💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پروفایل_عاشقانه
حتما ببینید و بشنوید😉
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 #پارت86 بلند میشم،کسی نمی پرسه کجا میرم… خودمم نمی دونستم،فقط میخواستم برای دقیقه ای
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت87
نگاهم رو با ترس به هامون می دوزم،چنان با فک قفل شده به هاله نگاه میکنه که همه از نگاهش ترسیدن،بدتر از همه من که بازوم بین انگشتاش در حال خورد شدنه.
هر لحظه منتظر جواب دندون شکنی از هامونم،قدمی به هاله نزدیک میشه،لب باز میکنه اما هیچ حرفی نمیزنه فقط با اخم می غره:
_راه بیوفت میریم .
به سمت در هلم میده،صدای خاله مریمش هم نمیتونه جلوش رو بگیره.
_هامون به خدا اشتباه متوجه شدی،کسی منظوری نداشت… هاله هم فقط عصبانیه اونم مثل تو داغ دیده ست شام نخورده نرو خاله جون ناراحت میشم.
کفش هاشو می پوشه که آروم میگم:
_کیفم توی اتاقه.
درو با عصبانیت باز میکنه و بدون اینکه بازوم رو رها کنه میگه:
_به درک .
بی توجه به صدای پشت سرش به سمت در حیاط میره،هر چقدر تقلا می کنم بازوم رو رها نمیکنه اما جرئت حرف زدن هم ندارم.
در رو باز می کنه و وقتی بیرون رفتیم با قدرت می بنده،تمام حرکاتش عصبانی و از روی خشمه حتی نفس های کشدار و سنگینی که قفسه ی سینه ش رو بالا و پایین میبره.
در ماشین رو باز میکنه و وادارم می کنه بشینم،درد خودم از یادم رفته و تنها حسی که دارم ترسه. آره می ترسم،از خشم هامون می ترسم از این که دق و دلیشو سر من خالی کنه می ترسم. از عصبانیتش می ترسم .
سوار میشه،ماشین رو روشن می کنه و در نهایت پاش رو روی پدال گاز فشار میده،از ترس توی صندلی مچاله میشم،هر لحظه سرعتش بالاتر میره،انگار حواسش به خیابون نیست فقط حرصش رو سر پدال گاز و فشردن فرمون توی مشتش خالی می کنه .
توی اون کوچه های تاریک حواسم به روبه روعه که چشمم به پسر بچه ای میوفته که دست مامانش رو ول می کنه و بی حواس به سمت خیابون میدوه،هامون حتی متوجه ی پسر بچه هم نمیشه…
تمام انرژی تحلیل رفتمو جمع میکنم و درست وقتی فاصله ی کمی با پسر بچه داریم فریاد می زنم:
_هامون مواظب باش.
تکونی میخوره انگار چشماش باز میشه که ناگهانی پاش رو روی ترمز فشار میده،اگه دستم رو نگرفته بودم قطعا سرم به شیشه برخورد می کرد با این وجود به خاطر تکون شدید ماشین حس کردم رگ گردنم گرفت. آخی میگم و دستم رو به گردنم می کشم،به سمتم برمی گرده و با دیدن صورت در هم رفته م می پرسه:
_خوبی؟
سر تکون دادم:
_خوبم آخه حواست کجاست الان می زدی به بچه.
بدون این که جواب بده ماشین رو روشن می کنه و این بار آروم تر از بار قبل میرونه،مسیر زیادی نرفتیم که صدای سرزنش بارش به گوشم می رسه:
_اون آبغوره گرفتن چه صیغه ای بود جلوی جمع؟
متعجب از سوالش زمزمه می کنم:
_خودت گفتی .
_من گفتم بشین اون جا و مثل مادر مرده ها اشک بریز…!کاری هم باهات نکردم که این اداها رو در میاری .
باز هم همون زهر خند عجین شده با لب هام و باز همون صدای دلخور و بغض دار :
_دیگه میخواستی چی کار کنی؟ شخصیت من هر روز داره زیر دست و پای تو له میشه.
هامون: فکر نمیکنی بدتر از اینا حقته؟
بغض می کنم،نگاه از نیم رخ مردونه اش می گیرم و به خیابون پر ترافیک خیره میشم .کوتاه نمیاد و با همون لحن ادامه میده:
_بدتر از اینا حقته آرامش،چه توقعی داشتی؟اگه اونجا توی روی اونا وایستادم فقط به خاطر شخصیت خودم بود وگرنه برام مهم نبود اگه با حرفاشون سنگسارت می کردن.
این حرفاش به حال خرابم دامن میزنه،شیشه رو پایین می کشم و ریه هام رو از هوای آزاد پر می کنم. بی توجه به حالم ادامه میده:
_فکر کردی برای چی عقدت کردم؟ برای اینکه لحظه به لحظه ،ثانیه به ثانیه شاهد زجر کشیدنت باشم .چون می دونی آدمی به پستی تو توی عمرم ندیدم.
شالم رو باز می کنم و دستی به گردنم می کشم،چقدر نفس کشیدن سخت شده…
_اونقدر پستی که برات مهم نبود سر مادرت بره بالای چوبه ی دار،اگه من رضایت نمیدادم می خواستی خفه خون بگیری و اعدام شدن اون زن بدبختو به چشم ببینی .
دیگه هوای آزاد هم تاثیر نداره،چند شب جهنمیه دیگه رو قراره تجربه کنم؟
_بدترین آدم ها هم نمی تونن انقدر نسبت به مادرشون،به زندگیشون،به جرمشون بی تفاوت باشن… آخه تو چطور می تونی انقدر پست باشی؟
دستم به سمت دستگیره ی در میره،خبری از ترافیک نیست راه باز شده و ماشین سرعت گرفته .کشش عجیبی به باز کردن در و پرت کردن خودم دارم اما مثل همیشه شهامتش نیست…
_من مثل مادرت نیستم گه خوریاتو ببینم التماست کنم بس کنی،زندگی تو سیاه می کنم .مثل سگ اعتراف می کنی اون شب چی شد مثل سگ!
دستم رو جلوی دهنم می گیرم،حس می کنم هر لحظه ممکنه بالا بیارم،چطور ازش بخوام ماشین لعنتی رو نگه داره؟
_فکر کردی به حال خودت می ذارمت؟ برای مردن التماس می کنی،به پاهام میوفتی بکشمت!
بی طاقت دست دراز می کنم و به آستین کتش چنگ میزنم، سر برمی گردونه با دیدنم سرعت ماشین رو کم می کنه و بی ملایمت می پرسه:
_چه مرگته؟
به سختی میگم:
_نــگه دار !
انگار می فهمه چقدر حالم خرابه که بی حرف نگه می داره،هنوز ماشین کامل نایستاده در رو باز می کنم و به سمت جوب میرم و تمام محتویات معدم رو بالا میارم،چیزی نخورده بودم که انقدر حالم رو خراب کنه،پس دلیل این آشوب فقط حرف هایی بود که شنیدم.
حضورش رو بالای سرم حس می کنم. بی توجه عق میزنم تا شاید راه گلوم باز بشه،تا این بغض خفه کننده بیرون بریزه و راحتم بذاره…
اونقدر عق می زنم که بی رمق میشم،ببین هامون،بدبختی مو ببین و خوشحال باش،شکستنمو ببین و خوشحال باش که داری به بهترین نحو ممکن انتقام برادرتو میگیری .آخ که اگه قاضی بودی …. می شدی ناعادل ترین قاضی شهر…
دستی روی بازوم می شینه و وادارم می کنه بلند بشم،چشمام سیاهی میره،از پشت سیاهی چهره ی در هم رفته ی هامون رو می بینم،نه پشیمونه نه نگران…اما انگار فقط ذره ای دلش به حالم سوخته که بدون زخم زبون زدن به سمت ماشین هدایتم می کنه.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
گاهی وقتها
باید یه نقطه بذاری
باز شروع کنی
باز بخندی
باز بجنگی
باز بیفتی و محکمتر پاشی
گاهی باید یه لبخند خوشگل
به همه تلخیا بزنی
و بگی ممنون که یادم دادین
به خودم تکیه کنم...
@roman_ziba
با تمام دنیا قهرم .......!!
اما اگر تو صدایم کنی.......؛ ""برمیگردم "" .
وبا همان حماقت و سادگی ام می گویم........"" جانم "" .
من اینم ....... .
راحت دل می بندم ...... .
دیر فراموش می کنم ...... .
زود می شکنم...... .
به اشتباه وابسته میشوم.....!! . "ساده ام " می سوزم به پای سادگی ام........!! . "صبورم " صبر می کنم ........!! .
اما اگر دل بکنم ....... برای همیشه رفته ام !!
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت87 نگاهم رو با ترس به هامون می دوزم،چنان با فک قفل شده به هاله نگاه میکنه که
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت88
وادارم می کنه بشینم و این بار وقتی پشت فرمون می شینه، هر چهار پنجره رو باز میکنه .سرش رو به پشتی صندلی تکیه میده و ده دقیقه ای بدون روشن کردن ماشین سکوت می کنه،انگار می دونه بیشتر از هر چیز به این سکوت نیاز دارم و من چقدر ممنونش بودم که حالم رو درک کرد و دست از زخم زبون زدن برداشت ،چون یک کلمه… یک جمله ی دیگه مساوی بود تا نابودی کامل روانم.
چشمهامو می بندم،حرکت کردن ماشین رو حس می کنم ،راه زیادی طی شده بود برای همین طول نمیکشه تا رسیدن… متوجهی رسیدنمون میشم از اونجایی که هامون پیاده میشه و ماشین رو میبره داخل. متوجه میشم اما حس باز کردن چشم هام رو ندارم، احمقانه بود اگر توقع داشتم هامون با ملایمت بیدارم کنه .از ماشین پیاده میشه و در رو چنان به هم می کوبه که هر جنبنده ی خوابی رو بیدار کنه. دستی به شالم می کشم و با کرختی از ماشین پیاده میشم.
****
طی کردن اون سه طبقه انرژی زیادی ازم تحلیل میبره،هامون در رو با کلید باز میکنه و خودش زودتر داخل میره .بی حوصله کفش هامو از پا در میارم و روی کاناپه ولو میشم.
میخوام چشمام رو ببندم که صداش رو می شنوم:
_بلند شو !
نگاهش میکنم،با یه بسته قرص و یه لیوان آب بالای سرم وایستاده .قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش دستور میده:
_اینو که خوردی میری مثل بچه ی آدم غذاتو گرم می کنی و می خوری.
ناخواه زمزمه میکنم:
_تو چی؟
قرص رو روی میز می ذاره و جواب میده:
_تو لازم نیست به فکر من باشی،شکم خودتو سیر کن نمیری حوصله ی نعش کشی ندارم.
لبخند تلخی میزنم :
_یعنی فقط به خاطر اینکه حوصله ی نعش کشی نداری،داری بهم لطف می کنی؟مگه خودت همینو نمیخواستی؟
چشم هاش رو با کلافگی می بنده،انگار میل عجیبی به خورد کردنم داره اما جلوی خودش رو می گیره و بدون اینکه چیزی بگه به اتاقش میره و در رو محکم می کوبه.
نگاهم روی جلد قرص ثابت می مونه،بی خیال لج و لج بازی قرص رو میخورم و با پس زدن افکارم عزمم رو جزم می کنم و به آشپزخونه میرم و زیر لب غر میزنم،حقته آرامش وقتی با شکمت لج می کنی و به خودت گرسنگی میدی نتیجش میشه همین حالت تهوع های گاه و بی گاه…
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
وقتی کوچک بودم
فکر میکردم آدم ها چقدر بزرگند و ترس برم میداشت...
بزرگ که شدم دیدم بعضی آدما چقدر کوچکند
و بیشتر ترسیدم...
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت88 وادارم می کنه بشینم و این بار وقتی پشت فرمون می شینه، هر چهار پنجره رو باز
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت89
بی حوصله به تلویزیون خاموش زل زدم،کاری که تمام این روزهای بی حوصلگی انجام می دادم.
توی این هفته فقط یک بار مارال اومده بود اما تقریبا هر روز باهم صحبت می کردیم.تنها هم زبون این روزهام که اگه نبود نمی تونستم تحمل کنم.روزها همین طور پشت سر هم می گذشت،رفتار هامون هر روز بدتر از روز قبل می شد،بارها خواستم بگم اجازه بده برم ملاقات مامانم ،بارها خواستم ازش موبایلم رو بگیرم اما هر بار با دیدن لحن تند و اخم های در هم رفته ش پشیمون شدم. نه حوصله ی دعوا داشتم،نه دلِ شنیدن حرف های درد آورش رو… ترجیح می دادم توی خلوتم عذاب وجدان بگیرم،عذاداری کنم،با خودم دعوا کنم،گریه کنم… اما با رفتارم اجازه ندم هامون خوردم کنه،هر چند همیشه یه بهانه ای داشت.
صدای چرخش کلید رو که می شنوم متعجب نگاهم به سمت ساعت بر می گرده،ساعت پنج عصر بود… سابقه نداشت هامون این ساعت خونه بیاد.
از جام بلند میشم،در باز میشه و هامون همراه یه پسر بچه داخل میاد.پسر بچه ی تقریبا هفت ساله با دمپایی های کهنه و لباس های سیاه شده .
در که بسته میشه زیر لب سلامی می کنم و جوابم رو با نیم نگاهی که هامون حواله م می کنه می گیرم .
نگاه پسر بچه رو روی خودم می بینم،لبخندی با اجبار تحویلش میدم که خجالت زده بهم سلام می کنه.هیچ وقت میونه ی خوبی با بچه ها نداشتم،دوستشون نداشتم،حوصله شونو نداشتم… اما نگاه این پسر بچه اینقدر مظلوم بود که ناخودآگاه قدمی بهش نزدیک بشم و روی زانو بشینم.دستی به سرش می کشم و با مهربونی میگم:
_سلام،چه پسر خوبی!اسمت چیه؟
انگار لحنم باعث میشه از اون حالت تهاجمیش بیرون بیاد و با لبخند بگه:
_محمد رضا!
ابرویی بالا می ندازم ،نگاهم رو به هامون می دوزم تا شاید توضیح بده این کیه اما دریغ از اینکه نگاهم کنه چه برسه به توضیح.
بلند میشم ،میخوام پسر رو به داخل راهنمایی کنم که هامون دستش رو می گیره و به سمت مبل ها می بره.دنبالشون میرم که لحن دستوری هامون متوقفم می کنه:
_برو یه چیزی حاضر کن بخوره!
اخمی بین ابروهام جا خوش می کنه،آدم با خدمتکارش هم انقدر تند رفتار نمی کرد.حالا نه این که محترمانه تقاضا کنه اما می تونست از تندی لحنش کم کنه .
مثل این چند وقت اخیر در جواب توهینش سکوت می کنم و به آشپزخونه میرم،صدای حرف زدن هامون و اون پسر بچه میاد. توی لیوان آبمیوه می ریزم و همراه بیسکوئیت توی سینی می ذارم و به نشیمن می رم .
همزمان با خروجم متوجه ی صدای محمد رضا می شم که با کنجکاوی می پرسه:
_عمو این خانم زنت بود؟
نگاه هامون به من میوفته،سری با نشون تایید تکون میده.محمد رضا بدون اینکه متوجه ی من بشه ادامه میده:
_پس چرا اینطوری باهاش حرف زدی؟
به روی خودم نمیارم،سینی رو جلوش می ذارم و برای این که هامون رو از جواب دادن خلاص کنم میگم:
_اینم خدمت مهمون افتخاری ما !
چشم هاش برق می زنه و سوالش رو فراموش می کنه ،اول چند ثانیه با خجالت به سینی نگاه می کنه اما بعد بی تعارف دست دراز می کنه و بیسکوئیتی برمی داره و با ولع مشغول خوردن میشه.روی مبل تک نفره کنار هامون می شینم ،سرم رو نزدیکش می برم و آهسته زمزمه می کنم:
_این پسر کیه هامون ؟
سر می گردونه و با اخم نگاهم می کنه،نا امید بودم از جواب دادنش که میگه:
_قراره یه مدت این جا بمونه.
حیرت زده از جوابش میگم:
_چرا؟
خشک جوابم رو میده:
_چون من میگم،اعتراضی داری؟
توی پَرم می خوره،صاف می شینم و با ترش رویی به گل های فرش نگاه می کنم که صداش به گوشم میرسه :
_براش شام آماده کن.بلدی که؟
پوزخندی می زنم و به رسم یادآوری جمله ی روز اولش میگم:
_آره،ازم خدمتکار خوبی ساختی!
با تمسخر جواب میده:
_بعید می دونم،گند زدی به کل لباسهام…حتی به درد خدمتکار شدن هم نمی خوری.
_تقصیر خودته که ماشین لباس شویی رو از کار می ندازی و لباسای مارکتو می ذاری جلوی من تا با دست بشورم.
هامون:باز که زبونت دراز شد!لازمه کوتاهش کنم؟
می خوام جواب بدم که صدای محمد رضا مانع میشه:
_عمو شما نمی خوری؟
اخم از چهره ی هامون پاک میشه،به سمت محمد رضا برمی گرده و با مهربونی میگه:
_نه عمو تو بخور.
دستی به سر پسربچه می کشه که لبخند خجولی میزنه و به من میگه:
_خوش به حالت خاله،عمو خیلی خوبه .
نمی تونم جلوی پوزخند صدادار و طعنه ی کلامم رو بگیرم :
_هه آره خیلی!
نگاه چپ چپ هامون رو به دل نمی گیرم و ادامه میدم:
_انقدر خوبه که آدم دلش میخواد صبح و شب بشینه نگاش کنه.
کنایه ی حرفم رو نمی گیره و دوباره مشغول خوردن میشه.
هامون بلند میشه و با جدیت میگه:
_بیا اتاق کارت دارم .
با ترس نگاهش می کنم،خدا می دونه باز می خواست چطور جواب یه حرف سادم رو بده،شاید داد و فریاد،کتک یا زخم زبون زدن!
بدون اینکه نگاهم کنه به سمت اتاقش میره،برعکس هامون انگار محمد رضا با همون سنش نگاهم رو درک کرده که می پرسه:
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت89 بی حوصله به تلویزیون خاموش زل زدم،کاری که تمام این روزهای بی حوصلگی انجام
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت90
_از عمو می ترسی؟
لب می گزم .حتی این بچه هم فهمید چقدر ترسو شدم. باز همون لبخند اجباری رو تحویلش میدم:
_نه عزیزم،چرا باید بترسم؟
محمدرضا: عمو باهات قهره؟آخه بهت اخم می کنه .
خدایا این بچه چقدر فضوله؟بلند میشم تا باز بهونه دست آقا ندم و در همون حال هم جواب محمد رضا رو میدم:
_نه،عموت کلا بداخلاقه.
_اما خیلی مهربونه که!هر دفعه ازمون گل می خره،تازه ثبت ناممون کرد مدرسه برامون لباس خرید منم چون مریض شدم می خواد خودش خوبم کنه .
دلگیر از حرفش می خوام بپرسم چرا مریض شدی که صدای ناملایم هامون بلند میشه:
_آرامــــش!
به سمت اتاقش پا تند می کنم و وارد میشم،در رو محکم می بنده و با خشم میگه:
_کارت به جایی رسیده حرف منو پشت گوش می ندازی؟
بدون سرکشی زمزمه می کنم:
_ببخشید محمد رضا حرف می زد،نتونستم دل بچه رو بشکنم.
خداروشکر که فقط به اخم غلیظ بسنده می کنه. بعد از یه مکث طولانی به حرف میاد:
_یه مدت قراره اینجا باشه.
منتظر نگاهش می کنم تا ادامه بده،عادت داشت بین جملاتش وقفه بندازه.
_مریضه هواشو داشته باش!
متعجب از لحن متفاوتش که دور از خشونت و دستور دادنه می پرسم:
_چرا؟مگه چشه؟
با کلافگی نگاه ازم می گیره و جواب میده :
_بیماری قلبی داره.
دلم می گیره،مگه این بچه چند سالش بود؟مغموم زمزمه می کنم:
_تو می خوای عملش کنی؟
سر تکون میده.
_قبل از عمل میخوام آرزوهاشو برآورده کنم.
انگار که داره با خودش حرف می زنه که زمزمه وار زیر لب میگه:
_کاش زودتر می فهمیدم .
توی ذهنم سوالات زیادی چرخ میخوره،اما می ترسم بپرسم و تحقیر بشم،اما انگار هامون امروز یه فرق با بقیه روزهاش داره،انگار انقدر فکرش مشغوله که بدرفتاری رو فراموش کرده،دلو به دریا می زنم و می پرسم:
_این بچه کیه؟
با چهره ای در هم رفته بدون اینکه نگاهم کنه میگه:
_یه طفل معصوم که گیر یه لاابالی افتاد.
منتظر بهش چشم می دوزم،روی تخت می شینه و سرش رو بین دست هاش می گیره .مثل همیشه وقفه بین حرفاش رو از بین می بره و ادامه میده:
_این بچه رو از خونه انداختن بیرون!آخه یه آدم چطور می تونه انقدر پست باشه؟
هر چی بیشتر حرف میزنه،عذاب توی کلماتش بیشتر می شه:
_ننه ی احمقش می دونست پسرش مریضه اما ولش کرد و رفت پی هرزگی خودش. این پسر شبا توی خیابون میخوابه!بین دود و دم و کلی آدم کثافت حروم لقمه. اون وقت من… منِ خر هر روز دیدمش اما نفهمیدم مریضه،نفهمیدم کارتون خوابه!
حس می کردم عذاب وجدان داره به جنون می کشوندش،عذاب وجدان چی؟ اینکه نفهمید پسرک دست فروش کنار خیابون چه زندگی سختی داره؟
عذاب وجدان واقعی رو من باید تحمل کنم،منِ بی چشم و رو که قاتل برادر چنین مردیم!منِ احمق که جرمو انداختم گردن مادرم و دارم تحمل می کنم اون توی زندان باشه و من این جا…
هامون،آخ هامون… با من بدی،ازم متنفری اما هیچ وقت هیچ وقت نمیتونم منکر بشم که آدم خوبی هستی .همیشه بهت حسودیم میشه،به اینکه انقدر با وجدانی،به اینکه رابطه ت با خدا خوبه و نمازت قضا نمیشه،به اینکه بی خیال غرورت چهارشنبه شب ها میری حرم امام رضا .به عجزت وقتی سجده می کنی. به مهربونیت به این پسر بـچه!
سر بلند می کنه و با چشم هایی سرخ شده میگه:
_تا وقتی این جاست نذار بهش سخت بگذره!
لبخندی می زنم و از ته دل و رضایت مندانه میگم:
_خیالت راحت!
از بچه ها خوشم نمیومد درست،حوصله شونو نداشتم درست،اما وقتی برای هامون مهم بود دل منم می خواست که با رضایت کمکی بهش بکنم.
بدون اینکه بدنشو بالا بکشه روی تخت می خوابه و با همون لحن سرد همیشگیش می گه:
_برو بیرون می خوام بخوابم .
هیکل بزرگ و مردونه ش رو که توی قاب لباس های سیاه بود رو از نظر می گذرونم و بی حرف از اتاق بیرون میرم.
****
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
طوری بخند که....
حتی تقدیر شکستش را بپذیرد...
طوری عشق بورز...
که حتی تنفر راهش را بگیرد و برود..
و طوری خوب زندگی کن....
که حتی مرگ از تماشای زندگیت
سیر نشود....
@roman_ziba
موفقیت
از آن کسانی است که
یک ثانیه دیرتر ناامید می شوند
و یک لحظه دیرتر دست از تلاش
برمی دارند
مواظب همین "یک"های ساده
باشید
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت90 _از عمو می ترسی؟ لب می گزم .حتی این بچه هم فهمید چقدر ترسو شدم. باز همون لب
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت91
نگاهم رو دور اتاق مطالعه ی هامون که حالا توسط تخت و کمد و خرس بزرگ قرمز رنگ اشغال شده بود می گذرونم و زیر لب زمزمه می کنم :خیلی مَردی انصافا!
این تخت و این کمد در واقع مال من نه،مال محمد رضا بود .با این که به زودی عمل داشت اما هامون داشت آرزوهای کوچولوشو برآورده می کرد .چقدر این کارش قشنگ بود!
شب قبل بدون اینکه توجه به ظاهر و بدن زخم و زیلی و کثیف محمد نگاه کنه تختش رو باهاش قسمت کرد و صبح زود اونو با خودش بیمارستان برد.
دقیقا ساعت چهار ظهر هم مثل دیروز همراه محمد رضا به خونه اومد و چندی بعد زنگ آیفون نوید آوردن این وسایل ها رو داد.
دیدن ذوق محمد رضا حتی برای منم قشنگ بود،انقدر بالا پایین پرید،انقدر تشکر کرد که آخر هم به گریه کردن افتاد اما در نهایت پرید روی تخت سفید با رو تختی مشکی که روش طرح یه ماشین بزرگ قرمز رو داشت .به همین راحتی هامون آرزوی بزرگ یه پسر بچه رو برآورده کرد و چقدر خوب بود که یه آدم رویاهای بزرگ یه شخص دیگه رو تحقق ببخشه .
قدمی به جلو برمیدارم و به محمد رضا که روی تختش غرق خوابه نگاه می کنم،بچه انقدر ذوق کرده بود که خوابش برد .
در اتاقش رو می بندم و به اتاق هامون می رم،دیشب باز کابوس بدی دیدم و تا خود صبح بیدار بودم. خواب مادرم رو،خواب دیدم توی زندان چند نفر بهش حمله کردن و دارن کتکش می زنن،انقدر خواب وحشتناکی بود با جیغ از خواب پریدم و اولین چیزی که به چشمم اومد هامون بود که انگار طبق معمول وضو گرفته بود و داشت می رفت تا نماز صبحش رو بخونه.
نگاه وحشت زدم رو دید و خیره نگاهم کرد،اشک هایی که از ترس ریخته بودم رو دید و کلی حرف با چشماش بارم کرد .اما آخر طاقت نیاورد و به آشپزخونه رفت و لیوان آبی به دستم داد و بدون این که حرفی بزنه به اتاقش رفت .
شاید همین حرکتش بهم جسارت داده بود تا بخوام بهش خواهش کنم اجازه بده مادرم رو ببینم.
چند تقه ای به در میزنم،با مکث صدای مردونه ش رو می شنوم :
_بیا!
در رو باز می کنم و می بینمش،روبه روی آینه ایستاده و داره آخر دکمه ی بلوزش رو می بنده،طبق معمول سیاه!
_چی میخوای؟
مردد داخل میرم و در رو می بندم،کمربند چرم سیاهش رو از روی تخت بر میداره و مشغول بستن دور شلوار خوش دوختش میشه .این که بهم نگاه نمی کنه کارم رو سخت تر کرده،عادت نداشتم کسی حواسش جای دیگه باشه و بتونم حرف بزنم .لب هامو با زبون تر می کنم و به کلمات ذهنم جسارت میدم و به حرف میام.
_هامون…
از توی آینه نگاهی بهم می ندازه ، مقدمه چینی نمی کنم و با عجز میگم:
_اجازه میدی برم دیدن مامانم؟
با تحکم و بدون مکث میگه:
_نه!
قاطعیت کلامش ناامیدم می کنه اما دوباره شانسم رو امتحان می کنم :
_خواهش می کنم!دارم دیوونه میشم.
سری با تایید تکون میده و به سمتم میچرخه،آرومه اما توی نگاهش چیزی هست که وجودم رو میلرزونه،صداش رو می شنوم.
_اجازه میدم بری!
چشمام برق می زنه،اما جمله ی بعدیش تمام ذوقم رو کور می کنه:
_برو به جرمت اعتراف کن .دیشب توی خواب با ناله اسم مامانتو صدا می زدی .این یعنی عذاب وجدان داری!پس تمومش کن و برو کلانتری همه چیزو بگو!
با مکث خیره به چشمای نم زدم ادامه میده:
_منم طلاقت میدم،نگران نباش اجازه نمیدم سرت بره بالای چوبه ی دار .ولی باید مجازاتی که حقته رو بکشی .
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه