🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #دوم
دیگه حالم داشت بهم میخورد...
خواستم جلو برم که سرفه های خواهرم😯 مانع از حرکتم شد...
همون پسری که سیگار🚬 رو تعارف کرده بود دستش رو روی شونه خواهرم گذاشت.👉😳
طاقتم تاب شده بود پریدم جلو و داد زدم:
_آهاااای!تو داری چه غلطی میکنی.😡🗣
همه صورتشون رو به سمت من برگردوندند و چند لحظه ای فقط نگاهم کردند.👀👀👀
خواهرم که صورتش گر گرفته بود با عصبانیت به سمت من نگاه کرد
_چی شده ارشیا خان! آخوند منکراتی شدی؟😠
اون پسر روش رو به طرف خواهرم کرد و گفت:
_کیه نازنین! طرف از این بسیجی هاست؟😏
و روش رو به من کرد و با خنده گفت:
_پس چرا ریش نداری؟"😂😏
خواهرم هم همانطور که میخندید گفت:
_نه 🔥کامبیز🔥 جون... هنوز در این حد نیست."😂
کامبیز بلند بلند خندید و با دست به کمر خواهرم زد...😡
... تمام بدنم داغ شده بود با سرعت به سمتش حمله کردم😡🏃 و هلش دادم.
_اُوی جوجه تیغی! حدِّ خودتو نگه دار😡✋
کامبیز که جا خورده بود...
با قیافه مغرور و حق بجانب درحالی که با دستاش موهاش رو برنداز میکرد با کمی ترس تو صداش گفت:
_چه....چه غلطای اضافه...بچه ها... این فسقلی رو باید ادب کنیم.😡🏃🏃
خواهرم که فهمیده بود قضیه از حد شوخی گذشته جلوی کامبیز رو گرفت...
-ارشیا... دیوونه....چیکار میکنی....😨به تو مربوط نیست...برو خونه....خواهش میکنم برو خونه...😱
اما کامبیز با وقاحت تمام😡 خواهرم رو به کناری هل داد و کاری کرد که زمین بخوره.
-کامبیز لعنتی.... گم شو...چِت شده دیوونه😰😲
من که دیگه قاطی کرده بودم بی معطلی یک مشت محکم😡👊 به چونه اش زدم......
همه چیز سریع اتفاق افتاد،...
کامبیز یه کم عقب رفت و من فکر کردم میخواد فرار کنه
اما یه دفعه دستش رو تو جیبش کرد،
یک نارنجک سیاه که ظاهرا برای چهارشنبه سوری بود رو در آورد و با قدرت به سمت #صورتم پرت کرد.
تا اومدم جاخالی بدم نارنجک به کتفم خورد...
صدای انفجارش 💥بسیار زیاد بود....
... از اون لحظه فقط دود🌫 و آتش🔥 و جیغ های پشت سرهم یادم میاد...😱😵و ... و گُر گرفتنِ بدنم...
صورتم میسوخت...😖
چشم هایم را باز کردم ولی چیزی نمیدیدم. 😨 وحشت وجودم رو فراگرفت...😰
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #سوم
به صورتم دست کشیدم،...
تمام صورتم رو پوشانده بودند حتی چشم هام هم پوشیده شده بود.😣😖
تازه داشتم همه چیز رو به خاطر می آوردم، صدای انفجار💥 و جیغ، 😵دود 🌫و ...
حواسم در حال برگشت بود،...
درد به شکل صعودی در بدنم افزایش پیدا میکرد و به تدریج به تمام تنم سرایت میکرد😖 تا اون لحظه از زندگیم تا این حد درد نکشیده بودم.فکر میکردم صورتم روی شعله باشه.😣😖
از تمام وجود داد زدم،...😖🗣
صدای پرستارها رو شنیدم که به سرعت به اطرافم اومدند و بهم آرام بخش💉 تزریق کردند.
دارو به سرعت اثر کرد، احساس کرختی میکردم با تمام وجودم میخواستم از اون بیمارستان لعنتی فرار کنم اما توانم لحظه به لحظه داشت کم میشد تا اینکه از حال رفتم....🛌😖
🕊🕊🕊🕊
با صدای گریه های مادرم بیدار شدم. بریده بریده صداش زدم
_ما..مان....ماما..ن
صدای گریه هاش بیشتر شد 😭و دستش رو روی سرم گذاشت.
آرامش بخش ترین لحظه بعد از اون انفجار حس کردن گرمی دست های مادرم🌸 بود.
من هم به گریه افتادم....😖😭
مادرم سرش رو روی سرم گذاشت و دلداریم داد.
میدونستم که وضعم خیلی وخیمه اما با اینکه این موضوع رو میدونستم حرف های مادرم آرومم میکرد.
-عزیز دلم ...همه چی درست میشه... 😢خدا خیلی بهت رحم کرده... 😒انشاءالله زودی میریم خونه خودم اونقدر پرستاریت میکنم تا خوب بشی.😊😭
و دوباره گریه کرد 😭طوری که قلبم فرو ریخت
#مادرم اعتقاداتش خوب بود دائم برام دعا میکرد
منم با #طنین_صداش بدون اینکه بتونم ازش ایراد بگیرم آروم ِ آروم میشدم💖
بعد از اینکه مرخص شدم فهمیدم که زنده موندنم یک معجزه بوده،...
ظاهرا خیلی شانس آورده بودم که انفجار به شاهرگم😨 آسیبی نرسونده بود.
وقتی به خونه برگشتم نازنین بیشتر از همه ازم پرستاری میکرد😔 و کمک مادرم میکرد.
میدونستم که خودش رو خیلی مقصر میدونه.
شاید هم حق داشت 🌟ولی من دوست نداشتم که تا این حد زجر بکشه.🌟
داستان اون روز رو برای کسی تعریف نکردم😞 خیلی سعی داشتم که این موضوع مخفی بمونه.
خواهرم هم به کسی نگفته بود.
تمام خانواده از اینکه به سلامت (به خیال خودشان!) از بیمارستان مرخص شده بودم خوشحال بودند... 😊
و انتظار روزی رو میکشیدند که باندهایی که تمام صورتم رو پوشونده بود باز بشه.
....و آن روز هم به سرعت فرا رسید...
دکتر اول از همه پوشش هایی که روی چشمم بود رو برداشت😥
.. قلبم تند تند میزد.😦💗
خیلی سعی کرده بودم با #نابینایی کنار بیام اما حتی فکر اینکه برای همیشه چیزی نبینم آزارم میداد...😣
چشمم رو به آرومی باز کردم،...
هیچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره خوشحالی تمام وجودم رو گرفت،
به خانوادم نگاه کردم و با خنده گفتم:
_دیدید که دیدم!!!😃
خواهرهام از خوشحالی فریاد زدند😲😁👏 و مادر و پدرم هم با خنده گریه میکردند. 😄😢😄
دکتر رو به اونها کرد و با تشر😠☝️ ازشون خواست که ساکت بشن.
دیگه خیالم کاملا راحت شده بود...
احساس میکردم که روی ابرها سیر میکنم خنده از روی لب هام کنار نرفت😄....
تا لحظه ای که باند رو از روی صورتم برداشتند..
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #چهارم
شادی از #بیناییم به سرعت تبدیل به نفرت از چشمانم شد.😠😣
چیزی رو که توی آینه میدیدم باور نمیکردم.
#یه_صورت_سیاه_که_به_خاکستری_و_سبز_میزد.😳😱😰
چشم های بدون مژه و ابرو😰😳چونه ورم کرده و آویزون،.... موهام هم تا وسط سرم ریخته بود😖😨 یه قسمت از بینیم هم خورده شده بود.... 😰😳
😭 بی اختیار به گریه افتادم. 😭
همه چیز پیش چشمم تیره و تار شد.
صورتم رو به طرف پدر و مادرم بر گردوندم.
چهره شون همراه با ترس شد.😧😧
سوگل به صورتش چین انداخت و نازنین هم جلوی چشم هاش رو گرفت.😣😣
چشم های مادرم پر اشک😢 شد و پدرم هم برای اینکه مجبور نباشه به من نگاه کنه سرش رو پایین انداخت.😞
صورتم رو به طرف دکتر برگردوندم، اصلا متعجب نشده بود، آهی از سر تاسف کشید 😒و روی صندلیش نشست.
دستم رو به صورتم کشیدم...
و چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم...
🕊🕊🕊🕊
تا یک ماه جرئت نکردم که از خونه بیرون بیام....فقط دعا میکردم که بمیرم.😣
آخه میدونید! خیلی به #قیافم وابسته بودم،😞
کی میتونست باور کنه ارشیا...
ارشیای #خوشگل و خوش چهره به این راحتی تبدیل به #هیولا شده باشه😭
هر روز چند ساعت جلوی آینه بودم و هر روز هم یک مد جدید!
😖تمام فکر و ذکرم قیافم بود.😣
شاید #تعریف و #تمجیدهای دوستام باعث شده بود که فکر کنم از قیافه من #بهتر وجود #نداره.
باورش برام خیلی سخت و سنگین بود
...برای همین هم 👈یک ماه طول کشید که این رنج و غصه برام عادی بشه.
بعد از این مدت تقریبا قانع شده بودم که باید به زندگیم با همین شکل ادامه بدم.😕
یاد حرف های دکترایی افتادم که قریب به اتفاق گفته بودن:
_اگه عملی جراحی زیبایی بکنی ممکنه چشم هات رو از دست بدی و قیافت هم به هیچ وجه مثل سابق نمیشه
با این افکار راهی 👈مدرسه و درس👉 شدم.
نمیتونستم #رفتاردوست هام رو پیش بینی کنم آخه توی این مدت هم ازشون خبری نداشتم.😕
البته نمیخواستم خبری داشته باشم
اصلا به تلفن هاشون جواب هم نمیدادم.
اما حالا بعد از یک ماه با این قیافه میخواستم ببینمشون.... پاهام یاری نمیکرد😞😣
کشان کشان داشتم به سمت میرفتم که
اشکان رو توی کوچه مدرسمون دیدم،
...نتونستم ازش قایم بشم
آخه مثلا اشکان یکی از دوستام بود😔
اگه بخوام توصیفش کنم باید بگم از اون آدم هایی بود که سرش درد میکنه برای بحث سیاسی مذهبی... البته آخر بحث هاش هم یه فحش به تمام عقاید طرف میده و از خجالتش در میاد
اصلا همینش برای من جالب بود،
من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم خودم که فکر میکنم به خاطر حسادت کسی بیش از حد بهم نزدیک نمیشد.
بی اختیار دستم رو روی شونه اش گذاشتم.. برگشت.... و یک آن شوکه شد. 😮😧
به سر تا پام نگاه کرد و با طعنه گفت:
_دستت رو بکش ایکبیری، ترسوندیم.
بعد خودش رو کمی عقب کشید
- ببینم تو با هیولاهای هالیوودی نسبتی نداری،بهت نمیخوره گدا باشی....اصلا با من چی کار داری عوضیِ بد ترکیب
زبونم قفل شده بود.😞🤐
باورم نمیشد با من اینجوری صحبت کنه،
خیال میکردم وقتی خودم رو بهش معرفی کنم اخلاقش درست میشه...
_اش..اشکان منم... ارشیا... ارشیا..مفتخری😞
اما ای کاش اسمم رو نمیگفتم.
به محض اینکه اسمم رو شنید زد زیر خنده😄
بلند گفت:
- چرا این ریختی شدی...حقته... از بس که به اون قیافه نکبتت مینازیدی... البته برای من بد نشد تا آخر عمر سوژه ام در اومده
... از ناراحتی شدید داشتم بر میگشتم خونه😞
صدای خنده و تمسخر بعضی از مردم رو میشنیدم.😖
خیلی دوست داشتم بمیرم ولی حوصله مرگ رو هم نداشتم.....😣
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #پنجم
دیگه حساب روزهایی که خونه بودم از دستم در رفته بود...😕
از بی حوصلگی رفتم سراغ یه آلبوم قدیمی📓...
و شروع کردم ورق زدن... آخه عکسای معصومیت بچگیم آرام بخش بودن...
با دیدن عکس گوشه راست صفحه سوم برق گرفتم...
یه دفعه مثل لوله رادیات تمام بدنم گرم شد😇
اونقدر این انرژی قوی بود که سریع رفتم شروع کردم به جمع کردن ساک....🎒
تا قبل از این روزها تمام فکر و ذکرم کنکور بود و کتاب تست....
اما حالا دیگه این چیزها خیلی به نظرم احمقانه میومد.
یکی از همین روزهایی که خونه مونده بودم تمام کتاب های تستم رو پاره کردم😣
الان از اون همه کتاب فقط یه کیسه کاغذ مونده.
وقتی کتاب هام رو میدیدم بیشتر از قبل از مدرسه و درس متنفر میشدم...
🕊🕊🕊🕊
بعد از اینکه مدرسه رو ترک کردم کم و بیش خونه اقوام میرفتم...
ولی وقتی رفتار زننده شون رو دیدم،😔
وقتی که نگاه های آمیخته به ترحم و تمسخر رو میدیدم از فامیل هم متنفر میشدم.😠😞
حالا که فکر میکنم قبل از اون اتفاق هم توی فامیل آدم محبوبی نبودم😔
اما موفقیت هام باعث میشد که کسی نتونه چیزی بهم بگه...🙁
البته این عدم محبوبیت هم تقصیر خودم بود.... با غروری که من داشتم طبیعی بود که همه رو از خودم دور کنم.😞
مدت ها بود که #تنهاآرامشم_خانوادم بودند...
🔺تمام سختی هایی که میکشیدم، با نگاه مادرم فراموش میشد.
🔺 وقتی پدرم مثل کوه پشتم می ایستاد و از من دفاع میکرد لذت میبردم.
🔺 وقتی خواهرام از من تعریف میکردند، احساس غرور میکردم
.. اما ته دلم میدونستم که تمام این رفتارها ساختگیه 😶و اون ها هم خیلی ناراحت و کلافه اند ...حتی بیشتر از من...😣
این رو میشد از #سردی خانوادمون فهمید،
قبل از اون اتفاق روابطمون خیلی گرم تر بود.
اما بعد از مشکل من تمام صحبت هایی که میکردیم تو یکی دو کلمه خلاصه میشد.
🔻نمره های سوگل هم به شدت افت کرده بود.
🔻خیلی مشکل های دیگه هم از طریق من بوجود اومده بود...
برای همین هم هر روز بیشتر از قبل از وجود خودم متنفر میشدم،😩... هر روز آرزوی مرگ میکردم
... هر چیزی که میدیدم باعث میشد یاد چهره ام بیفتم...
اگر هم زنده بودم به خاطر خاطراتی بود که قبل از اون اتفاق داشتم...
برای همین بعضی وقت ها آلبوم گردی میکردم....
دیگه ساکم آماده بود...
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #ششم
تا حالا اینطوری نگاش نکرده بودم...
خودشو که خیلی وقت بود ندیده بودم
شایدهم اصلا!!!
عکساش رو هم همینطور
...فقط گاهی که دلم میگرفت و دوست داشتم آلبوم ورق بزنم....
..."خنـــده هاش" خیلی عجیب بود
#آرامشی که توی چهره اش میدیدم من رو به حسادت وا میداشت
👴🏻...پدربزرگم رو میگم...👴🏻
...سفرهایی که رفته بودیم،🛫
مهمونی هایی😊 که برگزار شده بود و کلی عکس دیگه بود
حتی لبخندهای توی عکس هام نگاه حسرت آور بود.... 😔اما حسادت آور نه....👌
خنده های پدربزرگ اما داشت خاطره های قشنگی برام زنده شد...
...خاطره هایی که بیشتر رنگ داستان و متل شبانه کودکی هام👦🏻 بود تا لمس واقعیت...
از تعریف های یواشکی مامانم...
و اولین برخوردش با پدربزرگم که چطور سورپرایزش کرده...
و البته گاهی وقتا دلتنگی های پدرم و تعریف از بچه گی هاش...
از روزایی که با 🌷داداشش🌷 چطوری پدربزرگ رو تو دور میزدن و میرفتن گردو بازی...😅
🕊🕊🕊
پدرم قبل از اینکه ازدواج کنه از پدر بزرگم جدا شده بود😒
گاهی اوقات ماجراش رو برام تعریف میکرد...
✨پدر بزرگم👴🏻 خیلی مذهبی بود.✨
حتی پسر بزرگترش که عموی منه هم شهید 🌷شده بود.
بعد از 👣شهادت عموحسین👣...
پدر و پدر بزرگ و مادر بزرگم که با هم توی یکی از روستاهای مشهد🕌 زندگی میکردند...
خیلی به سختی افتادن و این برای پدرم قابل تحمل نبود برای همین هم روستا رو ترک کرد دنبال کار کم زحمت تر...
اینارو خودش میگه
چون کس دیگه ای نیست که ازش بشنوم
👈پدرم معمولا از پدر بزرگم چیزهای خوبی تعریف نمیکرد....
میگفت؛
اگه اونجا میموندم تمام استعدادهام تلف میشد،
بعضی اوقات هم با #تمسخر... راجع به 💫دعای پدر و مادر💫 صحبت میکرد و میگفت که #خرافات است و #هیچ_تاثیری در زندگی نداره،
_اگه دعای بابام تاثیر داشت پسرش دم تیر تلف نمیشد...
اینم یه استدلاله برا خودش...
آخه من بابام رو قبول دارم
به من هم توصیه میکرد که خودم رو معطل این چیزها نکنم.
ظاهرا پدرم بعد از شروع اولین کارش به عنوان مسئول حسابداری یک شرکت.... با مخالفت پدربزرگم👉 مواجه شده،
خود پدرم میگفت که پدر بزرگ با 👈پولی که از این کار بدست می آورده مشکل داشته...👉
پدرم با بعضی از 🔥زد و بندهای بانکی شرکت 🔥موافقت میکرده
..البته به این صراحت به من نمیگفت این موضوع رو خودم از حرف هاش فهمیده بودم
البته اون زمان به نظر من هیچ اشکالی نداشت...
بلکه پدرم رو به خاطر نبوغش توی جذب سرمایه تحسین میکردم...
....تصمیم خودم رو گرفته بودم...
''خنده های پدر بزرگم'' طوری جذبم کرده بود که نمیتونستم بهش فکر نکنم...
مدت ها بود که خنده برام بی معنی شده بود...
و هر لبخندی که اطرافم میدیدم یا تصنعی بود و یا از روی تمسخر...
ساکم رو پنهان کردم...
چندبار از پدر و مادرم راجع به محل اقامت پدربزرگم پرس و جو کردم،
اولش خیلی براشون عجیب بود و سعی میکردند که از زیر بار جواب شونه خالی کنند... ولی چون خیلی اصرار کردم و اونا هم به خاطر فشار حادثه سعی میکردند که همیشه من رو راضی نگه دارند،
بالاخره آدرس رو دادن....
یعنی چاره ای جز کندن از اونهمه کابوس بود؟...
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #هفتم
بابا_مرغ یه پا داره؟... اصلا میبرمت اونور آب ....حتما دکترای بهتری هستن که خوبت کنن😐
مامان+آره عزیزم اینقدر خودتو اذیت نکن ..... بابات خیر تورو میخواد...😢
-...نهایتش اصلا میزارم اونجا زندگی کنی و درس بخونی....جا قحطه میخوای بری دوقوزآباد؟!!!😕
💥ولی من گوشم بدهکار این حرفا نبود😎بابام خوب میدونست که اونور آب هم کاری پیش نمیره...
فقط میخواست منو منصرف کنه...
و میدونست سفر آخری که به خونه پسر عمه مون رفتیم تو اتریش با اکراه بود...
🔺حالا با این ریخت و قیافه که عمراً
ولی تو هر شرایطی من فکر کندن از خونه بودم..
برای همین مسافرت تنهایی اونم جای بکر غنیمت بود.
کوله بار سفرم رو بستم...
بعد از رزرو بلیط هم بدون سرو صدا رفتم بیرون...
🕊🕊🕊
دیگه حوصله صحبت با پدر و مادرم رو هم نداشتم،...
نمیخواستم چیزی رو براشون توضیح بدم
فکر کردم روز حرکت باید کلی حرف بزنم تا راضی بشند که دست از سرم بردارند یا اینکه یواشکی برم😐
ولی در عین ناباوری دیدم که تمام مراحل خداحافظی در یک کلمه "خداحافظ" خلاصه شد...😟😳
🕊🕊🕊
به صورتم باند بسته بودم که چهره ام مشخص نباشه...
اما به هر حال نگاه های سنگین مردم رو نمیشد از خودم دور کنم...😔
وقتی هم که سوار هواپیما شدم نگاه ها ادامه داشت،...
نفر کنار دستم هم سوال هایی راجع به صورتم پرسید. من هم جواب هایی دادم و در آخر هم خودم رو به خواب زدم تا از این فضولی ها نجات پیدا کنم.😴😣
🕊🕊🕊
باد خوبی میومد و صورت ناهموارم رو نوازش میداد... 😇
داخل روستا آروم آروم باندهای صورتم رو باز کردم...
👈میخواستم واکنش اولیه پدربزرگم رو ببینم.👉
نمیدونستم چطوری خودم رو معرفی کنم،...
حدس میزدم من رو به خاطر پدرم پس بزنه و اصلا تحویلم نگیره...😕
😎😷باعینک دودی و دستمال خونه پدر بزرگم رو پرسون پرسون پیدا کردم...
همه اهل روستا میشناختنش.👴🏻😟
💠رفتار روستایی ها با مردم شهر فرق میکنه.
💠همه از دیدن من یه حسی بهشون دست میداد... اما این حس #تمسخر رو همراهی #نمیکرد
چندتا بچه گردوهاشون رو تو خاک رها کردند و فرار...🏃🏃
چندتاشون هم سر آب بازی جوی باریک ده خشکشون زد... ولی حتی یک کلمه هم چیزی بهم نمیگفتند😳😟
ترحم رو میشد از توی چشم های اکثرشون دید....
...همین هم خیلی برام جالب😌 بود ...
بهتر از نگاه تند و شکلکی بعضی ها تو مترو بود🚅😒
خونه پدربزرگم از دور معلوم بود،... آجرهای سه سانتی رنگ و رو رفته تنها نمای ساختمان بود
با یه قاب عکس بزرگ روی تیربرق روبرویی شون که انگار تازه و تمیز بود اما عکسش قدیمی🖼
یه کم دیگه که جلو رفتم چهره یه پیرمرد👴🏻 رو دیدم که خیلی شبیه تصورم و توقعم از عکسها نبود...
سر و صورتش کاملا سفیدپوش بود البته لباساشم سِت کرده بود☺️😅
جلوی در حیاط روی یه صندلی تاشو نشسته بود... و بنظر منتظر و مضطرب میومد
اضطرابش شکستگی که تو صورتش موج میزد رو بیشتر نشون میداد😊
....تا منو دید بلند شد و به سمتم لبخند زنان حرکت کرد☺️🤗... لبخندش چین جدیدی به پیشونی و چشماش داد که شکستگیش رو کم عمق میکرد
لبخندش همون لبخندهای زیباش که توی عکس ها دیده بودم بود،😊...
💚اگه سر وضعش برام آشنا نبود... اما لبخندش کاملا آشنا بود.... لبخند پدربزرگ💚
من رو به سینه خودش چسبوند، سرم رو بوسید... 🤗😘
_چرا دیر اومدی باباجون... نمیگی بابابزرگت از نگرانی پس میفته.....😊
ادامه دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #هشتم
مادربزرگم👵🏻 چندسال بود که فوت شده بود و من حتی خبر نداشتم...😔
اینو از قاب عکس کمی قدیمی رویی دیوار اتاق فهمیدم...
ظاهرا پدربزرگم به پدرم خبر داده بوده، میگم ظاهرا😕... چون وقتی ازش درباره مادربزرگم سوال کردم نسبتا تعجب کرد....
👴🏻نخواست ادامه بده،...
فکر کنم نمیخواست پدرم رو پیش من خراب کنه...👌
خونه پدربزرگ پر بود از تابلوهای خوشنویسی.🖊
جملات عربی بود و من چیزی ازشون نمیفهمیدم... ولی معلوم بود خطاط با حروف خوب کنار آمده و برای خودش استادیه.😊
عکس رهبرهای جمهوری اسلامی رو هم روی دیوار نصب شده بودند.
وقتی این عکس ها رو دیدم ناخداگاه سری تکون دادم و به حرف های پدرم فکر کردم...
اگر '' خنده های پدربزرگ'' نبود امکان نداشت بتونم تو همچین محیطی دوام بیارم...😕
بعد از مدت ها با کسی ارتباط داشتم که اثری از ترحم و تمسخر تو نگاهش نبود....
_پسرم چایی میخوای برات بریزم؟خستگی از تنت در بیاد؟☕️😊
_ نه پدربزرگ، متشکر. خسته نیستم... با هواپیما✈️ اومدم.
_بله.. بله... خبر دارم... پدرت زنگ زد برام تعریف کرد که با پرواز زودی میرسی پیشم اما خوب اتوبوسهای اینجا حسابی میکوبدت. 👴🏻😄
_ پدربزرگ...😳
_پدربزرگ.... مگه میخوای تو تلویزیون حرف بزنی یه چیز دیگه بهم بگو پسرم...😄.... پدر بزرگ خیلی پلوخوریه!
اینجا به من میگن حاجی مرتضی، ولی تو باید بهم بگی بابا مرتضی!😉☝️بالاخره نوه دارم برای چی؟ (و باز از همون لبخندهای قشنگش☺️ بهم زد)
خندم گرفته بود! بدون معطلی گفتم:
_چشم بابامرتضی!😃
خنده به لبم خشک شد...😖
آخه ماهیچه های اطراف دهنم بدجوری تحت فشار قرار گرفتن....
خیلی وقت بود که نخندیده بودم.😣😖
آخرین لبخندم رو اصلا فراموش کرده بودم.
گذشته از لبخند...
انگار نه انگار که تاحالا این پیرمرد رو ندیده بودم.... انقدر باهاش راحت شده بودم که فکر میکردم از اول بچگیم میشناختمش.
+ چی شد پسرم؟؟ خدای نکرده حرف بدی زدم؟ ناراحتت کردم؟ نکنه از اینجا خوشت نمیاد؟👴🏻😟😧
_ نه پدربـ... بابامرتضی چیزی نیست... یاد یه چیزی افتادم. 😣از چیزی ناراحت نیستم
+خدا رو شکر...☺️ ولی هر موقع چیزی از اینجا یا رفتارم اذیتت کرد بگو باباجان!
انگار همه چی یادم رفته بود....
تازه یادم افتاد که تعجب کنم چرا پدربزرگم از ظاهرم نمیپرسه...😳😟
شاید قبلا پدرم بهش گفته باشه ولی چرا هیچ چیزی نمیگه؟🤔🙁
خیلی به نظرم عجیب بود که همچین مسئله مهمی توجهش رو جلب نکرده بود.
انقدر تو این چند وقت بابت صورتم سوال پیچ شده بودم که انتظار این برخورد رو نداشتم...😕
_باباجون زودتر برو لباس هات رو عوض کن دستات رو بشور......چایی که نمیخوری،☕️😄اَقَلَّکَم زودتر غذات رو بیارم بخوری که زودتر بگیری بخوابی.
-اَقَلَّکَم؟؟؟... زبون محلیه؟؟؟.... یعنی چی؟؟؟بابامرتضی....😟
_سخت نگیر ما مثل شما سواد نداریم یعنی همون لااقل... 😄حالا برو صفایی بده بیا سر سفره😋
_ زحمت نکشید بابامرتضی... میرم بیرون یه چیزی میخورم😊
_اینجا از این خبرا نیست باباجون!... یه طوری تعارف میکنی هر کی ندونه فکر میکنه هفت پشت غریبه ایم! راحت باش، فکر کن خونه خودته درثانی اینجا که ازین آشغالای شهری چی بهش میگین؟؟...
-فست فودی😊
+آره ازین چی چی فودیا نیست که باباجون👴🏻😄
-آخ لب و دهنم درد گرفت...😃...پای چشام سوخت...😂...چی چی فودی...😂
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #نهم
رختخواب برام مثل یک پناهگاه امن شده بود....
وقتی مجبور بودم اون حجم از نگاه رو هر روز تحمل کنم، طبیعی بود که زیر پتو حس بهتری داشته باشم..
اما ایندفعه .....دیگه به این چیزها فکر نمیکردم...👌
نگاه بابابزرگم سر سفره، خیلی عجیب بود...
با یک کلاه نمدی و پیرهن سبز پررنگ که روش یک جلیقه پوشیده بود و البته یه شلوار پارچه ای نسبتا گشاد..،
درست عین بابابزرگ های توی فیلم های صدا و سیما شده بود.😅
وقتی بهش فکر میکردم یه کمی خندم میگرفت...😀
انقدر این فکرها تو سرم میچرخید که نمیتونستم بخوابم...
ساعت نزدیک سه🕒🌌 بود! بابابزرگ آروم از جاش بلند شد...
جای من رو توی اتاق پهن کرده بود و خودش وسط حال خوابیده بود...
از راه رفتنش مشخص بود که سعی میکنه من رو بیدار نکنه،...
صدای باز کردن شیر آب رو شنیدم...
ولی انگار یک دستمالی زیرش گذاشته بود چون صدای ریختن آب رو نمیشنیدم...😟
✨برام جالب بود که اینقدر بهم اهمیت میداد.✨
کنار رختخوابش سجاده اش✨ رو پهن کرد و شروع کرد به نماز خوندن.
یک چیزهایی از نماز شب شنیده بودم، البته بیشتر شوخی بود ولی پدربزرگم ظاهرا داشت همین کار رو میکرد.
🍃صدای اذان صبح بلند شد. 🍃
کمتر میشد این صدا رو بشنوم.
کلا خوب میخوابیدم...
خواهرم سوگل میگفت اگه زلزله هم بیاد ارشیا از خواب پا نمیشه.
آه.... الان خواهرام چکار میکنن؟؟😒
مادرم چرا باخودم صحبت نکرد؟؟سریع فقط از بابابزرگ جویای سلامتم شد وقطع کرد؟😔
یعنی بابام امروز زودتر اومده بود؟؟؟
غرق این افکار بودم....
🍃... بابابزرگ یک نگاهی به من انداخت.
فکر کردم میخواد برای نماز بیدارم کنه من هم که خودم را بخواب زده بودم و داشتم زیرچشمی بهش نگاه میکردم...
با خودم گفتم که الان دیگه اون روی بابابزرگم رو هم میبینم!
البته باز هم ازش نمیترسیدم.👌
خیلی #حس_عجیبی نسبت بهش داشتم حتی اگه با کتک هم برای نماز بیدارم میکرد👉
بازهم فکر کنم که دوستش داشتم!
ولی بابابزرگم بود و اون خنده همیشگیش
_الله اکبر ...✨👴🏻
اداکه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #دهم
حدود ساعت 1 بعد از ظهر🕐🌇 با صدای در از خواب بلند شدم...
بابابزرگم رفته بود بیرون و حالا برگشته بود.
_ببخشید پسرم بیدارت کردم؟👴🏻 خیلی زور زدم بی سر و صدا بیام ولی پیری دیگه، دست و پای آدم میلرزه.☺️
_نه بابامرتضی... خواب نبودم... تازه الان هم خیلی دیر شده... چرا بیدارم نکردید؟
_گفتم از سفر اومدی خسته ای بگذارم راحت بخوابی...😴😊
_ ممنون...بابامرتضی این تابلوها دست خط خودتونه؟🖊😟
+ (بابابزرگم یکی از تابلو ها رو آورد پایین) بجز این یکی آره.
_ این برای کیه؟
_دست خط عموته... 👣حسین👣... قبل از بار آخری که رفت بهش گفتم این رو برام بنویسه... (اشک تو چشم بابابزرگ جمع شده بود)😢😔
_بعد شما هم عکس مسببش رو زدید به دیوار خونتون (به عکس امام خمینی اشاره کردم)😕👆
_...
_ حرف بدی زدم؟
_نه پسرم... میرم ناهار رو برات حاضر کنم.
باز شده بودم... همون ارشیای مغروری که به خاطر قیافش خودش رو از همه بهتر میدونست...
از خودم بدم اومد که بابابزرگم رو ناراحت کرده بودم...😔
سر سفره ناهار از بابابزرگ عذرخواهی کردم.😒
ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد که ناراحته.
_عیبی نداره تو تازه از سفر اومدی خسته ای
این طور حرفها و این رفتارش خیلی بیشتر پشیمونم میکرد.😓... با اینکه حرف خودم رو غلط نمیدونستم ولی...
👈باز از طرز بیانم ناراحت بودم.👉
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه زیبایی ...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #یازدهم
صدای در زدن🚪 اومد...
_کیه باباجون در بازه😊👴🏻
من رفتم اتاق پشتی که با کسی رخ به رخ نشم
-یا الله...
_بفرما باباجون
-سلام حاج مرتضی .... بابام گفته تشریف بیارین شورا یه جلسه گذاشتن
_جلسه چی باباجون من که الان مسجد پیش بابات بودم....خیره انشاءالله!!
-نمیدونم حتما مشکلی پیش اومده که گفته.... خداحافظ من برم به «مش عیسی» هم بگم بیاد
+مش عیسی..؟ مش عیسی که خیلی سرحال نیست اونو دیگه چرا؟😧👴🏻
پسره قد کوتاه مو مشکی که از پشت پنجره دبیرستانی به نظر میومد..
منتظر صحبت های بابامرتضی نشد و دوان دوان از تو حیاط رفت به سمت راست کوچه
دیروز از دم در اونطرف رو برنداز کرده بودم..
چند قدمیِ خونه بابامرتضی یه مغازه بود
بدم نمیومد برم یه چیپس تند بگیرم
اما نمیخواستم خیلی آفتابی بشم😕برا همین هم پول دادم به یه بچه و ازش خواستم برام بگیره....
💭نکنه بچه از قیافم ترسیده بوده چیزی نگفته؟؟
چرا من حواسم نبود جلوی بچه خودم رو نشون ندم؟؟
اما... اما اونکه سریع چیپس رو آورد...
چرا بهش گفتم وایسا با هم بخوریم بدون صحبتی بدو بدو رفت.؟..😞😣
صبر کن ببینم....
جلسه مهم...‼️
نکنه دیروز باعث دردسر برا بابامرتضی شدم...؟😨
+باباجون... ارشیا...پسر گلم....ارشیا.. بابا...کجایی ؟👴🏻
-بله...بله بابا مرتضی
صدای بابامرتضی که از تو حیاط داشت به سمت در میرفت رشته افکارم رو پاره کرد...
+باباجون من یه سر میرم شورا زود میام
تو استراحت کن بعدش اگه دوست داشتی میریم یه گشتی میزنیم😊👴🏻
-بابامرتضی برو مشکلی نیست..
اما تو دلم یکی میگفت: انگارمشکلیه😟
همینطور که بابامرتضی در رو میبست منم چشمام رو بستم.. 😔
کاش مامانم اینجا بود...
اخه هر وقت خرابکاری میکردم مامانم یه طوری جمع و جورش میکرد.. 😞... خیلی دلم هواشو کرد
بی اختیار رفتم سراغ گوشی تلفن☎️
-....بوق...بوق....بوق...
😞ای بابا این ساعت روز که مامان خونه نیست.
کاش بی عقلی نمیکردم گوشی موبایلم رو میاوردم...اَه... دارم دیوونه میشم😣
شماره موبایلش رو نصفه نیمه حفظ بودم
-....بوق....بوق...بوق...
سسلام معذرت میخوام الآن نمیتونم پاسخ بدم بعدا باهاتون تماس میگیرم...
همیشه تا این پیام صوتی🔉 گوشی مامانم رو میشنیدم سریع قطعش میکردم
اما ...
بزار یه بار دیگه صداشو بشنوم...
-...بوق...بوق...بوق...
+ سلام معذرت میخوام الآن....
حواسم رفت به عکس خانوادگی که خیلی قدیمی بود..
گوشی رو گذاشتم و رفتم سمت عکس.
-یعنی اینا کیان؟؟❗️
-نکنه بچگی های بابام و عمو و عمه باشن؟..❗️
-پس این خانمه کیه؟؟؟❓😟
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #دوازدهم
+باباجون چرا اینقدر بی قراری؟👴🏻
داشتم برا سوال بابامرتضی جواب جور میکردم که تلفن☎️ زنگ خورد⚡
-من میرم جواب میدم شما دیگه پله ها رو بالا نیا....حتما از خونه زدن...
+خداخیرت بده ...برو ...
🕊🕊🕊
-الو...سلام... الو...بفرمایید!!
+سلام پسرجان...
-سلام....کاری داشتین؟؟؟
+...تو همون ارشیا خانی؟...
-بله بفرمایید ... با...
+حاج مرتضی تشریف دارن؟؟ بگو مش عیسی کارش داره
-چ..چشم...یه لحظه گوشی...
💭ارشیا خان!!!... 😳مش عیسی!!!.... اسم منو از کجا میدونست؟؟😳😟
-بابامرتضی شمارو کار داره.... میگه مش عیسام....
استرسم بیشتر شد... 😧
حتما چیزایی خصوصی تو جلسه نتونسته بگه
تقریبا برام قطعی شده بود که نمیتونم اینجا بمونم... 😣😥
صدای مرغ🐔🐓 و خروسای توی تور اعصابم رو خرد میکرد... با یه مشت گندم🌾 از تو گونی کنار باغچه آرومشون کردم
... کاش یکی هم یه مشت دونه می پاشید تو دلم ....😣😥
پاهام رو بالا زدم...
و گذاشتم تو حوض لجن گرفته و کمی خودمو خنک کردم
صدای عو عوی دم غروب سگهای 🌃🐕ده هراس انگیز بود!!... البته بیشتر برا گرگای اطراف
و البته برای مردم خود ده نشون از آرامش میداد... آرامش !!...!💤
🕊🕊🕊
_👴🏻من دارم میرم مسجد ... چایی آماده رو سماوره...صدات کردم جواب ندادی... گفتم شاید رفتی بیرون...
-بیرون؟؟...نه...نه بابامرتضی شما برو من بیرون نمیام...
🕊🕊🕊
چایی☕️ رو خوردم اما نفهمیدم داغ بود یا سرد بود...
بوی غذای آشپز خونه🍛 یادم انداخت گرسنه شدم...حوصله کنجکاوی نداشتم که ببینم غذا چیه... فقط بوی لیمو ترش🍋 و برنج🍚 رو حس میکردم...
چرا بابامرتضی سرشام هیچ صحبتی نکرد؟؟😟😕
_باباجون من دستپخت ندارم ببخشید بهتر ازین بلد نیستم... ☺️بخور تا سرد نشده
فقط همین یه جمله رو گفت!😟
🕊🕊🕊🕊
خوابم نمیبرد...
من که این سه شب براحتی میخوابیدم
فکر رفتن به تهران✈️ آزارم میداد
اما... اما دلتنگ مامانم بودم❤️😕
💭مامان_ارشیا دیگه سرتو از گوشی دربیار بگیر بخواب
💭سوگل_پس کی تا صبح چرت و پرت با دوستاش بگه😁😁
💭 اااِی.ی...سوگل چکار میکنه؟؟؟😒
با ناراحتی رفتم سراغ وسایلم که جمعشون کنم
-نباید بیشتر ازین این پیرمرد رو رنجش بدم...😔😣
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج