«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_41 آوا: محمد رفته بود دنبال عطیه... دکتر و پرستارا رفته بودن تو اتاق.. روی
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_42
شب::
رسول: چشمامو که بستم آوا اومد جلو چشمام....
تمام حرفاش تو سرم اکو میشد...
تصویرش تو ذهنم رد میشد...
نگرانیش زمانی که چاقو خوردم...
نجابتش...
خانم بودنش...
با اخلاق بودنش...
حرفاش...
«حالتون خوبه؟»
«نباید بخوابیدا»
«اگر کاری از دستم برمیومد بگسد حتما انجام میدم»
«منو مثل خواهرتون بدونید»
«شماهم مثل محمد»
ـــــــــــــــــ
چند روز بعد::
عطیه: همونطور که داشتم پوست پرتقال رو میگرفتم خندیدمو گفتم: ولی خوب از فرصت استفاده کردیا...
نه گذاشت نه برداشت همسرمه😐😂
(قیافشم یکم مسخره کرد عطیه)
و همین همسرمه همه کارارو خراب کرد جناب🔪
پ.ن¹:......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_42 شب:: رسول: چشمامو که بستم آوا اومد جلو چشمام.... تمام حرفاش تو سرم اکو
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_43
آوا: باید پانسمان آقا رسولو عوض میکردم....
خیلی برام سخته.. ولی محمد میگه نباید دکتر دیگه ای بیاد..
از همین حالا تپش قلبام شروع شد....
ای خدا...من چمه...
با بسم الله در زدم...
ــــــــــــ
عطیه: با صدای اروم گفتم:: فکر کنم آواست.. اومده پانسمانتو عوض کنه..
رسول: همینکه اسمشو اورد دوباره یه حالی شدم...
یکی خودمو جمع و جور کردم...
عطیه: رفتمو درو باز کردم...
بیا تو عزیزم
آوا: سعی کردم دستپاچکیمو پنهان کنم...
س.. سلام...
اومدم پانسمانو عوض کنم...
رسول: اومدم بلند شم که...
آوا: بفرمایید...
ـــــــــــــــ
دوروز بعد::
شب:
آوا: رو تخت دراز کشیده بودم که عطیه هراسون اومد تو اتاق...
عطیه: رسووول😭
آوا: آقا رسول چی...!
عطیه: حالش بد شده😭
آوا بدووو تروخدااا😭
آوا: وسائلو برداشتمو رفتم سمت اتاق...
پ.ن¹:......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_43 آوا: باید پانسمان آقا رسولو عوض میکردم.... خیلی برام سخته.. ولی محمد میگ
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_44
آوا: خداروشکر چیزی نیست...
وقتی قرصاتونو میخورید نباید حالتون بد بشه!
کمی مکث کردمو گفتم: قرصاتونو میخورید دیگه؟
رسول: هیچی نگفتم...
آوا: نمیخوریدشون؟
رسول: با نا امیدی سرمو تکون دادم...
عطیه: مگه من خودم قرصارو نمی....
نکنه نمیخوریشووون!
رسول: بازم چیزی نگفتم
عطیه: یکم صدامو بردم بالا:: رسول با کی داری لج میکنی!
داری به خودت ضربه میزنی آخه...
آخه چته تووو برادر منننن
اهههههه
محمد: چیشده!
عطیه: رسول خان داره با حماقت خودشو به کشتن میده...
محمد: سوالی نگاش کردم!
عطیه: قرصایی که بهش میدمو میل نمیکنهههه
نمیدونم این چه بازیه جدیدیه!
محمد: طوری که عطیه بشنوه گفتم: بسه عطیه جان...
و سعی کردم هدایتش کنم بیرون...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#استوری_ستاره_سادات_قطبی
#استوری_بازیگران
#فدایی_علی
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#استوری_سوگل_طهماسبی
#استوری_بازیگران
#فدایی_علی
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#استوری_مجید_نوروزی
#استوری_بازیگران
#فدایی_علی
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_44 آوا: خداروشکر چیزی نیست... وقتی قرصاتونو میخورید نباید حالتون بد بشه! ک
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_45
عطیه: رفتم تو...
رسول؟
رسول جان؟
حالت خوبه!؟
من که میدونم بیداری...
رسول.. جواب بده دیگه...
رسول: رومو کرده بودم اونور چشمامم بسته بود..
عطیه: خیلی خب...من فرض میکنم خوابی..
ولی..به خدا نمیخواستم ناراحتت کنم...
اون لحضه کنترل خودمو ازدست دادم..
اصلا دستم خودم نبود...
حق بده دیگه...
بابا من خیلی نگرانتم..
ــــــــــــــ
محمد: رسول چشماشو بسته بود..
دستاشو تو دستم گرفتم...
رسول جان؟!
رسول: آروم چشامو باز کردم..
تو چشمام پراز اشک بود اما اجازه باریدن نمیدادم..
اشکام به خاطر شکستن قلبم نبود به خاطر شکستن غرورم بود!
محمد: خوبی!
رسول: به سختی دستمو تکون دادمو اشکای مزاحم رو پاک کردم...
خ. و. ب. م
محمد: آخه چرا قرصاتو نمیخوری برادر من..
رسول: وقتی میخورم اصن یه حالی میشم..
خوابالود میشم و ساعت ها میوفتم یه گوشه..
اگرم خوابم نبره حال انجام دادم هیچ کاریو ندارم... من نمیتونم همینجوری بشینم یه گوشه
بابا من کلی کار دارم باید انجامشون بدم...
یه زخم کوچیک نباید باعث عقب افتادن کارام بشه
محمد: هووووف...
من از طرف عطیه ازت معذرت میخوام...
حرفایی که زد از ته دلش نبود...
اعصابش خورد بود یه چیزی گفت...
به خدا نگرانته... یعنی هممون نگرانتیم..
اون چیزاییم که گفت فقط به خاطر عشقیه که نسبت به برادش داره.. همین!
نمیگم ناراحت نباش.. ولی نزار این اتفاقای کوچیک دورتون کنه از هم..!
پ.ن¹: شکستن غرورم🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_45 عطیه: رفتم تو... رسول؟ رسول جان؟ حالت خوبه!؟ من که میدونم بیداری... ر
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_46
آوا: محمد..
محمد: جانم
آوا: کاترین و جیمز دارن میرن بیرون...
محمد: خیلی خب..منو عطیه میریم ت میم
آوا:با تعجب بهش نگاه کردم..
خب منو عطیه بریمم..
محمد:نمیشه آوا جان...جیمز کیس رسوله ولی نمیتونه بره که..
من به جاش میرم تو هم اینجا باش حواست باشه به همه چیز
رسولم که اتاق خودشه..توهم اتاق خودتونی..
فقط اگه حالش بد شد به من زنگ بزن..
درضمن نگران نباش دوتا ازنیروهامون میان بالا..
آوا: از کنار آقا رسول بودن میترسیدم...
ترسم ازاین بود که چرا هروقت میبینمش یه حالی میشم!
چرا تپش قلب میگیرمو دستپاچه میشم!
ــــــــــــــــــــــــــ
آوا: من پای سیستم بودم اون خانمی که نیرو کمکی بود هم کنارم بود.. همونطور که محمد گفت در مخفی رو باز گذاشتم تا اگه حال اقا رسول بد شد متوجه بشم...
اون آقاهم کنار اقای نوروزی بود..
هدفونو رو گوش گذاشتمو کارمو شروع کردم..
ــــــــــــــ
عطیه: اههه اینا چقدر میرن بیرون... الان باید پیش رسول باشم ولی افتادم دنبال اینا!
محمد: لبخند زدمو گفتم: اگه میخوای برم بگم ببخشید برادر همسرم حالش خوب نیست اگر میشه چند روزی تشریف نبرید بیرون تا ما پیش اون باشیم بعذش برید بیرون ماهم میوفتیم دنبالتون ببینیم کجاها میرید چیکارا میکنید😂😐
عطیه: 😂😐
ــــــــــــــــــــ
جیمز: خب عشقم
کاترین: کوفتو عشقم...
جانم عزیزم 😒☺️
جیمز: کجا بریم؟
کاترین: سرقبر تو..
نمیدونم، هرجا دوست داری...
هرجا که تو باشی خوبه🤢😊
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_46 آوا: محمد.. محمد: جانم آوا: کاترین و جیمز دارن میرن بیرون... محمد: خی
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_47
شارلوت: الو کاترین
کاترین: جونم
شارلوت: کجایین؟
کاترین: این روانی من اورده بیرون الانم رفته بستنی بخره کوف کنه
شارلوت: بیچاره جیمز😂
کاترین: این مارمولک بیچارس...
خب حالا.. کاری داشتی؟
شارلوت: برگردین هتل میریم پیش مایکل
کاترین: اوکی
ـــــــــــــــــ
محمد: این چرا داره برمیگرده!
عطیه: دارن میرن که همه باهم برن پیش مایکل...
(عطیه با هندزفری گوش میکنه صداشونو)
ـــــــــــــــــــــــ
آوا: یهو صدای آقا رسول بلند شد...
به اون خانم نگاه کردمو رفتم پست در مخفی ایستادم... اون خانمم دنبتلم اومد
گفتم:: آقا رسول؟
حالتون خوبه!
ولی صدایی جز ناله نشنیدم..
اون خانم همسرشو صدا کرد(اینگلیسی)
رسیدیم به اتاقش... در باز بود... بااجازه ای گفتمو وارد شدم..
رد خون روی تخت دیده میشد...
آستین لباسش کاملا خونی بود...
مثل اینکه دوباره خون ریزی کرده..
رفتم نزدیک تر... آقا رسول خوبید! صدای منو میشنوید....
رسول: متوجه بودم اوا خانوم اینجاست.. ولی نای حرف زدن نداشتم... نفس نفس میزدمو اه و ناله میکردم...
آوا: حالش اصلا خوب نبود...
به محمد زنگ زدم...
الو محمد
محمد: جانم..
آوا: آقا رسول حالشون بد شده.. داریم میبرمشون بیمارستان..
شما رو سوژه سوار باشید..
کارتون تموم شد بیاید بیمارستان...
محمد: خیلی خب... مواظب خودت باش..
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_47 شارلوت: الو کاترین کاترین: جونم شارلوت: کجایین؟ کاترین: این روانی من
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_48
آوا: اون اقا کمک کرد تا اقا رسولو ببریم بیمارستاپ
ـــــــــــــــــــــ
محمد: فکرم پیش رسول بود...
چیزی به عطیه نگفتم چون واکنششو میدونستم
عطیه: محمد چیزی شده!
همش تو فکری...
آوا زنگ زد چی گفت!
یا خدا.. نکنه رسول چیزیش شده...
محمد: نه نه...
زنگ زد بگه.... بگه....
عطیه: چی.. چی بگه؟!
محمد: بگه که..
عطیه: پریدم ویط حرفش:: عه اومدن.. برو دنبالشون
محمد: هووووف
ـــــــــــــــــ
(دونه دونه با سلام کردن)
شارلوت: خب.. اوردی اطلاعاتو...
مایکل: یس...
بیا.. و فلشو دستش دادم
ولی این کارو فراموش نکنیا!
شارلوت: با لحجه خودش گفتم: نه فراموش نمیکنم😂
ـــــــــ
عطیه: اون فلشه... همچی تو اون فلشس
محمد باتوام کجایی؟
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_48 آوا: اون اقا کمک کرد تا اقا رسولو ببریم بیمارستاپ ـــــــــــــــــــــ م
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_49
(مکالمه ها انگلیسی)
آوا: حالش چطوره دکتر؟
دکتر: نسبتی دارید باهاشون؟
آوا: به تته پته افتاده بودم..
بگم برادرمه نمیشه مدارکا یکی نیست..
گفتم: نا.. نامزدمه...
رسول: بیدار بودم... با این حرفش لبخند روی لب هام نشست!
دکتر: حالش خوبه..
ولی این چاقویی که خورده زهرآلود بوده به خاطر همین بدنش ضعیف شده... قرصاشم باسد عوض بشن
باید بیشتر مراقبش باشید..
ــــــــــــــ
عطیه: نمیدونم چمه... دلشوره دارم...
ای خدا... گردش اینا که تمومی نداره!
سباستین رفت تو فروشگاه محمدم رفت دنبالشون...
منو به حرفاشون تو ماشین گوش میکردم...
هم جیمز برگشت هم محمد...
محمد: برای اینکه شک نکنن مجبور شدم یه چیزی بگیرم...گذاشتمشون تو داشبورد و استارت زدم...
ـــــــ
کاترین: میگم... بریم هتل من خستم
شارلوت: اهوم.. موافقم...
ـــــــــــــ
عطیه: چه عجب.. اینا میخوان برن هتل
ـــــــــ
محمد: رسیدم دم هتل عطیه اومد پیاده شه.. همه ماجرارو واسش گفتم..
پ.ن¹: نامزدمه😐💍
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_49 (مکالمه ها انگلیسی) آوا: حالش چطوره دکتر؟ دکتر: نسبتی دارید باهاشون؟
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_50
عطیه: رسول کووو..
آوا: عه عطیه..
سلام...
عطیه: رسول کوو
آوا: اینجان...
عطیه: بلافاصله رفتم تو...
رسول جان😭
خوبی....
رسول: جواب ندادم...
عطیه: فریاد زدم: دِ حرررف بزززن
آوا: منو محمد سریع رفتیم تو..
محمد: عطیه جان اروم اینجا بیمارستانه..
عطیه: رسول یه چیزی بگوو
رسول: بازم چیزی نگفتم..
عطیه: داشتم از حال میرفتم..
داشتم میوفتادم که آوا از پشت منو گرفت
آوا: با محمد بردیمش بیرون...
محمد دوباره رفت تو..
عطیه جان...
اروم باش..
حالشون خوبه... دکتر گفت...اون چاقویی که خوردن زهرآلود بوده به خاطر همین سیستم ایمنی بدنشون ضعیف شده..
ببین چیکار میکنی باخودت رنگت شده مثل گچ دیوار...
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ