eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
408 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
اومدم بیرون. یعنی چی شده؟! فکر کنم بخاطر همون دخترایی که با من بودن و دزدیدنشون؛ اصلا شاید کار خودشون باشه، مگه مرض دارن چند تا دختر بخرن بعد فراریشون بدن؟! بعد از اینکه رفتن شرکت، اتاقشو تمییز کردم. رفتم پایین که خاتون گفت: - مش رجب کارت داشت. برو پیشش. رفتم پیش مش رجب. تو هال نشسته بود و قفسی هم جلوش گذاشته بود. با خوشحالی به مرغ عشقا نگاه کردم و گفتم: واي مش رجب! اینا چیه خریدي؟! کنار قفس نشستم. گفت: براي تو خریدم... دوستشون داري؟ - آره، خیلی قشنگن . دونه ها رو بده خودم بهش می دم. دونه ها رو داد دستم و گفت: این که رنگش زشته، تویی! اینم که خوشگله آراده! با اخم گفتم: مش رجب ...داشتیم؟! با لبخند گفت: آخه دوتا تون تو این خونه زندانی هستین. اون باباش زندایش کرده. تو هم آقا آراد زندانیت کرده. فقط لبخند زدم و چیزي نگفتم. توي آشپزخونه داشتم برنجو دم می دادم که صداي آیفون اومد. خاتون جواب داد و دکمه رو زد. گفتم: کی بود؟ - آقا سیروس... نمی دونم این موقع ظهر اینجا چیکار می کنه؟ خاتون رفت بالا. منم پشت سرش رفتم رو پله ها وایسادم و سرك کشیدم. سیروس با دو تا از نُخاله هاي گردن کلفتش اومد تو. خاتون رفت جلو وگفت: سلام آقا! خیلی خوش اومدید. بفرمایید! همین جور که به سالن پذیرایی می رفت، با عصبانیت گفت: هنوز نیومده؟! - نه آقا... الان دیگه پیداش می شه. - توله سگ بهش زنگ می زنم،میگه الان میام... پس کو؟ رفتم پایین یه فنجون قهوه حاضر کردم. خاتون با دلشوره اومد تو و گفت: خدا خودش به خیر بگذرونه. از دست آقا خیلی عصبانیه. سینی رو دادم دستش. رفت بالا. نیم ساعت بعد صداي آراد و مختار تو سالن پیچید. مختار اومد به آشپزخونه و گفت: آیناز یه لیوان آب بیار! وقتی رفت، یه لیوان آب خنک بردم به سالن. باباش چنان دادي زد که لیوان تو دستم تکون خورد. - مگه با تو حرف نمی زنم؟ گفتم دخترا کجان؟ آراد آب دهنشو قورت داد و گفت: نمی دونم! سیروس با داد گفت: نمی دونی بی عرضه؟ می دونی چه ضرري به من زدي؟ تمام کارا رو دادم دست تو ي بی شرف! لیوانو بردم طرف مختار. سیروس با عصبانیت گفت: - اون لیوانو بده به من! به مختار نگاه کردم. سرشو تکون داد. لیوانو بهش دادم. نصفشو خورد و گذاشت رو میز و گفت: - این سومین باره که داره همیچن اتفاقی می افته. اگه از اونا گذشتم، از این یکی دیگه نمی گذرم. - مگه سعید امین شما نیست؟ مگه نگفتید دخترا رو فقط دست اون بدي دیگه حله؟ خوب منم همین کارو کردم. - گفتم که گفتم! تو نباید یه ذره عقل تو کلت باشه که بار اول همچین اتفاقی افتاد، بار دوم باید می ایستادی دخترا که از مرز خارج شدن، بعد برمی گشتی؟ - نمی دونم چطور این اتفاق افتاده. - یعنی چی که نمی دونی؟ مگه تو اینجا چیکاره اي؟! کارو سپردم به تو که مواظب همه چی باشی. اون تن لشتو گذاشتی براي عیاشی؟! - از تو که عیاش تر نیستم! که دو تا زن داري و پیش ده تا دختر دیگه می خوابی! سیروس با عصبانیت لیوانو برداشت و زد تو سر آراد. پیشونیش شکست و خون با سرعت اومد پایین که سمت چپ صورتش کلا خونی شد و رو پیراهن و شلوارش می ریخت. آراد فقط سرشو پایین گرفته بود و چیزي نمی گفت. باباش داد زد: آشغال حرومزاده! حالا دیگه تو رو ي من وایمیسی؟! بلند شد به نوچه هاش گفت: بیاریدش! مختار گفت: اجازه بدید اول بره سرشو بخیه کنه. - اتفاقا می خوام برم سرشو بخیه بزنم! داد زد: معطل چی هستید؟ بیاریدش دیگه! آراد بلن د شد. اون تا گنده لات رفتن طرف آراد. مختار جلوشون وایساد و گفت: خودش میاد. آراد با سر خونی رفت بیرون. بقیه هم پشت سرش رفتن. خاتون گفت: آخه بگو مرد! یه ذره رحم نداري؟! این که دیگه بچه خودته؟! دلم به حالش سوخت. تو راه پله آشپزخونه نشسته بودم که صداي فرحناز بلند شد. - آراد... آراد! خاتون بهش گفت: نیستن خانم! - کجاست؟ نگاش کردم دیدم با ویدا اومده. خاتون: نمی دونم. با پدرشون رفتن. - کی میاد؟ - نمی دونم خانم .چیزي به من نگفتن. - تو چی می دونی؟ پیرزن خرفت! خواستم یه چیزي بگم که خاتون ابروشو برد بالا که چیزي نگم . منم دهنمو بستم. فرحناز گفت: ویدا اینجا می مونه... فهمیدي؟ - خانم من کاره اي نیستم. آقا گفته از اینجا برن. - خب گفته باشه. ویدا! همینجا می مونی تا خودم با آراد حرف بزنم. - چشم خانم! اینو گفت و رفت پوفــــــــف! از دست این دختر! کل اعضاي بدنش حرص درآره! بدبخت آرادو با شکم گشنه بردن، حالا نزننش؟ واي اگه بزننش چی؟! غلط می کنن آرادو بزنن. مگه شهر هرته؟! اصلا به من چه! بچشه؛ دلش می خواد تنبیهش کنه! منو سننه! ظهر آراد نیومد. فرحنازم چند بار زنگ زد. خاتون نگرانش بود. نهار نخورد. کنار تلفن نشسته بود، هی به گوشیش زنگ می زد و یه خانمی می گفت «مشترك مورد نظر خاموش می باشد...»
گوشی رو قطع می کرد و مشغول ذکر و دعا می شد. بعضی وقتا از کاراش خندم می گرفت. انگار حکم اعدام آرادو آوردن، اینم داره براي آزادیش دعا می کنه! شب حدوداي نه بود که صداي ماشین تو حیاط اومد. خاتون از آشپزخونه به طرف حیاط دوید. نمیدونم چرا انقدر آرادو دوست داره؟! من که یه ذره هم علاقه اي به این بچه ندارم. بعد از چند دقیقه، خاتون با چشم پر اشک اومد تو. گفتم: چی شده خاتون؟ این که صحیح و سالم اومده؟ - کجاش صحیح و سالمه؟ برو نگاه کن چه بلایی سر دستش آورده؟ پاشو یه چیزي براش ببر بخوره. خودش رو صندلی نشست و با گوشه روسریش اشکاشو پاك می کرد. صورتشو بوسیدم و گفتم: - الهی من قربون این دل نازکت بشم! شامشو گذاشتم تو سینی و بردم بالا. مختار با ناراحتی از اتاقش اومد بیرون و گفت: - فکر نکنم چیزي بخوره... اگه تونستی به زور بده بهش. از ظهر تا حالا هیچی نخورده. - باشه. رفتم تو . خوابیده بود و پتو رو تا رو سرش کشیده بود. سینی رو گذاشتم رو میز و گفتم: - آقا براتون شام آوردم. - نمی خورم ببرش. - نمی شه باید بخوري. سرشو آورد بیرون و داد زد: گفتم نمی خورم... سیرم می فهمی؟ آ - ره می فهمم. لازم به داد زدن نیست. فکر می کنی اگه داد نزنی کارت پیش نمی ره؟ دوباره سرشو کرد زیر پتو. گفتم: تا شامتو نخوري از اینجا نمی رم. چیزي نگفت. لبه تخت نشستم. پتو رو از رو سرش برداشتم و گفتم: آخه نخوري معدتت خونریزي می کنه. - به جهنم! بذار خونریزي کنه. مگه تو نمی خواستی من بمیرم؟ مگه نگفتی می خواي منو بکشی؟ مگه نگفتی یه کاري می کنی که آرزوي راحت مردنو به گور ببرم؟ خب پس بذار بمیرم. پتو رو سرش کشید. یه نفسی کشیدم و گفتم: اینجور ي که فایده نداره؟ باید جلو چشمم ذره ذره بمیري! باید با زجر بمیري! عین دوستم که کشتیش. سرشو آورد بیرون و گفت: پس چرا این کارو نمی کنی؟ - بابات داره این کارو می کنه. منم از زخم و زیلی شدنت لذت می برم. - برو بیرون! - گفتم که تا شام نخوري نمی رم! با عصبانیت نشست. به دست چپش نگاه کردم. گچ گرفته بود. این دیگه چه باباییه که دست بچه خودشم می شکونه؟! همین جور که به دستش نگاه می کردم، گفت: الان خیلی خوشحالی که دستم شکسته، نه؟ تو هم یکی هستی عین بقیه دختراي اطرافم. اونا منو بخاطر پول و زیبایم می خوان، تو هم بخاطر فقط دوستت که یه معتاد آسمون جل بود ازم متنفري... بعد از مهتاب باید همتون بمیرید! - یعنی فرحنازم دوست نداري؟ - قضیه اون فرق می کنه! - باشه فهمیدم! بلند شدم سینی رو گذاشتم لبه تخت، خودمم نشستم. جوجه کبابو گذاشتم رو برنج، بشقابو گذاشتم جلوش و گفتم: - بخور! دست چپت شکسته، دست راستت که هنوز سالمه؟ - یعنی بعد این همه مدت نمی دونی من چپ دستم؟! واقعا؟! چپ دست بود؟! نمی دونستم! گفتم: خیلی ازت خوشم میاد که بدونم دست راستی یا چپ؟!! در اتاق باز شد و فرحناز و ویدا اومدن تو. آراد با تعجب گفت: فرحناز جان می دونی در زدن یعنی چی؟! واسه چی خودتو پرت می کنی تو اتاق؟! فرحناز لبخند عصبی زد و گفت ب: خاطر همین بود ویدا رو بیرون کردي؟ که بتونی راحت با این خلوت کنی؟! آراد: تو براي چی برگشتی؟ فرحناز: با من حرف بزن. من برش گردوندم. چرا بیرونش کردي؟! - خودش می دونه... بهش گفته بودم خوشم نمیاد با مهمونام حرف بزنه. دیشب اولین بارش نبود. - خب حرف بزنه! آدمه؛ یه موجود ارتباطیه؛ باید با اطرافیانش حرف بزنه! یعنی تو می خواي فقط بخاطر حرف زدنش بیرونش کنی؟ اون کسی که باید بیرون بشه اونه نه این... دیشب ندیدي جلوي اون همه آدم چه جوري منو ضایع کرد؟! گفتم: تو کَل انداختنو شروع کردي، منم تمومش کردم... فکر نکنم اسمش ضایع کردن باشه! فرحناز با عصبانیت گفت: بفرما! اینم مهر تاییدي بر حرفاي من! ویدا یه بار همچین زبون درازي کرده؟! این بدبخت که هر چی که تو می گی ،می گه چشم؟ آراد: تو چه اصراري داري که من ویدا رو نگه دارم؟! فرحناز اومد جلو. لبه تخت نشست و گفت: - عزیزم من به فکر توا ! م می دونم بخاطر زخم معدت نباید عصبانی بشی. با اخم نگام کرد: این گربه هم فقط بلده رو اعصابت چنگ بندازه؛ خب بیرونش کن، ویدا هم قول می ده دیگه با مهمونات حرف نزنه. مگه نه ویدا؟ ویدا سرشو تکون داد و گفت: بله آقا! بلند شدم و اومدم بیرون. نمی دونم خدا وقتی داشت به ملت ادب می داد، این کجا بود که یه ذره گیرش نیومد؟! خودش شام عشقشو بده. به من چه؟! اگه خونریزي هم کنه محلش نمی ذارم! رفتم به اتاقم و پارچه کاملیا رو برش زدم. نخو می کردم تو سوزن که ویدا شاد و شنگول اومد تو. گفتم: اجازه داد بمونی؟ - چیه ناراحتی؟ - نه من براي چی ناراحت باشم؟ مگه جاي منو تنگ کردي؟ - آره قشنگ معلومه ناراحت نیستی! لباساشو گذاشت تو کمد و رفت بیرون. ساعت ده بود که شام خوردیم. بعد شام، خاتون به ویدا گفت براي آقا میوه ببره.
اونم از خوشحال ی با سر رفت. داشتم ظرفا رو می شستم که خاتون گفت: - خیر باشه ویدا! خوشحالی؟ با صداي بلندي گفت: آقا گفته امشب براش کتاب بخونم. بی اختیار آتش حسادت تو وجودم شعله کشید. شیرو بستم و به ظرفاي کفی نگاه کردم و با خودم گفتم «هر شب که من براش می خوندم؟حالا چی شده که به ویدا گفته؟» دوباره شیرو باز کردم. به من چه؟ به هر کی دلش می خواد بگه براش کتاب بخونه! امشب با خیال راحت می خوابم! بعد از شستن ظرفا، از آشپزخونه اومدم بیرون. خاتون گفت: دستت درد نکنه گل دختر! بیا بشین میوه بخور! با بی حوصلگی گفتم: نه نمی خوام! ویدا از حموم دراومد. با تعجب نگاش کردم. وقتی رفت به اتاق، خاتون گفت: - واسه یه کتاب خوندن چه بلا یی که سر خودش نمیاره!! رفتم به اتاق، دیدم داره لباس عوض می کنه تشکمو پهن کردم. گفت: کتابو آروم براش بخونم یا با صداي بلند؟ نگاش کردم و گفتم: مگه می خواي براش روضه بخونی که بلند بخونی؟ با لبخند گفت: حسود شدي! خوابیدم و گفتم : بودم عزیزم! بعد چند دقیقه سرمو آوردم بیرون، دیدم آرایش می کنه. دوباره سرمو کردم زیر پتو. نمی دونم می خواد بره رو صحنه تئاتر یا کتاب بخونه که خودشو اینجور گریم می کنه؟! وقتی رفت سرمو آودرم بیرون، یه نفس عمیقی کشیدم که قلبم درد گرفت. چند دقیقه اي به تابلو ي امیر نگاه کردم. حس می کردم اون دختره منم. خوابم نبرد. این پهلو، اون پهلو شدم. بازم هیچ! انگار خوابو ازم گرفته بودن. نشستم. چه مرگم شده؟! چرا خوابم نمی بره؟! سرمو گذاشتم رو زمین، بالشتو گذاشتم رو سرم. بازم جواب نداد. کلافه شدم. همش دلم می خواست بدونم تو اتاق آراد چه خبره؟ آخه به تو چه؟! تو که ازش بدت میاد دیگه چه مرگته نمی خوابی؟! با حرص بالشتو زدم به دیوار و برعکس خوابیدم، سرمو گذاشتم رو زمین. چرا ویدا نمیاد؟! من که این همه مدت تو اتاقش نبودم؟ یهو نشستم و گفتم: نکنه آراد عاشق ویدا شده و دارن... آیناز خفه شو!این خضعبلات چیه به هم می بافی؟! بگیر بخواب! پوفــــــف! بالشتمو برداشتم و خوابیدم . بعد یک ساعت خود درگیري ویدا پیداش شد. یه لبخند از روي شادي زدم. دلم آروم شد و خوابیدم. صبح بلند شدم که برم آقا رو بیدار کنم که یهو دلم درد گرفت. سر جام خوابیدم. اي کثافت! الان چه وقتش بود؟!! دستمو دراز کردم طرف ویدا، تکونش دادم: ویدا...ویدا! هیچ ... بدتر از خرس خوش خوابه! با صداي بلند تري گفتم: ویـــــدا! با ترس نشست و گفت: ها؟ چیه؟! - می شه بري آقا رو بیدار کنی؟ - اي درد! این چه وضع بیدار کردنه؟ ترسیدم... خودت برو! دل - م درد می کنه؛ نمی تونم راه برم. - به من چه؟! دوباره خوابید. بلند گفتم: خدایا به حق شاه مردان، مرا محتاج نامردان مگردان! سرشو آرود بیرون و گفت: چی گفتی؟! - با شما نبودم خواهر بخواب خاتون اومد تو و گفت: تو چرا خوابیدي؟ برو آقا رو بیدار کن دیگه؟ - دلم درد می کنه. - مریض شدی? اوهوم! - کاش آقا می ذاشت بري دکتر. می ترسم مشکلی چیزي داشته باشی. - اون بذاره من برم بیرون؛ دکتر رفتنم پیش کشش! لبخندي زد و رفت بیرون. ویدا هم بعد دو ساعت خر و پف دم گوش من بیدار شد. خاتون چند تا جوشونده ریخت تو معده من ولی افاقه نکرد . سرم زیر پتو بود که دو تا تقه به در خورد. نشستم وگفتم: کیه؟! - منم! شالمو برداشتم و رو سرم انداختم و گفتم: بفرمایید! امیر با یه لیوان که ظاهرا باید جوشونده باشه، اومد تو. قیافمو تو هم کردم و گفتم: - واي بازم جوشونده؟! به خاتون گفتم دیگه نمی خورم! کنارم ن شست و گفت: علیک سلام! - ببخشید سلام! - این جوشونده رو خودم درست کردمو باید بخوري! بدون اخم و تخم! - شما دیگه براي چی درست کردین؟ - خاتون گفت دلتون درد می کنه و هر چی جوشونده بوده، بهت داده، خوب نشدي... گفتم حالا اینو امتحان کنی شاید خوب بشه. با لبخند گفتم: نه، ممنون شما نمی دونید من چمه. دل درد من از این دل دلدراي معمولی نیست. خندید و گفت:میدونم! نگینم زیاد دل درد میگرفت. - دل درد من با دل درد نگین شما فرق می کنه! - فرقی نمی کنه! بخور! - اگه نخورم چی؟ - می دونی که دکتري نیستم بخوام به حرف مریضم گوش کنم. مگه نمیگی دلت درد میکنه ? خاك به سرم! آبروم رفت! لپم داغ شد. چشمام از خجالت افتاد پایین. عین ربات لیوانو ازش گرفتم و یه نفس خوردم، دادم دستش! هیچی نگفتم که در یهویی باز شد. آراد با عصبانیت نگاهمون کرد و گفت: به به! جناب دکتر! شما ظاهرا یه بیمار بیشتر ندارید، نه؟! به من نگاه کرد: خودتو به مریضی زدي که اینو ببینی؟!! - نخیر؛ واقعا مریضم! - مریضیت چیه؟ - مشکل زنونست! - مگه شما زنا هم مشکل دارید؟!!
نه فقط شما مردا مشکل دارید! امیر خندید و بلند شد و گفت: امروزو بهش استراحت بده. - وقتی مرد، تا هر وقت دلش خواست می تونه استراحت کنه! - بسه آراد! تو چه دشمنی ا ي با این دختر داري؟ - کجات درد می کنه؟ - دلم. - دلت؟!! واسه یه دل درده که این چقدر آه و ناله می کنی؟! این که با یه قرص خوردنم خوب می شه؟! - دل درد من با قرص خوردن خوب نمی شه. - آها! پس با دیدن امیرعلی خوب می شه! خب حالا که دیدیش؟ برو به کارات برس! - می گم دلم درد می کنه. نمی فهمی؟ امیر: ویدا که هست؟ بده اون کاراتو انجام بده! - علی تو باز دخالت کردي؟ خاتون اومد تو و گفت: آقا خواهش می کنم دعواش نکنید. آیناز واقعا دلش درد می کنه .قول می دم حالش که خوب شد، تا شبم که شده کاراتونو انجام بده. - این چه دل دردیه که تا شبم خوب نمی شه؟! دیگه اعصابم خرد شد. هرچی مراعات می کنم، هیچی نمی گم، این پرروتر می شه. داد زدم: ماهیانه ام! سه تاشون با تعجب نگام کردن. امیر خندید. خاتون زد به دستش و گفت: این حرفا چیه جلو آقا می زنی؟! با حالت عصبی گفتم: خوب چه اشکال داره؟ بذار بدونه، اینجوري اطلاعات عمومیش می ره بالا... مرده، فردا می خواد زن بگیره. اگه دلش درد گرفت، هی نپرسه چته چته چته؟! به آراد نگاه کردم: ببین! برو تو اینترنت سرچ کن؛ قشنگ بهت اطلاعات می ده! اونوقت می دونی دل درد من بخاطر چیه! امیر علی هنوز ریز ریز می خندید.آراد رفت بیرون. خاتون گفت: این چه حرفی بود بهش زدي دختر؟! نمی گ ی فردا برات دردسر می شه؟! - هیچیم نمی شه خاتون! نترس! - می بینی آقاي دکتر من از دست این چی می کشم؟! امیر: من طرفدار آینازم! آراد حرف بیخود می زنه. وقتی میگه مرضیم، دیگه نباید جیک و پیکشو دربیاره... اما آیناز خانم! شما هم نباید اینجوري حالیش می کردي! - از بس فضوله! مش رجب اومد تو و گفت: حالش بهتر نشد؟ گفتم: چرا مشی جون بهترم! مش رجب خندید و گفت: اي قربون شیرین زبونی تو من برم! خندیدم و گفتم: خوب خانما و آقایون! وقت ملاقات مریض تمومه! برید بیرون می خوام استراحت کنم! خوابیدم. مش رجب گفت: آقاي دکتر! یه استکان چاي در خدمت باش . می البته اگه کلبه ي ما رو قابل بدونید؟ امیر: اختیار دارید؛ این چه حرفیه؟ خوشحال می شم! رفتن بیرون. یکی دو ساعت بعد کاملیا بهم سر زد؛ پارچه پرده هم خریده بود. چند دقیقه که نشست، بعد رفت. یک روز کامل استراحت کردم. بهتر از این نمی شد! صبح خاتون بیدارم کرد. رفتم به اتاقش و بیدارش کردم. همینجور که سرش رو بالشت بود، گفت: مریضیت خوب شد؟! ها؟! از کی تا حالا نگران من شده؟! گفتم: اگه منظورت دل دردمه آره خوب شد! کثافت! با حرص نگاش کردم و گفتم: مگه سر درده که یه روزه خوب بشه؟ با چشم باز نگام کرد و گفت: پس چند روزه خوب می شه؟! بهش نمی خوره از اون پسراي آفتاب مهتاب ندیده باشه! عقب افتاده ي ذهنی هم که نیست؟! گفتم: چرا خودتو می زنی به اون راه؟! - کدوم راه؟ - همون راه! - منظورتو نمی فهمم! داشت رو اعصابم پیاده روي می کرد. شیطونه می گه برو بزنش که با تخت یکی بشه! با عصبانیت دستمو مشت کردم و گفتم: فکر می کردم با این همه دوست دختر بفهمی مریضی چیه؟ - اول اینکه من دوست دختر ندارم. اینایی هم که می بینی دور و برم، عروسک خیمه شب بازي منن... دوم، اونا عین تو نیستن که بیان رازشونو بهم بگن! - ها؟! همچین می گی راز انگار براي من تنها اتفاق افتاده! ...عالم و آدم می دونن چیه! - پس چرا من نمی دونم؟!! با عصبانیت و حرص پیشنیمو فشار دادم و چشم بسته گفتم: می رم صبحونتو آماده کنم. پشتمو بهش کردم که گفت: هر وقت خوب شد بهم بگو!
عجب روی ی داره ها! خجالتم نمی کشه! بی شرم و حیا! هی می گه خوب شد،خوب شد. مگه این چیه که خوب بشه؟ عین خنگا حرف می زنه! لبمو با عصبانیت گاز گرفتم و با صداي نیمه داد گفتم: چشم هر وقت خوب شد، اخبارشو به سمع و نظرتون می رسونم! با عصبانیت اومدم پایین. چقدر دلم می خواد سرشو بکوبم به زمین! کاش جاي دستش باباش مغزشو متلاشی می کرد! شاید یه ذره عقلش بیاد سر جاش، تا دفعه دیگه می خواد حرف بزنه اول فکر کنه. ساعت هفت براش صبحونه بردم. حوله رو انداخت رو سرش و نشست. منم یه گوشه وایسادم. گفت: برام لقمه بگیر! - چرا خودت این کارو نمی کنی؟! دست گچ گرفتشو بالا آورد و گفت: میاي یا با همین بزنم تو سرت؟ با حرص نگاش کردم و نشستم. لقمه براش می گرفتم، اونم از دستم می گرفت و می خورد. اونم چه خوردنی! یه نون سنگکو یه تنه خورد! خوبه به ظرف پنیر و مرباها رحم کرد! همیشه پر برمی گشت آشپزخونه اما الان در حد لیسیدن بود! همین جور که با تعجب به ظرفا نگاه می کردم، رفت طرف دستشویی که دندوناشو مسواك بزنه. خدا کنه نگه بیا دندونامو مسواك بزن! میزو جمع کردم که برم، گفت: کجا؟! تو چهارچوب وایساده بود؛ گفتم: اینارو ببرم پایین! - بیا موهامو خشک کن، بعد هر جا دلت خواست برو. قبل از اینکه اجازه حرف زدن به من بده گفت: می بینی که دستم شکسته؛ پس حرف نزن! خونم در حد جوش رسیده بود. رو صندلی نشست. سشوارو زدم به برق؛ درجه آخر گذاشتم و گرفتم رو کلش. یهو بلند شد با اخم گفت: چیکار می کنی؟ سرمو سوزوندي! با قیافه ناراحتی گفتم: ببخشید! حواسم نبود! دوباره نشست. یه لبخند از روي رضایت زدم. درجه شو کم کردم و مشغول خشک کردن سرش شدم. برگشت نگام کرد وگفت: اینجوري خشک نکن! - پس چه جوري خشک کنم؟ - دستتو بکش تو موهام! با چشاي گرد گفتم: بله؟! بلا - ! فقط بگو نه تا نشونت بدم! درست نشست. مشتمو بالاي سرش گرفتم. حیف که جرات زدن نداشتم وگرنه همچین می زدم که مغزش از تو گوشاش بزنه بیرون! دستمو آروم گذاشتم رو سرش. یه جوري شدم قلقلکم شد. یه ذره هم مور مور یه کمی هم یخ کردم. سریع دستمو تو موهاش می کشیدم . باید می گفت بیا مغزمو خشک کن نه مو! به زور موهاش یه بند انگشت می رسید! جلوش وایسادم. با تعجب دیدم چشماشو بسته. یعنی خوشش اومده؟! خندم گرفته بود. کشیدن دستام در حد نوازش شد. یعنی داشتم سرشو نوازش می کردم. آروم چشماشو باز کرد. سریع وایسادم سشوارو خاموش کردم و گفتم: تموم شد آقا! نگام کرد و گفت: مطمئنی داشتی سرمو خشک می کردي؟ سرمو پایین گرفتم و گفتم: بله آقا! بلند شد رفت طرف اتاق لباس و گفت: !بیا اونجا دیگه براي چی؟! سشوارو گذاشتم رو میز و دنبالش رفتم به اتاق. پشتش وایسادم و گفتم: بله؟ برگشت نگام کرد و با اشاره گفت: اون پیراهن سرمه اي با نوار دوزي سفید، اون شلوار لی مشکی و کمربند سفید و کت اسپرت شکلاتی و کفش مشکی رو برام بیار. به لباسا نگاه کردم و گفتم: مایو نمی خواید؟! - مثل اینکه چیزي بهت نمی گم، زبونت درازتر می شه! - ببخشید! تمام چیز هایی که گفت رو برداشتم و جلوش گرفتم. گفت: چی کارشون کنم؟! - نمی دونم؟ شما گفتید براتون بیارم! - اینا رو باید تنم کنی... می بینی که دستم شکسته نمی تونم! - بله؟!! به شلوارش نگاه کردم و گفتم: ببخشید من نمی تونم این کارو بکنم. الان می گم ویدا بیاد! یه قدم برداشتم. گفت: گفتم تو؛ نه ویدا! برگشتم. دکمه شلوارشو با دست راست باز کرد. بیشعور! پشتمو بهش کردم و گفتم: آخه زشته! - زشت پیرزنیه که سوتین نزنه! اون شلوارو بده! همین جور که پشتم بهش بود، شلوارو بهش دادم. صداي درآوردن و پوشیدن شلوارشو شنیدم. اصلا حس خوبی نداشتم. گفت: برگرد! برگشتم. بدنشو که دیدم سریع رومو ازش گرفتم. بیشعور پیرهنشم درآورده! با حالت عصبی گفت: مگه با تو نیستم؟! - چرا آدمو مجبور به کاري می کنی که دوست نداره؟ - تو خدمتکارم ؛ی هر کاري که بهت می گم باید بدون چون و چرا انجامش بدي. اگه برنگردي می اندازمت تو اون انباري! حرفشو بدون شوخی و خیلی جدي گفت. از لحن حرف زدنش ترسیدم. لباسا رو گذاشتم رو شونم و با چشم بسته برگشتم. گفت: کمربندمو ببند!
کمربندو برداشتم. گفت: با چشم بسته چه جوري می خواي ببندي؟! سرمو انداختم پایین و کمربندو از بندها یکی یکی عبور می دادم. چشمم افتاد به شکمش. عجب شکم عضله اي و سفید و بدون مویی داره! معلوم نیست به صورتش چه نوع کودي می زنه که جیلینگی ریشش در میاد! از خودم خندم گرفته بود! مثلا می خواستم نگاش نکنم. بعد از اینکه کمربندشو بستم، پیراهنشو برداشتم. دست شکستشو کرد تو آستینش؛ کشیدم بالا. پیراهنو دور گردنش چرخوندم. نگاهمون به هم گره خورد. عرق سردي پشت کمرم نشست. چشماي سبز تیرش بی احساس و سرد و بی روح بود. مثل یه تیکه یخ؛ شایدم یخچالاي قطب شمال. به خودم اومدم و پیراهنشو تنش کردم و با چشم بسته دکمه هاشو بستم. چشممو که باز کردم، دیدم یه لبخند محو ریز رو لباشه. سریع جمعش کرد. اَه لبخندش از دستم در رفت! اي کثافت! نذاشت خندشو ببینم. رفت بیرون و گفت: کفشمو بیار بیرون. حتما توهم زده شدم! آره بابا! آرادو چه به خنده؟! کت و کفششو بردم بیرون. لبه ي تخت نشست. کتشو گذاشتم رو تخت و کفشو پاش کردم. یه لبخند شیطنتی زدم؛ یه گره کوري به بند کفشش دادم که عمرا بتونه بازش کنه. با همون لبخند بلند شدم و گفتم: تموم شد. می تونید برید! با اخم گفت: بازش کن! - ها؟! براي چی آخه؟ - از این کفشه خوشم نیومده؛ می خوام یکی دیگه بپوش .م اي بر مردم آزار لعنت! بگو می خواي منو ضایع کنی نه از کفش خوشت نمیاد! داشتم کیف می کردم که حالشو می گیرم. گفتم: الان مختار میاد باید برید شرکت. دیرتون می شه ها؟! - مهم نیست..من رئیسم هر وقت برم مشکلی نیست ...بازش کن با قیافه گرفته نشستم. حالا چه جوري بازش کنم؟! با دست سعی کردم باز بشه، اما نشد.گره بدي داده بودم. سرمو خم کردم و با دندون افتادم به جون بنده که بازم فایده اي نداشت. چرا عاقل کند کاري که باز آرد پشیمانی؟! با ناامیدي بلند شدم و گفتم: باز نمی شه! - می خواستی گره کور ندي! زود باش دیرم شد! انگار فه مید می خوام چه بلایی سرش بیارم. گفتم: چه جوري بازش کنم؟ نمی شه! مختار اومد تو. گفت: سلام، نمیا دی آقا؟! - صبر کن بند کفشمو باز کنه. الان میام. گفتم: باید ببرمش، باز نمی شه! فقط نگام کرد و چیزي نگفت. چاقویی که براي بریدن پنیر بود برداشتم و بندو بریدم و یه کفش دیگه پاش کردم. تمام مدت مختار ریز ریز می خندید که با یه اخم من، خندشو خورد و رفت پایین. وایساد و گفت: کتمو بده. این کیه دیگه؟! حتی حاضر نیست کمرشو خم کنه و کتشو برداره!کتشو از رو تخت برداشتم دادم دستش. برداشت و رفت. منم سینی رو برداشتم بردم به آشپزخون . ه بعد از شستن ظرفا رفتم پیش داگی. کنارش نشستم و گفتم: سلام، خوبی؟ داگی دو تا دستاشو جمع کرده بود. سرشو با قیافه ي مظلومانه اي گذاشته بود رو دستاش. چیزي نمی گفت و فقط به حرفام گوش می داد. - تو چرا جفت نداري؟ عین من تنهایی، نه؟ همش تقصیر صاحبمونه. نه اینکه تنهاست؟ می خواد مارو هم تنها نگه داره. حالا من که کسی رو دوست ندارم، بیشتر به فکر توام. با لبخند گفتم: کسی رو زیر سر داري؟ یهو بلند شد و پارس کرد. بلند خندیدم و گفتم: آره؟ یه شکلات از جیبم درآوردم و گذاشتم جلوش و گفتم: بخور خوشمزست... راستی مش رجب مرغ عشق برام آورده... جفتن. یه روزي میارمشون ببینشون. از پیش داگی بلند شدم و رفتم به اتاقم. لباس کاملیا رو دوختم. دیگه کاري نداشت. فقط باید پروش می کرد و اگه جاییش مشکل داشت، براش درست کنم. روسریمو برداشتم و کلاه قرمزو پوشیدم. یه شال گردن مخلوط سفید و قرمز هم دور گردنم انداختم. آخیش بدون روسري سرم چقدر سبکه! رفتم پیش مش رجب و گفتم: مشی جون یه جارو بده حیاطو جاور کنم. با تعجب نگام کرد و گفت: نه دستت درد نکنه! خودم جارو می کنم! - اذیت نکن دیگه... می خوام بهت کمک کنم. بیکارم هستم، حوصلمم داره سر می ره. بده دیگه؟ خندید و گفت: بهت می دم اما زود تمومش کن تا آقا نرسیده چون ممکنه دعوام کنه. - نترس اون ریقو دعوات نمی کنه! مش رجب خندید و گفت: اگه باد این حرفو به گوشش برسونه میاد اینجا و سر جفتمونو می بره! جارو رو از دستش گرفتم و برگاي حیاطو جارو می کردم. همه رو یه جا جمع کردم که آراد و مختار، با اون ماشین شاسی بلندش سر رسیدن و از ماشین پیاده شدن. منم جارو به دست نگاشون می کردم. یهو آراد با تعجب نگام کرد و اومد سمتم. رو به روم وایساد. خم شد تو چشمام نگاه کرد و گفت: - تو خدمتکار منی؟! فقط سرمو تکون دادم. گفت: زبون ما رو بلد نیستی؟! - بله آقا، خدمتکار شمام! صاف وایساد. پوزخندي زد و گفت: فکر کردم مش رجب کارگر افغانی آورده!
با عصبانیت چشمامو بستم. داشت می رفت که گفتم: مگه افغانیا چشونه؟ اونام مثل ما آدمن. نباید کسی رو بخاطر نژادشون مسخره کرد. - چیه بهت برخورد؟ - آره، خورد خیلی هم بد خورد! عصبی برگشت طرفم. چند قدم رفتم عقب. تو صورتم نگاه کرد و گفت: افغانی! دوباره چند قدم رفت که داد زدم: افغانی واحد پول افغانستانه! خوشت میاد یکی به خودت بگه «تومانی « ای» ریالی ! ؟» مختار با قهقهه بلند خندید. آراد داد زد: مختار! مختار: ببخشید آقا! عذر می خوام! - بار آخرت باشه این اراجیف رو تحویل من می دي. فهمیدي؟ آروم گفتم: منظوري نداشتم، فقط خواستم ... اطلاعات عمومیتون بره بالا! - بریم مختار. بحث کردن با ا نی دختر مثل کوبیدن سر به دیوار می مونه... سر می شکنه ولی دیوار تکون نمی خوره! اینو گفت و رفت. مختار هنوز می خندید. گفت: راست گفتی؟ واحد پول افغانستان افغانیه؟! - آره! مختار خندید و گفت: چه باحال! فکر کن از این به بعد به ما ایرانیا بگن تومانی ها یا ریالی ها! آراد رو ي پله ها وایساد و داد زد: مختار! - اومدم آقا... اومدم. مختار با همون حالت خنده گفت: می بینمت تومانی! با حرص و عصبانیت نصف دیگه حیاطو جارو کردم. *** نمی دونم ساعت چند بود که خاتون صدام زد. - آنی خوش خوابه! خرس خوابالو! چشممو باز کردم. خاتون کنارم نشسته بود و با لبخند گفت: - اگه دل می خواد، دست از سر این خواب بردار و بیا کمکم کن! با چشماي خواب آلود گفتم: کمک چی؟ - عمه ي آقا با خانوادشون می خوان تشریف بیارن. - خب تشریف بیارن! به من چه؟ بلند شد و گفت: سوپ با شماست. در ضمن آقا سیروس هم هستند. با شنیدن اسمش، از ترس مو به تنم سیخ شد و صاف نشستم و گفتم: اون براي چی؟! - وا مادر خونشه ها! براي چی می خواد بیاد خونش؟ با دستم صورتمو مالش دادم. یه آبی به دست و صورتم زدم و رفتم به آشپزخونه. ویدا سالاد درست می کرد. خاتونم گرفتار برنج و مرغ بود. از بس میز شلوغ بود که خیار و کلم سالاد ویدا توشون گم شده بود. گفتم: چه خبره خاتون؟ یه ایل که نمی خواد بیاد؟ چهار، پنج نفرن... اونم یه نوع غذا بسشونه. شش نوع غذا فکر نمی کنید اصراف باشه؟ ویدا پوزخندي زد و گفت: خوبه آشپزخونه رو دست تو گدا ندادن! خاتون گفت: آینازجان! سوپ فراموش نشه! این حرف خاتون یعنی بحثو ادامه نده! داشتم وسایل سوپو حاضر می کردم که صداي مختار از تو سالن اومد. - منم امشب هستم! آراد: بهت نمی خوره شکمو باشی! مختار: از دست پخت خاتون نمی شه گذشت! خاتون با خوشحال ی گفت: آراد اومده! کمی میوه که از قبل شسته بودو جلوم گرفت و گفت: اینا رو براش ببر. تا قبل شام معدش خالی نمونه. ویدا پرید جلو، ظرفو برداشت و گفت: خودم براش می برم! من و خاتون همین جور رفتنشو نگاه می کردیم. گفتم: این دختر انقدر مشتاق خدمت کردن به آراده و من خبر نداشتم؟! - فکر کرده با این کاراش آقا نگهش می داره. تا اومدن مهمونا، سه نوع سوپ درست کردم. خدا رحمت کنه مادرمو که این هنر آشپزي رو به من یاد داد. بعد از اتمام آشپزي ویدا رفت که به خودش برسه. من و خاتونم آشپزخونه رو تمیز می کردیم که تلفن آشپزخونه زنگ خورد. خاتون گوشی رو برداشت و گفت: بله؟ ... - چشم آقا! گوشی رو گذاشت و گفت: برو ببین آقا چی کارت داره؟ دستکشو از دستم در آوردم. مختار لم داد بود رو مبل و داشت به موسیقی گوش می داد و می خورد. رفتم بالا. خدا کنه نگه بیا لباسمو تنم کن! در اتاقش باز بود. لب تخت نشسته بود و دستشو گذاشته بود رو صورتش. رفتم تو، گفتم: با من کاري داشتید؟ سرشو بلند کرد و گفت: یه حرفی رو یه بار بهت می زنم، پس گوش کن ا! ون زبونی که تو دهنته رو امشب درازش نمی کنی... بابام می خواد بیاد. اخلاقشو که می دونی؟ دیدي که اون دفعه چه بلایی سرت آورد؟ اگه چیزي ازت خواست یا گفت، جوابشو نمی دي فهمیدي؟! - نمی خواد نگران من باشی!
با اخم گفت: نگران تو نیستم؛ نگران خودمم. شنیدي که اون دفعه چی گفت؟ اگه بفهمه تو از همون دخترایی که از منوچهر خریدم، اول منو می کشه، بعد تورو ... منم دلم نمی خواد بمیرم! - خب بذار برم، یکی دیگه جام بیار! اینجوري دیگه مجبور نیستی با نگرانی زندگی کنی! با کلافگی پوفی کرد و گفت: فقط ببینم امشب زبون درازي کردي ... قبل از اینکه بابام بلایی سرت بیاره، زبونتو می برم.حالا برو بیرون! با عصبانیت از اتاقش اومدم بیرون. معلوم نیست چشه! ثبات شخصیتی نداره! یه روز خوبه، یه روز افتضاح! یه روز آفتابی، یه روز مهتابی! یه روز بارونی، یه روز طوفانی. صداي زنگ آیفون اومد. واي اومدن! چن د تا پله رو رفتم پایین و از بالا نگاه کردم. همشون بودن جز امیرعلی. ویدا و خاتون براي مراسم خوش آمد گوی ی و خم و راست شدن، به استقبالشون رفتن. آراد از پشت سرم گفت: اینجا واینسا! برو به خاتون کمک کن! برگشتم. با اخم و دست به جیب رفت پایین. فرحناز عاشق چی این شده من نمی دونم! ریشوي کچل زشت بدقواره! پشت سرش رفتم پایین. عمش تا دیدش، با دست باز اومد جلوش و گفت: الهی عمه قربونت بره خوشگلم! صورتشو تو دست گرفت و چهار تا ماچ آبدارش کرد. - دستت چی شده فدات شم؟! - چیزي نیست! با امیر و کاملیا هم دست داد. دستشو جلو فرحناز دراز کرد اما اون بدون دست دادن آرادو بغل کرد و صورتشو بوسید. اَیــــــــی! چندش! چطور تونست اون ته ریشو ببوسه؟! رفتن به سالن پذیرایی. منم رفتم به آشپزخونه و گفتم: پس مختار کو؟! - نمی دونم... مگه نیستش؟ - نه؛ عین جن می مونه! یهو غیبش می زنه! خاتون خندید. ویدا با ظرف میوه رفت بیرون. خاتونم سینی چایی رو برداشت و گفت: - مادر اون ظرف شیرینی رو بیار! - چشم! با ظرف شیرینی رفتم به سالن پذیرایی. کاملیا منو که دید، با ذوق اومد بغلم کرد و گفت: - سلام خیاط! خوبی؟ آروم گفتم: علیک مشتري! برو بشین زشته دارن نگامون می کنن! شمسی: کاملیا! چند دفعه بهت بگم با کلفتا صمیمی نشو؟! کاملیا با ناراحتی گفت: مامان چرا اینجوري حرف می زنی؟ آیناز دختر خوبیه! شمسی: بیا بشین سر جات ببینم! فرحناز که دیگه تو بغل آراد نشسته بود، گفت: آخه این کلفت بو گندو چیه خودتو بهش می چسبونی؟! خدا می دونه من چقدر از این فرحنازه بدم میاد و دلم می خواد بکشمش! رفتم جلو، یه سلام ضعیفی کردم که فقط امیر جوابمو داد. شیرینی رو گذاشتم رو میز و رفتم به آشپزخونه. کاملیا اومد پشت سرم و گفت: ناراحت نشو! مامان و خواهرم اگه از کسی خوششون نیاد، اینجوري باهاش حرف می زنن! - مهم نیست! با خوشحالی گفت: راستی می دونی شب یلدا اینجاییم؟! - شب یلدا؟ مگه چه ماهیم؟..کیه؟ - نمی دونی؟ نه - ! روز و هفته رو گم کردم! - پس فردا شب! - آها! چه زود گذشت! دلم گرفت. فصل پاییز با تمام غم و غصش و اه و اندوهی که بهم داد، تموم شد. از این فصل، دلگیر بودم. یعنی من سه ماه خدمتکار آراد بودم؟! باورم نمی شه به این زودي گذشت. بنشین بر لب جوي و گذر عمر ببین. موقع شام، سیروس پیداش شد. فرحناز بلند شد و پرید تو بغلش و گفت: سلام دایی! سیروس بغلش کرد و گفت: سلام عروس خوشگل و ماهم... چطوري عروسک؟! - خوبم! ازش می ترسیدم. حتی ترسیدم نگاش کنم. بعد از سلام علیک کردن، سر میز شام نشست. من و ویدا و خاتون براشون شام می کشیدیم. ولی فرحناز نذاشت کسی براي آراد شام بکشه. وقتی کارمون تموم شد، سه تامون یه گوشه وایسادیم. شمسی گفت: چه عجب داداش! ما شما رو دیدیم! سیروس: گرفتارم شمسی جون! امیر خندید و گفت: اگه منم دو تا زن داشتم، سرم شلوغ بود و گرفتار... چه کنم که خواهرت نمی ذاره! سیروس با خنده گفت: اگه جرات داري برو زن بگیر تا خواهرم نشونت بده! این وحشیه چه خوشگلم می خنده! اگه آرادم مثل باباش بخنده تا آخر عمرم خدمتکارش می مو !نم امیر گفت: خب منم همینو می گم دیگه؟! جراتشو ندارم اگه داشتم، الان شش تا زن دیگه تو خونم ردیف بود! سیروس: راستی امیرعلی رو چرا نیاوردین؟ شمسی: گفت حوصله ندارم، نمیام. سیروس: خب برید براش زن بگیرید تا از تنهایی بیاد بیرون... از تنهایی افسردگی می گیره. شمسی: خودت که خبر داري چند جا براش رفتیم. بخاطر مشکلش بهش زن نمی دن. سیروس: غلط کردن... برو بهش بگو یه دختري رو انتخاب کنه، خودم براش می گیرمش. بگه نه قلم پاشو خرد می کنم.
امیر که تا حالا دو تا کاسه سوپ خورده بود، گفت: زن امیرو ول کنید... این سوپه چقدر خوشمزست!کی درستش کرده؟! کاملیا: بابا از این سوپه هم بخور. اینم خوشمزست! خاتون با خوشحال و رضایت گفت: آیناز درست کرده آقا. آراد با تعجب نگام کرد. انگار انتظار نداشت دست پخت من باشه. چون تا قبل از اینکه خاتون چیزي بگه سه تا کاسه سوپ خورده بود. سیروسم زیر چشی نگام کرد. امیر گفت: حالا کدومشون آینازه؟! کاملیا: همونی که چشاش قشنگه! امیر: باباجون دوتاشون چشاشون قشنگه، کدومو می گی؟ کاملیا اشاره کرد و گفت: چش مشکیه. امیر نگام کرد و گفت: آفرین! سوپات حرف نداشت. عالی بود. تو عمرم همچین سوپی نخورده بودم؛ حتی از اون رستوراناي معروف هم معرکه تر بود. با خوشحال گفتم: خواهش می کنم... نوش جان! ویدا کنارم ایساده بود و آروم ادامو درآورد. قیافشم تو هم شد. زیر لب گفتم: حسود، هرگز نیاسود! فرحناز: من حاضر نیستم لب به این سوپا بزنم! امیر: نزن بابا جون! سهمت به من می رسه! شمسی: امیر بخور؛ انقدر حرف نزن! امیر: چشم رئیس! به آراد نگاه کردم. یه دستش رو شکمش بود و با دست دیگش غذا می خورد. خیلی براش سخت بود. می دونستم زخم معدش داره اذیتش می کنه. با یه دستی هم که نمی شد شام خورد. این فرحناز بی فکرم فقط داره می لمبونه! انگار نه انگار آراد با یه دست داره شام می خوره. از ترس فرحنا ز و سیروس و شمسی جرات نکردم برم جلو، بهش کمک کنم.سرشو آورد بالا و نگام کرد. زیر لب آروم گفتم: بیام؟ فقط ابروشو به معنی نه« » برد بالا و با هر مکافاتی بود شامشو خورد. بعد شام، تو ي سالن نشستن و حرف می زدن. نصف ظرفا رو ریختم تو ماشین ظرف شویی؛ نصف دیگم با دست می شستم تا زودتر تموم بشه. خاتون منو که دید، گفت: آیناز جان! بعد ظرفا رو می شوریم... فعلا بیا کمک کن اینا رو ببریم. - واي خدا! چقدر می دیشون بخورن! همین الان شام خوردن! بذار این از گلشون بره پایین؟ - وا مادر؟ الان نیم ساعته شامشون تموم شده ها؟ دستکشو از دستت بیار بیرون، انقدرم حرف نزن! قهوه رو ریختم تو فنجون و بردم بالا. خاتونم با ظرف میوه و ویدا هم با آجیل پشت سرم قطار شدن. وقتی گذاشتیم رو میز، فرحناز گفت: دایی؟ اون حرفی که قرار بود بگید رو الان بگو! - چشم عروس خوشگلم! سیروس به خاتون نگاه کرد و گفت: تا دو هفته دیگه این خونه رو ترك کن! خاتون با نگرانی گفت: چی آقا؟!! سیروس: نشنیدي؟ کر شدي مگه؟ گفتم تا دو هفته دیگه باید از این خونه بري. - آخه آقا من تو این سرماي زمستون کجا خونه پیدا کنم؟ - نمی دونم... خودت و شوهرت که تنهایی برید زیر پل بخوابید. - آقا! فرحناز داد زد: پیر خرفت! نشنیدي داییم چی گفت؟ خیلی وقت پیش باید از این خونه می انداختت بیرون ... قرار نیست تا آخر عمرت اینجا بمونی که؟ بالاخره که باید بري... چه امروز، چه فردا... از فردا هم بگرد دنبال خونه. سیروس: براي خونه پیدا کردن دو هفته هم زیاده... من با اثاث کشی برات حساب کردم. آراد: خاتون جایی نمی ره! سیروس نگاش کرد و گفت: من استخدامش کردم، خودمم اخراجش می کنم. - خاتون خدمتکار منه... هر وقت من بگم می ره. - مثل اینکه اون یکی دستتم لازم نداري! شمسی: واي... بس کنید تو رو خدا! ببین بخاطر یه پیرزن چه جور به جون هم افتادن؟ سیروس می خواي اینو اخراج کنی، کیو می خواي جاش بیاري؟ فرحناز: ویدا جاش میاد... چند روز دیگه می خواد ازدواج کنه... خودش و شوهرش میان. ویدا قیافش گرفته شد. انگار زیاد از اسم شوهر خوشش نیومد! امیر: حالا شما یه مدت صبر کنید، بذارید یه خونه ا ،ي جایی پیدا کنه... بعد بنده خدا رو بیرون کنید. سیروس: شما چرا حرف زور می زنید؟ فرحناز قراره به عنوان عروس توي این خونه زندگی کنه، با این راحت نیست ... خب بذارید خدمتکارشو خودش انتخاب کنه. آراد: من هنوز با فرحناز ازدواج نکردم که بشه عروس این خونه! سیروس: تو با فرحناز ازدواج می کنی... می دونی چند ساله بخاطر تو صبر کرده؟ اصلا ما اینجا جمع شدیم که قرار نامزدي تو با فرحنازو بذاریم... شب یلدا خوبه؟ همگی که موافقید؟ پس فردا شب، جشن نامزدي آراد و فرحناز... اسماتونم خیلی بهم میاد! فرحناز با ذوق گفت: اما دایی من آمادگیشو ندارم! سیروس: آمادگیشو هم پیدا می کنی عزیزم! شمسی با خوشحالی گفت: داداش دو روز براي خرید عروسی کمه! سیروس خواست چیزي بگه که آراد با ناراحتی و تن صداي پایین گفت: بهم فرصت بدید.
سیروس: فرصت می خواي؟ چقدر؟ یک سال؟ دو سال؟ الان شش ساله بهت فرصت دادیم. بس نیست؟! فرحناز: دایی جان عیب نداره. بذار هر وقت خودش خواست. بهش فشار نیارید. سیروس: خاك تو سرت کنن که لیاقت عشق این دخترو نداري! من و خاتون دیگه واینستادیم و رفتیم به آشپزخونه. خیلی حالش بد بود. رو صندلی نشست و گریه کرد و گفت: - حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ تو این سرماي زمستون از کجا خونه پیدا کنم؟ گفتم: خاتون گریه نکن... آراد بیرونت نمی کنه. - من از بابت آقا خیالم راحته... از آقا سیروس می ترسم. راست می گفت. اگه آراد کاریش نداشته باشه، سیرویس آروم نمی شینه. من کجا برم؟! حتما باید برگردم خونمون.خونه! هه! اگه چیزي ازش مونده باشه. دیگه ساعت دوازده بود که رفتن. ما هم رفتیم خوابیدیم.ساعت دوازده و نیم بود که تلفن زنگ خورد. حتما آراده، میگه برم براش کتاب بخونم. ویدا هم بلند شد ولی منم عین جت خودمو سمت گوشی پرتاب کردم و برداشتم، گفتم : بله؟ ویدا به چهار چوب در وایساده بود. آراد گفت: به ویدا بگو بیاد برام کتاب بخونه. به ویدا نگاه کردم و گفتم: خوابه! - دیشب بهش گفتم امشبم برام کتاب بخونه. - نمی دونم.حتما بخاطر خستگی خوابش برده! - پس خودت بیا! - باشه! گوشی رو گذاشتم . ویدا گفت: چیکار داشت؟ - با خاتون کار داشت، گفتم خوابه.گفت بیا برام کتاب بخون. - مطمئنی با من کار نداشته؟ - آخه اون با تو چیکار داره؟! کاپشنمو پوشیدم و رفتم به عمارت. یکی نیست به من بگه تو که آرادو دوست نداري چرا این قدر مشتاق دیدارشی؟! شاید بخاطر حسادته؟! نه حسادت نیست؛ دلم نمی خواد به آراد نزدیک بشه. وارد اتاقش شدم.فقط نور آباژور اتاقشو رروشن کرده بود. نگام کرد. رو تختش نشستم.کتابو دستم داد. کتابو که باز کردم، گوشیش زنگ خورد. به صفحه نگاه کرد و با اخم جواب داد: سلام عزیزم...خوبی جیگر؟ صداتو شنیدم بهتر شدم! خب بگو حداقل داري ناز طرفتو می کشی، یه ذره لبخند بزن! ... - قربونت برم... خدا نکنه! حوصله گوش دادن به حرفاي عشقولانشو با فرحناز نداشتم. بلند شدم که برم یهو گفت: - کجا؟... نه عزیزم! با تو نیستم... یه لحظه گوشی؟ دستشو گذاشت رو گوشی و گفت: کجا می خواي بري؟ - می رم بیرون، هر وقت حرفتون تموم شد، میام تو. - لازم نکرده بشین... جانم؟ بگو! هنوز وایساده بودم که با چشم اشاره کرد بشینم. با حرص نشستم. گفت: نه همون لباس کوتاهه که خودم برات خریدم بپوش... تو اون لباسه خیلی ناز می شی عزیزم. کتابو باز کردم. اول صفحه خوش خط نوشته بود : «اگر بدانی جایگاهت کجاست، مرا باور می کنی. اگر بدانی چقدر دوستت دارم، درد مرا درمان می کنی. تو عزیزي برایم، تو بی نظیري برایم، حرف دلم به تو همین است، قلبت می ماند تا آخرین نفس برایم » . - با توام! سرمو بلند کردم و گفتم: بله؟ انگار حرف زدنش تموم شده بود، چون گوشیشو رو میز عسلیش گذاشته بود. گفت: بخون! - اینو براي کی نوشتی؟ - به زور وارد ماجرایی که بهت مربوط نمی شه نشو! عین گیجا نگاش کردم. گفت: تو زندگی دیگران سرك نکش! شروع کردم به خوندم. نگاهاي سنگینشو رو خودم حس کردم. سرمو بلند کردم. گفت: می دونی شبیه چه قومی هستی؟! ابرومو بردم بالا و گفتم: بله؟! - شبیه دختر چنگیز خان مغولی! آره بیشتر شبیه اونا یی تا افغانیا! با حرص نگاش کردم. گفت: الان خیلی خوشحال شدي که شبیه افغانیا نیستی؛ نه؟...بخون! دلم می خواست با همین دستام بخوابم روش و گلوشو فشار بدم و با چشمام شاهد مرگش باشم. یه نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم و شروع کردم به خوندن. وسط کتاب که رسید یه چشمم به کتاب بود، یه چشمم به آراد که کی خواب می ره، منم برم بخوابم. به ساعت رو میزیش نگاه کردم؛ یک و بیست دقیقه رو نشون می داد. عین جغد نگام می کرد. کتابو جلو دهنم گرفتم و یه خمیازه ي طویل و عریض کشیدم که اونم بعد من خمیازه کشید. آخراي کتاب بود. چشمام سنگین شد. کلمات تار می شدن یا اصلا نمی دیدمشون. نمی دونم چی شد که یهو همه جا سیاه شد. *** نفس هاي گرمی رو صورتم می خورد. ویدا کثافت صورتشو چسبونده به صورت من. دستمو گذاشتم رو سینش و هلش دادم به عقب.چقدر سنگین شده! یه میلیمترم تکون نخورد. دستمو کشیدم رو سینش. پس سینهاش کو؟! چرا صافه؟! چه صورت خوش بویی داره! ولی یادم نیماد شبا ویدا کرم به صورتش بزنه. دستمو آوردم بالاتر، صورتش سیخ سیخی بود... یعنی ویدا چند ماه صورتشو نزده که به این وضع در اومده؟! چشمامو آروم باز کردم. خواب از سرم پرید؛ صورت آراد فقط یک سانتی متر با من فاصله داشت! خاك به سرم! من چرا پیش این خوابیدم؟! اگه بیدار بشه و بفهمه، منو حتما می اندازه تو انباري گوانتاناموش! آروم بی سر و صدا از زیر پتو اومدم بیرون. دمپاییامو گرفتم تو بغلم و از اتاق زدم بیرون. یه نفس راحت کشیدم. اینجا چقدر تاریکه
از پله ها بی سر و صدا اومدم پایین. رفتم به آشپزخونه کلیدو زدم. به ساعت نگاه کردم. یه ربع به شش بود. واي خدا! ممنون! اندازه ي تمام چی ز ییها که خلق کردي و قراره خلق کنی ممنون! متشکرم که پونزده دقیقه زودتر بیدارم کردي! ممنون که بهم رحم کردي! اگه با آراد ساعت شش بیدار می شدم، معلوم نبود چه سرنوشت تلخی درانتظارم بود؟ پونزده دقیقه تمام از خدا تشکر کردم که منو از یه فاجعه بزرگ نجات داد. ساعت شش بیدارش کردم. بعد از اینکه عین بچه مدرسه ایا براش لقمه گرفتم و گذاشتم تو دهنش و موهاشو خشک کردم و لباسو تنش کردم، راهی شرکتش کردم. تو اتاقم مشغول دوخت پرده آراد بودم که کاملیا اومد. سرشو کرد تو اتاق و گفت: سلام نازي! سرمو بلند کردم و گفتم: سلام خوشگل...از اینورا؟! روبه روم نشست و گفت: اومدم ببینم لباسم حاضره یا نه؟ - باز خوبه یه لباس دست ما داري که به بهونه اونم که شده یه سري بزنی! - اي نامرد! حالا ما شدیم بی معرفت؟ - یه چیزي اونورتر از بی معرفت! - خب ببخشد... درس و دانشگاه نم ی ذاره. - همچین می گی درس و دانشگاه، انگار رشته ت هوا و فضاست، خوب تیارتی دیگه! دو تا جمله حفظ می کنی م ی ري رو سن می گی! - فکر می کنی به همین راحتیاست؟! می دونی حس گرفتن چقدر سخته؟ بدتر از اون، باید حستو جلو ي اون همه آدم حفظ کنی. با یه حسرتی گفتم: خیلی دلم م ی خواد تئاترتو ببینم. - من که حرفی ندارم، باید آراد اجازه بده. دوباره چرخو روشن کردم. یهو با ذوق گفت: فهمیدم! با امیرعلی بیا، اگه بفهمه با امیرعلی هستی، شاید بذاره! - اگه بفهمه با امیر علی هستم، اصلا دیگه نمی ذاره! - چی کار کردي که نمیذاره بیاي بیرون؟ - هیچی. بلند شدم: بیا لباستو بپوش، اگه جایش مشکل داره درستش کنم. بلند شد و گفت: پرده آراده؟ - آره. - خوشگل دوختیش. - ممنون. لباسو پوشید. همه چیزش خوب و عالی بود. کلی ذوق کرده بود و با خنده می رقصید. لباسو برداشت خواست بهم پول بده ولی قبول نکردم. اگه پولو برمی داشتم حس کسی رو داشتم که بهش ترحم شده. *** دو روز با سرعت گذشت و شب یلدا رسید. طولانی ترین شب سال. ولی براي من تمام روزها و شبهاي پاییز طولانی بود. کل عمارتو براي بیست نفر مهمون تمیز کردیم. شام پختیم و میوه شستم. تا ساعت هشت که مهمونا یکی یکی پیداشون شد، من فقط تو آشپزخونه مشغول بودم. از خستگی سرمو گذاشته بودم رو میز که یه دختري پرید تو آشپزخونه و گفت: خوشگل شدم؟! سرمو بلند کردم و با خستگی نگاش کردم. لباس صورتی که براش دوخته بودم پوشیده بود. با لبخند گفتم: عالی شدي. مدل موهاتم خوشگله. لبخندشو جمع کرد و گفت: حالت خوب نیست؟! - نه خوبم... فقط کمی خستم. - نمی خواي حاضر شی؟ - چرا تا ویدا و خاتون بیان، من میرم. - باشه. دو قدم رفت و برگشت؛ با خوشحالی گفت: هفته دیگه قراره بریم شمال. تو هم باهامون میاي. با دل شاد و صورت غمگین گفتم: کی گفته قراره منم باهاتون بیام؟! - امیرعلی. گفت اگه آرادم نذاره، به زور می بریمت. با لبخند گفتم ام: یدوارم! دیگه دلم تو این خونه پوسید.
اومد جلو صورتمو بوسید و گفت: حتما می بریمت. حتی اگه شده با آراد بکش بکش راه بندازیم! یه لبخندي زدم و رفت بالا. بعد چند دقیقه خاتون و ویدا اومدن. منم به اتاق، نه زندانم رفتم و با بی حوصلگی یه لباس برداشتم و پوشیم. برام هم مهم نبود چیه. رفتم به عمارت. همه اومده بودن و آرادم نشسته بود. مسئولیت پذیرایی از اون با من بود. یه لیوان آب میوه برداشتم، رفتم پیشش. کاملیا هم پشت سرم اومد. لیوانو گذاشتم رو میز کنار مبلش. کاملیا گفت: آراد! خوشگله؟! - کدومش؟ صورتت یا لباس؟ - لباسم دیگه! - چرا هر دفعه لباس می خري من باید نظر بدم؟ آروم گفت: چون سلیقت تو انتخاب دخترا براي رقصیدن حرف نداره! همیشه خوشگلاشو انتخاب می کنی! چند تا میوه گذاشتم تو پیش دستی و گذاشتم رو همون میز. آراد گفت: حالا که خرم کردي دو قدم برو عقب! کاملیا با خوشحال دو قدم رفت عقب. - یه چرخ بزن! یه چرخ آروم زد. آراد از روي تحسین سري تکون داد و گفت: - عالیه... تمیز و خوش دوخته... ظریف کاریاشم حرف نداره. از کجا خریدي؟ - نخریدم، دوختم. - جدي؟ اصلا بهش نمیاد دوخته باشی... معلومه خیاط حرفه اي بوده. حتما گرون هم دوخته. نه - ! مجانی برام دوخت! پوزخندي زد و گفت: تو این دوره و زمونه مجانی بهت نگاه هم نمی کنن، چه برسه به این که بخوان همچین لباس شیکی بدوزن! کاملیا با شیطنت لبخندي زد و نگام کرد و گفت: آخه اون هرکسی نیست! آیناز برام دوخته.خوشگله نه؟ نه - ! کاملیا وا رفت و گفت: چی؟! تو همین الان این همه ازش تعریف کردي...گفتی خوش دوخت و... - آخه قبلا یه چیز ندیده بودم که الان دیدم! - چی؟ - کنار پهلوت دوختش اونقدر بده که ممکنه هر لحظه پاره بشه... جلوتم خیلی بازه! کاملیا نگاه کرد و گفت: کجاش بازه؟ این که دیگه مونده زیر گردنم برسه؟ با یه لبخند از پیششون رفتم. نمی دونم این آراد چه لجی با من داره؟ انگار زورش میاد از کار من تعریف کنه! قبل ازاینکه برم به آشپزخونه، به همه نگاه کردم شاید امیرعلی رو پیدا کنم. نبودش. یعنی نمی خواد بیاد؟ رو چهره یکی خیره شدم. یه گوشه وایساده بود، داشت با یه دختر حرف می زد. چند دقیقه متفکرانه نگاش کردم. به مغزم فشار آوردم این کیه؟! کجا... ! ؟ آها! فهمیدم! با لبخند رفتم پیشش و گفتم: سلام! - سلام! - منو یادتون هست؟ به حالتی که می خواست کسی رو به یاد بیاره نگام کرد و گفت: نه متاسفانه! - من آینازم... منو بردید پیش برادرتون که پلیسه. پاي تلفن بهم گفتید دارید از فرانسه میا دی ... یادتون نیست؟! نه - ... ببخشید به جا نمیارم! با ناراحتی گفتم: آها! باشه... معذرت می خوام مزاحمتون شدم. پشتمو بهش کردم که برم، گفت: صبر کنید! برگشتم. گفت: تو آیناز نیستی؟ همونی که بردم پیش برادرم که پلیسه... پاي تلفن بهتون گفتم دارم از فرانسه میام...خودتونید؟! دختري که کنارش بود، زد زیر خنده. با تعجب گفتم: اینا رو که خودمم گفتم! - جدي؟ فکر کردم نگفتی! - از اولم شناختیم. نه؟ - آره بابا از در که اومدي تو، شناختمت... فقط نفهمیدم اینجا چیکار می کنی؟ دختره گف ت: خدمتکار آراده. آبتین با تعجب نگام کرد. اصلا از حرف دختره ناراحت نشدم. همه که می دونن، اینم روش! گفتم: شما اینجا چیکار می کنید؟! - من دوست امیر علیم. با اون اومدم. - کدوم امیر علی؟ - پسر عمه آراد. سر چرخوندم، دیدمش. با مونا رو مبل نشسته و حرف می زدن د. وتاشونم م ی خندیدن. معلوم نیست چی بهم می گن. به آبتین گفتم: ندا چرا نیومد؟ - اون از جاهاي شلوغ خوشش نمیاد! - آها... ببخشید با اجازتون! آبتین: خواهش می کنم بفرمایید.