eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
450 دنبال‌کننده
157 عکس
200 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨خواب یا ...؟ مرتضي که از در اومد تو با صحنه عجيبي مواجه شد ...😍😅 تقریبا ديوار اتاق، پر شده بود از برگه هاي نوت استيک ...🗒 چيزهايي که نوشته بودم و به چسبونده بودم ... بهم که سلام کرد رشته افکارم پاره شد ... ـ کي برگشتي؟ ... اصلا متوجه نشدم ...😅 ـ زمان زيادي نيست ...😁 و نگاهش برگشت روي ديوار ... ـ اينها چيه؟ ...😁 به ديوار بالاي تخت اشاره کردم ... ـ سمت راست ديوار ... 😅👈تمام مطالبي هست که اين مدت توي قرآن در مورد رمضان و روزه گرفتن خوندم ... و اونهايي که تو بهم گفتي ... ☺️👈وسط برداشت هاي فعلي و نقاطي هست که به ذهن خودم رسيده ... 😍👈سمت چپ، سوال ها و نقاط ابهامي هست که توي ذهنم شکل گرفته ... چند لحظه مکث کردم ... و دوباره به ديواري که حالا همه اش با کاغذهاي يادداشت پوشيده شده بود نگاه کردم ... ـ فکر کنم نوت استيک کم ميارم ... بايد دوباره بخرم ...😅 با حالت خاصي به کاغذها نگاه مي کرد ... برق خاصي توي چشم هاش بود ...😍☺️ ـ واقعا جالبه ... تا حالا همچين چيزي نديده بودم ... ـ توي اداره وقتي روي پرونده اي کار مي کنيم خیلی از این شیوه استفاده مي کنيم ...😊☝️ البته نه به اين صورت ... شبيه اين مدل رو دفعه اول که داشتم روي اسلام تحقيق مي کردم به کار گرفتم ... کمک مي کنه فکرت به خاطر پيچيدگي ذهن، بين مطالب گم نشه و همه چيز رو واضح ببيني ... مغز و ذهن به اندازه کافي، سيستم خودش پر از رمز و راز هست ... حواست نباشه حتی فکر و برداشت خودت مي تونه گولت بزنه ...😎 با تعجب خاصي بهم نگاه مي کرد ... طوري که نمي تونستم بفهمم پشت نگاهش چه خبره ... ـ اينهاش حرف خودم نيست ... یکی از نتايج علمي تحقيقات يه گروه محقق بود در حيطه مغز و ادراک ...☺️ با دقت شروع به خوندن نوشته هاي روي ديوار کرد ... اول سمت راست ... تحقيقات و شنيده ها در مورد رمضان ... ـ مي تونم بهشون چيزي رو اضافه کنم؟ ...😅 سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم ... ـ الان که داشتم اينها رو مي خوندم متوجه شدم توي حرف ... و سوال و جواب ها يه سري مطلب از قلم افتاده ... يه بسته از نوت استيک ها رو در آوردم و دادم دستش ... من، دريافت هاي تا اون لحظه مغزم ... و سوال هايي که هنوز بي جواب مونده بود رو مي نوشتم ... اون به سوال هاي روي ديوار نگاه مي کرد و مطالبي که لازم بود اضافه بشه رو مي نوشت ... مرتضي حدود ساعت 11 خوابيد ... تمام ديروز رو همراه دنيل بود و شبش رو هم بدون لحظه اي استراحت، پا به پاي من تا صبح بيدار ... در طول روز هم يا پشت فرمان بود يا با کار ديگه اي مشغول ... غرق فکر و نوشتن بودم ... حواسم که جمع شد ديدم بدون اينکه چيزي بهم بگه با وجود اون چراغ هاي روشن خوابيده ...💡😴 چند لحظه بهش نگاه کردم و از جا بلند شدم ... حالا ديگه نور اندک، چراغ خواب، فضا رو روشن مي کرد ... برگشتم و دوباره نشستم سر جام ... چشم هاي سرخم رو دوختم به ديوار و اون همه نوشته روش ... نوشته هايي که درست بالاي سر تختم به ديوار چسبيده بود ... خواب يا کار؟ ...😟🙁 سرم رو پايين انداختم و مشغول شدم ... چهار روز اقامت در مشهد، زمان کمي بود ... و گذشته از اون، در يک چشم به هم زدن، زمان بودن ما در ايران داشت به نيمه نزديک مي شد ...😕😥 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨صدایم را می شنوی؟ ـ ديشب اصلا نخوابيدي؟ ...😟 ـ نه ... حدودا دو ساعت پيش، تمام مطالبي رو که در مورد رمضان بايد مي نوشتم تموم شد ...☺️🌙 از جا بلند شد و کليد رو زد ... نور بدجور خورد توي چشمم و بي اختيار بستم شون ... ـ توي اين تاريکي که چشم هات رو نابود کردي ...😊👀 دیده های سرخم رو به زحمت باز کردم ... چشم هاي خو گرفته به تاريکي، حالا در برابر نور مي سوخت و به اشک افتاده بود ... تا لاي اونها رو باز مي کردم، دوباره خيس از اشک مي شد و پايين مي ريخت ...😢 همون لحظات کوتاهي که مجبور شدم به خاطر نور اونها رو نيمه باز نگهدارم ... خستگي اين 48 ساعت، هوش رو از سرم برد ... ديگه خروج مرتضي رو از دستشويي نفهميدم ...😴 ساعت نزديک 10 صبح🕙☀️ بود ... اولين تکاني که به خودم دادم، دستم با ضرب به جايي خورد ... نيمه خواب و بيدار بلند شدم و نشستم ...😴 مغزم هنوز خواب و هنگ بود ... به جاي اينکه درست بخوابم، همون طور پايين تخت ... گوله شده تا صبح خوابم برده بود ... با اون چشم هاي گيج و خمار، توي اتاق چشم چرخوندم ... مرتضي نبود ... يه يادداشت زده بود به آينه ... ✍ـ براي زيارت رفتيم ... بعد از اون هم ... نوشته رو گذاشتم روي ميز و رفتم دوش بگيرم ... شايد اين گيجي و خواب از سرم بره ... بعد از حدود 48 ساعت بيداري ... فقط 6 ساعت خواب ... بيرون که اومدم هنوز خستگي توي تنم بود اما ديگه کامل هشيار شده بودم ... برگشتم پاي نوشته ها ... 📝سخن خدا : ✨_روزه براي من است و من پاداش آن را مي دهم ... ✨ـ دعاي شخص روزه دار هنگام افطار مستجاب مي شود ... ـ✨ روزه رمضان، سپر از آتش جهنم است ... ✨ـ روزه از سربازان عقل هست و روزه خواري و نگرفتن روزه از سپاه جهل ... ✨ـ هر کس عمدا يک روز رو روزه نگيرد ... بايد در کفاره اين کار ... يا بنده اي را آزاد كند ... يا دو ماه پي در پي روزه بگيرد ... و يا شصت فقير و مسكين را اطعام كند ... ✨ـ امام صادق: هر كس يك روز از ماه رمضان روزه خوارى كند از ايمان خارج شده است ...😳😧 ـ ..... نگاهم رو از يادداشت ها گرفتم ... مي خواستم برم سمت سوال ها و برداشت هام که ... چشمم افتاد به يه بخش ديگه ... مرتضي يه بخش هايي از سوال ها رو جدا کرده بود ... و چسبونده بود به شيشه پنجره ... جواب هايي رو از احاديث که به ذهنش مي رسيد ... يا پاسخ هاي خودش رو توي برگه هاي جداگانه نوشته بود و کنار سوال مربوط به اون زده بود ... رفتم سمت شون ... و با دقت بهشون خيره شدم ... ✨ـ پيامبر: هر كس از مرد يا زن مسلمانى غيبت كند ... خداوند تا چهل شبانه روز نماز و روزه او را نپذيرد مگر اين كه غيبت شونده او را ببخشد ... ✨ـ امام صادق: آنگاه که روزه مى گيرى بايد چشم و گوش و مو و پوست تو هم روزه دار باشند (يعني از گناه پرهيز کني) ... ✨ـ گناه فقط انجام ندادن عمل عبادي نيست ... گناه چند قسم داره: گناه در حق خودت ... گناه در در برابر فرمان خدا ... حق الناس يا گناه در حق ساير انسان ها ... مثلا ... ✨ـ پيامبر: رمضان ماهي است که ابتدايش رحمت است و ميانه اش مغفرت و پايانش آزادي از آتش جهنم .... درهاي آسمان در اولين شب ماه رمضان گشوده مي شود و تا آخرين شب آن بسته نخواهد شد .... براي لحظاتي چشمم روي سخن آخري موند ... 'خدا که به به مردم گفته درب هاي رحمت و راه رسيدن به خدا بسته نيست ... و هر وقت توبه کننده به سمتش برگره اون رو مي پذيره ... پس منظور از 🌟درهاي آسمان 🌟چيه؟' ... و ده ها سوال ديگه ...😧😟🤔😨 بی اختیار، وحشت وجودم😰 رو پر کرد ... ترسيدم اگه بيشتر از اين بخونم يا پيش برم ... همين باور و چيزهاي اندکي هم که از اون شب در وجودم شکل گرفته رو از دست بدم ... و وحشت از اينکه هنوز پيدا نشده ... دوباره گم بشم ... توجهم رو از برگه ها گرفتم ... ناخودآگاه در مسير نگاهم، چشمم به گنبد طلايي🕌 رنگ حرم افتاد ... و نگاهم روش موند ... ـ صداي من رو مي شنوي؟ ...😭✨ ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨آخرین سه حدیث بعد از اون جمله سوالي ... با دنيايي ترديد که از هر سو به سمتم حمله ور شده بود ... ديگه هيچ چيز به زبانم نيومد ... با خودم گفتم اگه همه چيز حقيقت داشته باشه ... اونها بهتر از هر کسي شرایط من رو مي دونن ... هر چند قلبم در برابر وجود خدا و حقانيت پيامبر به حقيقت ايمان رسيده ... ولي دانش و معرفت اسلامي، و این ايمان و باور سه روزه ... ضعيف تر و سست تر از اون هست که بي توجه از قدرت هاي مافوق ... توان غلبه بر باورهاي شرطي شده و ضد دين من رو داشته باشه ... و به سادگي يه تلنگر مي تونست دوباره همه چیز رو در هم بشکنه ... اونها به چالش کشيده شدن من رو مي ديدن ... و مي ديدن که چطور خستگي ناپذير دارم براي نگهداشتن و ارتقاي اين اعتقاد اندک، تلاش مي کنم ... ساعت ها بي خوابي ... و آخرين چيزي که خورده بودم، عصرانه ديروز هواپيما بود ... من حتي براي از دست ندادن زمان و فرصت کوتاهم، قيد شام روز قبل و صبحانه اون روز رو زده بودم ... براي رسيدن به جواب ... از همه چيز گذشته بودم ... و حالا ... اين حقيقتا نهايت وسع و قدرت من بود ... يأس و نااميدي هم حمله ور شده بود ... و فشارش روي حس سردرگمي و خستگي درونم، بيشتر از قبل سنگيني مي کرد ... چند لحظه نشستم روي تخت و زل زدم به پنجره ... دستي به سرم کشيدم ... خم شدم و آرنجم رو پايه دست هام کردم ... و براي لحظاتي گرفتم شون توي صورتم ... ـ هنوز وقت عقب نشيني نشده ... يادته قبل از اومدن فشار بدتري روت بود؟ ... فوقش برمي گردي سر خونه اول ... و از جا بلند شدم ... 👈اين بار، از اول، با دقت بيشتري ... و اين بار، کل احاديث و جواب هايي رو که مرتضي نوشته بود ... از نگاه قبلي ... فقط سه سخن آخر مونده بود ... ✨ـ پيامبر: همّت مؤمن در نماز و روزه و عبادت است و همّت منافق در خوردن و نوشيدن؛ مانند حيوانات. ✨ـ امام علي: روزه قلب از فکر در گناهان ، برتر از روزه شکم از طعام است. ✨ـ حضرت فاطمه زهرا: روزه دارى كه زبان و گوش و چشم و جوارح خود را حفظ نكرده روزه اش به چه كارش خواهد آمد. ناخودآگاه يه قدم رفتم عقب ... همه چيز مقابل چشم هام جواب پيدا کرد ... کل نقاط گمشده ذهنيم همين سه حديث آخر بود ... تمام جواب ها در يه قدمي من بود و شيطان تا آخرين لحظه سعي کرد چشمم رو به روي اونها ببنده ... ذهنم روشن شده بود ... مثل کوري که ناگهان داشت عظمت دنيا رو از بالا با چشم هاش مي ديد ... هر لحظه که مي گذشت جواب هاي بيشتري بين سرم شکل مي گرفت ... و مغزي که بين جمجمه خشک مي شد ... داشت چيزهايي رو پردازش مي کرد که وراي باور خودم بود ... تمام داده ها و کدهاي دريافتي اون دو روز ... با سه حديث آخر تمام شد ... و حالا مغزم مي تونست کل شون رو يکجا ببينه ... رفتم جلو و دستم رو قائم گذاشتم روي پنجره ... و دوباره محو اون احاديث شدم ... ✨ـ روزه يعني بايد از هر چيزي که مانع از رسيدن تو به خدا ميشه پرهيز کني ... هر چيزي که به بعد حيواني مربوط ميشه بايد کنترل بشه و در حداقل قرار بگيره ... تا بعد سوم فرصت غلبه بر بعد مشترک حيواني وجود انسان رو پيدا کنه ... غلبه بر بعد حيواني👉 يعني پردازشگر مغز به جاي بعد مادي و حيواني وجود انسان ميره سراغ بعد سوم ... ظرفيت و روح ... يعني در اين ماه، مسلمان ها به فرمان خدا مجبور ميشن ... يه ماه به صورت تمريني ... کارهايي رو انجام بدن ... کارهايي رو کنار بگذارن ... و کارهايي رو کنترل کنن که در نتيجه باعث غلبه بعد سوم بر بعد حيواني و کاهش نقطه ضعف اونها در برابر شيطان ميشه ... پس از اين جهته که ميگن شيطان در رمضان به بند کشيده ميشه ... چون راه ورودش و ارسال داده اش به انسان بسته ميشه ... و انساني که اين مدت بعد سومش رو تقويت کرده ... اين ظرفيت رو در وجودش ايجاد کرده که به سمت خليفه خدا شدن و تسخير عالم روح و ماده حرکت کنه ... هر چقدر اين غلبه و تمرين يه ماهه قوي تر باشه ... اين تاثير در طول سال، بيشتر از قبل مي تونه پايداري خودش رو حفظ کنه ... و هر چقدر اين پايداري قوي تر و ادامه دار تر ... غلبه و قدرت يافتن بعد سوم بيشتر ... يعني ديگه اين بعد مادي و حيواني نيست که شخصيت انسان رو کنترل مي کنه ... اين بعد سوم و قدرت فکر و اراده خود فرد هست که زندگيش رو دست مي گيره ... هم هست که اسلام اينقدر اصرار داره افراد در طول سال هم روزه بگيرن ... چون روزه فقط نخوردن نيست ... روزه يعني ايستادن در مقابل همه موانع ... ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت (قسمت آخر) ✨ قسم به خدای کعبه ✨ـ و کسي که از عمد روزه خواري مي کنه ... يعني کسيه که از عمد بعد مادي رو انتخاب مي کنه ... و با اختیار، بخش هاي شرطي شده شيطان رو انتخاب مي کنه و بهش اجازه ورود ميده ... براي همين هم شکستن شرط ها و پايه ريزي هاي شيطان واسش سخت تره ... چون حرکتش آگاهانه است ... خودش به صورت کاملا آگاهانه بعد اول و دوم وجودش رو يکي کرده ... که مثل ساختن يه بزرگراه عريض و عالي براي عبور و مرور داده هاي شيطانه ... شراب هم همين طور ... کسي که اون رو مي خوره چون آگاهانه خلاف فرمان خدا عمل کرده ... وقتي روزه بگيره ... روزه فقط مي تونه تاثير مخرب عمل گذشته اون رو برطرف کنه ... که اونم بستگي به اين داره که شخص با رفتار اشتباه و آگاهانه اش چقدر از بعد سومش رو نابود کرده باشه ... 👈واسه همينه که روزه اش پذيرفته نميشه ...👉 اين پذيرش يعني اجازه ورود به بعد سوم ... خودش اين پذيرش و اجازه نامه رو نابود کرده ... و ظرفيت فعال کردن اين بعد رو از خودش گرفته ... عملا همه چيز و تمام عواقب بعديش خود انسانه ... خدا خاص خودش رو توي اين ماه مي فرسته ... چون انسان بدون هدايت خاص، قدرت درک اين بعد رو نداره ... انسان رو مجبور مي کنه خودش رو براي 11 ماه بعد واکسينه کنه ... مثل سرپرستي که به زور بچه رو واکسينه مي کنه ... چون اگه به زور اين واکسينه شدن انجام نشه ... ممکنه تا زماني که اون اينقدر بزرگ بشه که قدرت درک پيدا کنه ... ديگه خيلي دير شده باشه ... خدا انسان رو در اين اجبار قرار ميده ... و از طرفي تمام منافع و چيزهايي رو که مي تونه اونها رو تشويق کنه رو توي اين ماه قرار ميده ... مثل بچه اي که بهش قول ميدن اگه درس هاش رو خوب بخونه براش چيزي بخرن ... خدا هم اين ماه رو فقط براي خودش قرار ميده ... چون فقط بعد سوم هست که مي تونه انسان رو جانشين خدا کنه ... پس تمام تشويق ها رو مثل 💫بخشش ... 💫رحمت و مغفرت ... 💫عنايت ... 💫استجابت دعا ... در اين ماه🌙 قرار ميده ... و چون فرد غير از تشويق ها و پاداش هايي که مي گيره .... بعد سومش رو فعال کرده ... با ارتقاي قدرت اون، در جايگاهي وراي ملائک قرار گرفته ... پس حقيقتا به بخشش و استجابت نزديک تره ... چون فاصله اش تا خدا کمتر شده ...👈 بالاتر از ملائک ... ديگه کسي براي دريافت پاسخ، نيازي به واسطه نداره ... عملا خدا زمينه و انسان رو مهيا مي کنه ... و کسي که به اين عظمت پشت کنه ... خودش، حکم نابودي خودش رو امضا کرده ... و اين معناي رقم زدن يک ساله است ... خدا راست گفته ... توي رمضان، سرنوشت يک ساله انسان رقم مي خوره ... اما سرنوشتي که خودت تصميم مي گيري چطور رقم بخوره ... و همه چيز به اين بستگي داره ... چقدر در اين تمرين يک ماهه موفق عمل مي کني؟ ... فقط از خوردن و آشاميدن اجتناب مي کني؟ ... يا دقيقا براساس سيره عملي اي که اسلام مقابلت گذاشته عمل مي کني؟ ... هر چقدر راه شيطان رو محکم تر ببندي و از اين فرصت براي آزاد شدن ظرفيت بهتر استفاده کني ... سرنوشت درست تري رو مي توني رقم بزني ... و مسير شيطان رو براي 11 ماه ديگه محکم تر ببندي ... با اصلاح عملي خودت مورد غفران و بخشش قرار مي گيري ... و با رفتار اصلاح شده، در آينده به جاي انتخاب هاي شرطي و آلوده به افکار شيطاني ... انتخاب هايي با بعد روحي و الهي انجام ميدي ... 👈 در نتيجه از آتش جهنم هم نجات پيدا مي کني ... و بقيه اش رو هم خدا کمکت مي کنه و مي بخشه ... چون خودش گفته رحمت من بر عذابم غلبه داره ... تو حرکت مي کني ... اون کمکت مي کنه ... و نقصت رو هم مي پوشونه ... چند قدم رفتم عقب ... نفس عميقي کشيدم و چشم هام رو بستم ... شادي عجيبي💖😌 بند بند سلول هاي وجودم رو پر کرده بود و آرامشي که تا اون لحظه نظيرش رو احساس نکرده بودم ...☺️ چشم هام رو که باز کردم، هنوز تصوير و منظره زيباي حرم، در برابر وسعت ديدگان من بود ... چشم هايي که تازه داشت، حقيقت ديدن رو درک مي کرد ... ـ تو صداي من رو شنيدي ...🕊😍😭 و اشک بي اختيار در برابر پرده نازک ديده من نقش بست ... 😭حس و اشکي که جنس ناشناخته اش، وارد زندگي من مي شد ...
🕋ـ به خداي کعبه قسم مي خورم ...😭✋ خدايي هست و اون خداي يگانه شماست ...😭 به خداي کعبه قسم مي خورم ... محمد، فرستاده و بنده برگزيده و زنده اوست ...😭 و به خداي کعبه قسم مي خورم ...😭 شما، اولي الامر و جانشينان خدا در زمين هستيد ...😭 و براي شما، مرگ مفهومي نداره ...😭 من شما رو باور کردم ...😭 به شما ايمان آوردم ...😭 اطاعت از فرمان شما رو مي پذيرم ...😭 و هرگز از اطاعت شما دست برنمي دارم ...😭✋ "پایان" ✨✍ ‌ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هدایت شده از آرامشکده زوج خوشبخت ❤️👇❤️
1_15852332257.mp3
19.04M
❣رمان شماره: 39❣ 💕 نام رمان:عاشقانه اے براے تو 💕 ژانر: عاشقانه مذهبی 💛 نام نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی 💛 💜 تعداد قسمت: 22💜 داستانی که در پیش رو دارید واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است. شخصیت اصلی داستان شهید نشدن، فقط نمیخوان بیشتر درمورد خودشون بگن. ولی آقای 🌷طاها ایمانی 🌷در مردادماه 95 همزمان با میلاد حضرت معصومه (س) شهید شدن. مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ... با تشکر و احترام 🌷سید طاها ایمانی یاد و نام شهید ایمانی گرامی ❤️ با ما همراه باشید ❤️ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ 🌟با من ازدواج می کنید؟ توی دانشگاه مشهور بود... به اینکه نه به دختری می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... . توی راهرو... با دوست هام ایستاده بودیم.. و حرف می زدیم.. که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... _خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ...☝️ کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ...😟🤔 دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: _می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... . چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ...😳 ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟😧😳 پیشنهاد احمقانه ای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ... . بادی به غبغب انداختم و گفتم: _می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ... . پرید وسط حرفم ... _به خاطر این نیست ... . در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: _دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ... برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... . همین طور صحبتش رو ادامه می داد... و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ...😠😡 تا اینکه این جمله رو گفت: _طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... . دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ...😡👋 ادامه دارد... ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ 🌟تا لحظه مرگ _تو با خودت چی فکر کردی... که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ ... من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ... .😡😤 از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ... دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ... . _اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ... اومدی به من پیشنهاد میدی؟ ... به من میگه خرجت رو میدم ...😡 تو غلط می کنی ... فکر کردی کی هستی؟ ... مگه من گدام؟ ... یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ... یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... .😡 و در حالی که زیر لب غرغر می کردم... و از عصبانیت سرخ شده بودم... ازش دور شدم ... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ... با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم .... هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: _اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ... تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... . خدای من ...😠😳 باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ... با عصبانیت کیفم👜 رو برداشتم و گفتم: _اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ... بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ... .😠🇮🇷 اومدم برم که گفت: _مطمئنی پشیمون نمیشی؟ ... . باورم نمی شد ... واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد ... داد زدم: _تا لحظه مرگ ... 😠😲 و از اونجا زدم بیرون ... . ادامه دارد... ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ 🌟آتش انتقام چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ...😠 غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ...😐 دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .😤 پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... . همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... . از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می گفتم اونم یه مرده ... و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ... ادامه دارد... ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ 🌟من جذاب ترم یا.. بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: _آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... . سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... . دوباره جمله ام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: _لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ... رنگ صورتش عوض شده بود ... حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ... مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... . با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: _اما اینجا کتابخونه است ... . حالتش بدجور جدی شد ... _الانم وقت نمازه ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... . مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... . دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... .😡 با تعجب گفتم: _داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ...😳🙁 سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: _نه ... .😠✋ ادامه دارد... ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ 🌟مرگ یا غرور غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار شده بودن ...😔😣 سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... . بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: _اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ...😏 تا مرز جنون عصبانی بودم ... حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... . رفتم دانشگاه سراغش ... هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت: _به خاطر تب بالا بیمارستانه🤒🏥 و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... . رفتم خونه ... تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... مرگ یا غرور؟ ... زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... اما غرورم خورد شده بود ... .😠😣 پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... .😔😠 عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار ... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ... در رو باز کردم ... و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: _باهات ازدواج می کنم ... ادامه دارد... ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af