eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
532 عکس
120 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نرگس دو تا تشک و پتو آورده بود و همینجود که پهن می کرد گفت -تو خیلی خسته ای بخواب، من فعلا بیدارم کاری داشتی صدام بزن -باشه -راستی، فردا هم هستی دیگه؟ روز آخر مراسمه با سوالش کمی جا خورده نگاهش کردم. چی بگم؟ بگم جایی رو ندارم و فعلا مجبورم که بمونم؟ خوشبختانه منتظر پاسخم نموند و با لبخند نگاهم کرد و گفت -البته خودتم بخوای بری بابا نمیذاره، فردا که عاشوراست و گفت که فعلا تعطیله باید بمونی پیش ما صدایی صاف کردم و گفتم -گفتی...فردا روز آخره؟ -آره، فردا شب مراسم شام غریبانه. از الان دلم تنگ شده دوباره لبخندش پر رنگ شد و روبروم نشست -البته هی دارم با وعده وعیدهای بابا دل خودمو آروم میکنم. احتمالا بعد از مراسم دهه قراره یه سفر بریم کربلا. وای نمی دونی چقدر ذوق دارم که زودتر بریم. اصلا دل تو دلم نیست. تو تاحالا رفتی؟ گنگ نگاهش کردم و گفت -من؟ کجا؟ -کربلا دیگه، رفتی؟ نگاه ازش گرفتم و سری تکون دادم -نه...نرفتم و بلافاصله دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم -شب بخیر نرگس که دید حوصله ی حرف زدن ندارم، دبگه ادامه نداد و اون هم شب بخیری گفت و از اتاق خارج شد. رفتن نرگس همانا و تنها شدن و هجوم لشکر فکر و خیال همانا! خسته بودم و دلم ساعتی خواب می خواست اما فکر درگیرم، احازه ی خوابیدن بهم نمیداد و صد بار بلکه هزار بار از خودم پرسیدم. بعد از این کجا برم؟! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت خستگی و بی خوابی این دو شب خیلی بهم فشار آورده بود و دوباره صبح با سر درد شدیدی بیدار شدم. ساعت نزدیک ده صبح بود و صدای بلند گو و عزاداری از بیرون به گوش می رسید. از جا بلند شدم و از پشت شیشه نگاهی بیرون کردم. ظاهرا هیچ کس خونه نبود. من هم توی اون سر و صدا تمایلی برای بیرون رفتن نداشتم. از داخل ساکم کیسه ی داروهام رو برداشتم و قرصهام رو خوردم. شالم رو روی چشم هام بستم و سعی کردم بخوابم. کمی با خودم کلنجار رفتم تا بتونم بخوابم. اما از شدت سر درد، چند ساعتی بین خواب و بیداری گذروندم. نه خواب عمیق داشتم نه می تونستم بیدار بمونم و از جام بلند بشم. با صدای باز و بسته شدن در، چشم باز کردم و نرگس رو توی اتاق دیدم. -سلام، ای وای ببخشید بیدارت کردم با صدای خوابالودی پاسخ دادم -سلام، نه اشکال نداره. ساعت چنده؟ نگاهی روی ساعت مچیش انداخت و گفت -دو بعد از ظهر، برات غذا آوردم -دستت درد نکنه نگران پرسید -دوباره همون سر درد اومده سراغت؟ درمونده و دردمند سری تکون دادم -آره، کلافم کرده -داروهات رو خوردی؟ -آره ولی افاقه نمی کنه سینی که توی دستش بود رو جلوم گذاشت. در ظرف یکبار مصرف غذا رو باز کرد -بیا یکم غذا بخور، شاید ضعف کردی بوی قورمه سبزی حسابی عجیب اشتهام رو تحریک می کرد. لبخندی زدم و گفتم -همین سبزیهاست که دیشب پاک می کردیم؟ -آره، هر سال ظهر عاشورا قورمه سبزی داریم. بخور نوش جونت -ممنون، تو برو به کارت برس، حتما الان تو حسینیه خیلی کار دارید -ببخشید که مجبورم باز تنهات بذارم، من میرم اگه کاری داشتی خبرم کن -باشه نرگس رفت و من با اشتها شروع به خوردن غذا کردم و این جزءمعدود مواردی بود که من با این سر درد و تو این حال، تا این حد نسبت به غذا اشتها داشته باشم و برای خودم هم عجیب بود. آخرین قاشق غذام رو خوردم و دوباره سر جام دراز کشیدم. ساعد دستم رو روی چشمهام گذاشتم و دیگه چیزی نفهمیدم. نزدیکای غروب بود که از،یه خواب عمیق و دلچسب بیدار شدم. از سکوت خونه معلوم بود که هنوز کسی خونه نیست. از جا بلند شدم و سمت در ایوون رفتم. دیگه از کسالت و سر دردی که داشتم هم خبری نبود. شال و مانتوم رو مرتب کردم. شیر آب کنار حوض رو باز کردم و آبی به دست و صورتم زدم و حسابی سر حال شدم. دیگه حوصله ی تو خونه موندن نداشتم از در حیاط که بیرون زدم بلافاصله با نرگس روبرو شدم. لبخندی زد و گفت -اومدی؟ داشتم میومدم دنبالت. بهتری؟ سری تکون دادم و گفتم -آره خیلی بهترم -خب خدا رو شکر، بیا بریم الان دیگه نزدیک اذانه، بعدشم مراسم شروع میشه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت همراهش رفتم و گفتم -خانمها پایین هستند؟ هنوز اونجا کار دارید؟ -نه، امشب فقط چایی میدیم. الان آقایون تو زیر زمین دارند دیگ های ناهار رو میشورند. وارد آشپزخونه ی کوچیک کنار حسینیه شدیم. اعظم خانم و خانم دیگه ای که قبلا ندیده بودمش مشغول شستن استکانها بودند. سلامی دادم و همونجا نشستم. با حرفی که دیشب حاج عباس در مورد کارکردنم گفته بود، الان دیگه دلم نمی خواست کمکشون کنم. چرا که اعتقادی به حرفهاش نداشتم و فقط برای فرار از تنهایی اینجا اومده بودم. نرگس هم کنار بقیه مشغول کار شد و سماورهای بزرگ رو پر از آب می کرد. موقع نماز شد و نرگس چادرش رو برداشت و رو به من گفت -پاشو بریم الان نماز رو می خونتد. به ناچار همراهش رفتم. نرگس و بقیه تو صف نماز ایستادند و من پشت صفها، گوشه ای کنار دیوار نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم. نه از نماز چیزی فهمیدم، نه از سخنرانی بعد ازنماز. وقت شروع مراسم بود و کم کم چراغهای حسینیه خاموش میشد و روضه خون ها هم شروع کرده بودند. حس عجیبی داشتم و دلم نمی خواست توی این مراسم بمونم. اما دیگه دیر شده بود توی تاریکی نگاهی چرخوندم اما نرگس رو پیدا نکردم تا بتونم کلید ازش بگیرم و به خونه برگردم. دوباره صفحه ی بازی گوشیم رو باز کردم و سعی کردم اهمیتی به اطرافم ندم و خودم رو سرگرم کنم اما مگه میشد؟... نوای روضه و سوز و گداز مجلس و نور شمع هایی که وسط مجلس روشن کرده بودند توجهم رو جلب کرد. خانمهایی که تو اون تاریکی دور اون شمع ها حلقه وار نشسته بودند و با نوای روضه خوانها گریه می کردند. توی دلم ولوله ای بپا شده بود! این صحنه ها برای من آشنا بود. و عجیب من رو یاد مامان می انداخت و بسته شمعی که نذر هرساله اش بود برای شب شام غریبان. دونه های اشک من و قطرات آب شده ی این شمع ها انگار با هم همنوایی می کردند و فرو میریختتد و حالا دیگه حال دلم دست خودم نبود و گریه هام بی اختیار بود. شاید بهونه ی گریه های اون جماعت فرق داشت اما گریه های من از سر بیچارگی خودم بود از درد های دلم از آوارگی و بی کسی خودم من به حال خودم گریه می کردم و فضای حسینیه پر شده بود از نوای دو دمه ای که از بچگی حفظ بودم -امشب به صحرا بی کفن جسم شهیدان است شام غریبان است آل علی ویران نشین اندر بیابان است شام غریبان است! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با حس سردی قطرات آبی که به صورتم پاشیده میشد چشم باز کردم و توی تاریک و روشن فضای حسینیه چند نفر رو دور خودم دیدم. نرگس روبروم نشسته بود و با نگرانی صدام می کرد و دست خیسش رو آروم به صورتم می کشید. -ثمین، خوبی؟ چند نفر از خانمها هم دورم حلقه زده بودند و هر کسی چیزی مبگفت -فشارش افتاده، یکم آب قند بهش بدید -کسی رو اینجا نداره؟ اگه حالش بدتر بشه چی؟ -آخی، طفلک چرا غش کرد؟... چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام و متوجه موقعیتم بشم. کمی خودم رو جمع و جور کردم و با کمک نرگس سر جام نشستم. نرگس هنوز نگران بود و این نگرانی از چشمهاش کاملا مشخص بود. آروم و با صدای گرفته لب زدم -من خوبم -خدا رو شکر، چی شدی یه دفعه؟ جوابی ندادم و فقط سری تکون دادم. اما نگاه و حرفهای بقیه اذیتم می کرد. دوست نداشتم اینجوری وسط این جمع باشم. شالم رو کمی مرتب کردم و آروم رو به نرگس گفتم -میشه...منو...ببری خونه؟ نمی خوام...اینجا باشم -اره میبرمت، یکم بمون بهتر بشی بعد میریم -نه، من خوبم. الان می خوام برم.‌کمکم می کنی؟ ناچار باشه ای گفت و از جا بلند شد. لیوان توی دستش رو به یکی از خانمها داد و دستش رو زیر بازوم انداخت و کمکم کرد تا بلند بشم. بدون توجه به حرفهای بقیه سمت در قدم برداشتم و از حسینیه خارج شدیم. هنوز مسیرمون رو سمت خونه کج نکرده بودیم که محسن رو روبرومون دیدم که نگاهش بین من و نرگس جابجا می شد -نرگس خانم من تو شلوغی حاجی رو پیدا نکردم، مشکلی پیش اومده؟ -نه، چیزی نیست...ثمین یکم حالش بد بود...خواستم بابا رو خبر کنید...الان که شکر خدا بهتره...داریم میریم خونه توی این اوضاع، فقط نگاه های سنگین محسن رو کم داشتم که اون هم جور شده بود. تکونی به دستم دادم و لب زدم -بریم؟ و نرگس بی حرف من رو سمت خونه هدایت می کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت پشت سر نرگس رفتم و روی پله های ایوون نشستم. نرگس در اتاق رو باز کرد و گفت -اینجا نَشین، پاشو بریم تو اتاق بی حوصله سری بالا انداختم -نه، راحتم -آخه اینجا که... -نرگس؟ -بله -میشه تنها باشم؟ چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد چند قدم جلو اومد روبرم نشست و نگران گفت -آخه حالت خوب نبود، می ترسم دوباره حالت بد بشه -گفتم که خوبم، الان فقط دلم تنهایی می خواد نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد -باشه، من میرم تو حسینیه. گوشیم همراهمه. شماره مو که داری؟ -آره، لازم شد بهت زنگ‌میزنم. سری تکون داد و از پله ها پایین رفت و من با نگاهم تا دم در حیاط دنبالش کردم. در که بسته شد، خودم رو توی تنهایی دیدم. آه دلم رو عمیق و پرصدا بیرون دادم. سر به زیر به حال خودم تاسف میخوردم. من کجا و این حال و روز؟ من کجا و آوارگی و در به دری؟ تا کی باید این وضع ادامه داشته باشه؟ من دلم برای جمع گرم خونواده ام تنگ بود. دلم خونه خودمون رو می خواست، مهربوتی ها و حمایت های هنیشگی بابا رو! اما الان... با صدای باز و بسته شدن در حیاط، نگاهم به اون سمت رفت. حاج عباس بود که یا الله گویان وارد شد. -یا الله، نرگس خانم؟ از جا بلند شدم و سلامی دادم. نگاه مهربونش به من افتاد و جواب سلامم رو داد -سلام، چرا اینجا نشستی؟ نرگس کجاست؟ -نرگس رفت حسینیه، منم نشستم اینجا یه هوایی بخورم. -تنها؟ -خودم به نرگس گفتم بره سری تکون داد و دیگه حرفی نزد و دوباره سمت در چرخید. حرفی توی دهانم بود که بین گفتن و نگفتنش مردد بودم. ولی من جایی رو نداشتم و نگران فردام بودم، پس گفتنش بهتر بود! خحالت زده سر به زیر انداختم و شرمسار گفتم -حاج آقا؟ بلافاصله به سمتم چرخید -بله؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی من من کردم. حرف زدن برام سخت بود اما چاره ای نبود -می خواستم...ببینم...میشه...میشه ...من... یکی دو روز دیگه هم... اینجا بمونم؟ گفتن همین چند کلمه انرژی زیادی از گرفته بود که انگار نفس کم آورده بودم حالا این مرد در مورد من چه فکری می کنه؟! کمی نگاهم کرد و یکی دو قدم جلو اومد. و بر خلاف تصور من، خونسرد گفت -تو تا هر وقت دوست باشی می تونی بمونی، قدمت روی چشم. ولی می تونم بپرسم چرا یکدفعه چنین تصمیمی گرفتی؟ -نه...یک دفعه نبود...چند روزه...دارم بهش فکر میکنم... سر بلند کردم و ملتمس گفتم -اصلا اینجا مزاحمتون نمیشم، اگه اجازه بدید میرم تو حسینیه، همونجا میمونم. بدون اینکه نگاه عمیقش رو از صورتم برداره، نفس عمیقی کشید و گفت -همون اول که کبودی صورتت رو دیدم، فهمیدم گه احتمالا تو شرایط خوبی از خونوادت جدا نشدی. خجالت زده نگاه ازش گرفتم و سر به زیر انداختم. -بمون! تا هر وقت که دوست داشتی بمون. اینجا رو هم مثل خونه ی خودت بدون. ولی خواستی و تونستی من رو محرم بدون و بگو تا بدونم چه اتفاقی برات افتاده؟ روی سر بلند کردن نداشتم و انگشتهام رو توی هم فشار میدادم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت موقعیت بدی بود و سخت بود برام که بخوام از اتفاقاتی که افتاده بود حرفی بزنم. اما حاج عباس به کمکم اومد و قبل از اینکه من چیزی بگم، گفت -برو تو اتاق استراحت کن من برم به نرگس بکم بیاد تنها نباشی. دیگه مراسم تموم شده. اینجا هم راحت باش، امیر حسین تا دیر وقت تو حسینیه است، بعدم میره خونه ی مادر بزرگش میمونه تا صبح. خجالتزده و سر به زیر گفتم -ببخشید، انگار حضور من اینجا خیلی باعث درد سر شده همه رو زابراه کردم. -هیچ درد سری برای ما نداشتی، اگه بخاطر امیر حسین میگی اون خیلی وقتها میره خونه ی مادر بزرگش. پیر زن نا خوش احواله و باید مدام یکی کنارش باشه، در طول روز بقیه میرند، امیر حسین معمولا شبها میره. پس فکر و خیال بیخودی نکن برو با خیال راحت بخواب تا نرگس بیاد. -چشم. حاج عباس رفت و من هم به اتاق رفتم و منتظر نرگس شدم. حس و حال بدی داشتم از اینکه دستم پیش حاج عباس رو شده بود و فهمیده بود که جایی برای موندن ندارم. صدای صحبت نرگس و پدرش رو از توی حیاط شنیدم که نزدیک می شدند و خوب که دقت کردم صدای امیر حسین هم میومد. -بابا، این گذر نامه ی آقای دولتی و پسرشه. گفت فردا پولش رو هم میریزه به حساب -دستت درد نکنه باباجان، فقط گذر نامه ی اکبر آقا چی شد؟ هنوز نرسیده ها. -اونم فردا میاره ، نگران نباشید -خب خدا رو شکر، سفر اولی ها چی؟ اونا هم جور شدند؟ -بله، اون خونواده ای که معرفی کردید رفتم دنبال کارهای گذر نامه شون اونم دیگه میرسه. -خدا خیرت بده، نمی دونی چقدر خوشحال بودند.‌ دیشب اومده بودند هیات کلی تشکر کردند و می گفتند تو خوابم نمی دیدند بتونند برند کربلا. خیلی دعات کردند. -من که کاری نکردم، همه کارها رو که شما کردی. -چرا بابا جان، تو هم کم برا گذرنامه هاشون دوندگی نکردی. الحمدلله پول سفرشون هم جور شد، تو این موقعیتهاست که قشنگ می بینم وقتی آقا یکی رو دعوت کنه چجوری خودش همه چیز رو جور می کنه. -بابا، تاریخ حرکت مشخصه؟ این سوال نرگس بود و پدرش پاسخ داد -منتظر گذرنامه ی چند نفر دیگه ایم، اونا هم برسه یکی دو روزی طول میکشه تا ویزا ها آماده بشه، بعدش تاریخ دقیق رو اعلام می کنیم. -خب، اگه کاری ندارید من برم دیگه.‌ نرگس برو لباسهای منو بیار این امیر حسین بود که ظاهرا قصد رفتن به خونه ی مادر بزرگش رو داشت و بعد از چند دقیقه از پدر و خواهرش خدا حافظی کرد و رفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت توی دلم آشوب شد. ظاهرا این خونواده به همین زودی قصد سفر دارند. باز من موندم و سوال تکراری این روزهام من کجا باید برم؟ اصلا از اول هم اشتباه کردم که فکر می کردم می تونم اینجا بمونم. مگه چند رور نی تونستم موندگار باشم؟ آخرش که چی؟ با باز و بسته شدن در اتاق نگاهم رو به نرگس دادم. لبخند به لب وارد شد و نگاهی توی صورتم دوری زد و پرسید -بهتر شدی؟ سری تکون دادم و پاسخ دادم -آره، خوبم. چادرش رو آویزون کرد و همونجور با روسری و مانتو روبروم نشست -تو که حسابی من رو ترسوندی، هر چی صدات میزدم جواب نمی دادی. اینقدر هول کرده بودم که دویدم بیرون، به آقا محسن گفتم بره بابا رو خبر کنه. پوزخندی زدم و زیر لب گفتم -آدم قحط بود؟ اون ملکه ی عذاب رو خبر کردی؟ نرگس که از حرف من خنده اش گرفته بود گفت -چکار کنم، دیگه کسی رو آشنا ندیدم. اصلا تقصیر خودته که اینجوری من رو ترسوندی. نفس عمیقی کشیدم و غصه دار نگاهم رو به نرگس دادم -یه سوال بپرسم؟ -بپرس -شما قراره جایی برید؟ الان صداتون رو از حیاط شنیدم انگار درباره ی یه سفر حرف می زدید بر عکس من، چشمهای نرگس برقی زد و با ذوق خاصی گفت -آره، گفته بودم که قراره بریم کربلا -آره گفته بودی، ولی فکر نمی کردم به این زودی بخواید برید -آخه میدونی؟ بابا هر سال دوتا کاروان میبره کربلا. یه بار دهه ی دوم محرم یه بار هم پیاده روی اربعین. برای دهه ی دوم که زوّار اونجا میرند هتل و محل اسکان دارند. ولی برای اربعین بابا یکی دو تا دوست عراقی داره که هرسال موکب می زنند. بعد از ایام عاشورا میره بهشون سر میزنه و یه سری هماهنگی ها برای کاروان اربعین رو از الان انجام میده. نگاهش رنگ خاصی گرفت و در حالی که سعی داشت لبخندش رو حفظ کنه گفت -مامانم خدا بیامرز هم نذر داشت، اون سالی که مریض شد یه مقدار طلا داشت که فروخت و از بابا خواست چند نفر رو با پولش بفرسته کربلا. از اون به بعد بابا این نذر رو به نیت مامان نگه داشت و هر سال خودش چند نفر که بضاعت مالی ندارند و تا حالا کربلا نرفتند رو با خودش می بره. نرگس دوباره از مادرش گفت و دل من زیر و رو شده بود. -مادرت...چرا فوت کرد؟ نفس عمیقی کشید و رنگ غصه روی چهره اس نشست. نگاهش رو به پایین انداخت گفت -چند سالی بود که سرطان داشت، خیلی دوا دکترش کردیم ولی فایده ای نداشت. بغضی که سعی در خودنمایی داشت رو قورت دادم و سکوت کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با صدای تقه هایی که به در می خورد، نرگس از جا بلند شد و بلافاصله صدای حاج عباس رو شنیدم -نرگس جان -جانم بابا در رو باز کرد و با پدرش مشغول صحبت شد -این عینک من تو اتاق نیست؟ هر چی میگردم پیداش نمی کنم - با قرآنتون گذاشتم تو کشوی کتابخونه ، اونجا رو دیدید؟ -خب پس حتما همونجاست، حواسم به کشو نبود. مکثی کرد و گفت - چرا بیدارید هنوز؟ -همینجوری، داشتیم حرف می زدیم -این طفلک خسته اس بابا، زودتر جا پهن کن بخوابید. -چشم، الان پهن میکنم -شبت بخیر -شب شما هم بخیر. حاجی رفت و نرگس مشغول پهن کردن تشک ها شد. نرگس از فرط خستگی خیلی زود خوابش برد و من که مثل همیشه بی خوابی به سرم زده بود تا صبح این پهلو به اون پهلو شدم. فکر این آوارگی و دربه دری داشت دیوونه ام می کرد. نمی دونم اگه حاج بخواد به این سفر بره، باز هم اجازه میده من تو حسینیه بمونم یا نه؟ اصلا حاجی هم اجازه بده، مگه تنهایی می تونم؟ چجوری زندگی کنم؟ اینقدر به این مسله فکر کردم که صبح شد و هنوز خواب به چشمهام نیومده بود. نرگس بعد از طلوع آفتاب دوباره خوابید و من از جا بلند شدم. آهسته سمت درب طرف ایوون قدم برداشتم و بیرون رفتم. هوای اول صبح رو دوست داشتم، اما حتی این هوای خوب هم حال من رو خوب نمی کرد. لب ایوون نشسته بودم و تو دلم با خودم حرف می زدم و دنبال راه چاره ای بودم که صدایی از پشت سر توجهم رو جلب کرد -چه زود بیدار شدی، یکی دو ساعت دیگه می خوابیدی.‌ به احترام حاج عباس از جا بلند شدم و سلامی دادم -سلام، صبحتون بخیر -سلام، راحت باش بابا، بشین در حالی که یقه ی کتش رو دریت می کرد، از پله های ایوون پایین رفت و من هم سر جام نشستم. کمی من من کردم و صداش زدم -ببخشید حاج آقا؟ به طرفم چرخید و نگاهم کرد -بله؟ -راستش...دیشب نرگس گفت...انگار عازم سفر هستید... راستش من...من... فهمید که حرف زدن برام سخته که لبخند به لب جلو اومد و با آرامش گفت -تو چی؟ نگران نباش تنهات نمیذاریم. یا با خودمون میبریمت یا خودم تحویل خونوادت میدم بعد میرم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت متعجب لب زدم -چی؟ لبخندش عمیق تر شد و با همون خونسردی همیشگیش گفت -کجای حرف من اینقدر تعجب داشت؟ ما عازم کربلاییم، حالا تو اگه دوست داشته باشی می تونی با ما بیای اگر هم نخواستی که با هم میریم تو رو تحویل پدرت میدم بعدش خودم با خیال راحت میرم سفر -مگه شما...پدر من رو می شناسید؟ تک خنده ای کرد و گفت -خب میریم با هم آشنا میشیم، از نظر تو مشکلی داره؟ جوابی ندادم. اخمی کردم و نگاهم رو به پایین انداختم -ممنون که بفکر منید ولی من نه می خوام، نه می تونم همسفر شما بشم. فعلا هم تصمیم ندارم پیش پدرم برگردم. -اونوقت انتظار نداری که تنها اینجا رهات کنم و خودم برم سفر؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم -نگران من نباشید، من یه فکری برای خودم می کنم. بالاخره یه جایی میرم -کجا؟ سر بلند کردم و نگاهم رو به نگاه پرسشگرش دادم. سوال خوبی بود کجا؟ مگه جایی رو داشتم غیر از اینجا؟ جوابی برای سوالش نداشتم و باز سکوت بهترین واکنش بود! حاج عباس نفس عمیقی کشید و یکی دو قدم جلو اومد -اگه بتونی با ما بیای هم من هم نرگس خیلی خوشحال میشیم. کلافه سری تکون دادم و گفتم -حاج آقا، گفتم که نه می خوام، نه می تونم. من هیچ علاقه ای به اومدن به این سفر ندارم. یعنی...یعنی اعتقادی ندارم چرا باید بیام به یه سفر زیارتی که هیچ اعتفادی بهش ندارم؟ لحن من معترض و کلافه بود اما حاج عباس همچنان خونسرد و لبخند به لب -خب، اجباری نیست. پس با هم برمیگردیم پیش پدرت. اگه اینم قبول نکنی فقط یک راه دیگه میمونه اینکه من و نرگس علیرغم همه ی اشتقیاقمون، از این سفر انصراف بدیم و اینجا بمونیم پیش تو! اینجوری هم تو آواره نمیشی هم خیال من راحت تره. با تعجب گفتم -خب آخه چرا؟ اصلا شما چرا اینقدر نگران و پیگیر منید؟ -فکر کنم قبلا بارها بهت گفتم تو دست من امانتی منم خیلی پایبند امانت و امانتداری هستم توقع نداشته باش اینجوری ولت کنم و برم -کدوم امانت؟ کدوم امانتی؟ من خودم اومدم اینجا هیچ کس سفارش من رو به شما نکرده بود که حالا شما نسبت به من مسولیتی داشته باشید. -تو اینجوری فکر می کنی ولی من اعتقادم اینه، هیچ کس بدون سفارش خود آقام پا به مجلسش نمیذاره تو هم بی دعوت نیومدی باز کلافه شده بودم و سری تکون دادم و دستم رو به علامت سکوت بالا گرفتم -حاج آقا، من به هیچ کدوم از حرفهای شما اعتقاد ندارم. اینجا اومدنم هم کاملا اتفاقی بوده. اینم که این یکی دو روز تو حسینه و زیر زمین حسینه بودم برای فرار از تنهایی و فکر و خیال بوده. همین و بس! هیچ سفارش و دعوتی هم در کار نیست. -باشه ولی این اعتقاد توئه اعتقاد منم یه چیز دیگه اس هر آدمی مسول اعتقادات خودشه دیگه درسته؟ پس من حق دارم نگرانت باشم و به چشم یه امانت بهت نگاه کنم نه یه رهگذر ساده! در برابر استدلالات حاجی زبانم بسته بود و حرفی برای گفتن نداشتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حاج عباس سمت در حیاط رفت و من مونده بودم که باید چکار کنم؟ بعد از خروجش از حیاط، صدای نرگس رو از پشت سرم شنیدم -پس بابا اون یه نفر ته لیست رو برای تو نگه داشته که به داداشم میگفت پرش نکنه! چرخیدم و گنگ و مبهوت نگاهش کردم. خنده ی آرومی کرد و گفت -باباست دیگه، واسه کارهاش حساب کتاب خاصی داره که خیلی وقتها ما ازش سر در نمیاریم. حالا تصمیم تو چیه؟ نگاه ازش گزفتم و سری تکون دادم و آروم بی زدم -نمی دونم ساعتها فکرم درگیر حرفهای حاجی بود. چند بار تصمیم گرفتم ساک و وسایلم رو جمع کنم و از اونجا برم. اما هم جایی رو نداشتم هم از حاجی خجالا می کشیدم که اینجوری بزارم و برم. بعد از ناهار توی اتاق دراز کشیده بودم و به هر راهی فکر می کردم. اما خستگی فکری و بی خوابی دیشب، اجازه ی تصمیم درست رو بهم نمی داد و بی اختیار پلکهای سنگینم روی هم قرار گرفت و خیلی زود خوابم برد. نمی دونم چقدر گذشت که با صدای صحبت چند نفر داخل حیاط بیدار شدم. -آقا جون، اخه شما رو چه حسابی می خواید این کارو بکنید؟ مگه میشناسیدش؟ مگه خونوادش رو میشناسید؟ آخه این چه کاریه؟ ظاهرا دوباره امیر حسین نسبت به تصمیمات پدرش اعتراض داشت و باز با هم بحث می کردند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت و حاج عباس که با لحنی بین شوخی و جدی و با ملایمت پاسخش رو داد -باز که شروع کردی پسر! -چیو شروع کردم بابا؟ شما می خواید این دختره رو همراه خودتون بیارید به سفر راه دور. خب مگه خونواده نداره؟ اگه اتفاقی براش بیوفته یا اونجا دوباره ماجرایی درست کنه کی می خواد پاسخگو باشه؟ پس دوباره دعوا سر من بود! اما امیر حسین نمی دونست داره حرص بیخود می خوره و من قرار نیست به این سفر برم. چرا حاج عباس بهش نگفته که من راضی به این سفر نیستم؟ -آقای امیر حسین خان! از نظر شما، من این موها رو تو آسیاب سفید کردم؟ همینجوری رو هوا تصمبم می گیرم یه کاری رو بکنم؟ اینجوریه؟ -نه آفا جون، من همچین فکری در مورد شما نکردم. ولی واقعا از کارتون تعجب می کنم. اصلا این خانم که رفته بود دوباره شما کجا پیداش کردید آوردینش اینحا؟ چرا پیگیر خونوادش نمی شید؟ آخه رو چه حسابی می خواید ببریدش کربلا؟ لحن حاجی هنوز خونسرد و شوخ بود و گفت -امیر، تازگیا زیادی من دو سین جیم می کنیا. خجالتم خوب چیزیه والا. اما امیر حسین داشت کلافه میشد و این رو از صداش میشد فهمید -لا اله الا الله، یعنی وقتی بخواید یه مسله رو بپبچونید خوب راهش رو بلدید.. -حاجی جان، با ما که به شما اعتماد کامل داریم، ولی قبول کتید امیر هم پر بیراه نمی گه. وقتی کس و کارش رو نمیشناسید چجوری می خواید مسولیتش رو به عهده بگیرید؟ این صدای محسن بود. دیگه خوب میشناختم صداها رو! و حاجی که با همون لحن پاسخش رو داد -میگم آقا محسن، نظرت چیه الان این دختر رو کت بسته تحویلت بدم، ببریش آگاهی همه جد و آبادش رو دربیاری ببینیی کیه؟ بعدش اگه صلاح دیدید بیارید تحویل ما بدید؟ خوبه؟ صدعی نفس پرصدای محسن رو هم شنیدم -چی بگم، ماشالله کسی که حریف شما نمیشه حاجی ختده ی صدا ااری کرد -خب الحمدلله که شبهه های شما هم بر طرف شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖