eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🖤🥀🖤🥀 🖤🥀🖤🥀 🥀🖤🥀 🖤🥀 🥀🖤مَادر آخرین دُعا را هم‌ کرد ... إلهی وَ سَیِّدی بِحَقِّ گریه های حَسَنْ و حُسَینَم ...💔 در فراقم از گناهان شیعیانم در گُذر ...💔 🏴 شهادت زهرا سلام الله علیها تسلیت🥀 🏴 🖤🥀🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت 110 از جیبش چیزی در می آورد وروی میز می گذارد.. مشتش بسته است... و نمیدانم چه چیزی در دست دارد _ ببخشید که این حرفو میزنم خانم منتظری.. ولی نسترن محمد شهید نکرد یعنی چی؟ مشتش را باز میکند... دو مرمی گلوله است... می گوید: _ اینا فقط دو تا از گلوله هایی است.. که از بدن محمد خدابیامرز بیرون اوردند... سرم گیج میرود... یعنی این دو گلوله برادر من را پاره پاره کرد و داخلش رفتند.. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 
❌ بدون شرکت در کنکور سراسری فوق لیسانس بگیرید❗️❗️ 🔰به صورت غیر حضوری 🔰بدون محدودیت سنی 🔰بدون توجه به رشته کارشناسی 🔰ارائه مدرک معتبر 📌 جهت دریافت اطلاعات بیشتر و مشاوره رایگان روی لینک زیر کلیک کنید 👇🏽👇🏽 https://zil.ink/faragir106 📍 یا عدد 🔹12020 🔹 را به شماره 10008785 ارسال نمایید . 📚 سریع تر اقدام نمایید ⏳
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌺 🌷 مرحوم حاج اسماعیل دولابی 🔹دنیا لهو و لعب و بازی است، آن را بازی بدان و خوب بازی کن و از آن لذّت ببر تا خستگی‌ات در رود و در امر آخرت شاداب و سر حال باشی و بتوانی رشد کنی. 🔹 دو گروه ضرر کردند؛ یک گروه که دنیا را جدّی گرفتند و دائم حرص و غصّه خوردند و ظلم کردند و جِر زدند، که در نتیجه هم دنیایشان تلخ و مشقّت‎بار شد و هم آخرتشان را که نقطه‎ی مقابل دنیاست به بازی گرفتند. 🔹 گروه دوم هم که تارک دنیا شدند و در بازی شرکت نکردند و چون خستگیشان را در بازی برطرف نکردند، در امر آخرت هم چندان رشدی نکردند و بهره‎ای نبردند. 🔹 آداب شرع، مقرّرات بازی دنیاست. وقتی خوب و با شادی بازی کردی، نماز و عبادتت هم قشنگ و زیبا می‎شود. 🔹مرتّب به خود بگویید کارهای دنیا درست می‎شود. آن را شوخی و بازی بگیرید؛ امّا خوب بازی کنید. اِنَّمَا الحَیوةُ الدُّنیا لَعِبٌ: زندگی دنیا منحصراً بازی است. 📚 مصباح الهدی - تألیف استاد مهدی طیّب
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 به یکی از مرمی ها اشاره میکند: _این تیر اسلحه یوزی هست. حتما یه چیزایی دربارهش میدونید. مردهای مسلحی که به خونه حمله کردن از این سلاح استفاده میکردن و اکثرا هم عضو داعش بودن. به مرمی دیگر اشاره میکند و میگوید: _این یکی تیر زیگزائور هست؛ سلاحی که نسترن داشت. فقط دوتا تیر زیگزائور توی بدن محمد بود؛ یکی به سرش و یکی هم به سینهش خورده بود. اما طبق گزارش پزشکی قانونی، هیچکدوم این تیرها باعث شهادت محمد نشده بود و محمد زودتر به شهادت رسیده بود. ستاره اینا رو فقط برای تخلیه کردن خشمش زد. بدن محمد پر از تیر اسلحه یوزی بود. آقا سجاد خودش میفهد دارد مقابل چی کسی حرف میزند؟ سرم گیج می رود.. با یاد آوری اینکه نسترن میخواست بهم شلیک کنه ولی خشابش تموم شده بود، پرسیدم: _اما نسترن میخواست بهم شلیک کنه، ولی خشابش تموم شد و نتونست. پس غیر اینجا کجا تیراندازی کرده که خشابش تموم شده؟ _با بررسیهایی که ما داشتیم، خواست خدا بوده که سلاح نسترن فرسوده باشه و قبل از شلیک به شما گیر کنه. زیگزائور کال همینطوره، گاهی گیر میکنه. اگر آن سالح گیر نمیکرد، من هم الان پیش نساء و محمد بودم. چرا زنده مانده ام؟ دیگر نمیتوانم حرفهای آقا سجاد را تحمل کنم. اقا سجاد هم متوجه میشود که اذیتم کرده است و بلند میشود: _ببخشید، نمیخواستم ناراحتتون کنم. با اجازتون، من برم. مرمیها را روی میز میگذارد و میخواهد برود.. که می گویم: _من میخوام نسترن و ببینم... کمی برمی گردد و می گوید: _فعلا که ممنوع الملاقاتن... باید مراحل بازجوییشون کامل بشه... حتی نگذاشت جوابش را بدهم ورفت... مرمی های کامیون را در دستم می فشرم...سحر می گوید: _می دونم ناراحتت کرد. اما اقتضای کار ماست که رک باشیم. درضمن، روی تو جور دیگه ای حساب کردیم. تو ثابت کردی قوی هستی. دوست دارم بگویم انقدر قوی نیستم که یک نفر بنشیند و راحت بگوید برادرم چطور شهید شده است. من همیشه با محمد قوی بودم... برادری که همیشه پشتم بود شاید هم باید به اقا سجاد حق داد. مامورهایی مثل اقا سجاد، اگر بخواهند احساسی باشند کار از دستشان درمیرود. _نگران نباش... من بهشون میگم که یه وقت ملاقات باهاش بزاره... مرمی ها را در دستم می فشرم... سردند... خیلی سرد... ولی حتما وقتی داشتند پوست و گوشت محمد من را می شکافتند، داغ بودند... اب کردندو جلو رفتند... خیره به مرمی ها، اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد... سرم گیج میرود... سرم را روی میز گذاشتم... سحر دستم را می گیرد و می بوسد: _می دونم خیلی سخته.. امیدوارم خدا کمکت کنه تا باهاش کنار بیای... غم خیلی سخته... الان به این فکر کن که آقا محمد جای بدی نیست... میدانم جای بدی نیست... بهترین جای دنیاست.. من الان به محمد نیاز دارم... برادری که همیشه پشتم بود... هیچ کس به اندازه محمد من را نمی شناخت... حتی مامان دوست دارم خودم با نسترن صحبت کنم... سرم را از روی میز برمی دارم و میگویم: _میگم... تو خودت برای بازجویی نسترن میری؟ _فکر کنم خودم برم.. چطور؟ _اگه خواستی بری بازجویی نسترن، یه کاری کن منم باهات بیام... میخوام هنه ی اتفاقات و از زبون خودش بشنوم _ببینم چی میشه!! میخواهد برود که صدایش میزنم: _میشه یه مسکن برام بیاری؟ _چرا؟! _تمام بدنم درد میکنه... _بلند شو بریم بیمارستان... دستش را می کشم و می گویم: _نه خوبم... بزار خاکسپاری محمدو شرکت کنم بعد... فقط برام یه مسکن بیار با تردید سری تکان می دهد و میرود ....... علی و کمیل پیش هم بودند و خیالم راحت بود... از سحر پرسیدم که خانواده ام فهمیدن؟!.. که جواب داد... قراره علی و کمیل اروم اروم بهشون بگن دلم برای مادرم سوخت... بالاخره سحر با کلی اصرار تونست، اجازه اینو بگیره که منم توی بازجویی حضور داشته باشم... گفت که کارشناس پرونده قبول کرده البته خودش میگفت بازجویی اول خیلی مهمه... بخاطر همین قرار شد بیست دقیقه اول بازجویی را، صداشون و بشنوم... بعدش وارد اتاق بشم... با سحر به سمت ونی رفتیم... تقریبا نیم ساعت در راهیم تا در حیاط یک خانه از ون پیاده می شویم... فکر کنم از ان خانه هایی است که بهش میگن خانه مامان بزرگ قبل از ورود خانمی بازرسی بدنی ام می کند... و وارد می شویم... سحر استرس دارد و مدام با دست هایش چادرش را چنگ میزند... و زیر لب چیزی می خواند.. _چی شده؟ چرا انقدر استرس داری؟ سرش را به طرفم می چرخاند و نگاهی به صورتم میکند... بعد از کمی مکث جواب میدهد: _هیچوقت تاحالا بازجویی اول و انجام نداده بودم... این اولین بارمه.. بازجویی اول خیلی مهمه... اگه یه چیزی را اشتباه بگم.. روند پرونده عوض میشه
دست های چنگ شده زیر چادرش را می گیرم و می گویم: _نگران نباش... به خودت مسلطت باش... من مطمئنم که تو میتونی لبخند کم جونی میزند.. به یک سالن می رسیم و آقا سجاد را می بینم که کنار در اتاقی وایساده.. سر به زیر سلامی میکنیم.. پرونده ای به سمت سحر می گیرد و می گوید: _خانم صادقی شما وارد بشید... خانم منتظری شما هم دنبال من بیاین... اروم چشمی می گویم.. سحر هنوز هم استرس دارد و زیر لب آیت الکرسی می خواند.. با چشمانم بهش اطمینان میدهم و بعد هم پست سر آقا سجاد وارد اتاق پر از سیستم می شوم.. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
.🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 اقا سجاد کنار مردی می ایستد که چشمش به کامیپوتر است و گوشش به هدفون... از توی صفحه کامپیوتر زنی را می بینم که روی صندلی نشسته و تقریبا عصبانی ست... نسترن است... اقا سجاد هدفونی روی گوشش می گذارد بعد از یک دقیقه سحر وارد اتاق بازجویی می شودو روی صندلی مقابل نسترن می نشیند.. من هم میخواستم صدارا بشنوم، بخاطر همین می گویم: _ببخشید... من هم میخوام صدا را بشنوم اقا سجاد میفهمد و از توی کشوی میز هدفونی بیرون می اورد و به کامیتوتر وصل میکند و به من میدهد.. تشکری کردم و ان را گرفتم و روی گوش هایم گذاشتم و سر و پا گوش شدم... صدای سحر را شنیدم: _نسترن فتحی... متولد پاریس.. بیست و پنج ساله... تا ده سالگیت پاریس بودی و بعدش تبعیت ایرانی گرفتی و اومدی ایران... مادر و پدرت اصالتا ایرانی بودن... دارای دو خواهر و یک برادر... نازنین، نیلوفر و نیما که البته برادرت و از پرورشگاه اوردن و برادر واقعیت نیست.. درسته؟ نسترن متولد پاریس بوده؟ از اینجا هم متوجه عصبانیتش می شوم سحر ادامه میدهد: _از همون بچگیت... تمام راه و روش های یهودی را و از پدر و مادرت یاد گرفتی... برادرت نیما، سال هشتاد و هشت توی جریان های اشوب انتخابات و دانشگاه.. دستگیر شده... تاالان هم که اطلاع داریم عضو سازمان مجاهدین خلقه.. اقا سجاد اشاره کرد که داخل بشم.. هدفون و از روی گوشام برداشتم و با راهنمایی خانمی وارد اتاق شدم.. با صدای در اتاق هر دو متوجه ام شدن و سرشون و به طرفم چرخوندند.. نسترن با دیدنم جا خورد... اما بخاطر اینکه خودش و نبازه یه لبخند مسخره روی لبهاش نشوند روی صندلی کنار سحر می نشینم.... سحر اشاره ای به من میکند و می گوید: _ایشون و که میشناسی؟... نسترن با یه پوزخند مسخره آمیز نگاهم می کند و می گوید: _بله مگه میشه ایشون و نشناسم... همه ی این بدبختیا از ایشون و برادر گور به گور شدش بلند میشه... یعنی کارد میزدی خونم در نمی امد... _ به من میخوای توهین کن... ولی چرا به برادرم توهین می کنی؟! سحر دستش و روی دستم گذاشت و با این کارش آرامش و به من داد... _خب... شما لطف کن به سوالای من جواب بده.. _سوال اول... شما کربلا چی کار میکردی؟ نسترن دست هاش و زیر بغلش گره کرد و سرش و به صندلی تکیه داد و گفت: _وقتی خودتون میدونید... واسه چی می پرسید؟ سحر جدی و محکم گفت: _جواب منو بده... پوفی کرد و جواب داد: _معلومه... دنبال محمد... _چرا؟ دست هاش و روی میز گذاشت و رو به من و سحر خم شد: _میخواستم بکشمش! و بعد صدای خنده اش تمام اتاق را در برگرفت... _سوال دوم... مگه به اقا محمد ابراز علاقه نکردی؟... پس چرا کشتیش؟ _معلومه... وقتی دیدم بدردم نمیخوره کشتمش... من فقط وقتم و صرف اون بی مصرف کردم وقتی تاریخ مصرفش تموم شد کشتمش _درست حرف بزن!! _من حرفی ندارم... _چرا توی عراق... سر کیف زهرا رفتی و کیفش و گشتی؟ نسترن با این سوال به وضوح جا خورد... انتظار شنیدنش و نداشت... واقعا اون زنی که توی خواب و بیداری دیده بودمش، نسترن بود؟! _چیشد؟چرا حرف نمی زنی؟ نسترن خودشو نباخت و پنهان کرد: _من نبودم... اشتباه می کنید.... _باشه ما اشتباه می کنیم و بعد گوشی اش را باز کرد و عکسی نشان داد که شاهد این قضیه بود... به زنی که داشت کیف من و زیر رو می کرد، اشاره کرد: _این منم؟ نسترن با دیدن عکس، رنگش پرید _ببین... بهتره که حرف بزنی... ما تمام اون وقت هایی که می رفتی دن در خونه اقا محمد و ابرازه علاقه می کردی و تا وقت هایی که می رفتی پاریس و تا وقت هایی که قاچاقی از کشور خارج می کردی... و تا وقتی که یه خیریه زدی و تمام کار های خیریه... و همینطور خروج شما از مرز ایران به عراق.... همه ی این وقت ها... ما شمارا زیر نظر داشتین... دقیق دقیق... مثل اینکه تو اینجا را با پاریس و افغانستان اشتباه گرفتی... اینجا ایرانه... ایییران صورت نسترن از فرط عصبانیت سرخ شده بود... با تمام شدن حرف های سحر بلند شد و بهم حمله کرد و جیغ زد: _همش تقصیر تو و داداشته... احمقا... بیشعورا خودم و از دستش جدا کردم: _همه ی این بلا هایی که سرت میاد تقصیر خودته... تقصیر من و برادرم ننداز سحر اشاره کرد که بریم بیرون 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
.🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 از اتاق که اومدیم بیرون... سحر گفت: _نگران نباش... توی بازجویی اول متهم چون عصبانیه زیاد حرفی نمیزنه سری تکون دادم... ...... قبلا اگر تشییع شهیدی میرفتیم، حتما چفیه ام را می بردم تا به تابوت شهید متبرک کنم که هیچ وقت هم نمیتوانستم... اما الان فقط چادر وروسری ام را همراه دارم تا متبرک کنم.. نزدیک بهشت زهرا (س) که میرسیم، از ماشین پیاده میشوم ونگاهی به امبولانسی می اندازم که چند پاسدار زیر تابوت محمد، وچند زن زیر تابوت نساء را گرفته اند.. روی هرکدام ازتابوت ها یک پرچم ایران کشیده اند ورویش علاوه بر اسم گمنامی اشان، تنها یک جمله نوشته اند «لبیک یا حسین» ارام دست مادر را میگیرم وارام ارام باهم پشت تابوت حرکت میکنیم... به مامان نگاهی می اندازم... از وقتی که علی و کمیل خبر شهادت محمد را داده بودند، هیچ حرفی نزده است... فقط تنها موهایش بیشتر سفید شده است... پدر اما، در خلوتش پنهانی گریه میکرد... اما شبی دیدم که مادر هم پنهانی گریه می کند به هیچ نگفتیم محمد چگونه شهید شد... به غیر از پدر، کسی از شهادت واقعی محمد خبر نداشت حتی مادر ... به مادر هم گفتند که محمد در بمب گذاری سامرا شهید شده است واو هیچ حرفی نزد.. ریحانه و مائده وسارا هم از شهادت واقعی اش خبر نداشتند... الان هم در پشت سرمان می ایند... چند نفر پاسدار که کمیل جزو آنان است زیر تاریخ محمد را گرفتند و تکبیر گویان را به سمت جایگاه ابدی است می برند... چه زود برادرم بالای دست ها رفت.. تعداد تشییع کنندگان به سی نفر هم نمی رسد... من و مادر و پدر... علی و کمیل... سارا و مائده و ریحانه... سحر هم جزو زنانی ست که تابوت نساء را گرفته اند.. صدای گریه ها و زجه های مادر نساء قلبم را می سوزاند... کاش مادرش من را نبیند... اصلا تاب دیدنش را ندارم.. برخلاف مادر نساء، مادر ساکت است... تنها نگاهش به تابوت محمد است.. مزارشان جایی اخر بهشت زهراست... بالاخره تابوت محمد را زمین می گذارند.... با مادر جلو می رویم... راه را برایمان باز میکنند و کنار می روند...انگار فهمیده اند که مادر و خواهر شهیدیم...این دو نسبت همیشه درد بیشتری را تحمل می کنند... من اولین کسی هستم که می نشینم.. نشستن که نه... با زانو می افتم.. کسی مانعم نمی شود مادر نساء خفه زجه می زند: «دخترم...دخترم رفت... ای وای!» پدر نساء اما ساکت است و تنها نگاهش به داخل گودی قبر است... حتما دارد فکر می کند که این قبر برای دردانه دخترش کوچک نیست.. نساء خواهری نداشت و تنها یک برادر داشت... برادرش هم کنار پدرش سر به زیر ایستاده... نگاهم را به سمت محمد میچرخانم... طاقت نگاه کردنشان را ندارم... من با بغضی که در گلویم چنگ می اندازد با بهت به تابوتش نگاه می کنم... دلم میخواهد این لحظات آخر بیشتر باهاش حرف بزنم... اما لال شدم... نفیسه خانم کنارم می نشیند و می گوید: _زهرا جان... گریه کن عزیزم... گریه کن.. اینجوری دق می کنی... گریه کن عزیزم! و بعد اشکی از کنار چشمش لیز می خورد... نمیتوانم... هنوز گیجم... هنوز در بهتم.. با اینکه خودم پیکر غرق در خونش را دیدم... خودم صدای گلوله هایی که به تنش می خورد را شنیدم... خودم دستانش را کنار بدنش قرار دادم... خودم موهای خرمایی اش را مرتب کردم... جلوی خودم پارچه سفید را رویش کشیدند... اما باز هم باور نکردم محمد شهید شده است... محمد زنده است... مادر روبه رویم نشسته... و فقط نگاهش به تابوت است.. به چی نگاه می کنی مامان؟... خداراشکر که صحنه ای که من دیدم را ندیدی سارا و ریحانه کنارم نشسته اند... مائده هم کنار مادر.. حرفی نمیزنم... لالم.. این تشییع آنقدر خلوت است که لازم نشده دور مزار داربست بزنند تا خانواده شهید با او وداع کنند.... امروز بهشت زهرا خیلی خلوت است.. خلوت تر از روز های قبل... بمیرم برای برادرم... چه تشییع خلوتی... اصلا فیلم برداری نیست تا از این صحنه ها فیلم بگیرد... این تشییع اصلا به تشییع بقیه شهدا شبیه نیست... مگر برادرم شهید گمنام نیست... مگر نه اینکه برای شهدای گمنام مراسم و تشییع بزرگی می گیرند... مگر نه اینکه با تشییع سیلی از مردم همراه است... پس چرا الان اینجا آنقدر خلوت است... نه اسمی از برادرم مانده... نه داستانی در کتابان... سینه ام سنگین شده و قلبم تیر می کشد... بس که بغض و ناله و دردم را درون دلم مخفی کرده ام 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
.🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 صدای کسی را می شنوم که بدون بلندگو برایمان مداحی می کند: _نمی شه باورم که وقته رفتنه/تمام این سفر بارش روی دوش منه... بخون... بخون تا شاید کمی گریه کنم... بخون تا بفهمم حضرت زینب چی کشیده... اخ بمیرم برای حضرت زینب... تمام محارمش و توی نصف روز از دست داد... تابحال خواهر و مادر های زیادی برادر و یا پسرشون شهید شده... ولی این فرق داره... محمد جلوی چشمم شهید شد... مثل حضرت زینب مردم کمی که وایساده اند با صدای مداح گریه می کنند... اما من چرا نمی توانم گریه کنم... اشک هایم بند آمده... خیره ام به محمد.. می ترسم گریه مانع دیدنش در این لحظات آخر شود... نفیسه خانم مواظب من است ابی به صورتم می پاشد و می گوید: _گریه کن عزیزم... گریه کن... دق می کنی و بعد خودش گریه می کند هیچ واکنشی نشون نمی دهم.... وقتی پدر و کمیل میخواهند محمد و توی قبر بگذارند، دستانم را دور کفنش حلقه می کنم و نمی گذارم ببرنش... صدای گریه بلند می شود.... مادر با این حرکت من انگار از بهت بیرون می اید و گریه اش در می آید... کمیل میخواهد دستم را از دور کفن باز کند که باز دستانم را سفت دور کفن حلقه می کنم.. _کجا میخوای بری؟../چرا من و نمی بری.../ حسین این دم اخری.../چقدر شبیه مادری.. قرارمون چی شد؟!... که بی قرار هم باشیم.. کمیل دستانم را جدا می کند و تا بخواهم کاری انجام دهند... با پدر محمد را درون جایگاه ابدی اش می گذارند... این قبر کوچک و تاریک برایش تنگ نیست... پدر داخل قبر رفته و کمی تربت خاک کربلا را روی محمد می ریزد و اشکانش جاری می شود... خودم را جلو می کشم و به داخل قبر نگاه می کنم..... ریحانه و سارا شانه هایم را می گیرند و نمی گذارند جلوتر بروم... دلم میخواهد از ته دل جیغ بکشم ولی نمیتوانم... احساس خفگی می کنم... علی کنارم می ایستد... لرزش شانه هایش به وضوح پیداست... خاک هارا روی کفنش می ریزند... نه نریزید... میخواهم التماس کنم ولی نمیتوانم... مثل نوزاد تازه متولد شده نمیتوانم حرف بزنم.. دست و پا می زنم..به دور و بر نگاه می کنم..... نگاه ملتمسانه ام را به سارا و ریحانه می دوزم... میخواهم بگویم: _نریزید.. روی برادرم خاک نریزید... اما نمیتوانم.. ریحانه و سارا نگرانم شده اند... همین که آخرین سنگ لحد را رویش می گذارند... تمام امیدم می رود... و چشمانم سیاهی می رود و از پشت سر می افتم... 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
.🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 همونکه خواستم برم تا ابی بیارم... چشمم به زهرا افتاد که بیهوش روی دست های نفیسه خانم و دوستاش بود... ای وای... حتما خیلی بهش فشار اومده... سریع به سمتش رفتم... _چی شده؟ مائده خانم با گریه گفت: _از حال رفت.... همه چیو توی خودش ریخت... اخرش اینطوری شد... نفیسه خانم مدام به صورتش آب می پاشیدو صدایش می زد: _زهرا جان عزیزم... _اینطوری نمی شه نفیسه خانم... زهرا چند روزه حتی لب به غذا نزده... گریه هم نکرده... باید ببریمش بیمارستان... علی کنارم اومد و با دیدن زهرا نگران گفت: _وای چی شده؟ دستی داخل موهام کشیدم و کلافه گفتم: _از حال رفته... باید ببریمش بیمارستان... لبش را گاز گرفت و زیر لب جوری که کسی نشنوه گفت: _باید بیشتر مراقب زهرا باشم.. محمد زهرا را به من سپرده اروم گفت ولی من شنیدم... با کمک علی زهرا را به سمت ماشینم بردم... همین که علی خواست بشینه گفتم: _نه علی... تو همینجا باش پیش عمه.. الان حالش خوب نیست.. سری تکون داد و نگاهی به زهرا کرد و رفت مائده و سارا و ریحانه خانم خواستن بیان که گفتم: _شما همینجا باشین... نمیخواد زحمت بکشید مائده خانم اما مصمم گفت: _من میرم... شما بمونین همینجا... نگرتن نباشید... هر اتفاقی افتاد بهتون خبر میدم که اونها سری تکون دادند.. بالاخره مائده خانم نشست و حر کت کردم... نگران زهرا بودم و سریع می روندم... مائده خانم، سر زهرا را روی زانوهاش گذاشته بود و صداش میزد... حالم خوب نبود.. اون از شهادت محمد.... اونم از وضعیت زهرا.. به بیمارستان که رسیدیم، سریع پیاده شدم و به سمت اورژانس رفتم و پرستار و صدا زدم تا بیاد زهرا را ببره... دو پرستار با برانکارد اومدند و زهرا را روش گذاشتند... من و مائده خانم هم پشت سرشون می رفتیم... وارد بخش شد... که وایسادیم... خدایا خودت کمک کن... مائده خانم روی صندلی نشست و قرانش و از توی کیفش در آورد و شروع به خوندن کرد.. صداش ارامش داشت... حس کردم حالم بهتر شده... یه احساس خاصی داشتم... سرم و به دیوار تکیه دادم.. توی دلم غوقا بود... نمیدونستم چه حسی دارم.. سعی کردم احساسم و از خودم دور کنم... علی زنگ زد و نگران زهرا بود... بهش گفتم که توی بخشه همینکه که دکتر از بخش ای سی یو خارج شد.. سریع بلند شدیم و به سمتش رفتیم: _حالش چطوره خانم دکتر؟ نگاهی به ما کرد و گفت: _شما چه نسبتی با بیمار دارید؟ _من برادرش هستم _اقای منتظری... مثل اینکه ضربات زیادی به صورت و قفسه سینه ی خواهرتون وارد شده... این باعث شده که دنده شون ترک برداره... _ای وای... _اقای منتظری خواهرتون مریضی خاصی که ندارند؟ _نه... ولی قلبشون یکم بیماره... که ارثیه... و اینکه اصلا استرس برای معده شون خوب نیست... معده شون حساسه... خواهرم بخاطر فوت برادرم چند روزه که چیزی هم نخورده... حتی گریه هم نکرده.. _بله خوب شد که گفتین... الان دوباره میرم پیششون... یه آرام بخش بهش زدم... _دستتون درد نکنه.... فقط میشه ببینمش؟ _بله... ولی خیلی کوتاه... نیاز به آرامش دارند... با رفتن دکتر، سر به زیر رو به مائده خانم گفتم: _اگه شما میخواین زهرا را ببینید بفرمایید سر به زیر جواب داد: _بله خیلی ممنون.. و بعد به سمت ای سی یو رفت با رفتنش قلبم کمی اروم شد.. روی صندلی نشستم.... *در مورد کمیل توضیح میدم ان شالله... ولی نظر شما چیه؟... نظر بدید... قسمت های پایانیه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
هدایت شده از 
جاریاتون از کانالم خرید میکن😂 همه لباس هام رو میدم ۳۴ تومن 😐 🙌🏻 🙌🏻 ولی خداروشکر مشتریام همش میگن قیمتام تر از همه جاست 😍 ❤️😇👆🏻خوش حال میشم مارو همراهی کنید 👏🏻😇❤️ 😃قیمت.رقابتی‌به خاطر بی‌واسطه بودن ⛔️👆رونمایی بیش از ۱۰۰ مدل و نیمه مجلسی و اسپرت با بهترین کیفیت https://eitaa.com/joinchat/2526150668C0c68cf0cd1 ╰━━━⊰🍃🌸🍃⊱━━━╯
قیمتهاشون عالیه😍👆 حتما سر بزنید خودم کلی خرید کردم😍
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 نگران زهرا بودم... حرفهایی که محمد قبل از شهادتش گفته بود در ذهنم جان گرفت «علی خیلی مواظب زهرا باش... من میرم... موندنی نیستم... ولی تو هستی باید مواظب زهرا باشی... همه جا پشتش باش...» تقریبا مراسم تمام شده بود و فقط مامان بالای سر محمد بود... اروم کنارش نشستم و گفتم: _مامان جان.. بلند شو بریم... حالت خوب نیست.. جوابی نداد... تا خواستم بلند بشم، گفت: _علی؟ _بله مامان _زهرا حالش خوبه؟ کجاست؟ _حالش خوبه... فشارش افتاده... بیمارستانه _من و ببر پیشش _الان میاد خونه... مامان جان حرفی نزد... بابا با صورتی که بعد از شهادت محمد شکسته تر شده بود، پیش مامان رفت... خواستم برم سوار ماشین بشم و برم بیمارستان، که ریحانه و سارا خانم پیشم اومدند و گفتند: _ببخشید علی آقا.... حال زهرا چطوره؟ _حالش خوبه... نگران نباشید... من میخوام برم بیمارستان... اگه میخواین که شمارا هم ببرم _بله اگه امکان داره.. خیلی ممنون _خواهش می کنم بفرمایید سوار شدن و حرکت کردم.. اما صداشون میومد: _ریحانه... نگران زهرام خیلی حالش بد بود بمیرم و بعد اروم گریه کرد _سارا!!... زهرا تو رو با این حالش ببینه که بدتر میشه... اروم باش وقتی به بیمارستان رسیدیم پیاده شدیم... به کمیل نگفته بودم که میخوایم بیایم وارد راهرو شدیم... کمیل و مائده خانم و دیدم که روی صندلی نشسته بودند مائده خانم که در حال قران خوندن بود، با دیدن ما بلند شدو سلامی کرد _حالش چطوره مائده؟ _خوبه... همین الان رفتم پیشش _منم میخوام برم کمیل جلو اومدو گفت: _شما بفرمایین برین... من بعد از شما میرم... فقط دکتر تاکید کردند که سریع _بله چشم و بعد داخل رفتند... کنار کمیل نشستم... احساس کردم رنگش یکم پریده _حالت خوبه کمیل؟ _اره خوبم! _مطمئنی؟ _اره بلند شدم و از اب سرد کن براش ابی اوردم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 بعد از اینکه سارا و ریحانه خانم داخل رفتند و برگشتن... بلند شدم و داخل رفتم... لباس مخصوصی را پوشیدم و اروم کنارش رفتم... یعنی اینقدر حالش بد بود که به ای سی یو اوردنش؟ من اونجا نبودم... ولی سجاد گفت که زهرا اونجا بوده و تمام اتفاقات و دیده... گفت که علی بعد از شهادتش اومده... این درد و غم برای دختری که ۱۹ سال داشته باشه خیلی زیاده... از وقتی که کوثر رفت... زهرا شد خواهرم... مامان خیلی زهرا را دوست داشت... همه زهرا را دوست داشتن... چرا زهرا بین همه اینقدر محبوب بود؟ دلیلش چی بود؟ روی صندلی نشستم و به زهرا نگاه کردم سرمی به دستش زده بودند... و خواب بود.. گریه نکرده بود...همه چیو توی خودش ریخته بود... سخت بود... درک این غم خیلی سخت بود... فقط زمان میتونست درستش کنه چقدر محمد زهرا را دوست داشت... دلیلش چی بود؟ نفسی کشیدم... شروع کردم به حرف زدن: _یادته کوثر چجوری رفت زهرا؟... فکر کنم کلاس سوم بودین... دم در مدرسه وایساده بودید... و منتظر اینکه من و بابا مجتبی بیاد... کوثر خواست همه را خوشحال کنه... بهت گفت برم برای همه بستنی بگیرم... اما تو بهش گفتی که نرو... خطرناکه از خیابان رد شی... اونم خیابان به این شلوغی قطره ی اشکی روی دستم افتاد: _اما اون اصرار داشت.. از خیابان رد شد... رفت بستنی گرفت... موقع برگشتن سرش و دو طرف چرخوند تا ماشین هارا ببینه... اما ندید ماشینی و که با سرعت به سمتش حرکت کرد گریه ام گرفته بود: _زد... ماشین زد به کوثر... کوثر افتاد... بستنی ها از دستش افتاد... جیغ زدی... هنوز تو گوشمه... من و بابا رسیدیم و دیدیم که کوثر نه ساله غرق در خون روی زمین افتاده... توی بغل چند نفر بودی... از حال رفته بودی... خیلی سخت بود برات... همه دور کوثر و گرفته بودند بالاخره با هر جون کندنی امبولانس اومد و کوثر و برد.. ولی نموند... زنده نموند... رسید بیمارستان... اما بعد از چند دقیقه دکتر با سر به زیری گفت که متاسفانه کاری از دست ما بر نیومد... نگاهم به دستام بود و قطره های اشک پشت سر هم گونه ام خیس می کرد یاد آوری خاطرات گذشته قلبم و درد آورد... صدای گریه اش اومد... پس بیدار شده بود سرم و بالا اوردم و نگاهش کردم... بیدار شد بود و گریه می کرد از یاد آوری خاطرات _زهرا... دیدی کوثر رفت... ولی ما موندیم... خیلی سخت بود.. خیلی... ولی موندیم.. صبر کردیم... مرگ دست خود آدم نیست... یهویی میاد کی فکرش و می کرد کوثر تو بچگی با تصادف بره.. ولی رفت کی فکرش و میکرد توی سفر کربلا محمد شهید بشه... ولی شد درسته کوثر و محمد رفتند ولی ما زنده ایم... باید زندگی کنیم و اخرتمون و بسازیم ماهم یه روزی میمیریم... زهرا تو تنها کسی نیستی که برادرش شهید شده.. مادران و خواهران زیادی هستند که پسر و برادرشون و به جبهه فرستادن و فقط استخوانشون اومد زهرا باید صبر داشته باشی... غم تو که بدتر از غم حضرت زینب نیست... دستاش و گرفتم و اروم نوازش کردم... _توی خودت نریز... گریه کن... تا اروم شی... عمه حالش از تو بدتره... تو برادرتو از دست دادی و من خواهرم اروم بلند شدم و گفتم: _یکم بخواب 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 بعد از اینکه سارا و ریحانه خانم داخل رفتند و برگشتن... بلند شدم و داخل رفتم... لباس مخصوصی را پوشیدم و اروم کنارش رفتم... یعنی اینقدر حالش بد بود که به ای سی یو اوردنش؟ من اونجا نبودم... ولی سجاد گفت که زهرا اونجا بوده و تمام اتفاقات و دیده... گفت که علی بعد از شهادتش اومده... این درد و غم برای دختری که ۱۹ سال داشته باشه خیلی زیاده... از وقتی که کوثر رفت... زهرا شد خواهرم... مامان خیلی زهرا را دوست داشت... همه زهرا را دوست داشتن... چرا زهرا بین همه اینقدر محبوب بود؟ دلیلش چی بود؟ روی صندلی نشستم و به زهرا نگاه کردم سرمی به دستش زده بودند... و خواب بود.. گریه نکرده بود...همه چیو توی خودش ریخته بود... سخت بود... درک این غم خیلی سخت بود... فقط زمان میتونست درستش کنه چقدر محمد زهرا را دوست داشت... دلیلش چی بود؟ نفسی کشیدم... شروع کردم به حرف زدن: _یادته کوثر چجوری رفت زهرا؟... فکر کنم کلاس سوم بودین... دم در مدرسه وایساده بودید... و منتظر اینکه من و بابا مجتبی بیاد... کوثر خواست همه را خوشحال کنه... بهت گفت برم برای همه بستنی بگیرم... اما تو بهش گفتی که نرو... خطرناکه از خیابان رد شی... اونم خیابان به این شلوغی قطره ی اشکی روی دستم افتاد: _اما اون اصرار داشت.. از خیابان رد شد... رفت بستنی گرفت... موقع برگشتن سرش و دو طرف چرخوند تا ماشین هارا ببینه... اما ندید ماشینی و که با سرعت به سمتش حرکت کرد گریه ام گرفته بود: _زد... ماشین زد به کوثر... کوثر افتاد... بستنی ها از دستش افتاد... جیغ زدی... هنوز تو گوشمه... من و بابا رسیدیم و دیدیم که کوثر نه ساله غرق در خون روی زمین افتاده... توی بغل چند نفر بودی... از حال رفته بودی... خیلی سخت بود برات... همه دور کوثر و گرفته بودند بالاخره با هر جون کندنی امبولانس اومد و کوثر و برد.. ولی نموند... زنده نموند... رسید بیمارستان... اما بعد از چند دقیقه دکتر با سر به زیری گفت که متاسفانه کاری از دست ما بر نیومد... نگاهم به دستام بود و قطره های اشک پشت سر هم گونه ام خیس می کرد یاد آوری خاطرات گذشته قلبم و درد آورد... صدای گریه اش اومد... پس بیدار شده بود سرم و بالا اوردم و نگاهش کردم... بیدار شد بود و گریه می کرد از یاد آوری خاطرات _زهرا... دیدی کوثر رفت... ولی ما موندیم... خیلی سخت بود.. خیلی... ولی موندیم.. صبر کردیم... مرگ دست خود آدم نیست... یهویی میاد کی فکرش و می کرد کوثر تو بچگی با تصادف بره.. ولی رفت کی فکرش و میکرد توی سفر کربلا محمد شهید بشه... ولی شد درسته کوثر و محمد رفتند ولی ما زنده ایم... باید زندگی کنیم و اخرتمون و بسازیم ماهم یه روزی میمیریم... زهرا تو تنها کسی نیستی که برادرش شهید شده.. مادران و خواهران زیادی هستند که پسر و برادرشون و به جبهه فرستادن و فقط استخوانشون اومد زهرا باید صبر داشته باشی... غم تو که بدتر از غم حضرت زینب نیست... دستاش و گرفتم و اروم نوازش کردم... _توی خودت نریز... گریه کن... تا اروم شی... عمه حالش از تو بدتره... تو برادرتو از دست دادی و من خواهرم اروم بلند شدم و گفتم: _یکم بخواب 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 "بدون او" اشک هایم را پاک کردم... بعد از اون روز، بازم لال بودم و گریه نمی کردم و به دیوار خیره بعد از چهلم محمد تازه یادم اومد که چه اتفاقی افتاده و گریه کردم بلند شدم و همینجا رو به روی ضریح... قولی که میخواستم بدم و دادم _هیچوقت ازدواج نمیکنم نمیخوام... نمیخوام وابسته کسی بشم که اذیت بشم من نباید وابسته محمد میشدم... شدم و اینطوری شد .... بعد از خداحافظی با دایی... سوار ماشین علی شدم و خیره به پنجره به قولی که دادم فکر کردم... تصمیم درستی گرفته بودم یانه؟ سرم و تکون دادم... نه درسته مطمئنم درسته و این قول موند تا وقتی که.... 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
سلام بزرگواران از امشب😍ادامه رمان زیبای از ادامه ی فصل٣ تا پارت پایانی درخدمتتونیم 🙏🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 هوای اتاق هرلحظه برایم کمتر میشد و حس خفقان به جانم افتاده بود. از اتاق خارج شدم و وهرد حال شدم. هرگوشه را که نگاه میکردم کیان را می‌دیدم . انقدر واقعی بود که وجودش را درون خانه حس میکردم. _خیلی وقته از حمید خبر ندارم صدا از پشت سرم بود به سمت صدا برگشتم، کیان پشت کانتر ایستاده بود و به لیوانی که در دست داشت نگاه می‌کرد. نگاهش را بالا آورد و به من زل زد _بهش بگو الکی دلش رو خوش نکنه ،من منتظرش نیستم .فقط سلاممو بهش برسون . به اندازه پلک زدنی از مقابل دیدگانم محو شد . با چشم دنبالش گشتم ولی اثری از او نبود. اگر بیشتر درون خانه می‌ماندم بی‌شک دیوانه میشدم. برای بار آخر به تصاویرش نگاه کردم و با چشمانی اشک بار از خانه خارج شدم. نگاهم را به سقف آسمان دوختم _حتما داری به دیوونگیم میخندی، مگه نه؟ کیان کی قراره منم ببری ، کی؟ ذهنم خسته بود و جانم بی رمق! دل از ته باغ و خانه آرزوهایم کندم و به سمت خانه خاله قدم برداشتم شاید خواب میتوانست درمانی بر درددلتنگیم باشد &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با صدای پیامک گوشی از خواب بیدار شدم. صدای اذان از مناره های مسجد محل به گوش میرسید. گوشی را برداشتم پیامک از حمید بود (سلام عزیزم .من یک ماهی باید زاهدان بمونم. اگه دوست داری میتونی با نجلا بیای اینجا.منتظر خبرتم) سردرگم به گوشی زل زدم. زاهدان؟مگر حمید ایران بود که حرف از زاهدان میزد؟ سریع تایپ کردم (سلام عزیزم ،خوبی؟کی اومدی ایران؟نمیشه بیای باهم بریم ؟من چطوری با نجلاء بیام اخه) چندثانیه بعد صدای زنگ پیامک به گوش رسید.با شتاب پیامک را باز کردم (تازه رسیدم .عزیزم ماموریتم خودم نمیتونم بیام .الان هم باید گوشی رو خاموش کنم .یکی از بچه ها رو میفرستم دنبالتون ،نگران نباش خانومم ) بدون فکر تایپ کردم (باشه عزیزم کی میاد دنبالمون؟) چند دقیقع ای گذشت و پیامکی به دستم نرسید. تا برخواستم از اتاق خارج شوم صدای پیامک آمد ‌ چنگی به گوشی زدم پیامک را باز کردم (شب ساعت ۱۰ میان دنبالت عزیزم. بی صبرانه منتظرتم). گوشی را روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم . باید هرچه زودتر خانواده ها را درجریان بگذارم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay