eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# شب بود که به پایانه ی مرزی رسیدیم. در طول مسیر مدام با زندایی در تماس بودم. آخرین پیامش رو قبل از پروازش داده بود، و بعد از اون هر چی زنگ می زدم گوشیش خاموش بود. حاج عباس و چند نفر دیگه مشغول صحبت با مسافرا بودند و با فاصله از بقیه من روی سکویی نشسته بودم و تو فکر زندایی. با صدای نرگس نگاهم رو بهش دادم -بیا برات چایی آوردم لیوان رو از دستش گرفتم -دستت درد نکنه -نوش جان، چرا تنها نشستی؟ بی حوصله گفتم -داشتم به زنداییم زنگ میزدم ولی هنوز گوشیش خاموشه، خیلی نگران شدم -نگران نباش، شاید هنوز نرسیدند و تو هواپیما گوشیش رو خاموش کرده. -نه بابا پروازشون چند ساعت قبل بوده، مگه چقدر طول میکشه برسند. -خب شاید پروازشون تاخیر داشته سر موقع راه نیوفتادند -نه، خودش پیام داد گفت دارن میرن که سوار بشند. -ای بابا، حالا ان شاالله که زودتر یه خبری ازشو ن بشه، تو اینقدر نگران نباش. -نمی تونم نرگس، می ترسم حالش بد شده باشه، یا یوقت ماهان اذیتش کنه. -اینقدر بد به دلت راه نده، بجای این فکرا چند تا صلوات بفرست بلکه خبری بشه ازشون. چاییتم بخور سرد نشه -باشه، ممنون -من برم یه چایی برای بابا ببرم خیلی خسته اس -باشه برو نرگس رفت و من زیر لب مدام صلوات میفرستادم و چند دقیقه یکبار شماره ی زندایب رو می گرفتم و هر بار خاموش بود. دیگه نا امید شده بودم و یبار دیگه شماره رو گرفتم اما بالاخره بوق خورد. اما هنوز جواب نداده بود که رد تماس زد و بیشتر نگرانم کرد. تا خواستم دوباره شماره ش رو بگیرم پیامکش رو دریافت کردم -سلام ثمین جان، ببخشید الان نمی تونم باهات حرف بزنم. بلافاصله تایپ کردم -سلام، شما کجایید؟ من که مردم از نگرانی -ما خیلی وقته رسیدیم ایلام، شما کجایید؟ -ما هم لب مرز هستیم، منتظر شما. کی میاید؟ کمی طول کشید تا جوابم رو بده، اما با جوابش لحظه ای دلم بیشتر از قبل آشوب شد -ثمین جان، شما منتظر ما نمونید چون معلوم نیست کی برسیم اونجا. شما برید اگه ما اومدنی شدیم اونجا یجوری پیداتون می کنم وگرنه که هیچ! چند بار گنگ و متعجب پیامش رو خوندم -یعنی چی؟ مگه قراره که نیاید؟ -هیچی معلوم نیست، دعا کن برام. -زندایی، اینجوری من بیشتر نگران شدم. تو روخدا بگید چی شده؟ نمی شه بهتون زنگ بزنم؟ -عزیزم نگران نشو، من برای این سفر هر کاری تونستم کردم بقیه اش رو سپردم دست خود آقا. اگه قسمتم باشه خودش همه کارها رو درست می کنه و منم میام، اگه قسمت نباشه دیگه کاری از دست من برنمیاد. از شدت نگرانی و ناراحتی گریه ام گرفت و نوشتم -آخه چی شده؟ چرا نمی گید؟ حالتون خوبه زندایی؟ -آره عزیزم خوبم، چیز جدیدی نیست. ماهان افتاده سر لج. از صبح داشت غر می زد. رسیدیم فرودگاه سوار ماشین شدیم به قصد مهران. یکم جاده شلوغ بود کلافه شد‌ الانم لج کرده می گه من نمیام. منم موندم اینجا نمی دونم چکار کنم. -یعنی چی که نمیاد؟ شما تا ایلام رو اومدید الان می خواید نیاید؟ -نمی دونم، گفتم که دیگه کاری از من بر نمیاد. فقط دعا کن خود آقا راه رو برام باز کنه. با حرصی که از دست ماهان داشتم گوشی رو کنار گذاشتم و با چشم اشکبار نگاهم رو به آسمون دادم. -خدایا، یعنی راضی می شی اینجوری بنده ات رو نا امید کنی؟ خودت بهتر می دونی زندایی برای اومدن به این سفر چه کارها که نکرد. نا امیدش نکن! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# با صدای متعجب و نگران نرگس، اشک از صورتم پاک کردم -ثمین؟ داری گریه می کنی؟ چی شده؟ سر به زیر انداختم و جوابی ندادم، جلو تر اومد و دست روی شونه ام گذاشت -ببینمت! چرا گریه می کردی؟ سکوتم رو که دید، گفت -هنوز دلت شور آذر خانم رو میزنه؟ دوباره بهش زنگ زدی؟ سری تکون دادم و با بغض نگاهش کردم -آره، گفت رسیدند ایلام -خب اینکه خیلی خوبه -مطمئن بودم یه اتفاقی افتاده که گوشیش این همه وقت خاموشه، حدسم درست بود. می گفت ماهان وسط راه افتاده سر لج و گفته نمیام. طفلک زتدایی این همه راهو اومده الان بلا تکلیف مونده ببینه اون پسر سنگدلش چه تصمیمی براش می گیره. کنارم نشست، متاسف نگاهم کرد و گفت -طفلک آذر خانم، حالت رو می فهمم ثمین. ولی تو دیگه هر کاری تونستی کردی، خودشم که از همه ی زندگیش مایه گذاشته. از اینجا به بعدش دست ما نیست، بسپر به خدا. هر چی خیر و صلاحه همون میشه. -زندایی هم همین حرفها رو میزد، ولی من خیلی دلم می سوزه. آخه یه آدم چقدر می تونه بی رحم باشه؟ لبخندی زد و دست روی دستم گذاشت -اصلا حساب کتاب این راه، با حساب کتاب کل عالم فرق می کنه. لازم نیست اینقدر نا امید باشی، تو این راه تا اون لحظه ی آخر هیچ چیز قطعی نیست. اینقدر کسایی رو می شناسم که هیچ امیدی برای اومدن نداشتند و همون لحظه ی آخر اصلا نفهمیدند چی شد و چجوری جور شد که راهی شدند. خیلی ها هم از مدتها قبل همه کارهاشون رو کردند و مطمئن بودند که می تونند بیاند و لی همون لحظه ی آخر یه اتفاقی افتاد که نتونستند. اینا همه دست خود آقاست، به جای اینکه بشینی پشت سر پسر داییت بد بگی، دعا کن قسمت بشه زنداییت هم بیاد همه با هم همسفر بشیم. بلند شد و دستم رو آروم کشید -پاشو، نشین اینجا غمبرک بزن. پاشو بریم این موکب های اطراف یه چیزی پیدا کنیم بخوریم، مردم از گرسنگی. امیر حسین و یکی دو نفر دیگه رفتند غذا بیارند هنوز نیومدند. بی حرف دنبالش راه افتادم. -راستی، به خونوادت زنگ زدی؟ -آره، به بابا گفتم که رسیدیم. -کار خوبی کردی. بیا بریم اون طرف ببینیم تو اون موکب چه خبره؟ فضای اینحا با دفعه ی قبلی که اومدم متفاوت بود. نه فقط اینجا، که در طول مسیر هم صحنه هایی رو دیدم که هیچ وقت ندیده بودم. از موکبهای مختلفی که بین راه بود و با اشتیاق از مسافران اربعین پذیرایی می کردند، تا همین موکبهایی که نزدیک پایانه ی مرزی بنا شده بود و سخاوتمندانه پذیرای زائران بودند. همه ی اینها، لذت سفر رو بیشتر می کرد. -نرگس؟ -بله؟ -میگم این همه موکب که اینجا هست، توی عراق هم همینجوره؟ برام خیلی جالبه که هر کسی با کمال میل یه جوری هوای زائرا رو داره. یه عده غذا پخش می کنند، یه عده چای و شربت می دند.‌اون طرف هم یه چادر دیدم چند نفر کیف و کفش مردم رو تعمیر می کردند. نرگس ایستاد و لبخند به لب نگاهم کرد -همه ی اینایی که داری اینجا می بینی، یک هزارم چیزی که اون طرف مرز می بینی نمیشه. اصلا تو سفر اربعین، هر کسی هر چی داره میذاره وسط. صبر کن ار مرز که رد شدیم خودت می بینی عشق امام حسین چجوری همه رو پای کار آورده... مشتاقانه به حرفهاش گوش می دادم و بی صبرانه منتظر بودم هر چه زودتر این صحنه های زیبایی که نرگس تو این مدت، بارها و بارها ازش حرف زده بود رو ببینم. هنوز حرفهامون با هم تموم نشده بود که با صدای زنگ گوشیم، نگاه از نرگس گرفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# با دیدن شماره ی زندایی گفتم بی معطلی فاصله تماس رو وصل کردم و نگران و دستپاچه گفتم -الو، زندایی؟ نرگس هم متوجه شد و جلوتر اومد و نگاه سوالیش رو به من داد و می خواست از اوضاع زن دایی با خبر بشه. -سلام ثمین جان -سلام، چه خوب شد زنگ زدین. چه خبر؟ خیلی نگرانتون بودم -ببخشید نگرانت کردم، شما کجایید؟ هنوز از مرز رد نشدید؟ -نه، فعلا موندیم. حاج آقا گفت چند ساعت توی راه بودیم یکم استراحت کنیم بعد می ریم. شما کجایید؟ -ما هم توی راهیم فکر کنم تا یک ساعت دیگه برسیم اونجا، شما تا کی هستید؟ از خوشحالی لبهام به لبخند عمیقی باز،شد و در حالی که هنوز مخاطبم زندایی بود، با چشمهای گرد شده از ذوق نگاهم رو به نرگس دادم -واقعا دارید میاید؟ آقا ماهان راضی شد؟ نفس عمیقی کشید و گفت -فعلا که آره، دیگه تا خدا چی بخواد. نگفتی تا کی هستید؟ می تونیم قبل از خروج همدیگه رو ببینیم؟ -آره، آره فعلا هستیم. به حاج آقا میگم یکم دیگه بمونیم تا شما هم برسیم. نرگس که از حرفهام متوجه شده بود که زندایی داره میاد، لبخندی زد و با تکون سرش حرفم رو تایید کرد و بی صدا لب زد -بگو می مونیم -زندایی، نرگس هم اینجاست.‌میگه می مونیم تا شما برسید -خیلی خب، پس من دوباره بهت زنگ می زنم -باشه، منتظرم خداحافظی کردم و از شدت خوشحالی نرگس رو در آغوش کشیدم -زندایی داره میاد، گفت تا یک ساعت دیگه می رسند -خدا رو شکر، دیدی گفتم همه چیز دست یکی دیگه است؟ از عمق وجودم خدا رو شاکر بودم و هر لحظه منتظر رسیدن زندایی بودم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# اونقدر چشمم به راه موند تا بالاخره زندایی و ماهان از راه رسیدند. ماهان که معلوم بود خیلی بی حوصله است، مثل همیشه اخم داشت و صندلی چرخدار زندایی رو به سمت ما هدایت می کرد. اینقدر از دیدن زندایی خوشحال بودم که اهمیتی به اخم و ناراحتی ماهان ندادم و به سمتشون رفتم. زتدایی رو در آغوش کشیدم و برای هزارمین بار خدا رو شکر کردم که بالاخره اومد. ماهان اونقدر توپش پر بود که ترجیح داد از ما دور بشه. دیگه وقت رفتن بود و حاج عباس همه ی مسافرا رو دور خودش جمع کرد تا برنامه ی سفر رو کامل توضیح بده. بین اون مسافرا، یه خانم مسن رو دیدم که اون هم روی ویلچر نشسته بود و همراه دختر و نوه اش که پسر نوجونی بود، اومده بودند. در کنار اونها، مرد میانسالی که ظاهرا یک پاش حرکتی نداشت و با دوتا عصا راه می رفت نظرم رو جلب کرد. اینکه تو سفر کسای دیگه ای هم بودند که می تونستند شرایط زندایی رو درک کنند، حتما سختی سفر رو برامون کمتر می کرد. نگاه از آدمهای دور و برم برداشتم و گوشم رو به حرفهای حاج عباس دادم -... کسایی که قبلا این سفر رو با ما اومدند برنامه ی ما رو می دونند، ولی برای عزیزانی میگم که سفر اولشونوهست. دوستان این سفر، با سفر های عادی فرق می کنه. یه عده دوست دارند مسیر ها رو با ماشین برند و همه شهرها زیارت کنند، یه عده ترجیح می دند پیاده روی کنند. وقتی از گیتهای عراق رد شدیم، اونجا ماشین برای شهرهای مختلف هست. یه عده مایلند اول برند کربلا، یه عده چند ساله که پیاده روی رو از کاظمین شروع می کنند، یه عده هم مستقیم می رند نجف. اونجا هر کسی مسیرش رو مشخص و مختاره با هر گروهی که خواست بره. فقط حتما به ما اطلاع بدید که برای برگشت قرار بذاریم و همدیگه رو پیدا کنیم. -حاجی خودتون کجا میرید؟ حاج عباس نگاهش رو به مرد جوونی که این سوال رو پرسیده بود داد و گفت -من مثل هر سال میرم نجف، بنظرم اون مسیر برای زائر اولی ها یا اونهایی که شرایط خاص دارند راحت تره. از اونجا پیاده روی رو شروع می کنیم تا کربلا. حالا هر کسی مختاره که با ما بیاد یا راهش رو جدا کنه.... هم همه ای بپا شد و هر کسی برنامه اش رو میگفت. امیر حسین جلو اومد و نگاهش بسن من و زندایی جابجا شد اشاره ای به اون دو نفر که شرایطشون شبیه زندایی بود، کرد و گفت -این دو نفر و همراهاشون قراره مستقیم با بیاند نجف، بنظرم اون مسیر برای شما هم راحت تره. نظرتون چیه؟ -زندایی نگاهی سمت ماهان که بی توجه به جمع، با فاصله ی زیادی از،ما نشسته بود و با گوشیش مشغول بود نداخت و گفت - ما هم با شما میایم، فقط باید با پسرم صحبت کنم. -باشه، هر طور صلاحتونه. امیر حسین رفت و به دستور حاج عباس، همگی سمت گیتهای خروجی راه افتادیم. و ماهان هم بی حوصله پشت سرمون میومد. زندایی سر بلند کرد و نگاه کرد -ثمین جان، یه لحظه صبر کن. دسته ی صندلیش رو رها کردم و متوقف شدیم. نگاهش رو سمت ماهان دادو صداش زد -ماهان؟ ماهان که هنوز اخم داشت، از،بالای چشم نگاهش کرد ولی چیزی نگفت -بیا اینجا بی حرف جلو اومد و روبروی مادرش ایستاد، زتدایی زیپ ساکش رو باز کرد و کاغذی رو بیرون آورد و سمت ماهان گرفت. -بگیرش! ماهان کاغذ رو گرفت و دررحالی که بازش می کرد، گفت -این چیه؟ -همون چیزی که بهت قول دادم، یه وکالت محضری تام الاختیاره برای اون زمینها! ماهان متعجب نگاهی روی نوشته های برگه انداخت و دوباره نگاهش رو به مادرش داد -یعنی چی؟ -یعنی دلم نمی خواد دینی گردنم بمونه، ازت یه کاری خواسته بودم و تو هم انجامش دادی. اینم دستمزدی که قولش رو داده بودم. الان دیگه اون زمینها مال توعه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# ماهان متعجب نگاهی روی نوشته های برگه انداخت و دوباره نگاهش رو به مادرش داد -یعنی چی؟ -یعنی دلم نمی خواد دینی گردنم بمونه، ازت یه کاری خواسته بودم و تو هم انجامش دادی. اینم دستمزدی که قولش رو داده بودم. الان دیگه اون زمینها مال توئه. چند لحظه نگاه متفکر ماهان روی نوشته های کاغذ چرخید و نگاهش رو به مادرش داد و با خونسردی گفت -حالا اگه بخوام از همین جا برگردم چی؟ زندایی لبخند تلخی زد و گفت -من ازت نخواستم تا اینجا بیای. ازت گذرنامه خواسته بودم.‌تو کاری که من خواستم رو انجام دادی و منم به قولم عمل کردم. الان اگه بخوای از همین راه برگردی، حسابی با هم نداریم. می تونی برگردی! ماهان پوزخندی زد و گفت -مگه من به خواست خودم اینجا هستم؟ -نه، ولی من ازت نخواستم که الان مجبورت کنم بمونی. منصور فرستادت. -منصور بخاطر تو فرستادم، تو اصرار داشتی بیای که اونم افتاد سر لج که حتما نقشه ای داری و محافظ لازم داری. باز زندایی با لبخند جواب داد -خب؟ بازم ربطی به من نداره. بازم می گم اگه دلت می خواد همین الان برگرد. -حالا اگه مجبورت کنم از همین جا با هم برگردیم چی؟ نمی دونم هدفش،از،اینجور حرف زدن چی بود؟ واقعا می خواست این کار رو بکنه یا از عذاب دادن زندایی لذت می برد؟ زندایی همچنان آروم بود، نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به روبرو داد. به آدمهایی که یکی یکی توی صف گذرنامه قرار می گرفتند و از نقطه ی صفر مرزی عبور می کردند و راهی را می رفتتد که حسرت چند ساله ی خیلی ها بود! همینطور که نگاهش به روبرو بود، آروم و خونسرد گفت -نمی دونم زنده و مرده ی من چقدر برای منصور فرق می کنه. ولی می دونم اگه بخوای از همینجا برگردیم، زنده ی من به تهران نمی رسه. نگاهش رو سمت ماهان کشید و گفت -حالا ببین رفتن برات بهتره یا برگشتن! این حرفش اینقدر با اطمینان بود که لحظه ای دل من رو هم لرزوند. ماهان که دیگه جوابی نداشت فقط خیره به مادرش نگاه می کرد و چیزی نگفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد و دسته ی صندلی رو گرفت و راه افتاد. من هم با چند قدم فاصله پشت سرشون رفتم. هنوز چند قدم نرفته بودیم که امیر حسین رو دیدیم که همراه چند نفر دیگه صحبت از صف خارج شده بودند و به سمت ما میومدند. کم کم بقیه ی همراهانمون هم برگشتند و حاج عباس هم رسید. -چی شد امیر حسین؟ -بابا بنظرم اینحا بمونیم بهتره، اگه خیلی طول بکشه نهایتا صبح راه میوفتیم. من و زندایی که از جریان بی خبر بودیم نگاهی به هم کردیم و زندایی گفت -چی شد؟ چرا برگشتند؟ -نمی دونم، الان از نرگس می پرسم. بین جمعیت با نگاهم دنبال نرگس می گشتم که امیر حسین کمی صداش رو بالا برد و رو به جمع گفت -خانمها، آقایون. یه لحظه توجه کنید. ما یکی دو نفر از بچه ها رو فرستادیم اون طرف که شرایط،رو ببینند و به ما خبر بدند. الان خبر دادند که تو گیتهای عراق ظاهرا سیستم ها دچار اختلال شدند و باعث شده اونطرف برای ورود به عراق ازدحام بشه. از طرفی هم شبها تعداد ماشینها برای رفتن به نجف و کاظمین کمه و خیلی باید منتظر بمونیم. با این اوصاف اگه الان بریم اونطرف معلوم نیست تا کی بلاتکلیف باشیم، بخاطر همین قرار شد فعلا همینجا بمونیم تا یکم اونطرف خلوت بشه و راحت بتونیم ماشین پیدا کنیم. -آخه تا کی قراره بمونیم؟ امیر حسین نگاهش رو به مرد جوانی که منتظر جوابش بود، داد و گفت -خیلی طول نمی کشه، نهایتا همین جا می خوابیم صبح بعد از نماز راه میوفتیم. هر کسی سوالی می پرسید و امیر حسین و پدرش جواب می دادند بعضی موافق موندن بودند و بعضی مخالف. چند نفر از جمع جدا شدند و ترجیح دادند خودشون رو به خاک عراق برسونند. خیلی راحت می شد کلافگی رو از چهره و حرکات ماهان متوجه شد. بی اهمیت به جمع، اون طراف قدم می زد و هر ازگاهی هم به جون مادرش غر می زد. حاج عباس رو به جمعیتی که راضی به موندن شده بودند گفت -یه موکب هست که می تونیم امشب رو اونجا بگذرونیم. همگی میریم اونجا شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# از اون محوطه بیرون زدیم و امیر حسین و دو تا جوون دیگه جلو تر از بقیه دنبال پیدا کردن جا برای استراحت بودند. جلوی یکی از موکب ها امیررحسین رو به جمع کرد و گفت -خانمها برید تو این موکب، آقایون هم یکم جلو تر یه موکب دیگه هست. فقط لطفا پراکنده نشید که موقع رفتن همدیگه رو گم نکنیم. -صبر کن ببینم، کجا قراره بخوابیم؟ اینجا؟ وسط بیابون؟ تو چادر؟ این صدای اعتراض ماهان بود که بالاخره بلند شد. عصبی و کلافه سمت امیر حسبن رفت و گفت -ما رو مسخره کردی؟ این همه آدم رو آوردی اینجا وسط بر بیابون می گی بخوابید صبح برید -بیابون چیه آقا؟ این چجور حرف زدنه؟ مرد میانسالی که اینجور حرف زدن ماهان رو بر نمی تابید، این رو گفت و نگاه تیز ماهان رو سمت خودش کشید. -تو چی می گی دیگه؟ انگار تنت می خاره... همهمه ای راه افتاد و هر کسی چیزی می گفت. امیر حسین که تو این مدت ماهان رو شناخته بود، جلو اومد و خواست چیزی بگه که پدرش پیش دستی کرد -امیر حسین، شما برو بقیه رو راهنمایی کن من با این آقا صحبت می کنم -من حرفی با کسی ندارم، اینجا جای موندن نیست. من یک لحظه هم اینجا نمی مونم حاج عباس بازوش رو گرفت و از جمع دورش کرد و سعی می کرد با‌ حرف آرومش کنه. زندایی هم این طرف نگاهش به پسرش بود و نگران از رفتارش. با هر دو دستش فشاری به چرخهای وبلچر داد و به زحمت سمت پسرش رفت. ترجیح دادم همونجا بمونم و با فاصله حواسم به زندایی باشه. حاج عباس با ماهان حرف می زد اما من دیگه صداش رو نمی شنیدم. ولی گلافگی و عصبانیت رو از رفتار و حرکات ماهان می شد دید. به حرفهای حاج عباس هم گوش نمی داد، زندایی هم با نگرانی نگاهش می کرد و سعی داشت آرومش کنه چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره تسلیم شد و با حرص سمت موکبی که امیر حسین گفته بود راه افتاد. و از همین ابتدای سفر، ساز مخالفتش رو کوک کرده بود. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# با صدای اذان چشم باز کردم، نگاهم به زندایی افتاد که اون هم بیدار بود و متوجه من شد و لبخندی زد. -بیدار شدی؟ -شما اصلا نخوابیدید؟ اینجوری توی راه اذیت می شید که نگاهش رو ازم گرفت و نگران و ناراحت گفت -اصلا دلم آروم قرار نداره، فکرم پیش ماهانه. همش نگرانم نکنه درد سری درست کنه. -نگران نباشید حاج عباس خیلی پر حوصله اس، حواسش به آقا ماهان هست. -خیلی ازش خجالت می کشم، ماهان دیشب خیلی بد باهاش حرف می زد. الانم نمی دونم اونجا داره چکار می کنه؟ حالش رو می فهمیدم، اما این نگرانی و استرس براش خوب نبود. از جا بلند شدم و لبخندی زدم و گفتم. - نگران نباشید، اگه مسله ای پیش اومده بود آقا ماهان ساکت نمی موند حتما شما رو خبر می کرد. سری تکون داد و گفت -نمی دونم، خدا بخیر کنه -من می خوام برم وضو بگیرم، شما هم میاید؟ -آره، بعد از نماز و صبحانه ی مختصری که خوردیم، با اعلام نرگس از موکب خارج شدیم. همه ی مسافرا یکی یکی خودشون رو می رسوندند. غیر از ماهان و دو سه نفر دیگه، تقریبا همه اومده بودند. خیلی طول کشید تا امیر حسین با اون چند مسافر جامونده اومد و پشت سرش حاج عباس هم رسید. آفتاب، کامل در اومده بود و ما هنوز اونجا بودیم. نگاهی به افراد حاضر در جمع کرد -خب، همه اومدید دیگه؟ زندایی که حسابی نگران شده بود گفت -ببخشید حاج آقا، ماهان هنوز نیومده، مگه با شما نبود؟ حاجی نگاه سوالیش رو به امیر حسین داد و قبل از اینکه چیزی بپرسه، امیر حسین کلافه دستی لای موهاش کشید و نگاهش رو به اطراف داد. و با لحنی که سعی داشت حرص و کلافگیش رو کنترل کنه گفت -فکر کنم هنوز بیدار نشده، چند بار بچه ها صداش کردند. میرم سراغش. امیر حسین راهِ اومده رو برگشت اما هنوز چند قدم دور نشده بود که ماهان با چهره ای خوابالود و قدمهایی بی حال از در موکب خارج شد، دستی به سر و روش کشید و بدون توجه به امیر حسین جلو اومد و روزش رو با غرغرها و بد خلقی هاش شروع کرد. با تکمیل شدن جمعمون، به دستور حاج عباس سمت گیتهای خروجی راه افتادیم. جمعیت زیاد بود و هر لحظه شلوغ تر هم می شد. چند تا از گیتها مخصوص خانم ها بود و باید از آقایون جدا می شدیم. جلو رفتم و بدون اینکه به صورت ماهان نگاه کنم گفتم -زندایی، از اینجا دیگه باید با هم بریم. اون طرف آقایون هستند. زندایی سری تکون داد و کمی روی صندلی چرخید -من با ثمین میرم، تو باید بری اونطرف ماهان که انگار با زمین و زمان دعوا داشت، با غیظ دسته های صندلی رو رها کرد و به طرف قسمت مردونه رفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# با نرگس همراه شدم و پشت سر بقیه آروم آروم جلو می رفتیم. گرچه کار مهر کردن گذرنامه ها سریع انجام می شد، اما بخاطر کثرتِ جمعیت، بیشتر از نیم ساعت توی صف موندیم تا بالاخره از گیتهای ایران رد شدیم. به محض خروجمون، امیر حسین و بقیه مردها رو دیدیم که منتظر خانمها بودند و به سمتشون می رفتیم. چند قدم رفتیم که ماهان با قدم های بلند خودش رو به ما رسوند و با اخم دسته های صندلی رو گرفت و راه افتاد و رو به زندایی گفت -چقدر معطل کردید، دو ساعته اینجا علاف شما موندم. فقط نیم نگاهی به نرگس کردم و سکوت رو ترجیح دادم. زندایی بر خلاف قبل، اصلا با ماهان بحث نمی کرد و فقط سعی در آروم کردنش داشت که مبادا عصبانی بشه و سر و صدا راه بندازه. -شلوغ بود مادر، باید با جمعیت میومدیم. ماهان کلافه سری تکون دادو راهش رو مستقیم گرفت و رفت. چند قدم جلو تر، قبل از ورودمون به خاک عراق چند تا مرد جوون با یونیفرم نظامی و درجه های روی شونه هاشون، دو طرف مسیر، قرآن به دست ایستاده بودند و مسافرا رو از زیر قرآن رد می کردند و با روی گشاده و لبخند به لب، مسافران کربلا رو بدرقه می کردند -به سلامت، سفر بخیر. التماس دعا داریم. ما رو هم یاد کنید... و اینها تازه شروع صحنه های زیبای اون سفر بود! در منطقه ی صفر مرزی به سمت خاک عراق می رفتیم. حاج عباس و امیر حسین مدام بین مسافرها در رفت و آمد بودند تا اطمینان پیدا کنند کسی از کاروان جا نمونده، این بین ماهان هیچ توجهی به اونها نداشت و جدای از جمعشون، مسیرش رو می رفت. و من که دلم نمیومد زندایی رو تنها بذارم، با فاصله پشت سرشون می رفتم. ازگیتهای خروجی ایران تا ورودی های عراق فاصله ی زیادی نبود. کار مُهر کردن گذرنامه ها این طرف با کندی مواجه شده بود و ازدحام زیادی ایجاد شده بود. ماهان که مدام دنبال بهانه بود، نگاهی به جمعیت انداخت و غرغر کنان گفت. -حالا تاظهر هم باید اینجا علاف باشیم؟ هوا داره گرم میشه من حوصله ندارم اینجا بمونم... همینجور غر غر کنان جلو می رفت که صدای بلند مامور عراقی توجهمون رو جلب کرد. نگاهش به ماهان بود و با اون هیبت خاصش، باتوم به دست چند قدم جلو اومد. اولش کمی از هیبتش ترسیدم و همونجا ایستادم و جلو تر نرفتم. مامور عراقی که انگار از زبان فارسی فقط کلمه ی"آقا" رو می دونست، اشاره ای به ویلچر کرد و فریاد گونه رو به ماهان صدا زد -آقا...آقا...تَعال...تَعال مِنّا... ماهان که انگار از این بنده خدا هم طلب داشت، با اخم سنگینی نگاهش کرد و وقتی از حرفهاش چیزی نفهمید با غیظ و تشر دستش رو تکون داد و گفت -این چی میگه دیگه؟ چکار داری؟ امیر حسین که از پشت سر، شاهد ماجرا بود و از رفتار ماهان بیشتر می ترسید، سریع به سمت ما دوید و رو به ماهان گفت -میگه شما از اون طرف برید خلوت تره، با ویلچر نرید بین جمعیت نگاهم سمت مسیری که مامور عراقی نشون میداد کشیده شد و تازه متوجه نیت خیرش شدم! مسیر خلوتی بود که افرادی که کالسکه یا ویلچر همراهشون بود رو راحت از اون قسمت رد می کردند. ماهان از خدا خواسته زندایی رو به اون سمت برد. -بیا ما از اینجا بریم، نمیذارن کس دیگه ای از اونجا رد بشه. با این حرف نرگس، نگاه از زندایی گرفتم و دنبالش رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# بیشتر از یک ساعت طول کشید تا بالاخره مُهر ورود به عراق روی گذرنامه هامون خورد و تونستیم از بین اون همه جمعیت بیرون بریم. به محض رد شدن از گیت، بقیه همسفرها رو پیدا کردیم همگی با هم راهی شدیم. گرچه ساعات اول صبح بود، اما هم ازدحام جمعیت، هم نور مستقیم آفتاب باعث شده بود احساس گرما کنیم. چند متری از قسمت ورودی مرز دور شدیم.‌ تا چشم کار می کرد همه جا خاک بود و زمین بایر خدا! و جماعتی که اصلا سختی راه به چشمشون نمیومد و برای رسیدن به منزل محبوب، همه با عشق در این بیابون قدم برمی داشتند. اما وسط بیابان هم که باشی، عشق حسین(ع) انجا را بهشت می کند! و اینجا تازه اول راه عشق بود و تازه قرار بود عاشقی کردن را یاد بگیری ،وقتی مهمان نوازی اهل عراق را وسط اون بیابون بی آب علف میدیدی، که چه با شوق از مهمانان استقبال و پذیرایی می کنند! بعد از گذشتن از اون ازدحام و احساس گرمای زیاد، خوردن یک جرعه آب خنک خیلی لذت بخش بود. اون اطراف پر بود از مردان عراقی که بطری های آب دستشون بود و به زائرا خوش آمد می گفتند و با آب گوارا پذیرای زائران حضرت عشق می شدند. و صدای فریادهاشون توی اون بیابون پیچیده بود -هله یا زائر... هله بیکم... -هله بیکم یا زائر...مای...مای بارِد...هله بیکم... و چه مشتاقانه لبهای تشنه ی زائران راسیراب می کردند. تشنه بودم و دلم جرعه ای از اون آب ها رو می خواست، نگاهم سمت ماهان و زندایی کشیده شد. ماهان که از بودن تو اون محیط اصلا احساس رضایت نداشت، راهش رو مستقیم گرفته بود و بدون توجه به اطرافش، پشت سر جمعیت می رفت. من هم موقعیت رو برای موندن مناسب ندیدم و از ترس اینکه مبادا گمشون کنم، از خوردن اب منصرف شدم و دنبالشون می رفتم. با فریاد مردی که به سمت ما می دوید و صدا به خوش آمد گویی بلند کرده بود، لحظه ای ایستادیم. مرد عراقی که انگار عزیزی را بعد از مدتها دوری دیده، در حالی که چند ظرف آب توی دستش بود، با اشتیاق سمت ما می دوید -هله بیک یا زائر...مای بارِد...مای بارد... بطری آبی روی پای زندایی گذاشت و یکی به دست ماهان و یکی به دست من داد و با عجله دور شد تا با این شربت گوارا، از بقیه مهمانها هم پذیرایی کنه و کسی از قلم نیوفته! خنکای آب توی دستم خیلی برام لذت بخش بود و این مهمون نوازی، لذت بخش تر. بی اختیار لبخندی روی لبم نشست و نگاه از مرد عرب گرفتم و رو به زندایی کردم. اون هم انگار تشنه بود و نتونست از خوردن اون آب خنک صرفنظر کنه. اما چشمهای ماهان، قصد نداشت این زیبایی ها رو ببینه نگاه اخم دارش دنبال مرد عراقی رفت و نیم نگاهی به بطری آب توی دستش کرد. بدون اینکه قطره ای از اون اب بخوره، بی میل ظرف رو به طرفی پرت کرد و روی زمین انداخت و به راهش ادامه داد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی جلو تر به محوطه ای شبیه پارکینگ خاکی رسیدیم که ماشینهای زیادی برای انتقال مسافران اونجا بود. صدای فریاد راننده هایی که به مقصد کاظمین، کربلا یا نجف مسافر جمع می کردند در هم پیچیده بود. به دستور حاج عباس همه ی مسافر ها کنار مسیر خاکی ایستاده بودیم و امیر حسین دنبال ماشین به مقصد نجف رفته بود و با چند تا از راننده ها صحبت می کرد. خستگی رو توی چهره ی زندایی میدیدم، جلو رفتم و روبروش ایستادم. -زندایی خوبید؟ وقت داروهاتون نیست؟ لبخند کمرنگی زد و گفت -خوبم عزیزم، نه فعلا وقتش نشده. نیم نگاهی به ماهان که کمی اون طرف تر، قدم می زد و همچنان کلافه به نظر می رسید، انداخت و تن صداش رو پایین آورد. -خیلی دلم شور میزنه، فقط همش حواسم به اینه که یوقت ماهان با کسی درگیر نشه و آبرو ریزی درست نکنه. -نگران نباشید، ان شاالله که اتفاقی نمی افته. -خدا کنه. با صدای امیر حسین، نگاه از زندایی گرفتم و به سمت صدا چرخیدم -همگی توجه کنید، اون دو تا ماشین وَن میرن سمت کاظمین هر کسی مایله، می تونه از همین جا بره. فقط روز بعد از اربعین هر جا بودید ان شاالله بیاید همین پایانه مرزی همدیگه رو پیدا می کنیم. هر کسی هم قصد داره از همینجا بره کربلا، اون اتوبوس مقصدش کربلاست، می تونید برید. تعداد زیادی از جمع مون جدا شدند، عده ای راهی کاظمین و عده ای راهی کربلا شدند. -خودمون هم ان شاالله مستقیم میریم نجف، از همونجا هم پیاده روی رو شروع می کنیم. به سمت ماشینهایی که چند متر اون طرف تر ایستاده بودند اشاره ای کرد و گفت -مسافرای نجف هم برید سوار اون مینی بوس ها بشید. همه یکی یکی به سمت ماشینها رفتند که ماهان با توپ پر جلو اومد و رو به امیر حسین کرد -صبر کن ببینم، نکنه می خوای ما رو با این ماشینا ببری؟ امیر حسین نیم نگاهی به پدرش کرد و در حالی که سعی در حفظ خونسردیش داشت گفت -فعلا باید با همینا بریم، من این اطراف خیلی گشتم برای شما یه سواری پیدا کنم ولی هیچ کدوم سمت نجف نمی رن. ماهان چند قدمی جلو اومد و کمی صداش رو بالا برد -ببین آقا پسر، من با این ابو طیاره ها هیچ جا نمیام.‌ معلوم نیست چند ساعت باید تو راه باشیم نمی تونم با اینا بیام. امیر حسین سری به تاسف تکون داد و با همون لحن آروم گفت -گفتم که فعلا همین دوتا ماشین رو پیدا کردم، بخوایم اینجا بمونیم تا ماشین بیاد ظهر میشه و هوا گرم میشه.‌ فعلا مجبوریم با همینا بریم. گفت و دیگه برای شنیدن بقیه اعتراضات ماهان اونجا نموند و همراه پدرش و نرگس سمت ماشینها رفت. ماهان که خیلی کلافه شده بود، سمت زندایی اومد و با غیظ صندلی رو جابجا کرد و سمت ماشینها راه افتاد و با حرص گفت -ببین من رو کجا آوردی و چجوری تو درد سر انداختی. زندایی باز هم سکوت کرد و چیزی نگفت تا عصبانیت پسرش بیشتر از این نشه! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت امیر حسین یکی یکی مسافرا رو داخل ماشینها می فرستاد. ما آخرین نفرات بودیم. با کمک نرگس، زندایی رو داخل ماشین بردیم و جایی که برای ما مشخص شده بود نشستیم. امیر حسین بی توجه به غرغر های ماهان، کمکش کرد تا ویلچر رو جمع کردند و تحویل راننده داد و راننده هم ویلچر رو کنار کوله پشتی های بقیه، روی سقف ماشین جا داد و با طنابی محکم بست. نهایتا همگی سوار شدند و با تکمیل مسافرا، ماشین راه افتاد. بیشتر از یک ساعتی بود که سمت نجف راه افتاده بودیم و راننده با سرعت بالایی مسیر رو طی می کرد. زندایی سرش رو به شیشه تکیه داده بود و نگاهش به بیرون بود. کم کم چشمهام سنگین شد و باز نگه داشتنشون کار سختی بود. کمی روی صندلیم جابجا شدم و سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشم بستم تا کمی بخوابم. هنوز خواب به چشمهام نیومده بود که ماشین با همون سرعت بالا، روی دست اندازی رفت و تکون شدیدی خورد. -مرتیکه این چجور رانندگی کردنه، مثل آدم برو. با صدای فریاد ماهان، همه نگاه هاسمتش رفت و راننده که همچنان به راهش ادامه می داد، توی آینه نگاهی کرد. امیر حسین که روی صندلی کنار راننده نشسته بود، برگشت و رو به ماهان کرد -آقا من معذرت می خوام، جاده خراب بود این بنده خدا هم ندید دست انداز رو. بفرمایید اما ماهان که بهانه ی خوبی برای بحث پیدا کرده بود، صداش رو بالا تر برد -مگه کوره که ندیده؟ تموم استخونام شکست... این نوع حرف زدن ماهان، باعث شد چند تا از مسافرا بهش تذکر بدند -آقا اروم باش... -مودب باش آقا گفت که ندیده... -آقا خوبیت نداره، نباید اینجوری حرف بزنی... اما این تذکرات نه تنها باعث نشد ماهان کوتاه بیاد، بلکه عصبی تر شد و نگاه اخمدارش تو کل ماشین دوری زد -شما چی میگید دیگه؟ اصلا کی با شماها حرف زد... و دوباره رو به امیر حسین کرد و با تشر بیشتری گفت -بهتر از این لگن پیدا نکردی ما رو سوار کنی؟ من یک لحظه دیگه هم تو این ماشین نمی شینم، بگو نگه داره می خوام پیاده بشم. حاج عباس که دیگه سکوت رو جایز نمی دید، سمت ماهان برگشت و برعکس بقیه، با لحن آروم و دلجویی گفت -آقا بله شما درست میگید، این بنده خدا باید بیشتر مراقب باشه. حتما بهش تذکر می دم. -نمی خواد تذکر بدی، من نمی تونم چند ساعت توواین ماشین بمونم بگو نگه داره من پیاده می شم. عصبانیت ماهان، صدای بقیه رو هم در آورد و همهمه ای تو ماشین به پا شد. راننده که این برخورد ماهان رو دید، هم عصبانی شد و با همون سرعتی که داشت، ماشین رو کنار جاده هدایت کرد و متوقف شد. سمت ماهان چرخید و به زبان عربی چیزهایی می گفت که متوجه نمی شدیم. ماهان ضربه ی محکمی با دستش به در ماشین زد و داد زد -صدات رو بیار پایین مرتیکه، باز کن این در رو تا نزدم ناکارت کنم... در ماشین باز شد و اولین نفر ماهان، و پشت سرش رانتده و بقیه مردها یکی یکی پایین رفتند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫