eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
اعمال ایام البیض ماه مبارک رمضان🌙 🌱آغاز شبهاى البيض (يعنى شبهاى روشن و تابناك كه عبارتند از شبهاى سيزدهم، چهاردهم و پانزدهم ماه) اعمالی که در این ایام سفارش شده : 🕊غسل كردن 🕊چهار ركعت نماز بخواند در هر ركعت يك بار سوره «حمد» و بيست وپنج بار سوره توحيد دو ركعت نماز، كه در اعمال شب سيزدهم رجب و شعبان هم بيان شده، که در هر ركعت پس از سوره «حمد» سوره هاى «يس» و «تبارك الّذى بيده الملك» و «قل هو اللّه احد» را بخواند. و در شب چهاردهم: اين نماز خوانده می شود اما چهار ركعت با دو سلام و در شب پانزدهم شش رکعت هر دو رکعت یک سلام
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام،دوستان از امشب به مدت سه شب خواندن دعای مجیر رو فراموش نکنیم. التماس دعا🤲
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# همه ی کسایی که سوار ماشین بودند، مجبور شدند ادامه ی راه رو پیاده طی کنند. پیر و مرد و پسرش که جلوی ماشین نشسته بودند هم همراهمون شدند. پیر مرد زیاد توان راه رفتن نداشت. یک دستش عصا بود و دست دیگه اش توی دست پسرش، اروم قدم بر می داشت. -نرگس جان، همین راه رو باید بریم؟ -بله آذر خانم، داداشم گفت از همین جا باید بریم. ماهان بدون اینکه کوچکترین انعطافی از خودش نشون بده، پشت سر مادرش ایستاد و صندلیش رو به حرکت در آورد، من و نرگس هم با فاصله پشت سرشون می رفتیم. تو جاده ی خاکی بین زمینها راهمون رو ادامه میدادیم. گرچه فصل گرم سال نبود، اما ظاهرا تو کشور عراق این فصل هم جزو فصول گرم حساب می شد. هر چه به ساعات ظهر نزدیک می شدیم، هوا گرمتر می شد و تابش مستقیم آفتاب کلافه کننده بود. در مقایسه با هوای شهر خودمون، انگار وسط یک روز گرم تابستانی قرار داشتیم و هر لحظه توانمون برای راه رفتن کمتر می شد. البته با اتفاقاتی که افتاد و حجم استرسی که به همه مون وارد شده بود، اکثر همراها بیحال و در سکوت راه رو ادامه می دادند و انگار همه ی رمقمون کشیده شده بود. و حالا گرمای هوا هم مزید بر علت بود. اما تو این شرایط، هیچ کسی از کمک به بقیه دریغ نمی کرد. مردی از همراهانمون که از اول مسیر مراقب اون پیر مرد و پسرش بود، جلو اومد و نگاهش رو به پیر مرد داد -حاجی هر وقت خسته شدید بگید یه جا بمونیم برای استراحت. پیر مرد که انگار بیشتر از من و بقیه انرژی داشت، ایستاد و با خنده گفت -برو جَوون، خودت خسته شدی می خوای بندازی گردن من؟ من حالا حالاها خسته نمیشم. پنج ساله دارم این راه رو میام اگه قرار بود خسته بشم همون اول دیگه نمیومدم. مرد جوون خنده ای کرد و گفت -ماشاالله به شما تو فکر حرفهای پیر مرد رفتم. باورش برام سخت بود که با این شرایط جسمی پنج سال تو این مسیر پیاده روی کرده و حالا هم نه تنها خسته نیست، که سر حال و پر انرژی به راهش ادامه میده. این صحنه ها و این همه شوق اگر عشق نبود، پس چی بود؟!! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# حدود دو ساعتی میشد که توی مسیر بودیم. اینجا همونطور که امیر حسین گفته بود نه موکبی بود و نه پذیرایی. و حتی با کمبود آب هم مواجه شده بودیم. هر از گاهی جایی کنار جاده ی باریکی که مرز بین زمینها بود، می نشستیم و نفسی تازه می کردیم. ولی اونجا، جای استراحت نبود و باید زودتر ادامه ی راه رو می رفتیم تا به مسجد می رسیدیم. با قدمهای بی جون، مسیر رو طی می کردم که متوجه صدای زنگ گوشیم شدم. شماره ی امیر حسین بود، ولی چرا با نرگس تماس نگرفته و به من زنگ زده؟ نگاهی به جلو انداختم، نرگس با فاصله نسبتا زیادی از من، جلو می رفت و به مادری که دختر بچه اش از ادامه ی راه خسته شده بود، کمک می کرد. تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. -الو؟ سلام بعد از مکثی کوتاه، صدای امیر حسین رو شنیدم -سلام، خوبید؟ -ممنون، شما کجایید؟ چه خبر؟ -ما داریم از بیمارستان برمی گردیم، شما الان کجایید؟ نرگس چرا گوشیش رو جواب نمیده؟ نگران شدم -نرگس جلو تره، ما هنوز تو راهیم. آقا امیر حسین...بچه چی شد؟ حالش چطوره؟ نفس عمیقی کشید و با لحن پر از آرامشی گفت -خدا رو شکر حالش خوبه، آسیب جدی ندیده فقط یکم زخم سطحی داره که دکتر گفت مهم نیست. با خوشحالی گفتم -واقعا حالش خوبه؟ من خیلی نگران بودم. اونجوری که اون طفلک افتاد گفتم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه. -نگران نباشید، خوبه. خود آقا مراقب مهموناش هست. لبخندی زدم و زیر لب خدا رو شکر کردم. -ثمین خانم؟ با صدای امیر حسین به خودم اومدم و جواب دادم -بله؟ با لحنی مردد و نگران گفت -من نبودم مشکلی که پیش نیومد؟ ماهان که باهاتون... خجالتزده دستی به لبه ی روسریم کشیدم و گفتم -نه...نگران نباشید...‌ هیچ مشکلی نبود. -خب خدا رو شکر، پس ان شاالله رسیدیم به مسجد همدیگه رو می بینیم، من شاید دیر تر از شما برسم ولی بمونید تا بیام. چون از اونجا باید یه مسیری رو با ماشین بریم تو جاده ی نجف تا بتونیم بابا و بقیه رو پیدا کنیم. -باشه، همونجا منتظر میمونیم. -ممنون، به نرگس هم اطلاع بدید. -چشم، حتما -فعلا خداحافظ -خدا نگهدار شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای مجیر.pdf
637.6K
متن دعای مجیر به همراه ترجمه @abbasivaladi
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# سرعت قدمهام رو بیشتر کردم و خودم رو به زندایی و نرگس رسوندم. -نرگس، چرا گوشیت رو جواب ندادی، داداشت زنگ زد. هر دو نگاهم کردند -امیر حسین؟ -آره، گفت تماس گرفته ولی جواب ندادی گوشیش رو از جیب کوله پشتیش بیرون آورد و نگاهی روی صفحه اش کرد -ای وای، چند بار زنگ زده متوجه نشدم. -چی گفت ثمین جان؟ نپرسیدی اون بچه حالش چطوره؟ نگاهم رو به نگاه نگران زندایی دادم و لبختدی زدم -گفتند حال بچه خوبه و طوریش نشده. اونا هم دارند میرند طرف مسجد تا اونجا همدیگه رو ببینیم کم کم لبهای زندایی به لبخندی باز شد و خوشحال از خبری که شنیده گفت -خدا رو شکر، خیلی نگران اون طفل معصوم بودم. دسته های صندلی رو گرفتم و راه افتادم -باید زودتر بریم سمت مسجد، قراره از اونجا با ماشین بریم تو جاده ی نجف برسیم به حاج عباس و بقیه. چند دقیقه ای بین زمینهای کشاورزی رفتیم و به جایی رسیدیم که دو طرف جاده، زمین های بایر و بی آب و علف بود و حتی اونجا دیگه از سایه ی درختان بلند نخل هم محروم بودیم. تابش مستقیم آفتاب آزار دهنده شده بود و گرمای هوا تشنه مون کرده بود. ماهان پیرهنش رو روی سرش انداخته بود و با قدمهای بی حال، مسیر رو طی می کرد. توی پیچ جاده، فضای اطرامون عوض شد و دوباره وارد جاده ای شدیم که پر از درختان کوتاه و بلند و زمینهای سر سبز بود. مردهای همراهمون تصمیم گرفتند چند دقیقه ای استراحت کنند و نفسی تازه کنند و بقیه هم از این تصمیم استقبال کردند و توی خنکای سایه ی درختان کوتاه و بلندی که اطراف جاده بود، نشستند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه آیت الله جاودان برای مردم ختم ده هزار بار ذکر « أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَكْشِفُ السُّوءَ»
هدایت شده از  حضرت مادر
ختم ۱۰,۰۰۰ ﴿اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ ﴾ برای مردم مظلوم غزه💔 کوچکترین کاری که از دستمون بر میاد همینه...💔 تعداد👇 @Karbala15
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# زندایی رو به جای مناسبی بردم و خودم هم نزدیکش نشستم. نگاهی روی گوشیم کردم و گفتم -الان وقت داروهاتونه، باید داروهاتون رو بخورید. بسته ی قرصش رو از جیب لباسش بیرون آور و نگاهی کرد -آب همراهم نیست ماهان که متوجه حرف مادرش شد، زیپ کوله پشتیش رو کشید و یکی از لیوانهای آب دربسته ای که تو مسیر گرفته بود رو به مادرش داد و یه لیوان رو هم خودش خورد. چند قدمی از ما فاصله گرفت و کنار درختی تکیه داد و نشست و باز غرغر هاش رو شروع کرد -ببین چجوری اسیرمون کردن، آخه اینم سفر بود ما رو آوردی؟ اون شازده هم که خیر سرش مسول کاروانه خودش گذاشت رفت، انگار نه انگار بقیه هم آدمند. زتدایی که جلوی نرگس از اینجور حرف زدنهای پسرش خجالتزده و شرمنده شده بود، نیم نگاهی به نرگس کرد و زیر لب پسرش رو صدا زد تا شاید کمی مراعات کنه. با صدای دختر بچه ای که از اول مسیر همراهمون بود و حالا خسته و بی حال روی پای مادرش لم داده و نگاهش به دستهای ماهان بود، مسیر نگاهم رو عوض کردم. با همون معصومیت کوکانه اش رو به مادرش کرد. -مامان من تشنمه، آب می خوام. مادرش قمقمه ی صورتی رنگش رو برداشت و نگاهی کرد و خسته و نا امید گفت -آب ندارم عزیزم، منم تشنم یکم صبر کن الان می رسیم بهت آب میدم بچه که طاقت گرما و تشنگی رو نداشت، مظلومانه گفت -آخه الان تشنمه، نمی تونم صبر کنم. زندایی که متوجه مکالمه ی این مادر و فرزتد شده بود، از خوردن قرصش انصراف داد و دست دراز کرد و لیوان آب رو سمت اون دختر بچه گزفت -بیا عزیزم، آب بخور. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مادرش نگاهی به زندایی کرد -نه شما داروتون رو بخورید، دیگه راهی نمونده میرسیم به مسجد بهش آب میدم. هنوز زندایی حرفی نزده بود که ماهان از جا بلند شد و کوله پشتیش رو برداشت. بی حرف،لیوان آبی از کوله اش بیرون آورد و سمت دختر بچه گرفت. دختر بچه با تعلل لیوان رو گرفت و به مادرش داد -بیا، یکم تو بخور یکم هم بده به من. مادر، نگاهش رو به ماهان داد -ممنون آقا، دستتون درد نکنه ماهان باز جواب نداد. مادر، نگاهش رو به دخترش داد و با محبت گفت -نه عزیزم خودت بخور، من زیاد تشنم نیست -نه، تو هم باید بخوری ماهان که اصرار اون بچه رو دید انگار دلش به رحم اومد و لیوان دیگه ای بدست بچه داد. صورت بچه را لبخند عمیقی پر کرد وبلافاصله رو به مادزش کرد -من آب دارم، اون و تو بخور اینم مال من زن دوباره تشکری کرد و درپوش لیوان رو باز کرد ماهان برگشت تا سر جاش بشینه که صدای پیر مرد همراهمون مانعش شد لبهاش خشک شده بود نگاهش پر از خستگی، به ماهان بود -خیر از جوونیت بینی، اگه بازم آب داری به منم بده دهنم خشک شده ماهان چیزی نگفت و لیوان بعدی و به پیر مرد داد. چند تا لیوان دیگه ای که براش مونده بود رو هم بین بقیه پخش کرد و هر کسی یجوری براش دعا کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433