ناشناس فقط تا ساعت ۱۶:۴۵ هست.
هرپیامی دارید بگید پاسخگوئیم.
#بسیجی🦋
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_29 بیمارستان: رسول: تو دلم آشوب بود... اسما تو بخش بود دکترش اومده بود واسه
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_30
ــــــــــــــ چند ساعت بعد ـــــــــــــــ
اسما: داشتم به این فکر میکردم که چرا گفتمم😫
چند روز پیش👇🏻
اسما: میگم... اگه به رسول نگم... بعد بفهمه ضربه میخوره به نظرت! یا میتونه زندگی تشکیل بده..
صبا: اسما چی میگی...
معلومه که داغوون میشههه
همین الانشم بچه مردم داره زره زره آب میشه
بهش بگووو
اسما: فریاد زدم: صباااااا
مشکل من اینه که تو رودروایسی گیرر نکنهههه
صبا:.....
اسما: تلبکار ادامه دادم: بگو دیگه؟!
تو افکارم غرق شده بودم..
که رسول اومد تو...
رسول: بلاخره اسما به هوش اومد...
بعد از معاینه شدنش رفتم تو...
رسول: رفتم نشستم رو صندلی کنار تخت...
اسما خوبی!؟
اسما: رسول برو...
رسول: عمرا....
از این به بعد دوتایی راه میوفتیم واسه دوا دزمون جنابالی
اسما: مگه من چمه!؟
رسول: خودتو به اون راه نزن... دکترت همچیو گفت
اسما: عجباااا
رسول..به هر حال ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم
چرا نمیخوای درک کنی!
رسول: محکم و برنده گفتم: اسما..
اگر واقعا خودمو نمیخوای بگو که برم
اگر واسه این بیماری کوچولو میگی که...
اسما: دلم نمیومد بگم نمیخوامت... ولی دلم به دومی بود...
رسول:؟؟؟
اسما: اشک تو چشام جمع شده بود: رسول، بخدا به خاطر خودت میگم...
رسول: از سر حرص نفسی بیرون دادم و گفتم: پس دومی!
اسما: پلکی زدم که باعث بیرون اومدن اشکام شد...
بعد سرمو به معنی اره یکم تکون دادم
رسول: آخه قربونت برم اگر میخوای به نفع من کار کنی نباید خودتو ازم بگیری که...
اسما: با همون اشک یه لبخند دندون نمایی رو لبام نشوندم و گفتم: قشنگ حرف میزنی! ❤️
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پست_شهرزاد_کمال_زاده
#پست_بازیگران
#سرباز_گمنام
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#پست_مجید_نوروزی
#پست_بازیگران
#سرباز_گمنام
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#استوری_اشکان_دلاوری
#استوری_بازیگران
#سـربـاز_گـمـنـامـ
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
خب خب.... فردا ساعت 2 پارت داریم😍
خداروشکر مدارس هم ک تموم🤭🎉💃🏻
الانم تشریف ببرید لالا😂👌🏻
شبتون پر از ستاره....💫
#استوری_مجید_نوروزی
#استوری_بازیگران
#سـربـاز_گـمـنـامـ
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_30 ــــــــــــــ چند ساعت بعد ـــــــــــــــ اسما: داشتم به این فکر میکردم ک
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_31
فردا:
رسول: الو فرشید...
فرشید: سلام جونم
رسول: فرشید جان به اقا محمد بگو واسم یه کاری پیش اومده واسم مرخصی رد کنه..
فرشید: باشه حتما
رسول: قربانت..
ـــــــــــــــ فردا ـــــــــــــــ
رسول: قربونت برم...
اسما: با صدای رسول چشمامو باز کردم
رسول: خوبی!
اسما: باسر تایید کردم
رسول چند لحضه مکث کرد معلوم بود داره تو ذهنش ملامت رو میچینه
رسول: اسما من خیلی دوست دارم...
نمیخوام حتی یه روزم ازت دور باشم...
اسما: کلافه گفتم: رسول چی میخوای ازم...
رسول: بیا، عمل کن...
اسما: ای بابا.....
رسول: اخه عزیز من چی ازت کم میشه
اسما: حرفش منطقی بود،
ولی... ولی...
رسول: ولی چی عزیزم
اسما: رسول، میترسم😞💔
رسول: قربونت برم ترس نداره که...
ـــــــــــــــــــــــ
اسما: رسول
رسول: جونم
اسما: مرسی که پیشمی
رسول: قربونت برم...
پ.ن¹:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_31 فردا: رسول: الو فرشید... فرشید: سلام جونم رسول: فرشید جان به اقا محمد ب
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_32
داوود: صبا!
صبا: هوم؟!
داوود: میگم، از اسما خبر نداری
صبا: با ترس گفتم: اسما....
داوود: اهوم
صبا: خودمو جمع و جور کردم: خ... خ.. خوبه
داوود: گوشیتو بده!
صبا: با تعجب پرسیدم:چرا!؟
داوود: بهش زنگ برنم... نمیدونم چرا جواب منو نمیدی
صبا: خب حواب تورو نده مال منم نمیده
داوود: کلافه گفتم: بده گوشیتو صبا..
صبا: خواستم گوشیو بدم که درد بدی تو بدنم احساس کردم...
آخس گفتم و نشستم رو صندلی...
داوود: حول شده بودم
صبا صبا خوبی؟..
ــــــــــــــــــــ
اسما: رسول... میشه به داوود بگی بیاد بیمارستان...
رسول: داوود باهام قهره....
بعد، مگه بهش گفتی؟!
اسما: با ناامیدی گفتم: نه...
رسول: اسما، تو نگران نشو،استرس نگیر، من حاضرم به خاطر تو یه سیلی دیگه هم بخورم ولی داوود نمیاد جایی که من باشم...منم نمیتونم تنهات بزارم...
اسما: رسول باید قبل از عمل داوود و ببینم
رسول: اشک شوق تو چشام حلقه زد: یعنی قبول کردی😍😭
ــــــــــــــــــــــــــــــ
داوود: صبا؟
خوبی الان؟
صبا: با سر تایید کردم...
داوود: پاشو پاشو بریم بیمارستان
صبا: خ... و... ب... م
و با کمک داوود بلند شدم
داوود: صبا جان بیا بریم، شاید بچ...
صبا: نفس عمیقی کشیدمو گفتم: خوبم عزیزم..
پ.ن¹: ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_32 داوود: صبا! صبا: هوم؟! داوود: میگم، از اسما خبر نداری صبا: با ترس گفتم:
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_33
رسول: با ترس و لرز شماره داوودو گرفتم...
ولی رد تماس داد
ناامید گفتم: اسما جواب نمیده
اسما: گوشی خودمو بده... کو. گوشیم!
رسول: کیف اسما دستم بود، گوشیو دراوردم و دادم بهش...
اسما: شماره رو گرفتم...
الو داوود
داوود: سلام عزیزم
خوبی، کجایی
اسما: داوود، حول نکنیا... هیچی نشده...
بیا بیمارستان شریعتی...
داوود: یا حسین اونجا چرا...
اسما: نگران نشو... بیا فقط
ـــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ
داوود: سریع خودمو رسوندم (صبا هم اومده) از پرستار پرسیدم و رفتم تو اتاق چه چشمم افتاد به رسول...
با اصبانیت گفتم: حتما این دفعه زدی اون سمت گوشش!
رسول: نگاهی به داوود انداختم و به که بیمارستان چشم دوختم...
صبا: با صدای اروم گفتم: داوود..
اسما: داوود میخوام باهات خرف بزنم...
صبا و رسول خواستن برن بیرون که گفتم: شما میدونید پس باشید...
داوود: تو دلم ترس افتاده بود.. چرا اسما اینجاست.... چی میخواد بگه..
مشتاق نکاهش میکردم
اسما: همه ماجرارو تعریف کردم...
داوود: چشام سیاهی رفت... داشتم میوفتادم که...
رسول: داوود تعادلشو از دست داده بود داشت میوفتاد که سریع دستشو گرفتم...
داوود: دستمو از تو دست رسول کشیدم و از بیمارستان خارج شدم...
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ