#پارت_471
#رمان_اربابخشن
بعد از معاینه دکتر گفت خوشبختانه چیزی نشده....
دستمم گفت نشکسته فقط کوفتگی پیدا کرده.
نفس راحتی کشیدم.
دکتر یه پماد و و یه قرص مسکن بهم داد و گفت خیلی مراقب باشم.
میدونستم هیراد عجله داره.
تشکر کردم و اومدم بیرون.
دکتر برای هیراد گفت اتفاق خاصی نیوفتاده فقط ترسیده درد دستشم الان شاید شدید باشه ولی تا چند روز دیگه خوب میشه.
هیراد زیر لب ممنونی گفت و اشاره زد بریم.
افتادم جلو.
کنار اسب که رسیدیم گفتم؛
-با یه دست میتونم اسب رو کنترل کنما...
یهو اخم کرد و گفت:
-با دوتا دست سالم هم نزدیک بود خودتو به کشتن بدی...یالا بپر بال
ا
زیر لب غر زدم:
-حالا فکر میکنی چی شده
و سوار شدم...
تا وقتی داخل روستا بودیم هیراد کنار اسب میومد و اسب رو کنترل میکرد.
ولی وقتی به جنگل نزدیک شدیم پرید بالا و افسار اسب رو محکم گرفت.
زیر لب غرید:
-خیلی دیر شده
و محکم به پهلوی اسب ضربه زد.
این دفعه هم اسب تند میرفت و من محکم چسبیده بودم به هیراد ولی میدونستم با وجودش اتفاقی نمی افته.
کم کم سرعت اسی بیشتر شد.
حس میکردم اسب رو هوا داره پرواز میکنه.
باز خوشحال بودم مسیر میانبر زیاد ناهموار نیست.
تقریبا تکیه زده بودم به سینه هیراد.
بازوهاش از دو طرفم رد شده بود و محکم افسار اسب رو تو مشتش گرفته بود.
تمام تمرکزش روی این بود که زودتر برسیم.
#پارت_472
#رمان_اربابخشن
با رسیدن به آخرای مسیر سنگلاخ بیشتر شد.
با هر تکون اسب بدنم به چپ و راست خم میشد و سخت میتونستم تعادلم رو حفظ کنم.
هیراد متوجه شد برای همین بازوهاش رو به هم نزدیکتر کرد و بین دستاش قفل شدم.
فاصله برگشتن به عمارت رو شاید نصف رفتن به روستا طی کردیم.
چون هیراد واقعا عجله داشت.
جلوی عمارت که رسیدیم دیدم پر از نگهبانه.
هیراد دستاشو از دورم باز کرد و با یه حرکت پرید پایین.
چشاشو ریز کرد و زل زد به شلوغی جلوی عمارت.
منم آروم و با احتیاط پیاده شدم.
یه نگهبان خودش رو به هیراد رسوند و گفت:
-اقا اومدین؟ بالاخره کار تموم شد...این بار نتونست فرار کنه
هیراد خطاب بهم گفت؛
-با من بیا
بعدشم رو به نگهبان گفت:
-بیاریدشون تو عمارت
دستشو تو جیبش فرو برد و با خونسردی عجیبی راه افتاد.
شایدم خونسرد نبود ولی از قیافه اش هیچی نمیشد خوند.
همین که وارد عمارت شدیم چند دقیقه بعد چنتا نگهبان اومدن تو و بعدشم صدای جیغ های زنی که داشتن به اجبار میاوردنش تو.
جیغ میکشید و زجه میزد ولی نگهبانا ولش نمیکردن.
اوردنش تو عمارت و پرتش کردن وسط سالن.
موهاش کامل روی صورتش قرار گرفته بود و لباساش پاره و گِلی بود.
همین که سرش رو بلند کرد و با هیراد چشم تو چشم شد تونستم قیافه اش رو ببینم.
خودش بود...
ماهیرا....
با چشای اشکی و صورتی که خراش برداشته بود.
با یه نگاه وحشت زده به هیراد و موهای به هم ریخته...
#پارت_473
#رمان_اربابخشن
صدای نگهبان رو شنیدم که به هیراد میگفت:
-اقا ما همه جا رو محاصره کردیم ولی نتونستیم مهرداد رو دستگیر
کنیم...چند نفر از نگهبانا رو زخمی کرد و فرار کرد...
به هیراد نگاه کردم.
تازه تونستم قیافه برزخیش رو ببینم.
دهنم از تعجب باز موند.
تا حالا یه بارم اینطوری ندیده بودمش.
چشای قرمزش داشت از کاسه میزد بیرون.
فکش به حدی منقبض شده بود که هر آن ممکنه بود استخونش خورد بشه.
رو به نگهبان با لحن فوقالعاده خشنی گفت:
-بی عرضه ها...گمشید بیرون
-اقا به خدا ما....
هیراد عربده زد:
-گفتم گمشید بیروووون
هم من لرزیدم هم تن ماهیرا رو دیدم که لرزید و سرش رو تو یقه اش فرو کرد.
نگهبان ها رفتن بیرون.
سکوت بدی تو فضا حاکم بود.
ماهیرا مثل یه مجسمه سرجاش مونده بود و حتی نفس هم نمیکشید.
صدای قدم های بلند هیراد سکوت رو شکست.
دو قدم که به سمت ماهیرا رفت، ماهیرا سرش رو بلند کرد.
هیراد توقف کرد.
صدای نفس عمیق، خشدار و عصبیش رو شنیدم.
لحنش فوقالعاده ترسناک بود:
-پس بالاخره گذرت به من افتاد...
نگاه ترسیده ماهیرا بین چشای هیراد دو دو میزد.
هیراد روی زانو نشست و خطاب به ماهیرایی که از ترس میلرزید گفت:
-بالاخره به جهنم برگشتی...
لبای لرزون ماهیرا از هم باز شد.
همین که خواست حرف بزنه هیراد با پشت دست محکم کوبید تو دهنش.
صدای سیلی تو فضا منعکس شد و ماهیرا روی زمین افتاد.
دستمو روی یقه لباسم مشت کردم و یه قدم به عقب رفتم.
آروم آروم هق هق ماهیرا بلند شد.
سرش بین دستش قرار گرفته بود و زجه میزد.
#پارت_474
#رمان_اربابخشن
نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته.
هیراد غرید:
-طعم خیانت برای لذت بخش بود اره؟...به تاوانشم فکر کردی یا نه؟ یه اینم فکر کردی هیراد روزگار آدم خیانتکار رو سیاه میکنه؟
صدای گریه ماهیرا بیشتر شد که هیراد عربده زد:
-خفه شو بِبُر صداتوووو
ولی ماهیرا ساکت نشد.
یهو حمله کرد سمتش.
بازوش رو چنگ زد و با یه حرکت از زمین جداش کرد.
مثل یه شیء، تکونش داد و تو صورتش داد زد:
-فکر کردی میتونی فرار کنی؟ من دوساله دارم جهنمت رو تدارک میبینم...طوری آتیشت میزنم که شعله هاتو همه دنیا ببینن
هر آن ممکنه بود ماهیرا از هوش بره.
با صورت بی رنگ و چشای هراسونی که تا مرز بسته شدن پیش رفته بودن زل زده بود به هیراد...
یدفعه هیراد دندون روی هم سایید.
طوری بازوهای ماهیرا رو تو مشت فشرد که جیغ ماهیرا کل عمارت رو پر کرد.
یدفعه با تمام قدرت پرتش کرد عقب...
ماهیرا مثل یه عروسک بی جون پخش زمین شد.
هیراد چرخید سمت من.
اونقدر نگاهش شعله ور بود که دلم لرزید.
از عصبانیت نفس نفس میزد و گفت:
-برو بیرون...میخام با زن خیانتکارم تنها باشم...باهاش کار دارم
اونقدر هیراد عصبی بود که میترسیدم براش اتفاقی بیوفته.
خواستم حرف بزنم که داد زد:
-رونیا هرچی میگم گوووش کن
چشامو محکم روی هم فشار دادم.
جایز ندونستم بیشتر از این اونجا بمونم.
برای آخرین بار به ماهیرای درمونده و گریون نگاهی انداختم و از عمارت رفتم بیرون.
خدا همه چیز رو به خیر بگذرونه...
با این همه کینه و نفرتی که هیراد به دل گرفته بود حتی ممکن بود نفس ماهیرا رو بِبُره...
#پارت_475
#رمان_اربابخشن
((هیراد))
تمام وجودم داشت تو آتیش انتقام میسوخت.
مثل آدمی که به مرحله قصاص قاتل عزیزترینش رسیده زل زده بودم به ماهیرا...
به کسی که قاتل روح من بود.
این زن خیانتکار با ماهیرایی که مثل بُت میپرسدیدم زمین تا آسمون فرق داشت.
اونقدر ترسیده بود که جرات نداشت صدای گریه اش رو بالا ببره.
دستامو مشت کردم.
تک تک خاطرات گذشته و خیانتش جلوی چشام نقش بست...
یاد روز و شبای وحشتناکی افتادم که بخاطرش سَر کردم.
بازم به سمتش رفتم.
با شتاب سرش رو بلند کرد و وحشت زده خیره شد بهم.
بدون هیچ رحمی به موهاش چنگ انداختم و دنبال خودم روی زمین کشیدمش.
صدای جیغای گوشخراشش رو شنیدم.
کوچکترین توجهی نکردم.
صدای التماساش بلند شد.
دستشو روی دستم گذاشت و زجه زد:
-موهامو کَندی...آیییی ولم کن
هه نمیدونستم تازه اولشه؟
حس میکردم الانه که ریشه موهاش تو دستام جا بمونه.
تا آخر مسیر روی زمین کشیدمش.
گریه و جیغش ستونای عمارت رو میلرزوند.
بی احساس ترین نوع خودم بودم..
در آخرین اتاق رو باز کردم.
پرتش کردم تو اتاق تاریک و خاک گرفته.
تا بخواد به خودش بیاد در رو کوبیدم به هم و قفل کردم.
حس کردم نیروی فوقالعاده زیادی تو عضلاتم جای گرفته.
طوری که باعث میشد بازوهام از شدت این نیرو و فشار عصبی بلرزه...
به دیوار تکیه زدم.
چشامو بستم و چند بار پشت سرم رو به دیوار گچی کوبیدم.
مطمئن بودم با این وضعیتی که دارم جون ماهیرا رو میگیرم.
ولی من میخواستم ذره ذره مُردنش رو بمیرم.
میخواستم به اندازه دوسالی که کشیدم شکنجه اش کنم.
من تشنه ای بودم که تازه به آب رسیده...
قرار بود دنیای ماهیرا رو ویرون کنم...
طوری که خودش روزی صدبار ازم طلب مرگ کنه...
#پارت_476
#رمان_اربابخشن
کل عمارت دور سرم میچرخید.
قلبم طوری میزد که میخواست زنجیری که دورش حصار شده رو پاره کنه.
ولی نمیتونست...
میخواست از حرکت وا بمونه چون نمیتونست این زنجیر نفرت رو نابود کنه.
چون اونقدر سفت و سخت دورش پیچیده بود که داشت این قلب رو هزار تیکه میکرد.
دستمو روی قفسه سینه ام گذاشتم و فشار دادم.
صورتم در هم شد.
یه سیگار روشن کردم و گذاشتم بین لبم.
با پکای عمیق و پی در پی سعی کردم حداقل یکم خودم رو آروم کنم.
دوباره ظاهر خونسردم رو به دست بیارم و آتیش رو ریز خاکستر پنهان کنم.
سیگار نصفه رو به زمین فشار دادم و مچاله اش کردم.
نگاهمو از دیوار کهنه و گچی رو به روم گرفتم و بلند شدم.
دستمو مشت کردم و این نیروی عجیب تو همه عضلاتم نمود پیدا کرد.
در یه اتاق رو باز کردم.
چند متر طناب پهنی که روی زمین افتاده بود رو جمع کردم و اوردم بیرون.
وسط سالن ایستادم.
یه گره محکم از طناب درست کردم و پرت کردم سمت قلابی که به سقف وصل بود.
#پارت_477
#رمان_اربابخشن
کارم که تموم شد باز سیگار اتیش زدم.
این بار دودش ریه رو سوزوند.
با قدمای محکمم راه افتادم سمت اتاقی که ماهیرا توش زندانی بود.
دیگه هیچ احساسی نمونده بود.
هیچ راه فراری برای بت نفرین شده پشت در این اتاق نمونده بود.
با هر قدم گذشته بیشتر برام رنگ میگرفت.
درونم میسوخت.
اتیش انتقامم گریبان گیر هرچیزی میشد که نزدیکش باشه.
در اتاق رو باز کردم.
ماهیرا مثل یه حیوون ترسیده گوشه ترین قسمت اتاق کز کرده بود.
قدم محکمم رو داخل اتاق گذاشتم.
متورم شدن رگ گردن و پیشونیم رو حس میکردم.
با هر قدم من بدنش تکون کوچیکی میخورد.
نزدیکش شدم.
نزدیک زنی شدم که دنیام رو به یه جهنم سیاه تبدیل کرد.
اونقدر خشم بهم فشار اورد که خم شدم و بازوش رو چنگ زدم.
جیغ کشیدو مجبور شد روی پاهاش بایسته.
مطمئنا اگه ولش میکردم پخش زمین میشد.
تکونش دادم و غریدم:
-راه بیوفت...برنامه های خوبه برات دارم..
مثل یه جسم بی جون تلو تلو میخورد.
بازوش رو بیشتر فشار دادم و تا وسط سالن بردمش.
چشمش که به اون طناب پهن اویزون از سقف افتاد زبونش باز شد.
اونقدر صداش بریده بریده بود و ترسون بود که به زور میشد فهمید چی میگه:
-هیراد...میخوای...هیراد میخوای چیکار کنی؟
هیچی نگفتم.
دندونامو طوری روی هم کشیدم که صداشون بلند شد.
وقتش بود تقاص دادنش شروع بشه.
یدفعه خمش کردم و دستاشو پشتش جفت کردم.
جیغ کشید و به تقلا افتاد.
ولی تقلاهاش دربرابر من هیچی نبود.
طناب رو محکم دور دستاش پیچیدم.
وقتی دید نمیتونه کاری کنه به گریه افتاد.
یه روزی اگه این گریه ها رو میدیدم میمُرد آره؟
الان چی؟
خودم شدم دلیل زجه هاش مگه نه؟
مغزم داغ کرده بود.
دلم میخواست اینجا رو آتیش بزنم.
سر طناب رو گرفتم و کشیدم بالا.
اونقدر کشیدم که پاهای ماهیرا از زمین فاصله گرفت و همونطور که از دستاش اویزون بود وسط زمین و آسمون معلق شد.
صدای زجه و هق هقش داشت اعصابمو متلاشی میکرد.
جیغ میکشیدو بریده بریده میگفت:
-داری...چیکار میکنی....دیوونه؟...یکی...یکی نجاتممم بده
شروع کردم قدم زدن.
اونقدر دورش قدم زدم و هرچی جیغ و داد کرد توجه نکردم تا بالاخره ساکت شد.
صورتش متورم و از شدت گریه قرمز شده بود.
سرش رو انداخت پایین.
وقتش بود تک تک کارایی که کرده رو براش یادآوری کنم تا بفهمه داره تاوان چیو پس میده.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو بلند کردم.
#پارت_478
#رمان_اربابخشن
-حالا که فهمیدی تقلا و کمک خواستن و گریه هیچی رو حل نمیکنه بهتره خفه شی و تا ته بازی رو بری...بیا از اولش شروع کنیم...میدونی کجاشو میگم؟ اونجایی که نصفه شب...تو و برادرم تنها تو اتاق بودین و...
سکوت کردم.
نفسمو سخت دادم بیرون.
الان بود که مغزم و قلبم منفجر بشه.
سعی کردم به هزار جون کندن هم که شده حرفمو بزنم:
-اون شبی که تو و مهرداد بهم خیانت کردین.
با همه خشم و حس تنفرم پوزخند زدم:
-بهت خوش گذشت اره؟...وقتی جلوی من دست اون برادر پس فطرتم رو گرفتی و گفتی دوسش داری با خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی من بیخیالت میشم و همه چیز با فرارت به خیر و خوشی تموم میشه اره؟
دیگه نتونستم کنترلی روی حرفام داشته باشمـ
تیز نگاش کردم و از بین دندونای چفت شدم غریدم:
-بگو ببینم چقدر کثافتکاری کردی هااااا؟؟؟ چقد عوضی شدی
بدنش میلرزید.
انگار تو اون لحظه رگای قلبم پاره شدن و عربده زدم:
- مگه من شوهرت نبودم؟؟؟ چطور تونستی به اون مهرداد لعنتی فکر کنی؟
به طرفش هجوم بردم و سیلی کوبیدم تو صورتش.
-چطور تونستی بگی عاشق اونی؟ چطور بهش نزدیک شدی وقتی میدونستی چقدر میخوامت هااا؟؟؟
صورتش به یه طرف خم شده بود و خون از گوشه لبش جاری بود.
دیگه هیچکس و هیچ چیزی جلودار من نبود.
زنم با برادرم همدست شده بود.
زن کثافتکارم همه حرمتا رو شکسته بود.
فریاد زدم:
-د حرف بزن تا همینجا چالت نکردم...
فقط گریه میکرد و به خودش میلرزید.
نمیفهمیدم چیکار میکنم.
یدفعه کمربندم رو کشیدم بیرون و به جونش افتادم.
صدای هر ضربه ای که بدنش میزدم با جیغ گوشخراشش مخلوط میشد.
عربده میزدم:
-چطور تونستی خیانت کنی؟ مگه من پیش تو اعتراف نکردم چقدر میخوامت؟ مگه نگفتم بهت عادت کردم نباشی میمیرم؟ مگه منه عوضی غرورم رو جلوی تو نشکستم.
اونقدر به بدنش ضربه زدم که صداش خفه شد.
نفس نفس میزدم.
دونه های درشت عرق روی صورتم غلت میخورد.
#پارت_479
#رمان_اربابخشن
سر ماهیرا روی تنش افتاده بود و بدن بیجونش میون زمین و آسمون تاب میخورد.
کمربند رو انداختم کنار.
همونجا زانو زدم.
همه چیز جلو چشام دو دو میزد.
الان بود که قلبم از شدت نفرت و غم ایست بده.
من شکسته شده بودم.
بدجوری تَرَک برداشته بودم.
کمرم مثل همیشه خم بود.
مشتم رو به زمین تکیه دادم تا نیوفتم.
با صدای کسی که گفت:
-یا امام حسین..
چشای بسته ام نیمه باز شد.
رونیا دستشو جلوی دهنش گرفته بود و نگاه وحشت زده اش بین من و ماهیرا میچرخید.
خواستم بلند شم ولی سرگیجه نمیزاست.
همین که روی پا ایستادم مجبور شدم دوباره زانو بزنم.
رونیا دوید طرفم و کنارم نشست.
نگران و با چشای اشکی گفت:
-هیراد حالت خوبه؟
با صدای گرفته ام گفتم:
-برو طبقه بالا...اینجا نمون
-اخه...
-گفتم برووو
دادم به حدی ترسوندش که ازم فاصله گرفت.
بلند شدم.
وقتی دیدم رونیا حرکتی نمیکنه گفتم:
-کاری نکن بقیه عقده ام سر تو خالی بشه برو تو اتاق بالا و تا میتونی پایین نیا...
نگاهی به ماهیرا کرد و باز خواست حرفی بزنه که نزاشتم.
-هیسسس هیچی نگو
#پارت_480
#رمان_اربابخشن
اخرین نگاهم باعث شد رونیا چشای پر از تشویشش رو ازم بگیره و به سمت طبقه بالا راه بیوفته.
اما سرش رو میچرخوند و به من و ماهیر نگاه میکرد.
چاقو رو از جیبم کشیدم بیرون.
دقیقا بالای گره طناب رو بریدم.
جسم بیهوشه ماهیرا روی زمین افتاد.
کبودی و جای کمربند روی بدنش کاملا مشخص بود.
موهای بلندش اطراف سرش پخش شده بود و صورتش هم رنگ گچ دیوار بود.
پلکامو بستم.
پشت چشمم آتیش گرفت.
نیشخند زدم.
به خودم...به این زندگی نکبت بار
ماهیرا رو بلند کردم و انداختمش روی تخت.
برای اخرین بار نگاهش کردم.
اخمام وحشتناک جمع شد.
هنوزم با خودم فکر میکردم چطور تونست اینقدر بی رحم باشه و منو به برادرم بفروشه؟
تند تند از پله ها بالا رفتم.
در اتاق قدیمیم رو که باز کردم رونیا رو دیدم.
وقتی نگام کرد نگرانی و یه ترس خفیف رو از چشاش خوندم.
کلافه موهامو از روی پیشونیم کنار زدم و رفتم پنجره رو باز کردم.
دستامو تکیه گاه کردم و خم شدم به طرف بیرون.
چشامو بستم و اجازه دادم باد به صورتم بخوره.
یکم که تو اون حالت موندم صدای دو دل رونیا رو شنیدم:
-میخای برات چیزی بیارم؟
سکوت کردم.
دوباره گفت:
-غذا درست کنم؟
بازم نیتونستم و دلم نمیخاست جواب بدم.
چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اومد.
فهمیدم رفته...
کاش بهش گفته بودم نگران من نباشه و یه چیزی بخوره ولی فکم یاری نمیکرد حرفی بزنم.
بدن خسته ام رو انداختم روی تخت.
کاش میشد بی دغدغه بخوابم.
کاش میشد به چیزی فکر نکنم.
ولی نمیشد.
خواب با چشای من بیگانه بود.
کتم رو چنگ زدم و از اتاق زدم بیرون.
کامیار خودش رو رسونده بود و بیرون عمارت منتظر بود.
همین که رسیدم گفت؛
-اقا سلام شنیدم مهرداد فرار...
پریدم وسط حرفش:
-دیگه نمیخام حرفی ازش بشنوم...اونی که باید باشه الان هست...به نگهبانا بگو دنبالش نگردن فقط حواسشون باشه نزدیک عمارت پیداش شد نزارن در بره...
-چشم اقا...پرونده ها و لپ تاپ تون رو هم اوردم تا کارای شرکت رو انجام بدین
-الان نمیتونم
-ولی اقا تازه قرار داد بستیم...اگه برسی نکنید ممکنه ضرر خیلی بزرگی به...
داد زدم:
-به دررررک
سکوت کرد.
سوار ماشینم شدم و حرکت کردم.
به طرف مقصدی که فقط خودم میدونستم کجاست...
#پارت_481
#رمان_اربابخشن
بعد از گذشتن از یه مسیر پر پیچ و خم بالاخره رسیدم.
پیاده شدم و به تپه بلند و سر سبز چشم دوختم.
جایی که همیشه تنهاییام رو پر میکرد.
هیچ کس حق نداشت همراه من بیاد اینجا به جز یه نفر....
اونم زنی که همه زندگیم رو ازم گرفت.
دلم میخاست به حماقتم قهقهه بزنم.
بازم وجودم لبریز خشم و تباهی شد.
این باتلاق ته نداشت...
حس انتقام من هم تمومی نداشت.
کل روز رو تو تنهایی سر کردم تا نزدیک کسی نباشم...چون ممکن بود خیلیا تو تیر رسم قرار بگیرن و زخم بخورن...خودمم به این تنهایی نیاز داشتم تا کنار بیام.
بین همه مشکلاتم ماهیرا مثل یه چراغ خطر چشمک زن بود.
قلبم مثل سنگ به تخت سینه ام کوبید.
وقتی کینه ام رو میشد خطرناک میشدم.
اونقدر خطرناک که میتونستم زندگی یه آدم رو به جهنم واقعی تبدیل کنم و اون آدم میتونست کسی باشه که یه روزی براش تکیه گاه و پناه بودم و الان اومده بودم تا کاری کنم روزی صد بار آرزوی مرگ کنه و تا اخر عمرش ازم بترسه.
گوشیم روشن بود فقط بخاطر رونیا تا اگه اتفاقی افتاد بتونه زنگ بزنه.
روی تپه نشستم و زل زدم به رودخونه...
بی روح....خالی از هر احساسی
وقتی خواستم برگردم نزدیک غروب بود.
نزدیک عمارت که رسیدم یه زن اشنا رو دیدم.
پیاده که شدم اومد جلو گفت:
-سلام ارباب...تازه شنیدم اومدین عمارت وگرنه زودتر خودم رو میرسوندم برای خدمت...
ناریه بود.
خدمتکار همیشگی عمارت.
وظیفه داشت هر موقع عمارت خالی شد بره و هر موقع آدمای عمارت بودن خدمت کنه.
وقتی وارد ساختمون شدم رونیا رو دیدم که وسط سالن ایستاده بود.
همین که منو دید اومد سمتم و گفت:
-کجا بودی؟
بی حوصله گفتم:
-چی شده؟
به اتاقی که ماهیرا توش زندانی بود اشاره کرد و گفت:
-اونقدر جیغ کشید و خودش رو به در کوبید که فکر کنم از حال رفت...نمیخای بری ببینی چی شده؟
#پارت_482
#رمان_اربابخشن
مکث کردم.
به در بسته نگاهی انداختم.
لبم شاید به یه لبخند کج کش اومد و از کنار رونیا رد شدم.
به جای اینکه برم سراغ ماهیرا تا ببینم چه بلایی سرش اومده راهی طبقه بالا شدم.
همین که به اتاقم رسیدم بسته سیگار رو از روی میز چنگ زدم.
توبه کردم یادم بره سیگارم رو با خودم ببرم.
به دیوار تکیه زدم و سعی کردم برای چند دقیقه هم که شده به اون لعنتی فکر نکنم.
پشت سر هم به سیگارم پک زدم.
ولی مگه میشد؟
انگار مغزم باهام لج کرده بود.
هرچی دنبال فراموشی بودم اون بیشتر برای یادآوری دست و پا میزد.
پاهام میخواستن از زمین جدا بشن و برن سراغش تا حداقل بفهمم چه بلایی سرش اومده.
انگار همه وجودم باهام دعوا داشت.
چشامو بستم و سرم رو انداختم پایین.
دونه های عرق از روی پیشونیم سُر خورد.
هر لحظه نا آرومتر....هر لحظه حالم خراب تر میشد.
سیگار رو با حرص به دیوار فشردم و خاموشش کردم.
عهد کرده بودم دیگه جون و جسم ماهیرا برام مهم نباشه.
عهد کرده بودم انتقام تک تک روزای جهنمی که برام ساخته بود رو بگیرم.
قلبم لرزید.
صدای قلبم به فریاد تبدیل شد و از ته دلم داد زدم:
-بااااید تمووووم شه این جهنممم
قلبم رو چنگ زدم.
خیلی وقت بود این قلب سنگ شده بود...مگه نشده بود؟
پس چرا عذاب کشیدنم با انتقام از زن خیانتکارم تموم نمیشد؟
یدفعه در باز شد.
رونیا تو چهارچوب ظاهر شد.
همین که سرم رو چرخوندم سمتش هینی کشید و به تته پته افتاد:
-هیراد...خوبی؟