💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروصدوچهلویک
بعد از چند ساعت طیِ مسافت، بالاخره به مقصد رسیدیم و به دستور حاج عباس پیاده شدیم.
امیر حسین و سعید مشغول پایین گذاشتن ساکها بودند و من کنار نرگس ایستاده بودم
نگاهی به صورتم انداخت و گفت
-تو حالت خوبه؟ چرا اینقدر دمَغی؟
با همون غمی که داشتم نگاهش کردم و گعتم
-دیشب نتونستم برم حرم، تا بین الحرمین رفتیم سعید گفت باید برگردیم
-عزیز دلم، حق داری.
ان شاالله دوباره قسمت میشه میای یه دل سیر زیارت می کنی
-نرگس!
با صدای امیر حسین مسیر نگاهمون تغییر کرد.
-بله داداش
کیف نرگس رو دستش داد و بسته کوچکی که توی دستش بود رو هم سمتش گرفت
-اینو بذار تو کیفت، تو جیب من میوفته گم میشه
نرگس بسته رو گرفت و کمی نگاهش کرد
-این چی هست؟
امیر حسین لبخند پیروزمندانه ای زد و رو به خواهرش گفت
-دیروز یادته گفتم با هم بریم حرم ناز کردی گفتی می خوام با دختر اعظم خانم برم؟
-خب؟
-خب هیچی دیگه، من رفتم یکی از خادمها اینو داد بهم. گفت تربته حرمه. به بعضی از زائرا می داد
نرگس با ذوق گفت
-وای راست می گی؟ پس چرا من ندیدم تو حرم بدند؟
امیر حسین با غرور ابرویی بالا انداخت و گفت
-چون با من نیومدی، اگه اومده بودی شاید اقا یه نظری هم به تو می کرد.
نرگس خنده ای کرد.
-بد جنس، اصلا من اینو برای خودم نگه می دارم...
امیر حسین رفت و من باز بفکر فرو رفتم
حرف تربت که شد، یاد زن دایی افتادم.
چرا فراموش کرده بودم؟
دلش می خواست براش کمی تربت ببرم.
با افسوس رو به نرگس گفتم
-اینجا دیگه نمی تونم تربت پیدا کنم؟
-اگه مُهر بخوای که همه جا هست، اما این خاکه، تربت اصل فقط تو حرم می دند.
-حیف شد، یه نفر بهم سفارش کرده بود حتما براش ببرم. کلا یادم رفته بود.
نرگس کمی نگاهم کرد و گفت
-صبر کن الان میام
به سمت ماشین رفت و با برادرش چیزی گفت.
امیر حسین نیم نگاهی به من کرد و سری تکون داد و جوابش رو داد.
نرگس لبخند به لب به طرف من برگشت و بسته ی کوچیک توی دستش رو سمتم گرفت
-بیا، این مال تو
متعجب گفتم
-نه، منظورم این نبود که بدیش به من، این مال برادرته
-خودش گفت بهت بدم، بگیرش دیگه چقدر چونه میزنی
بسته رو از نرگس گرفتم و نگاهم سمت امیر حسین رفت، همون لحظه متوجه نگاهش شدم.
با خجالت به علامت تشکر سری تکون دادم.
لبخند کم رنگی زد و اون هم سری تکون داد.
این چند روز به وضوح تغییر رفتارهاش رو دیده بودم.
اصلا با اون امیر حسین عبوس و بد اخلاقی که از اول شناخته بودم فرق داشت.
نگاه از نگاه محجوبش گرفتم و بسته ی توی دستم رو داخل کیفم جا ساز کردم.
با اومدن سعید و حاج عباس، همگی راه افتادیم.
هنوز دلم از حسرت زیارت کربلا آشوب بود و تو فکر اون چند دقیقه ای بودم که تو بین الحرمین گذشت.
تو حال خودم بودم که با صدای نرگس سر بلند کردم.
-ثمین اونجا رو ببین. اون گنبد حرم حضرت علی،
نگاهم مسیر دستی که به اشاره دراز شده بود رو دنبال کرد.
از فاصله ای نسبتا دور نگاهم به گنبد طلایی رنگی افتاد و عجیب دلم رو سمت خودش کشید.
محو تماشا بودم و از حال خودم غافل.
لحظه ای به خودم اومدم
چقدر سبک بودم
چقدر آروم!
دیگه از اون همه تشویش و تلاطم درونم خبری نبود.
بدون ابنکه نگاه از گنبد بردارم، بی اختیار لب زدم
-اینجا چقدر حس خوبی داره، چقدر آروم شدم. چقدر دلم آروم گرفت.
و صدای نرگس کنار گوشم نشست که گفت
-خاصیت خونه ی پدری همینه دیگه،
بچه ها هر وقت از سختی های زندگیشون خسته بشند. وقتی میرن خونه ی پدر آروم میگیرند. تو آغوش پدر به آرامش می رسند.
اینجا هم خونه ی پدری ماست.
بخاطر همین اینقدر دلت آروم شد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهلودو
حرفهای نرگس تا عمق قلبم رسوخ کرد و لبخندی پر از رضایت و آرامش گوشه ی لبم نشست.
دست به سینه سلامی رو به گنبد طلایی دادم و همراه بقیه راهی شدیم.
بعد از حدود یک ساعت، حاج عباس موفق شد جایی نزدیک حرم دو تا اتاق رزرو کنه.
قرار شد بعد از استراحت همراه امیر حسین و سعید برای پیگیری کار حاج عباس و رزرو بلیط تهران بیرون برند
به سفارش حاجی، من و نرگس برای استراحت موندیم و اون سه نفر با هم رفتتد.
تن خسته ام رو روی تخت رها کردم و از فرط خستگی نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای جابجا شدن چیزی چشم باز کردم.
نرگس رو چادر به سر و آماده ی رفتن دیدم
-ای وای ببخشید، بیدارت کردم؟
-نه اشکال نداره، کجا میری؟
-ما داریم میریم حرم، بابا گفت بیدارت نکنم
سرجام نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم
-نه اتفاقا خوب شد بیدار شدم، منم میام
لبخندی زد و گفت
-از نظر ما که اشکالی نداره، ولی بابا گفت آقا سعید رفته بیرون گفته بهت بگیم بمونی تا خودش بیاد با هم برید حرم
وا رفته نگاهش کردم
-عه، کجا رفته آخه؟
-نمی دونم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
-باشه، شما برید. منتظرش میمونم
-برو یه دوش بگیر، تا یه غسل زیارت کنی آماده بشی آقا سعید هم می رسه
سری به تایید حرفش تکون دادم
-باشه
نرگس رفت و من هم حوله به دست وارد حمام شدم.
مشغول خشک کردن موهام بودم که چند تقه به در اتاق خورد.
شالم رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم.
-سلام داداش، کجایی تو؟ نرگس اینا رفتند حرم
-سلام، بیرون بودم.آماده شو بریم
لبهام از دو طرف کش اومد و گفتم
-یکم صبر کن الان میام.
خیلی سریع آماده شدم و از اتاق بیرون زدم.
سعید کلافه دستی لای موهاش کشید و زیر لب گفت
-چادرم که نداری
لبم رو زیر دندون گزیدم و معذب گفتم
-یادم رفت چادر نرگس رو ازش بگیرم
چشم غره ای نثارم کرد
-لازم نکرده، سر راه یکی می خریم
قبل از اینکه چیزی بگم راه افتاد
-بیا بریم
بی حرف دنبالش رفتم.
وارد بازارشلوغی شدیم که تردد سخت بود.
نگاه سعید به مغازه های اطراف می چرخید و هر لحظه کلافه تر می شد و جایی رو برای خرید چادر پیدا نکردیم.
ناگهان با صدای آشنایی چشم از مغازه ها گرفت و رد صدا رو از پشت سرش گرفت
-آقا سعید!
امیر حسین پشت سرمون بود و لبخند به لب با قدمهای بلند خودش و به ما رسوند.
سعید که انگار کمی خیالش راحت شده بود هم لبش به لبخندی باز شد.
دست دادند و با هم خوش و بشی کردند.
امیر حسین نیم نگاهی به من انداخت
-خوبید شما خانم؟
سر به زیر زیر لب تشکری کردم و دوباره با سعید مشغول شد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروصدوچهلوسه
-جایی داشتید می رفتید؟
سعید که هنوز کلافه به نظر می رسید، دستی لای موهاش کشید و گفت
-آره، می خواستم یه چیزی بخرم پیدا نمی کنم، زبون اینا رو هم بلد نیستم ازشون بپرسم
امیر حسین خنده ای به کلافگی سعید کرد و گفت
-خب چی می خوای؟ بگو کمکت کنم
سعید نگاهی به من کرد و با کمی من من گفت
-خواهرم، می خواست چادر بخره ولی این طرفا پیدا نکردم
لحظه ای نگاه امیر حسین سمت من چرخید و لبخندی گوشه ی لبش نشست.
خجالت زده نگاه ازش گرفتم.
کاش سعید به امیر حسین نمی گفت.
-این راسته چادر فروشی نیست، ولی یکم اون طرف تر پیدا می کنید. می خوای با هم بریم ؟
-نه داداش دستت درد نکنه، تو برو به کارت برس
-کاری نداشتم، همراه بابا بودم اونا رفتند وادی السلام، منم داشتم می رفتم حرم. این راهم نزدیک حرمه. میریم خرید می کنیم بعدم میریم حرم.
-باشه، بریم.
سعید و امیر حسین راه افتادند و من با فاصله پشت سرشون
به مغازه ای رسیدیم که انواع چادرهای عربی دور تا دورش آویزون بود.
امیر حسین اشاره ای کرد
-اینجاست آقا سعید
سعید لبخندی زد
-دمت گرم
و به طرف من چرخید و گفت
-بیا ببین کدوم رو می خوای
و هر سه به اتفاق وارد مغازه شدیم.
مشغول دیدن مدلها بودم که امیر حسین گفت
-هر کدوم رو پسند کردید بگید، میگم براتون بیاره
و چقدر در حضور این آدم معذب بودم.
بخصوص وقتی یاد رفتارها و حرفهای چند روز گذشته ام میوفتم.
بدون تمرکز، مشغول دیدن چادر هابودم که صدای اروم سعید کنار گوشم نشست
-چی شد؟ هنوز چیزی پسند نکردی؟ زود باش دیگه
شونه ای بالا انداختم و گفتم
-نمی دونم، فرقی نمی کنه. بگو همین رو بیاره
سعید با اشاره چادر رو به فروشتده نشون داد و امیر حسین بلافاصله به زبان عربی چیزی گفت.
فروشنده پاسخش رو داد و چیزی که می خواستم رو آورد.
سعید چادر رو به دستم داد
-همین جا سرت کن ببین چطوره؟
چادر رو با احتیاط روی سرم انداختم.
نگاه رضایت بخش سعید سر تا پام رو گذروند و لبخند نا محسوسی گوشه ی لبش نشست.
-همین خوبه؟
-آره، خوبه
سری تکون داد و رو به امیر حسین با لحن شوخی گفت
-ببینم آقای مترجم، بلدی چک و چونه هم بزنی تخفیف بگیری یا نه؟
امیر حسین خنده ای کرد
و رو به فروشنده چیزی گفت و جوابش رو گرفت و قیمت چادر رو به سعید گفت .
سعید چند اسکناس روی میز گذاشت و از مغازه بیرون رفتیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروصدوچهلوچهار
جلوی ورودی حرم که رسیدیم سعید نگاهی به من کرد
-وقتی رفتی داخل صبر کن همدیگه رو پیدا کنیم، تنها نری گم بشی.
-باشه حواسم هست
سری تکون داد و گفت
-برو داخل، ما هم میایم
به سمت ورودی رفتم.
باورم نمی شد که دارم وارد حرم حضرت علی میشم و تا چند دقیقه ی دیگه می تونم از نزدیک زیارت کنم.
قلبم به تلاطم در اومده بود و بی قرار بود برای گذشتن از این موانع و رسیدن به کنار ضریح حضرت مولا.
بغض داشتم و چشمهام پر آب بود
اما این اشکها، اشک شوق بود
و اشتیاق زیادی به این زیارت داشتم.
همراه با صف جمعیتی که سمت حرم می رفتند، از قسمت ورودی گذشتم و وارد صحن شدم.
برعکس کربلا که در بهت حیرت بودم،
اینجا عجیب برام آشنا بود.
انگار سالها اینجا بودم و حس آرامش خوبی داشتم.
با دیدن سعید که چند قدم جلو تر برام دست تکون می داد، به سمتش رفتم.
امیر حسین با فاصله، کمی جلو تر منتظرش بود.
سعید نگاهی به اطراف کرد و گفت
-زیاد تو شلوغی نرو، زیارت کردی بیا همین جا منتظرتم. تنهایی از حرم نری بیرون!
-باشه، همینجا می بینمت.
با دلی پر از اشتیاق سمت حرم رفتم.
روبروی ضریح دست روی سینه سلامی به حضرت علی دادم و جلو تر رفتم.
دست داخل شبکه های ضریح انداختم و خودم رو به ضریح چسبوندم.
اشک از چشمهام جاری بود
ولی جنس این اشک و گریه از جنس غم و غصه نبود.اشک شوق بود.
لحظه به لحظه ی اینجا بودنم، آرامشی رو تجربه می کردم که تا بحال مثلش رو توی زندگیم نداشتم.
حرف نرگس لحظه ای از ذهنم گذشت.
اینجا واقعا خونه ی پدری بود
ارامشش از جنس ارامشی بود که یک دختر در آغوش پدرش داشت.
چقدر اینجا رو دوست داشتم!
تو حال و هوای خودم بودم و زیر لب با آقا نجوی می کردم که یاد بابا رحمان افتادم.
چقدر دلم براش تنگ شده.کاش الان اینجا بود.یعنی می دونه من الان اینجا هستم؟
اگه بدونه حتما خوشحال میشه.
بوسه ای به ضریح زدم و به سختی ازش جدا شدم. بدون اینکه پشت به ضریح کنم و نگاه ازش بردارم، دست به سینه به سمت در خروجی رفتم و دوباره وارد صحن شدم.
بدون اینکه اشکهام رو پاک کنم به محل قرارم با سعید رفتم.همونجا روی فرشهای صحن نشسته بود و نگاهش به سمت ایوون طلا بود.
رفتم و کنارش نشستم.
نگاهی به چهره ی غرق اشکم کرد و پرسید
-خوبی؟
جواب سوالش رو ندادم.
نگاهش کردم و با بغض لب زدم
-داداش، گوشی آوردی؟
نگاهش سوالی شد و پرسید
-گوشی؟
-می خوام...می خوام به بابا زنگ بزنم...دلم براش تنگ شده
چند لحظه نگاه عمیقش رو به چشمهام دوخت. نفس عمیقی کشید و گفت
-همین الان می خوای زنگ بزنی؟
اشکی از چشمم پایین ریخت و با تکون سرم پاسخ دادم.
گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شروع به گرفتن شماره کرد.
کمی گوشی رو کنار گوشش نگه داشت و وقتی از وصل شدن تماس مطمئن شد، به سمت گرفت
-بگیر
گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
همون لحظه صدای بابا توی گوشیم پیچید
-الو، سعید؟
چونه ام لرزید و حرف زدن برام سخت شد.
به سختی لب باز کردم و با صدایی لرزون لب زدم
-سلام بابایی...
چند لحظه صدایی نشنیدم. سعید که حال من رو دید ترجیح داد من رو تو این موقعیت تنها بذاره و از کنارم بلند شد.
با صدای ناباور و پر از نگرانی بابا، گریه ام شدت گرفت
-ثمینم، دخترم، تویی بابا؟ خودتی؟ باهام حرف بزن، بذار مطمئن بشم خودتی ثمینم
-آره بابا جونم، خودمم.ثمین.
-تو کجایی بابا؟ من که دق کردم این مدت
-بابایی
-جان بابایی
نگاهم رو تا گنبد طلایی رنگ بالا کشیدم و با گریه گفتم
--یادتونه روز عید غدیر که می خواستید نذری بدید. چقدر اصرار کردید بیام و سر نذرتون باشم؟
بابا باغصه جوابم رو داد
-آره، ولی هرچی اصرارکردم نیومدی، گفتی من از این نذر و دعاها چیزی ندیدم. به بهونه ی درس و دانشگاه تهران موندی. ولی من میدونستم اینها بهونه اس
-وقتی از اومدنم نا امید شدید، گفتید باشه همونجا بمون. ولی بدون من تو رو از امیرالمومنین گرفتم و هر لحظه و هرکجا که باشی دست خودش سپردمت.
حالا دیگه صدای بابا هم به بغض نشسته بود
-آره، من تو رو دست خود آقام سپردم و می دونم آقام خوب امانتداریه. این مدت هم که ازت بیخبر بودم فقط در خونه ی آقا امیرالمومنین التماس کردم و تو رو دوباره از خودش خواستم.
هق هقی زدم و به پهنای صورتم اشک ریختم.
نگاهم به گتبد طلایی قفل شده بود و گفتم
-می دونید الان کجام بابایی؟
درمونده پرسید
-کجایی ثمینم
-الان تو حرم همون آقایی نشستم که سفارش من رو بهش کردین. من الان نجفم، تو حرم امیرالمومنین. جلوی ایوون طلا. من اینجام بابا...
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروصدوچهلوپنج
صدای همراه با گریه ی بابا، دلم رو زیر رو می کرد وقتی از راه دور صدا می زد
-یا امیرالمومنین...یا امیرالمومنین...می دونستم نا امیدم نمی کنی...
و صدای گریه ی ما بود که پشت تلفن در هم پیچیده بود
که صدای بغض دار سمیه رو از اون طرف خط شنیدم
-بسه بابا جون، قربونت برم. یه وقت حالت بد میشه...
و برای مراعات حال بابا، با خداحافظی کوتاهی تماس رو قطع کردم.
دلم دوباره ضریح رو می خواست، نگاهی به اطرافم انداختم.
سعید رو با فاصله ی زیادی از خودم دیدم که دست به سینه به ستونی تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
بغضم رو به سختی فرو خوردم و از جا بلند شدم و به طرفش رفتم.
تکیه اش رو از ستون گرفت و صاف ایستاد .
گوشی رو به دستش دادم و با صدای گرفته ای پرسید
-با بابا حرف زدی؟
-آره
-حالش خوب بود؟
با تکون سرم جوابش رو دادم.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به گوشی توی دستش داد
-کار خوبی کردی بهش زنگ زدی، حداقل شاید امشب یه خواب راحت بره.
سر به زیر با صدایی که هنوز آثار بغض داشت گفتم
-می خوام دوباره برم زیارت، همین جا میمونی برم و برگردم؟
-میتونی بری؟ مطمئنی حالت خوبه؟ اون داخل شلوغ شده ها
نگاهم رو به نگاه نگرانش دادم
-آره، زود برمی گردم. می خوام اینبار به نیابت از بابا زیارت کنم
لبخندی روی لبش نشست و سری تکون داد
-باشه، برو من همین جا میمونم.
دوباره وارد حرم شدم و اینبار به نیابت از بابا سلامی دادم و ضریح روبوسه باران کردم.
کمی که دلم آروم گرفت بیرون اومدم.
کاش می شد ساعتها اینجا میموندم و از حال و هوای اینجا سیراب می شدم.
اما چه حیف که باید می رفتم.
و رفتم به امید بازگشت دوباره ای که بیام و از آرامش اینجا سرشار بشم.
تو اون چند ساعت باقیمونده که تو شهر نجف بودیم، سعید یکبار دیگه به درخواست من راضی شد برای زیارت به حرم رفتیم.
صبح روز بعد، وسایلم رو جمع می کردم و برای رفتن به فرودگاه آماده می شدم.
نگاهی به چهره ی گرفته ی نرگس کردم که لب تخت نشسته بود و حواسش به من بود.
لبخندی زدم و گفت
-چرا اینجوری نگام می کنی؟
-ثمین، خیلی بهت عادت کرده بودم. بری دلم برات تنگ میشه.
-عزیزم، منم خیلی دلم برات تنگ میشه. تو این مدت خیلی براتون زحمت شدم.
ولی تو عین یه خواهر کنارم بودی و نمیذاشتی احساس تنهایی و غریبی کنم.
بلند شد و دستهام رو توی دستهاش گرفت
-اصلا این حرف رو نزن، تو هیچ وقت مزاحم نبودی. باید یه قولی بهم بدی ثمین.
قول بده حتما به ما سر بزنی، نری ما رویادت بره ها.
-مگه میشه شما رو یادم بره، من خیلی مدیون شمام.
با تقه هایی که به در خورد، نگاهمون سمت د رفت و گفتم
-فکر کنم سعیده، برم تا شاکی نشده
-منم باهات میام.
ساکم رو برداشتم و آماده ی رفتن شدیم.
جلوی آینه ی اتاق ایستادم و دستی به چادرم کشیدم.
چه حس خوب بود بعد از مدتها دوباره چادر سرم می کردم.
من چادر رو در بدترین شرایط کنار گذاشتم و حالا دوباره این چادر، سوغات نجف بود برام.
از اتاق که بیرون رفتم سعید رو دیدم.
جلو اومد و ساک رو ازم گرفت.
-زود بیا پایین، وقت نداریم.
جلو افتاد و من و نرگس پشت سرش.
پله ها رو که پایین می رفتبم متوجه شلوغی راهرو ها شدم و از نرگس پرسیدم
-چه خبره؟ چقدر امروز شلوغ شد
-اره دیگه، بقیه همسفرا تازه رسیدند اتاقهاشون رو تحویل گرفتند.
پس همسفرای خودمون بودند که کربلا ازشون جدا شده بودیم.
پشت سر سعید به در خروجی رسیدیم. له محض باز شدن در، سعید با معصومه خانم رو در رو شد.
معصومه خانم نگاهی به من کرد و لبخندی همراه با شرمندگی زد
-سلام ثمین خانم، خوبی؟
سعی کردم دلخوریم رو نشون ندم و عادی جوابش رو دادم
-سلام ممنون.
دستی داخل ساکش کرد و بسته ای شکلات بیرون اورد و با کمی من من گفت
-چه خوب شد دیدمت، می خواستم زود تر بیام پیشت که متوجه شدم قبل از ما اومدی اینجا.
خدا خدا می کردم که ببینمت.
راستش من اون روز خیلی عصبی بودم، اصلا نفهمیدم چی گفتم.
اون همه پول کم کرده بودم بعدش هم گوشیم رو پیدا نکردم خیلی اعصابم بهم ریخت. یه چیزایی گفتم که نباید می گفتم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروصدوچهلوشش
تا این حرف رو زد، اخمهای سعید در هم شد و نگاهش کرد. تازه فهمیده بود این زن، همون کسیه که به من تهمت دزدی زده.
معصومه خانم بسته ی شکلات رو به سمت من گرفت و گفت
-شنیدم دارید به سلامتی برمیگردید ایران.
گفتم اینو بدم تو راه بخورید.
-ممنون خانم نیازی نیست.
این سعید بود که قبل از من، جواب معصومه خانم رو داد و رو به من بصورت تحکمی گفت
-ثمین بیا بریم
معصومه خانم که متوجه رفتار سعید شده بود، لبخند عمیقی زد و گفت
-حالا دیگه یه اتفاقی افتاده، شما هم فراموشس کنید. هر چی که بود تموم شد و رفت
و انگار این حرفش بیشتر به سعید برخورده بود که با همون اخم نگاهش کرد و گفت
-خانم محترم، آبروی آدم، آبِ جوب نیست که به همین راحتی بریزید تا بره. کاری که شما کردین هم به این راحتی قابل فراموش شدن نیست.
گفت و دستم رو گرفت و همراه خودش کشید
-بیا ثمین.
مهلت حرف زدن نداشتم و با کشیده شدن دستم همراه سعید بیرون رفتم، نرگس هم با سرعت دنبال ما میومد.
کنار ماشینی که اونحا بود، ایستادیم و سعید دستم و رها کرد و سمت حاج عباس رفت.
نگاهی به پشت سرم انداختم و چهره ی درمونده و وارفته ی معصومه خانم رو دیدم که هنوز نگاهمون می کرد.
سری به تاسف تکون دادم و رو به نرگس گفتم
-دوست نداشتم این ناراحتی ادامه پیدا کنه، ولی سعید نذاشت.
-اتفاقا برادرت خوب کاری کرد.حقش بود. یه معذرت خواهی تو دهنش نیست میگه فراموش کتید اونجوری آبرو ریزی راه انداختم.
-نمی دونم والا، راستش این دم آخری اینقدر احساس سبکی می کنم و حالم خوبه که دوست ندارم هیچ چیزی این حالم رو خراب کنه.
لبخندی زد و گفت
-خدا رو شکر که حالت خوبه، اصلا به هیچی فکر نکن.
-من معصومه خانم رو بخشیدم. بخاطر خودم.چون دوست دارم از اینجا که میرم غیر از خاطره ی خوب زیارت هیچی تو ذهنم نباشه. بهش بگو که بخشیدمش
-باشه عزیزم.
-دخترا، شما نمی تونید از هم بکَنید نه؟
این حاج عباس بود که با لبخند به طرفمون میومد و امیر حسین هم پشت سرش.
سعید هم مشغول جاسازی ساکها توی صندوق عقب ماشین بود.
نرگس در جواب پدرش گفت
-ما که از الان دلمون برای هم تنگ شده، ولی از ثمین قول گرفتم خیلی زود بیاد تهران پیش هم باشیم.
حاج عباس نفس عمیقی کشید و گفت
-خب دخترم، اگه تو این مدت از ما بدی و کوتاهی دیدی حلال کن. سعی کردم امانت دار خوبی باشم برای پدرت. خدا رو شکر که با دلِ خوش داری برمیگردی کنار خونوادت.
-ممنونم حاج آقا، من از شما جز خوبی چیزی ندیدم.نمی دونم چجوری می تونم اون همه لطف شما رو جبران کنم.
حاجی لبخندی زد و دستی پشت کمر پسرش گذاشت
-یوقت از دست بچه های ما مکدر نباشی. بابا جان
و پشت بندش امیر حسین، چنگی لای موهاش زد و در حالی که نگاهش روی زمین دو دو میزد گفت
-من و محسن از آشنایی بابا و پدرتون بی خبر بودیم.اگه رفتار بدی باهاتون کردیم حلال کنید
نگاه خجالت زده ام بین امیر حسین و پدرش جابجا شد و با صدای ضعیفی گفتم
-نه خواهش می کنم، شما باید ببخشید.
-خب حاج آقا، امری ندارید؟
با صدای سعید، همه ی نگاه ها به سمتش رفت.
حاج عباس جلو رفت و با سعید دست داد
-نه بابا جان، برید در پناه خدا. مراقب خودتون باشید. امیر حسین تا فرودگاه باهاتون میاد که خیالتون راحت باشه.
-باشه ممنون، با اجازه تون دیگه بریم
هر دو با هم رو بوسی کردند و من نرگس هم هندیگه رو در آغوش کشیدیم و بعد یه خداحافظی مفصل از هم جدا شدیم.
من و سعید صتدلی عقب ماشین نشستیم و امیر حسین کنار راننده به زبان عربی آدرسِ مقصد ما رو گفت.
بالاخره به فرودگاه رسیدیم و قت پرواز شده بود.
امیر حسین تا دم خروجی ما رو بدرقه کرد.
دست در دست سعید داشت و آماده ی خداحافظی
-خب آقا سعید، ان شاالله به سلامتی به مقصد برسید. من چند ساعت دیگه باهتون تماس میگیرم.
ان شاالله زود بیاید تهران همدیگه رو ببینیم.
سعید خنده ای کرد و گفت
-دیگه نوبتی هم باشه نوبت شماست که با حاجی تشریف بیارید جبران کنیم براتون.
امیر حسین نیم نگاه کوتاه به من کرد و گفت
-ان شاالله، مزاحمتون می شیم.
هر دو با هم خدا حافطی کردند و من هم به رسم ادب زیر لب از امیر حسین خداحافطی کردم و از خروجی رد شدیم.
در طول مسیر فقط تصویر حرم جلوی چشمم مجسم بود و از تصورش هم لذت می بردم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروصدوچهلوهفت
سعید بدون اتلاف وقت، قصد برگشتن به خونه رو داشت و از فرودگاه، مستقیم به ترمینال رفتیم و با اولین اتوبوس راهی شدیم.
هر چه به مقصد نزدیک تر میشدم، دلهره ام برای روبرو شدن با بقیه بیشتر می شد.
تو شرایط بدی ازشون دور شده بودم و حالا سخت بود برام بعد از این مدت بیخبری و استرسی که بهشون وارد کرده بودم ببینمشون.
با تکون های دستی که روی بازوم نشسته بود چشم باز کردم
-پاشو ثمین، رسیدیم
اصلا تفهمیدم کی خوابم برده بود. نگاهی به اطراف کردم.
اتوبوس توقف کرد و با تمام دلشوره ام، پیاده شدیم و سعید بلافاصله آژانسی کرایه کرد و بدون اینکه از مقصدمون بپرسم، روی صندلی عقب کنارش نشستم.
احتمالا بابا خونه ی سمیه مونده. اما من هتوز از سمیه دلخور بودم.
بابت رفتار دلسرد کننده ای که اون شب داشت و حرفهایی که زده بود.
گرچه نتیجه ی سفر کربلا ارامشی بود که شدیدا بهش محتاج بودم، اما اگه اون شب سمیه اون حرفها رو نمی زد، شاید من زودتر از اینها به خونه بر گشته بودم.
رو به سعید با حالت دلخوری گفتم
-داداش، میشه نریم خونه ی سمیه؟
سعید با تعجب نگاهم کرد و گفت
-بسم الله، اون وقتی که میگفتم خونه ی من بمون یه لنگه پا وایسادی که می خوام برم خونه ی سمیه، الان دوباره این بازی جدیده؟
سر به زیر اتداختم و گوشه ی چادرم رو به بازی گرفتم با همون لحن گفتم
-نه، ولی الان دوست ندارم اونحا برم.ح اصلا...اصلا جلوی صادق معذب میشم.
نفسش رو سنگین و عمیق بیرون داد. بدون اینکه جوابم رو بده، سکوت کرد و نگاهش رو به بیرون دوخت.
دلم نمی خواست دوباره ناراحتش کنم، پس سکوت بهتر بود.
و دیگه بحث رو ادامه ندادم و سعی کردم خودم رو آماده ی حضور در جمع خونواده ام بکنم.
توی افکار خودم بودم و حرفهایی که باید به بابا می زدم رو توی ذهنم آماده می کردم که لحظه ای توجهم سمت مسیری که میرفتیم جلب شد.
از خونه ی سمیه گذشته بودیم. اینجا مسیر خونه ی خودمون بود.
غم و شادی همزمان به دلم راه پیدا کرد.
بابا برگشته خونه و دیگه لازم نیست هر روز سربار سمیه و سعید باشم.
گرچه نبودن مامان تو این خونه بیشتر به چشم میومد، ولی اتفاق خوبی بود که بابا راضی به برگشتن شده.
اینجوری من هم خیلی راحت تر هستم.
ماشین جلوی در توقف کرد و هر دو پیاده شدیم.
هنوز دست سعید به زنگ نرسیده بود که در باز شد و مرضیه با لبهای خندون و چشمهای پر ذوق بیرون اومد.
نگاهش رو به سعید داد و گفت
-سلام سعید جان، زیارت قبول
سعید هم متقابلا لبخندی نثار همسرش کرد و پاسخش و داد
-سلام، ممنون، جات خیلی خالی بود
نگاه مرضیه سمت من چرخید و به طرفم اومد، حس کردم می خواد من رو در آغوش بگیره اما مردد بود.
مرضیه هم بعضی وقتها باعث ناراحتیم شده بود، اما من نمی خواستم الان گذاشته ها رو مرور کنم.
یکی دو قدم جلو رفتم و سلامی کردم.
دستهاش رو روی بازوهام گذاشت و با لبخند عمیقی جوابم رو داد
-سلام عزیزم، خدا رو شکر که سالم و سلامت برگشتی. زیارتت قبول باشه
تشکری کردم و صورت هم رو بوسیدیم.
نگاهش بین من و سعید چرخی زد و با همون ذوقی که از دیدار سعید داشت گفت
اینجا واینسید، بریم تو
همون لحظه سمیه منقل به دست و پشت سرش صادق بیرون اومدند.
سمیه تا ما رو دید خنده و گریه اش همزمان شد و در حالی که دونه های اسپند رو روی ذغال می ریخت گفت
-سلام خوش اومدین، زیارت قبول
و بلافاصله با سعید رو بوسی کرد.
بعد از سمیه نوبت صادق بود که سعید رو در آغوش کشید و سمیه هم سمت من اومد.
لبخند به لب، اشک از چشمش فرو ریخت.
بغضی که می رفت تا فعال بشه رو فرو خوردم و نگاه دلخورم رو به پایین انداختم.
سمیه جلو اومد و دست آزادش رو دور شونه ام حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند و بوسه ای از سرم برداشت
-سلام ثمین جونم، زیارتت قبول. تو که ما رو کشتی آبجی جونم
زیر جواب سلامش رو دادم و تشکری ازش کردم.
اونقدر از اومدن ما خوشحال بودکه انگار متوجه دلخوری من نشد.
با صدای صادق از هم جدا شدیم
-خوبی ثمین خانم؟ چه عجب ما شما رو زیارت کردیم.
خحالت زده از اتفاقات اخیر، سر به زیر انداختم و تشکری کردم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروصدوچهلوهشت
دستش رو سمت در گرفت و گفت
-سعید خان بفرمایید، الان دیگه احترام شما بر ما واجبه. زائر کربلا بودی دیگه مجبورم ملاحظه ات رو بکنم بفرمایید
سعید خنده ای کرد و گفت
-تو جیب ما رو نزن، احترام پیش کش. خودتون بفرمایید
صادق رو به سمیه گفت
-بفرمایید خانم، من هی میگم نباید به برادر زن رو داد، هی میگی داداشم اله داداشم بله....
چقدر دلم برای این کل کل ها و شوخی هاشون تنگ شده بود. هیچ وقت هم هیچ کدوم از هم کم نمیاوردند.
همینجور که شوخی می کردتد، وارد خونه شدند و سعید از همون بیرون بابا رو صدا زد
-یا الله، آقا رحمان مهمون نمی خواید؟
-بیاید تو بابا جان
صدای بابا دلم رو به تلاطم انداخت.دلم می خواست هر چه زودتر خودم رو توی آغوشش رها کنم اما خیلی ازش خجالت می کشیدم و شرمنده بودم.
پشت سر سعید و صادق از پله ها بالا رفتم و دم در ایستادم.
بابا روی تخت نشسته بود و سعید رو در آغوش گرفت و بوسه ای از پیشونیش برداش
-زیارت قبول بابا جان
سعید بوسه ای به دست بابا زد
-جای شما خالی.
نیم نگاهی به من کرد و گفت
-اینم امانتی شما، صحیح و سالم اوردمش
-زنده باشی پسرم، خدا عوضت بده که دل من رو آروم کردی
سمیه جلوتر رفت و با ذوق و اشک گفت
-بابا دیدی بالاخره اومدند؟ چقدر نگران بودید. اینم ثمین خانمت. بگیر محکم گوشش رو بپیچون که دیگه هوس این کارها به سرش نزنه.
حیف که زائر کربلاست، وگرنه خودم می دونستم چکارش کنم.
سعید با لحنی که شوخی و جدیش رو متوجه نشدم گفت
-حساب ثمین خانم که مونده حالا، کار دارم باهاش صبر کن
سمیهو سعید می گفت و بابا با لبخند نگاهم می کرد.
اما نگاهش غم داشت و من شرمتده ی غم توی نگاهش سر به انداختم و چشمهام پر آب شد.
-چرا اونجا وایسادی دخترم، بیا جلو ببینمت. بیا کربلاییِ من
با این حرفش اشکهام با سرعت بیشتری روی گونه ام ریخت و نگاهم به نگاه خسته ی بابا گره خورد.
آروم آروم جلو رفتم تا جایی که فاصله ای بینمون نبود و خودم رو توی آغوش گرمش انداختم.
سرم رو بوسه بارون کرد و گفت
-خوش اومدی دخترم، خدا رو شکر که حالت خوبه
با گریه تو آغوشش نالیدم
-ببخشید بابا جون، ببخشید که اذیتتون کردم.
آروم کنار گوشم لب زد
-درمورد اون که بعدا باید مفصل با هم حرف بزنیم ولی الان خدا رو شکر که صحیح و سالم برگشتی.
حق داشت اگه ازم ناراحت بود و من فقط بیشتر از قبل شرمنده شدم.
چند دقیقه ای تو آغوشش بودم و خوب که بار دل سبک کردم از آغوشش جدا شدم و کنارش نشستم.
نگاهش روی چادرم چرخی زد و با لبخند پر از رضایتی گفت
-دوباره شدی همون ثمینِ خانم و محجوب خودم.
و چه قندی توی دلم آب شد از این رضایت بابا.
نفس عمیقی کشید و با دلخوری گفت
-می دونی تو این مدت چی کشیدیم ما؟ صد بار از خودم پرسیدم کجا کم گذاشتم و اشتباه کردم که دخترم به اینجا رسیده و از خونواده اش فراری شده.
سر به زیر سکوت کردم و چیزی نگفتم
-حالا گیرم اون روز ناراحت و عصبانی بودی، یعنی عصبانیتت این همه مدت طول کشید و نمی تو نستی زودتر برگردی؟
اگه خدا حاج عباس رو سر راهمون نمیذاشت، من کجا و چجوری باید پیدات می کردم؟
هم شرمنده ی بابا بودم و هم دلخور از سمیه. با بالای چشمم نیم نگاهی به سمیه کردم و در جواب بابا گفتم
-من زود تر از اینا تصمیم داشتم برگردم، ولی فکر می کردم شما دیگه من رو نمی خواید و حتی حاضر نیستید جواب تلفنم رو بدید.
بابا اخمی کرد و گفت
-این چه حرفیه؟ کی گفته اینجوری بوده؟ من هر لحظه منتظر تماست بودم اما مدام گوشیت خاموش بود.
چیزی به بابا نگفتم و نگاه پر از حرف و دلخوریم رو به سمیه دوختم که خوب متوجه منظورم شد.
کلافه نگاه ازم گرفت و نورا رو بغل کرد و از جا بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.
کاش می دونست حرفهای اون شبش چقدر برام گرون تموم شده بود.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروصدوچهلونه
کمی کنار بابا نشستم. بابا مشغول صحبت با سعید شد
-چه خبر؟ سفر خوش گذشت؟ با حاجی و پسرش آشنا شدی؟
یعید لبخند کمرنگی زد و گفت
-اره، خیلی آدمای مَشتی بودند. بخصوص خود حاجی که خیلی این مدت واسه ما مایه گذاشت.
بابا سری تکون داد و گفت
-خیلی مدیونشم. خدا خیرش بده...
بابا و سعید و صادق رو با هم تنها گذاشتم و به اتاقم رفتم. چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
وسایلم رو گذاشتم و مشغول عوض کردن لباسهام شدم که چند تقه به در خورد و در باز شد و سمیه وارد اتاق شد.
-اجازه هست؟
نگاه دلخورم رو ازش گرفتم و گفتم
-اومدی دیگه، اجازه میگیری؟
بی توجه به ناراحتی من وارد شد و در رو بست و لب تخت نشست.
می خواست سر صحبت رو باز کنه و پرسید
-سفر خوش گذشت؟
در حالی که لباسهام رو آویزون می کردم، با نفس عمیقی گفتم
-اره خوب بود.
کمی مکث کرد و حالا اون با لحن پر از دلخوری گفت
-بقیه اش چی؟ بقیه شم خوش گذشت؟بی خبر گذاشتی رفتی نگفتی ما چه حالی میشیم. نه زنگی نه خبری، گوشیتم که خاموش کرده بودی
طلبکار نگاهش کردم و با بغض گفتم
-من اشتباه کردم قبول، ولی من وقتی فهمیدم نرگس و پدرش قراره برند سفر، می خواستم برگردم. همون شبی که زنگ زدم و گفتم بابا گوشیش خاموشه.
ولی تو گفتی دیگه برنگردم، گفتی نه شما نه بابا دیگه دلتون نمی خواد من رو ببینید و با من حرف بزنید. یادته که؟
سر به زیر، نگاهش رو به گلهای قالی دوخته بود و با تاسف گفت
-آره یادمه. ولی اون روزها اصلا حال خوبی نداشتم. لحظه ای نبود که بهت فکر نکنم و دلم هزار راه نره. یه وقتا گریه می کردم و با خودم التماست میکردم که برگردی.
یه وقتها اوتقدر ازت عصبانی می شدم که می گفتم اگه برگردی خودم حسابت رو می رسم.
نگاه گلایمندش رو به چشنهام دوخت و گفت
-حق نداشتم ناراحت باشم؟ از یه طرف حال بابا رو میدیدم. از یه طرف دلشوره های خودم.
تو که نمی دونی اینجا چه خبر بود. وقتی بابا فهمید ماجرا چی بوده تا چند روز با سعید حرف نمی زد. می گفت وقتی ثمین رو پیدا کردی بیا وگرنه نمی خوام ببینمت.
بیچاره داداش نمی دونی چی کشید تا بابا بهش گفت تو کجایی و چکار می کنی.
اون شبی هم که زنگ زدی، خیلی ناراحت بودم و اون حرفها رو زدم. ولی بعدش صد بار بهت زنگ زدم که بهت بگم زودتر بیای، بهت بگم گوشی بابا اون دو روز خراب بود و خاموش شده بود. ولی تو هم گوشیت رو خاموش کردی و هیچ راه ارتباطی باهات نداشتم.
از روی تخت بلند شد و روبروم ایستاد. کمی نگاهم کرد و چشمهاش پر آب شد
-خیلی بی انصافی ثمین. دختری که مامانش نیست، دلش به خواهرش خوشه. تو داشتی این دلخوشی رو هم از من می گرفتی. نگفتی وقتی نیستی چه روزها و لحظه هایی به من میگذره، چقدر دلم بهونه ات رو میگیره و بخاطر حال بابا مجبورم خودم رو خوب نشون بدم.
مگه من چندتا خواهر دارم که یکیشم کنارم نباشه.
چونه ام لرزید و با بغضش بغض کردم. بلافاصله من رو تو آغوشش کشید و با لحنی بغض دار اما حق به جانب گفت
-حالا سر فرصت پوستی از سرت بکنم که دیگه هوس این غلطا به سرت نزنه. فعلا بذار دلم آروم بشه که بالاخره برگشتی و کنارمی
لبخند تلخی زدم و محکم بغلش کردم. سمیه راست می گفت، در نبود مامان سمیه مادرم بود و برام مادری می کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروصدوپنجاه
سومین شبی بود که به خونه برگشته بودم و کنار خونواده ام بودم.
تو این چند روز سعید و سمیه مدام در رفت و آمد بودند و کمک حال بابا بودند.
کمک مرضیه و سمیه ظرفهای شام رو شستیم و بعد از تموم شدن کارها از آشپزخونه بیرون اومدم.
طاها دستم رو گرفت و من رو سمت حیاط،می کشوند و با لحن بچه گونه و شیرینش ازم می خواست باهاش بازی کنم.
توپ رنگ و وارنگی که داشت رو برداشتم و بیرون رفتیم.
هنوز با طاها مشغول بازی نشده بودم که سعید رو دیدم که توی تاریکی لب حوض نشسته و توی فکر بود.
توپ رو دست طاها دادم و گفتم
-طاها جونم، یکم بازی کن من الان میام.
طاها مشغول شد و من سمت سعید رفتم و لب حوض نشستم. تو این دو سه روز هم بابا هم سعید بخاطر غیبت چند روزه ام توبیخم کرده بودند. شاید الان هم سعید بابت اون ماجرا هنوز ناراحته و توی فکره.
کمی نگاهش کردم و با تعلل صداش زدم
-داداش، خوبی؟
با گوشه ی چشم نگاهی کرد و نفس عمیقی کشید.چیزی نگفت و فقط سرش رو به علامت نه، بالا داد.
-خیلی وقته اینجا نشستی، به چی فکر می کنی؟
نگاه چپی کرد و طعنه وار گفت
-مهمه برات؟
نگاه ازش گرفتم و گفتم
-پس هنوز از دست من عصبانی هستی
-اون که آره، هنوز وقتی به کارهات فکر می کنم مغزم آتیش می گیره. ولی الان موضوع این نیست.
-پس چیه؟
پوزخند ارومی زد و گفت
-گفتنش چه فایده داره وقتی قرار نیست برای حل مشکل کمکم کنی.
لحنم دلخور شد و گفتم
-میشه اینجوری باهام حرف نزنی؟
از جا بلند شدم و گفتم
-اصلا اشتباه کردم اومدم،
-خیلی خب بشین حالا، پر رو پر رو واسه من نازم می کنه. بشین می خوام باهات حرف بزنم.
پشت چشمی نازک کردم و کنارش نشستم.
دستی لای موهاش کشید و برای گفتن حرفش کمی طفره رفت و نهایتا لب باز کرد
-ثمین، می خوام یه موضوع رو بهت بگم اما نمی خوام کار به ناراحتی کشیده بشه.
در موردش با بابا حرف زدم ولی مخالفه. میدونم که مخالفتش هم بخاطر توئه. ولی شاید تو بتونی راضیش کنی.
-موضوع چیه؟
-نیم نگاهی سمت در سالن کرد و گفت
-ببین چند روزه ما اینجاییم.چون بابا نگران توئه و میگه اینکه مدام تو راه خونه ی من و سمیه باشی اذیت می شی.
نگاه درمونده اش رو به صورتم داد و گفت
-ثمین، تو داری وضعیت بابا رو می بینی. خیلی کارهاش رو نمی تونه تنهایی انجام بده و همیشه باید یه مرد کنارش باشه و کمکش کنه. تو که نمی تونی حمام ببریش یا هر روز کمکش کنی چند قدم راه بره یا خیلی کارهای دیگه.
من خودم باید مدام بالای سرش باشم. از بعد از تصادف خودت هم دیدی که هر کاری تونستم انجام دادم که بابا زودتر سرپا بشه.
ولی اینکه هر روز بین راه اینحا و خونه ی خودم و محل کارم در رفت و آمد باشم خیلی برام سخته. سمیه هم داره با دوتا بچه اذیت میشه.
ولی اگه دوباره بیاید خونه ی ما هم خیال سمیه راحته، هم من بهتر میتونم به بابا رسیدگی کنم.
بابا بخاطر تو راضی نمیشه که بیاید. می دونم برای تو هم سخته ولی بخاطر بابا یه مدت تحمل کن، حالش که بهتر شد و خودش تونست کارهاش رو انجام بده برگردید همین جا.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروصدوپنجاهویک
گرچه برگشتن به خونه ی سعید برام سخت بود.اما بهش حق می دادم.
من فکر می کردم همینقدر که بابا برگرده و اونجا نباشیم، کافیه و من میتونم همه جوره کمکش کنم.
اما این چند روز به واقع دیدم که از دست من کار زیادی ساخته نیست.
من حتی رژیم غذاییش رو هم نمی دونستم.
اگه سمیه و مرضیه نبودند تو همین یه کار هم می موندم.
علاوه بر اون، سعید درست می گفت و بابا به کمک یه مرد نیاز داشت.
و سعید بهترین گزینه بود. چرا که هم بابا باهاش راحت بود، هم سعید دلسوز بابا بود و برای به دست اوردن سلامتیش از هیچ کاری دریغ نمی کرد.
دیده بودم همین چند روز، سمیه و سعید چقدر به سختی میوفتادند.
پس توقع زیادی نبود که من هم کمی سختی متحمل بشم.
اصلا چی مهمتر از بابا و سلامتیش؟
پس حالا که کار خاصی ازم بر نمیاد، پس بهتره که کار رو برای بقیه سخت نکنم.
نگاهی به نیم رخ چهره ی سعید کردم. اخمهاش در هم بود و کلافه بود.
-داداش، اگه بخوای بابا رو ببری من حرفی ندارم، بنظر منم بابا اونجا راحت تره.
با گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت
-اونوقت تو چکار می کنی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم
-هر کاری که بابا بخواد
کمر رایت کرد و صاف نشست و نگاهش رو کامل به صورتم داد
-بابا می خواد که خیالش از تو راحت باشه، می خواد که کنارش باشی. منم همینو می خوام.
سری تکون دادم و گفتم
-باشه، من حرفی ندارم. خودم به بابا میگم، خوبه؟
ابرویی بالا انداخت و گفت
-نه، کم کم داره ازت خوشم میاد. دم حاج عباس گرم، خوب می دونست کجا ببردت. انگار امام حسین خوب ادبت کرده. داری دختر خوبی میشی
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم
-من همیشه دختر خوبی بودم، شما قدر منو نمی دوستید.
ضربه ی دستش پشت گردنم نشست و از جا پریدم. همون لحظه بلند شد و سمت پله ها رفت
-اینو زدم که یاد بگیری یکم به روت میخندم پر رو نشی، روت رو کم کن دختر.
از کارش خنده ام گرفت و با نگاهم تا دم در دنبالش کردم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖