فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
.
.
شــــهـــــادت بــابالـحــوائــج
امــــام ڪاظــم عـلـیـہ الـسـلام
بـرتـمــام شـیـعـیـان تـسـلـیـت🖤
#شهادت_امام_کاظم
#امام_کاظم
_-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_
🏴@romangandoee🏴
_-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_
خبر دهید بـه زهرا که یوسف دگرت
به جُرم اینکه ندارد گناه زندانیست
#شهادت_امام_کاظم
#امام_کاظم
_-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_
🏴@romangandoee🏴
_-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_
4_5922711350873689164.mp3
2.82M
#مداحی
🌴غریبونه..
🌴 تنهای تنها تو زندونه..
🎙 حاجمهدی رسولی
#شهادت_امام_کاظم
#امام_کاظم
_-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_
🏴@romangandoee🏴
_-_-_-_●●⸾🖤 ⃟🥀⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و بیست و دوم
#رسول
قلبم اومد تو دهنم!💔 تیکه نارنگیی که گذاشته بودم تو دهنم پرید گلوم و شروع کردم به سرفه.😣 داوود که تا الان نشسته بود با دیدن آقا محمد پرید هوا و نارنگیش از دستش افتاد.😬 فرشیدم که با دیدن آقا محمد فهمید حسابی گند زده،🤦♂️ چند قدم عقب رفت و...
ژییییت!!!🤭 نارنگی داوود زیر پاش له شد!😨 من، هم سرفه م گرفته بود هم خنده!!😝 در وضعیت بدی بودم!!!🤢😆 ولی بی چاره فرشید.😢 الان حتما حس خیلی بدی داشت. جورابش خییییس😫... آقا محمد چپ چپ نگاش میکرد😬 حسابی آب شده بود. فقط تونست در جواب آقا محمد بگه
فرشید. ا.. چیزه.. نه خب.. ببخشید..🙊
داوودم حال و روز بهتری نداشت😦 سرش پایین بود و محمد با غضب به داوود نگاه میکرد!😓 خداییش منم بودم از دستش عصبانی میشدم😕 آقا محمد حاضر شده بود خواهر شو طعمه کنه و یه جورایی با آبرو و جون اون بازی میشد!😟💔 که وقتی با اشتباه یه نفر، همه چی به باد رفته بود، خب معلومه از دستش ناراحت بشه😒
محمد. همگی برید سر کارتون!🤨🤨 اینجا جلسه تشکیل دادید!!🙄 فرشید تو هم جورابتو عوض میکنی، اینجا رو تمیز میکنی، بعد میری سر کارت😒
سه تایی. چشم😢
فرشید موند تا اونجا رو تمیز کنه.. من و داوود داشتیم از پله ها میرفتیم پایین. بی چاره عطیه!🙁 چه جوری میخواد محمدو تحمل کنه😅 البته که اونا با هم ساختن و انتخاب شونو کردن🤷♂️.. و البته حتما محمد تو این مدت تو خونه شون تغییر کرده👌، ولی بیچاره مهدیه خانم🤦♂️... اون که دیگه انتخاب نکرده! گیر چه برادری افتاده!!!😅😩
داوود. جااان!!؟🧐 داشتی در مورد خانم حسنی صحبت میکردی!؟😯
رسول. ها!! چی میگی!😧 من!!؟😳 با خانم حسنی چیکار دارم من؟!😬
داوود. آخه تو صحبتات من اسم مهدیه شنیدم!🤔
رسول. صحبتام!؟😳
اونجا بود که فهمیدم بلند بلند فکر میکردم!😨
رسول. ا چیزه... داوود🤭 میگم تو هر چی گفتمو شنیدی؟😟
داوود. نه! فقط صدای پچ پچ میشنیدم.🤷♂️ البته یه اسم مهدیه هم شنیدم!🧐 منظورت خانم حسنی بود؟
رسول. نه بابا چیزه🙊.. ا نگا کن! یاسر اومده!😍
داوود. کو؟!🤩 ا سلام یاسر...😄
هوفففف!😃 یاسر یکی از بچه های قدیمی بود که محل کارش عوض شده بود.. حالا اومده بود بهمون سر بزنه. خدا برام رسوندش😌
#داوود
بعد از سلام و علیک با یاسر، رفتم نشستم پشت میزم که گزارش جنگ سایبری رو بنویسم✍🏻 بدم آقا محمد. فردا شبم خواستگاری بود🤗 زودکارمو تموم کردم که برم لباسامو برای فردا از اتوشویی بگیرم👔
فقط یه چیز ذهنمو مشغول کرده بود🧐 اینکه رسول واقعا در مورد کی صحبت میکرد؟😯 منظورش خانم حسنی بود؟؟
گزارش آماده شد رفتم که بدم به آقا محمد. دم در اتاقش بودم🚪 در بسته بود. خواستم در بزنم که صدای خانم حسنی رو شنیدم که انگار تو اتاق محمد بود😯
مهدیه. خب برای تو شاید مهم نباشه!😒 ولی برای من مهمه! اجازه بده زود تر برم دیگه😩
محمد. من کِی گفتم مهم نیست!🤨 آینده تو برام از همه چی مهم تره.. زود تر برو.. ولی خب حداقل کارتو بسپر به یکی دیگه...🤷♂️
ا چرا اینا اینقدر راحت باهم حرف میزنن!😳🤭 با اینکه میدونستم کار خوبی نیست، ولی باید میفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته😶🤨🤨
مهدیه. باشه میسپرم به عطیه😁 من دیگه میرم مامان هم دست تنهاس😙
محمد. باشه برو😅
مهدیه. ممنون داداش😇
دا...دا...ششش!!؟😳 نمیفهمم!🤯 یعنی.. یعنی.. محمد و خانم حسنی..💔😨
ویییییی اصلا حالم خوب نبود.😞 باورم نمیشد دارم میرم خواستگاری خواهر فرمانده م!😥 مغزم اصن جواب نمیداد!😓 نمیتونستم درست تصمیم بگیرم🤕 یعنی میتونستم از پسش بر بیام؟ فامیل شدن با فرمانده😱 اههههه نه نه نه.. نمیدونم😣 فقط میدونم که فردا نمیتونم برم خواستگاری😖😖
بدو بدو از در دور شدم، گزارش رو روی میزم گذاشتم و از سایت زدم بیرون...😞
یه ذره قدم زدم... اما فایده نداشت.. آروم نمیشدم😖... ذهنم خیلی درگیر بود🤯.. یه جورایی داشتم اتفاقات اخیر رو با نگاه اینکه خانم حسنی خواهر محمده کنار هم میچیدم و یهو همه چی تو ذهنم هنگ میکرد..😓😓 آخه چراااا؟؟
رفتم سمت خونه.. حوصله هیچی رو نداشتم😒 کسل رسیدم خونه.
داوود. سلام مامان...😞
مادر داوود. ا سلام عزیزم! چه زود اومدی؟!😯
جوابی ندادم. رفتم پیشش.
داوود. مامان... اگه میشه زنگ بزن بگو فردا نمیایم خواستگاری😔
مادر داوود. ا چرا!!؟ چیشده مگه؟! کاری پیش اومده؟🧐
داوود. حالا فعلا نمیتونم دیگه...😒
مادر داوود. خب بگم کِی میایم؟
داوود. هیچ وقت.. نه نه... نمیدونم😣.. فقط میدونم فعلا نمیتونم برم...
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
مجبوریم😞
حماقت تو🤨
💠نویسنده : سرباز یار💠
نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁
https://harfeto.timefriend.net/16444030352092
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
#والپیپر
گل چهارم باغ ولایت!❤️
تولدت مبارک!🎊
#میلاد_امام_سجاد
#امام_سجاد
#صحیفه_سجادیه
#ماه_شعبان
_-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_
🎀@romangandoee🎀
_-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_
4_5767019422048847547.mp3
3.38M
#مولودی
💐تو آغوش اربابه
💐آروم میخوابه
🎙سید مجید بنی فاطمه
#میلاد_امام_سجاد
#امام_سجاد
#صحیفه_سجادیه
#ماه_شعبان
_-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_
🎀@romangandoee🎀
_-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_
مداحی آنلاین - لطف علی الداوم شهربانو - محمود کریمی.mp3
9.16M
#مولودی
💐شب شب زین العابدین
💐کربلایی شده مدینه
🎙محمود کریمی
#میلاد_امام_سجاد
#امام_سجاد
#صحیفه_سجادیه
#ماه_شعبان
_-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_
🎀@romangandoee🎀
_-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت صد و بیست و سوم
#داوود
مادر داوود: وااا برای چی!😧 مگه چیشده!!؟ داری نگرانم میکنیااا..😟
داوود: نه حالا...😕 چیز خاصی نیست... ببخشید من میرم استراحت کنم...😞
مادر داوود: باشه مادر!🤭
رفتم سمت اتاقم. دریا از اتاقش اومد بیرون
دریا: به به! آق داداش!!😜 چه عجب این طرفااا!😁
اصلا حوصله شو نداشتم.😒 کنارش زدم. رفتم تو اتاقم و درو بستم.😑 فقط صداشو شنیدم که به مامانم گفت
دریا: این چش بود!😳
مادر داوود: نمیدونم والا!🤷♀
رو تختم دراز کشیدم و به خانم حسنی، محمد، و آینده ای نا معلوم فکر می کردم...🤯💔😢😢
#ماریا
اههههههههه!😡 این چه وضعشه آخه!!😩 چرا اینطوری شد!!!🤨😟
بعد از اینکه کامپیوتر یهویی خاموش شد، هر کاری کردیم روشن نشد!😟 تا اینکه نیم ساعت بعد بالاخره روشن شد و دیدیم عملیاتش متوقف شده.😳 یعنی چه مشکلی پیش اومده بود!؟😰 انتقال ها و ارتباطات سایبری mi6 بی نظیرن و اصلا نمیشه مشکلی توشون پیش بیاد!😯 یعنی چه اتفاقی افتاده که تو سیگنالا شون پارازیت افتاده!؟😓😓
ماریا: آریا خیلی سریع کامپیوترو بررسی کن!😡 باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده بوده..😵
آریا: Ok
بعد با عصبانیت از اتاقش زدم بیرون و رفتم سمت اتاق خودم.🤯
#آریا
ماریا خیلی ترسناک شده بود!!😬 معلوم بود خیلی عصبیه!🤕 هر لحظه ممکن بود همه خشم شو رو سر من خالی کنه!!😐 برای همین کاری که گفت رو مو به مو انجام دادم...🤐
کامپیوتر روشن شده بود، اما تنظیماتش دست من نبود!😧 انگار از یه سرور دیگه داشت دستور میگرفت و به دستورات کیس من عمل نمیکرد!😥 یه جوررایی یه جورایی انگار هک شده بود!!😱 وااااای! سیستم سفارت...!😧 هک شده!!؟😓 سریع رقتم پیش ماریا بهش گفتم
ماریا: چییییی؟!😳 کی هک کرده!؟ چه جوری هک کرده؟!😰
آریا: نمیدونم..نمیدونم...😣 فقط از نوع فعالیت کامپیوتر اینو حدس زدم...😓
ماریا: شناسه کامپیوترو بده من😥
آریا: چرا!؟😟
ماریا: باید بدم mi6 بررسیش کنه😓
آریا: ا اون وقت که به خودمون شک میکنن! فکر میکنن لو رفتیم!😣😢
ماریا: نمیشه مجبوریم.😒 به خاطر حماقت توِ...........🤬 باید زیر بار همچین کاری برم.😤 کسی که تونسته به سیستم سفارت نفوذ کنه، حتما یه حرفه ای تمام عیاره🙁 و جز mi6 کسی نمیتونه گیرش بندازه.🤭 البته خودم یه حدسایی میزنم...😏 ولی خب اگه خود mi6 پیداش کنه، بهتره.😎
جرعت حرف زدن نداشتم.🤐 میترسیدم الان یه چیزی بگم دوباره بهم بتوپه!🙄 برای همین سریع فقط آدرس شناسه کامپیوترو بهش دادم و اونم گرفت و رفت.
دیگه تقریبا شب شده بود.🌙 اومد تو اتاقم. چشماش برق میزد!🤩😈 و انگار چیز مهمی متوجه شده باشه😯... البته بیشتر انگار یه نقشه مکارانه کشیده!😏😈 در هر صورت صبر کردم تا خودش توضیح بده.
ماریا: سیگنالای رد و بدل شده رو بخش سایبری mi6 تحلیل کرده و منبع شو پیدا کرده🤩😈
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
بالاخرههههه😈
سخت شده😞
💠نویسنده : سرباز یار💠
نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁
https://harfeto.timefriend.net/16444030352092
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
🌱@romangandoee🌱
_-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_
بدلیلاهانتبهنامحضرتزینب(س)
توسطامیرتتلومادوستداراناهلبیت
وظیفهداریمکهپرچمحضرتزینبرا
بالانگهداریم...!🙂✌🏼
لطفاًنشردهیدوهمگانعکس
پروفایلشانرازینبیکنند،
تاتتلووامثالاوبدانندکه
اهلبیتخطقرمزماست...!👊🏻😏`
#لعنتاللهعلیالقومالظالمین...!✊🏼
#لبیکیازینب(س)✊🏼
410475_465.mp3
1.82M
دعای عهد🤲🏼
#نیمه_شعبان
#ولادت_صاحب_الزمان
#دعای_عهد
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_
🎊@romangandoee🎊
_-_-_-_●●⸾💖 ⃟🌸⸾●●_-_-_-_