eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -گفتی دوتا شرط داری. دومی رو بگو و از اینجا برو. اینبار لحن دایی آرام بود. جوری که این آرامش لحنش، حرص زندایی رو بیشتر می کرد گفت -عجله نکن، برای اون فعلا عجله ای ندارم. وقتی برگشتی درموردش حرف میزنیم، خوبه؟ هنوز زندایی چیزی نگفته بود که گوشی دایی زنگ خورد و مشغول صحبت شد. به محض شنیدن صدای زنگ، یاد گوشی خودم افتادم. نکنه نرگس زنگ بزنه و صدای گوشی باعث جلب توجه دایی بشه و از بودن من بادخبر بشه؟! با ترس از این فکر، دست توی جیبم کردم تا گوشیم رو بیرون بیارم. همون موقع صدای پر حرص ماهان رو شنیدم که ظاهرا با مادرش حرف می زد. -ببین چه بساطی درست کردی، من کلی کار دارم حالا باید یک هفته دنبالت راه بیوفتم تا منصور خان رو در جریان هر لحظه ی سفر قرار بدم. بیچاره زندایی که اینجوری بین شوهر و پسرش گیر کرده. سری به تاسف تکون دادم و سریع گوشیم ر از حیبم بیرون آوردم اونقدر هول بودم تا زود تر روی حالت بی صدا بذارمش که لحظه ای حواسم از اطرافم پرت شد و بی اختیار، دستم به یکی از صندلی های چوبی که زینت روی تخت گذاشته بود برخورد کرد و صدای نسبتا بلندی ایجاد کرد و قسمتی از پارچه ای که زینت انداخته بود، از روی اون وسایل پایین افتاد. اونقدر ترسیده بودم که خودم رو محکم به دیوار چسبوندم و هر دو دستم رو جلوی دهان گرفتم تا حتی صدای نفس کشیدنم هم در نیاد. وحشت زده نگاهم سمت دایی رفت که کمی اونطرف تر توی حیاط قدم می زد و با تلفنش مشغول بود و خوشبختانه متوجه من نشده بود. هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که نگاهم با نگاه متعجب و خشمگین ماهان برخورد کرد و لحظه ای قلبم از تپش ایستاد!! در حالی که از ترس، چشمهام داشت از حدقه بیرون می زد، دستهام رو روی دهانم فشار می دادم و ماهان که پر حرص و خشمگین نگاهم می کرد، قدمی به سمتم برداشت شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت در حالی که از ترس، چشمهام داشت از حدقه بیرون می زد، دستهام رو روی دهانم فشار می دادم و ماهان که پر حرص و خشمگین نگاهم می کرد، قدمی به سمتم برداشت هنوز قدم بعدی را برنداشته بود که زندایی از روی ویلچر دست دراز کرد و گوشه ی کتش رو گرفت. اون هم متوجه من شده بود و بدتر از من، وحشت زده نگاهش به دایی بود که پشت به هر دوشون مشغول صحبت با تلفن بود. ماهان خشمگین، با این حرکت سر چرخوند و نگاه تیز و عصبیش رو به مادرش داد. لحظه ای نگاه مضطرب زندایی بین پدر و پسر جابجا شد و از این فاصله درموندگی و التماس رو توی چشمهاش دیدم که رو به پسرش بی صدا لب زد -ماهان؟! نگاه ماهان به مادرش بود و از حرص، لبهاش رو روی هم میفشرد. اونقدر عصبی شده بود که چهره اش رو به سرخی می رفت. -ماهان جمع کن بریم، باید بریم بانک. با صدای دایی، ناخوداگاه فشار دستهام رو روی دهانم بیشتر کردم و تمام حواسم به عکس العمل ماهان بود. -با تو ام، بیا دیگه اصلان تو بانک منتظره اینبار لحن دایی غیظ دار شد و بی معطلی سمت در راه افتاد. ماهان که هنوز ذره ای از حرصش فروکش نکرده بود، نگاهش از مادرش به سمت من و بعد سمت دایی کشیده شد. نهایتا با حرص، کتش رو از دست مادرش کشید و بی حرف، با قدمهای بلند و محکم سمت در راه افتاد و بعد از خروجشون، در رو با تمام قدرتش به هم کوبید. زینت که ظاهرا تمام مدت شاهد این ماجرا بود، سمت در دوید و آروم گوشه ی در رو باز کرد و نگاهی داخل کوچه انداخت. چیزی نگذشت که در رو بست و به طرف من دوید -نترس عزیزم، رفتند.‌بخیر گذشت این رو گفت و با عجله وسایل جلوی پام رو کنار کشید تا راه رو برام باز کنه. اما من اونقدر توی شوک و ترسِ برخورد با دایی بودم که هنوز تو همون حالت، محکم به دیوار تیکه داده بودم و دستهام رو جلوی دهانم گرفته بودم و انگار هنوز جرات تکون خوردن نداشتم. زینت که حالم رو دید، نگران جلو اومد و هر دو دستم رو گرفت و پایین آورد. -آروم باش ثمین خانم، رفتند دیگه لازم نیست بترسی. نفسی که تو این چند دقیقه تو سینه ام حبس شده بود تازه راهش رو پیدا کرد و سنگین و پر صدا رها شد. نگاهم سمت زندایی رفت که با بغض نگاهم می کرد و نگران صدام زد -ثمین احساس می کردم قدرتی توی پاهام نمونده، به زحمت چند قدم سمت پله ها برداشتم و جلوی پای زندایی روی پله نشستم -خوبی عزیزم؟ کاش نمیومدی، اگه منصور میدیدت چه خاکی به سرم می کردم؟ چند نفس عمیق کشیدم و جون تازه ای گرفتم. دست زتدایی رو توی دستم گرفتم و گفتم -ببخشید نگرانتون کردم -نه عزیزم، تو ببخش که اینجا امنیت نداری. باید زودتر بری ثمین جان، ماهان خیلی خودش رو کنترل کرد که به منصور حرفی نزد، ولی می ترسم دوباره برگرده. پاشو از اینجا برو، خودم بهت زنگ می زنم. آروم از جام بلند شدم و چادرم رو جمع کردم. -شما حالتون خوبه زندایی؟ نمی خواید پیشتون بمونم؟ -نه قربونت برم، من خوبم. فقط زودتر برو تا ماهان برنگشته. -چشم، من منتظرتون تماستون هستم. سری به تایید تکون داد و من بدون فوت وقت، از خونه بیرون زدم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# کم کم به زمان حرکتمون نزدیک می شدیم. تو این چند روز باقیمونده، بابا مدام تماس می گرفت و توصیه هایی می کرد تا مطمئن باشه این سفر بدون مشکلی به پایان میرسه. تماسهای سمیه هم بیشتر شده بود و مدام از اینکه قراره تنها برم اظهار نگرانی می کرد. این چند روز، ارتباطم با زندایی هم در حد تماس تلفنی بود و بهتر بود که تو این روزها، کمتر جلوی چشم ماهان آفتابی بشم. توی اتاقم مشغول مرتب کردن لباسهام بودم و هر چیزی که نرگس توصیه کرده بود رو برای سفر کنار می ذاشتم که گوشیم زنگ خورد. این روزها دیدن شماره ی زتدایی هم خوشحالم می کرد و هم نگران. نگران رفتار ماهان، نگران حال زندایی بودم تو این روزهای نزدیک سفر. اما امروز بیشتر نگران شدم، چرا که هنوز یکی دو ساعتی از تماسمون نگذشته بود و دوباره زنگ زده، و این سابقه نداشت. با عحله گوشیم رو برداشتم و تماس رو وصل کردم -الو، زندایی؟ صدای شاد و بشاش زندایی، به یکباره تمام نگرانیم رو از بین برد -سلام ثمین جان، ببخشید دوباره مزاحمت شدم -نه خواهش می کنم، یه لحظه نگران شدم دوباره زنگ زدید. -راستش ایتقدر خوشحال بودم گفتم بهت زنگ بزنم خبر بدم. الان گذرنامه ام رسید، تو این چند سال هیچ وقت این گذرنامه برام مهم نبود. اما الان که پستچی آورد خیلی خوشحال شدم. خوشحال از،شادی زندایی، لبخندی روی لبم نشست -خب خدا رو شکر، این نگرانیتونم برطرف شد. -آره، همش نگران بودم نرسه.‌آخه هر وقت صحبتش می شد، ماهان جواب درستی بهم نمی داد.‌ گاهی شک می کردم که اصلا انجامش داده یا نه؟ -خب حالا که به سلامتی گذرنامه تون رسید، دیگه باید ساکتون رو ببندید. -ساکم رو که خیلی وقته بستم، ولی هنوز بلاتکلیفم نمی دونم قراره چکار کنیم. -چطور مگه؟ -خودت که دیدی، منصور ماهان رو مجبور کرده باهام بیاد. این چند روز هم هر چی ماهان اصرار کرد که نمی تونه، منصور باز حرف خودش رو زد. صدای پوزخند آرومش رو شنیدم و ادامه داد -فکر می کنه قراره از دستش فرار کنم، خودش می دونه با کارهایی که اون کرده هر کس دیگه ای جای من بود یه لحظه هم تو اون جهنم نمی موند. -خب الان مشکل کجاست؟ آقا ماهان راضی نیست که بیاد؟ نفس عمیقی کشید و گفت -اونکه راضی نیست، هر روزم میاد اینجا غر میزنه که تو باعث شدی بابام بیوفته سر لج و من رو مجبور کنه. الانم میگه قراره هوایی بریم. -یعنی مستقیم برید عراق؟ -فعلا داره تلاش می کنه مستقیم بریم، ولی ناراحتیش از اینه که ساعتهای پرواز بغداد با یه سری کارهاش تداخل داره که نمی تونه بیاد. دیروز که گفتی حاج عباس گفته قراره از مرز مهران برید، به ماهان گفتم. اولش کلی داد و بیداد کرد که من به کسی کاری ندارم خودم هر جور دلم می خواد میرم ولی بعد که دید برنامه هاش جور در نمیاد قرار شد با هواپیما تا ایلام رو بیایم. احتمالا بقیه اش رو مجبوریم زمینی بریم. -خب اینکه خوبه، اینجوری می تونیم با هم باشیم. -آره از این لحاظش که عالیه، ولی می دونم ماهان با سفر زمینی اونم با سختی اصلا کنار نمیاد. می ترسم اونجا همسفرا رو اذیت کنه. -فعلا شما به این چیزا فکر نکنید، حالا که تا اینجای کار درست شده، حتما بقیه اش هم درست می شه نگران تباشید -آره، خودمم دلم روشنه. -زندایی یه سوال بپرسم ناراحت نمی شید؟ -نه عزیزم، من از تو ناراحت نمی شم بگو. -شما...واقعا بعد از سفر قراره برگردید با دایی زندگی کنید؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# هنوز جوابی نداده بود که گفتم -ببخشید اینو می گم، ولی شما برای این سفر اولش قول زمینهاتون رو دادید، بعدم که دایی خواست وقتی برگشتید برید پیشش زندگی کنید واقعا می تونید؟ صدای نفس عمیقش توی گوشی پیچید و گفت -راستش، اصلا دلم نمی خواد به بعدش فکر کنم که چی میشه و چکار باید بکنم؟ الان فقط دلم می خواد برم، همین! زندگی من از همون نوجوونیم تحت تاثیر رفتارهای منصور سخت گذشت. از،همون زمانی که رابطم با زن عمو صمیمی شد، منصور خیلی تلاش کرد تا هر دومون رو عذاب بده. وقتی هم که مجبور شدم باهاش ازدواج کنم یک روز خوش توی زندگیم ندیدم. صداش بغض دار شد و گفت -الان اینقدر دلم از این دنیا پره که فقط می خوام پام برسه به حرم امام حسین، یه دل سیر گریه کنم و درد دل کنم. هر چی تو این سالها از دست منصور حسرت به دل موندم، برم اونجا دلم رو سبک کنم. من دیگه دل از این دنیا کندم، می دونم که آفتاب لب بومم. اصلا نمی خوام این چند روز باقیمونده رو به منصور و خونه ی منصور فکر کنم. فقط می خوام برم‌. حرفهاش خیلی متاثرم کرد، زندایی راست می گفت. اون کاملا دل از این دنیا کنده بود. اونقدر که من نگران زندگیش بعد از سفر بودم، خودش اصلا درموردش حرفی نمیزد و فقط شوق رفتن داشت. این ساعتهای باقیمونده هم گذشت و بالاخره مهیای رفتن شدیم. از اونجایی که مدام با زندایی در تماس بودم، متوجه شدم که اونها هم تا چند ساعت دیگه به فرودگاه میرند و با پرواز ایلام راهی می شند. این تقارن زمان حرکتمون رو به فال نیک گرفتم و به زندایی قول دادم قبل از خروج از مرز، تو پایانه ی مرزی منتظرش بمونم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# جلوی در حسینیه از ماشین حسین آقا پیاده پیاده شدم. مثل دفعه ی قبل دوتا اتوبوس اونجا بود و مسافرا یکی یکی از راه می رسیدند. یاد سفر قبلی افتادم، اون روزی که از همین جا سوار اتوبوس شدم و با دلی شکسته و پر غصه راهی سفر اجباری شدم. اما الان دوباره قراره تو همون راه برم با این تفاوت که الان از شدت اشتیاق سفر لحظه ای آروم و قرار ندارم و فقط دلم می خواد زودتر برم. هرچه اون دفعه تنها بودم و کسی سراغم رو نمی گرفت، در عوض این یکی دو روز آخر مدام جواب تماسهای سعید و سمیه و بابا رو میدادم. بابا کامل در جریان سفر زندایی بود اما هنوز از برنامه ی نهاییشون خبر تداشت و قرار شد آخرین تماسم با بابا، قبل از خروج از مرز باشه. - معلوم هست کجایی تو دختر؟ قرار بود یک ساعت پیش اینجا باشی. با صدای نرگس به سمتش چرخیدم و لبخندی زدم -سلام، ببخشید توی ترافیک گیر کردیم. با دلخوری گفت -علیک سلام، گوشیت رو هم که لازم نیست جواب بدی! -مگه زنگ زدی؟ گوشیم توی کیفم بوده متوجه نشدم. -خیلی خب بیا بریم، بابا صد بار سراغت رو گرفته. محبوبه خانم با یکی از خانمهایی که توی حسینیه باهاش آشنا شده بود، مشغول صحبت بود و من همراه نرگس رفتم. - حاج عباس و پسرش جلوی در حسینیه ایستاده بودند و با چند نفر صحبت می کردند. نرگس کمی جلوتر رفت و پدرش رو صدا زد -بابا، ثمین اومد نگاه پدر و پسر سمت من کشیده شد، حاجی با مرد روبروش دست داد و از هم خداحافظی کردند و به سمت من قدم برداشت -سلام حاج آقا -سلام دخترم، چقدر دیر کردی. داشتیم نگران می شدیم. پشت سر حاجی، امیر حسین هم جلو اومد. سلامی کردم و جوابم رو گرفتم و رو به حاج عباس گفتم -ببخشید، به نرگس هم گفتم توی ترافیک موندیم. -اشکالی نداره، می خواستم بدونم برنامه ی این فامیلتون چی شد؟ قراره با هم باشیم یا خودشون می رند؟ -زنداییم؟ اتفاقا تلفنی با هم صحبت کردیم گفت تا چند ساعت دیگه میرن فرودگاه با اولین پرواز میاند ایلام. بعدش دیگه تا مهران رو خودشون میاند. -خب یعنی چه ساعتی می رسند سر مرز؟ -نمی دونم، ولی چون خودتون گفته بودید، منم به زندایی گفتم سر مرز منتظر می مونیم تا بیاند. حاجی سری به تایید تکون داد و گفت -کار خوبی کردی، می مونیم تا برسند -زنداییتون تنها هستند؟ نگاهم رو به امیر حسین دادم و گفتم -نه، پسرش هم همراهشه. تنها نیست. امیر حسین نگاه ازم گرفت و دستی لای موهاش کشید و با لحن شوخی زیر لب گفت -هیچی دیگه خدا آخر و عاقبت این سفر رو با اون آقا ماهان بخیر کنه. حاجی که متوجه حرف پسرش شد، با گوشه ی چشم دلخور نگاهش کرد -امیر حسین؟! امیر حسین که داشت جلوی خنده اش رو می گرفت نگاهش رو به پدرش داد -من که چیزی نگفتم بابا، اصن مسافرت رفتن با این شازده پسر دیدنی میشه. حالا ببین کی گفتم. حاجی چشم غره ای نثارش کرد و باز کشدار صداش کرد -امیر؟! امیرحسین که نمی تونست جلوی خنده اش رو بگیره دستهاش رو به علامت تسلیم بالا برد -آقا من اصلا دیگه کاری ندارم، من میرم پیش بچه ها و منتظر جواب پدرش نموند و رفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از 💖Vip با عشق تو بر می خیزم💖
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# وی آی پی با عشق تو برمی خیزم: بعد از خدا حافظی مفصل با محبوبه خانم و همسرش، وارد اتوبوس شدم و کنار نرگس نشستم. -اومدی؟ گوشیت خودش رو کشت از بس زنگ خورد. کیفم رو از نرگس گرفتم و گوشیم رو بیرون آوردم. نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم -سعید و سمیه زنگ زدند. -خب بهشون زنگ بزن، حتما کاری دارند -سمیه که از صبح چند بار زنگ زده ، گفتم هر وقت خواستم راه بیوفتم خودم باهاتون تماس می گیرم، بازم زنگ میزنه. لبختدی زد و گفت -خیلی خوبه آدم یه خواهر داشته باشه ها، اونم بزرگتر از خودش. گاهی وقتا مثل مامانا رفتار می کنند. -سمیه که دقیقا مثل ماماناس، این چند وقت که تهران بودم گاهی روزی دو سه بار زنگ میزد. چی خوردی؟ کجا رفتی؟ چرا سرما خوردی؟ والا مامانم خدا بیامرز اینقدر نگران نبود که سمیه نگرانه. با دلسوزی گفت -خب حق داره، دلش شور میزنه. من ایتقدر دلم می خواست یه خواهر داشته باشم. -این چند روز که حسابی ازم دلخور بود، می گفت قبل از رفتن باید میومدی بابا رو میدید ازش خداحافظی می کردی. -بنظرم پر بیراه هم نگفته، کاش رفته بودی. -چند روز پیش می خواستم برم ولی بابا گفت قراره این همه راه رو تنها بیای یکی دو روز بمونی دوباره برگردی نمی خواد بیای، قرار شد وقتی از کربلا برگشتم برم چند روز پیششون بمونم. -خیلیم عالی، حتما برو. -فعلا یه زنگ به سعید بزنم بعدا با سمیه صحبت می کنم. شماره ی سعید رو گرفتم و منتظر پاسخ موندم -الو؟ -سلام داداش -سلام، چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ -کیفم تو ماشین بود متوجه نشدم. سمیه هم زنگ زده -آره الان اینجا هستند، بابا گفت زنگ بزنم ببینم راه افتادید یا نه؟ -الان دیگه راه میوفتیم -خب به امید خدا، حتما قبل از خروجت از مرز یه تماس بگیر ما رو بی خبر نذار. -باشه، حتما زنگ میزنم. صدایی از اون طرف خط اومد و سعید گفت -مرضیه هم سلام می رسونه، التماس دعا داره. -سلام بهش برسون، بگو حتما اونجا به یادت هستم. مکثی کردم و گفتم -داداش...عمه هم اونجاست؟ -آره، چطور؟ با تردید گفتم -میشه... گوشی رو بهش بدی؟ می خوام ازش خداحافظی کنم. چند لحظه سکوت کرد، انگار انتظار همچین حرفی رو نداشت. با لحنی که رضایتش رو متوجه شدم گفت -باشه الان بهش میدم سعید گوشی رو به عمه داد و تونستم باهاش حرف بزنم. گرچه لحن عمه هنوز سر سنگین بود اما من از کار خودم راضی بودم -سلام عمه جان، خوبید؟ -سلام، بد نیستم شکر خدا -عمه خواستم ازتون خداحافظی کنم، می دونید که دارم میرم کربلا. حتما اونجا یادتون هستم. نفس عمیقی کشید و با همون لحن سرد گفت -باشه خوش به سعادتت، دستت درد نکنه زنگ زدی. سفرت به سلامت. -ممنونم، ان شاالله قسمت خودتون بشه. -ان شاالله، از من خداحافظ. گوشی رو میدم به سعید. از عمه خداحافظی کردم و سعید گوشی رو گرفت -الو، ثمین. - داداش؟ به بابا بگو خیالش راحت باشه، حتما بهش زنگ میزنم. -باشه میگم...ثمین؟ -جونم داداش؟ -کار خوبی کردی با عمه صحبت کردی، می دونم خیلی سرد حرف زد ولی تو وظیفه ی خودت رو انجام دادی. بابا خیلی خوشحال شد وقتی به عمه گفتم ثمین می خواد حرف بزنه. همین برام کافی بود! همین خوشحالی بابا، تلخی و سردی رفتار عمه رو از بین برد. لبخندی زدم و احساس خوبی داشتم. -راستی ثمین -بله؟ -رفتی بین الحرمین، یا حرم حضرت علی. اون جاهایی که با هم بودیم من رو یاد کن. خیلی دلم تنگ شده یبار دیگه برم. با یادآوری سفر قبل، ناخوداگاه بغضی به گلوم نشست اما س سعی کردم کنترلش کنم تا سعید متوجه نشه -مگه میشه یادت نکنم داداش؟ خدا کنه بابا زود خوب بشه یه سفر همگی دسته جمعی بریم. -ان شاالله، رفتی اونجا حتما یه سفر دسته جمعی از خود آقا بگیر -چشم، -خب دیگه، مراقب خودت باش. کاری نداری؟ -نه، به همه سلام برسون. خداحافظ. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# شب بود که به پایانه ی مرزی رسیدیم. در طول مسیر مدام با زندایی در تماس بودم. آخرین پیامش رو قبل از پروازش داده بود، و بعد از اون هر چی زنگ می زدم گوشیش خاموش بود. حاج عباس و چند نفر دیگه مشغول صحبت با مسافرا بودند و با فاصله از بقیه من روی سکویی نشسته بودم و تو فکر زندایی. با صدای نرگس نگاهم رو بهش دادم -بیا برات چایی آوردم لیوان رو از دستش گرفتم -دستت درد نکنه -نوش جان، چرا تنها نشستی؟ بی حوصله گفتم -داشتم به زنداییم زنگ میزدم ولی هنوز گوشیش خاموشه، خیلی نگران شدم -نگران نباش، شاید هنوز نرسیدند و تو هواپیما گوشیش رو خاموش کرده. -نه بابا پروازشون چند ساعت قبل بوده، مگه چقدر طول میکشه برسند. -خب شاید پروازشون تاخیر داشته سر موقع راه نیوفتادند -نه، خودش پیام داد گفت دارن میرن که سوار بشند. -ای بابا، حالا ان شاالله که زودتر یه خبری ازشو ن بشه، تو اینقدر نگران نباش. -نمی تونم نرگس، می ترسم حالش بد شده باشه، یا یوقت ماهان اذیتش کنه. -اینقدر بد به دلت راه نده، بجای این فکرا چند تا صلوات بفرست بلکه خبری بشه ازشون. چاییتم بخور سرد نشه -باشه، ممنون -من برم یه چایی برای بابا ببرم خیلی خسته اس -باشه برو نرگس رفت و من زیر لب مدام صلوات میفرستادم و چند دقیقه یکبار شماره ی زندایب رو می گرفتم و هر بار خاموش بود. دیگه نا امید شده بودم و یبار دیگه شماره رو گرفتم اما بالاخره بوق خورد. اما هنوز جواب نداده بود که رد تماس زد و بیشتر نگرانم کرد. تا خواستم دوباره شماره ش رو بگیرم پیامکش رو دریافت کردم -سلام ثمین جان، ببخشید الان نمی تونم باهات حرف بزنم. بلافاصله تایپ کردم -سلام، شما کجایید؟ من که مردم از نگرانی -ما خیلی وقته رسیدیم ایلام، شما کجایید؟ -ما هم لب مرز هستیم، منتظر شما. کی میاید؟ کمی طول کشید تا جوابم رو بده، اما با جوابش لحظه ای دلم بیشتر از قبل آشوب شد -ثمین جان، شما منتظر ما نمونید چون معلوم نیست کی برسیم اونجا. شما برید اگه ما اومدنی شدیم اونجا یجوری پیداتون می کنم وگرنه که هیچ! چند بار گنگ و متعجب پیامش رو خوندم -یعنی چی؟ مگه قراره که نیاید؟ -هیچی معلوم نیست، دعا کن برام. -زندایی، اینجوری من بیشتر نگران شدم. تو روخدا بگید چی شده؟ نمی شه بهتون زنگ بزنم؟ -عزیزم نگران نشو، من برای این سفر هر کاری تونستم کردم بقیه اش رو سپردم دست خود آقا. اگه قسمتم باشه خودش همه کارها رو درست می کنه و منم میام، اگه قسمت نباشه دیگه کاری از دست من برنمیاد. از شدت نگرانی و ناراحتی گریه ام گرفت و نوشتم -آخه چی شده؟ چرا نمی گید؟ حالتون خوبه زندایی؟ -آره عزیزم خوبم، چیز جدیدی نیست. ماهان افتاده سر لج. از صبح داشت غر می زد. رسیدیم فرودگاه سوار ماشین شدیم به قصد مهران. یکم جاده شلوغ بود کلافه شد‌ الانم لج کرده می گه من نمیام. منم موندم اینجا نمی دونم چکار کنم. -یعنی چی که نمیاد؟ شما تا ایلام رو اومدید الان می خواید نیاید؟ -نمی دونم، گفتم که دیگه کاری از من بر نمیاد. فقط دعا کن خود آقا راه رو برام باز کنه. با حرصی که از دست ماهان داشتم گوشی رو کنار گذاشتم و با چشم اشکبار نگاهم رو به آسمون دادم. -خدایا، یعنی راضی می شی اینجوری بنده ات رو نا امید کنی؟ خودت بهتر می دونی زندایی برای اومدن به این سفر چه کارها که نکرد. نا امیدش نکن! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# با صدای متعجب و نگران نرگس، اشک از صورتم پاک کردم -ثمین؟ داری گریه می کنی؟ چی شده؟ سر به زیر انداختم و جوابی ندادم، جلو تر اومد و دست روی شونه ام گذاشت -ببینمت! چرا گریه می کردی؟ سکوتم رو که دید، گفت -هنوز دلت شور آذر خانم رو میزنه؟ دوباره بهش زنگ زدی؟ سری تکون دادم و با بغض نگاهش کردم -آره، گفت رسیدند ایلام -خب اینکه خیلی خوبه -مطمئن بودم یه اتفاقی افتاده که گوشیش این همه وقت خاموشه، حدسم درست بود. می گفت ماهان وسط راه افتاده سر لج و گفته نمیام. طفلک زتدایی این همه راهو اومده الان بلا تکلیف مونده ببینه اون پسر سنگدلش چه تصمیمی براش می گیره. کنارم نشست، متاسف نگاهم کرد و گفت -طفلک آذر خانم، حالت رو می فهمم ثمین. ولی تو دیگه هر کاری تونستی کردی، خودشم که از همه ی زندگیش مایه گذاشته. از اینجا به بعدش دست ما نیست، بسپر به خدا. هر چی خیر و صلاحه همون میشه. -زندایی هم همین حرفها رو میزد، ولی من خیلی دلم می سوزه. آخه یه آدم چقدر می تونه بی رحم باشه؟ لبخندی زد و دست روی دستم گذاشت -اصلا حساب کتاب این راه، با حساب کتاب کل عالم فرق می کنه. لازم نیست اینقدر نا امید باشی، تو این راه تا اون لحظه ی آخر هیچ چیز قطعی نیست. اینقدر کسایی رو می شناسم که هیچ امیدی برای اومدن نداشتند و همون لحظه ی آخر اصلا نفهمیدند چی شد و چجوری جور شد که راهی شدند. خیلی ها هم از مدتها قبل همه کارهاشون رو کردند و مطمئن بودند که می تونند بیاند و لی همون لحظه ی آخر یه اتفاقی افتاد که نتونستند. اینا همه دست خود آقاست، به جای اینکه بشینی پشت سر پسر داییت بد بگی، دعا کن قسمت بشه زنداییت هم بیاد همه با هم همسفر بشیم. بلند شد و دستم رو آروم کشید -پاشو، نشین اینجا غمبرک بزن. پاشو بریم این موکب های اطراف یه چیزی پیدا کنیم بخوریم، مردم از گرسنگی. امیر حسین و یکی دو نفر دیگه رفتند غذا بیارند هنوز نیومدند. بی حرف دنبالش راه افتادم. -راستی، به خونوادت زنگ زدی؟ -آره، به بابا گفتم که رسیدیم. -کار خوبی کردی. بیا بریم اون طرف ببینیم تو اون موکب چه خبره؟ فضای اینحا با دفعه ی قبلی که اومدم متفاوت بود. نه فقط اینجا، که در طول مسیر هم صحنه هایی رو دیدم که هیچ وقت ندیده بودم. از موکبهای مختلفی که بین راه بود و با اشتیاق از مسافران اربعین پذیرایی می کردند، تا همین موکبهایی که نزدیک پایانه ی مرزی بنا شده بود و سخاوتمندانه پذیرای زائران بودند. همه ی اینها، لذت سفر رو بیشتر می کرد. -نرگس؟ -بله؟ -میگم این همه موکب که اینجا هست، توی عراق هم همینجوره؟ برام خیلی جالبه که هر کسی با کمال میل یه جوری هوای زائرا رو داره. یه عده غذا پخش می کنند، یه عده چای و شربت می دند.‌اون طرف هم یه چادر دیدم چند نفر کیف و کفش مردم رو تعمیر می کردند. نرگس ایستاد و لبخند به لب نگاهم کرد -همه ی اینایی که داری اینجا می بینی، یک هزارم چیزی که اون طرف مرز می بینی نمیشه. اصلا تو سفر اربعین، هر کسی هر چی داره میذاره وسط. صبر کن ار مرز که رد شدیم خودت می بینی عشق امام حسین چجوری همه رو پای کار آورده... مشتاقانه به حرفهاش گوش می دادم و بی صبرانه منتظر بودم هر چه زودتر این صحنه های زیبایی که نرگس تو این مدت، بارها و بارها ازش حرف زده بود رو ببینم. هنوز حرفهامون با هم تموم نشده بود که با صدای زنگ گوشیم، نگاه از نرگس گرفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# با دیدن شماره ی زندایی گفتم بی معطلی فاصله تماس رو وصل کردم و نگران و دستپاچه گفتم -الو، زندایی؟ نرگس هم متوجه شد و جلوتر اومد و نگاه سوالیش رو به من داد و می خواست از اوضاع زن دایی با خبر بشه. -سلام ثمین جان -سلام، چه خوب شد زنگ زدین. چه خبر؟ خیلی نگرانتون بودم -ببخشید نگرانت کردم، شما کجایید؟ هنوز از مرز رد نشدید؟ -نه، فعلا موندیم. حاج آقا گفت چند ساعت توی راه بودیم یکم استراحت کنیم بعد می ریم. شما کجایید؟ -ما هم توی راهیم فکر کنم تا یک ساعت دیگه برسیم اونجا، شما تا کی هستید؟ از خوشحالی لبهام به لبخند عمیقی باز،شد و در حالی که هنوز مخاطبم زندایی بود، با چشمهای گرد شده از ذوق نگاهم رو به نرگس دادم -واقعا دارید میاید؟ آقا ماهان راضی شد؟ نفس عمیقی کشید و گفت -فعلا که آره، دیگه تا خدا چی بخواد. نگفتی تا کی هستید؟ می تونیم قبل از خروج همدیگه رو ببینیم؟ -آره، آره فعلا هستیم. به حاج آقا میگم یکم دیگه بمونیم تا شما هم برسیم. نرگس که از حرفهام متوجه شده بود که زندایی داره میاد، لبخندی زد و با تکون سرش حرفم رو تایید کرد و بی صدا لب زد -بگو می مونیم -زندایی، نرگس هم اینجاست.‌میگه می مونیم تا شما برسید -خیلی خب، پس من دوباره بهت زنگ می زنم -باشه، منتظرم خداحافظی کردم و از شدت خوشحالی نرگس رو در آغوش کشیدم -زندایی داره میاد، گفت تا یک ساعت دیگه می رسند -خدا رو شکر، دیدی گفتم همه چیز دست یکی دیگه است؟ از عمق وجودم خدا رو شاکر بودم و هر لحظه منتظر رسیدن زندایی بودم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# اونقدر چشمم به راه موند تا بالاخره زندایی و ماهان از راه رسیدند. ماهان که معلوم بود خیلی بی حوصله است، مثل همیشه اخم داشت و صندلی چرخدار زندایی رو به سمت ما هدایت می کرد. اینقدر از دیدن زندایی خوشحال بودم که اهمیتی به اخم و ناراحتی ماهان ندادم و به سمتشون رفتم. زتدایی رو در آغوش کشیدم و برای هزارمین بار خدا رو شکر کردم که بالاخره اومد. ماهان اونقدر توپش پر بود که ترجیح داد از ما دور بشه. دیگه وقت رفتن بود و حاج عباس همه ی مسافرا رو دور خودش جمع کرد تا برنامه ی سفر رو کامل توضیح بده. بین اون مسافرا، یه خانم مسن رو دیدم که اون هم روی ویلچر نشسته بود و همراه دختر و نوه اش که پسر نوجونی بود، اومده بودند. در کنار اونها، مرد میانسالی که ظاهرا یک پاش حرکتی نداشت و با دوتا عصا راه می رفت نظرم رو جلب کرد. اینکه تو سفر کسای دیگه ای هم بودند که می تونستند شرایط زندایی رو درک کنند، حتما سختی سفر رو برامون کمتر می کرد. نگاه از آدمهای دور و برم برداشتم و گوشم رو به حرفهای حاج عباس دادم -... کسایی که قبلا این سفر رو با ما اومدند برنامه ی ما رو می دونند، ولی برای عزیزانی میگم که سفر اولشونوهست. دوستان این سفر، با سفر های عادی فرق می کنه. یه عده دوست دارند مسیر ها رو با ماشین برند و همه شهرها زیارت کنند، یه عده ترجیح می دند پیاده روی کنند. وقتی از گیتهای عراق رد شدیم، اونجا ماشین برای شهرهای مختلف هست. یه عده مایلند اول برند کربلا، یه عده چند ساله که پیاده روی رو از کاظمین شروع می کنند، یه عده هم مستقیم می رند نجف. اونجا هر کسی مسیرش رو مشخص و مختاره با هر گروهی که خواست بره. فقط حتما به ما اطلاع بدید که برای برگشت قرار بذاریم و همدیگه رو پیدا کنیم. -حاجی خودتون کجا میرید؟ حاج عباس نگاهش رو به مرد جوونی که این سوال رو پرسیده بود داد و گفت -من مثل هر سال میرم نجف، بنظرم اون مسیر برای زائر اولی ها یا اونهایی که شرایط خاص دارند راحت تره. از اونجا پیاده روی رو شروع می کنیم تا کربلا. حالا هر کسی مختاره که با ما بیاد یا راهش رو جدا کنه.... هم همه ای بپا شد و هر کسی برنامه اش رو میگفت. امیر حسین جلو اومد و نگاهش بسن من و زندایی جابجا شد اشاره ای به اون دو نفر که شرایطشون شبیه زندایی بود، کرد و گفت -این دو نفر و همراهاشون قراره مستقیم با بیاند نجف، بنظرم اون مسیر برای شما هم راحت تره. نظرتون چیه؟ -زندایی نگاهی سمت ماهان که بی توجه به جمع، با فاصله ی زیادی از،ما نشسته بود و با گوشیش مشغول بود نداخت و گفت - ما هم با شما میایم، فقط باید با پسرم صحبت کنم. -باشه، هر طور صلاحتونه. امیر حسین رفت و به دستور حاج عباس، همگی سمت گیتهای خروجی راه افتادیم. و ماهان هم بی حوصله پشت سرمون میومد. زندایی سر بلند کرد و نگاه کرد -ثمین جان، یه لحظه صبر کن. دسته ی صندلیش رو رها کردم و متوقف شدیم. نگاهش رو سمت ماهان دادو صداش زد -ماهان؟ ماهان که هنوز اخم داشت، از،بالای چشم نگاهش کرد ولی چیزی نگفت -بیا اینجا بی حرف جلو اومد و روبروی مادرش ایستاد، زتدایی زیپ ساکش رو باز کرد و کاغذی رو بیرون آورد و سمت ماهان گرفت. -بگیرش! ماهان کاغذ رو گرفت و دررحالی که بازش می کرد، گفت -این چیه؟ -همون چیزی که بهت قول دادم، یه وکالت محضری تام الاختیاره برای اون زمینها! ماهان متعجب نگاهی روی نوشته های برگه انداخت و دوباره نگاهش رو به مادرش داد -یعنی چی؟ -یعنی دلم نمی خواد دینی گردنم بمونه، ازت یه کاری خواسته بودم و تو هم انجامش دادی. اینم دستمزدی که قولش رو داده بودم. الان دیگه اون زمینها مال توعه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# ماهان متعجب نگاهی روی نوشته های برگه انداخت و دوباره نگاهش رو به مادرش داد -یعنی چی؟ -یعنی دلم نمی خواد دینی گردنم بمونه، ازت یه کاری خواسته بودم و تو هم انجامش دادی. اینم دستمزدی که قولش رو داده بودم. الان دیگه اون زمینها مال توئه. چند لحظه نگاه متفکر ماهان روی نوشته های کاغذ چرخید و نگاهش رو به مادرش داد و با خونسردی گفت -حالا اگه بخوام از همین جا برگردم چی؟ زندایی لبخند تلخی زد و گفت -من ازت نخواستم تا اینجا بیای. ازت گذرنامه خواسته بودم.‌تو کاری که من خواستم رو انجام دادی و منم به قولم عمل کردم. الان اگه بخوای از همین راه برگردی، حسابی با هم نداریم. می تونی برگردی! ماهان پوزخندی زد و گفت -مگه من به خواست خودم اینجا هستم؟ -نه، ولی من ازت نخواستم که الان مجبورت کنم بمونی. منصور فرستادت. -منصور بخاطر تو فرستادم، تو اصرار داشتی بیای که اونم افتاد سر لج که حتما نقشه ای داری و محافظ لازم داری. باز زندایی با لبخند جواب داد -خب؟ بازم ربطی به من نداره. بازم می گم اگه دلت می خواد همین الان برگرد. -حالا اگه مجبورت کنم از همین جا با هم برگردیم چی؟ نمی دونم هدفش،از،اینجور حرف زدن چی بود؟ واقعا می خواست این کار رو بکنه یا از عذاب دادن زندایی لذت می برد؟ زندایی همچنان آروم بود، نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به روبرو داد. به آدمهایی که یکی یکی توی صف گذرنامه قرار می گرفتند و از نقطه ی صفر مرزی عبور می کردند و راهی را می رفتتد که حسرت چند ساله ی خیلی ها بود! همینطور که نگاهش به روبرو بود، آروم و خونسرد گفت -نمی دونم زنده و مرده ی من چقدر برای منصور فرق می کنه. ولی می دونم اگه بخوای از همینجا برگردیم، زنده ی من به تهران نمی رسه. نگاهش رو سمت ماهان کشید و گفت -حالا ببین رفتن برات بهتره یا برگشتن! این حرفش اینقدر با اطمینان بود که لحظه ای دل من رو هم لرزوند. ماهان که دیگه جوابی نداشت فقط خیره به مادرش نگاه می کرد و چیزی نگفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد و دسته ی صندلی رو گرفت و راه افتاد. من هم با چند قدم فاصله پشت سرشون رفتم. هنوز چند قدم نرفته بودیم که امیر حسین رو دیدیم که همراه چند نفر دیگه صحبت از صف خارج شده بودند و به سمت ما میومدند. کم کم بقیه ی همراهانمون هم برگشتند و حاج عباس هم رسید. -چی شد امیر حسین؟ -بابا بنظرم اینحا بمونیم بهتره، اگه خیلی طول بکشه نهایتا صبح راه میوفتیم. من و زندایی که از جریان بی خبر بودیم نگاهی به هم کردیم و زندایی گفت -چی شد؟ چرا برگشتند؟ -نمی دونم، الان از نرگس می پرسم. بین جمعیت با نگاهم دنبال نرگس می گشتم که امیر حسین کمی صداش رو بالا برد و رو به جمع گفت -خانمها، آقایون. یه لحظه توجه کنید. ما یکی دو نفر از بچه ها رو فرستادیم اون طرف که شرایط،رو ببینند و به ما خبر بدند. الان خبر دادند که تو گیتهای عراق ظاهرا سیستم ها دچار اختلال شدند و باعث شده اونطرف برای ورود به عراق ازدحام بشه. از طرفی هم شبها تعداد ماشینها برای رفتن به نجف و کاظمین کمه و خیلی باید منتظر بمونیم. با این اوصاف اگه الان بریم اونطرف معلوم نیست تا کی بلاتکلیف باشیم، بخاطر همین قرار شد فعلا همینجا بمونیم تا یکم اونطرف خلوت بشه و راحت بتونیم ماشین پیدا کنیم. -آخه تا کی قراره بمونیم؟ امیر حسین نگاهش رو به مرد جوانی که منتظر جوابش بود، داد و گفت -خیلی طول نمی کشه، نهایتا همین جا می خوابیم صبح بعد از نماز راه میوفتیم. هر کسی سوالی می پرسید و امیر حسین و پدرش جواب می دادند بعضی موافق موندن بودند و بعضی مخالف. چند نفر از جمع جدا شدند و ترجیح دادند خودشون رو به خاک عراق برسونند. خیلی راحت می شد کلافگی رو از چهره و حرکات ماهان متوجه شد. بی اهمیت به جمع، اون طراف قدم می زد و هر ازگاهی هم به جون مادرش غر می زد. حاج عباس رو به جمعیتی که راضی به موندن شده بودند گفت -یه موکب هست که می تونیم امشب رو اونجا بگذرونیم. همگی میریم اونجا شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫