❤️رمان شماره :62 ❤️
💜نام رمان : جنگ با دشمنان خدا 💜
💚نام نویسنده: شهید سید طاها ایمانی 💚
💙تعداد قسمت : 42 💙
🧡ژانر: مفهومی 🧡
🤍 مقدمه ای بر رمان
توضیح:
سلام دوستان،😊 داستانی که در پیش رو دارید #واقعی است.
نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است.
✍مقدمه نویسنده:
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ...
و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ...
و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...
👣✍با تشکر و احترام
سید طاها ایمانی
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی 🤍
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :62 ❤️ 💜نام رمان : جنگ با دشمنان خدا 💜 💚نام نویسنده: شهید سید طاها ایمانی 💚 💙تعداد ق
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #اول
✨سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند
اکثر مسلمانان کشور من، #سنی هستن... و به علت رابطه #بسیارنزدیکی که دولت ما با #عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه ...
عربستان و #تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین #مردم و علی الخصوص #جوان ها پیدا کرده...
تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، 📛 #وهابی📛 هستند...
من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات #سیاسی و #وهابی بزرگ شدم ...
و مهمترین این تفکرات ...
"بذر #تنفر از شیعیان و علی الخصوص #ایران بود" ..
من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ...
و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام،...
به جای رفتن به #دانشگاه، تصمیم گرفتم به #عربستان برم ....
می خواستم اونجا به صورت #تخصصی روی
💚 #شیعه و #ایران🇮🇷 مطالعه کنم...
تا #دشمنانم رو بهتر بشناسم...
و بتونم همه شون رو نابود کنم ...
👈" کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه " ..
#تصمیمم روز به روز محکم تر می شد...
تا جایی که...
بالاخره شب تولد 16 سالگیم👉..
از پدرم خواستم به جای #کادوی_تولد، بهم اجازه بده...
تا برای #نابودی_دشمنان_خدا به عربستان برم و ..
پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ...
و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم ..
👈سفری برای نابودی دشمنان خدا
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #اول ✨سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند اکث
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #دوم
✨ایران یا عربستان؟ مساله این بود
در حال آماده سازی مقدمات بودیم ...
با #مدارس_عربستان ارتباط برقرار کردیم ...
و یکی از #بزرگترین_مبلغ_ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت ..
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ...
اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم:
_من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید #به_خاطرخدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به #تنهایی و #سختی عادت کنم ...
#اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ...
تنها، توی فرودگاه✈️ و سالن انتظار، نشسته بودم....
که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد ..
وقتی از نیت سفرم مطلع شد...
با یک چهره جدی گفت:
_خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا #هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که #بین خودشون زندگی کنی و از #نزدیک باهاشون آشنا بشی.. اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و ....
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ...
این مسیر خیلی سخت تر بود ...
اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ...
من تمام این مسیر سخت رو #به_خاطرخدا انتخاب کرده بودم...
و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم ..
هواپیما که در خاک عربستان نشست،...
من تصمیم خودم رو گرفته بودم ...
"من باید به ایران میومدم " ...
اما چطور؟..
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #دوم ✨ایران یا عربستان؟ مساله این بود در ح
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سوم
✨ قلمرو دشمن
بعد از گرفتن #پذیرش و #ورود به یکی از #حوزه_های_علمیه_عربستان،...
تمام فکرم شده بود که...
چطور به🇮🇷 #ایران🇮🇷 برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ ..
سه ماه تمام،...
#شبانه_روزی و #خستگی_ناپذیر، وقتم رو روی #یادگیری زبان #فارسی و #تسلطم روی #عربی گذاشتم ...
و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل
💜 #سنت و #شیعه 💚و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ...
تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ... .
با وجود #ترس شدید از شیعیان و ایران ...
از طرف کشورم به حوزه های علمیه #اهل_سنت درخواست پذیرش دادم...
تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد ..
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ...
وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار #خانه_خدا رفتم ...🕋
دوری برام سخت بود اما گفتم:
_خدایا! من #به_خاطرتو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... .
به کشورم برگشتم ...
از #ترس_خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ...
شب ها کنار مسجد می خوابیدم...
و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو #روزه می گرفتم ... .
بالاخره روز موعود فرا رسید ...
وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست،...
احساس #سربازی رو داشتم که #یک_تنه و #باشجاعت تمام به خطوط #مقدم دشمن #حمله کرده ...
هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ...
حتی برای #سخت_ترین_مرگ_ها، خودم رو #آماده کرده بودم ... .
#هرچیزی رو تصور می کردم؛...
جز اینکه در #راهی قدم گذاشته بودم که ...
#سرنوشت_من، دیگه توی دست های خودم #نبود ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سوم ✨ قلمرو دشمن بعد از گرفتن #پذیرش و #و
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #چهارم
✨کلّه پاچه عُمَر
از #بدو امر و پذیرش در ایران ...
سعی کردم با مردم #ارتباط برقرار کنم ...
با اونها #دوست می شدم و گرم می گرفتم...
و تمام نکات ریز و درشت رو #یادداشت می کردم✍📝
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی #نرم_تر می شد ...
تا اینکه ...
یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی #دعوت کرد ... .
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ...
#عُمَر_کُشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ....
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ...
به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا #خارج بشم اما فایده ای نداشت ... .
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ...
من هم از روی ترس که مبادا به #هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ...
هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت ... .
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ...
346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ...
وقتی از مجلس خارج شدم، #قسم خوردم ...
👈سر 346 #شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد .
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #چهارم ✨کلّه پاچه عُمَر از #بدو امر و پذیر
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #پنجم
✨سرنوشت نامعلوم
📓دفتری را که محاسن #شیعیان و #مردم_ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ...
هر برگ📄🔥 آن را که می سوزاندم #استغفار می کردم...
که چطور #شیطان مرا گول زد...
و داشت کم کم دلم را نسبت به این #کفار_نجس نرم می کرد ..
برگ های دفتر که تمام شد،..
برای آخرین بار #قسم_خوردم ...
دیگر هرگز نسبت به💚 #شیعیان نرم نخواهم شد..
تا #نسل آنها را #نابود کنم و #کودک های شان #وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم ..
بعد از چند ماه،...
دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ...
حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها #نفوذ کنم...
و درباره #عقاید شیعیان #مطالعه کنم ... .
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ...
مشهد یا قم؟ ...
خودم را به #خدا سپردم ..
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم:
_قم یا مشهد، #فرقی_نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس
💨🚌 نشسته بودم...
و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت 🕌 #مشهد می آمدم ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #پنجم ✨سرنوشت نامعلوم 📓دفتری را که محاسن #
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #ششم
✨غریب و تنها در مشهد
بعد از رسیدن به 🕌مشهد..،
طبق #اطلاعات و #تحقیقاتی که در مورد #بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون ... .
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ...
گفتن:
_بدون #درخواست و #تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن ...
👈راهی سومین حوزه شدم ... .
کشور غریب،... شهر غریب،...
دیگه پول 💵هم نداشتم که ماشین بگیرم ...
ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم ...
توی کوچه پس کوچه ها گم شدم ...
🕌تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به #حرم..🕌
خسته و گرسنه، با یه ساک ...
نه راه پس داشتم نه راه پیش ...
برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو #دور میزدم یا #ازوسطش رد می شدم ....
#نفرتم از 💚شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم ...
چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم:
_اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ ... .
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم.
👈ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم ... .🚶🕌
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #ششم ✨غریب و تنها در مشهد بعد از رسیدن به
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #هفتم
✨تحت تعقیب
وارد حرم🕌 که شدم..
📢صدای اذان بلند شد ...
صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد ...
یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند ...
#بی_توجهی_به نماز در #ایران برام چیز تازه ای نبود ....
نماز رو خوندم و راه افتادم ...
چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد ...
رفتم جلو و سوال کردم ...
#غذای_حضرت بود ...
آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند ... .
نه پولی برای غذا داشتم،..
نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم ...
اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم ... .
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید ...🏃
دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید ...
پرسید:
_ایرانی هستید؟ ...😊
رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست ...
زبانم هم کلا حرکت نمی کرد ... .😰
مشخص بود از حالتم تعجب کرده ...
_با #پاسپورت، بدون فیش غذا میدن...☺️
اینو گفت و رفت ... .
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ...
از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ... .
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی ...
اگر بهت شک می کرد چی؟ ...
شاید اصلا بهت شک کرده بود ...
شاید الان هم تحت تعقیب باشی و ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #هفتم ✨تحت تعقیب وارد حرم🕌 که شدم.. 📢صدا
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #هشتم
✨خدایا! نجاتم بده
وقتی رسیدم به حوزه سوم،...
چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن ....⛔️
با خودم گفتم:
_آخه این چه غلطی بود که کردی ... سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ ... تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است ... .
گرسنگی،...
خستگی،..
ترس،...
وحشت،...
غربت،...
تنهایی،...
سرگردانی توی کشور دشمن،...
اون هم برای یه نوجوون 16 ساله ... .
#برگشتم_حرم ...
یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم ...
حالم که جا اومد،..
خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم
و به خدا گفتم:
_خدایا! خودت دیدی که من #به_خاطرتو این همه راه اومدم ...
اومدم با دشمنانت مبارزه کنم ...
همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ...
تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم ...
اما ضعیف و ناتوان و غریبم ...
نه جایی دارم نه پولی ...
وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن ...
و الا منو برگردون عربستان و از #محاصره این همه #شیعه نجات بده ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #هشتم ✨خدایا! نجاتم بده وقتی رسیدم به حوزه
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #نهم
✨مرگ در اتاق بازجویی
خسته و گرسنه،...
با دل سوخته خوابم برد ...😴
که ناگهان یه خادم🌸😊 زد روی شونه ام ...
_پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست ... .
با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ...
از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم:
_مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا ... .
یهو به خودم اومدم...
که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم😨....
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم....
یادم رفته بود اینجا دیگه #برادرهای_بزرگ_ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند....
اینجا دیگه #خواهرم، استاد دانشگاه نیست ...
اینجا، فقط منم و من ...😰😱
وحشتم چند برابر شد...
اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ...
دیگه پام شل شد و افتادم ...
مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... .😰
روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت:
_چه کردی با جوون مردم؟ ...
و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم ... .
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ...
هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد ... .😣😞🚶🚶🚶
من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ...
جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ...
منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره ... .😥😨
با خودم گفتم..
حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ...
بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه،
یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه ... .😰
چشم هام رو بستم و گفتم:
آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا! برای #شهادت آماده ام ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #نهم ✨مرگ در اتاق بازجویی خسته و گرسنه،...
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #دهم
✨فرار بزرگ
چشم هام رو بسته بودم...
و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم...
که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت😨 چشم هام رو باز کردم ... .
همون روحانیه بود ...
چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت ...👳😃
با خنده گفت:
_نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه ... .😉😃
بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم ... و رفت سر کارش ...
هیچ کس مراقبم نبود ...
فکر کردم یه #نقشه ای کشیدن و #یواشکی مراقبم هستن ... .
زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم ...
کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد ...
تمام #شجاعت و #جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد ... .
خوشحال شدم و گفتم
الان اینها بلند میشن برای #نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم ...
اما توهمی بیش نبود ... .
روحانیه👳 که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت ...
با ناراحتی به خدا گفتم:
_فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم ... اما بعد #استغفار کردم و به نماز ایستادم ... .
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت:
_نماز بی وضو؟ 😊
👈پ.ن:
📌طبق #فتوای برخی از مفتی های #عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی #خوابیدن، آن وضو را باطل #نمی_کند📌
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛