eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
201 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. . شــــهـــــادت بــاب‌الـحــوائــج امــــام ڪاظــم عـلـیـہ الـسـلام بـرتـمــام شـیـعـیـان تـسـلـیـت🖤 _-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_ 🏴@romangandoee🏴 _-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_
خبر دهید بـه زهرا که یوسف دگرت به جُرم اینکه ندارد گناه زندانی‌ست _-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_ 🏴@romangandoee🏴 _-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_
4_5922711350873689164.mp3
2.82M
🌴غریبونه.. 🌴 تنهای تنها تو زندونه.. 🎙 حاج‌مهدی رسولی _-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_ 🏴@romangandoee🏴 _-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و بیست و دوم قلبم اومد تو دهنم!💔 تیکه نارنگیی که گذاشته بودم تو دهنم پرید گلوم و شروع کردم به سرفه.😣 داوود که تا الان نشسته بود با دیدن آقا محمد پرید هوا و نارنگیش از دستش افتاد.😬 فرشیدم که با دیدن آقا محمد فهمید حسابی گند زده،🤦‍♂️ چند قدم عقب رفت و... ژییییت!!!🤭 نارنگی داوود زیر پاش له شد!😨 من، هم سرفه م گرفته بود هم خنده!!😝 در وضعیت بدی بودم!!!🤢😆 ولی بی چاره فرشید.😢 الان حتما حس خیلی بدی داشت. جورابش خییییس😫... آقا محمد چپ چپ نگاش میکرد😬 حسابی آب شده بود. فقط تونست در جواب آقا محمد بگه فرشید. ا.. چیزه.. نه خب.. ببخشید..🙊 داوودم حال و روز بهتری نداشت😦 سرش پایین بود و محمد با غضب به داوود نگاه میکرد!😓 خداییش منم بودم از دستش عصبانی می‌شدم‌😕 آقا محمد حاضر شده بود خواهر شو طعمه کنه و یه جورایی با آبرو و جون اون بازی میشد!😟💔 که وقتی با اشتباه یه نفر، همه چی به باد رفته بود، خب معلومه از دستش ناراحت بشه😒 محمد. همگی برید سر کارتون!🤨🤨 اینجا جلسه تشکیل دادید!!🙄 فرشید تو هم جورابتو عوض میکنی، اینجا رو تمیز میکنی، بعد میری سر کارت😒 سه تایی. چشم😢 فرشید موند تا اونجا رو تمیز کنه.. من و داوود داشتیم از پله ها میرفتیم پایین. بی چاره عطیه!🙁 چه جوری میخواد محمدو تحمل کنه😅 البته که اونا با هم ساختن و انتخاب شونو کردن🤷‍♂️.. و البته حتما محمد تو این مدت تو خونه شون تغییر کرده👌، ولی بیچاره مهدیه خانم🤦‍♂️... اون که دیگه انتخاب نکرده! گیر چه برادری افتاده!!!😅😩 داوود. جااان!!؟🧐 داشتی در مورد خانم حسنی صحبت میکردی!؟😯 رسول. ها!! چی میگی!😧 من!!؟😳 با خانم حسنی چیکار دارم من؟!😬 داوود. آخه تو صحبتات من اسم مهدیه شنیدم!🤔 رسول. صحبتام!؟😳 اونجا بود که فهمیدم بلند بلند فکر میکردم!😨 رسول. ا چیزه... داوود🤭 میگم تو هر چی گفتمو شنیدی؟😟 داوود. نه! فقط صدای پچ پچ میشنیدم.🤷‍♂️ البته یه اسم مهدیه هم شنیدم!🧐 منظورت خانم حسنی بود؟ رسول. نه بابا چیزه🙊.. ا نگا کن! یاسر اومده!😍 داوود. کو؟!🤩 ا سلام یاسر...😄 هوفففف!😃 یاسر یکی از بچه های قدیمی بود که محل کارش عوض شده بود.. حالا اومده بود بهمون سر بزنه. خدا برام رسوندش😌 بعد از سلام و علیک با یاسر، رفتم نشستم پشت میزم که گزارش جنگ سایبری رو بنویسم✍🏻 بدم آقا محمد. فردا شبم خواستگاری بود🤗 زودکارمو تموم کردم که برم لباسامو برای فردا از اتوشویی بگیرم👔 فقط یه چیز ذهنمو مشغول کرده بود🧐 اینکه رسول واقعا در مورد کی صحبت میکرد؟😯 منظورش خانم حسنی بود؟؟ گزارش آماده شد رفتم که بدم به آقا محمد. دم در اتاقش بودم🚪 در بسته بود. خواستم در بزنم که صدای خانم حسنی رو شنیدم که انگار تو اتاق محمد بود😯 مهدیه. خب برای تو شاید مهم نباشه!😒 ولی برای من مهمه! اجازه بده زود تر برم دیگه😩 محمد. من کِی گفتم مهم نیست!🤨 آینده تو برام از همه چی مهم تره.. زود تر برو.. ولی خب حداقل کارتو بسپر به یکی دیگه...🤷‍♂️ ا چرا اینا اینقدر راحت باهم حرف میزنن!😳🤭 با اینکه میدونستم کار خوبی نیست، ولی باید میفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته😶🤨🤨 مهدیه. باشه میسپرم به عطیه😁 من دیگه میرم مامان هم دست تنهاس😙 محمد. باشه برو😅 مهدیه. ممنون داداش😇 دا...دا...ششش!!؟😳 نمیفهمم!🤯 یعنی.. یعنی.. محمد و خانم حسنی..💔😨 ویییییی اصلا حالم خوب نبود.😞 باورم نمیشد دارم میرم خواستگاری خواهر فرمانده م!😥 مغزم اصن جواب نمیداد!😓 نمیتونستم درست تصمیم بگیرم🤕 یعنی میتونستم از پسش بر بیام؟ فامیل شدن با فرمانده😱 اههههه نه نه نه.. نمیدونم😣 فقط میدونم که فردا نمیتونم برم خواستگاری😖😖 بدو بدو از در دور شدم، گزارش رو روی میزم گذاشتم و از سایت زدم بیرون...😞 یه ذره قدم زدم... اما فایده نداشت.. آروم نمیشدم😖... ذهنم خیلی درگیر بود🤯.. یه جورایی داشتم اتفاقات اخیر رو با نگاه اینکه خانم حسنی خواهر محمده کنار هم میچیدم و یهو همه چی تو ذهنم هنگ میکرد..😓😓 آخه چراااا؟؟ رفتم سمت خونه.. حوصله هیچی رو نداشتم😒 کسل رسیدم خونه. داوود. سلام مامان...😞 مادر داوود. ا سلام عزیزم! چه زود اومدی؟!😯 جوابی ندادم. رفتم پیشش. داوود. مامان... اگه میشه زنگ بزن بگو فردا نمیایم خواستگاری😔 مادر داوود. ا چرا!!؟ چیشده مگه؟! کاری پیش اومده؟🧐 داوود. حالا فعلا نمیتونم دیگه...😒 مادر داوود. خب بگم کِی میایم؟ داوود. هیچ وقت.. نه نه... نمیدونم😣.. فقط میدونم فعلا نمیتونم برم... ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ مجبوریم😞 حماقت تو🤨 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
گل چهارم باغ ولایت!❤️ تولدت مبارک!🎊 _-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_ 🎀@romangandoee🎀 _-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_
4_5767019422048847547.mp3
3.38M
💐تو آغوش اربابه 💐آروم میخوابه 🎙سید مجید بنی فاطمه _-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_ 🎀@romangandoee🎀 _-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_
مداحی آنلاین - لطف علی الداوم شهربانو - محمود کریمی.mp3
9.16M
💐شب شب زین العابدین 💐کربلایی شده مدینه 🎙محمود کریمی _-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_ 🎀@romangandoee🎀 _-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و بیست و سوم مادر داوود: وااا برای چی!😧 مگه چیشده!!؟ داری نگرانم میکنیااا..😟 داوود: نه حالا...😕 چیز خاصی نیست... ببخشید من میرم استراحت کنم...😞 مادر داوود: باشه مادر!🤭 رفتم سمت اتاقم. دریا از اتاقش اومد بیرون دریا: به به! آق داداش!!😜 چه عجب این طرفااا!😁 اصلا حوصله شو نداشتم.😒 کنارش زدم. رفتم تو اتاقم و درو بستم.😑 فقط صداشو شنیدم که به مامانم گفت دریا: این چش بود!😳 مادر داوود: نمیدونم والا!🤷‍♀ رو تختم دراز کشیدم و به خانم حسنی، محمد، و آینده ای نا معلوم فکر می کردم...🤯💔😢😢 اههههههههه!😡 این چه وضعشه آخه!!😩 چرا اینطوری شد!!!🤨😟 بعد از اینکه کامپیوتر یهویی خاموش شد، هر کاری کردیم روشن نشد!😟 تا اینکه نیم ساعت بعد بالاخره روشن شد و دیدیم عملیاتش متوقف شده.😳 یعنی چه مشکلی پیش اومده بود!؟😰 انتقال ها و ارتباطات سایبری mi6 بی نظیرن و اصلا نمیشه مشکلی توشون پیش بیاد!😯 یعنی چه اتفاقی افتاده که تو سیگنالا شون پارازیت افتاده!؟😓😓 ماریا: آریا خیلی سریع کامپیوترو بررسی کن!😡 باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده بوده..😵 آریا: Ok بعد با عصبانیت از اتاقش زدم بیرون و رفتم سمت اتاق خودم.🤯 ماریا خیلی ترسناک شده بود!!😬 معلوم بود خیلی عصبیه!🤕 هر لحظه ممکن بود همه خشم شو رو سر من خالی کنه!!😐 برای همین کاری که گفت رو مو به مو انجام دادم...🤐 کامپیوتر روشن شده بود، اما تنظیماتش دست من نبود!😧 انگار از یه سرور دیگه داشت دستور میگرفت و به دستورات کیس من عمل نمیکرد!😥 یه جوررایی یه جورایی انگار هک شده بود!!😱 وااااای! سیستم سفارت...!😧 هک شده!!؟😓 سریع رقتم پیش ماریا بهش گفتم ماریا: چییییی؟!😳 کی هک کرده!؟ چه جوری هک کرده؟!😰 آریا: نمیدونم..نمیدونم...😣 فقط از نوع فعالیت کامپیوتر اینو حدس زدم...😓 ماریا: شناسه کامپیوترو بده من😥 آریا: چرا!؟😟 ماریا: باید بدم mi6 بررسیش کنه😓 آریا: ا اون وقت که به خودمون شک میکنن! فکر میکنن لو رفتیم!😣😢 ماریا: نمیشه مجبوریم.😒 به خاطر حماقت توِ...........🤬 باید زیر بار همچین کاری برم.😤 کسی که تونسته به سیستم سفارت نفوذ کنه، حتما یه حرفه ای تمام عیاره🙁 و جز mi6 کسی نمیتونه گیرش بندازه.🤭 البته خودم یه حدسایی میزنم...😏 ولی خب اگه خود mi6 پیداش کنه، بهتره.😎 جرعت حرف زدن نداشتم.🤐 میترسیدم الان یه چیزی بگم دوباره بهم بتوپه!🙄 برای همین سریع فقط آدرس شناسه کامپیوترو بهش دادم و اونم گرفت و رفت. دیگه تقریبا شب شده بود.🌙 اومد تو اتاقم. چشماش برق میزد!🤩😈 و انگار چیز مهمی متوجه‌ شده باشه😯... البته بیشتر انگار یه نقشه مکارانه کشیده!😏😈 در هر صورت صبر کردم تا خودش توضیح بده. ماریا: سیگنالای رد و بدل شده رو بخش سایبری mi6 تحلیل کرده و منبع شو پیدا کرده🤩😈 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ بالاخرههههه😈 سخت شده😞 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
بدلیل‌اهانت‌به‌نام‌حضرت‌زینب(س) توسط‌امیرتتلومادوست‌داران‌اهل‌بیت‌ وظیفه‌داریم‌که‌پرچم‌حضرت‌زینب‌را بالانگهداریم...!🙂✌🏼 لطفاًنشردهیدوهمگان‌عکس‌ پروفایلشان‌رازینبی‌کنند، تاتتلووامثال‌اوبدانندکه‌ اهل‌بیت‌خط‌قرمز‌ماست...!👊🏻😏` ...!✊🏼 (س)✊🏼
410475_465.mp3
1.82M
دعای عهد🤲🏼 _-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_ 🎊@romangandoee🎊 _-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_