🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت شصت و ششم
#محمد
دراز کشیده بودم و به حرفای مهدیه فکر میکردم.. یعنی واقعا من...😥 که صدای پیامک گوشیم منو به خودم آورد باز کردم دیدم زده (مهدیه جان🌹) اهههههه اینم دست بردار نیست😒 همش میخواد بهم ثابت کنه عاشق شدم🤦♂براش نوشتم: منننننن عاششششققققق نشدددممممم شب به خیر بگیر بخواب😡
اونم جواب داد: حالا باشه به قول عزیز به موقعش خودت لو میدی😏
دیگه حسابی کفر مو در اورد ترجیح دادم جوابشو ندم چون اگر میدادم هرچی از دهنم میومد مینوشتم😬
دوباره دراز کشیدم. ولی... ولی شایدم راست بگه ها🤭
وجدان. بگیر بخواب دیگه همش داری به عاشقیو اینجور چیزا فکر میکنی ول کن بابا بگیر بخواب فردا کلی تو سایت کار داری!🤨
منم که حسابی حرف گوش کن وجدانم گرفتم خوابیدم😄
#عطیه
امروز کلی چیز یاد گرفتم ولی خدا بخیر بگذرونه امشبو😨 اخه مگه من عقل نداشتم که نذاشتم رسول بفهمه!🤦♀ اون موقع نمیخواستم بدونه چون ممکن بود مخالفت کنه ولی خب از یه طرف مثلا قرار بود برم سایت اونا بالاخره که میفهمید🤷♀ ولی خب الان وقتی فهمید که کار از کار گذشته و من استخدام شدم پس نمیتونه جلو مو بگیره😁 هرچند وقتی نخواستم بفهمه باید تاوان شو هم امشب بدم😫
ولی خدایی خیلی رسول حرفه ای کار میکنه ها💪 کلی چیز بلده که به منم یاد داده😍
رسول. جمع کن بریم خونه کار من تموم شده😒
عطیه. باشه من آماده ام بریم😅
خدایا خودت کمکم کن💔😅 نمیدونم قراره چیکارم کنه😰
سوار ماشین شدیم
رسول. عطیه چرا به من نگفتی؟🤨
عطیه. خب نمیخواستم بدونی😎
رسول. مگه نمیخواستی بیای اداره ی ما پس بالاخره که میفهمیدم🙄
عطیه. اصلا میخواستم سربه سرت بزارم خوبه؟😋
رسول. نه😒
عطیه. 😐😐😐
دیگه صحبت نکردیم ولی نمیدونم چرا چهره ی رسول یکم خوشحال بود😅 انگار همش تو دلش میخندید! که البته من خیلی باهوشم و متوجه خنده هاش میشدم😌
رسیدیم خونه🏠 مامان و بابام رفته بودن خونه عمه م مهمونی که توی شهرستان بودن و احتمالا چند روزم میموندن بخاطر کار مون من و رسولو نبرده بودن و ما دوتایی تنها بودیم😅
کار منم سخت تر شده بود چون با رسول تنها بودم پس مدافعان من خونه نبودن😩😢
رسول گفت
رسول. شام با من تو برو لباستو عوض کن بیا😏
عطیه. واقعا!!؟؟😳🤔
رسول. اره مگه چیه دست پختم خیلی هم بد نیستا🤨
عطیه. نه... خب... آخه..😅🧐🧐 هیچی هیچی..🤭 باشه میرم لباسامو عوض کنم🤷♀
اخخخخ جونننننن امشب نمیخواد غذا درست کنم😁👍👍👍 ولی چرا رسول یهو مهربون شده؟؟؟🤨🤨🤨
ول کن بابا بزار خوش باشیم حالا یه بار مهربون شده خرابش نمیکنم🤗
سریع لباس عوض کردم رفتم نشستم تو پذیرایی جلوی تلوزیون📺. پشتم به آشپز خونه بود و تو شو نمیدیدم. داشتم با تلویزیون ور میرفتم تا غذا آماده بشه...
#رسول
عطیه رفت بالا تو دلم گفتم ایول رسول👍👍 الان حسابی وقت دنیا و کائنات و خودت و عطیه و مخصوصا کارای سایتو میگیری😏😎😆😆
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
چه سَمی شده😈
آخخخخخخخ😖
دنیا دور سرم میچرخید🤯
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16378820606005
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
چشم الان میزارم🌺
برادر نمیکنه ولی من میکنم😈
ممنون از نظرتون🌹
ولی شما دیگه چه یزیدی هستید😈😂
#سرباز_یار
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت شصت و هفتم
#رسول
غذا ماکارانی درست کردم😋 ولی انصافا خیلی خوشمزه شده بود آشپزیم خوبه بد نیست😅
از قبل سالاد داشتیم🥗. از تو یخچال در آوردمش اومدم با ماست سس درست کنم و نقشه مو عملی کنم😈😎 یکم مایع ظرفشویی ریختم توش و یکمم سس ترش😆😈
به به چه سمی شده☠😏😏😏
همه چیزو مرتب چیدم رو میز و سسم دقیقا گذاشتم جلوش که دم دستش باشه و حتما بخوره😈 (البته یه جورایی مطمئن بودم که میخوره😏 چون عطیه به قول خودش سالاد بدون سس پایین نمیره😬)
صداش کردم اومد سر میز
عطیه: به به آقا رسول چه کرده😍 همرو دیونه کرده🤪
رسول: بشین بخور مزه نریز😎
نشست. همون اول شروع کرد به سالاد کشیدن.😏 (هنوز نخورده ها فقط ریخته😅) بعد شروع کرد یکم غذا رو خورد.
عطیه: به به چه طعمی😍😍 دستت درد نکنه داداش❤️
رسول: نوش جوووووون😎😌 (توی دلم : سُسَم بخور دیگه از دهن افتاد😈)
ایول شروع کرد به سس ریختن تو سالادش👍👍😼 خداروشکر حسابی هم زده بودم قشنگ حل شده بود خیلی معلوم نبود که چیزی اضافه کردم😆😏
رسول: (تو دلم) بدو بخور دیگه چقدر لفت میدی😫😫 سس به این خوشمزگیییییی😋😎😎
هورااااا شروع کرد به خوردن سالاد🤩🤩😈
وااااای عطیه چقدر خنگ شده هنوز نفهمیده دهنش کف کرده!!!!🤐🤦♂🤦♂
همه ی سالادو هم خورد که پس چی شد😟🧐
عطیه: دستت درد نکنه داداشی☺️ فقط نمیدونم چرا سالادش یه مزه ای میداد!😅 فکر کنم چون از دیروز مونده بود مزه ش تغییر کرده بود
رسول: نمیدونم شاید😅🤷♂
عطیه: تو نخوردی؟
رسول: نه نه ممنون🤭🤭
وجدان: رسول چرا اینکارو کردی خواهرته هاااا😡
اهههه ول کن دیگه کار از کار گذشته😒
غذا رو خوردیم و جمع کردیم
بعدش سریع رفت تو اتاقش
رفتم اتاقش دیدم خوابیده! چه زود خوابید! یعنی دل درد نگرفته؟🤨
(فردا صبح)
بیدار شدیم رفتیم سایت
#محمد
با مهدیه رفتیم سایت همه بودن رفتیم دنبال کارمون😎
#عطیه
نمیدونم چرا از صبح دلم یه جوریه😞 رفتم اتاق آقا محمد که بگم رسول همه چیرو بهم یاد داده و الان بیکارم بهم بگه که در مورد پرونده چیکار کنم🤔 در زدم
عطیه: سلام آقا
محمد: اِ.. س..سس..سلام🤭
عطیه: آقا رسول همه چیزو بهم یاد داد😊
یهو دلم پیچ خورد
عطیه: آیییییییییی😖
محمد: چیزی شده؟😶
عطیه: نننن.. نن...نه😓 (به زور گفته ها)
محمد: اما آخه حالتون خوب نیست😥
ویییی اصلا دلم نمیخواد جلوی آقا محمد درد مو بروز بدم🤭😣
عطیه: چیزی نیست یکم دلم درد میکنه🤭
اومدم بگم که کاری ندارم بهم بگید چیکار کنم؟ یهو ناخواسته گفتم
عطیه: آخخخخخخخخ آقا سرویس بهداشتی کجاست؟😧🤢
وییییی چه گندی زدم خودم که میدونستم اصلا چرا پرسیدم😑 آخه آدم از فرمانده ش راه دستشویی رو میپرسه؟!!🤯🤦♀😫
محمد: (به سمت در سرویس بهداشتی اشاره کرد)اونجا😟👈
سریع دوییدم رفتم تو.(گلاب به روتون🙈) کلی بالا آوردم🤮🤮🤮 خیلی دلم درد میکرد😣 سرمم درد میکرد😨 از بس درد داشتم اصلا نمیتونستم درست راه برم.😫 ولی اینجا نمیتونستم خودمو مریض نشون بدم تا همین الانم حسابی گند کاری کرده بودم.😢 دست و صورتمو شستم چادر و روسریمو مرتب کردم اومدم بیرون که با چهره آقا محمد رو به رو شدم😳😬
محمد: عطیه خانم خوب هستید؟🤔😟 چرا یهو حالتون بد شد؟😢
اهههه چرا هر موقع جلوی آقا محمدم دل پیچم زیاد میشه😩😰 فکر کنم به خاطر اُبُهتشه آدم جلوش استرس میگیره😶
عطیه: چیزی...نیس..ست...نگ...ران....نبا...شید🤭😓
محمد: ولی اینجور به نظر نمیرسه ها😦
عطیه: نه....نگ..ران...نباا..شی..ددد😓
رفتم سمت میزم که یهو دلم دوباره بد جور درد گرفت😖 و سرم تیر کشید😨 و افتادم زمین! فکنم خیلی محکم خوردم زمین چون سرم حسابی ترکید🤯😵 دنیا دور سرم میچرخید🌀 آخرین صدایی که شنیدم صدای رسول بود
رسول: عطیهههههههههه😱
و بیهوش شدم😞
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
محکم خوردن زمین😱
برای تلافی😏
بهش آسیب بزنن😡
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16378820606005
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
پروفایل
#چادرانه
#رفیقونه
#دخترونه
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
پروفایل
#چادرانه
#دخترونه
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
پروفایل
#چادرانه
#رفیقونه
#دخترونه
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_