eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب و مهیا روبه روی دکتر نشسته بودند و منتظر بودند دکتر عکس های دست مهیا را دوباره چک کند. مهیا به دستش که برای بار دوم تو گچ رفته بود نگاهی انداخت،کمی به سمت شهاب خم شد و آرام در گوشش گفت: ــ میگم شهاب، یعنی دیگه نمیتونم بیام دانشگاه کمک؟😒 شهاب با اخم نگاهی به او می کند ؛ ــ با این دستت میخوای بیای؟😐 مهیا خواست اعتراضی کند، که شهاب اجازه نداد وگفت: ــ اعتراض نکن ،به اندازه کافی از دستت عصبیم 😠☝️ ــ خب به من چه؟☹️ ــ خیلی پرویی مهیا !!😠😐 با سرفه ی دکتر به خودشان آمدند: ــ این دستتون قبلا آسیب دیده بود؟ ــ بله یه بار شکست😒 دکتر سری تکان داد : ــ استخون دستتون خیلی ضعیف بود و با ضربه ای که بهش وارد شد به راحتی شکست ، ممکنه این بار خیلی طول بکشه تا جوش بخوره، نباید زیاد تکونش بدید ،چیز سنگین بلند کنید و استراحت مطلق. و نسخه ای📝 که همزمان که تذکرات را می گفت، نوشت را به طرف شهاب گرفت. شهاب تشکری کرد و به مهیا کمک کرد که بلند شود. از بیمارستان🏥 خارج شدند.. و به طرف ماشین رفتند، به محض اینکه ماشین حرکت کرد مهیا به سمت شهاب چرخید که صدای جیغش بلند شد شهاب نگران به سمتش چرخید؛ ـــ چی شد؟؟😧 ــ هیچی حواسم نبود دستم خورد به در😖 ــ مهیا درست بشین از جات هم تکون نخور😠 ــ باشه.میگم شهاب الان به مامان بابام چی بگم ؟؟اینجوری ببینن منو سکته میکنن.😔 شهاب نگاه ترسناکی بهش انداخت و گفت؛ ــ دیگه مجبورم خودم دست گلی که دخترشون به آب داد رو توضیح بدم.😠 مهیا لبخندی زد و سرش را به صندلی تکیه داد خیلی خسته بود و شکستن دستش و دردی که کشید باعث ضعف کردنش شده بود! ــ شهاب خوابم میاد😣 ــ بخواب رسیدیم بیدارت میکنم😠 و چشمان مهیا کم کم گرم شدند... 😴 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا چشمانش را آرام باز کرد و اطراف را بررسی کرد ،چشمانش را محکم روی هم فشرد تا بفهمد چه شده !! کم کم یادش آمد که شهاب آن را به خانه آورده بود.. و با کلی دردسر احمدآقا و مهلا خانم را قانع کرد که افتاده و تصادفی در کار نیست...😔😕 در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد؛ ــ صبح بخیر مادر😊 ــ صبحتون بخیر مامان☺️ ــ پاشو داروهاتو بخور،شهاب دارو هاتو اورد اما خواب بودی،رفت! مهیا روی تخت نشست و نگاهی به داروها انداخت؛ ــ چشم الان می خورم😋💊 گوشی را از روی پاتختی برداشت و اسم شهاب را لمس کرد و منتظر ماند تا شهاب جواب دهد: ــ بله خانوم😊 ــسلام آقا کجایی ؟اطرافت خیلی شلوغه😉 ــ دانشگام عزیزم😊 ــ وای پس چرا نیومدی دنبالم؟☹️ ــ مهیا با این دستت بیارمت اینجا؟؟مگه یادت رفت دکتر چی گفت؟؟😐 ــ میای ببینمت😒 ــ فردا یادواره است، تا دیر وقت باید بمونیم اما زود برگشتم حتما میام!😊 ــ باشه پس مزاحم نمیشم.مواظب خودت باش😍 ــ چشم خانوم.مهیا وای به حالت اگه بفهمم چیزی بلند کردی یا استراحت نکردی!!!😠😍 .ــ چشم حاج آقا، خداحافظ🙈☺️ ــ بسلامت عزیزم😊 * روی تخت نشست ،حوصله اش سر رفته بود، خدارا شکر می کرد که عصر مریم و سارا و شهین خانم به دیدنش آمده بودند.😅😇 خیلی دوست داشت در کنار بچه ها تو دانشگاه کار می کرد، اما با این دستش کاری از اون برنمی آمد،.. ولی الان باید به فکر چاره ای باشد تا شهاب قبول کند او راهمراه خود به یادواره ببرد!! چند تقه به در اتاقش خورد '' بفرماییدی" گفت؛ که در باز شد و شهاب در چارچوب در نمایان شد. ــ اِ.. سلام،کی اومدی😍 شهاب کنارش روی تخت نشست؛ ــ علیک السلام همین تازه😉 مهیا نگاهی به چهره ی خسته اش انداخت و گفت: ــ خسته نباشی،کارتون تموم شد؟؟😇 ــ آره خداروشکر فقط چندتا کار ریز که فردا صبح انجام میدیم ،برا مراسم میای؟؟😊 ــ خیلی دوست دارم بیام،اما فکر میکردم نزاری که بیام!!😔 ــ اول هم نمیخواستم بزارم اما دلم نیومد!😉 ــ چقدر مهربونی تو آخه😍 شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد که مهیا ناخوداگاه پرسید : ــ کی برمیگردی سوریه؟😕😢 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ــ پس فردا.😊 مهیا نالید ـــ چرا اینقدر زود؟؟😒😥 ــ زود نیست.بقیه زودتر از من برگشتن😇 ــ پس آقا آرش چرا مونده؟؟🙁 ــ آرش به خاطر ماموریتی برگشت ایران؛ تا مهیا میخواست دوباره بهانه بیاورد، شهاب پیش دستی کرد؛ ــ چقدر غر میزنی دختر😉 ــ غر نمیزنم اما خب دلم برات تنگ میشه😒❣ شهاب لبخندی زد☺️ و بوسه ای بر روی موهایش نشاند و سعی کرد فضای غمگین به وجود آمده را عوض کند؛ ــ خانمی توجه کردی دستامونو باهم ست کردیم؟؟؟😉😎 مهیا نگاهی به دست گچیش انداخت و نگاهش را به دست پانسمان شده ی شهاب سوق داد لبخند غمگینی زد و زمزمه کرد: ــ چقدر بد،چرا باید تو اینطور چیزایی ست کنیم😔 قلب شهاب از ناراحتی و غمگین شدن مهیا به درد آمد اما کاری نمیتوانست بکند مهیا به چهرخ ی خسته شهاب نگاهی انداخت ؛ ــ خب پس تو برو استراحت کن ،گفتی مراسم فردا ست؟؟😒 ــ آره ساعت۶عصر😊 ــ خیلی هم عالی....پس، فردا میبینمت شهاب از جایش برخاست و با چشم های سرخ از خستگی لبخندی زد و گفت: ــ ان شاء الله😊 مهیا تا در شهاب را بدرقه کرد و سریع به اتاق برگشت.. ** مهیا منتظر شهاب رو به روی آینه نشسته بود نگاهی به لباسش انداخت تا از مرتب بودن تیپش مطمئن شود با اینکه با سختی توانست لباس تن کند اما از تیپش راضی بود. اینبار 💎حساسیت بیشتری به پوشش خود داد💎 زیرا اولین بار است به عنوان همسر پاسدار شهاب مهدوی به مراسم می رفت و کمی استرس داشت . با صدای آیفون کیفش👜 را برداشت و به پایین رفت با دیدن شهاب سریع سوار ماشین شد و سلام کرد ــ سلام به روی ماهت خانومی😍 مهیا لبخند نگرانی زد ــ چیزی شده مهیا؟دستت درد میکنه؟😟 ــ نه چیزی نیست.😣 ــ مهیا رنگت پریده،بعد میگی چیزی نیست!!😐 ــ نمیدونم شهاب استرس دارم،همش حس میکنم قراره اتفاقی بیفته!😥 ــ چیزی شده؟کسی حرفی زده؟ ــ نه اصلا،ولی نمیدونم چم شده! ــ صلوات بفرست،چیزی نیست😊 مهیا ✨صلواتی✨ زیر لب زمزمه کرد . 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت تا رسیدن به دانشگاه مهیا حرفی نزد و سعی کرد با تماشای مردم وپاساژها ذهن خودش را از این موضوع منحرف کند که چندان موفق نبود. دست در دست شهاب وارد دانشگاه شدند،آقایون و خانم هایی که هم شهاب و هم مهیا را می شناختند اما نه به عنوان دو همسر،... با دیدن آن ها و دستان در هم گره خوردنشان برای چند ثانیه شوکه می شدند😳😯 اما سریع تبریک می گویند .😊☺️ بعد از سلام و احوالپرسی با با دوستان،به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند،قسمت مخصوص خانواده روی دو صندلی نشستند که آرش و نامزدش هم کنار آن ها جای گرفتند .😊 مراسم با شکوهی بود زحمات شبانه روزی بچه ها جواب داده بود ،و مهیا چقدر دوست داشت تا آخر پا به پای شهاب و بقیه می ماند و کار می کرد ولی همان زمان نسبتا طولانی که حضور داشت بیشتر کارهای مهم را انجام داد بود .😒 با صدای مجری👤 که از بزرگان مجلس درخواست کرده بود به روی جایگاه بیایند تا از افردا تقدیر کنند به خودشان آمدند، مهیا دست شهاب را فشرد،شهاب گوشش را به مهیانزدیک کرد که مهیا آرام زمزمه کرد : ــ شانس بیاری صدام نکنن،.. والا از همین پله ها میفتم .اولا تو این وضعیت هم باید بیخیال آبروت بشی چون ابرو برا نمیمونه.دوما باید ببریم پامو گچ بزنن😆😁 شهاب ریز ریز میخندید😂 که مهیا نیشگونی از دستش گرفت ؛ ــ نخند😬😁 با صدای مجری دیگر شهاب نتوانست حرفی بزند ــ از زوج فرهنگی و جهادی که برای این برنامه زحمت زیادی کشیدند دعوت میکنم که به روی جایگاه بیایند. 💞سیدشهاب مهدوی و بانو خانم مهیا رضایی💞 با صدای صلوات مهیا و شهاب دوشادوش به سمت جایگاه رفتند و با گرفتن لوح تقدیر به جای خود برگشتند😊☺️ **** هوا تا یک شده بود ومراسم به پایان رسیده و شهاب و مهیا بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفتند.. به محض سوار شدند مهیا شروع کرد؛ ــ وای شهاب باورم نمیشه!!😇 شهاب ماشین را راه انداخت و گفت: ــ چیو باورت نمیشه خانمی ؟؟😎 ــ اینکه نیفتادم😄 شهاب بلند خندید ــ شانس اوردی والا دیگه شوهر خوبی مثل منو از دست میدادی😉😁 مهیا با حرص محکم به بازویش کوبید😬 که خنده شهاب بلندتر شد 😂 تا رسیدن به خانه، شهاب دست از حرص دادن مهیا نکشید...😬😍 به محض پیاده شدن از ماشین مهیا با تعجب به در باز خانه نگاهی انداخت ،شهاب به سمتش آمد و با هم وارد خانه شدند . با دیدن مادر زهرا که در آغوش شهین خانم گریه می کرد و مریم لیوان آب قند را هم میزد با ترس زمزمه کرد: ـــ دیدی شهاب،دیدی گفتم،استرسم الکی نبود 😨 شهاب دستان سرد مهیا را در دست گرفت و فشرد؛ ــ آروم باش بریم ببینیم چی شده!!😐 مادر زهرا با دیدن مهیا زجه زد و فریاد زد ؛ _مهیا دیدی زهرا بدبخت شد ؟؟دیدی این 🔥نازی🔥 بدبختش کرد😭😫 با امدن اسم نازی مهیا احساس کرد دیگر توان ایستادن روی پاهایش را ندارد اتفاقات ان روز شوم مانند فیلم از کنار چشمش در حال عبور بودند شهاب سریع متوجه حال بد مهیا شد سریع کمکش کرد تا روی تخت بشیند.. مهیا با چشمان اشکی به شهاب زل زدو با ترس زمزمه کرد: ــ شهاب ،نازی برگشته ؟😰😳 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _تو آروم باش لطفا،بزار ببینی چی شده؟؟ مریم به سمتشان آمد و ارام شروع کرد به تعریف ماجرا: ــ از کلانتری زنگ زدن مثل اینکه زهرا و دوستش 🔥نازی🔥 با چند تا پسر تو یه 🔥پارتی🔥 گرفتن اونم با وضعیت خیلی بد😯😥 مهیا محکم روی صورتش کوبید؛ ـــ یا فاطمه الزهرا😱😨 شهاب با اخم دستانش را از صورتش جدا کرد ؛ ـــ نزن روی صورتت این هزار بار😒😠 مادر زهرا به سمت شهاب آمد و با التماس روبه شهاب گفت: ــ مادر تو نظامی هستی، میتونی به دخترم کمک کنی، جان عزیزت😭🙏 ــ قسم نده مادر جان هرکاری از دستم میاد انجام میدم😔 اما مادر زهرا بیخیال نشد و ادامه داد؛ ــ مادر خیر از جوونیت ببینی این بچه است زود گول میخوره،اصلا فک کن برا مهیا همچین اتفاقی افتاده اون دوست مهیا است کمکش کن😫😭🙏 مادر زهرا از نگرانی تسلطی روی حرف زدنش نداشت و متوجه نمی شد که چه می گوید😥 فقط سعی داشت شهاب را راضی کند که به دخترِ ساده اش کمک کند ونمی دانست که حرفش چه آتشی به جان شهاب کشید😣❤️ ــ قسمت میدم به مهیا کمکش کن😭🙏 شهاب چشمانش را فشرد شهین خانم سریع مادر زهرا را به داخل خانه برد شهاب رویه مریم گفت: ــ مواظب مهیا باش تا خواست برود مهیا به سمتش دوید ــ کجا میری شهاب😨😥 ــ برم ببینم این دختره کجاست😒 ــ منم بات میام😥 شهاب اخمی کرد و غرید؛ ــ کجا میخوای بیای تو😠 ــ هرجا بری اینجا بمونم دق میکنم😔 ــ مهیا،تو همین جا میمونی😠 ــ ولی...😶 کمی صدایش را بالا برد؛ ــ همینجا میمونی،خبری شد خبرت میکنم 😠☝️ و سریع به سمت ماشینش رفت💨🚙 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا دوباره روی اسم شهاب را لمس کرد و گوشی را روی گوشش گذاشت📲😧 اما غیر از بوق آزاد چیزی نصیبش نمی شد،... ساعت از یک شب🕜🌌 گذشته بود و مریم نیم ساعت پیش به خانه خودشان برگشته بود و هر چه سعی کرده بود مهیا را آرام کند موفق نشده بود. کلافه روی تخت نشست... دوباره اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بودند ، 😢از وقتی شهاب رفته بود تا الان لحظه ای دست از گریه کردن نکشیده بود، و مریم چقدر به اون چشم وغره رفته بود که چشمانت را داغون کردی😠😒 اما مهیا الان هیچ چیز برایش مهم نبود وفقط منتظر خبری از شهاب بود.😥💔 با شنیدن صدای ماشینی🚙 سریع چادر رنگی اش را از روی تخت برداشت و به طرف بالکن رفت،... با دیدن ماشین شهاب،سریع از پله ها پایین رفت و در را باز کرد،و با دیدن شهاب صدایش کرد: ــ شهاب😥😍 شهاب به سمت مهیا چرخید،کمی مکث کرد و با چند قدم به سمت مهیا رفت ــ چرا تا الان بیداری؟؟😐 ــ به نظرت میتونستم بخوابم؟چرا زنگ نزدی ؟مگه قرار نبود به من خبر بدی؟😥😒 شهاب کلافه دستی در موهایش کشید و گفت: ــ شرمنده،نتونستم تماس بگیرم😒 مهیا دست شهاب را گرفت ــ بیا بریم بالا تعریف کن چی شد😥 ــ نه دیر وقته بزار فردا صبح ــ شهاب من تا فردا میمیرم بخدا😥 شهاب اخمی به مهیا کرد و"خدانکنه ای" زیر لب زمزمه کرد😠 ــ بیا روی همین پله ها بشینیم مهیا هم به دنبال شهاب وارد شد و روی پله ها نشست ــ خب بگو چی شد؟😥 ــ 🔥نازنین و اون پسره مهران🔥 قراره 🔥پارتی میزارن ومهران پیشنهاد میده به نازنین که زهرا رو بیاره اما بهش نگه مهمونی چیه فقط بگه یه دورهمی دوستانه است😔 ــ مهمونی چی بود مگه؟؟😧 شهاب نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد ــ شیطان پرستی☯♋️☣🤘🖕 مهیا شوک زده هینی میکشد ــ چـ... چی... گفتی؟؟😰😳 ــ آره متاسفانه. 😒زهرا هم از چیزی خبر نداشته و وقتی میرسن شوکه میشه. اونجا اونقدر شلوغ و ترسناک بوده که هول میکنه و نازنین و مهرانو گم میکنه که گیر چند نفر میفته👥😠 که خداروشکر نیروهامون به موقع میرسن _الان کجان؟؟😨 ــ مهران و نازنین چون خودشون از سردسته های این پارتی و جلسات و فرقه های 🤘شیطان پرستی🖕 بودن که تکایفشون معلومه اما زهرا با شهادت چند نفر که گفتن اولین باره میبننش وحال بدش امشب بازداشت شود اما فردا به امید خدا آزاد میشه با اینکه نازنین🔥 وقتی فهمید زهرا آزاد میشه گفت که دروغ گفته و زهرا هم با اونا همکاری کرده... 😔😕 مهیا شوکه داد زد ــ چـــــییییی ؟؟؟😳😨 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ــ آروم خانمی الان همه بیدار میشن😒 ــ وای شهاب باورم نمیشت همچین آدمی باشه😥 ــ ولی 🔥مهران🔥 اعتراف کرد و گفت که زهرا اولین بارشه و به اصرار اونا اومده و خبری از موضوع پارتی نداشته ــ مهران گفت؟؟😳 ــ آره😕 ــ خدای من اصلا باورم نمیشه همچین اتفاقی افتاده ،اصلا تو این پارتی های شیطان پرستی چیکار میکنن مگه؟؟😧 شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت: ــ زیاد فضول نکن😊 ــ اِ شهاب بگو دوست دارم بدونم😬 ــ نمیشه تا اینجا هم زیادی بهت گفت ، الان که تخلیه اصلاعاتیم کردی... 😉اجازه میدی برم بخوابم خستم بانو😍😴 مهیا نگاهی به چشمان سرخ شهاب انداخت و گفت : ــ شانس اوردی خودمم خوابم میاد والا عمرا میزاشتمت بخوابی😉😌 شهاب خندید 😁و چشمان مهیا را بوسید ــ اینقدر گریه نکن دختر مهیا لبخندی زد و گفت ــ فردا کی میری😒 ــ ظهر ساعت۱😊 ــ پس برو درست استراحت کن که فردا صبح از ساعت۷ میام خونتون😉😇 ــ جان من ۱۲ بیا😫 مهیا پایش را روی زمین کوبید و اعتراض گونه گفت: ــ اِ شهاب😬 شهاب خندید و گفت : ــ شوخی کردم عزیز دلم تو اصلا بعد نمازصبح بیا باهم کله پاچه بزنیم خوبه؟؟😁😉 مهیا صورتش را جمع کرد و "ایشی" 😬😌گفت که دوباره خنده شهاب در گوشش پیچید😍😂 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا روبه روی شهابی که مشغول کار با لب تاپ بود...💻 روی تخت خیره👀🙁 به او نشسته بود،اما شهاب تندتند مشغول تایپ کردن بود مهیا که از بی توجهی های شهاب حرصی شده بود 😬 لب تاپ را از دست شهاب کشید و با اخم به شهاب که با تعجب به اونگاه می کرد خیره شد؛.. ــ شهاب دوساعت نشستم روبه روت و تو سرت تو این لب تاپه☹️😬 شهاب خندید😄 و لب تاپ را از از دست مهیا گرفت و گفت: ــ شرمنده خانومی ،کار مهمی بود الان دیگه تموم میشه دربست در خدمتم😄😍 مهیا شروع کرد به غر زدن شهاب ریز خندید😁 و سریع مشغول کار شد. بلاخره بعد از ربع ساعت کارش تمام شد لب تاپ را بست وکنار گذاشت و به سمت مهیا چرخید: ــ بفرمایید در خدمتم😍 ــ شما که همه وقت در خدمت کارت بودی☹️ ــ مهم الانه که درخدمت شما هستم😉 مهیا به طرف شهاب چرخید و با چشمانی که نم اشک😢 در آن ها موج می زد و دل شهاب را به لرزه در می آورد به شهاب خیره شد و گفت: ــ قول میدی زود برگردی؟؟😢 شهاب چشمانش را آرام به علامت مثبت روی هم فشرد ــ قول میدم،زود برگردم ،تو هم قول بده😊 مهیا با چانه ی لرزانی گفت: ــ چی؟؟😢😥 ــ مواظب دستت باشی زود باز نکنی گچ دستتو، 😊بی قراری نکنی من همیشه سعی میکنم زود به زود زنگ بزم اما اگه زنگ نزدم نگران نباش چون بعضی وقتا آنتن نمیده📴 و یک چیز دیگه مهیا منتظر نگاهش کرد؛ _زنگ زدم جواب بدی😊 مهیا با یادآوری کار بچه گانه اش شرمنده سرش را پایین انداخت که شهاب با دست چانه ی آن را گرفت سرش را بالا آورد: ــ مهیا جواب منو بده😊 _قول میدم😊 شهاب لبخندی زد وادامه داد: ــ مهیا قسمت میدم به همه ی مقدساتی که می پرستی نگرانم نکن، 😐نمیدونی دوری از تو چقدربرای من سخته،همش به این فکرم که نکنه اتفاقی برای توبیفته و من کنارت نباشم ،مهیا حواست به خودت باشه بزار اونو روی کارم تسلط داشته باشم😊😕 مهیا چشمانش را روی هم فشرد که اشک هایش روز گونه های سردش سرازیر شدند 😢که شهاب بی قرار اعتراض کرد: ــ مهیا من تازه چی گفت ؟گربه نکن عزیز دلم نمیدونی با این اشکات داغونم میکنی😒😐 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
​​​​​​​​​​​​​​​​​​برا بقیه هم بفرست شگفت انگیز😳 https://eitaa.com/joinchat/774439714C550ac06b9c تبلیغات👈 @hosyn405
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت سر سفره ی نهار ☀️😋همه دورهم نشسته بودند و با صحبت های مختلف نهار را در کنار هم خوردند... مهیا هر لحظه نگاهی به ساعت می انداخت👀🕑😒 و هر دفعه که می دید به ساعت رفتن شهاب نزدیک می شود قلبش فشرده می شود.💔😣 با شنیدن صدای آرام شهاب نگاهی به او انداخت ؛ ــ به جای اینکه اینقدر ساعتو نگاه کنی ،یکم همسر گرامیتو نگاه کن😉😁 بعد از پایان نهار همه با کمک هم سفره را جمع کردند.. و دور هم چایی☕️☕️☕️ خوش رنگ و خوش طعمی نوشیدند که با صدای شهاب ناخوادگاه نگاه همه به طرف مهیا کشیده شده ــ خب دیگه منم دیگه رفع زحمت کنم😊 و آرام خندید همه نگران مهیا بودند ،😧😥 هنوز خاطرات بد اولین اعزام شهاب را فراموش نکرده بودند مهیا که متوجه نگرانی بقیه شده بود لبخند غمگینی زد😊😒 و همراه بقیه به حیاط رفت تا شهاب را بدرقه کنند شهاب در حال خداحافظی با مادر و پدرش بود که مریم نگاه نگرانش را به مهیا دوخت... مهیا لبخندی به نگرانی مریم زد او دیگر با خود کنار آمد✨ 💎او الان با مهیای قدیمی فرق می کرد او الان ✨همسر یک مرد مومن و پاسدار و مدافع حرم بود✨ پس باید قوی تر از این چیزها باشد و همیشه کنار همسرش استوار و محکم باشد، همسر ضعیف به دردشهاب نمی خورد و او باید قوی 💪باشد وکنار شهاب با همه ی بدی های زندگی همراه هم بجنگند و به زیبایی های زندگی همراه هم لبخند بزنند .💎 شهاب روبه روی مهیا ایستاد،... مهیا برای اینکه اشک هایش سرازیر نشوند کاسه ی فیروزه ای آب رامحکم در دستانش فشرد و سعی کرد لبخندی بر لبانش بنشاند😊😢 ــ خب خانمی ماهم دیگه بریم ،یادت نره چه قولایی به من دادی،یادت نمیره که؟؟😍😊 ــ یادم نمیره☺️😞 ــ مواظب خودت باش مهیا،جواب تماسامو بده نزار نگرانت بشم😊 ــ چشم ،تو هم مواظب خودت باش شهاب ،قسمت میده منو بی خبر نزاری از خودت☺️😥 ــ چشم خانومم. دیگه تکرار نمیکنم. حواست به خودت باش👉 بی قراری نکن ،👉با اون استادت بحث نکن ،👉حرفی زد منتظر من بمون برگردم حسابشو بزارم کف دستش😊👌 ــ حواسم هست نگران نباش☺️😞 ــ من برم دیگه خانمی .خداحافظ😍👋 نزدیک مهیا می شود و بوسه ای بر پیشانی مهیا می نشاند😘 و خم می شود و کوله اش 🎒را بر می دارد و به سمت در می رود دستی برای همه تکان می دهد😍👋... و چیزی در وجود مهیا تکان می خورد دلشوره ی عجیبی در دلش می نشیند احساس می کرد این دیدار آخر است😨 و هنوز از او جدا نشده عجیب دلتنگش شده بود با بی قراری به سمت در رفت احساس کرد باید جلویش را بگیرد نرود.... اما تا به در رسید ماشین حرکت کرد 💨🚙 مهیا وسط کوچه خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شود... خیره شد کاسه ی اب را روی زمین ریخت😞 که اشک هایش بر روی گونه هایش سرازیر شد...😭 و زیر لب زمزمه کرد: ــ با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.. 😣😭 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت یک هفته از رفتن شهاب میـگذشت... و در این هفته فقط یک بار😢☝️ تماس گرفته بود و از مهیا خواسته بود که نگران نشود مکانی که هستند، آنتن ندارد📴 و برای هر تماس باید به روستا های اطراف بروند... مهیا تصمیم گرفته بود که به خانه ی زهرا برود ،... دیرو مادر زهرا را در مسجد دیده بود که از حال بد زهرا گفته بود و از مهیا خواسته بود که به دیدنش بیاید شاید حالش بهتر شود.😒 مهیا از خانه خارج شد،ترجیج داد مسیر کوتاه بین خانه ی آن ها و خانه ی زهرا را کمی پیاده روی کند . دکمه آیفون را زد که در با صدای تیکی باز شد، با سلام واحوالپرسی با زهرا خانم سراغ زهرا را گرفت که مادرش با ناراحتی آهی کشید وگفت: ــ تو اتاقشه از وقتی از کلانتری بردیمش بیمارستان بعد هم که مرخص شد یه بارم از اتاقش بیرون نیومده.😒 مهیا سعی کرد لبخندی بزند اما رد کوتاهی بر روی لبانش نقش بست " با اجازه ای"گفت و به طرف اتاق زهرا رفت تقه ای به در زد،.. اما صدایی نشنید آرام در را باز کرد، زهرا که فکر می کرد مادرش است سرش را به طرف در چرخاند تا به او بگوید دیگر مزاحمش نشود که با دیدن مهیا دوباره یاد هر آنچه بر سرش گذشته بود افتاد و چشمه ی اشکش جوشید😭 مهیا به سمتش رفت.. و اورا در آغوش🤗 گرفت و به خود فشرد صدای هق هق زهرا در اتاق پیچیده بود😩😭 مهیا اورا درک می کرد سر او هم همچین بلایی آمده بود... ولی شاید مهیا کاری که 🔥نازنین🔥 با او کرد وحشتناکتر بود اما بودن شهاب در کنارش باعث شد زود با این قضیه کنار بیاید . نگاهی به صورت سرخ از گریه ی زهرا انداخت ،کمی آرامتر شده بود،سرش را آرام آرام نوازش کرد😔 در باز شد ومادر زهرا با صورتی خیس و سینی به دست وارد اتاق شد سینی را روی پاتختی گذاشت و بیرون رفت . مهیا لیوان شربت خنک🍺 را به دست زهرا داد و اورا مجبور کرد که بخورد!! مهیا بعد از تموم شدن شربت لیوان ها را در سینی جای گذاشت و روبه روی زهرا روی تخت نشست؛ ــ زهرا من اومدم اینجا که باهم حرف بزنیم، 😊یه نگاه به خودت بنداز ،به مادرت به زندگیت همه به خاطر تو ناراحتن تاکی میخوای تو این وضعیت بمونی؟؟😒فک میکنی با این کار به جایی میرسی؟نه عزیزم فقط خودت و اطرافیانتو داغون میکنی😐 پس به خودت بیا ،کنار بیا با این قضیه ،هنوز دانشگات مونده،هنوز دیر نشده یاعلی بگو و این قضیه رو تمومش کن😊👌 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت بعد از یک ساعت دردودل با زهرا،... از زهرا ومادرش خداحافظی کرد☺️👋 و به خانه برگشت، در راه خانه بود که گوشیش زنگ خورد📲 شماره ایران نبود😟 به امید اینکه شهاب باشد سریع جواب داد؛ ــ شهاب تویی؟😍💓 صدای خنده ی شهاب😂 در گوشش پیچید; ــ علیک السلام خانمی،ممنون خوبم شما خوبید؟😉😁 ــ لوس نشو شهاب ،میدونی از کی زنگ نزدی،از نگرانی مردم و زنده شدم☺️😥 صدای شهاب جدی شد: ــ مگه نگفتم نگران نباش،😐حرف دکتر یادت رفت؟مگه بهت نگفت استرس برات خوب نیست ــ مگه دست خودمه😉🙁 شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ میدوم عزیز دلم میدونم ،اما اونجاآنتن نمیده الانم اومدم یکی از روستاهای اطراف ،تو خوبی؟؟گچ دستتو باز کردی؟؟😊 مهیا نگاهی به دستش انداخت و گفت: ــ خوبم شکر ،آره دیروز با مریم رفتم گچشو باز کردم☺️ ــ مراقبش باش تا یه هفته ازش زیاد استفاده نکن😊☝️ ــ چشم😍🙈 ــ چشمت روشن،کجایی؟ ــ نزدیک خونمون،پیش زهرا بودم ــ حالش بهتره؟😊 ــ نه زیاد،چهار روزه که از بیمارستان مرخص شد😕 ــ خداکریمه... مهیا😍 ــ جانم😍 ــ امشب عملیات خیلی مهمی داریم دعا یادت نره😊🙏 مهیا برای چن لحظه دلش فشرده شد😣❤️ و همان احساس چند روز پیش به او دست داد ناخوداگاه زمزمه کرد؛ ــ دلم برات تنگ شده😔❤️ شهاب که انتظار این حرف را نداشت سکوت کرد اما از بی قراری های مهیا او هم بی قرار تر شد ــ برمیگردم خیلی زود😊 ــ برات دعا میکنم ماموریتت به خوبی تموم بشه و برگردی... من اینجا بهت نیاز دارم شهاب😍😥 شهاب چشمانش را روی هم می گذارد😣💓 و سعی میکند تمرکز کند که حرفی نزد که بیشتر مهیارا دلتنگ کند ــ برمیگردم عزیزم .الان باید برم دیگه مواظب خودت باش😊 ــ شهاب مواظب خودت باش عملیات تموم شد حتما خبرم کن باشه؟😥 ــ چشم خانمی .من باید برم خداحافظ😍👋 ــ خداحافظ😥👋 مهیا در را باز کرد و با ناراحتی وارد خانه شد.. 😔💘 🍃ادامہ دارد.... 📚رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af