eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
200 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
پروفایل _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و بیست و یکم این اولین بار نبود که به چنین موردهایی بر می خوردم😎 البته که در این مورد طول سیگنال خیلی زیاد بود و همین، استرس کار رو دو چندان می‌کرد😬 ولی خب سعی کردم خودم رو کنترل کنم😌 و خدارو شکر تونستم سریع یه نقشه خوب بریزم💪 و با اون آقا رسول که معلوم بود تو کارش ماهره و سرعت عمل خوبی داره انجامش بدیم🤓 داشتم اون کامپیوتر که هک کرده بود رو فریب می دادم تا بدون اینکه سرورش متوجه بشه عملیاتش لغو بشه🚫 علی: عملیاتش لغو شد!🤩 محمد: باریکالله. دمت گرم علی آقا😃 علی: چاکریم☺️ رسول: یعنی الان همه چی به خیر و خوشی تموم شد؟😍 علی: بلههه😁 پاشدم که برگردم بخش خودمون محمد: یه چایی مهمون ما باش!😇 علی: زحمت نمیدم یه ذره خورده کاری دارم برم اونارو انجام بدم🙃 محمد: هرطور راحتی ولی زحمتی نیست خوشحالم میشیم🤷‍♂ علی: نه دیگه با اجازه تون من میرم✋ خیلی بچه های خوبی بودن😍 از همون چند دقیقه ای هم که اونجا بودم متوجه شدم👌 دوست داشتم بیشتر پیششون باشم. ولی خب این دفعه نمی شد😕 رسول: حالا که داری میری..🤷‍♂ ولی قول بده بازم سر به ما بزنیا. حتما دوباره بیا😊 علی. چشم اگه تونستم میام. یاعلی✋🏻 محمد: یا علی✋ هوففف بالاخره تموم شد😬 بعد از کلی جنگ نفس گیر سایبری🖥 اجازه گرفتم و رفتم بالا استراحت کنم💤 نیاز به یکم دراز کشیدن داشتم😶 رفتم بالا. دیدم داوود یه گوشه تو لکه!🤔 راستیااا داوود اصن پایین نبود!😳 خواستم یکم سر به سرش بزارم😏 ولی گفتم بزار اول کمر مو صاف کنم، یه ذره خستگیم در بره بعد میرم سراغش..😓😈 یکم گوشه نمازخونه دراز کشیدم😴 فرشید اومده بود بالا اومد پیشم. فرشید: خداقوت پهلوون💪🤝 رسول: مخلصیم، ببخشید دراز کشیدم🙈 فرشید: نه بابا راحت باش رسول: داوود هنوز اونجاست؟🧐 فرشید: آره.. بچه ها گفتن از صبح که اومده چند ساعت کار کرده بعد اومده نمازخونه!🙄 انگار داره استراحت میکنه🤔 رسول: به خاطر دوساعت کار کردن خسته شده!؟😳 پس من چی باید بگم!😅 فرشید: ولی من فکر کنم دردش جای دیگه س..😏 رسول: آره باید بریم باهاش صحبت کنیم😙 اول خواستم یه ذره اذیتش کنم😈 آروم رفتم کنارش. سرش لای زانو هاش بود انگار خواب بود!😯 فرشید: چیکار میخوای بکنی؟🤭 رسول: هیسس!🤫 میبینی..😏 بعد رو به داوود کردم و.... تند تند تکونش دادم و با لحن هول هولکی گفتم😆 رسول: داوود داوود داوود!😦 پاشو! آقای حسینی😱(رئیس آقای عبدی) شاید🤭(اینو با صدای آروم گفتم فقط برای اینکه دروغ نگفته باشم🙈) اومده. اینجاست!😬 داوود یهو انگار موشک زده باشن پرید رو هوا🤯 داوود: چییی یا خداا😱 چرا منو بیدار نکردین! لباسمو بده!🤯 کفشم کو!؟🤯 وییی..😣 وااای من و فرشید مردیم از خنده!🤣 بقیه بچه ها که نفهمیده بودن ماجرا از چه قراره با یه علامت سوال گنده تو مغزشون به ما نگاه می کردن👀❓ در حال خنده زیاد گفتم رسول: نگران نباش😂😂 گفتم شاید🤣 هنوز نیومده که😆😆😅 داوود که انگار تازه فهمیده بود که سر به سرش گذاشتم با قیافه اخم آلود😒 زیر لب گفت داوود: کِی گفتی😒 بی مزه🙄 فرشید: آقا داووود!🤨 میبینم که... زود تر از موعد، سر خود میری جلو😯 بدون اجازه اسلحه میکشی!😲 بعدشم که میری تو لَکِ خودت!😏 رسول: اصن صبح مگه کِی اومدی که الان خسته شدی اومدی استراحت!😅 داوود حالت قهرگرفته بود😒 فکر کنم هنوز از دستمون ناراحت بود🙁 رسول: داوود؟ بگو دیگه چی بود این اتفاقا🤨 داوود: نمیییگم😒 رسول: لوس نشو دیگه!😩 یالا بگو ببینم داوود: نچ!😒 فرشید: از دستت ناراحته!🤨 معذرت خواهی کن ازش رسول: باشه بابا ببخشید🙃 داوود: نشنیدم؟😏 رسول: ببخشییید😬 داوود: آها حالا خوب شد😄 رسول: داداشیم؟!🤝 داوود: امممم بزار فکر کنم.. باشه داداشیم😌 رسول: ایول! حالا بگو ببینم؟! داوود: خب.. راستش..🙈 یه جورایی خودمم نفهمیدم چیشد🙁 فقط میدونم حسابی گند زدم🤦‍ فرشید: حسااابی🤨 داوود: حالا توام🙄 فقط از اون موقع سعی میکنم خیلی جلوی چشم آقا محمد نباشم🙃 رسول: کار خوبی میکنی چون حسابی از دستت شکاره😤 داوود: آره رفتم سمت یخچال آبدار خونه. دوتا نارنگی از تو یخچال پیدا کردم🍊 برداشتم یکیش که برای خودم اون یکیشم پرت کردم سمت داوود رسول: بگیر داوود: ممنون فرشید: ا پس من چی!😟 شما دوتا داداش شدین اُخُوَت ما از بین رفت؟🤨 حتما منم باید قهر کنم!😒 رسول: ببخشید. آخه فقط دو تا بود😅 فرشید: هیییع باشه بخشیدم😕 میگم زیاد نموندیم؟ یه وقت آقا محمد سبز نشه جلومون😅😬 محمد: مگه من درختم!؟🤨🤨 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ چرااااا😩 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. . شــــهـــــادت بــاب‌الـحــوائــج امــــام ڪاظــم عـلـیـہ الـسـلام بـرتـمــام شـیـعـیـان تـسـلـیـت🖤 _-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_ 🏴@romangandoee🏴 _-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_
خبر دهید بـه زهرا که یوسف دگرت به جُرم اینکه ندارد گناه زندانی‌ست _-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_ 🏴@romangandoee🏴 _-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_
4_5922711350873689164.mp3
2.82M
🌴غریبونه.. 🌴 تنهای تنها تو زندونه.. 🎙 حاج‌مهدی رسولی _-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_ 🏴@romangandoee🏴 _-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و بیست و دوم قلبم اومد تو دهنم!💔 تیکه نارنگیی که گذاشته بودم تو دهنم پرید گلوم و شروع کردم به سرفه.😣 داوود که تا الان نشسته بود با دیدن آقا محمد پرید هوا و نارنگیش از دستش افتاد.😬 فرشیدم که با دیدن آقا محمد فهمید حسابی گند زده،🤦‍♂️ چند قدم عقب رفت و... ژییییت!!!🤭 نارنگی داوود زیر پاش له شد!😨 من، هم سرفه م گرفته بود هم خنده!!😝 در وضعیت بدی بودم!!!🤢😆 ولی بی چاره فرشید.😢 الان حتما حس خیلی بدی داشت. جورابش خییییس😫... آقا محمد چپ چپ نگاش میکرد😬 حسابی آب شده بود. فقط تونست در جواب آقا محمد بگه فرشید. ا.. چیزه.. نه خب.. ببخشید..🙊 داوودم حال و روز بهتری نداشت😦 سرش پایین بود و محمد با غضب به داوود نگاه میکرد!😓 خداییش منم بودم از دستش عصبانی می‌شدم‌😕 آقا محمد حاضر شده بود خواهر شو طعمه کنه و یه جورایی با آبرو و جون اون بازی میشد!😟💔 که وقتی با اشتباه یه نفر، همه چی به باد رفته بود، خب معلومه از دستش ناراحت بشه😒 محمد. همگی برید سر کارتون!🤨🤨 اینجا جلسه تشکیل دادید!!🙄 فرشید تو هم جورابتو عوض میکنی، اینجا رو تمیز میکنی، بعد میری سر کارت😒 سه تایی. چشم😢 فرشید موند تا اونجا رو تمیز کنه.. من و داوود داشتیم از پله ها میرفتیم پایین. بی چاره عطیه!🙁 چه جوری میخواد محمدو تحمل کنه😅 البته که اونا با هم ساختن و انتخاب شونو کردن🤷‍♂️.. و البته حتما محمد تو این مدت تو خونه شون تغییر کرده👌، ولی بیچاره مهدیه خانم🤦‍♂️... اون که دیگه انتخاب نکرده! گیر چه برادری افتاده!!!😅😩 داوود. جااان!!؟🧐 داشتی در مورد خانم حسنی صحبت میکردی!؟😯 رسول. ها!! چی میگی!😧 من!!؟😳 با خانم حسنی چیکار دارم من؟!😬 داوود. آخه تو صحبتات من اسم مهدیه شنیدم!🤔 رسول. صحبتام!؟😳 اونجا بود که فهمیدم بلند بلند فکر میکردم!😨 رسول. ا چیزه... داوود🤭 میگم تو هر چی گفتمو شنیدی؟😟 داوود. نه! فقط صدای پچ پچ میشنیدم.🤷‍♂️ البته یه اسم مهدیه هم شنیدم!🧐 منظورت خانم حسنی بود؟ رسول. نه بابا چیزه🙊.. ا نگا کن! یاسر اومده!😍 داوود. کو؟!🤩 ا سلام یاسر...😄 هوفففف!😃 یاسر یکی از بچه های قدیمی بود که محل کارش عوض شده بود.. حالا اومده بود بهمون سر بزنه. خدا برام رسوندش😌 بعد از سلام و علیک با یاسر، رفتم نشستم پشت میزم که گزارش جنگ سایبری رو بنویسم✍🏻 بدم آقا محمد. فردا شبم خواستگاری بود🤗 زودکارمو تموم کردم که برم لباسامو برای فردا از اتوشویی بگیرم👔 فقط یه چیز ذهنمو مشغول کرده بود🧐 اینکه رسول واقعا در مورد کی صحبت میکرد؟😯 منظورش خانم حسنی بود؟؟ گزارش آماده شد رفتم که بدم به آقا محمد. دم در اتاقش بودم🚪 در بسته بود. خواستم در بزنم که صدای خانم حسنی رو شنیدم که انگار تو اتاق محمد بود😯 مهدیه. خب برای تو شاید مهم نباشه!😒 ولی برای من مهمه! اجازه بده زود تر برم دیگه😩 محمد. من کِی گفتم مهم نیست!🤨 آینده تو برام از همه چی مهم تره.. زود تر برو.. ولی خب حداقل کارتو بسپر به یکی دیگه...🤷‍♂️ ا چرا اینا اینقدر راحت باهم حرف میزنن!😳🤭 با اینکه میدونستم کار خوبی نیست، ولی باید میفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته😶🤨🤨 مهدیه. باشه میسپرم به عطیه😁 من دیگه میرم مامان هم دست تنهاس😙 محمد. باشه برو😅 مهدیه. ممنون داداش😇 دا...دا...ششش!!؟😳 نمیفهمم!🤯 یعنی.. یعنی.. محمد و خانم حسنی..💔😨 ویییییی اصلا حالم خوب نبود.😞 باورم نمیشد دارم میرم خواستگاری خواهر فرمانده م!😥 مغزم اصن جواب نمیداد!😓 نمیتونستم درست تصمیم بگیرم🤕 یعنی میتونستم از پسش بر بیام؟ فامیل شدن با فرمانده😱 اههههه نه نه نه.. نمیدونم😣 فقط میدونم که فردا نمیتونم برم خواستگاری😖😖 بدو بدو از در دور شدم، گزارش رو روی میزم گذاشتم و از سایت زدم بیرون...😞 یه ذره قدم زدم... اما فایده نداشت.. آروم نمیشدم😖... ذهنم خیلی درگیر بود🤯.. یه جورایی داشتم اتفاقات اخیر رو با نگاه اینکه خانم حسنی خواهر محمده کنار هم میچیدم و یهو همه چی تو ذهنم هنگ میکرد..😓😓 آخه چراااا؟؟ رفتم سمت خونه.. حوصله هیچی رو نداشتم😒 کسل رسیدم خونه. داوود. سلام مامان...😞 مادر داوود. ا سلام عزیزم! چه زود اومدی؟!😯 جوابی ندادم. رفتم پیشش. داوود. مامان... اگه میشه زنگ بزن بگو فردا نمیایم خواستگاری😔 مادر داوود. ا چرا!!؟ چیشده مگه؟! کاری پیش اومده؟🧐 داوود. حالا فعلا نمیتونم دیگه...😒 مادر داوود. خب بگم کِی میایم؟ داوود. هیچ وقت.. نه نه... نمیدونم😣.. فقط میدونم فعلا نمیتونم برم... ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ مجبوریم😞 حماقت تو🤨 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
گل چهارم باغ ولایت!❤️ تولدت مبارک!🎊 _-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_ 🎀@romangandoee🎀 _-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_