پدر بود.نوزادی که حالا سایه ی یه خان رو توی زندگیش کم داشت.نوزادی که .... اشکام جون گرفتن و سرازیر شد.به سمت تخت رفتم و یزدان رو بیرون اوردم.به خودم فشردم.آرومتر شد ولی هنوزم شیر می خواست.یزدان بیچاره ی من چهار روز بود که از مکیدن شیر مادر محروم شده بود.مادری که مثل مادرهای توی دا ستانا نبود.مادری که مثل قصه ها مثل کوه ا ستوار نبود.لبا سم رو بالا کشیدم و یزدان آروم گرفت.نمی تونستم ا شکام رو پاک کنم و اونا هم نا مردی مثل آرتمن ِ مثل بارون روی گونه ی پسرم می ریختن...چرا باید مرد زنده بمونه ولی مرد جوانمردی مثل سالارخان بره؟چرا خاک سالار خان باید بشه عمر آرتمن؟! اون نامرد برای چیز دیگه ای اومده...امروز هفت روزه که من بیوه و تنها و بی حامی شدم و اون بی وجود تازه اومده..و این یعنی مهر اثبات دلیل حضور آرتمن!.سالار خان نیست...منم که تنها...پدر و مادرمم که نیستن..اینجا فق منم و یزدان و یه مشم ت آدم کثیف تر از کثیف!.سالارخان نیست و همسرو،خانوم خونه تنهاست..من بی پناهم..مرد زندگیم رفته و داغم سنگینه.تا حالا غمم واسه خودم بوده ولی پس این پسر تنها چی؟من 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
 {وازلیــن جــادو میکنــد🧙🏻‍♀} ضد خشـــکی🏝 است: مقداری از آن را بروی پوست خود بمالید با ایجاد لایه محافظ خشکی را برطرف میکند احیا کننده پوست لبــــ👄: مقدار بر روی لب ها بمالیـــد🤲🏻 و پوسته ها را برطرف کنید مــــژه👀 را پرپشت میکند : هرشبـــ🌚 قبل از خواب با یک با یک برس مقداری بر روی آنها بمالید بعد از یک ماه نتیجه خواهید دید. •🌿♥️
اگر کسی تو را می رنجاند ناراحت نشو! چون اين قانون طبيعت هست! که درختی که شيرين ترين ميوه ها را داردبيشترين سنگ ها را می‌خورد... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
|🍟🍔| 👧🏻 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
|🍁🏴| 𝓐𝓬𝓽𝓾𝓪𝓵𝓵𝔂 #𝓗𝓾𝓼𝓼𝓮𝓲𝓷 . 𝓖𝓮𝓷𝓭𝓮𝓻 𝓰𝓻𝓲𝓮𝓯 𝓲𝓼 𝓭𝓲𝓯𝓯𝓮𝓻𝓮𝓷𝓽 !!:) اصلا .جنس غمش فرق میکنه :)!!🕯 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
من که می گویم ؛ "گیر دادنِ زن ها اصلاً چیز بدی نیست..." زنی که گیر می دهد، یعنی تو را دوست دارد ، زیاد هم دوست دارد.. زنی که مقصدِ نگاهِ تو برایش مهم است، می ترسد که از چشمانت افتاده باشد.. زنی که برایش مهم باشد که تو محبت و توجهت را کجا و چه اندازه خرج می کنی ، کاملاً معصومانه ، ترسِ از دست دادنِ تو را دارد.. زنی که با بی توجهی ات بغضش می گیرد ، بی پناه است و جز تو.. کسی را ندارد... غر زدن و گیر دادن ، شیرِ اطمینانِ دوست داشتنِ زن هاست... زنی که دوستت ندارد، گیرهایش را جای دیگری می دهد ، محال است زنی بی عشق ، سرش را روی بالش بگذارد... این به تو بستگی دارد ..که زنی که کنارت نفس می کشد ، عاشقت باشد یانه! نباید به گیر دادنِ زن ها گیر داد... زن های عاشق، گیر می دهند، زن های وفادار، بیشتر...!!! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🇫🇷⃝ •••Parfois, une personne joue délibérément pour sortir du jeu ...! یه وقتایی آدم عمدا میبازه که فقط از بازی بیاد بیرون...! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
❣رمز موفقیت، شروع کردن است. موفقیت ها با تصمیم ها شروع میشوند زیرا تا تصمیمی اتخاذ نشود تغییری در زندگی رخ نمی دهند. تصمیم بگیرید تا آینده ای را خلق کنید که دیگر هبچ شباهتی به گذشته ناکام شما نداشته باشد و بدانید که فاصله ی نداشتن و داشتن فقط یک خواستن است پس بخواه....🍃🍃🍃🍃 ✨✨✨✨ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
استایل•🌸•رنگ مشکی -جدا از اینکه رنگ جذاب و باکلاسیه، رنگ مشکی باعث لاغرتر نشون دادن هم میشه، مثلا اگر پاهای پری دارید و میخواید کمی لاغرتر به نظر برسه شلوار مشکی بپوشید، یا اگر بالاتنه تو پری دارید شومیز و مانتو های مشکی بپوشید و اینکه توی همه جور استایلی هم کاربرد داره مثل استایل رسمی، اسپرت، روزانه، کژوال و...🖤🌻 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت121 نیست!.دیگه توو احساس گناه دا شتم.به خاکستری های چشماش زل زدم و فقط حس
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 تونم تنهایی بزرگش کنم؟چقدر باید زخم بخورم و دم نزنم تا این بچه بزرگ شه؟من به تنهایی میون این دنیا؟من..یزدان چی؟یزدان رو چیکار کنم؟بازمانده ی سالارخان رو چیکار کنم؟ یعنی چی؟سهم من از خووش بودن با سالارخان فقط یه سال بود؟ سالارخان کجا ست؟هست؟پیش خدا؟آهای خدا،خودت هوامو داری؟..توی این چند روز یه کلمه به خدا اعتراض نکردم و لب نزدم که خدایا دلم ازت پره..نمیگم چون سالار خان گفت هر چی شد باعث و بانیش خودمونیم نه خدا...یعنی من مقصرم؟تاوان چیه؟من با یه بچه ی کوچید و سالار خانی که دیگه نیست!.نمی تونم حتی یه لحظه هم به آینده ی یزدان و خودم فکر کنم در حالی که سالارخان نیست و من تنهایی دارم زجر می کشم...من زجر بی تکیه گاه بودن و یزدان زجر بی پدر بودن! *** به یزدان نگاه کرد.یعنی می شد دلش رحم بیاد؟شروع نکنه بازی رو که میدونم چیه و برای چیه؟میشد؟ سرش رو بلند کرد و گفت:چشماش خیلی بد رنگه! نه نمی شد!چیزی نگفتم.نزدیکم شد و گفت: سالار خان همینو می خوا ست.یه زن واسه همین! اینکه یه میراث خور براش پس بندازه!.تو هم که از خدا خواسته قبول کردی و یه سال نشده یه بچه اوردی!دروغ میگم؟ با خشم نگاهش کردم و گفتم:نه!.میراث خوری خوا ست تا دست کثیف امثال تو بهش نرسه! نزدیک تر شد و گفت:سالارخان شما گند زد به زندگی من و مادرم!من مردم و زنده شدم تا مادرم د ست شو جلوی دیگران دراز نکنه..از همون ده سالگی کار ِ خو نه!منم یه کردم و جون ک ندم تا خود الان !.او مدم حقمو بگیرم خانوم احتشامم،درست مثل یزدان تو! -خودت رو به پسر من نچسبون!تو لایق اون فامیلی نیستی!نیستی..نیستی! غرید:داری بد روی اعصابم خ می کشی!حوا ست هست؟دیگه سالارخان نیست که تو روی من دراد و این منم که برا برنده دستمه!خانوم خونه،با من بد تا نکن،چون دیگه کسی نیست که هواتو داشته باشه! دیگه نتونستم و سر خوردم..سالار خان نیست و من تنهام و بی تکیه گاه! چطور تون ست به یه زن تنها که داغ نبود شوهرو هنوز تازه ا ست زخم زبون بزنه؟اگه سالارخان بود نمی تونست لب از لب باز کنه و صدای نکره او رو بفرسته بیرون.بگه که تو بی پشت و پناهی... خسته نباشه یک دو شونه برای وقتایی که اشک و غم داری چه خسته تنهایی برای وقتایی که اونو کم داری با صدایی که می لرزید و اشگ و آه داشت گفتم:چی میخوای؟از من چی میخوای؟نمی بینی غم هنوز تازه اس؟نمی بینی که تازه بی پناه شدم؟نمی بینی که تازه بی خان شدم؟نمی بینی و اینا رو میگی؟نمیبینی چقدر تنهام؟نمی بینی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊ســـــلام 🌾صبحتان به طراوت باران 🕊دلتان‌ به ‌پاکی نسیم‌ 🌾صبحگاهی 🕊خوشه های افکارتان 🌾سبز و پایدار 🕊لحظه‌هاتـان ‌زیبـا 🌾و بارش بوسهای خدا 🕊پـای تمام ‌آرزوهاتـون 🕊صبح زیبـاتون بخیر ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯