eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
515 دنبال‌کننده
230 عکس
303 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم. _خب... چرا!! ؟؟😔 علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه.😕 مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه. یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت. علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش.😊 با ناراحتی از پایگاه بیرون زد... اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد. حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید. باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که... 💔ریحانه اش همسر کسی دیگر شود.😡💔 پدرومادرش، خانه بودند... سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت. یوسف رو به پدرش کرد. _بابا _بگو 😠 _میخام باهاتون حرف بزنم😐 کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت: _میشنوم 😠 _بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین . گذاشتین. از ارث کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟!😐 فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست. _خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟😕 _ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین!😥 باغصه گفت: _اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم😒☝️ اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم. فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده. _خب بگو😊 _از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟🙁 فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد. _تصمیمت قطعیه!؟😠 _خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!!😔 _خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی. _باشه چشم. بفرمایین.😒 _من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط.. 😠 کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد. 😠☝️یک_حق پول گرفتن نداری نه از و نه از .و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت👉 از وقتی میشی ..! 😠✌️دو_خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما حسابی باز نکن...!! با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود.😢😒 _فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟😠 _ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ...😥😒 _همینی که هست..!😡 _ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟😒 فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی.😏 یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... 😔 فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین. _الان نمیزنم.. بذار برا بعد.! کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین تو داره زندگی میکنه.. اونوقت ..!! کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد. _مامان...بزنین دیگه..!☎️😔 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 ساعتی که کوچه بود. احیانا اگر از آنجا رد میشد!!👌 💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ به مردش کند. که به خرج بیافتد... که نباشد... که زیر بار نرود... که زخم نشود..👏 دربی را که مختص خدمه ها بود.. برای یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت.. اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش.. از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥 ، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،... 👌احدی نه فقط، ریحانه را که زنی را نمیدید. 👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... نیاز به میکروفن. که همه مردان را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود... 💙گرچه ریحانه را میداد اما یوسفش بود.. 💙گرچه مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳 💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش بود. هم خلوت بود. و هم آرایشگرش را . 💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند. 💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی . اما ، ، داشت. با که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه بود، بود و . و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، ...!👌 💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند... خام بود. ریحانه خودش با قلم 🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت. هر روز از صبح تا آخرشب... در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی.. گرچه یوسف ذوق داشت... گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد.. اما در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣 این را ریحانه . خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..! یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد.. 💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍 💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس.. بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در میرفت. ریحانه را گرفت..😊☝️ بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند.. از خرید برمیگشتند... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨پاسخ یک پیامبر بدون اينکه لحظه اي مکث کنم گفتم ... ـ بله ... چطور؟ ...😳😟 لبخند آرامش بخشي✨🌤 چهره مصممش رو پر کرد ... 🌤ـ هر انساني براساس و ... داده هاي اوليه رو دريافت مي کنه ... در کودک راه ورود نداره ... چون کدنويسي هاي اوليه تعيين مي کنه که پيامبر درون بر همه چيز غلبه داشته باشه ... و هر چيزي رو که وارد بشه پردازش مي کنه ... اما شيطان اين رو هم مي دونه که سيستم پردازشگر ... بايد اطلاعات وارد شده رو به عنوان ثبت کنه ... پس مياد سراغ پدر و مادر و اطرافيان اون بچه ... چون اونها در حال شکل دادن اطلاعات ورودي هستن ... اگه بتونه اونها رو در دست بگيره و کنه ... داده هاي اوليه کودک رو تعيين مي کنه ... و هيچ کاري در اين زمينه از دستش برنمياد ... جز اينکه از راه وارد بشه ... برمي گردم روي خانواده هاي ... پدر و مادر، سيستم پردازشگرشون شده ... و پایه اش براساس اطلاعات و داده هاي مذهبي شکل گرفته ... حالا به عنوان مثال ... فرزند اونها به سني رسيده که بايد نماز بخونه ... يا سيستم پردازشگر اونها انجام زمينه سازي لازم رو در قرار نميده ... و اونها به اصطلاح، اين کار رو فراموش مي کنن ... يا اينکه سيستم پردازشگر اونها این رو در اولویت قرار میده ... و به پدر و مادر اعلام مي کنه که بايد رو انجام بدن ... ✨در مورد اول، موفق شده کاملا با شرطي کردن فکر روي اولويت هاي ديگه ... جلوي زمينه سازي رو بگيره ... ✨در مورد خانواده دوم وارد عمل ديگه اي ميشه ... سعي مي کنه پردازش اطلاعات رو به بندازه ... تا اونها زمينه سازي رو اونطور که بايد انجام ... حالا فرزند به سني رسيده که بايد نماز بخونه ... کدهاي ثبت شده در ذهن کودک ... و کدهایی که از محیط وارد میشه ... بچه رو در شرايطي قرار ميده که نسبت به نماز هست ... شيطان مجدد برمي گرده سراغ ... و شروع به ارسال داده مي کنه ... چيزي که بهش ايجاد فکر يا گفته ميشه ... والدين چند راه رو که امتحان مي کنن بلافاصله شيطان داده جديد مي فرسته ... به عنوان مثال: ديگه راهي نمونده، بترسونش ... ديگه راهي نمونده، تهديدش کن ... ديگه راهي نمونده پس ... اون فکر مثل يه داده در سر والد قرار مي گيره ... و اگر والد، سيستم دفاعي ذهنش درست عمل نکنه ... اين فکر مثل ويروس وارد داده ها ميشه و از سيستم والد به فرزند منتقل ميشه ... حالا بايد ديد کدنويسي هاي مغز بچه چطور عمل مي کنه ... آيا نماز خوندن رو به عنوان يه رفتار شرطي مي پذيره؟ ... يا کدها جور ديگه اي داده هاي آلوده رو پردازش مي کنه؟ ... اين يک مثال در جهت شرطي شدن يا نشدن رفتار مذهبي در فرد بود ... شيطان با همين مسير، تک تک رفتارها و افکار مذهبي رو در فرد شرطي مي کنه ... نماز شرطي ميشه ... شنيدن صوت قرآن شرطي ميشه ... مسجد رفتن شرطي ميشه ... ✨براي همينه که يه مسلمان ممکنه صوت قرآن رو بشنوه و تاثيري در رفتار و عملکردش نباشه ... اما که هيچ سابقه ذهني اي از صوت قرآن نداري ... براي اولين بار که باهاش مواجه ميشي اونطور واکنش نشون میدي ... چون براي شما شرطي نشده ... و چون شرطي نشده سيستم پردازشگر نمي دونه چطور واکنش نشون بده ... و بلافاصله شروع به جستجو در داده هاي قديم مي کنه ... و قديمي ترين داده چيه؟ ...🌤 چند لحظه در سکوت بهش خيره شدم ... ـ اگه پيامبر درون هنوز زنده باشه ... پيامبر درون پاسخ ميده ...😧😟 ✨✍
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت انگار اکنون این که ،... که ناى رفتن ندارد،... که به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است. یک سو تو ایستاده اى ، سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زلال عاطفه . حسین اگر دمى دیگر بماند این سد مى شکنتد و این سیل جارى مى شود... و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر ممکن است... دستت را محکمتر به دو سوى خیمه مى فشارى و با و به امام مى گویى: _✨حسین جان ! برو دیگر! و چقدر سخت است گفتن این کلام براى تو!... حسین از جا کنده مى شود.... پا بر رکاب مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى کند. اما... اما اکنون است که قدم از قدم بر نمى دارد... و از جا تکان نمى خورد. تو ناگهان دلیل و ذوالجناح را مى فهمى که دلیل را و آشکار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما نمى توانى کارى کنى که اگر دستت را از دو سوى خیمه رها کنى ... نه ... به حسین وابگذار این قصه را... که جز خود هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمى آید. همو که اکنون متوجه حضور پیش پاى شده است... و را به دور دیده است. کى گریخته است این دخترك ! از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟ به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمى گیرد.... گواراى وجودت فاطمه جان ! کسى که فراستى به این لطافت دارد، باید که جایزه اى چنین را در بر بگیرد. هر چه باداباد... ! اگر قرار است خدا با دستهاى تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو! نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد. نیازى به کلام نیست.... این دختر به ، بهتر مى تواند حرفهایش را به کرسى بنشاند. چرا که حرفهاى او است که و را بهتر از هر کس دیگر مى فهمد. از جا بر مى خیزد.... همچنان در سکوت ، دست پدر را مى گیرد و بر زمین مى نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روى پاهاى او مى نشیند، سرش را مى چرخاند، لب بر مى چیند، بغض کودکانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه پدر مى دوزد: _✨پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر شهادت مسلم رسید؟ پدر مبهوت چشمهاى اوست: _✨تو را بر روى نشاندى و بر کشیدى! پدر را فرو مى خورد... و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه مى کند. _✨پدرجان! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است. و ناگهان بغضش مى ترکد.. و تو در میان هق هق پنهان گریه ات فکر مى کنى... که این دخترك شش ساله این حرفها را از کجا مى آورد. حرفهایى که این دم رفتن ، را مى کند: _✨بابا! این بار که تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید. گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟ مرا بر روى زانوبنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ این کار را بکن بابا! که دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست. با دخترك،... جبهه حسین ، یکپارچه و مى شود... و اگر ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازه هاى جگر کودکان ، خیام را به آتش مى کشد. و حسین خوب مى داند... و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست ، یک کرشمه نوازش طلبانه نیست ، یک نیاز عاطفى دخترانه نیست. او دست ولایت حسین را براى مى طلبد، براى تعمیق ، براى ادامه . تو خوب مى دانى و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است... و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین ، قالب تهى مى کند و جان مى سپارد. این است که با همه عاطفه اش ، را در آغوش مى فشرد.... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت مامور میخندد و به دیگرى مى گوید: _اینها را نگاه کن ! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند. که این کلام، رعب و وحشت را بیشتر کند... اما تسلى و آرامششان مى بخشد: _✨عزیزانم ! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به عزیمت مى کنیم و شما باز مى گردید. دلهاى بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد.... اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست... چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرماى شب بسوزند... و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند.... انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان ، تبعید کرده باشند.... تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى، هنوز اشکهایشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نکرده اى... و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى... که با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود.... به تو سلام مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد. بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک نچشیده اند، به خود جلب مى کند. تو زن را مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى: _✨مگر نمى دانى که بر ما است؟ زن مى گوید: _به خدا قسم که این صدقه نیست ، است بر عهده من که هر و را شامل مى شود. تو مى پرسى که: _✨این چه عهد و نذرى است ؟! و او توضیح مى دهد که: _در زندگى مى کردیم و من بودم که به گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام خوش سیما وارد خانه شد. او فرزند آنها بود.... على او را صدا کرد و گفت: ''حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه. حسین، دست بر سر من گذاشت و من شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به بیمارى مبتلا نشده ام.... گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف داد.... من از آن زمان کرده ام که براى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را ببینم. تو همین را کم داشتى زینب..! که از دل بکشى... و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى. و حالا این است که باید تو را آرام کند... و این که باید به دلدارى تو بیایند... در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى: _✨حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسیدى. من زینبم، دختر فاطمه و على و خواهرحسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید. زن نعره اى از جگر مى کشد و بر زمین مى افتد.... تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى... زن به هوش مى آید،... گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد. و دوباره از هوش مى رود. باز به هوش مى آید،.... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz