eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
122 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃خرج حسینی شدن ماها را خدیجه داد...
🟢کل قرآن با متن و صوت 🔷هم سایز متنش کوچک و بزرگ میشه 🔶 هم سرعت صوتش کم و زیاد میشه http://www.f19.ir/tartil/
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# قبل از امیر حسین، پدر بچه جلو اومد و بچه رو از دست ماهان گرفت. هر کسی چیزی می گفت و زن جوان، با گریه التماس می کرد تا از حال بچه با خبر بشه. همسرش سعی در آروم کردن فرزندش داشت اما موفق نبود. این وسط ماهان باز بهونه ای گیر آورده بود و فریادش رو روی سر راننده ی بیچاری خالی نی کرد -نمی تونی مثل آدم رانندگی کنی؟ باید زن و بچه نردم رو به کشتن بدی؟ پیر مرد بیچاره که از ترس و شرمندگی به گریه افتاده بود، چیزهایی به ماهان می گفت اما اون هم متوجه حرفهاش نمی شد. -آقا ماهان، یکم آروم باش. الان مهم حال این بچه اس. با دعوا و سر و صدا که چیزی درست نمیشه. اصلا همش تقصیر من بود. من نباید... -خب معلومه که تقصیر توئه، تو به چه حقی مادر منو سوار این لگن کردی؟ اگه اتفاقی واسش میوفتاد می خواستی چه غلطی بکنی؟ امیر حسین که بخاطر اون پیر مرد، جرات نداشت دست ماهان رو رها کنه سری تکون داد و خواست چیزی بگه که پدر اون بچه جلو دوید -باید ببریمش بیمارستان، شما عربی بلدی؟ امیر حسین بدون اینکه دست ماهان رو رها کنه با نگرانی رو به راننده گفت -وین المستشفی؟ و جوابی از راننده گرفت و رو به مرد جوان کرد. -میگه تو این جاده نیست، باید بریم سمت شهر.‌پیاده هم نمیشه رفت. مرد نگاهی به پسر و همسرش که اونطرف داشت بی تابی می کرد انداخت و گفت -میشه با همین ماشین بریم؟ -آره، الان میگم ببرت بیمارستان مرد نگران و مضطرب گفت -میشه شما هم باهامون بیاید؟ آخه ما که عربی بلد نیستیم -من؟! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از  حضرت مادر
به نیابت از شهدای صدر اسلام تاصبح قیامت هدیه به (س)#هفتاد‌ودوتن‌شهید‌دشت‌کربلا‌(س) (س)‌ به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج تعدادی که میفرستید اینجا بگید👇 @Karbala15
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# مرد ، نگران و مضطرب گفت -میشه شما هم باهامون بیاید؟ آخه ما که عربی بلد نیستیم -من؟! امیر حسین نگاه درمونده ای به بچه ای که تو آغوش پدرش از گریه بی تاب شده بود کرد و چشمش سمت ما چرخید. -خب داداش برو باهاشون، اصلا همه با هم میریم امیر حسین سری بالا انداخت و گفت -اون مسیر خیلی طولانی میشه، دوباره باید کلی از راه ر برگردیم تا بتونیم به مسیر اصلی برسیم.‌ برای شماها خیلی سخت میشه. -برو باهاشون، نگران نباش ماهان هست! این حرف زندایی بود که تا الان شاهد کل ماجرا بود. یجوری مطمئن از ماهان حرف زد که انگار انگار این ماهان، همون کسیه که از اول سفر هر جور تونسته خودش و بقیه رو اذیت کرده. اینقدر حرف زندایی غیر منتظره بود که لحظه ای نگاه متعجب همه مون سمتش رفت. حتی ماهان از این حرف مادرش جا خورده بود و نگاه تیز و پر اخمش رو به مادرش داد. اما زندایی که از حرف خودش مطمئن بود، اهمیتی به نگاه های ما نداد و باز سعی کرد به امیر حسین اطمینان خاطر بده -برو پسرم، این بندگان خدا هم که کسی رو ندارند اینجا.‌ زودتر بچه رو برسونید بیمارستان. فقط بگو ما از کدام مسیر باید بریم و کجا همدیگه رو ببینیم؟ امیر حسین که مردد مونده بود، چند بار نگاهش با نگرانی بی من و نرگس جابجا شد و بعد نگاهش سمت ماهان کشیده شد که انگار اون هم در عمل انجام شده قرار گرفته بود و نمی دونست چی باید بگه؟ دست امیر حسین شل شد و همینطور که نگاهش به نگاه ماهان دوخته بود، دست ماهان رو رها کرد. چاره ای جز رفتن نمی دید اما نگرانیش کاملا واضح بود. سر به زیر انداخت و چنگی لای موهاش زد. نرگس قدمی جلو رفت و آروم گفت -داداش، می خوای من همراهت بیام؟ امیر حسین اخمی کرد و از بالای چشم، نگاهش رو به من داد و رو به خواهرش گفت -نه، تو هم بمون! فقط با من در تماس باش. -باشه. به جاده فرعی که از بین نخلها می گذشت اشاره کرد و گفت. - همین راه رو برید تا ظهر میرسید به مسجد. با همین چند نفری که اومدیم، برید. تو جاده تنها نمونید. فقط زودتر برید برسید به مسجد، این مسیر چون از بین زمینهای کشاورزی میگذره نه موکب هست نه خونه. ولی برید مسجد اونجا می تونید استراحت کنید تا من برسم بهتون. -باشه، تو برو خیالت راحت. امیر حسین باز نگاهش بین ما و ماهان جابجا شد و شاید حرفی که نمی توتست به زبون بیاره رو با نگاه به ماهان می گفت و ما رو به دستش سپرد. نفسش رو سنگین بیرون داد و به ناچار همراه اون مرد و همسرش، سوار ماشین شدند و راه بیمارستان رو پیش گرفتند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
اعمال ایام البیض ماه مبارک رمضان🌙 🌱آغاز شبهاى البيض (يعنى شبهاى روشن و تابناك كه عبارتند از شبهاى سيزدهم، چهاردهم و پانزدهم ماه) اعمالی که در این ایام سفارش شده : 🕊غسل كردن 🕊چهار ركعت نماز بخواند در هر ركعت يك بار سوره «حمد» و بيست وپنج بار سوره توحيد دو ركعت نماز، كه در اعمال شب سيزدهم رجب و شعبان هم بيان شده، که در هر ركعت پس از سوره «حمد» سوره هاى «يس» و «تبارك الّذى بيده الملك» و «قل هو اللّه احد» را بخواند. و در شب چهاردهم: اين نماز خوانده می شود اما چهار ركعت با دو سلام و در شب پانزدهم شش رکعت هر دو رکعت یک سلام
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام،دوستان از امشب به مدت سه شب خواندن دعای مجیر رو فراموش نکنیم. التماس دعا🤲
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# همه ی کسایی که سوار ماشین بودند، مجبور شدند ادامه ی راه رو پیاده طی کنند. پیر و مرد و پسرش که جلوی ماشین نشسته بودند هم همراهمون شدند. پیر مرد زیاد توان راه رفتن نداشت. یک دستش عصا بود و دست دیگه اش توی دست پسرش، اروم قدم بر می داشت. -نرگس جان، همین راه رو باید بریم؟ -بله آذر خانم، داداشم گفت از همین جا باید بریم. ماهان بدون اینکه کوچکترین انعطافی از خودش نشون بده، پشت سر مادرش ایستاد و صندلیش رو به حرکت در آورد، من و نرگس هم با فاصله پشت سرشون می رفتیم. تو جاده ی خاکی بین زمینها راهمون رو ادامه میدادیم. گرچه فصل گرم سال نبود، اما ظاهرا تو کشور عراق این فصل هم جزو فصول گرم حساب می شد. هر چه به ساعات ظهر نزدیک می شدیم، هوا گرمتر می شد و تابش مستقیم آفتاب کلافه کننده بود. در مقایسه با هوای شهر خودمون، انگار وسط یک روز گرم تابستانی قرار داشتیم و هر لحظه توانمون برای راه رفتن کمتر می شد. البته با اتفاقاتی که افتاد و حجم استرسی که به همه مون وارد شده بود، اکثر همراها بیحال و در سکوت راه رو ادامه می دادند و انگار همه ی رمقمون کشیده شده بود. و حالا گرمای هوا هم مزید بر علت بود. اما تو این شرایط، هیچ کسی از کمک به بقیه دریغ نمی کرد. مردی از همراهانمون که از اول مسیر مراقب اون پیر مرد و پسرش بود، جلو اومد و نگاهش رو به پیر مرد داد -حاجی هر وقت خسته شدید بگید یه جا بمونیم برای استراحت. پیر مرد که انگار بیشتر از من و بقیه انرژی داشت، ایستاد و با خنده گفت -برو جَوون، خودت خسته شدی می خوای بندازی گردن من؟ من حالا حالاها خسته نمیشم. پنج ساله دارم این راه رو میام اگه قرار بود خسته بشم همون اول دیگه نمیومدم. مرد جوون خنده ای کرد و گفت -ماشاالله به شما تو فکر حرفهای پیر مرد رفتم. باورش برام سخت بود که با این شرایط جسمی پنج سال تو این مسیر پیاده روی کرده و حالا هم نه تنها خسته نیست، که سر حال و پر انرژی به راهش ادامه میده. این صحنه ها و این همه شوق اگر عشق نبود، پس چی بود؟!! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# حدود دو ساعتی میشد که توی مسیر بودیم. اینجا همونطور که امیر حسین گفته بود نه موکبی بود و نه پذیرایی. و حتی با کمبود آب هم مواجه شده بودیم. هر از گاهی جایی کنار جاده ی باریکی که مرز بین زمینها بود، می نشستیم و نفسی تازه می کردیم. ولی اونجا، جای استراحت نبود و باید زودتر ادامه ی راه رو می رفتیم تا به مسجد می رسیدیم. با قدمهای بی جون، مسیر رو طی می کردم که متوجه صدای زنگ گوشیم شدم. شماره ی امیر حسین بود، ولی چرا با نرگس تماس نگرفته و به من زنگ زده؟ نگاهی به جلو انداختم، نرگس با فاصله نسبتا زیادی از من، جلو می رفت و به مادری که دختر بچه اش از ادامه ی راه خسته شده بود، کمک می کرد. تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. -الو؟ سلام بعد از مکثی کوتاه، صدای امیر حسین رو شنیدم -سلام، خوبید؟ -ممنون، شما کجایید؟ چه خبر؟ -ما داریم از بیمارستان برمی گردیم، شما الان کجایید؟ نرگس چرا گوشیش رو جواب نمیده؟ نگران شدم -نرگس جلو تره، ما هنوز تو راهیم. آقا امیر حسین...بچه چی شد؟ حالش چطوره؟ نفس عمیقی کشید و با لحن پر از آرامشی گفت -خدا رو شکر حالش خوبه، آسیب جدی ندیده فقط یکم زخم سطحی داره که دکتر گفت مهم نیست. با خوشحالی گفتم -واقعا حالش خوبه؟ من خیلی نگران بودم. اونجوری که اون طفلک افتاد گفتم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه. -نگران نباشید، خوبه. خود آقا مراقب مهموناش هست. لبخندی زدم و زیر لب خدا رو شکر کردم. -ثمین خانم؟ با صدای امیر حسین به خودم اومدم و جواب دادم -بله؟ با لحنی مردد و نگران گفت -من نبودم مشکلی که پیش نیومد؟ ماهان که باهاتون... خجالتزده دستی به لبه ی روسریم کشیدم و گفتم -نه...نگران نباشید...‌ هیچ مشکلی نبود. -خب خدا رو شکر، پس ان شاالله رسیدیم به مسجد همدیگه رو می بینیم، من شاید دیر تر از شما برسم ولی بمونید تا بیام. چون از اونجا باید یه مسیری رو با ماشین بریم تو جاده ی نجف تا بتونیم بابا و بقیه رو پیدا کنیم. -باشه، همونجا منتظر میمونیم. -ممنون، به نرگس هم اطلاع بدید. -چشم، حتما -فعلا خداحافظ -خدا نگهدار شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای مجیر.pdf
637.6K
متن دعای مجیر به همراه ترجمه @abbasivaladi
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# سرعت قدمهام رو بیشتر کردم و خودم رو به زندایی و نرگس رسوندم. -نرگس، چرا گوشیت رو جواب ندادی، داداشت زنگ زد. هر دو نگاهم کردند -امیر حسین؟ -آره، گفت تماس گرفته ولی جواب ندادی گوشیش رو از جیب کوله پشتیش بیرون آورد و نگاهی روی صفحه اش کرد -ای وای، چند بار زنگ زده متوجه نشدم. -چی گفت ثمین جان؟ نپرسیدی اون بچه حالش چطوره؟ نگاهم رو به نگاه نگران زندایی دادم و لبختدی زدم -گفتند حال بچه خوبه و طوریش نشده. اونا هم دارند میرند طرف مسجد تا اونجا همدیگه رو ببینیم کم کم لبهای زندایی به لبخندی باز شد و خوشحال از خبری که شنیده گفت -خدا رو شکر، خیلی نگران اون طفل معصوم بودم. دسته های صندلی رو گرفتم و راه افتادم -باید زودتر بریم سمت مسجد، قراره از اونجا با ماشین بریم تو جاده ی نجف برسیم به حاج عباس و بقیه. چند دقیقه ای بین زمینهای کشاورزی رفتیم و به جایی رسیدیم که دو طرف جاده، زمین های بایر و بی آب و علف بود و حتی اونجا دیگه از سایه ی درختان بلند نخل هم محروم بودیم. تابش مستقیم آفتاب آزار دهنده شده بود و گرمای هوا تشنه مون کرده بود. ماهان پیرهنش رو روی سرش انداخته بود و با قدمهای بی حال، مسیر رو طی می کرد. توی پیچ جاده، فضای اطرامون عوض شد و دوباره وارد جاده ای شدیم که پر از درختان کوتاه و بلند و زمینهای سر سبز بود. مردهای همراهمون تصمیم گرفتند چند دقیقه ای استراحت کنند و نفسی تازه کنند و بقیه هم از این تصمیم استقبال کردند و توی خنکای سایه ی درختان کوتاه و بلندی که اطراف جاده بود، نشستند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫