eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۵۱ و ۵۲ پیامک را باز کردم : _با سلام...به لطف خانو
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۵۳ و ۵۴ خسته وکوفته از مدرسه اومدم,تو کوچه ماشین بهرام پارک بود واین یعنی بهرام خونه ماست,...اصلا حوصله شان را نداشتم و درضمن بعداز قضیه‌ی خواستگاری, کل رابطه ی ما به سلام زیرلبی من ختم میشد و جواب بی‌صدای بهرام,وارد هال شدم.. همانطور که چادرم را درمیاوردم به بابا و مامان و بهرام که مثل مجسمه‌ها تو هال نشسته بودند وبه هم خیره ,سلام کردم ,اما هیچ کدامشان انگار وجود من را حس نکردند وسلام من را نشنیدند,...یاشایدم یه چیزی اتفاق افتاده که اونا اینجور بهت زده اند... سریع لباسام را عوض کردم,برخلاف همیشه که بهرام خانه مان میامد خودم را تو اتاق حبس میکردم,این‌بار میخواستم برم بیرون, میخواستم دلیل ناراحتی شان را بدانم... صدای,حرف زدن ارامشان می‌امد... که ناگهان صدای بهرام بلند شد: _مرتیکه ی نمک به حرام,بد کردم زیر پر و بالش را گرفتم,بد کردم این اس وپاس اسمان جل را آدم کردم؟!اینم شد دستمزدم.... وای وای....حالا دستم به هیچ جا بند نیست,کل سرمایه‌ام به باد فنا رفت کل سرمایه‌ام میفهمین؟؟ بابا ارام تر گفت: _تو چطور یه سند ومدرکی ازش نگرفتی؟چطور وبا چه جراتی حساب بانکی مشترک وا کردین؟اصلا این ساسان را از کجا پیدا کردی هااا؟؟ بهرام عصبانی تر داد زد: _حالا چه فرقی میکنه؟؟الان تمام اموال من را بالا کشیده ومعلوم نیست کجاست ,اون مهمه.... مامان با صدای,ارزانش گفت: _اتومبیل های داخل نمایشگاه چی؟اونا را که نتونسته اب کنه... بهرام زهر خندی زد وگفت: _کدوم اتومبیل؟؟همه مال ملت هستند,من کل پولم را گذاشتم برای وارد کردن ماشین‌های خارجی وامروز فهمیدم که اصلا ماشینی درکار نبوده,ساسان مثل یک کلاهبردار حرفه ای,من,بهرام قادری را دور زد وهمچی هرچی داشتم ونداشتم را از دستم دراورد که نفهمیدم چی بود وچی شد.... ارام در اتاق رابستم,دیگه نیاز نبود برم داخل جمعشان ,چون همه چی را فهمیدم....انگار بهرام به خاک سیاه نشسته... از,این اتفاق ناراحت بودم ,درسته بهرام در حق من بد کرد اما راضی به اینهمه اذیت شدنش نبودم,...بهرام تمام افتخارش اموال و مادیاتی که داشت بود وحالا الان ,بااین اتفاق ,بهرام یعنی هیچ...البته از,نظر خودش وگرنه بقیه ی ادمها را نه به دارایی بلکه باایمان واعتقادشان به خدا قیاس میکنند ... یک هفته از اون اتفاق شوم گذشته بود, یک هفته ای که سرشار از سختی وتلخی بود اوضاع از انچه که فکر میکردیم خیلی خیلی بدتر بود,... حالا که رفیق بهرام یک کلاش حرفه ای از کار درامده بود و داروندار اورا با زیرکی بالا کشیده و بهرام مانده بود با کلی بدهی از ماشین‌هایی که به اسم او گرفته شده بود وهرگز به دستش نرسیده بود... برای پاس چکهای بهرام,کل خانواده دست به دست هم دادند,بهرام هرچه داشت از خانه وماشین و..همه را فروخت باز هم قسمت اعظم بدهی‌هایش برجا بود,... پدرم هرچه درطی سالها پس انداز,کرده بود رو کرد و اخر کار مجبور به فروش خانه شد... و امروز خانه ی ما هم فروخته شد...وبه ما مدت یک ماه وقت دادند تا خانه را تخلیه کنیم. من هیچ وقت دلم در قید وبند مادیات نبود, اما با فروش خانه دلم گرفت,اخر خاطرات کودکی‌هایم همه در این خانه بود وبهترین قصه‌های شادی وحتی,غم‌هایم دراینجا شکل گرفته بود... اما چه میشود کرد, دنیاست دیگر,بالا وپایین دارد... بهرام همه را امیدوارمیکند که با گیر انداختن ساسان ,کل دارایی خانواده را برمیگرداند, اما اما ..نمیدانم چه بگویم بگذریم... امشب اولین شبی است که دراین خانه‌ای که متعلق به ما نیست شام میخوریم, پدرم برای اینکه حال وهوای ما راعوض کند گفت: _بخورید غذاتون را,از فردا هم باید بریم دنبال یه خونه شیک ونقلی,یه خونه جم و جور و نوساز,ان شاالله به سر سال نکشیده, یه خونه براتون میگیرم که این خونه داخلش فقط حکم اشپزخانه را داشته باشه... مادرم اهی,از,دل کشید وگفت: _ان شاالله ومن بیصدا مشغول خوردن شدم... از,یوزارسیف خبری ندارم ,چون چند وقتی است که مسجد نمیرم واینقد هم غصه برای خوردن پیش امده که به قول مادرم,غم عاشقی فراموشم شده....بازهم توکل برخدا.... مثل این چند ماهه قبل از خوابم زیارت عاشورا را خواندم وبه تختخواب رفتم, نصفهای شب بود که از جنب وجوشی که در خانه درگرفته بود از خواب پریدم... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۵۳ و ۵۴ خسته وکوفته از مدرسه اومدم,تو کوچه ماشین ب
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۵۵ و ۵۶ با شتاب,از جا بلند شدم,در اتاق رابازکردم و پا درون راهرو گذاشتم,...مادرم با سر و وضعی اشفته وسط هال ایستاده بود وپدرم درحالیکه کمربندش را محکم میکرد,اماده ی بیرون رفتن میشد... خودم را رساندم به پدرم وگفتم: _بابا چی شده؟چرا اینموقع شب میخوایین بیرون برید؟ بابا دستی به روی شانه ام زد وگفت:_هیچی دخترم,برو بخواب,فردا مدرسه داری, ان شاالله که چیزی نیست وبااین حرف خداحافظی کرد... مادرم درحالیکه رنگ به رو نداشت روی مبل افتاد,سریع یه لیوان اب قند درست کردم وبه طرفش امدم,... یه ذره به خوردش دادم وگفتم: _مامان چی,شده؟جون به لبم کردین,بهرام طوری شده؟؟ مادر در حالیکه به نقطه ی مقابلش روی دیوار خیره شده بود وانگار دراین عالم نبود گفت: _چرا؟؟اخر خدا به چه گناهی اینهمه عقوبت باید پس داد؟؟چرا پشت ؟؟ با نگرانی پریدم توحرفش وگفتم:_مامان,جان زری بگو چی,شده؟ مادرم نگاهش را از,دیوار گرفت واین‌بار,به چشمای من خیره شد وبا دستهاش صورتم راقاب گرفت وگفت: _خدایا غلط کردم,ناشکری کردم,خدایا شکرت بچه‌هام سالمند,خدایا شکرت شوهرم پابرجاست و...هیچی دخترم الان نگهبان راسته ی زرگری زنگ زد,مثل اینکه نصف راسته داخل اتش داره میسوزه,هنوز معلوم نیست دزدی هم در کار هست یانه؟فعلا که حریق همه جا را گرفته,پدرت رفت تا ببینه زرگری ما هم جز اونایی که خسارت دیده بودن یا نه....خدایا شکرت...راضیم به رضایت ....خدایا سلامتی بده... نفسم را با شدت بیرون دادم ودر ادامه ی حرفهای مادرم گفتم: _مامان بی ارزشه,خداراشکر هم را داریم, اینه که مهمه,خدا راشکر,سالمیم اینه که اهمیت داره,اگه خدا روزی ما مال فراوان داشته باشه,بی شک دوباره نصیبمان میکند... خسته وکوفته از مدرسه برگشتم,مدرسه هم که بودم مدام فکرم پیش بابا بود واتفاقی که افتاده,...وقتی امدم کسی خونه نبود , دلنگرانیم بیشتر شد,..سریع رفتم داخل اتاقم وگوشی را برداشتم ومامان را گرفتم,با اولین بوق گوشی را برداشت, صداش گرفته وحاکی از غم بود. من: _الو سلام مامان کجایین؟ مامان: _سلام عزیزم,نگران نباش ما ان شاالله تا یه,ساعت دیگه مرخص میشیم میایم خونه, یه حاضری,بردار وبخور تا بخوری,ما هم امدیم... بغض گلوم را گرفته بود مگه چی شده؟مرخص؟؟...با همان حالت بغضم گفتم: _مامان چی شده؟مگه کجایین؟من کوفت بخورم....بگو کجایین؟ مامان: _هیچی مامان ,بابات فشارش زد بالا,به خاطر,استرسی که بهش وارد شده بود الانم ,خدارا شکر,بهتره وکم کم میایم خونه... نفسم را با,فشار دادم بیرون وگفتم: _مامان منم الان میام مامان: _نه نه عزیزم لازم نیست,گفتم که داریم میایم من: _پس من منتظر میمونم بیاین... بابا ومامان که امدن از,رنگ رخسارشان فهمیدم که چقدر اوضاع روحی وجسمیشان خراب هست....مثل اینکه زرگری بابا هم جز اون مغازه های,خسارت دیده بود ومقدار زیادی از,طلاها به سرقت میرن ومابقی هم در اتش میسوزه.... بعداز نماز بود که صدای,زنگ در بلند شد ,به سمت ایفون رفتم ومتوجه شدم پشت در حاج محمد,همسایه سرکوچه مان هست... در که باز شد واز پشت پنجره هال با دیدن حاج محمد یاد مستاجرش افتادم... والان نمیدونستم, یوزارسیف از,سفر برگشته... برنگشته...در چه وضعی هست... اما با اومدن حاج محمد انگار خاطره ها زنده شد, سریع به سمت اتاقم رفتم,لباس مناسب پوشیدم وچادر سرکردم ,همینطور که سرم پایین بود,سلامی کردم ووارد اشپزخانه شدم,... ابمیوه هایی که حاج محمد برای,عیادت بابا اورده بود را از روی اوپن برداشتم ومشغول ریختن چای بودم که صحبتهای حاج محمد و بابا گل کرد.... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۵۵ و ۵۶ با شتاب,از جا بلند شدم,در اتاق رابازکردم و
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۵۷ و ۵۸ همانطور که مشغول اماده کردن پذیرایی بودم تا مامان بیاد و ببرشان,گوشهام را تیز کردم,...صحبتهاشون پیرامون بازار و دزدی واتش سوزی راسته ی زرگری دور میزددر اخر هم حاج محمد از,عاقبت کار بهرام پرسید,... انگار کل محله از وضعیت ما باخبر بودند و من فکرمیکردم کسی سر از کار ما درنیاورده... حاج محمد از همه چیز,حرف زد به جز یوزارسیف, انگار صحبت درباره‌ی حاجی سبحانی منطقه‌ی ممنوعه بود که هیچ کدام ورود پیدا نمیکردند...بیست دقیقه ای نشست وسپس بااجازه ای گفت واز جای برخواست,...من متحیر از این زود رفتن حاج محمد ,زیر چشمی می‌پایدمش که متوجه اشاره نامحسوس او به پدرم شدم,انگار میخواست چیزی بگه که ما نباید میفهمیدیم....پدرم ارام از جای برخواست وبه حکم بدرقه حاج محمد را همراهی کرد...وارد حیاط شدند,نگاه به مامان انداختم که مشغول جم وجور کردن میز ووسایل پذیرایی بود,...اهسته خودم را به پشت پنجره که مشرف به حیاط بودرساندم.. بابا وحاج محمد سخت مشغول حرف زدن بودند وانگار حاج محمد میخواست چیزی,را به سختی,به بابا بقبولاند وبابا از پذیرش سر باز میزد,... حرف زدنشان به درازا کشید که حتی مامان هم متوجه دور کردن بابا شد و من اشاره کردم که دارن صحبت میکنند,... در اخر بابا سرش را پایین انداخت وانگار مجبور به پذیرش شده بود وحاج محمد دست کرد جیبش پاکتی نامه دراورد ارام داخل جیب کاپشن بابا که روی دوشش انداخته بود,چپاند وبلافاصله خداحافظی کرد.... حس کنجکاوی‌ام قلقلکم میداد تا سر از کار حاج محمد و ان نامه دربیاورم,بابا وارد هال شد وهمزمان من وارد اتاقم شدم...باید یه جوریی میفهمیدم چی به چیه... بااخلاقی که از,بابا سعید سراغ داشتم محال بود بگه که حرفشان سر,چی,بود و... پس خودم باید دست,به کار میشدم,هرچند که میدونستم کار درستی نیست,اما فکر میکردم یه چیزی هست که به منم مربوط میشه... پس درسهای فردا را اماده کردم و سکوتی که در خانه حکمفرما شده بود نشان از,این میداد که پدرومادرم به اتاقشان رفتند وشاید خواب,باشند,... خیلی اهسته در اتاق را باز کردم وپاورچین پاورچین به سمت چوب لباسی جلوی در رفتم ,چون میدانستم بابا کاپشنش را جلو در هال اویزان میکند,نوری که از بیرون پنجره ی هال,به داخل,خانه میتابید راه را برام روشن کرده بود ونشان میداد که من اشتباه نکردم,.. ارام کنار جالباسی ایستادم وحال دزدی را داشتم که برای اولین بار دست توجیب کس دیگه ای میکند,پاکت نامه را لمس کردم,یه چیز سخت و آهنی داخلش بود,پاکت را بیرون اوردم وصدای جلینگ ریزی,بلند شد که باعث شد من هول بشم,سریع در نیمه‌باز پاکت را وا کردم داخلش یه دسته کلید بود ویه کاغذ که انگار ادرس جایی بود... خیلی تعجب کردم,یعنی چه؟؟اینا چین وچه ربطی به بابا دارند.....ذهنم پراز سوالات جورواجور شده بود وبرگشتم اتاقم... امروز هم تومدرسه هیچی از درس وکتاب نفهمیدم چون تمام ذهنم درگیر,اتفاقات ناگواری,بود که پشت سر هم برای خانواده ام میافتاد.... سر میز نهار بودیم که بابا ارام وشمرده گفت: _نهارتون را که خوردین ,با هم راه میافتیم یه خونه هست باید ببینیم ,اگر پسندیدید, دیگه تا اخرهفته اینجا را باید تخلیه کنیم... مامان همونطور که قاشق را به طرف دهانش میبرد گفت: _عه اقا سعید,شما که از,صبح بیرون نرفتید, این خونه از کجا پیداش شد؟؟ بابا درحالیکه با غذاش بازی میکرد گفت: _یکی از دوستان پیدا کردن ,خبرش رابه من دادند . ومن اونموقع بود که راز پاکت نامه و اون دسته کلید ادرس داخلش را فهمیدم,پس هرچی که هست زیرسر حاج‌محمد است... احتمالا یه خونه که مناسب ما باشه وکرایه اش هم طوری هست که بابای مالباخته ی من بتونه بدهد برامون جور کرده.... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۵۷ و ۵۸ همانطور که مشغول اماده کردن پذیرایی بودم ت
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۵۹ و ۶۰ با پدرومادرم رفتیم خانه را دیدیدم ,چند تا محله پایین‌تر بود...اما خونه بزرگ و دلبازی بود یه خونه حیاط دار که قدیمی ساز بود منتها داخلش را بازسازی کرده بودند... و دو واحد سبک هم بالاش بود که کل خونه‌خالی بود وبالاش یه دوخوابه بود ویه واحد هم یک خوابه اما مشخص بود نوسازه ,... بابا گفت : _پایین را خودمون میشینیم و واحد دوخوابه بالا مال بهرام و یک خوابه هم مال خود صابخونه هست,که فعلا خالیه... مامان با تعجب همه جا را بررسی کرد و گفت: _اقا سعید کرایه اش چقدره؟بااین بیکاری بهرام ووضع مبهم کار خودت,مطمئنی میتونیم از پس اجاره‌اش بربیایم؟؟ بابا اهی کوتاه کشید وگفت: _شما نگران اون نباش خانم جان...به فکر تروتمیز کردن واسباب کشی باشید... من ومامان خونه را پسندیدیم.. یعنی یه چیزی تو مایه‌های خونه خودمون بود فقط,یه کم کوچکتر...البته خونه ما یک طبقه بود واینجا دوطبقه,ولی خوبیش اینه که بهرام هم از,سردرگمی درمیومد وکنار خودمون ساکن میشد...پیش خودم صدبار به اموات حاج محمد رحمت فرستادم,عجب ادم باخدا و باایمانی بود ,تواین دوره که همه کلاه خودشون را چسپیدن,...بودن همچی انسانهایی نعمتی بزرگ بود,...خدارا شکر که بودن,هرچند که بابا اصلاابدا از صاحب این خونه وکمک حاج محمد چیزی نگفت اما من انچه را که میبایست بفهمم,فهمیدم..... بابا زنگ زد بهرام وچون ماشین نداشتن , قرار شد بابا بره دنبالشان تا بیان وخونه را ببینن,... بهرام که خودش به مادیات اهمیت میداد,به بابا میگفت تواین شرایط از پس اجاره این خونه برنمیاد اما وقتی بابا بهش گفت که لازم نیست اون اجاره بده,خیلی متعجب شده بود...اما بهرام هم نفهمید که به لطف حاج محمد صاحب,خونه شده... خونه‌ای که حسی خوب در من بوجود میاورد ومن خبرنداشتم که قرار است چه چیزها دراین خانه تجربه کنم... ثانیه ها ودقیقه ها وروزها وماه ها به سرعت میگذرند ومن سال اخر تحصیلم را با هزاران اتفاق ریز ودرشت به پایان رساندم... و فردا امتحان کنکور دارم,... از شدت استرس شامم را نتونستم بخورم, بابا سعید خیلی بهم روحیه میده ومطمینه که پزشکی رو شاخمه ومامان انواع واقسام خوراکیهای تقویتی را میخواد بخوردم بدهد , انگار که من صبح کنکور ندارم وبلکه قرار است به اسیری برم وروزها چیزی نخورم... ماه هاست که ساکن این خانه شدیم,به نظرم قدم خانه خوب بود اخه بعداز اسباب‌ کشی به این خانه,مشکلاتمان یکی یکی کم شد,اول که به خاطر بیمه بودن طلاها,اداره بیمه ,مقداری از خسارت طلاها را پرداخت کرد وبابا با اون پول تونست ,اخرین بدهی‌های بهرام را بپردازه و یه هایپرمارکت بزرگ راه بیاندازه... وسرخودش وبهرام را گرم کند ونان حلالی هم بر سر,سفره بگذارد.... بهرام هم هرچه تلاش کرده,خبری از ساسان بدست نیاورده ,انگار اب,شده ورفته تو زمین ,اما این کلاهبرداری با تمام بدیهایی که داشت ,یه خوبیهایی هم داشت... اونم اینکه اخلاق بهرام به کلی,عوض شده ودیگه اون ادم مادیاتی سابق نیست وخدا را بیشتر در نظر دارد.. واما من هم به دلیل همین جابه جایی ,رفت و امدم با سمیه خیلی خیلی کم شده و بیشتر,از طریق مدرسه وبقیه ی اوقات هم تلفن در ارتباطیم... ودورا دور میدانم که یوزارسیف به,سلامت از سفرش برگشته و هم‌چنان پیشنماز مسجد است ومستاجر حاج محمد... انگار رشته‌ی محبت سمیه به خانواده‌ی حاج محمد محکم‌تر شده اما هنوز هیچ خبری, بینشان نیست... درحالیکه روی تختم دراز کشیدم ونگاهم به گل گچی دور لامپ اتاقم خیره است وبه اتفاقات این مدت فکر میکنم به خواب رفتم... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۵۹ و ۶۰ با پدرومادرم رفتیم خانه را دیدیدم ,چند تا
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۶۱ و ۶۲ بعداز مدتها یک نهار بی‌دغدغه خوردم ,امروز امتحان کنکور هم دادم وتمام...به نظرخودم بدکی نبود حالا پزشکی اگر نشد شاید یه زیست شناسی یا شیمی قبول بشم... احساس ارامش و سبکبالی میکردم و میخواستم یه خواب عصرانه هم با خیال راحت برم... که پدر درحینی ته بشقابش را با تکه نانی پاک میکرد گفت: _خوب حالا به سلامتی زر زری خانم هم امتحانش را داد,دوست داشتم به همین مناسبت همه‌تان را دسته جمعی ببرم یه پارک وبعدشم یه رستوران ... بعدش خنده ریزی کرد وادامه داد: _اما مثل اینکه به ما نیامده ولخرجی کنیم و رو کرد به مامان وگفت: _یه امادگی داشته باشید ,امشب میهمان داریم, البته نه برای شام,یه دورهمی معمولی باصرف میوه وشیرینی همین و با گفتن این حرف از جا بلندشد وبه سمت حیاط رفت تا طبق معمول هرروزه سرش را با گل وگیاه باغچه گرم کند وروحش را,صفا بدهد وعصر هم بره هایپر,...اخه از وقتی این هایپرمارکت را راه انداخته,ظهرها بابا نهار میاد خونه.. وبهرام وچندتا شاگرد مغازه, داخل هایپرمارکت هستند وبابا فقط طرف صبح ویک ساعت عصر میره سر میزنه... ذهنم درگیر حرف بابا بود ونگاهم افتاد به مامان اونم انگار حال من را داشت,اخه این چند وقت که زندگی ما کن فیکون شده بود وبه قول بابا از,عرش به فرش افتادیم,هیچ کدام از اقوام واشنایان احوالی از ما نگرفتند... و مامان میگه از ترس اینکه نکنه ازشون کمک مالی,بخواهیم هیچکس به سمت ما نیامد... وبابا میگه,یکی از محسنات این شکست همین بود که اطرافیانت خصوصا مگسان گرد شیرینی را بهتر بشناسیم‌, و واقعا هم همینطور بود, تا وقتی که وضعمان خوب بود ,محال بود یه روزبگذرد یکی از اقوام واشنایان سر نزنه یازنگ نزنه خبر نگیره ,حال احوال نکنه ,اما از وقتی که همه چیزمان دگرگون شد,گویا این سرزدنها هم از,بین رفت,...حالا کیه امشب میخواد بیاد مهمانی ,الله اعلم... و میدونم که باباسعید بیشترازاین چیزی نمیگه چون اگه میخواست بگه ,همین الان میگفت.... با کمک مامان ظرفها را شستیم وخانه را جم وجور کردیم ,زن داداشم با پسر اتیش پاره اش امدن پایین ومن چون خسته بودم رفتم تا لااقل یک ساعتی استراحت کنم... با کشیده شدن چیزی روی صورتم از خواب پریدم,وقتی چشام را باز کردم,...دوتا زن داداشام بالا سرم با حالتی شیطنت امیز ایستاده بودند, عروس بزرگه گفت: _پاشو پاشو وقت غروبه ,چقد میخوابی تنبل خانم؟؟ عروس کوچکه همانطور که لبخندش پررنگ تر میشد گفت: _واخ واخ دختر به این بی خیالی نوبره والاااا یعنی تا یه ساعت دیگه خواستگارات قرار بیان و هنوز خانم خانم‌ها خواب تشریف دارند... با شنیدن این حرفها مثل مجسمه بلند شدم و رو تخت نشستم با حالت بی خبری گفتم: _سلام چی؟؟خواستگار؟؟ وبا قهقه ی دوتا زن داداشم خواب از سرم پرید و تازه فهمیدم منظور بابا از مهمان, همون خواستگار بوده... انگار بابا هم واهمه داشت که بگه دوباره قراره برام خواستگار بیاد,اخه همه‌ی خانواده کاملا متوجه علاقه‌ی من به یوزارسیف شده بودند...وای وای واقعا غیر منتظره بود برام وصدالبته ناراحت کننده,اخه من بعداز خواستگاری یوزارسیف وجواب رد خانواده ام دیگه تصمیم گرفته بودم فعلا دور ازدواج را خط بکشم ,اخه هروقت صحبت از تشکیل خانواده وخواستگار و...میشد فقط وفقط تصویر یوزارسیف جلوی چشمام رژه میرفت واین یعنی که تمام وجودم سرشار از مهر اوست وخواستگاری کسی دیگه ای برام قابل قبول نبود.. بنابراین بدون میل به دانستن اینکه کی قراره بیاد از روتختم بلند شدم وگفتم: _برام مهم نیست,من قصدازدواج ندارم,اونم تواین شرایط خانواده,کاش بابا سعید اصلا اجازه نمیداد کسی بیاد و به سرعت دراتاق را بازکردم وخودم را به دسشویی رسوندم,یه ابی,به سروصورتم زدم,وضوگرفتم وچون نزدیک اذان مغرب بود دوباره بدون اینکه به سمت هال واشپزخانه و مامان برم ,وارد اتاقم شدم,... دوتا زن داداشم که الان صداشون از داخل اشپزخانه میامد,ناامیدانه داشتند اخبار حرفهای من را به مادرم میدادند,...دراتاق را بستم وسجاده ام را باز کردم ,با تمام شدن اذان به نماز,ایستادم وطولانی تر از,همیشه نمازم را خواندم,بعد از نماز به سجده رفتم وبدون کلامی شروع به گریه کردم,به یاد یوزارسیف افتاده بودم ودلم از تقدیری که خدا برام رقم زده بود ودر ان هجران بود وهجران, گرفته بود ,زار زدم, اشک ریختم ,بدون حرفی,حرف‌هام را به خدا گفتم نمیدونم چه مدت درسجده بودم که باصدای باز شدن در اتاق,منم ارام سر از سجده برداشتم واز پشت پرده ای که چادرنماز سفیدم جلوی چشمام ایجاد کرده بود,شبح مادرم را دیدم که پشت به در خیره به من ایستاده بود... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۱ و ۶۲ بعداز مدتها یک نهار بی‌دغدغه خوردم ,امروز
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۶۳ و ‌۶۴ بلند شدم,سجاده را گذاشتم رو میز,عسلی کنار تخت ونشستم روتخت,مادرم اومد کنارم نشست دست‌هام را تودستاش گرفت از سردی دستام انگار تنش لرزید,.. رد نگاهم را که خیره بود به دسته گل رز سرخ که خشک شده گوشه‌ی اتاق اویزانش کرده بودم,گرفت... لبخندی زد وگفت: _زری جان مگه عروسها نگفتند امشب مهمان داریم اونم چه مهمانی...خواستگار برای گل دخترم...پاشو پاشو غمبرک نزن پاشو خدا را چی دیدی شاید دوای درد دل تو هم ,به دستت رسید,پاشو یه اب به سرو روت بزن یه لباس قشنگ بپوش که الاناست مهمانها بیان... عه مادرم چی میگفت؟؟چرا سربسته حرف میزد وچرا همه ی اعضای بدنش حتی صداش,هم انگار میخندید...نکنه؟!!... سریع پیراهن سفیدم با پاپیونهای صورتی سر استین وپیلی های زیبا دوطرف پهلوم را پوشیدم وشال صورتیم هم سرکردم وچادر سفیدم را انداختم روش,... با صدای ایفون در که خبراز امدن میهمانها میداد خودم را چپاندم تواشپزخونه...یه حس غریبی داشتم یه حس زیبا... با صدای یاالله الله به خودم امدم وفوری پشت یخچال فریزر پناه گرفتم,از اینجایی که ایستاده بودم ,امدن میهمانها را میدیدم, بدون اینکه انها متوجه حضور من بشن... اولین نفر که وارد شد پشتم یخ کرد... حاج محمد...پشت سرشم خانمش وبعدشم علیرضا...همینجورکه تو بهت بودم یکهو قامت زیبای یوزارسیف با یه دسته گل رز سرخ پدیدار شد... وای وای...تمام بدنم رعشه گرفت...فک کنم صورتم گر گرفته بود ومثل دسته گل سرخ دست یوزارسیف سرخ سرخ بود... عروسها برای راحتی ما رفته بودند بالا خونه بهرام,اما بهمن وبهرام وپدر ایستاده بودند و بااحترام خانواده حاج محمد ویوزارسیف را تعارف به نشستن میکردند... دل توی دلم نبود از برخورد بهرام میترسیدم وای اگر این بار هم یوزارسیف را با حرفهای صدمن یه غازش خرد کنه خیلی بد میشه اخه این‌بار تنها نیست که....دلم مثل گنجشک میلرزید... من اینقدر تو بهت بودم که تا میخواستم به خودم بجنبم ویه جا دوراز نگاه مهمانان بنشینم,...میهمانها جاگیر شده بودند ومن بیچاره با کوچکترین حرکتی دیده میشدم, خصوصا دیگه نمیدونستم کی, کجا نشسته, پس اروم بغل یخچال چمپاته زدم تا مامان بیاد و بتونم در پناه مامان پاشم و یه جا درست بشینم... که انتظارم به درازا کشید و بعداز تعارف وتکلف های معمول صحبت پیرامون همه چیز دور زد الا خواستگاری و از حاجی سبحانی از همه چیز سوال میشد الا قصد وغرضش از تشریف فرمایی به خانه ما,...جو جلسه کلا با اون خواستگاری غریبانه‌ی دفعه ی قبل فرق داشت و همه چیز,حاکی از صمیمیت بود,دیگه داشت حوصله‌ام سر میرفت ولجم در میامد انگار مامان هم من را فراموش کرده بود که با حرف علیرضا,همه متوجه قصد اصلی این مهمانی شدند...اخه بهمن از علیرضا ویوزارسیف درباره ی شرکتشان وکار شرکت سوال کرد... که علیرضا پیش دستی کرد وبحث را به خواستگاری کشاند وگفت: _به به چه عجب یکی از کار داماد پرسید... مثل اینکه همه دور همیم تا یه امرخیر صورت بگیره اخه یه نفر بغل دست من هست که بس نطق غیرضروری کرده از نفس افتاده و قلبش برا اون نطق اصلی تاپ تاپ میکنه... بااین حرف علیرضا همه زدند زیر خنده,...با خودم گفتم.... اگر سمیه را برا علیرضا خواستگاری کنن ,انصافا دروتخته باهم جورند... که درهمین حین کلام حاج محمد افکارم را از هم پاره کرد وگفت: _حقیقتش اقای قربانی همونطور که قبلا به اطلاع رساندیم ,حاج اقا سبحانی خاطرخواه دخترخانم شما شدند ,خداییش خودتون بهتر از من میدونید,این جوان پاک وصادق و مومن وصدالبته مرد زندگی ست ,خداشاهده اگر حاجی ,دخترمن را خواستگاری میکرد من سجده ی شکر به جا میاوردم ,حالا بااین تفاسیر نظر شما چیه؟؟ بااین حرف حاج محمد,لرزه به تنم افتاد, میترسیدم بهرام به قول معروف پابرهنه بپره وسط,یه حرفی بزنه که بی احترامی بشه,... ولی درکمال تعجب همه ساکت بودند و سکوت بود وسکوت ,... بابا سعید سینه ای صاف کرد وگفت: _راستش رابخوایین... که یکدفعه باصدای بسیاربلندی که از,برخورد دو شی باهم از توکوچه امد,همزمان صحبت بابا ناتمام ماند وبرقها هم قطع شدند وهمه جا تاریک تاریک شد...اووووف چه شانسی... کم کم همهمه از داخل هال بلند شد,احتمالا اتفاق ناگواری افتاده بود ,انگار همه از جاشون بلند شده بودند وبه سمت حیاط میرفتند تا ببینند توکوچه چه خبر شده.... کم کم صداهای داخل خونه خوابید و از بیرون حیاط وتوکوچه صداهایی میامد,.. بااینکه برق رفته بود همه جا تاریک بود و انگار کسی هم داخل هال نبود بازم جراتم نمیشد پاشم که یکدفعه.... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۳ و ‌۶۴ بلند شدم,سجاده را گذاشتم رو میز,عسلی کنا
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۶۵ و ۶۶ همینطور که سرجام خشکم زده بود صدای پچ پچ وبه دنبالش خنده ی ریزی توجهم را جلب کرد,گوشهام را تیز کردم,اره درست میشنیدم ,... صدای علیرضا بود که میگفت: _داماد عزیز پاشو بگردیم یه کبریتی,فندکی پیدا کنیم و این روشناییهای گازی را با اعجازمان روشن کنیم وخانه ی پدر زن اینده تان را منور بفرمایید وزد زیر خنده... یوزارسیف: _وای زشته علیرضا,خوبیت نداره... و صدای,علیرضا درحالیکه مشخص بود یوزارسیف را از جای خودش,بلند میکرد گفت: _زشت پیرزنه ,تازه اونم اگه یه دور به تور دخترای این دوره بخوره واز وسایل داخل کیفشان استفاده کند ,زیبا میشه مثل شب چهارده... و با این حرف, دوتاشون ارام زدند زیرخنده و صدای حرکت ارامشان به طرف اشپزخانه, لرزه بر اندامم میانداخت نمیدونستم واقعا وارد اشپزخانه میشن یا نه؟..وبدتر از اون نمیدانستم از جام حرکت کنم ,نکنم؟یه جا دیگه پنهان بشم نشم؟...که ناگهان تو تاریک‌روشن هال سایه‌ی قامت هردوتاشون را که روسرامیکها افتاده بود, دیدم که جلو در اشپزخانه رسیده بودند و علیرضا میگفت: _معلوم عروس خانم کجاست؟نکنه اعتصابی, چیزی کرده؟ که یوزارسیف با حالتی که خالی از شوق نبود گفت: _سپردم که تا اخرین لحظه نگن, خواستگارش کی هست,میخواستم ایشون را غافلگیرشون کنم که علیرضا زد روی شانه اش وهمینطور که وارد اشپزخانه میشد گفت: _وای حاج اقا تودیگه کی هستی؟من فکر میکردم فقط خودم خرده شیشه دارم,نگو که شما خرابتر از مایی... تا دیدم که وارد اشپزخانه شدن تا یه فندک وکبریتی پیدا کنند,ارام نیم خیز شدم... که علیرضا گوشیش را دراورد وچراغ قوه اش را روشن کرد...ودرحالیکه نور چراغ قوه را داخل چشمای یوزارسیف میانداخت گفت: _عه چرا از اول به فکر این نیافتادیم,حالا تو دامادی وهنگ کردی ,معلوم چرا من هلم؟؟!! وبااین حرف خنده ی ریزی کرد... و یوزارسیف گفت: _علیرضا بااین خونه تاریک وتنهایی خودمون واین نور گوشیت,احساس دزدی را دارم که میخواد برای اولین بار دزدی کند.... علیرضا خنده ای زد وهمانطور که نور موبایل را به اطراف میانداخت تا اجاق گاز را پیدا کند گفت: _اره اونم چه دزدی؟؟دزد کبریتی خخخخ وناگهان نور موبایلش روی صورت من که حالا تمام قد ایستاده بودم افتاد وادامه داد: _یا بسم الله....جنی جنی زادی,پری پری زادی؟! منم هول شده بودم وحالا دیگه سنگینی نگاه یوزارسیف را روی خودم حس میکردم, گفتم: _س س سلام.... با سلام من علیرضا زد زیر خنده و همانطور که جواب,سلام من را میداد رو کرد به یوزارسیف وگفت: _به به.....عجب عروس خانم را غافلگیر کردین حاج‌اقاااا...معلومه اصلا خبر نداشته شما خواستگارشین...من تنهاتون میذارم گویا داخل کوچه یه اتفاق خاص افتاده به وجود من احتیاج هست.... با رفتن علیرضا یه نفس راحت کشیدم,اخه این پسر,عین سمیه ,بمب شیطنت وخنده بود... و حالا با نبود اون, تازه متوجه گر گرفتگی صورت ولرزش تمام بدنم شدم... اخه الان من روبه روی یوزارسیف و یوزارسیف روبه روی من بود.... یوزارسیف نور گوشی خودش را روشن کرد و درحالیکه سرشار از شوق بود وتو اون نور کم, من میدیدم که کل صورتش میخنده صندلی اشپزخانه را تعارفم کرد... و خودش نشست روی صندلی روبه رویم... من هنوز شوکه از رفتن برق و ترک‌ پناهگاهم بودم,اما یوزارسیف لبریز از مهر و اماده‌ی سخن گفتن بود,... میخواست حرفهایی را که تو دلش تلنبار شده برزبان اورد... که ناگاه با صدای یاالله یاالله علیرضا و همهمه‌ی جمعی که داخل حیاط بودن و به سمت در هال میامدند وصدالبته با روشن شدن برقهای,خانه ما به خود امدیم... من هول ودست پاچه میخواستم به سمت اتاقم برم که با اشاره یوزارسیف برجای خود نشستم... ویوزارسیف درحالیکه به سمت هال میرفت گفت: _اگه امکان داره همینجا بشین وخودشم رفت رومبل رو به روی من نشست, میهمانها و پدرومادر و برادرام وارد هال شدند, صحبتشان پیرامون برخورد موتورسیکلت با تیر برق و تصادفی بود که باعث این خاموشی شده بود... وهیچ کس جز علیرضا متوجه جابه جایی حاج اقا و رنگ و روی گل انداخته اش نشد.... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۵ و ۶۶ همینطور که سرجام خشکم زده بود صدای پچ پچ و
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۶۷ و ۶۸ هنوز درست رومبلها جاگیر نشده بودند... که حاج محمد رو به بابام گفت: _اقای قادری قرار نیست عروس خانم چای بیارن؟ بااین حرف بابا اشاره به مادرم کرد وگفت: _حتما...حاج خانم بفرمایید زری جان بیان و مادرم از جا پاشد و اومد اشپزخانه,یه سینی چای برام ریخت چند تا صلوات به جونم فوت کرد.. ویه بوسه به گونه‌ام زد... و ارام سرش را اورد کنار گوشم وگفت: _با ارامش,بسم الله بگو وسینی را بردار..... بسم اللهی گفتم ووارد هال شدم از لرزش دستام,استکانهای داخل سینی به لرزه افتاده بود,..جراتم نمیشد به کسی نگاه کنم, همینجور که سرم پایین بود ,از حاج محمد شروع کردم وباسلام ارامی چای را تعارف کردم....حاج خانم,همسر حاجی درست مثل اینکه مادر داماد باشه ,مدام از قد وبالام تعریف میکرد,.. سینی به جلوی یوزارسیف رسید و لرزش دستام بیشتر شد ,تا تعارف کردم و زیر چشمی ,نگاهم به نگاه یوزارسیف افتاد ناگهان سینی چای سرنگون شد ,... اما لبخند یوزارسیف پررنگ تر شد و گفت: _هرچه از دوست رسد نکوست و علیرضا ارام گفت: _حتی اگر چای داغ به داغی اتش سوزان باشد... خیلی شرمنده شده بودم وبهمن برای تغییر جو صلواتی فرستاد...وبابا لبخندی زد و گفت: _ان شاالله که این حادثه بعدها خاطره ای, شیرین برای فرزندانتان خواهد شد واین حرف یعنی که بابا سعید رضایت خودش را برای این ازدواج اعلام کرد.. وانگار تمام جمع منتظر این بله ی بابا بودند و بار دیگر صلوات جمع بلند شد... وخلاصه شبی به یاد ماندی شد,شبی که حکم دامادی یوزارسیف برای اقاسعید زرگر اعلام شد... اون شب دیگه اتفاق خاصی نیافتاد ,اخه با اون همه حادثه وقت گذشته بود ووقتی حاج محمد از جواب مثبت خانواده ما به یوزارسیف مطمین شد,بدون اینکه فکر کند عروس داماد باید باهم حرف بزنند ,مجلس را پایان داد وهیچ کس هم حواسش به این موضوع نبود ,میدونستم که دل یوزارسیف هم مثل دل من به شدت میتپه و من خیلی بیشتر مشتاق گفتگو بودم که هنگام رفتن با اخرین حرف یوزارسیف دلم قرار گرفت.... حاج اقا رو به بابا کرد وگفت: _اقای قادری اگر اجازه بدهید من فردا عصر مزاحم خانواده تان بشوم وبا لبخند پدر و اینکه گفت منزل خودته پسرم....دلم ارام ارام شد ,اما از طرفی شرم از دیدار دوباره واحساسات عاشقانه‌ی دخترانه به جانم افتاد.. برخورد بهمن خوب بود اما برخورد بهرام طوری بود که بازهم ناراضی به نظر میرسید و انگار کسر شأنش میشد که یک افغانی دامادشان باشد اما با وجود اتفاقاتی که افتاده بود, جایی برای عرض اندام و ابراز وجود پیدا نکرد و مهرسکوت بر لب زده بود... امروز میهمان ویژه من, پا به خانه‌مان گذاشت وانگار دل من همراه قدم‌هایش میتپید و وقتی که شنیدم از پدرم اجازه میگیرد تا محرمیتی بخواند واخر هفته هم عقد رسمی کنیم,... قلبم بیشتر به تپش افتاد باورم نمیشد ,ازدواجی که برایم رؤیا شده بود اینچنین اسان صورت گیرد... بابا که اجازه را صادر کرد,روی مبل دونفره هال کنار یوزارسیف نشستم درحالیکه بابا و مامان وبهرام وبهمن حضور داشتند,خطبه‌ی جاری شد...وبا کلمه‌کلمه‌ی خطبه انگار خروار خروار مهر و عطوفت برای من سرازیر شده بود در خلصه ای شیرین فرو رفته بودم... که با صدای مادرم به خود امدم: _زری جان ,حاج اقا را راهنمایی کن اتاقت... وای...مامان چی میگفت؟...اتاق؟؟من؟؟یوزارسیف؟؟ سخت دست پاچه شدم وتمام بدنم گر گرفته بود انگار اتشی سوزان ولذت بخش در وجودم روشن کرده بودند...اری تمام تن وجانم غرق عشقی زمینی شده بود,عشقی که نمیدانستم در تندباد حوادث مرا به کجا خواهد کشانید....عشقی که برای من مقدس بود وبرای دیگران باورنکردنی وشاید مسخره مینمود...اما من خواه ناخواه غریق این دریا شده بودم ,با پاهای لرزان بلندشدم به طرف اتاقم راه افتادم و یوزارسیف با گفتن با اجازه ای به دنبالم روان شد... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۷ و ۶۸ هنوز درست رومبلها جاگیر نشده بودند... که
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۶۹ و ۷۰ دراتاق راباز کردم و منتظرشدم تا یوزارسیف وارد بشه اما ,یوزارسیف با لحن پراز محبتی گفتند: _اول خانمها وچشمکی زدند وادامه دادند ,... _درضمن اول صابخونه,شما مالک تمام ملک این اتاقید پس اول شما... با خجالت وارد شدم,هاج وواج وسط اتاق ایستادم,احساس میکردم یه جای غریبه هستم,..نمیدونستم چکار کنم که یوزارسیف نزدیکم شد,به ارامی چادر را از سرم برداشت وگفت: _دیگه لازم نیست پیش من بپوشیش ودرحالیکه خیلی با سلیقه تلاش میکرد و گاهی مثل پر گلی به دماغش نزدیکش میکرد و نفسش را داخل میکشید اشاره کرد به طرف تخت و انگار که اتاق خودشه مبل کنار تخت را تعارفم کرد,... مثل میهمانی سربه زیر, با گونه هایی گل انداخته روی مبل نشستم ویوزارسیف,هم با کمال پررویی روی تخت من چسپیده به مبل نشست,... اصلا باورم نمیشد,این حاج اقا بااون حاج اقایی که مدتها میشناختم خیلی فرق داشت, اون حاج‌اقا خیلی باحجب‌وحیا و سربه زیر بود که نگاهش فقط زمین را سیر میکرد...اما این حاج اقا مثل جوانهای امروزی که با کمال پررویی خیره توچشمات میشن, بود اما نگاهش مثل نگاه اون جوانا اذیتم نمیکرد,بلکه یه جور گرما داخل وجودم میریخت... چند دقیقه ای بود که در سکوتی مطلق نشسته بودیم ,تنها صدایی که به گوشم میرسید صدای نفس کشیدن وتپش قلب خودم بود,... کم کم شک کردم اصلا یوزارسیف داخل اتاق هست یا نه؟اهسته سرم را بالا اوردم و ناگاه در نگاه خیره و مهربانش غرق شدم, میخواستم سرم را دوباره پایین بیاندازم که با برخورد دست یوزازسیف با پوست صورتم که چانه ام را,به بالا میداد دوباره هول ودست پاچه شدم... یوزارسیف سرم را گرفت بالا وگفت: _بانو....زری بانو.....بانوی زندگیم....اومدیم حرف بزنیم مگه نه؟؟؟ وخنده ای زد وادامه داد: _یا به قول شما ایرانیها سنگامون را وا بکنیم...نه اینکه همش خجالت بکشیم و سرخ وسفید بشیم...حالا مثل یه دختر خوب یه حرفی بزن تا صدای خانمم را بشنوم.... بااین حرفش دوباره تمام تنم غرق عرق شد و ناخوداگاه گفتم: _اخه...میدونی...یوزارسیف... تا این حرف از دهنم پرید ,کل صورت یوزارسیف پراز خنده شد....و با لحنی که خالی از شیطنت هم نبود گفت: _خداراشکر....پس من یوزارسیف شدم... چشمکی زد وگفت : _حتما شما هم زلیخا هستی؟؟ان شاالله جگرت مثل جگر زلیخا نباشه... خندم گرفت,ریز خندیدم واینجوری بود که کم کم حال طبیعی ام را به دست اوردم.. یوزارسیف حرفهای اصلی و جدی اش را شروع کرد, هرچه که بیشتر حرف میزد, بیشتر به روح بزرگ وباطن پاکش پی می‌بردم....یوزارسیف پاک پاک بود مثل اینه, باطنش سفید سفید بود مثل برف...از من خواست هرخواسته وشرط وشروطی دارم براش بگم و خودشم یه سری شرایطی داشت که هرچه بیشتر میگفت ,بیشتر اشک توچشام حلقه میزد....وقتی به خودم امدم که دستهای گرم یوزارسیف دستهای سرد مرا در برگرفته بود,... یوزارسیف خیره به نقطه ای روی شال صورتی من حرف میزد: _زری بانو به زندگی غریبانه ی یوسف سبحانی خوش امدی...امیدوارم با آمدنت تنهایی یوسف را وسکوت زندگی اش را بشکنی,بانوی زیبایم, من در بست غلامت هستم اما موضوع مهمی بود که البته برای من مهم است ,باید برات میگفتم,اخه من به خاطر که با خدایم بستم هراز گاهی باید کوله بار سفر ببندم و روزهایی را در میدان جنگ سرکنم,این موضوع ،اصلی ترین دغدغه من است ،گفتم تا همین اول راهی نظرت را بدانم تا اگر مخالفتی نداشته باشی با دلی شاد همسفر زندگی‌ام شوی واگر هم خدای ناکرده موافق نباشی,یا طرحش را به نوعی تغییر دهیم که موافقت بانو در آن باشد و یا به گونه ای متقاعدتان کنیم... خندم گرفت اهسته گفتم: _یعنی لپ کلامتان این هست که آش خالته بخوری پاته ونخوری هم پاته درسته؟؟یا قبول کنم یا به زور می‌قبولانیمان؟؟پس سنگین ترم که مخالفتی ننمایم.. بااین حرفم ,صدای خنده ی زیبای یوزارسیف بر هوا رفت وگفت: _عجب زبلی هستی هااا تا عمق مطلب را دریک ثانیه گرفتی...ما چاکریم بانو... دربست نوکرتیم.. و این‌چنین بود که من حکم چشم انتظاری و دلهره‌ی یک عمر را با همسفری یوزازسیف مدافع حرمم, پذیرفتم...یوزارسیف که حالا از تصمیم وبله من مطمین شده بود گفت: _حال که مهم ترین دغدغه ذهنی مرا با کلام ارامش بخشت, ارام کردی ,هرشرط وشروطی که داری بگذار که بر روی تخم دوچشمانم بنهم... ادامه👇