💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت8 دستم رو زیر چونه ام زدم و بی حوصله تمام تزئینات بستنی با طعم توت فرنگی خودم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت9
کلید انداخته و در رو باز می کنم ، خونه توی تاریکی مطلق فرور رفته . عجیبه که انگار برق کل ساختمون رفته چون امروز عجیب سوت و کور بود .
حتی چراغ خونه ی خاله ملیحه هم خاموش بود ، هامون که مسلما توی بیمارستان شیفت شب ایستاده .
اما هاله و خاله ملیحه معمولا این ساعت همیشه خونه بودن.
کلید برق رو می زنم،با وجود روشنایی که لامپ ها به خونه می بخشه باز هم یک نوع دلگیری غریب حاکم کل خونه شده .
عقربه های ساعت بزرگ قهوه ای رنگ که روی دیوار رو به روم نصب شده ساعت نه و چهل و پنج دقیقه رو بهم نشون میده و این یعنی چهل و پنج دقیقه مونده تا مامانم از سر کارش برگرده.
بی حوصله کلیدم رو به طرفی پرت میکنم و مقنعه ام رو از سرم می کشم ، می خوام خودم رو روی مبل سه نفره پرت کنم،اما قبل از این که قدم از قدم بردارم صدای تقه هایی که به در میخوره ، متوقفم میکنه .
اخمم کمی در هم میره و نشون از فکر به کار افتاده ام میده .
مطمئن بودم توی ساختمون کسی نیست پس این کی بود که به در می کوبید ؟
راه رفته رو بر می گردم .
دستم رو روی دستگیره ی فلزی می ذارم و بدون پرسش در رو باز می کنم .
با دیدن هاکان یه تای ابروم بالا می پره :
_کشیک منو می کشیدی تا من سر برسم بپری پشت در ؟
لبخند کمرنگی می زنه و جواب میده :
_به جای این حرف ها تعارف کن بیام تو جفتمون از تنهایی در بیایم.
از جلوی در کنار میرم و با این کار اجازه ی ورودش رو صادر میکنم .
کفش هاش رو بیرون میاره و با شعف میگه:
_حالم بد رقمیه ، اما می دونی همیشه خونه ی شما بهم حس مثبت می ده.
قدمی که می خواست برداره رو متوقف میکنه ، به سمتم بر می گرده و با چشم های گربه ایش به چشم هام نگاه میکنه و ادامه میده:
_این انرژی مثبت هم فقط به خاطر صاحب خونه اشه .
این حرفش رو هم به پای شوخی های مزخرفی که همیشه می کنه می نویسم و بی توجه به هاکان به سمت اتاقم میرم .
در رو با پام هل می دم اما اصلا متوجه نمیشم که در بسته نشده و فقط روزنه ی باریکی از در باز مونده .
به سمت کمد لباس هام میرم و در حالی که مدام توی فکرمه که از شر این مانتو خلاص بشم و خودم رو خنک کنم ، تیشرت و شلواری از لا به لای لباس هام بیرون میکشم .
دکمه های مانتوم رو یکی یکی باز می کنم و در نهایت خودم رو از شر اون مانتوی سیاه که جنس گرمی داشت راحت میکنم .
سرم رو بر میگردونم و برای ثانیه ای سایه ای رو پشت در حس میکنم که با برگشتن من سریع دور میشه .
به چشم هام شک دارم ، نمیدونم اون چیزی که دیدم واقعی بود یا خیال اما برای اطمینان به سمت در قدم بر می دارم و بازش میکنم .
هاکان در حالی که روی مبل نشسته کانال های تلویزیون رو بالا و پایین می کنه .
حالت کلافه و بالا پایین کردن شبکه ها بدون اینکه توجه اش به صفحه ی تلویزیون باشه برام شک بر انگیزه اما ساده از کنارش می گذرم .
در واقع ، درستش این بود که از نداشتن حجاب جلوی مرد نامحرم شرم زده بشم اما به قول مادرم ، این اواخر زیادی گستاخ شده بودم.
شاید تحت تاثیر فیلم هایی بود که از ماهواره پخش می شد و من همیشه به روابط آزادانه و دوستانه اشون غبطه می خوردم ، شاید هم تحت تاثیر حرف هایی که توی مدرسه از دوست هام می شنیدم و ترس از این که جهان سومی و امل خطاب بشم .
هاکان واکنشی به حضور من نشون نمیده ، به سمت آشپزخونه می رم و در همون حال می پرسم :
_آب یا چای؟ ببخشید اگه قهوه تعارف نمیکنم چون خودم دوست ندارم ، چای هم اگر بخوای همون چایی که صبح مامانم دم کرده رو برات بیارم ؟
جلوی در آشپزخونه مکث می کنم و منتظرم تا جوابی ازش بشنوم اما هر چی بیشتر منتظر می مونم کمتر به جواب می رسم.
ولوم صدام رو بالا تر می برم و دوباره می پرسم :
_هی جوون؟ با توام… عاشقی تو هپروت غرق میشی ؟
صداش با تاخیر به گوشم میرسه:
_آب سرد !
با این که من و نمی بینه شکلکی براش در میارم و در یخچال رو باز میکنم .
این هم تازگی ها مثل برادرش هامون شده ، کم حرف و بی حوصله !
لیوان آب رو براش می برم و خودم هم کنارش می شینم و سرگرم موبایلم میشم .
پسری که باهاش چت می کردم ازم عکس می خواست و من هم سعی داشتم از سرم بازش کنم ، در این بین ، از هاکان غافل شده بودم تا اینکه با لحنی غریب تر از همیشه میگه :
_با همه انقدر مهربونی ؟ انگار فقط عادت داری پاچه ی من و بگیری !
سرم رو به سمتش می چرخونم و از اینکه به گوشیم سرک کشیده نگاه چپی نثارش می کنم.
برعکس همیشه توی صداش اثری از شوخی نیست، اهمیت نمیدم و دوباره مشغول تایپ کردن میشم و دوباره صداش رو می شنوم :
_ از همون بچگی انگار که من اصلا وجود نداشتم هم بازی پسر های محله میشدی .
بی توجه تایپ می کنم و اون هم چنان ادامه میده :
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت9 کلید انداخته و در رو باز می کنم ، خونه توی تاریکی مطلق فرور رفته . عجیبه که
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت10
_همه برات مهمن به جز من ! برای تو من فرقی با هاله ندارم.
دل از صفحه ی موبایل می کنم و به هاکان نگاه می کنم و جواب میدم :
_ما هر دومون برای هم حکم دوست رو داریم البته تو این اواخر حوصله امو سر می بری اما چه کنم ، رو حساب سال هایی که با هم گذروندیم نمیتونم دور دوستیم باهات رو خط بکشم وگرنه به خاطر اون دخترای بدبخت حسابی گوشمالیت می دادم .
لبخند کجی می زنه ، می خواد حرفی بهم بزنه که دستمو جلوش می گیرم و بی حوصله می گم :
_جون تو امروز انقدر فک زدم و فک زدن شنیدم الان نه تحمل حرف زدن دارم نه تحمل شنیدن درد و دل هات . تو بچه گی هر کاری کردیم تموم شد و رفت ! الان واسه خاطر اون دوران من حال ندارم بشینم و بحث کنم . میرم توی اتاقم . تو هم همین جا بمون ، نمیخوای هم برو خونت !
حرفم رو می زنم و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم به سمت اتاقم میرم و این بار در رو می بندم .
به خاطر صدای تلویزیون هنسفری ام رو میزنم و خودم رو روی تخت رها می کنم و به چت کردنم ادامه میدم .
بدجوری دلم ضعف می رفت اما حاضر نبودم خودم رو خسته کنم و برم شام آماده کنم .
مطمئنا مادرم تا نیم ساعت دیگه میومد .
امیدوار بودم هاکان تا اون موقع بره چون برعکس گذشته کنارش احساس راحتی نمی کردم ، نه نگاهش ، نه حرف هاش نه شوخی هاش مثل گذشته رنگ و بوی صداقت رو نمیداد.
شاید هم دلیلش این بود که توی گذشته هر دو بچه بودیم با یه دنیای پاک و معصومانه.
اما الان هر دو بزرگ شده بودیم. اونقدر بزرگ که فاصله ی بینمون هم بزرگ بشه و صمیمیت از بین بره .
هاکان رو فراموش می کنم و خودم رو سرگرم موبایل می کنم .
صدای موزیک توی گوشم اونقدر بلند هست که دنیای خارج از اتاقم رو فراموش کردم .
ده دقیقه ای نمی گذره که دستی رو روی مچ پام احساس می کنم .
فورا هنسفری رو از گوشم بیرون میارم و سرم رو بر می گردونم .
با دیدن هاکان که به چشم های ملتهب و قرمز بالای سرم ایستاده ، با بهت و ناباوری خشکم میزنه .
بدون اینکه عکس العملی به ترسم نشون بده همون طور غریب نگاهم می کنه .
عصبانی می شم و صدام بلند تر از حد معمول شده و بدون ملایمت بهش پرخاش می کنم :
_مریضی بدون در زدن میای تو مثل جن رو سرم ظاهر میشی ؟
جوابی نمیده و همین به خشمم دامن می زنه؛ از جام بلند میشم و به سمت در اتاق میرم و در همون حال میگم:
_بیا تا راهو بهت نشون بدم ، حداقل بفهم پات رو از گلیمت دراز تر نکنی و بی اجازه وارد اتاقم نشی .
دستم دستگیره ی در رو فشار میده ، در رو باز میکنم و با خیال اینکه هاکان دنبالم میاد اولین قدم رو بر می دارم .
قدم اول به قدم دوم نرسیده دستم کشیده میشه و به وسیله ی قدرت مردونه ای که نمی تونستم از پسش بر بیام، با خشونت درست مثل موجود بی ارزش روی تخت پرت می شم و در پشت سرم بسته و در نهایت قفل میشه .
توی اون ساختمان به اون بزرگی ، انگار همه دست به دست هم دادن تا صدای جیغ و التماس هایی که از پشت در بسته میاد رو نشنون .
انگار خدا هم چشمهاشو بسته تا شخصیت یک دختر به خاطر اعتمادش خورد بشه ، انگار خدا هم برای این مجازات راضیه که هیچ معجزه ای اتفاق نمیوفته.
اشک می ریزم، اما تنها کسی که شاهد این اشک هاست چشم های آبی روشنی هست که زیبایی گذشته رو نداره ،برعکس منزجر کننده شده. سفیدی چشم هاش به قرمزی می زنه و انگار جز نجات غریزه ی خودش هیچ چیز رو نمی بینه حتی تباه شدن دختر که بی رحمانه جسمش رو به تاراج می بره.
می ترسم اما کسی نیست تا از این منجلاب نجاتم بده .
اشک هام جلوی دیدم رو می گیرن اما کسی نیست تا اون اشک ها رو پاک کنه و بهم بگه که در امنیتم .
نه هق هق ، نه التماس ، نه تقلا هیچ کدوم فایده نداره . وقتی گرگ طعمه اش رو به چنگ بیاره هیچ رقمه اون رو رها نمی کنه.
امان از اون طعمه ای که گرگ رو نشناخته بود و ساده لوحانه بهش اعتماد کرده بود .
جواب این اعتماد هم شد دریده شدن از طرف گرگی که سال ها می شناختمش .
من ، آرامش… دختری که بر خلاف اسمم دچار تلاطمی میشم که کل زندگیم رو دست خوش تغییر بزرگی می کنه .
یه تحول مثل یه طوفان !
اون قدر عظیم که خاک این طوفان قبل از همه چشم من رو کور می کنه .
طوفانی که تا عمق وجودم رسوخ میکنه و چیزی از آرامش نمی مونه ، جز یه تیکه خاکستر که سمت چپ سینه اش همچنان ضربان در داره . اما حالا ، در واقع دیگه آرامشی وجود نداره ، طوفان اومد ، محال ممکنه خونه ای که خراب کرد دوباره بازسازی بشه .
اشک می ریزم و زیر آب داغ بدنم رو میشورم ، اونقدر محکم که قرمز شدن پوستم رو به وضوح می بینم .
اشک می ریزم و به این بخت بد لعنت می فرستم .
هیچ رقمه این لکه ی ننگ از روی بدنم پاک نمیشه، احساس میکنم تمام غرور و شخصیتم زیر دست یه لاشخور خورد شده . احساس می کنم یه موجود بی ارزشم که حقم زندگی کردن توی این دنیا نیست .
اشک می ریزم و محکم تر از بار قبل بدنم رو می شورم ، اما هیچ رقمه تمیز نمیشه . من ناپاک بودم ، نجس بودم ، یه موجود بی ارزش بودم.
اشک میریزم و اشک هام میون قطرات آب داغی که از دوش حموم میاد گم میشه.
کل حموم رو بخار گرفته اما جلوی چشمم تمام صحنه های چند ساعت قبل تداعی میشه .
توی گوشم به جای صدای آب صدای اون عوضی میاد ، صدای التماس هام .
آب داغ روی بدنم می ریزه اما من علنا و آشکار می لرزم ، از سرما یا از ترس !
دست هام رو بالا می برم ، قرمز شده اما می لرزه . ای کاش فقط دست هام بود ، تمام وجودم می لرزه .
رعشه ای که لمس تنش به تنم داده بود رو هیچ طوری نمیتونستم پاک کنم .
تمام دندون هام بهم برخورد می کنه ، صدایی ازم در نمیاد فقط بی پناه کنج حمام چمباتمه می زنم .
من ناپاک بودم ، بی ارزش بودم!
وقتی این طور وجودم به تاراج می رفت و من حق فریاد نداشتم ، وقتی به خاطر برطرف شدن غریزه ی یه آدم هوس باز من وسیله شدم ، وقتی قدرت این رو نداشتم که از خودم ، از پاکیم دفاع کنم یعنی مستحق مرگ بودم.
چشمم به ژیلت گوشه ی حموم میوفته ، برقش بهم نشون میده اون قدر تیز هست که رگم رو پاره کنم .
دقیقا بین دوراهی دو تا جهنم گیر کرده بودم ، زندگی یا مرگ!
گریه ام شدت می گیره ، یه زخم تازه ای توی قلبم هست که سوزشش تاب و تحمل رو از من سلب کرده.
نمی خوام صدای هق هقم از این اتاقک بیرون بره و به گوش مادرم برسه ، می دونستم عکس العملش چیه ! اگه می گفتم چیزی جز نفرین عایدم نمی شد ، چون مثل همیشه من مقصر می شدم .
چشمم به تیزی تیغه که صدای مادرم از پشت در حموم بلند میشه :
_آرام مادر دو ساعته توی اون حموم چی کار می کنی ؟
دستم رو جلوی دهانم می گیرم تا صدای فریاد گوش خراشم بلند نشه ، اون قدر احساس نا امنی می کردم که جز یه آغوش امن چیزی نمی خواستم اما می ترسیدم حرف بزنم و طبل رسواییم به صدا در بیاد ، می ترسیدم بوی گند این رذالت همه ی شهر رو برداره ، می ترسیدم به عنوان یه دختر ناپاک شناخته بشم .
می ترسیدم باز هم اتفاق امشب تکرار بشه ، دوباره صدای مادرم بلند میشه ، نگران تر از قبل :
_آرام صدای منو می شنوی ؟
حنجره ام اون قدر دردناک هست که حرف زدن در نظرم محال میاد اما مجبورم ، مجبورم زبون خشک شده ام رو به کام بچرخونم و بر خلاف طوفان درونم ، آرامش باشم .
با صدای خش داری که از التهاب گلوی دردناکم نشات می گیره ، می گم:
_خوبم مامان… تو بخواب من هم الان میام .
پشت این کلمه ی خوبم هزار و یک حرف بود که نمی تونستم به زبون بیارم ، ته دلم اون قدر فریاد ها دارم و مجبورم که خفه کنم ، تنها کاری که ازم بر میاد اینه که بی توجه به مادری که پشت در، نگرانیش رو ابراز می کنه ، زیر لب دیوانه وار با خودم حرف های نگفته رو زمزمه کنم :
_من نخواستم ، اون به زور اومد توی اتاقم، اون به زور بهم نزدیک شد ، من جیغ زدم اما کسی نشنید ، حتی گریه کردم اما کسی ندید ،
من ناپاک نیستم ، من نخواستم… زورم بهش نرسید ، صداشو کنار گوشم می شنیدم اما نتونستم کاری کنم تا خفه بشه ، نفس هاشو روی پوستم احساس می کردم اما لذت نبردم ، من لذت نبردم من فقط التماس کردم ولم کنه اما اون بیشتر بهم نزدیک شد ، حرف های بد و چندش آوری می زد . بهش التماس کردم اما نشنید ، انگار کور شده بود . چشم هاش… چشم هاش قرمز بود ، ازش می ترسم. گفتم نمیخوام ، گفتم نکن ! من تقصیری ندارم ، به خدا من نخواستم .
با یادآوری اون لحظه دوباره به جون بدنم میوفتم ، تمیز نمی شد ، این لکه ی ننگ پاک نمیشد . من کثیف شده بودم. انگار تا عمق یه لجنزار فرو رفته بودم . هر چقدر بیشتر می شستم ، احساس می کردم کثیف تر میشم .
تمام تنم از لمس اجباری تنش در حال سوختن بود . با نفرت بیشتر از صابون رو به بدنم می کشم اما فایده ای نداره .
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت10 _همه برات مهمن به جز من ! برای تو من فرقی با هاله ندارم. دل از صفحه ی موب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت11
کاش این آب داغ تمام نفرتم رو از خودم می شست و با خودش می برد اما این آب هم که باعث بخار گرفتن حمام شده بود جز التهاب پوستم به هیچ درد دیگه ای نمی خورد.
احساس بد و نفرت انگیزم با شستن و ریختن آب داغ روی بدنم پاک نمیشه ، بی رمق از جا بلند میشم ، سر پا ایستادن برام سخته ، حس میکنم یه موجود تو خالی و پوچم که هیچ آینده ای ندارم .
مثال دیوانه ها آب رو می بندم و حوله رو دور بدنم می پیچم .
بدون این که کنترلی روی رفتارم داشته باشم از حمام بیرون میام و چشمم به تخت گوشه ی اتاق میوفته و دوباره از نو اون تراژدی غمناک از روشنایی روز روشن تر جلوی چشمم پلی میشه و گوش هام اونقدر واضح صدای کثیفش رو می شنون که طاقت نمیارم و هر دو دستم رو با قدرت روی گوشهام می گذارم .
با وجود گرفتن گوش هام اون صداها کم نمیشه ، چشم هام رو بستم اما هنوز دارم مرور می کنم ، اتفاق هایی که افتاد و… به این فکر می کنم کجای این قضیه من مقصرم ؟
شاید حق با مادرم بود وقتی می گفت : انقدر راحت به هر کسی اعتماد می کنی و چوبش رو خودت می خوری . انقدر راحت به هاکان اعتماد کردم و نتیجه ی اعتمادم شد جسمی که به تاراج برده شد .
اشک از چشم هام جاری میشه و به ذهنم میاد که من امشب به اندازه ی تمام سال های زندگیم اشک ریختم ، به اندازه ی تمام سال های زندگیم دلم شکسته و به اندازه ی تمام سال های زندگیم از خودم و این زندگی نفرت دارم .
اصلا چرا من ؟ چرا منی که ادعام گوش فلک رو کر می کرد ؟ چرا منی که با غرور اتفاقات صفحه ی حوادث رو به سخره می گرفتم و می گفتم این ها چوب حماقتشون رو می خورن ، نوش جانشون!
امشب من هم چوپ حماقتم رو خوردم و الحق که سنگین ترین ضربه توی کل عمرم بود.
اما مگه این اتفاق ها فقط برای بقیه نبود ؟ چطور ممکنه وقتی اصلا انتظارش رو نداری همون بلایی سرت بیاد که یک روز به خاطرش بقیه رو مسخره می کردی ؟
درد روی دلم رو به کی می تونستم بگم وقتی من هم شده بودم مثال یکی از همون دختر های صفحه ی حوادث ؟
می گفتم تا من هم مسخره ی خاص و عام میشدم ؟ تا رسوای عالم می شدم ؟
بدون اینکه لباسی به تن کنم با همون حوله روی تخت دراز می کشم و اشک می ریزم .
از امشب به بعد من تا آخر نمی تونم بخندم ، نمی تونم شاد باشم ، نمی تونم ازدواج کنم و خوشبخت بشم ، هیچ آینده ای ندارم.
حق با مارال بود ، هر لحظه ممکن بود هر اتفاقی بیوفته و اون طوری پیش نره که تو می خوای .
با این فکر مثل دیوانه ها از روی تخت پایین میام و تمام کتاب هام روی از توی قفسه بیرون میارم . لباسی بدون دقت به تن می کنم و با همون موی خیس روی تخت می شینم .
باید درس می خوندم ، باید کنکورم رو قبول می شدم ، از این به بعد من تنها بودم ، باید به هر طریقی گلیمم رو از آب می کشیدم .
اشک هایی که از چشمم ریخته بود رو پاک می کنم اما به ثانیه نمی کشه صورتم از اشک خیس میشه ، به اون اتفاق فکر نمی کنم ، این اشک ها هم به خاطر زخم دلم هست که تا آخر عمر مداوا نمی شه.
بی توجه به دیده ی تار شده ام ، لای کتابم رو باز می کنم و شروع به خوندن می کنم ، قطراتی صفحه ی کتاب رو خیس می کنن اما من با امید این که این قطره ها از موهای خیسم می ریزه حواسم رو پرت می کنم و دیوانه وار می خونم ، می خونم به حدی که ذهنم پر میشه از فرمول های شیمی که زمانی نفرت انگیز بود اما الان با ولع به تک تک کلمات و عدد هاش نگاه می کردم تا حواسم پرت بشه.
بی وقفه میخونم و سعی می کنم تمامش رو توی ذهنم ثبت کنم ، بی توجه به اشک هام ، بی توجه به اتفاقات چند ساعت قبل ، بی توجه به زخم دلم می خونم به امید این که برای ساعتی ، حتی دقیقه و ثانیه ای از یاد ببرم .
خورشید کم کم طلوع میکنه و بازتابش رو از پنجره ی اتاقم می فرسته اما من چشم هام رو از روی اون فرمول ها بر نمی دارم .
صبح میشه و صدای تق و تقی که از آشپزخونه میاد ، نشون از بیدار شدن مامانم میده ، هر روز صبح بیدار میشد و صبحانه رو برام روی میز می چید و بهم سر می زد ، هر روز صبح دخترش بی خیال کل عالم روی تخت خواب پادشاه هفتم رو می دید اما امروز صبح ، دخترش با چشم هایی که فرقی با کاسه ی خون ندارن با موی خیس و چشم تر داره به ریسمونی چنگ می زنه تا فلاکت زندگیش پررنگ تر از این نشه.
در اتاقم به آهستگی باز میشه ، مادرم که مثل همیشه سرک می کشید ، این بار با دیدنم روی تخت در حال درس خوندن با صدای مادرانه ای که درش نگرانی و تعجب بود میگه :
_چرا این وقت صبح بیداری مامان ؟
با شنیدن صداش بغضم برای بار هزارم می شکنه و اشک هام صورت گلگون شده ام رو داغ می کنه .
سرم رو به سمت مادرم می چرخونم، با دیدن اشک هام دل نگران میگه :
_چرا گریه می کنی آرام ؟
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت11 کاش این آب داغ تمام نفرتم رو از خودم می شست و با خودش می برد اما این آب هم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت12
ته چشم هام تمام دردهامو فریاد می زنم اما مادرم ، می فهمه درد دارم ، می فهمه غصه دارم اما نمی فهمه دردم چیه !
بعد از ساعت ها گریه کردن و حرف نزدن حالا بیان کردن کلمه ای خیلی سخته ، اونقدر سخت که گلوی دردناکم با اون بغض ملتهب از بیان کردنش عاجزه ، فقط دست هام رو بلند می کنم یعنی بغلم کن .
بغلم کن تا این حس نا امنی دست از سرم برداره ، بغلم کن تا این وحشت از بین بره ، بغلم کن من خیلی می ترسم ، از تمام مرد های عالم می ترسم . حتی از آدم ها هم می ترسم.
آغوشش رو ازم دریغ نمی کنه و به سمتم میاد ، به محض اینکه توی آغوشش فرو میرم با تمام وجود نفس می کشم ، به روسری ابریشمی اش چنگ می زنم و گریه ام شدت می گیره ، کم کم تبدیل به هق هق میشه.
کم کم نفسم از فرط گریه بالا نمیاد . کم کم کلمات تا بیخ گلوم هجوم میارن و برای بالا اومدن بغضم رو تشدید می کنن .
دلم یه ضجه ی از ته دل می خواست که تمام بغضم رو از گلوم بیرون بدم و حرف بزنم ، اون قدر بگم که کامم خشک بشه اما دلم سبک بشه.
نمیشد ، محال ترین آرزوی اون لحظه ام بود چون اگر حرف میزدم چیزی جز سرزنش نثار این حال خرابم نمی شد ، مادرم رو می شناختم ، برای کوچکترین اشتباه هم باید ساعت ها سرزنش شنیدن رو به جون می خریدم.
اما امان از روزی که دهان باز کنم و بگم دخترت ناپاکه ، دامنش لکه دار شده ، ناقص شده ، نجس شده ، اون باره که بلبشویی که به پا میشه اول از همه چشم خودم رو کور می کنه برای همین مجبورم سکوت کنم و در ازای ابراز نگرانی هاش نذارم پاسخی جز سکوت دریافت کنه :
#پارت12
_آرامش مادر داری از نگرانی منو به کشتن میدی ! چی شده که چشمهات کاسه ی خونه ؟ چی شده که اول صبحی این طوری گریه می کنی؟ می خوام بگم به خاطر استرس کنکوره اما تو که برات مهم نیست ، پشت پا زدی به آینده و زندگیت همش سرت تو موبایله. نکنه از اون دوست های مجازیت ترکت کردن واسه ی اون گریه می کنی ؟ نجمه می گفت ، می گفت دخترش به خاطر همین موبایل ازش سوءاستفاده شده ، به خاطر همین موبایل عکس هاش و یه از خدا بی خبر پخش کرده ، نکنه تو هم الان واسه ی همین گریه می کنی؟
با شنیدن این حرف ها شدت گریه ام بیشتر میشه ، من تو چه حالی بودم و مامانم به چی فکر می کرد ، آغوشش برام خوب بود اما حرف هاش فقط به قلبم نیشتر می زد برای همین ازش فاصله گرفتم .
با پشت دست صورت خیسم و پاک کردم و زبونم رو به سختی به کام چرخوندم و با صدایی خش دار گفتم :
_نه فقط دلم گرفته بود تو برو من خوبم !
_چطوری تنهات بذارم دختر ببین چشمات کاسه ی خون شده ، ببین مادر اگه چیزی شده به من بگو ! از دوست های مجازیت دلتو شکستن ؟ برای اون غصه می خوری ؟ چقدر بگم این آدم ها ارزش ندارن ؟ ارزش اشک های تو رو که اصلا .
کاسه ی صبرم لبریز میشه و صدام ولوم بالایی به خودش می گیره و در نهایت فریادم رو سر مادرم خالی می کنم :
_مامان میگم چیزی نشده چرا نمی فهمی همش سوال پیچم می کنی؟ یه کم دلم گرفت اشکم در اومد الانم خوبم میشه از اتاقم بری بیرون ؟
ته چشم هاش دلخوری بابت لحن تندم رو می بینم اما اونقدر فشار سنگینی روم بود که تحمل شنیدن این حرف ها رو نداشتم.
از جا بلند میشه اما باز هم دلش طاقت نمیاره و میگه :
_صبحانه ات روی میز آماده است مادر ، حالا که دلت گرفته برو یه کم با هاله بگرد تا روحیه ات باز بشه ، منم میرم تا بیشتر از این اذیت نشی .
هاله؟ صاحب چشم هایی مشابه چشم های لعنتی اون لاشخور ؟ ای کاش خانواده اشون انقدر خوب نبودن و بهمون خوبی نمی کردن ، کاش هاله آدم بدی بود تا من از هر چی چشم آبی بود بیزار بشم . کاش خاله ملیحه صرفا به خاطر دوستی با مادرم و از روی خیر خواهی انقدر بهم کمک نمی کرد تا می تونستم نفرتم رو از این خانواده به اوج برسونم .
ای کاش هامون مغرور کمتر هوای خودم و مادرم رو داشت تا می تونستم بگم هر چی مرد توی خاندانشون هست نامرده اما نمی شد .
از بین خانواده ی خاله ملیحه گویا فقط هاکان بویی از انسانیت نبرده بود.
مادرم بهم نگاه می کنه ، انگار منتظره تا از دلش در بیارم ، جز این که سرم رو به سمت مخالف بچرخونم تا اشک هامو نبینه کار دیگه ای نمی کنم و اون هم بعد از آهی که از ناراحتی از قفسه ی سینه اش بیرون میاد ، در اتاق رو می بنده و در نهایت من می مونم و خلوتی که می تونم ساعت ها درش اشک بریزم و به بخت بدم لعنت بفرستم .
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃