eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت150 دقیقه بعد جلوی نزدیک ترین بیمارستان توقف کردیم جلوتر از او پیاده شدم که ما
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -کی بشه اون روزی که چشم هات رو باز کنی و من از خوشی پر شم با یادآوری نبود آقاجان اشک در چشمانم حلقه زد دلم برای روزهایی که خانواده ای خوشبخت بودیم تنگ شده بود؛ سرم را به شیشه تکیه دادم و رقص قطره اشکی که رویش چکید را نظاره کردم دستی روی شانه ام نشست که به عقب برگشتم -مطمئنم اون روز میرسه اشک روی گونه ام را پاک کرد و دست های بی جانم را در دست گرفت، چقدر حس بودنش برایم شیرین بود و در این مدت حضورش جانی دوباره بود برایم از بیمارستان بیرون آمدیم، در ماشینی که قبل از رفتن آن را دیده بودم جای گرفتیم و به سمت خانه رفتیم هوا رو به تاریکی می رفت و دانه های ریز برف مرا به وجد می آورد، شهر پر هیاهو بود و مردم در رفت و آمد برای خرید عید بودند. چشم بستم از تمام چیزی که روبه رویم بود من فقط دلم خانواده ام را می خواست و بس! با توقف ماشین چشم باز کردم که خود را در کوچهمان دیدم، رو به روی خانه ی حاج صادق بودیم؛ پیاده شدیم و نگاهم به درب آبی رنگی خیره بود که پارچه ای سیاه هنوز بالای آن خودنمایی می کرد. شهاب رو به رویم ایستاد و مانع دیدم شد نگاه غمگینم را حواله اش کردم -بریم که همه منتظرن بی حوصله کنارش قدم برداشتم و به حیاطی پا گذاشتم که روزی برای بودن در آن دعا می کردم دانه های ریز برف روی صورت تب دارم فرود می آمد؛ قدم زنان مسیر حیاط تا خانه را طی کردیم و وارد خانه شدیم. هجوم هوای گرم و بوی خوش قورمه سبزی باعث شد نفس عمیقی بکشم و چشم روی هم بگذارم اما صدای پای نزدیک شدن فردی باعث شد از افکار درهمم بیرون بیایم و چشم باز کنم ثریاخانم را دیدم که به احترام آقاجان هنوز لباس مشکی به تن داشت نزدیکم آمد و مرا همچون مادری دلسوز در آغوش کشید حتی کلمه ای حرف نزدم و با تعارف هایش وارد خانه شدم و بی توجه به اطراف روی مبل وط سالن نشستم و سرم را به پشتی آن تکیه دادم؛ شهاب به اتاقش رفت و ثریاخانم از من خواست تا آماده شدن شام به حمام بروم از خدا خواسته درخواستش را قبول کردم و از جایم بلند شدم که گفت: -برو بالا اتاق شهاب با خجالت سر به زیر انداختم و با قدم های آرام به سمت پله هایی که به طبقه ی بالا متصل می شد رفتم، رو به روی اتاق شهاب ایستادم و ضربه ای به در زدم اما جوابی نداد مکثی کردم و دستگیره را پایین کشیدم که درب باز شد... کسی در اتاق نبود نگاهی به اطراف انداختم و ست اسپرت قرمز مشکی شیکی که روبهرویم نمایان شد جلوی آینهی قدی که رو به رویم بود ایستادم و به صورتم خیره شدم. شده بودم و زیر چشم هایم گود افتاده بود، لباس های مشکی رنگی که به تن داشتم و موهای ژولیده از من دختری زشت ساخته بود دستی روی صورتم کشیدم که با شنیدن صدایی از پشت سرم شُکه به عقب برگشتم شهاب را دیدم که سیگار به دست پشت سرم ایستاده بود نگاهی به پشت سرش انداختم و درب باز بالکن را دیدم -مثل همیشه زیبا تر از همه! سربه زیر انداختم و زیر لب گفتم: -ببخشید بی اجازه اومدم من در زدم... وسط حرفم پرید -بقول ثریا اینجا اتاق توام هست هنوز هم از این که چرا به ثریا خانوم مادر نمی گفت در تعجب بودم؛ چیزی نگفتم که سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد و به سمتم قدم برداشت و رو به رویم ایستاد، دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد نگاهم را به چشم های بی تابش دوختم -می دونی تو این چند وقت چی گیرم اومده؟ منتظر ادامه ی حرفش بودم که زیر گوشم زمزمه کرد -عشق نسبت به تو 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
-شُدی!قَلـ💗ـب طنو روحـ✨ـم! -شدی!بـ🕊ـالُ پَرو جونم!😌♥️ -شُدی...! همھ ے مَنظورم🥰 ‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‌Soмeтιмeѕ тнe worѕт plαce yoυ cαɴ вe ιѕ ιɴ yoυr нeαd. ‌ گاهی بدترین جایی که میتونی باشی، ذهن خودته... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
I ᴄᴀʀᴇ ᴛᴏᴏ ᴍᴜᴄʜ ﹐ ᴛʜᴀᴛ·s ʜᴏᴡ ɪ ᴀᴍ. من به همه زیادی اهمیت میدم، این چیزیه که من هستم!؛) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
به‌سرنوشتی‌اِعِتقاددارم،که‌توش‌مَنو "تُــــــو" تاابدباهَم‌باشیم..!♥️🥃 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
The most luxury thing a man could earn is a woman's heart.♥️ لاکچری ترین چیزی که یک مرد میتونه بدست بیاره قلب یک زنه.♥️ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی از برف اگر آدم بسازی دل ندارد ! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
yoυ are мy peace . .♡ آرامشم تویی . .♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب خوبیامون، فقط سین کردن نبود! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
ادم قوی انتقام نمیگیره که!! میزاره میره چون میدونه زمین گرده:) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بغض های لعنتی آخر به کشتن میدهد این دختر تنهای بی پشت و پناه ساده را :) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان آنلاین در حال تایپ😍 #پارت4 شبنم حالت قهر گرفت و گفت: نمی خواستم نار
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین😍 حسن گفت: چیزی نشده جان عمو. دستمو دور گردن حسن قفل کردم و با صدای بلند، گریه کردم. از این که به پایین تپه برسیم و حسن، من را به عمو صفر تحویل دهد بیشتر می ترسیدم.. تا جایی که موقع تحویلم، دستمو محکم تر دور حسن حلقه کردم. حسن گفت: خداروشکر که شبنم دهن وا کرد وگرنه ما امشب گیلوا رو پیدا نمی کردیم. عموم جلوی حسن آبروداری کرد و چیزی نگفت اما به محض این که به خانه رسیدیم، با چوب تر، به جانم افتاد. برادر کوچکترم از ترس، پای مهلقا را گرفته بود و گریه می کرد. من هم بعد از کتک خوردنم، بی حال تر از قبل یه گوشه افتادم که با سوپی که زن عمو برام مهیا کرده بود، دوباره انرژی گرفتم. زن عمو هم دلش برایم سوخته بود. چندبار نوازش گرانه دست روی سرم کشید و گفت: مادرجان نگرانت شدیم خب. چرا انقدر شیطنت می کنی؟ من هم سن تو بودم زنِ عموت شدم. اون وقت تو همش پی بازیگوشی هستی. دختر جان تو دیگه سن ازدواجته. نباید کوه و دشت رو هی گز کنی که! از حرف های عموزن چیزی نمی فهمیدم. همین که دست نوازشش روی سرم بود، انگار دنیا را به من داده بودند. با هورت، آخرین قطره سوپم را از کاسه بالا کشیدم و تشکر کردم. ترمیلا شب کنارم خوابید و تا صبح، از داستان های میرزا کوچک خان جنگلی برایم تعریف کرد. خبر نداشت که با هر بار شنیدن این داستان ها، دوباره حس شجاعتم برانگیخته می شد و دلم می خواست به کوه و صحرا بزنم. با یادآوری سبزی های از دست رفته، غم در دلم نشست. دوست نداشتم چرخچی را ببینم. امیدم را برای به دست آوردن عروسکم از دست دادم. زن عمو تحمل بازیگوشی های مرا نداشت. حق هم داشت. بزرگ کردن سه تا از بچه های خودش کم نبود که حالا دو تا بچه های جاریش هم، وبال گردنش بودند. با زن عمو برای توم بیجار (پاشوندن جوونه های برنج) سر زمین رفتیم. همه جا، شلوار گلی و خاکی ام با من بود. عموزن هم چند روزی بود که رفتارش خیلی بهتر از گذشته شده بود. من هم برای این که عموزن دوباره مثل قبل بداخلاقی نکند، سعی می کردم بیشتر به حرفش گوش کنم. شبنم دیگر با من بازی نمی کرد. انگار مارجانش از این که دخترش مثل من سر به هوا شود، می ترسید. من هم تصمیمم را گرفتم. با لیلا، عروسکم هر روز عصر بازی می کردم. زن عمو اجازه نمیداد به غیر از شبنم با کسی بازی کنم. حتی دامون و سجاد که قبل ترها هم بازی من بودن، اجازه نداشتند با من بازی کنن. زن عمو می گفت که داری تکلیف میشی و نباید با پسرها همبازی بشی. 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜