رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
بیست و سه🌺
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وسه
هرسه باخنده و شوخی..
به سمت خانه میرفتند.. به محض رسیدن..
محمد.. میل ها را.. روی زمین گذاشت..
_اییییی کمرممممم😩😂... واااای کمرمممم😩😂
آرش _ وای وای... کجای کمرت؟.. بذار ماساژت بدم.!😢😂
آرش با مشتی محکم.. که بین کتف محمد میزد.. گفت
_بهتری؟؟..خوبی الان؟؟.. جواب بده.. 😨😂
عباس_ ن با... اینجوری ک نه...بذار یادت بدم..خوب نگاه کن... اینجوری😜👊
با تمام قدرتش.. محکم به کمر محمد زد..😂👊 صدای بلندی ایجاد کرد..صدای خنده آرش به هوا رفته بود😂
عباس رو به آرش گفت
_دیدی چجوری..؟؟😂
محمد_زهرمااار...😂 گفتم کمرم درد میکنه.. خوب شد نگفتم از وسط نصفم کن😂😂
آرش _😂😂😂
عباس_ جف پا.. باس بیام تو شکمت.. تا خوب بشی🤣🤣🤣
با صدای خنده.. عباس آرش و محمد.. 😂😂😂در خانه.. با صدای تیکی باز شد..
محمد رو به آرش گفت
_ ببین آرش..!! یه تعارف هم نمیزنه بیایم داخل... نچ.. نچ...😕😂
عباس با خنده.. زنگ را زد.. حسین اقا.. از پشت ایفون گفت
_بیاین تو بابا😊
عباس_ بگین یاالله..😊😁
_صدای خنده هاتون.. کل محله رو برداشته.. دیگه نیاز به اعلام نیس بابا😁
صدای خنده حسین اقا.. از پشت آیفون.. و سلام احوالپرسی محمد و ارش.. باهم آمیخته شده بود..😁😁😁😁
بعد از چند دقیقه..
آرش و محمد.. خداحافظی کردند و رفتند..
عباس..
با میل ها وارد خانه شد.. و همه را گوشه حیاط گذاشت.. به عادت همیشگی اش.. یاالله گویان.. وارد شد..
زهراخانم بلند گفت
_عباس مادر.. بیا اتاق
عباس بطرف اتاق رفت.. درگاه اتاق.. تکیه به چارچوب در.. ایستاد..
حسین اقا.. عینکش را.. روی بینی.. زده بود.. و مشغول کتاب خواندن بود..
زهراخانم.. میز اتو مقابلش بود.. و لباس ها را اتو میزد..
عباس سلامی کرد..
زهراخانم_ سلام رو ماهت مادر.. بیا کارت دارم..😊
حسین اقا از بالای عینکش.. با لبخند نگاهی به عباس کرد..
_این بار بگی نه.. من جونت رو تضمین نمیکنم😁
زهراخانم خندید..
عباس وارد اتاق شد.. کنار مادر ایستاد..
_خب بفرما🤠
زهراخانم _فردا برای نمازجمعه.. میریم دنبال خانم مسعودی و دخترش سمانه.. که باهم بریم..😊
عباس دوزاریش افتاد..
باز نقشه داشت.. که دختری را باید میدید..🤦♂
عباس _پوووف..ول کن مامان تروخدا😑🤦♂
زهراخانم.. شروع کرد.. به تعریف و تمجید.. از خانواده آقای مسعودی و دخترشان سمانه..
از مادر اصرار.. و از عباس انکار..
درنهایت.. عباس..
فقط بخاطر مادرش.. قبول کرد که بروند.. اما به یک #شرط.. که حتی کوچکترین نگاه.. هم به سمانه نمیکند..
زهراخانم هرچه کرد..
نتوانست او را راضی کند.. که نگاه کند.. شاید پسندید.. شاید گره از دلش باز میشد.. اما قفل دل عباس.. باز شدنی نبود..💝✋
یکشنبه از راه رسید..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
بیست و سه🌺 ✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اه
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وچهار
یکشنبه از راه رسید..
ساعت هنوز به ۶ نرسیده..
عباس با دوتا میل بزرگ.. و متوسط وارد زورخانه شد..سید ایوب و مرشد.. گوشه ای نشسته بودند.. و صحبت میکردند..
عباس یاالله گفت..
به احترامش.. سید ایوب و مرشد.. ایستادند..😊😊دستش را.. به ادب.. روی سینه گذاشت.. و سلام داد
_سلام مخلصیم 😊✋
سید_بیا اینجا باباجان😊
مرشد_به به اقا عباس گل.. منتظرت بودیم😊
عباس کنارشان نشست.. سر ب زیر انداخت.. و گفت
_شرمنده میکنی مرشد.. 😊😓
سید_ خب بگو ببینم همه چی خریدی؟
_اره سید☺️
_برو آماده شو😊
_الان؟😳
سید سرش را بعلامت تایید تکان داد..
عباس به رختکن رفت...
تیشرتی را که نام مولا علی.ع... روی آن نقش بسته بود.. و شلوارکی ک طرح سنتی داشت.. را پوشید..
بیرون امد..
با اشاره سید.. که میگفت وارد گود شود.. انگشتش را.. به لبه گود زد.. بوسید و به پیشانی گذاشت..
با بسم اللهی... میل ها را بلند کرد.. و وارد گود شد...
مرشد و سید..
سکوت کرده بودند.. مرشد سرش را بعلامت شروع.. آرام تکان داد..
عباس مدتها..
با میل پدرش تمرین کرده بود.. و اینجا باید.. تمام این تمرین ها.. را به نمایش میگذاشت..
یاعلی گفت و شروع کرد..
بعد از میل، نوبت تخته شنا بود..
مرشد و سیدایوب..
خوب و با دقت.. به حرکات عباس.. نگاه میکردند..
مرشد_ وصیت میکنم بهت سید.. جای سَردَم(جایگاه مرشد در زورخانه) رو بعد از من.. بده به عباس..😊👌
سید_ نه مرشد.. نه..✋ عباس خیلی مونده که به اونجا برسه.. جایگاهی دیگه.. براش درنظر گرفتم...
عباس کباده میگرفت..
میل ها را بالا میبرد.. شنا میرفت.. میچرخید.. نوحه میخواند.. رجز میخواند.. و باز میچرخید.. میل بازی را به راحتی بالا می انداخت.. و در حال چرخش.. آن ها را میگرفت..
سید و مرشد..
مجذوب ورزش عباس شده بودند.. جوانی ٢٨ ساله.. تنومند.. چهارشانه.. محجوب.. و #مرید اهلبیت علیه السلام.. به خصلت ها علاوه بر #ادب عباس.. #خشوع و #تواضع هم.. باید اضافه میشد..
با صلوات سید و مرشد..
کم کم عباس ب ورزش خود پایان داد.. مرشد.. جلیقه اش را دراورد.. و بدست سید داد..
_کسی بهتر از عباس نمیشناسم برای مرشدی😊
مرشد با تمام تجربه ای ک داشت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وپنج
مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. اما ارادتی خاص.. به عباس پیدا کرده بود..
سید.. بدون نگاهی به مرشد گفت
_ عباس نه..! من مخالفم.! مرشد بودن فقط برازنده خودته😊
مرشد دیگر.. روی کلام سید ایوب.. حرفی نزد..
عباس از سید رخصت گرفت..
با گفتن «یـــا ابوالفـــــضل.ع.»بلندی.. از گود بیرون امد..✨✋
عرق از سر و رویش میچکید..
حوله ای را که سید.. به او داده بود.. عرق صورتش را میگرفت.. سرش پایین بود.. و بالا نمیبرد..
با لبخند سر بالا کرد.. در محضر بزرگان نشست..
_درخدمتم امر کنین..☺️✋
سید.. اسم تعدادی از..
دوستان عباس را.. نام برد.. همان ۶ نفری.. که روزی.. باهم دشمن شده بودند..اما الان.. به دوستانی صمیمی.. تبدیل شدند..🤝👌
سید_ محمد و آرش.. که میدونم میان.. بقیه رو هم خبر کن😊
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام☺️✋
مرشد با ذوق..
به عباس نگاه میکرد..😍 این همه #ادب.. #متانت.. #آقایی.. اول از همه.. از صدقه سر
✨ #ارباب ابالفضل العباس علیه السلام✨ بود.. و بعد.. از #تداوم کلاس های سنگین.. اخلاقی و عرفانی که میرفت..🌟 و استادی به نام سیدایوب..🍀
عباس از کنار آنها بلند شد..
گوشه ای رفت.. با پیام.. به فرهاد خبر داد..📲 و فرهاد به بقیه.. که امشب باید به زورخانه بیایند..
سید به عباس نگاه میکرد..
و با مرشد حرف میزد..چقدر عباس #عوض شده بود..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
که روزی.. همین عباسی.. که از #خشمش.. کسی #جرات حرف زدن نداشت.. حالا #دشمنانش هم.. #رفیق او شده بودند..
🍃چه کسی.. فکرش را میکرد..
عباسی که همه از او #میترسیدند.. از غضبش.. و به گوشه ای #پناه میگرفتند.. حالا فقط.. دستگیری میکند از #ضعیف_تر از خودش..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
از #اخم ها و تلخی #زبانش.. کسی در امان نبود.. حالا جز به #مهر و #ادب.. حرف نمیزد..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
عباسی که مدام.. پدر و مادرش را.. #شرمنده میکرد.. حالا مایه #افتخار و مباحات خانواده اش بود..
ساعت کم کم به ٨:٣٠ 🕣🌃رسیده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وشش
ساعت کم کم به ٨:٣٠ 🕣🌃رسیده بود..
و همه وارد زورخانه میشدند..
آرش و محمد.. با میل هایی ک خریده بودند.. همه مردهای مسجدی و محله.. آمدند.. فرهاد، سامیار، محسن و نیما هم.. باهم وارد شدند..
مرشد مدح میخواند..
مردم با ذوق صلوات میفرستادند.. 😍🗣ورزشکاران یکی یکی.. وارد گود شده بودند..
عباس وسط ورزشکاران..
ایستاده بود.. به توصیه سید.. از امشب عباس میاندار بود..
کباده میکشید.. میچرخید.. شنا میرفت.. با میل بازی حرکات را بسیار منظم انجام داد.. با هر حرکتش.. بقیه ورزشکاران.. از او تقلید کردند
صدای الله اکبر و صلوات مردم..
تا سر بازارچه میرسید..🗣🗣🗣🗣
تقریبا تا ساعت ١١ شب...
غیر از #ورزش.. #صلوات.. #مدح امیرالمؤمنین علی علیه السلام.. و #تکبیر.. هم بود..
با خروج عباس از گود..
به احترامش همه ورزشکاران #بعداو خارج شدند.. میل ها را گوشه ای میگذاشتند.. و وارد رختکن میشدند..
صدای پچ پچ مردم..
کل سالن را پر کرده بود.. از آقایی.. از ادب.. از حرکات ورزشی عباس میگفتند.. کسی اگر به چشم خود نمیدید.. باور نمیکرد.. این همه #تغییر را..
عباس وارد رختکن شد..
لباسش را تعویض کرد.. و بیرون آمد.. دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با سر به همه.. سلام و علیک میکرد.. کم کم همه سالن را ترک میکردند.. همه لذت برده بودند..
عباس.. به سید که رسید.. گفت
_رخصت سید✋
سید دستش را روی شانه عباس گذاشت
_رخصت باباجان.. احسنت شیرمرد.. خدا حفظت کنه.. مولا پشت و پناهت😊
_مخلصیم استاد.. یاعلی😊✋
به حرمت✨ و انرژی💪 سربندش..😍😇
اخم از روی صورتش.. کم کم کنار رفته بود..
وارد خانه که میشد..
چقدر زهراخانم.. قربان صدقه اش میکرد..😍اسپند دور سرش میچرخاند..
عصای پدرش شده بود..
حسین آقا.. مثل یک پسر که نه.. مثل یک برادر بود برایش..😊
خیلی خوب بود..
که عاطفه و ایمان.. از بودن عباس لذت میبردند.. هم #برادر بود برایشان هم #رفیق..☺️☺️
دوماه از عقد عاطفه و ایمان..
گذشته بود.. و حالا درگیر مراسم عروسی میشدند.. عروسی ای که عمری.. آرزویش😍💞 را داشتند..
مراسم ازدواج عاطفه بود...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وهفت
مراسم ازدواج عاطفه و ایمان بود..
بخوبی و شادی میگذشت..🎊🎉🎈💞 همه شاد بودند.. و مداح مولودی میخواند.. 🎉🎊
عباس درب تالار ایستاده بود..
مجید.. پسرخاله ایمان را دید.. با لبخند به سمتش رفت.. دست دراز کرد.. خوش و بشی کرد..😊
اما مجید.. عباس را.. تحویل نمیگرفت.. با غضب نگاهش میکرد..😏😠
عباس.. یادش به حرکات خودش..
افتاده بود..😓 چطور با #اخلاقش.. همه را از خودش #رانده بود..چقدر رنجاند.. آدم های اطرافش را..
مجید نگاه تند.. و با اخم به عباس کرد.. بدون جوابی رفت..😠
با صدای زنگ تلفن همراهش..📲عباس به خودش آمد.. مادرش بود..
_کجایی مادر😕
_دم در.. چطور.!؟
_بیا در خانوما کارت دارم..😊
_بیام در خانمااااا؟؟؟😐😳
_وا.. مادر کارت دارم😕
_خب همینجا بگید😑
_نمیشه عباس.. بیا کارت دارم😊
علی رغم میل باطنی اش..🤦♂
چشمی گفت.. و گوشی را قطع کرد.. #متین و #سربه_زیر.. به سمت درب ورودی خانم ها میرفت..
لحظه ای مادرش را.. از دور دید..
خوشحال شد..😍 که #محرمی را میدید.. و مجبور نبود انتظار بکشد..
اما به محض.. نزدیک شدن به مادرش.. دختری کنارش رفت.. و گرم صحبت شدند..
عباس همانجا ایستاد..
با گوشی تماسی گرفت.. اما مادرش جواب نمیداد😑
میان ماندن و رفتن مردد شده بود..
که زهراخانم و آن دختر باهم.. به سمتش می آمدند..
عباس سلامی کرد..
و #نگاهش را به زیر انداخت.. دختر جوان.. جواب سلامی #آرام داد..
زهراخانم _ سلام پسرم
و کیسه ای را.. به عباس داد..
_ایشون هانیه خانم.. دوست عاطفه هست.. درضمن.. اینو هم بذار تو ماشین مادر.. دستت درد نکنه😊
لحظه ای نگاه به آن دختر کرد
_خیلی خوش اومدین..
هانیه آرام گفت
_ ممنون
سریع نگاهش را.. به مادر هدیه داد..
و رو به مادر.. مثل #همیشه.. یک دستش را روی #چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام..😊امری نی؟
_نه مادر.. برو بسلامت..😊
خداحافظی ای کرد..
و به سمت ماشین رفت.. زهراخانم و هانیه هم.. وارد قسمت خانم ها شدند..
ساعتی بعد..
باز زهراخانم تماس گرفت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وهشت
ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت..
_جانم مامان😊
_سلام پسرم.. خب چطور بود.؟!😍
_چی چطور بود..؟😟
_عباااس...!!😐
_نمیفهمم مامان.. باور کن🤦♂
_منظورم هانیه بود.. دیدیش...؟؟! چطور بود.؟😊
_هانیه کیه..!؟😐
_عبــــااااااس😐😐😐
عباس پیشانی اش را خاراند.. و گفت
_اهااا... والا راستش ندیدمش😑🤦♂
_وا.. یعنی چی..! تو که نگاهش کردی..!😕
_اره خب.. ولی دقت نکردم.. نمیدونم😅🤦♂
با لحنی که خنده در آن بود.. زهراخانم را به خنده وا داشت..
_الهی بگردم برات عباس.. باشه مادر..😁 نگران نباش.. درستش میکنم😁
_نمیشه بیخیال من بشی..!؟😑🤦♂
زهراخانم محکم جواب داد
_نه😐
_بله... بله..!!😑 ما #نوکرشمام هسیم😅🤦♂
_خدا نگهت داره مادر.. #نوکراهلبیت باشی همیشه😊
از دعای مادرش خوشحال شد.. و با ذوق خداحافظی کرد😍😍
مراسم عروسی خواهرش عاطفه.. تمام شد..
چقدر خانه شان.. ساکت تر شده بود..
یاد شیطنت های..
خواهرانه عاطفه افتاده بود.. 🤠وقتی بدخلق بود.. وقتی درهم و فکری بود..😐🤦♂
هر از گاهی..
که نگاهش به اتاق می افتاد لبخندی میزد..😊
الحمدالله.. که ایمان پسر پاک.. و سر به راهی بود.. #جوهرکار داشت.. دلسوزانه کار میکرد.. #عاقلانه انتخاب کرده بود.. و #عاشقانه زندگی میکردند..
۶ماه.. 🍃📆
از اولین جلسه ای که.. به زورخانه رفته بود.. میگذشت..
✨ #خدا و اهلبیت(ع).. ✨
چنان #عزت و #احترامی.. به عباس داده بودند..
که همه اهل محل.. روی اسمش.. #قسم میخوردند..🌟
کسی #جرات نمیکرد..
به دختران و زنان اهل محل.. چپ نگاه کند.. میدانستند.. #عباس بفهمد.. یا ببیند.. #قیامت میکند..😡👊
همه مردها،..
او را.. چون پسرشان.. دوست میداشتند.. و پسرها.. بجز چند نفری.. حسابی #شیفته.. #مرام و #معرفت عباس.. شده بودند..
به #پیشنهاد سید ایوب بود..
که به کلاس های.. اخلاقی، عرفانی، تربیتی.. میرفت..
اما #تداوم در کلاس ها..
از اراده #خودش بود.. که با ذوق میرفت..😍 و مدام.. در #محاسبه و #مراقبه خودش بود..📝
و چنان #تاثیری..
در رفتار.. اخلاق.. و منش.. عباس گذاشته بود.. که هر غریبه ای را.. #شیفته خود میکرد..
از اهل محل...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_ونه
💠از اهل محل گرفته..
تا کاسب های بازارچه.. از کودکان.. تا ریش سفید ها.. همه برای او.. #احترامی خاص.. قائل بودند..✨🍃
💠وارد زورخانه که میشد..
مرشد.. به #احترام و #ارادتی.. که به او.. پیدا کرده بود.. زنگ را مینواخت..🔔✋
وارد گود که میشد..
همه برای سلامتی اش.. #صلوات میفرستادند..✨ورزشکاران.. بدون اذنش..
ورزش نمیکردند.. از گود که خارج میشد.. رخصت میطلبید..😊
💠مرشد_سلامتی شیرمرد حیدری محله.. عباس آقای گل.. صلوات محمدی پسند بفرست..🌺🔔
مرشد این جمله را..
میگفت.. و عباس.. وسط ورزشکاران می ایستاد.. #باخشوع.. دست #ادب.. به سینه میگذاشت.. و لبخندی دلنشین.. به مرشد میزد..😊 و زیر لب.. با بقیه.. صلوات میفرستاد..
💠تا سید اجازه نمیداد.. از زورخانه خارج نمیشد..👌
پای ثابت گلریزان بود..
🍀یکبار بدهی یک بدهکار.. 🍀یکبار آزادی یک زندانی.. 🍀یکبار تهیه جهیزیه عروسی.. 🍀یکبار جور شدن سرمایه برای درامد جوانی..
💠 با رفقایش...
چنان رفاقتی داشت..که کافی بود.. عباس لب تر کند.. با جان و دل.. هرچه میخواست.. انجام میدادند..😊😍☺️😇😊☺️ غیر فرهاد.. بقیه از او کوچکتر بودند..
💠#احترام_بزرگتر از خودش را داشت و روی حرفش حرف نمیزد..
#حرمت_کوچکتر را داشت.. و مراقب بود دل کسی را نشکند..
زهراخانم و عاطفه...😊😍
بفکر آینده او بودند..هر دختری را.. که زهراخانم یا عاطفه درنظر داشتند..
به هر طریقی.. سعی میکردند.. که عباس آنها را ببیند.. اما فایده ای نداشت..😕😑
کم نبودند در محله..
دختران #محجوب.. اما دل عباس را..♥️درگیر خود نمیکرد..
عباس_ جان من..!! بیخیال من مامان.. 😑🤦♂
زهراخانم فقط لبخند میزد..😊
و باز هربار.. به بهانه ای.. پسرش را.. برای کاری میفرستاد.. که دختر مورد نظرش را ببیند..
🔒اما قفل دل عباس داستان ما بازشدنی
نبود..🔒✋
هانیه دوست عاطفه..
سمانه دختر آقای مسعودی.. همسایه ته کوچه.. و ده ها دختر دیگر.. که مادر و خواهرش.. برای او درنظر میگرفتند.. اما فایده ای نداشت..
مدتی بود...
که همسر سید ایوب(ساراخانم).. احوال خوشی نداشت..
زهراخانم..
همین امر را بهانه کرد.. دیداری تازه کند..
گوشی تلفن☎️ را برداشت.. تا به حسین آقا و عاطفه.. خبر دهد.. که زمانی را.. همه باهم.. برای عیادت ساراخانم.. به خانه سید بروند..
قرار بر این شد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی
قرار بر این شد..
بعد از نماز.. از راه مسجد.. نیمساعتی را برای عیادت بروند..
شنبه بود..
و زورخانه تعطیل.. زهراخانم.. همه چیز را دقیق سنجید.. عاطفه و ایمان هم.. به مسجد آمده بودند.. تا باهم به عیادت بروند..
حسین اقا.. زودتر مغازه را تعطیل کرد..
عباس_ حالا چرا به این زودی..!! 😟
_خانم سید ناخوش احواله.. میخوایم با مادرت و عاطفه بریم عیادتش.. 😊
_من دیگه بیام چکار.. شما برید دیگه!😕
_عاطفه و ایمان هم هستن.. درضمن سید حق بگردنت داره بابا.. خوبیت نداره نیای😊
_چش.. رو جف چشام.. ☺️اقا ما تسلیم.. 😁✋
حسین اقا...
با همسر، دختر، داماد و پسرش.. همراه با سید.. به خانه سیدایوب رسیدند..
سید با کلید در را باز کرد..
یاالله بلندی گفت.. تا اهل خانه بدانند.. مرد خانه.. چند نامحرم به همراه دارد..
بعد از راهرو ورودی..
وارد حیاطی قدیمی و باصفا🌸🍃شدند..
گوشه حیاط.. فرشی رنگ و رو رفته ای.. پهن بود.. و چند پشتی به دیوار تکیه داده بودند..
روی میزی کوچک.. سماور، ☕️ظرف میوه،🍏🍇 استکان ها و بشقاب ها.. گذاشته شده بود..
مشخص بود..
که این جایگاه.. به انتظار مهمانان بوده است..
سیدایوب بلند گفت
_ صاحبخونه..!!! نیستی..؟!😁مهمون هات رو آوردم..😊😁
ساراخانم ارام ارام.. دست به دیوار میگرفت.. و به همراه دخترش فاطمه.. به استقبال میهمانان آمدند..
ساراخانم رو به میهمانان گفت
_ سلام خیلی خوش امدید..😊بفرمایید چرا ایستادید.. بفرمایید خواهش میکنم.. 😊
زهراخانم و عاطفه بطرف ساراخانم و فاطمه رفتند..با روبوسی و خوش رویی احوالپرسی کردند..
سید ایوب تعارفی کرد..
و همه نشستند.. ساراخانم روی صندلی نشست.. کمردرد و پادردش.. باعث شده بود.. نتواند روی زمین کنار میهمانان بنشیند..
فاطمه پایین پای مادر.. و کنار عاطفه و زهراخانم نشست..
حسین اقا، ایمان و درنهایت عباس...
سید ایوب پذیرایی میکرد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #شصت سرم رو گذاشتم روي دستش... گفت:
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #شصت_ویک
از غسالخونه گذاشتنش تو ي آمبولانس...
دلم پر می زد...
اگه این لحظه رو از دست می دادم دیگه نمی تونستم باهاش خلوت کنم...😣😭
با علی و هدي و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم....
سالها آرزو داشتم سرم رو بذارم روی سینش،...
روي قلبش که آرامش بگیرم،...
ولی ترکش ها مانع بود....
اون روز هم نذاشتن،..
چون کالبد شکافی شده بود....
صورتش رو باز کردم....
روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودن...
گفتم:
_"این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته اومدي؟ من دلم می خواد چشماتو ببینم "
#مهراافتاد...
#دوطرف_صورتش_وچشماش_بازشد....
هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم.... علی و هدي هم حرف میزدن...
گفتم:
_"راحت شدي. حالا آروم بخواب "😭
چشماشو بستم و بوسیدم...
مهر ها رو گذاشتم و کفن رو بستم...
دم قبر هم نمی تونستم نزدیک برم...
سفارش کردم توي قبر رو ببینن،..
زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشه....
بعد از مراسم،..
خلوت که شد رفتم جلو....
گلا رو زدم کنار...
و خوابیدم روي قبرش....
همون آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت....😭😣
بعد از چند روز بی خوابی،...
دو ساعت همون جا خوابم برد....
تا چهلم،..
هر روز می رفتم سر خاك....
سنگ قبر رو که انداختن، دیگه #فاصله رو حس کردم....
رفتم کنار پنجره....
عکس منوچهر را روي حجله دیدم.
تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود.
زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزي بودم اما حالا نه....
گفتم:
_"یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید باهم می رفتیم ...."
گریه امانم نداد....😭😩
دلم میخواست بدوم....
جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزنم....
این چند روزه...
اسم منوچهر عقده شده بود توي گلویم...
دویدم بالاي پشت بام....
نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم،...😭😩😫😭
آنقدر که سبک شدم ....
تا چهلم نمی فهمیدم...
چی به سرم اومده...
انگار توي خلأ بودم...
نه کسی رو میدیدم،...
نه چیزی میشنیدم...
#روزاي_سخت_تر بعد از اون بود....
نه بهشت زهرا و نه خواب ها ارومم میکرد....
یه شب بالاي پشت بوم نشستم...
و هر چی حرف روي دلم تلنبار شده بود زدم...
دیدم یه کبوتر سفید🕊 اومد وکنارم نشست...
عصبانی شدم.😠
داد زدم:
_"منوچهر خان، من دارم با تو حرف می زنم، اونوقت این کبوتر و می فرستی؟ "
اومدم پایین....
تا چند روز نمیتونستم بالا برم....
کبوتر گوشه ي قفس مونده بود و نمیرفت....
علی آوردش پایین....
هر کاري کردم نتونستم نوازشش کنم...
#میادپیشمون...
گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه....
بوي تنش میپیچه توي خونه...
بچه ها هم حس میکنن...
سلام میکنه و می شنویم....
میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه....
اونجا تنهاست و من این جا...
تا منوچهر بود،....
#ته_غم رو ندیده بودم. حالا #شادی رو نمیفهمم....
این همه چیز توی دنیا اختراع شده،....
#اماهیچ_اکسیري_براي_دلتنگی_نیست...
"پایان"
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #شصت_ویک از غسالخونه گذاشتنش تو ي آمبو
🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است.
ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است
روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.
یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
رمان خوب بود؟
حرفی داشتید با گوش جان میشنویم.
پیشنهاد رمان اگر دارید حتما بگید😊
ناشناس↯↻
www.6w9.ir/msg/8124567
[جواب ناشناس ها↯]
@nashenas12