روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_هشتادونه لنا از لحاظ روحی توان نداشت آنجا بماند. خواست
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نود
با شنیدن صدای زیبایی کمکم هوشیار شد. قبلا این آواز را شنیده بود؛ اما هیچ وقت اینطور تسخیرش نکرده بود. یک نغمه روحانی. زیبایی از متن ترانه بود یا خواننده خوش صدا بود؟
دوست نداشت تمام شود. انگار آبی بود که جرعه جرعه مینوشید. نوایی که از دل کهکشانها میآمد تا آسمان، از آنجا با نور کادوپیچ میشد و مثل باران میبارید روی دلهای تشنه.
شروع کرد تو ذهنش تکرار کردن. لب هایش آنقدر خشک بود که نخواست آنها را تکان دهد:« اللهاکبر.... اللهاکبر. »
عبدالله بلند نمیخواند. کمیرساتر از زمزمه بود:« اللهاکبر.... اللهاکبر.»
دنیا پیش دیدگانش رنگی شد. پلک زد. چشمها سوخت. این سرود چقدر زیبا بود. توی ذهنش دنبال گشت. قبلا کجا شنیده بود؟ اردن.
پارسال تابستان، با دیوید رفته بودند وادی روم تو اردن. راهنمای محلی، افسار شتر را گرفته بود و جلو میرفت. هربار که پاهای بلند و قلمه قلمهی شتر، تو شنهای سرخ فرو میرفت، دیوید و لنا روی کوهان، بالا و پایین میشدند. سواری روی آن هیکل کج و معوج، هیجان انگیز بود. تو چشمانداز روبرو، کوههای نخراشیدهی سفید و سرخ، حس گردش تو سیارهی مریخ را میداد. باد ملایمی که میوزید، گرمای هوا را میشکست.
غروب تو صحرا، نزدیک یک روستا چادر زدند. لنا بیرون آمد تا آتش گیره جمع کند. شب، نرم نرم، مخمل سیاه مرواریدکوبش را پهن کرد تو افق. ستارهها اینقدر نزدیک بودند که میتوانستی آنها را بچینی. یک عظمت بیانتها. شکوه دلانگیز طبیعت. هیچ وقت فکر نمیکرد شب بتواند اینقدر زیبا باشد.
هوای صحرا، سوز سردی داشت. هلال ماه مثل روشنایی فتیلهی یک فانوس نفتی، سیاهی دور را کمرنگ کرده بود. صحرا، جلوهای رازآلود داشت. بیرون چادر، با کمک هم آتش درست کردند. نشستند دورش. چوبها با صدای جرق جرق میسوختند. نور زرد و نارنجی تو صورت دیوید میافتاد. لنا بوی سوختن چوب را دوست داشت. دستها را گرفت روی آتش:« چقدر ستارهها اینجا دلفریبند. تا حالا اینهمه چراغ کهکشانیو، یکجا ندیدم.»
دیوید با چوب نازکی، سیبزمینیهایی را که برای شام انداختهبودند تو آتش، زیر رو کرد. آتش کمجان شده بود:« معرکهست.»
لنا دستها را به هم مالید.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_نود با شنیدن صدای زیبایی کمکم هوشیار شد. قبلا این آوا
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نودویک
دیوید سر خم کرد. فوت کرد تو زغالهای سرخ. آتش شعله ور شد:« شب، وقتی انسانهای نخستین، از شکار برمیگشتند، بیرون غار دراز میکشیدند تا مواظب خانواده باشند. اون زمان تا وقت خواب، با وصل کردن این نقطههای نورانی به هم، شکلهای افسانهای درست میکردند و داستان میبافتند. یک گروه از ستارهها، شبیه اژدهاست، یکی بادبان و یکی عقرب.»
دیوید به پنجضلعی که با ستارگان پرنور بالای سرشان درست شده بود، اشاره کرد:« اگر اون چندتا اخترو به هم وصل کنی، صورت فلکی شکارچی( اوریون) رو میبینی.»
وسط سوسوی چراغهای آسمانی، اگر به خیال اجازه جولان میدادی، میتوانستی یک شکارچی با کمانِ تو دست را ببینی که سگ و خرگوش هم کنار پایش میدوند.
لنا دست گذاشت رو دهان تا جیغش را مهار کند:« وای، چقدر قشنگه.»
دیوید دستش را به آرامی دور شانههای لنا حلقه زد. گرمای نفسش هنگام صحبت، گیسوهای لنا را نوازش میداد:« این صورت فلکی، برای ما مقدسه. صاعقهی خلقت از سحابی شکارچی به سمت پایین حرکت میکنه. به تاج انسان کامل یا آدام کادمون میتابهو از اونجا به نواحی پستتر جهان خلقت، ساطع میشه.»
لنا سر گذاشت رو شانه دیوید:« عجب!»
دیوید دست دور کمر لنا پیچید:« تازه اقوام مایا معتقد بودند که جهان مردگان و چرخهی مرگ و زندگی تو سحابی اوریون هست.»
لنا با هیجان گفت:« نه بابا!»
دیوید سر تکان داد:« یه چیز قشنگتر بهت بگم؟ ستارههای کمربندش رو ببین!»
لنا چشم ریز کرد:« اون سهتا نقطهی پرنور؟»
دیوید او را به خود فشرد:« آفرین! بهشون میگن ستارهی پادشاهی. میدونستی اهرام ثلاثه تو امتداد اونا ساخته شدند؟»
لنا سر برداشت. به آتش خیره شد:« نمیدونستم.»
دیوید به یک نقطه زیر سحابی اوریون اشاره کرد:« اون ستاره سیروسه. هر وقت اون سهتا ستارهی قدرت، با سیروس همراستا باشند اتفاقات مهمی میوفته.»
لنا فاصله گرفت. خیره شد به آتش. با نوک چوب، سیب زمینی پخته را هل داد بیرون:« چطور؟»
دیوید یک شاخه را شکست. انداخت تو آتش:« یازده سپتامبر، یکی از اون زمانا بود.»
لنا سیب زمینی را برداشت. دستش سوخت. انداخت تو دست دیگر. دست دست کرد. آورد نزدیک دهان. فوت کرد:« جالبه!» پوست سیاه سیب زمینی را کند. آنرا گاز زد. دهانش سوخت. خوشایند بود. بخار از تو نصفه سیب زمینی زد بیرون. آنرا داد به دیوید.
یک شهاب نورانی از شرق آسمان، خط انداخت تو تاریکی. صدای آوازی از واحهی کنار، سکوت صحرا را شکست. مردی با لحن عربی، به آهنگ چیزی میخواند. دیوید آتش را هم زد:« متنفرم از این آواز؟»
چشمهای لنا گرد شد:« چیه مگه؟ من قبلا تو دوبی شنیدم.»
شعله ها، تو مردمک چشم دیوید میرقصیدند. صدای جرق آتش آمد. دیوید چنان مشتهایش را فشرد که بند انگشتانش سفید شد:« مسلمونا بهش میگن اذان. هر بار میشنوم، انگار ناخن بکشند روی تخته سیاه. حس بدی دارم.»
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
مهدی طائبتحلیل و بررسی آخرین تحولات سوریه.mp3
زمان:
حجم:
26.4M
🔴 تحلیل شرایط منطقه و سوریه توسط حجتالاسلام مهدی طائب
حتما گوش کنید
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نودودو
عبدالله هنوز میخواند:« لا اله الا الله...لا اله الا الله.»
تمام که شد، مقداد ایستاد جلو. عبدالله پشت سرش. نماز خواندند. صدای مقداد دیگر گوش را آزار نمیداد. خوب که ته ذهنش را کاوید، به نظرش حتی جذاب بود. آرامش لطیفی تو لحن او جریان داشت. نمازشان که تمام شد، عبدالله بطری را آورد. کمیآب تو لیوان کاغذی ریخت و داد دست لنا. آب، خنک نبود؛ گوارا بود. تا قطرهی آخر را سرکشید. قطرات آب، جان میشد و میرسید به طراوت وجودش. هنوز تشنه بود؛ اما باید تحمل میکرد. خواست از پیشرفت کار بپرسد، فایده نداشت. رو کرد به عبدالله:« قبل از نماز چه ترانهایو میخوندی؟»
عبدالله لیوان را کنار گذاشت. ابروهایش تو هم رفت. مکث کرد:« ترانه؟»
برای لنا سخت بود کلمات عربی را بهخاطر بیاورد:« یه آواز دلنشین بود. مثل آب تو لیوان بهم انرژی میداد.»
عبدالله خاکی که چسبیده بود به لباسش را تکاند. گرد تو هوا بلند شد:« آهان. اذان.»
لنا با انگشت موها را که بهم چسبیده بود، جدا کرد:« میشه دوباره بخونی؟ لطفاً.»
عبدالله هنوز مشغول نکاندن لباسش بود:« چرا؟»
لنا به زحمت راست نشست:« نمیدونم. حالمو خوب میکنه.»
عبدالله لباس را ول کرد:« همونطور که حال منو خوب کرد.»
مقداد لش کرده بود روی زمین. دو دست را از عقب ستون کرد:« چطوری برادر؟»
عبدالله نشست کنار مقداد. رو کرد بهش:« بعد از اینکه همسر و فرزندمو از دست دادم، افسرده شدم. تموم وجودم شده بود انتقام؛ اما چون کاری از دستم برنمیومد، خودخوری میکردم. روز به روز آب میرفتم. تو دوماه، ده کیلو وزن کم کردم. صبح تا شب، تو خونه بودم و با سیگار جونمو آتیش میزدم.»
پاها را دراز کرد. قسمت آسیب دیده را ماساژ داد:«عماد خیلی سعی کرد منو از این رخوت دربیاره؛ ولی نتونست. یه روز که خیلی داغون بودم رفتم کنار ساحل. صدای موج میاومد و من فکر میکردم اگه خودمو بسپارم دست دریا، هیچکس نگرانم نمیشه.»
مقداد خودش را کش و قوسی داد:« عجب! چی شد که قهرمان ما الان اینجاست؟»
عماد دست از ماساژ کشید:« صدای اذون بلند شد. پلکام رفت رو هم. تو اون تاریکی همسرم رو دیدم وسط دریای نور. باد میپیچید تو روسریش و نور خورشید افتاده بود رو صورتش. دامنش با هر موج بالا و پایین میرفت. تمام وجودش از بلور بود. شفاف و زلال. پسرم رو محکم بغل کرده بود. با همون لحن مهربون همیشگی گفت:« گوش کن عزیزم! الله اکبر. خدا بزرگتره. بزرگتر از درد و رنج تو، بزرگتر از اسرائیل. بزرگتر از هرچی فکر کنی. اللهاکبر.» صداش مثل پر زدن فرشتهها پیچید تو دریا. آروم و لطیف.
چشم که باز کردم، من تنها بودم تو ساحل. هر موج که خودشو میکوبید به شنها، انگار میگفت اللهاکبر. قلبم آروم گرفت. بلند شدم، خودمو تکون دادم و رفتم مسجد.» مکث کرد.
مقداد زد رو شانهاش:«بارک الله. بعدش؟»
یک پا را جمع کرد:« از فرداش تصمیم گرفتم اذون بگم. اولش سخت بود اما...بعدش هرجا بودم وقت نماز، بلند اذون میگفتم. کمکم افسردگی جاشو به اعتماد به نفس داد. با هر اذون، یکی تو قلبم زمزمه میکرد که تو تنها نیستی. خدا هواتو داره. پشتیبانی که از همه بزرگتره. از ترسها، غصهها، رنجها. حالم روز به روز بهتر شد.»
با دست خاک شلوار را تکاند:« اذون گفتن باعث شد، از اون تاری که تنیده بودم دور خودم، بیرون بیام. سیگارو کنار گذاشتم. شروع کردم به ورزشهای رزمی، با هر ضربه، خودمو تخلیه میکردم. دورههای آموزش پرستاری و نظامیو شرکت کردم. الآنم که اینجام.»
مقداد هنوز چفیه داشت. لنا فکر کرد که طبیعی است اگر به او اعتماد نداشته باشد:« پس بیخیال انتقام نشدی؟»
عبدالله با دست، شانه مخالف را مالش داد. صورتش از درد جمع شد:« اتفاقا مصمم شدم برای انتقام. سخنرانیهای شیخ احمد یاسینو گوش دادم. اعتقادات دینیمو تقویت کردم. حالا قبل از هر عملیات، اذون میگم. و به خودم یادآوری میکنم که خدا بزرگتر از همه است.»
دستها را مشت کرد:« آرزو دارم یا منم شهید بشم تو این مبارزه و برم پیش عزیزام، یا نماز آزادی بخونم تو مسجدالاقصی.»
لنا به مشتهای گرهکردهٔ عبدالله خیره شد. برای نخستین بار، با دیدن این حجم نفرت از اسرائیل در چشمان او، ترسی عمیقتر از درد زخمهایش را حس کرد.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
✅ بسم الله الرحمن الرحیم
📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم
💌صفحه ۵۰۹ قرآن کریم
✅ @BisimchiMedia
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 هماکنون، ورود حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی به حسینیه امام خمینی(ره) و آغاز دیدار هزاران نفر از اقشار مختلف مردم. ۱۴۰۳/۹/۲۱
💻 Farsi.Khamenei.ir