eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
ناشناس فقط تا ساعت ۱۶:۴۵ هست. هرپیامی دارید بگید پاسخگوئیم. 🦋
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_29 بیمارستان: رسول: تو دلم آشوب بود... اسما تو بخش بود دکترش اومده بود واسه
🥀 ــــــــــــــ چند ساعت بعد ـــــــــــــــ اسما: داشتم به این فکر میکردم که چرا گفتمم😫 چند روز پیش👇🏻 اسما: میگم... اگه به رسول نگم... بعد بفهمه ضربه میخوره به نظرت! یا میتونه زندگی تشکیل بده.. صبا: اسما چی میگی... معلومه که داغوون میشههه همین الانشم بچه مردم داره زره زره آب میشه بهش بگووو اسما: فریاد زدم: صباااااا مشکل من اینه که تو رودروایسی گیرر نکنهههه صبا:..... اسما: تلبکار ادامه دادم: بگو دیگه؟! تو افکارم غرق شده بودم.. که رسول اومد تو... رسول: بلاخره اسما به هوش اومد... بعد از معاینه شدنش رفتم تو... رسول: رفتم نشستم رو صندلی کنار تخت... اسما خوبی!؟ اسما: رسول برو... رسول: عمرا.... از این به بعد دوتایی راه میوفتیم واسه دوا دزمون جنابالی اسما: مگه من چمه!؟ رسول: خودتو به اون راه نزن... دکترت همچیو گفت اسما: عجباااا رسول..به هر حال ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم چرا نمیخوای درک کنی! رسول: محکم و برنده گفتم: اسما.. اگر واقعا خودمو نمیخوای بگو که برم اگر واسه این بیماری کوچولو میگی که... اسما: دلم نمیومد بگم نمیخوامت... ولی دلم به دومی بود... رسول:؟؟؟ اسما: اشک تو چشام جمع شده بود: رسول، بخدا به خاطر خودت میگم... رسول: از سر حرص نفسی بیرون دادم و گفتم: پس دومی! اسما: پلکی زدم که باعث بیرون اومدن اشکام شد... بعد سرمو به معنی اره یکم تکون دادم رسول: آخه قربونت برم اگر میخوای به نفع من کار کنی نباید خودتو ازم بگیری که... اسما: با همون اشک یه لبخند دندون نمایی رو لبام نشوندم و گفتم: قشنگ حرف میزنی! ❤️ پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا خدانگهدار
#پست_شهرزاد_کمال_زاده #پست_بازیگران #سرباز_گمنام کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
شبتون‌شهدایے✨ مهدوے✨ علوے✨ فاطمے✨ 🦋
خب خب.... فردا ساعت 2 پارت داریم😍 خداروشکر مدارس هم ک تموم🤭🎉💃🏻 الانم تشریف ببرید لالا😂👌🏻 شبتون پر از ستاره....💫
♥️00:00♥️ دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿
سلااااام صبحتون بخیرر 👌🏻😍
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
بریم واسه پارتتت😍
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_30 ــــــــــــــ چند ساعت بعد ـــــــــــــــ اسما: داشتم به این فکر میکردم ک
🥀 فردا: رسول: الو فرشید... فرشید: سلام جونم رسول: فرشید جان به اقا محمد بگو واسم یه کاری پیش اومده واسم مرخصی رد کنه.. فرشید: باشه حتما رسول: قربانت.. ـــــــــــــــ فردا ـــــــــــــــ رسول: قربونت برم... اسما: با صدای رسول چشمامو باز کردم رسول: خوبی! اسما: باسر تایید کردم رسول چند لحضه مکث کرد معلوم بود داره تو ذهنش ملامت رو میچینه رسول: اسما من خیلی دوست دارم... نمیخوام حتی یه روزم ازت دور باشم... اسما: کلافه گفتم: رسول چی میخوای ازم... رسول: بیا، عمل کن... اسما: ای بابا..... رسول: اخه عزیز من چی ازت کم میشه اسما: حرفش منطقی بود، ولی... ولی... رسول: ولی چی عزیزم اسما: رسول، میترسم😞💔 رسول: قربونت برم ترس نداره که... ـــــــــــــــــــــــ اسما: رسول رسول: جونم اسما: مرسی که پیشمی رسول: قربونت برم... پ.ن¹: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_31 فردا: رسول: الو فرشید... فرشید: سلام جونم رسول: فرشید جان به اقا محمد ب
🥀 داوود: صبا! صبا: هوم؟! داوود: میگم، از اسما خبر نداری صبا: با ترس گفتم: اسما.... داوود: اهوم صبا: خودمو جمع و جور کردم: خ... خ.. خوبه داوود: گوشیتو بده! صبا: با تعجب پرسیدم:چرا!؟ داوود: بهش زنگ برنم... نمیدونم چرا جواب منو نمیدی صبا: خب حواب تورو نده مال منم نمیده داوود: کلافه گفتم: بده گوشیتو صبا.. صبا: خواستم گوشیو بدم که درد بدی تو بدنم احساس کردم... آخس گفتم و نشستم رو صندلی... داوود: حول شده بودم صبا صبا خوبی؟.. ــــــــــــــــــــ اسما: رسول... میشه به داوود بگی بیاد بیمارستان... رسول: داوود باهام قهره.... بعد، مگه بهش گفتی؟! اسما: با ناامیدی گفتم: نه... رسول: اسما، تو نگران نشو،استرس نگیر، من حاضرم به خاطر تو یه سیلی دیگه هم بخورم ولی داوود نمیاد جایی که من باشم...منم نمیتونم تنهات بزارم... اسما: رسول باید قبل از عمل داوود و ببینم رسول: اشک شوق تو چشام حلقه زد: یعنی قبول کردی😍😭 ــــــــــــــــــــــــــــــ داوود: صبا؟ خوبی الان؟ صبا: با سر تایید کردم... داوود: پاشو پاشو بریم بیمارستان صبا: خ... و... ب... م و با کمک داوود بلند شدم داوود: صبا جان بیا بریم، شاید بچ... صبا: نفس عمیقی کشیدمو گفتم: خوبم عزیزم.. پ.ن¹: ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_32 داوود: صبا! صبا: هوم؟! داوود: میگم، از اسما خبر نداری صبا: با ترس گفتم:
🥀 رسول: با ترس و لرز شماره داوودو گرفتم... ولی رد تماس داد ناامید گفتم: اسما جواب نمیده اسما: گوشی خودمو بده... کو. گوشیم! رسول: کیف اسما دستم بود، گوشیو دراوردم و دادم بهش... اسما: شماره رو گرفتم... الو داوود داوود: سلام عزیزم خوبی، کجایی اسما: داوود، حول نکنیا... هیچی نشده... بیا بیمارستان شریعتی... داوود: یا حسین اونجا چرا... اسما: نگران نشو... بیا فقط ـــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ داوود: سریع خودمو رسوندم (صبا هم اومده) از پرستار پرسیدم و رفتم تو اتاق چه چشمم افتاد به رسول... با اصبانیت گفتم: حتما این دفعه زدی اون سمت گوشش! رسول: نگاهی به داوود انداختم و به که بیمارستان چشم دوختم... صبا: با صدای اروم گفتم: داوود.. اسما: داوود میخوام باهات خرف بزنم... صبا و رسول خواستن برن بیرون که گفتم: شما میدونید پس باشید... داوود: تو دلم ترس افتاده بود.. چرا اسما اینجاست.... چی میخواد بگه.. مشتاق نکاهش میکردم اسما: همه ماجرارو تعریف کردم... داوود: چشام سیاهی رفت... داشتم میوفتادم که... رسول: داوود تعادلشو از دست داده بود داشت میوفتاد که سریع دستشو گرفتم... داوود: دستمو از تو دست رسول کشیدم و از بیمارستان خارج شدم... پ.ن¹:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینم 3تاااا پارت خدمت شوما😂😍👆🏻👌🏻