✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وپنج
چقدر اخلاق عباس عوض شده بود..
✨دیگر خبری از اخم هایش نبود..
🌟دیگر داد نمی زد.. عصبی شدن هایش را #مهار میکرد..
💫دیگر در مغازه.. مراقب بود چه میگوید.. در معامله #انصاف داشته باشد.. #حق را.. و البته #راستش را بگوید..
💠این عباس عاشق اهلبیت کجا.. و آن عباس عصبی و تند مزاج کجا
💠این عباس با ادب و بامرام کجا.. و آن عباس سرخود و اخمو کجا
صبح ها که به مغازه میرفت..
تا نزدیک غروب.. مغازه بود.. و بعد.. به مسجد محله میرفت.. روزهای فرد هم.. بعد از نماز.. زورخانه بود.. تا به خانه میرسید حدود ١١ شب🕚🌃میشد..
کسی نبود که...
#بایک_برخورد شیفته #مرام، #ادب و #معرفت عباس نشده باشد..
از همه خداحافظی کرد..
خسته از زورخانه بیرون آمد.. سر به زیر.. با عادت همیشگی.. کفشش را روی زمین میکشید..
صدای لخ لخ کفش بلند بود..
کتش را.. روی دوش می انداخت.. مشتی وار راه میرفت..
برای خودش.. دم گرفته بود.. مداحی زمزمه میکرد..😍
💚اقامون دلبره..
دلا رو میخره..
با اون نسیمــــی که داره بوی گل یــــاس..
دلا رو میخره..
کربلا میبره..
با یک نگاه نازنین و مست عبـــــاس..
💚اییییی همه هستــــــی زینب ابوفاضل..
ایــــی می و ای مستی زینب ابوفاضل..
با شور میخواند.. و راه میرفت..😍🚶♂
💚یلِ ام البنین..
حیدر کربلای زینــــب ابوفــــــاضل..
یل ام البنین..
صدای دعوایی را شنید..😵🗣
خواندن مداحی اش را.. قطع کرد..صدا بلندتر از آن بود.. که کسی متوجه نشود..
صدای دختر و پسر جوانی بود..
از لحن دختر جوان..حدس میزدمزاحمتی درکار باشد..
به سمت آنها رفت...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وشش
به سمت آنها رفت..
اخم هایش را در هم کشید.. مستقیم و با اخم.. به پسر زل زد.. و رو به دختر جوان گفت
_چیشده...؟!😠
دختر به محض دیدن عباس.. موهایش را زیر روسری برد.. عصبی و با گریه گفت
_این آقا.. چند روزه که همش.. در خونه ما میاد.. مزاحمه....!!😠😢
به محض شنیدن کلمه مزاحم...
گره کوری میان ابروهایش افتاد..دست پسر را گرفت و پیچاند..
_بینمممممم....!!!.... الان دقیقا..! اینجا چه غلطی میکنی.!!😡
پسر که از شدت درد و خشم.. صدایش دورگه شده بود.. با فریاد گفت
_تو چکاره ای..؟؟؟ مفتشی..؟!؟!؟ کلانتر محلی!!؟!!؟ اصلا به تو چه ربطی داره.. نامزدمه.!!!😡
عباس آرام..
با دو انگشت اشاره و شستش.. شانه پسر را.. محکم و باقدرت فشار داد..
_اگه به نعره زدن و دادزدن باشه.. که من از تو صدام بلندتره..!!!! میری رد کارت.. یا بزور بفرستمت.!!!؟؟؟!!!😡
پسر مچاله شده..
قدمی به عقب برداشت.. شانه اش را ماساژ میداد..😡😣
عباس با اخم و عصبانیت..
به او نگاه میکرد..
پسر نگاهی به دختر کرد..
از ابهت عباس.. قدم قدم عقب میرفت.. اما با تهدید و جسارت گفت
_تنها گیرت بیارم بیچاره ت میکنم..😏یک بار جستی ملخک.. دوبار جسـ...
هنوز جمله اش تمام نشده بود..
که عباس.. میان حرفش پرید.. مشتش را آماده کرده بود..
آرام به سمت جلو میرفت..
رگ گردنش.. متورم شده بود.. با آن هیکل مردانه اش.. با جذبه به سمتش قدم برمیداشت.. عباس به سمت پسر جلو میرفت.. و آن پسر عقب عقب
نزدیکش شد.. غرّید
_خفه خووون...!!! ادامه رو بری.. همچین میزنم.. فکتو میارم پاین کـ..😡👊
با پرتاب هرکلمه..
پسر..از شدت ترس.. رنگش پریده بود.. از #خشم و #ابهت عباس.. نمیدانست چه کند.. دو پا داشت.. دو پای دیگر قرض گرفت.. و فرار کرد..
چنان فرار میکرد..که نزدیک بود.. به زمین بخورد..
دختر که حسابی ترسیده بود..
از تهدید پسر.. روی زمین نشست.. و گریه کرد..😣😭 کمی از شالش.. عقب رفته بود.. و خیال نداشت.. درستش کند..
عباس سر به زیر انداخت..
کمی نزدیک رفت.. رویش را برگرداند و گفت
_این وقت شب زودتر برید خونه..واس خاطر خودتون میگم
دختر _ بار بعدی منو ببینه.. میکشه منو.. من.. من.. میترسم.. عباس کمکم کن..😭
هنوز گره بین ابروهایش.. باز نشده بود..
_غلط کرده..! فقط بدون مشورت با پدرتون.. هیچ کاری نکنین..!!
همانطور که پشت کرده بود..
قدمی برداشت.. که راهش را ادامه دهد.. با صدای دختر ایستاد.. اما رویش را برنگرداند..
دختر _عباس...!
دختر از روی زمین بلند شد..
کوچه #تاریک و #خلوت بود.. نزدیک تر رفت.. اشکش را پاک کرد..
راحت حرفش را زد..راحت و صمیمی.! کلام #شیطان😈 از زبان دختر.. بیرون میریخت..
_عبــــاس!!.. میشه بمونی کنارم؟؟!! من دوســـ...
هنوز پشت به دختر ایستاده بود..
بدون هیچ حرکتی.. «یاعلی» گفت.. و به سمت خانه رفت..
بار اولی نبود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وهفت
بار اولی نبود..
که کسی را نجات میداد..و دختران کوچه و خیابان.. محبتشان را ابراز میکردند..
#تقوا داشت..
اما خب #جوان بود.. و مورد #توجه همه.. #استغفار میکرد و راه میرفت.. ✨
با تمام خصوصیات او..
هرخانواده ای..آرزو میکردند..که دامادشان باشد.. #غیرت و #مردانگی_اش.. زبانزد همه شده بود..
پایش را.. پشت کفشش..
گذاشت..کتش را.. که از روی یکی از شانه ها افتاده بود.. درست کرد..
✨«ذکر لاحول ولاقوة الا بالله»✨خواند..
کوچه ها ساکت و خلوت بود..
ساعت به ١٢ نزدیک میشد.. در هر کوچه که میرفت.. غیر صدای لخ لخ کفشش صدایی نبود..
مدت ها بود...
که وقتی عصبانی میشد.. داد وهوار راه نمی انداخت..
🌟به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.ع.. و کلاس ها..
عادت کرده بود..
حرفش را.. با #قاطعیت و #محکم بگوید.. چنان کوبنده بگوید.. که جای هیچ تردیدی.. باقی نگذارد..
به اندازه کافی.. #ابهت و #جذبه اش.. باعث جلال و جبروتش.. شده بود..
💠قبلا #احترامی که نصیبش میشد.. از #ترس بود.. و الان.. از #ادب، #معرفت و مرام #اهلبیت علیه السلام بود..
به خانه رسید..
زهراخانم نگران.. در حیاط خانه.. نشسته بود..
عباس با کلید.. در را باز کرد.. هنوز وارد نشده بود.. که مادرش.. هراسان به سمتش امد..
_کجایی مادر..؟؟خوبی..؟ سالمی...؟؟طوریت نیست..؟!!! 😧
عباس.. پشت دست مادر را بوسید.. و با خنده گفت
_اره با...! سالمم.. بادمجون بمم من..!! نگران چی شدی.! ☺️😄
مادر لبخندی زد و گفت
_مردم از نگرانی مادر..!😊
دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با لحنی شیرین گفت
_مو نوکرتوم با...دشمنت بمیره..!☺️
حسین اقا..
با حسادتی آشکار.. از پله های ورودی حیاط.. پایین می آمد..
_خوب مادر و پسر.. خلوت کردید..!☹️بفرما خانم.. اینم گل پسرت.. صحیح و سالم😁
زهراخانم..
لبخند ملیحی.. به صورت همسرش پاشید..
عباس.. به سمت پدر رفت.. مردانه به آغوش کشید پدرش را..
حسین اقا_خدا حفظت کنه بابا😊
آرام در گوش پدر نجوا کرد
_شرمنده دیر شد..😅
زهرا خانم.. وارد خانه میشد.. که گفت
_من برم غذا گرم کنم برات مادر..😊
عباس و پدرش..
باهم وارد خانه شدند.. عباس بلند گفت
_ن مامان..اشتها ندارم..
مهر ماه شده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وهشت
مهرماه شده بود..
سید خبر داده بود..که فردا..فاطمه کلاس دارد..
و عباس.. ساعت ٧ صبح..🕖🏙جلو در خانه سید.. در ماشین نشسته بود..
به محض نشستن فاطمه در ماشین.. عباس آینه را تنظیم کرد..که #نگاهش به نگاه فاطمه نیافتد..
ناراحت بود از تصمیمش..
اما حرفی بود.. که زده بوده.. و باید انجامش میداد..🤦♂
خودش هم تعجب کرده بود..
☘شاید حکمتی داشت.. که ناخواسته گفته بود..
☘شاید هم بزرگترین خطا..
☘شاید هم بالاترین امتحان.. که حیا و جوانمردی اش را بسنجد..
✨پس #توکل بهترین راه بود..✨
در این مدت..
غیر احوالپرسی.. کلامی دیگر.. در طول مسیر گفته نمیشد..
عباس..
تمام سعی اش را میکرد.. که #نگاه نکند.. فقط گوش بسپارد.. #گوشش را تیز کند.. نه #چشمش را..
ساعت ٧صبح..
که فاطمه را میرسانید.. بعد به مغازه میرفت.. و در مسیر برگشت.. به دانشکده میرفت.. و فاطمه را.. به خانه میرساند.. و خود.. به خانه بازمیگشت..
این برنامه روزهایی بود.. که فاطمه کلاس داشت..
یک ماهی میگذشت..📆
کم کم #متانت.. #حجب_وحیا.. #پاکدامنی.. و #غرور این بانو.. او را به فکر وا داشته بود..
حالا دیگر مثل قبل..
از حرفش پشیمان نبود.. هر از گاهی..
میخواست موضوعی را.. مطرح کند.. و با او کلامی صحبت کند..
اما رویش را نداشت..
چه بگوید..!! چگونه بگوید..!! به خود نهیب زد.. هشدار داد.. استغفار کرد..
باز هم سکوت کرد.. مثل تمامی این مدت..
❣خودش هم فهمیده بود.. این بانو.. با بقیه.. برایش فرق داشت..❣
کم کم امتحانات نیم ترم..📚
شروع شده بود.. و فاطمه مشغول درس خواندن بود..
مدتی بود..
که فاطمه.. بیشتر از قبل.. معذب شده بود.. دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبال او بیاید.. نمیخواست.. سوار ماشینش باشد..
💠گرچه خیلی عقب تر از دانشکده..
پیاده میشد.. اما رویش را نداشت.. که مدام چشم در چشم.. هم باشند..
💠گرچه هیچ خطایی.. از عباس ندیده بود.. اما دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبالش رود..
به خانه نزدیک میشدند..
باید میگفت.. تصمیمش را گرفت.. دلیلی نداشت.. این همه مدت.. مدام با ماشین عباس.. به دانشکده رود..
به خانه سید رسیدند..
عباس ماشین را.. نگهداشت.. فاطمه در ماشین را باز کرد.. که پیاده شود.. #بدون_نگاهی به عباس.. گفت
_ممنون عباس اقا.. لطف کردید.. ببخشید اما از روزهای آینده دیگه.. من خودم میرم.. خواهش میکنم دیگه نیاید.. ببخشید.. شرمنده تون..🙏🙏
در را بست و پیاده شد..
عباس..
ماشین را خاموش کرد.. و ناراحت پیاده شد..در ماشین را بست.. نمیخواست چنین شود..
_اتفاقی افتاده؟!
فاطمه..
خواست به سمت درب خانه رود.. اما ایستاد.. بیشتر رویش را گرفت.. آرامتر گفت
فاطمه _شما خیلی زحمت کشیدین بخدا این مدت.. ولی خواهش میکنم دیگه نیاید..🙏🙏
از سر کوچه.. سید ایوب می امد..
مکالمه عباس و دخترش را می دید.. نزد آنها رفت.. حرف فاطمه را شنید.. لبخندی زد.. عباس با لبخند محجوبی.. به سمت سید رفت..
_سلام سید..مخلصیم☺️🤝
سید پاسخ سلامش را به گرمی داد.. رو به دخترش کرد و گفت
_چی شده باباجان..!
گلبرگ حیا🍃🌸 از سر و روی فاطمه.. میبارید.. نگاهی به پدرش کرد..
_سلام اقاجون.. من به عباس اقا گفتم.. که دیگه نیان دنبال من.. خودم میرم.. تو این مدت خیلی زحمت کشیدن.. دیگه بیشتر از این.. تو زحمت نیافتن
سید میدانست..
اتفاقی #نیافتاده..جز اینکه دخترش.. #معذب باشد.. که با #نامحرمی.. مدام خلوت داشته باشد..
نگاهی به عباس انداخت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_ونه
نگاهی به عباس انداخت..
دستهایش را.. در جیبش کرده بود.. و با اخم.. به زمین زل زده بود..
فهمید.. که دلیل اخمش.. باز شدن قفل دلش بود..🔓❣
سید نگاهی به فاطمه کرد..
باید از زیر زبان این دو حرف میکشید..
_دلیل خاصی داره؟
فاطمه سر را پایین تر انداخت.. کنار پدر رفت..
_خب اخه.. ایشون که.. راننده اژانس من نیستن.. این چه کاریه.. خب.. خودم میرم دیگه..!
نیم نگاهی به عباس انداخت..
_من ازتون خواهش میکنم.. که دیگه نیاید.. درست نیست..🙏🙏
از ریزش کلمات فاطمه..🍃
تا رسیدن آن به گوش عباس.. ناخودآگاه عباس.. سرش را.. با غم بلند کرد..
بی اختیار لحظه ای.. چشم در چشم شدند.. سریع سر به زیر انداخت..
دستش را.. روی سینه اش گذاشت.. غصه دار.. به پایین چادر فاطمه زل زد..
_اگه خطایی کردم.. به بزرگی #چادرخاکی 🌸حضرت مادر🌸 ببخشید..!
خدای من..!!!
عباس چه میگفت.. فاطمه نمیدانست.. این جمله سنگین را.. چطور هضم کند.. نمیدانست که جواب حرفش.. اینچنین هست..
منظورش این نبود.. که عباس خطایی کرده.!.
چقدر خجالت کشید.. از این جمله.. سکوت کرد.! و دیگر چیزی نگفت..
عباس رو به سید گفت
_اگه اجازه بدین.. تا اخر ترم ببرمشون..
سید کاملا متوجه حال عباس شده بود.. رو به فاطمه گفت
_برو داخل باباجان.. من با داش عباس گل، کار دارم😊
همه به او داش(داداش) میگفتند.. حتی سید..
فاطمه خداحافظی آرامی کرد..
وارد خانه شد.. در را روی هم گذاشت.. خواست برود.. اما کنجکاوی اش مانع شد.. پشت در ایستاد.. و گوش داد..
فاطمه که رفت.. سید گفت
_نه عباس..!! فاطمه معذبه.. خیلی زحمت کشیدی.. ولی از روزهای دیگه نمیخواد بیای..😊
عباس دست سید را گرفت..
تمام خواهش و اصرارش را.. در چشم و کلماتش ریخت..
_اگه که.. تا حالا.. واس خاطر خودش میامدم..
نگاهش را پراکنده کرد.. با دستش پیشانی اش را خاراند.. دستپاچه گفت
_ولی مِن بعد.. واس خاطر.. خاطر.. خودمه.. فقط.. فقط..جان من سید..!! نگو نه..!! 🤦♂❣
سید از لحن کلمات...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل
سید از لحن کلمات..
و دستپاچه شدن شیرین عباس.. لبخندی دلنشین زد..دستی به شانه عباس زد.. و گفت
_دیگه نه باباجان.. این راهش نیست..!!
با لحن سید..
عباس.. هم معنی حرف سید را...
خوب فهمیده بود.. و هم از اعترافش.. شرمش میشد.. که بیشتر بایستد..
لبخند محجوبی زد..
سر به زیر انداخت.. دستش را روی چشمش گذاشت.. و گفت
_رو جف چشام..رخصت سید.. یاعلی
_رخصت.. مولا نگهدارت باباجان.!
فاطمه خود را..
به داخل رساند.. از ذوق دهانش را گرفته بود.. و بدون سلامی.. سریع خودش را.. به داخل اتاقش انداخت.. و در را.. پشت سرش بست..
وسط اتاق ایستاده بود..
هم متحیر بود.. هم ذوق داشت.. در باورش نمیگنجید.. عبـــــــاس....!!؟؟!!! نـــــــــــه..!!!!! امکان نداشت..😳😍🙈
ساراخانم..
با تعجب.. به رفتار دخترش.. نگاه میکرد.. سید وارد شد.. و در را پشت سرش بست..
ساراخانم با خنده رو به فاطمه گفت
_سلامت کو دختر!😁
فاطمه از داخل اتاق بلند گفت
_عه ببخشید مامانم..!! سلااااااااممممم.. لباس عوض کنم الان میام🤭😵
کلمات را تند تند میگفت..
جلو آینه ایستاد..از ذوق حرفهایی که.. عباس به پدرش زده بود.. روی پا بند نبود..
لباس هایش را عوض کرد..
چند باری.. اسم عباس را.. خیلی ارام زمزمه کرد..🤭
خودش را به روشویی رساند..
چند باری به صورتش آب زد.. تا التهاب و سرخی گونه هایش را.. پنهان کند..🤭
سریع به کمک مادر رفت..
مادرش را بوسید.. سفره را پهن کرد.. و بشقاب ها را چید..
عباس نفهمیده بود..
چطور به خانه رسید.. از ماشینش پیاده شد.. هنوز در را باز نکرده بود.. ماشین حرکت کرد..سریع پایش را.. روی ترمز گذاشت.. و ترمز دستی را کشید..
سری تکان داد و خندید..🤦♂
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_ویک
خودش هم خنده اش گرفته بود..
به خودش گفت
_امان از حواست عباس..🤠🙈
سامیار و محسن..
به سر کوچه رسیده بودند..چند باری او را صدا کردند.. نشنید.. متعجب به هم نگاه میکردند..
به عباس که رسیدند..
سامیار به شوخی.. تنه ای به عباس زد.. عباس تکانی خورد.. و کتش از روی دوشش افتاد.. محسن و سامیار.. متعجب به عباس.. نگاه میکردند..
محسن_ هااا...!!! چیه داداش..!😉تو هپروتی..!😂
عباس به خودش امد..
کت را از زمین برداشت.. لبخندی زد و گفت
_ چیزی نی..!!🤦♂🤠
سامیار _چیزی نیس..؟!؟یه ساعته داریم صدات میزنیم.. نشنیدی..!!!!
محسن_جریان چیه عباس!؟!😜
عباس_عه جدی..؟! حواسم نبود..!!🤦♂
سامیار ابرویی بالا انداخت..
تکیه کلام عباس را به خودش گفت..
_اره بااااا...!!! تابلویی!!😂
محسن_😂
عباس_ زهرمار چه مرگتونه..!؟😂🤦♂
محسن_ ما که هیچی والا.. ولی تو معلومه یه مرگت شده..!!! 😂😜
سامیار _😂😂
عباس_ من باس برم.. فعلا یاعلی😂🤦♂
محسن_ آره فرار کن...!!!😂
عباس باخنده..
هنگام رفتن.. یاعلی گفت.. و دستی تکان داد
سامیار و محسن هم..باخنده یاعلی گفتند.. و از او خداحافظی کردند..
عباس راه میرفت و لبخند میزد..
از سوتی هایی که میداد.. یادش به خانه سیدایوب افتاد..
وقتی که سید تعارف چای کرد و یکه خورد..
وقتی که چای به گلویش پرید و سرفه کرد..🤦♂
و امروز که یادش رفته بود.. ترمز دستی را بکشد..
از اعترافش.. پیش سیدایوب..
هم متعجب بود.. هم میخندید..از عباسی که کوه غرور بود.. بعید بود این حرف ها.. بعید بود.. راز دلش فاش کند..
به خانه رسید..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_ودو
به خانه رسید..
با کلید در را باز کرد.. وارد شد.. سفره پهن بود اما کسی سرسفره نبود..
پدر و مادرش را در آشپزخانه دید.. صدای پچ پچ شان می آمد..مزاحم خلوتشان نشد..
بدون عکس العملی وارد اتاقش شد..
مستقیم به سمت کتابخانه رفت.. تفعلی به حافظ زد..
کتاب را بست..
با همان لباس لبه تخت نشست.. آرنجش را.. روی پاهایش گذاشت.. و سرش را در حصار دستانش.. قرار داده بود.. مدام صورتش را میپوشاند.. و باز دستش را پایین میبرد..
با صدای حسین اقا به خودش آمد..
_عبـــاس.. بابا... بیا ناهار..!!🗣
کلافه کتش را درآورد..
به روی صندلی گوشه اتاق پرت کرد.. و از اتاق بیرون رفت..
سلامی کرد..
سر سفره نشست.. اشتهایی نداشت.. بیشتر با غذایش بازی میکرد..
زهراخانم _چرا نمیخوری مادر.!
مدام نگاه حسین اقا و زهراخانم به هم.. در گردش بود.. عباس بلند شد..
حسین اقا_ نخوردی که بابا...!!
عباس _میل ندارم.!
وارد اتاقش شد..
از اینکه.. دیگر او را نمی دید.. دلش گرفته بود.. ولی خب.. #راه_درستی هم نبود.. #قبول داشت.. سید کار درستی کرده بود.. اما کلافه بود..
دستش به کاری نمیرفت.. حتی حوصله تعویض لباس هایش را هم نداشت..
چند روزی گذشت..
رفتنش به زورخانه.. شده بود یک خط در میان..! تمرکزی در مغازه نداشت..
حسین آقا.. همه را میدید..
همه را به همسرش میگفت.. و زهراخانم بیشتر از قبل مطمئن شده بود.. اما سکوت میکردند..
حوصله رفقایش هم نداشت..
هرکسی زنگ میزد.. کوتاه جواب میداد.. یا اصلا برنمیداشت..
مسجد که میرفت..
بعد از نماز.. بدون هیچ حرفی بیرون میرفت..
مهمانی رفتن و کنار مهمان ماندن را کنار گذاشته بود.. تنهایی و خلوتش را.. بیشتر ترجیح میداد..
عباس فکر میکرد..
کسی از حال دلش خبر ندارد.. نمیدانست..که اگر همه ندانند.. اما راز دلش را.. پدر و مادرش.. خوب متوجه شده بودند..
تصمیم گرفت..
به آینده ای فکر کند.. که فاطمه بانویش شده.. وقتش رسید.. با ذوق کمی پول..
از حسین اقا غرض کرد.. و با پس اندازی که داشت.. ماشینی خرید..
دیگر دوست نداشت..
با ماشین پدرش بیرون رود.. حال باید.. بیشتر از قبل.. پس انداز کند.. اینجوری.. حس استقلال بیشتری داشت..
روزهایی که..
فاطمه کلاس داشت را میدانست.. ساعت ورود و خروجش را.. مسیر رفت و آمدش را..
دوهفته بود.. که او را ندیده بود..
از تفعل زدن به حافظ هم.. خسته شده بود..
بدون هدف..
سوار ماشینش شد.. به خودش که آمد.. دید.. نزدیک دانشکده.. گوشه ای پارک کرده..😣
سرش را.. روی فرمان گذاشت..
ترس و شک.. هنوز او را رها نکرده بود.. هنوز با دلش کنار نیامده بود..
لحظه ای سر بلند کرد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وسه
لحظه ای سر بلند کرد..
بانویی.. از کنار ماشینش گذشت.. از پشت سر.. فاطمه را شناخت..
به پایین چادر.. خیره شد.. با هر بادی که میوزید.. چادر را که هیچ.. دل عباس را میلرزاند..🍃❣
دستپاچه ماشین را روشن کرد..
اما حرکت نکرد.. مات فقط نگاه میکرد..
به سمت دیگر خیابان رفته بود..
منتظر تاکسی بود.. سوار شد..تک تک حرکاتش را زیر نظر داشت..
پشت سر تاکسی🚙🚕 حرکت کرد..
تاکسی به سر کوچه رسید..
فاطمه پیاده شد.. مسیر سرکوچه تا خانه را.. آرام از گوشه.. راه میرفت..
عباس ماشین را..
همانجا سرکوچه.. پارک کرد.. فقط نگاه میکرد.. فاطمه به خانه رسید.. وارد شد و در را بست..
ناراحت تر از قبل..
سرش را روی فرمان گذاشت.. با صدای بوق ماشینی.. سر بلند کرد..
پدرش بود..
حسین آقا.. ماشینش را.. کنار ماشین عباس نگه داشت.. شیشه اش پایین بود..
عباس با دیدن پدرش.. شیشه ماشین را پایین داد..
حسین اقا_چرا اینجایی بیا خونه.!
عباس بی حوصله و ناراحت..
سلامی داد..سری به علامت باشه تکان داد.. از ماشین پیاده شد..
حسین اقا..
ماشینش را داخل کوچه.. پارک کرد.. پیاده شد.. صبر کرد تا عباس به او برسد.. و باهم به خانه روند..
پدر بود..
میفهمید.. درک میکرد.. گرچه عباس فقط سکوت میکرد و حرفی نمیزد..
💗ولی رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون💗
دورادور.. حرکات عباس را میدید..
گرچه ساکت بود.. اما خوب بلد بود.. چطور راز دلش را بخواند..
عباس سر به زیر..
و ساکت راه میرفت.. و حسین اقا.. با لبخند.. هر از گاهی.. پسرش را نگاه میکرد..
به خانه رسیدند..
عباس بی حرف.. وارد اتاقش شد.. حسین آقا به سمت آشپزخانه رفت.. زهراخانم با لبخند سلامی داد.. و به سمتش آمد..
حسین اقا_ سلام.. چیشد.. زنگ زدی.!؟
زهراخانم_ نگران نباش.. بسپارش به من..
زهراخانم خواست عباس را صدا کند.. که حسین اقا نگذاشت..
هر دو مشغول غذاخوردن بودند.. که گوشی حسین آقا.. زنگ خورد..📲اقارضا بود..
حسین اقا..
غذایش را نصفه رها کرد.. گوشی به دست.. به اتاقش رفت.. و در را بست..
اقارضا به ماموریت میرفت..
حلال بودی میطلبید.. مثل همیشه.. پشت تلفن وداع دو رفیق قدیمی.. دیدنی بود.. این بار اقارضا سیستان میرفت..
از نوع لحن حرف های اقارضا.. بوی وصیت می آمد..🕊
اقارضا _حسین داداش.. بعد من.. خانواده م اول به خدا.. و بعد به تو میسپارم.. مراقبشون باش.. حلالم کن حسین.. دعا کن شرمنده اقا نشم..
حسین اقا این طرف خط..
سکوت کرده بود.. بغض سنگینی او را رها نمیکرد..
وداع را اینچنین نمیخواست..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وچهار
وداع را اینچنین نمیخواست..
بغضش را به هر سختی بود.. قورت داد..
_به شرط شفاعت قبول..
اقارضا با بغض قبول کرد..
وصیت میکرد.. حرف ها.. درد دل هایش با رفیق چندین ساله اش..تمامی نداشت..
نگران بود.. نگران نرجس و نوزادی که.. قرار بود بدنیا بیاید..
هدفش این بود..
نوه اش را که پسر است.. در راه اهلبیت بزرگ کند.. #سربازامام_زمان(عج) باشد.. هم برای او پدری کند.. و هم برای خانواده اش..
حسین اقا..
در سکوت محض.. فقط گوش میداد.. اشکش سرازیر شده بود..😭و صبوری کرد تا رفیق نیمه راهش.. فقط حرف بزند.. و خودش.. فقط گوش بسپارد..
اقارضا..
از #عاقبت_بخیری عباس گفت..
از زندگی ایمان و عاطفه راضی بود.. برایشان دعا میکرد..
میخواست.. راه پسرانش غیر از.. #ادامه راه خودش نباشد..
سمیه، نرجس و عاطفه را #پیرو حضرت زینب(س).. میدید..
از #حضرت_آقاسیدعلی_خامنه_ای گفت.. که گوش به فرمان.. و پشت #ولایت باشیم..
میگفت نیازی نیست.. #خبرشهادتش را.. به سُرور خانم بدهد.. خودش تا حدودی فهمیده بود..
#صبوری را برای #همه.. توقع داشت..
قرار شد حسین اقا..
قبل از رفتن.. کنارش باشد.. تا جایی که امکانش بود.. او را همراهی کند..
تلفن را که قطع کرد..
چنان بهم ریخته بود.. که ترجیح داد.. به #نماز بایستد..😞😭
عباس همیشه..
در مغازه میماند.. و حسین اقا را هم.. مجبور میکرد که بماند..
اما در این مدت..
که اخلاقش.. تغییر کرده بود.. دیگر تکلیف تعیین نمیکرد.. برای بزرگترش..
و از آن روز.. حسین اقا.. هر روز ظهر.. به خانه می آمد.. بعد استراحتی.. عصر دوباره به مغازه میرفت..
🌟مشغول نماز بود..
غرق نماز.. و حرف های رفیقش رضا..
حسین آقا که به اتاق رفت..
زهراخانم.. غذا🍛 و مخلفات را.. در سینی گذاشت.. پشت در اتاق عباس ایستاد..
_عباس مادر.. در رو باز کن..😊
عباس در را باز کرد..
سریع سینی را.. از دست مادرش گرفت..
_عه..عه..!! سنگینه مامان..چرا زحمت کشیدی..!!
_تو که نیومدی سر سفره.. غذاتو اوردم اینجا بخوری..!
عباس سینی را..
روی زمین گذاشت..زهرا خانم نشست.. و عباس مقابلش..
زهراخانم _خببب...
عباس _خب چی؟
_پس تصمیمت گرفتی دیگه؟!😊
محجوبانه سر به زیر انداخت..
_تصمیم..؟ خب اره.. فقط..شما از کجا فهمیدی.!؟🙈
زهراخانم لبخندی زد.. و بلند شد
_من برم زنگ بزنم به ساراخانم..😊
عباس دستپاچه بلند شد و گفت
_عه مامان..!!
_چیه..؟! خب.. مگه همینو نمیخوای..!؟
_نه..! یعنی اره..!!😅
_شما بشین غذاتو بخور.. بقیش بامن..😊
عباس دستی به گردنش کشید..
_چش.. چش...😍
زهراخانم..
از اتاق عباس.. به اتاق خودشان رفت.. همسرش.. مدت طولانی در اتاق بوده.. چرا بیرون نمی آمد..؟! نگران به در اتاق زد..
در را باز کرد..
و پشت سرش بست.. حال و روز حسین اقا نگفتنی بود.. سر به سجده.. روی خاک تربت امام حسین علیه السلام افتاده بود.. شانه هایش میلرزید..😭
کنارش نشست..
صدایش کرد.. اما نشنید.. #فارغ از دنیا و وابستگی های دنیا.. #غرق_خلوت خودش بود..
بهتر دید..
حرفی نزند.. و خلوت عاشقانه و عارفانه اش را بهم نریزد.. آرام بلند شد.. و بی حرف از اتاق بیرون رفت.. و در را بست...
به سمت تلفن رفت..
گوشی📞 را برداشت.. و روی مبل نشست.. شماره منزل اقاسید را میگرفت..
با صدای هر شماره..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وپنج
با صدای هر شماره..
بوقی از تلفن بلند میشد.. و دل عباس به تب و تاب می افتاد..
زهراخانم_ الو سلام.. قربون شماممنون... شما چطوری.. بهتری ساراجان؟.. ممنون سلام میرسونن..
عباس در اتاق..
چند قاشق غذا خورد.. لیوان دوغ را.. یکسره سر کشید.. به پذیرایی رفت..و روی مبل نزدیک مادرش نشست..
_نه بابا این چه حرفیه.. خب الهی شکر..
عباس با ذوق..😍چشم به دهان مادر دوخته بود.. و زهراخانم..از ذوق عباس.. لبخند دلنشینی زد..😊و صحبتش را ادامه داد..
_حقیقتش ساراجان برای امرخیر مزاحمت شدم... برای گل دخترت فاطمه خانم.. اگه موافق باشینــ..
نام فاطمه..
که به زبان مادر جاری شد.. با تمرکز به مادرش زل زد..👀 و مادرش ادامه میداد..
_اگه موافق باشین.. ما ان شاالله جمعه شب برسیم خدمتتون.. زنده باشی عزیزم.. خواهش میکنم.. روی گل عروسمو ببوس.. ان شاء الله.. عاقبت بخیری همه جوون ها..خدانگهدارت
مکالمه مادرش که تمام شد..
دیگر عباس روی پا بند نبود...😍حسین اقا از اتاق بیرون آمد.. از ذوق عباس.. و لبخند زهرا خانم.. لبخندی زد.. چشمان سرخش.. غم دلش را.. فریاد میزد
به شانه عباس زد و گفت
_چطوری شادوماد..😊
عباس خواست دست پدر را ببوسد.. اما حسین اقا.. سر پسرش را بوسید..لبخندی زد..
زهراخانم که میدانست..
غم دل همسرش.. چراکه چشمان سرخش.. حالش را فریاد میزد..
زهراخانم _ کِی قراره برن؟
_فردا.. دوشنبه
عباس_جریان چیه..!؟کی..؟!؟..کجا بره..!؟
حسین اقا روی مبل نشست..
عباس هم نشست..زهراخانم به آشپزخانه رفت.. تا چای بریزد..
_رضا رفت..
حسین اقا.. سرش را به مبل تکیه داد.. گویی در دنیای دیگری سیر میکرد..عباس غمگین گفت
عباس_ این بار کجا؟!
زهراخانم با سینی چای کنار همسرش نشست..
حسین اقا_ سیستان
زهراخانم _ ساعت چند؟
حسین اقا بلند شد.. در حالیکه به سمت اتاقش میرفت گفت
_نمیدونم..! احتمالا صبح زود.. لباس بپوشید بریم اونجا..
عباس با ماشين خودش..
پدر و مادرش را سوار کرد.. و به سمت خانه آقارضا حرکت کرد.. در راه هیچ کسی کلامی حرف نمیزد.. همه غم رفتن کسی را داشتند.. که حس میکردند.. برنمیگردد..!🌹🕊
به مقصد که رسیدند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وشش
به مقصد که رسیدند..
حسین اقا زودتر از ماشین پیاده شد.. و سریع به سمت در رفت.. و زنگ را زد.. در که باز شد.. زهراخانم و عباس.. به حسین اقا ملحق شدند..
به محض ورود به پذیرایی..همه ماتم گرفته بودند..
زهراخانم بطرف سُرور خانم رفت.. تا غمخوارش شود..
عاطفه و سمیه کنار نرجس نشسته بودند.. تا مراقبش باشند..
عباس، ابراهیم، امین، ایمان.. مدام بحث را عوض میکردند.. تا جو زیاد غمگین نشود..
حسین اقا که فقط.. سکوت اختیار کرده بود.. و غریبانه رفیقش را نگاه میکرد..
اما اقارضا..
چنان ذوق داشت.. و خاطرات بامزه.. از ماموریت های قبل را تعریف میکرد.. که انگار نه انگار.. که تا ساعاتی دیگر.. قرار بود او را به مسلخ ببرند.. میگفت و قهقهه میزد.. و خنده تلخ روی لب ها مینشاند..😁😄😢😭😃😀😢😭😢😭😄😃😭😢 اشک و گریه هاشان.. قاطی شده بود..
در همان پذیرایی..
نماز مغرب را.. به جماعت خواندند.. خانم ها سفره شام را پهن میکردند.. اما کسی میل به غذا نداشت..
ساعت به ۴🕓🌌 بامداد نزدیک میشد..
هنوز اذان نگفته بود..با صدای زنگ آیفون خانه.. بغض سنگینی بر گلوها کاشت.. هیچکسی پایش جلو نمیرفت.. که گوشی آیفون را بردارد..
🌹آقارضابا لباس نظامی سبز سپاه..🌹از اتاق بیرون آمد.. به سمت آیفون رفت به محض شنیدن صدای آشنایی.. گفت
_اومدم
یک خداحافظی جمعی کرد..
ورودی حیاط.. مشغول پوشیدن پوتینش بود..
سکوت همه مثل انبار باروت بود..
لحظه انفجار..🛢همه ساکت.. به اقارضا زل زده بودند..هرچه حرف میزد.. فقط نگاهش میکردند..
خداحافظی جمعی کرد.. از همه حلالیت طلبید.. وارد حیاط که شد..
همه جلو رفتند..
دستی برای همه تکان داد.. و با لبخند از خانه بیرون رفت..😊👋
اقارضا نگذاشت.. حسین اقا.. با او همراه شود..😭و گفت که اجازه نمیدهند..احدی بیاید..
حسین اقا.. بیقرار..
همانجا کنار ماشین.. وسط کوچه.. رفیق نیمه راهش را در آغوش گرفت..😭 تا به جانش عطری ماندگار بنشاند.. و آرام در گوشش زمزمه کرد
حسین اقا_ رضا.. شفاعت یادت نره😭
اقارضا لبخندی زد.. سوار ماشین شد و رفت..
حسین اقا..
باید سریع داخل میرفت.. و مراقب خانواده رفیقش باشد.. به محض ورودش به حیاط.. همه را در حیاط دید که گوشه ای نشسته اند..
نرجس و سمیه آرام گریه میکردند.. عاطفه روی زمین.. مات نشسته بود.. سرور خانم.. سر به دیوار و ساکت به نقطه ای زل زده.. و ایمان، ابراهیم و امین هرکدام زانوی غم بغل کرده بودند..
این جمعی را که میدید..
آماده اشک و زاری بودند.. بغض ها را نمیتوانست فرو بنشاند.. و چه بهتر که.. اشک هایشان.. #برای_اهلبیت(ع)باشد..😭✨🌟
حسین اقا..
سریع عباس را.. بدنبال رفیق شفیقش.. «حاج یونس مینایی»فرستاد..
حاج یونس..
گرچه رفیق حسین اقا بود.. اما خیلی با عباس صمیمی بود.. مداح محله و مسجد بود..
حسین اقا.. داخل خانه رفت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار