eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
118 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حاج آقا علوی نگاه غصه داری سمت پنجره کرد و نفس عمیقی کشید -این روزها خیلی درگیر بود، چند بار دیدم با سعید بودند. انگار دنبال یکی میگشت و می خواست پیداش کنه، همش در رفت و امد بود. ولی شبها میومد حسینیه. حاج عباس می دونه، تو این مدت بخاطر ایستگاه صلواتی و بعضی تجهیزات هیات، مدام باید یکی اونجا مراقبت کنه. تا وقتی حاجی و امیر حسین بودند خیالمون راحت بود. ولی برای زیارتِ اربعین اکثر بچه ها رفتند کربلا و دیگه کسی نبود. ماهان قبول کرد شبها تو حسینیه بمونه و مراقب باشه. چند روز قبل اومد کلید رو داد و گفت دیگه نمی تونه بیاد و ما باید یکی رو پیدا کنیم و کلید رو بهش بسپریم. بعدش فهمیدیم بازداشت شده. اینبار بابا پرسید -بازداشت برای چی؟ -انگار پدرش گشته تو بازار چند تا از چکهای ماهان رو جمع کرده و داده دست شر خر. مبلغشون هم سنگین بود خواستیم وثیقه بذاریم ولی نشد. -پس چجوری اومد بیرون؟ حاج آقا لبخندی زد و گفت -ما که نفهمیدیم چی شد ولی ظاهرا آقا سعید وثیقه گذاشته و آزادش کرده. این آقا سعیدِ شما خیلی مردونگی کرد، فکرشم نمی کردیم با اون اختلافی که با هم داشتند اینجوری پای ماهان بمونه. بابا متفکر نگاه از حاج آقا گرفت و چیزی نگفت. اینبار امیر حسین کلافه و نگران گفت -چی شد که کارش به اینجا کشید و اینجوری آش و لاش شده؟ -چی بگم والا. همون روز از بازداشت دراومده بود، ولی نمیدیدم بیاد هیات. ولی شب اربعین وسط سخنرانی یه لحظه دیدمش که داشت میرفت بیرون. بعد از سخنرانی اومدم دنبالش گشتم. می خواستم کلیدو بهش بدم. گفتم اگه پیداش نکردم یا خودم شب میمونم یا به یکی می سپرم تو حسینیه بمونه. به هر کدوم از بچه ها گفتم، قبول نکردند بمونند.‌هر کدوم یه کاری داشتند که نمی تونستند. به ماهان هم زنگ می زدم جواب نمی داد. وسط روضه بود که من هنوز اون بیرون داشتم دنبال یکی می گشتم که کلیدو بهش بدم. لحن حاج آقا عوض شد و ادمه داد -دیدم یکی پشت حسینیه، یه جایی تنها توی تاریکی نشسته. تکیه اش رو به دیوار داده بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود. نگاهش به آسمون بود و جوری اشک می ریخت که دل آدم میلرزید. صدای روضه خون میومد که از حال و هوای شب اربعینِ کربلا و از حسرت ما جامونده ها می گفت. انگار دل ماهان هم اونجا بود که اینجوری اشک می ریخت. تو تاریکی پشت حسینیه نشسته بود که کسی گریه هاش رو نبینه. حس و حال عجیبی داشت، من ماهان رو یجور دیگه دیدم و شناختم، نمی تونستم تو اون حال ببینمش. دلم نیومد مزاحمش بشم، برگشتم تو حسینیه. بعد از مراسم بود که پیامک داد و گفت شب تو حسینیه میمونه. خیالم راحت شد. کلیدو گذاشتم جایی که بتونه پیدا کنه و رفتم. ساعت حدود دو نصف شب بود که یکی از همسایه ها زنگ زد گفت چه نشستی که دارند جوون مردم رو می کشند. وقتی رسیدم همسایه ها جمع شده بودند و ماهان زخمی و خونی روی زمین افتاده بود. نمی دونم سعید چجوری خبر دار شده بود، ولی زودتر از من بالای سر ماهان رسیده بود و سعی داشت کمکش کنه. همسایه ها گفتند چند تفر ریختند اول شیشه ی حسینیه رو شکستند و بعد هم می خواستند ایستگاه صلواتی رو به هم بریزند که ماهان اومده بیرون و با هم درگیر شدند؟ -نفهمیدید کیا بودند؟ آدمهای پدرش بودند یا از همین اراذل اوباش خیابون؟ -والا سعید می گفت از روزی،که ماهان رو از بازداشت بیرون آورده متوجه شدند چند نفر مدام دنبالش هستند. می گفت همونا بودند که موقعیت رو مناسب دیدند و اومدند سر وقت ماهان. حاج عباس با لحن پر از ناراحتی گفت -کاش باهاشون درگیر نمی شد، اون که می دونست دنبالشند، کاش زنگ می زد به پلیس. حاج آقا باز نفس عمیقی کشید و گفت -اتفاقا منم همون موقع که رسیدم بالای سرش و فهمیدم ماجرا چیه، بهش گفتم. گفتم چرا درگیر شدی؟ تو که دیدی چند نفرند و حریفشون نمی شی باید میموندی تو حسینیه و زنگ میزدی به پلیس. مکثی کرد و گفت -ولی ماهانه دیگه، شما که بهتر می شناسیدش. همونجوری که رو زمین افتاده بود و درد می کشید ، گفت حاجی اگه نمیومدم کل خیمه رو نابود می کردند، گفت اومدم بیرون که اونا پاشون تو حسینیه باز نشه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
Javad Moghadam - Cho Dar Del Daram Tmanaye Karbala Hossein 128 (MusicTarin).mp3
6.59M
خوشانروزی کین قفس شکند استخوان تن پر هوس شکند... "انگار دل ماهان هم اونجا بود که اینجوری اشک می ریخت. تو تاریکی پشت حسینیه نشسته بود که کسی گریه هاش رو نبینه. حس و حال عجیبی داشت"
😔😔😔
. چه حُسن تصادف زیبایی شد ماجرای داستانمون با مناسبت امروز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹صدای ماندگار شهید ♦️مصاحبـه با ملقب به 🕊 صلوات ┅┅┅┅🍃🇵🇸❤🇮🇷🍃┅┅┅┅┄
روزهای التهاب🌱
🌹صدای ماندگار شهید ♦️مصاحبـه با #شهید_شاهرخ_ضرغام ملقب به #حُر_انقلاب #سالروز_شهادت🕊 صلوات ┅┅┅┅
. سالروز شهادت شهید ضرغام 🌹 شاهرخ ضرغام کسی بود که زمان قبل انقلاب گنده لاتی بود و پاتوقش در کاباره های شهر بود اما همین شاهرخ ضرغام به جایی رسید که در جنگ تحمیلی، فرمانده های بعثی برای سرش جایزه گذاشته بودند و روزی که شهید شد، بعثی ها پایکوبی کردند. و ایشون حُرّ انقلاب نام گرفت. ان شاالله فرصتی پیش بیاد و بتونیم بیشتر در مورد این شهید عزیز بگیم. کتاب "شاهرخ حر انقلاب" زندگینامه ی ایشون هست خوب هست که بخونیم.
. هدیه به روح این شهید عزیز صلوات😢💔
14030918 سوریه.mp3
10.68M
و اما ... ⭕️خیلی فوری⭕️ سخنان حاج آقا دربارۀ تحولات اخیر سوریه حتما گوش کنید و منتشر کنید. @abbasivaladi
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حاج آقا لبخند پر حسرتی زد و رو به حاج عباس گفت -می بینی حاجی! این پسر همین الان دَه هیچ از من و شما جلو زده. حاضر نشد بخاطر حفظ جون خودش تو حسینیه بمونه و اون اراذل آسیبی به خیمه بزنند. حاج عباس جلو اومد و پشت شیشه ایستاد. -هیچ وقت سر از کار این پسر در نیاوردم، یه وقتا یه جوری رفتار می کنه که آدم احساس می کنه هیچی رو قبول نداره ولی سر بزنگاه که میشه، تمام تصورات ادم رو بهم میریزه و یه کار دیگه می کنه. فعلا که خوب خودش رو تو دل اون بالایی ها جا کرده. فقط خدا کنه بحق خود ارباب، که زودتر خوب بشه و از این وضعیت بیرون بیاد. خدا به دل مادرش رحم کنه. این رو گفت و با ناراحتی نگاه از ماهان گرفت و رفت. بابا و بقیه هم قدم زنان از اونجا دور می شدند و هنوز در مورد ماهان حرف می زدند. صدای بابا رو شنیدم که صدام زد -ثمین بیا بابا جان، بریم ببینیم آذر خانم کجا رفت؟ باید پیشش باشی نکنه یوقت حالش بد بشه. بدون اینکه جوابی بدم، کامل روبروی پنحره ایستادم و نگاهم رو به اتاق دادم. هر چی اینها درمورد ماهان میگفتند، دل من رو بیشتر زیر و رو میکردند. ماهانی که یه روز از عالم و آدم طلبکار بود و با زمین و زمان سر جنگ داشت، ماهانی که خیلی وقتها مادرش از ترس صدای بلندش جرات اعتراض بهش نداشت ماهانی که به شرارت شناخته شده بود حالا واسه خیمه ی امام حسین سینه سپر کرده و از جون خودش مایه گذاشته بود و اینجور زخمی و بی جون روی تخت بیمارستان افتاده و حتی قدرت این رو نداره که بدون کمک اون دستگاه ها نفس بکشه. برای منی که بیشتر از یک ساله از نزدیک رفتارهاش رو دیده بودم و شناخته بودمش، دیدن این حالش خیلی سخت بود. اونقدر سخت که قلبم داشت از سینه بیرون می زد اصلا قدرت کنترل گریه هام رو نداشتم و هر لحظه بی تاب تر می شدم. دست روی شیشه ی پنجره گذاشتم و نگاهم رو به چشمهای بسته اش دادم -یادته گفتی دنیای من رو دوست داری؟ یادته گفتی دنیای من خیلی قشنگه؟ یادته چقدر راحت برای من اعتراف کردی؟ حالا من می خوام اعتراف کنم اون دنیای قشنگ...اون دنیایی که ازش حرف می زدی...حالا تو رو کم داره... مگه همین اعتراف رو از من نمی خواستی؟... مگه نگفتی تا از من جواب نگیری کوتاه نمیای؟...خب الان تو برنده شدی... من اعتراف کردم... ولی بی انصاف، نمیشه که یکی رو اینجوری آشفته و پریشون کنی و خودت راحت بخوابی... اگه می دونستم اینقدر بی رحمی نمیذاشتم دلم پیش تو کم بیاره پاشو ماهان...بخاطر مادرت پاشو... اسیر بغضی شده بودم که هرچه میبارید، سنگین تر می شد. هر دو دستم رو جلوی صورتم گذاشتم و به سختی سعی در کنترل صدای هق هقم داشتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت به سختی بغض گلوم رو کنترل می کردم و با فاصله پشت سر بابا و بقیه می رفتم. جلوی در سالن، سعید رو دیدم که ویلچر زندایی رو بیرون هدایت می کرد و باهاش حرف می زد. او زندایی هنوز بی صدا و اروم اشک می ریخت. نگاه سعید بین ما چرخید و گفت -اینجا موندن بی فایده است، نمیذارن همراه بمونه میگند فعلا نیازی نیست. -با دکترش صحبت کردید؟ سعید سری تکون داد و جواب بابا رو داد -نه، دکترش رفته بود -بنظر منم حالا که کاری از ما برنمیاد اینجا نمونیم. همه از راه رسیدیم و خسته ایم. نظر شما چیه آقا رحمان؟ بابا نگاهش رو به حاج عباس داد و گفت -والا من که تصمیم داشتم با سعید بریم، الان دختر بزرگم چشم به راهمونه. ولی با این اوضاع، لازمه سعید اینجا بمونه. منم دلم راضی نیست اینجوری برم. -آقا رحمان، از اینکه تا اینجا اومدید خیلی ازتون ممنونم. سعید هم خیلی این مدت اذیت شده. من بیشتر از این راضی به زحمتتون نیستم. خودم پیش ماهان میمونم، شما لازم نیست بمونید. زندایی با بغض حرف می زد و نگاهش رو به سعید داد -فقط بی زحمت من رو برسون خونه، یکم وسیله بر میدارم بعدش با آژانس میام اینجا سعید رو به زندایی کردو گفت -اولا هیچ زحمتی نیست. دوما، من فعلا تهران میمونم تا ماهان مرخص بشه مکثی کرد و با تعلل گفت -سوما اینکه...شما فعلا نمی تونید برگردید خونه تون...نباید برید اونجا... زندایی اخمی کرد و گفت -چرا نباید برم؟ اونجا خونمه اگه از ترس منصور میگی، منصور بیجا می کنه پاش رو تو خونه ی من بذاره... سعید حرفش رو قطع کرد و گفت -زندایی، تو این مدت اتفاقاتی افتاده که شما خبر ندارید الان که ماهان نیست ممکنه بیاند سراغ شما. اصلا قبل از اینکه این بلا سرش بیاد دنبال جایی بود که وقتی اومدید شما رو ببره که نرید تو اون خونه بخاطر پسرتون هم که شده، حرف من رو قبول کنید و فعلا اونجا نرید. اصلا ماهان اگه به هوش بیاد و بفهمه شما رفتید اونجا، دیگه یک ساعتم تو بیمارستان نمی مونه و میاد دنبال شما. می شناسیدش که. ولی اگه اونجا نرید، اونم هم خیالش راحته میمونه تا هر وقت حالش بهتر شد و دکتر مرخصش کرد. حرف ماهان که شد، زندایی کوتاه اومد و نگاه درمونده اش رو از سعید گرفت -خب آخه کجا برم؟ من که جایی رو ندارم. پس اگه میشه من رو ببر هتلی، مسافر خونه ای. یه جا که نزدیک بیمارستان باشه، بتونم بیام سر بزنم. -هتل و مسافر خونه کدومه؟ یعنی خونه ی ما رو اندازه ی هتل هم قبول ندارید آذر خانم؟ الان که آقا رحمان هم فعلا موندگار شدند همگی میریم خونه ی ما. اونجا دخترا پیش شما هستتد و تنها نیستید. من و آقا رحمان و پسرا هم میریم تو حسینیه. -نه اخه... -اخه و اما نداره دیگه حاج عباس نگاهش رو به بابا داد -بریم آقا رحمان؟ -چی بگم والا؟ اینجوری خیلی اسباب زحمت میشیم. حاجی دستی روی بازوی بابا گذاشت و با هم همقدم شدند. -اینا زحمت نیست، ان شاالله هر چی زودتر حال ماهان بهتر بشه که خیال همه مون راحت بشه. -ان شاالله. با این تصمیم، همگی از بیمارستان بیرون زدیم و راهی خونه ی حاجی شدیم. به محض ورودمون به خونه، نرگس و همسرس نوید، به استقبال اومدند. نرگس نگران نگاهم کرد و گفت -بیمارستان بودید؟ چه خبر؟ بی حوصله سری تکون دادم و گفتم -هیچی، فعلا که ماهان بیهوش بود. -طفلک آذر خانم خیلی نگرانش بودم، ولی نشد که باهاتون بیام بیمارستان. با نوید اومدیم خونه که بابا زنگ زد گفت شما دارید میاید اینجا. کوله ام رو از دستم گرفت و گفت -با آذر خانم بیاید توی اتاق استراحت کنید، راحت باشید. بعدم اگه خواستید برید دوش بگیرید. منم برم براتون چایی بیارم -باشه ممنون. نرگس به آشپزخونه رفت و من زندایی رو به اتاق بردم و خودم هم همونجا موندم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
🔷تاریخ نشان داد که... ◀️افغان‌ها یک هفته‌ای افغانستان را تحویل طالبان دادند ◀️اوکراینی‌ها سه روز اول جنگ به کشورهای اطراف پناهنده شدند. ◀️سوری‌ها در یک هفته عمده سوریه را تقدیم تروریست‌ها کردند. ◀️مردم خوزستان ۳۴روز با دستان خالی در کنار چند نظامی جلوی ده لشکر قدرتمند ارتش عراق که پشتوانه‌ی تمام‌عیار شوروی‌ و ناتو را داشت ایستادند. ✍بزرگ‌ترین سرمایه ایران همین مردم نجیب و مقاوم هستند؛ خدا کند که همه قدردان این سرمایه باشیم... ┅┅┅┅🍃🇵🇸❤🇮🇷🍃┅┅┅┅┄
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کنارش نشستم و غصه دار نگاهش کردم -نمی خواید یکم استراحت کنید؟ توی اتوبوسم که اصلا نخوابیدید. بغض دار نگاهم کرد و آهی کشید -دلم پیش ماهانه، کاش تنهاش نمیذاشتم و نمی رفتم. کاش همون موقع که تصمیم گرفت با ما نیاد من میفهمیدم و نمیذاشتم تنها باشه. حالا بعد از چند روز اومدم بچم اونجوری افتاده رو تخت بیمارستان. به گریه افتاد و اشک از چشمهام جاری شد -الهی خیر از دنیا نبینه منصور، فقط خدا جوابش رو بده. من هیچ وقت بچه هام رو نفرین نکردم، ولی اگه مهران هم با باباش همدست بوده و ماهان رو به این روز انداخته به خدا قسم اینبار دیگه ازش نمی گذرم. شکایتش رو میبرم پیش خدا، شب و روز نفریتش می کنم. دستهاش رو توی دستم گرفتم و اروم نوازش می دادم. محال بود که خدا صدای این دل شکسته رو نشنوه . محال بود که خدا خودش جواب این ظلمها نده. کمی گریه کرد و نگاه خیسش رو به نگاهم داد -هر چی اونها در حقم ظلم کردند، تو و خونوادت فقط به ما محبت کردید. این دو تا سفری که با هم رفتیم کربلا رو هم به کامت زهر کردم. اون دفعه که بخاطر من، از راه نرسیده رفتی بیمارستان و چند روز گرفتار من بودی اینبار هم بخاطر ماهان ! نمی دونم اخر و عاقبت و من و ماهان چی میشه، نمی دونم دیگه بچم از روی اون تخت بلند میشه یا نه.... طاقت شنیدن ادامه ی جمله اش رو نداشتم، بغضم شکست و دستهاش رو توی دستم میفشردم -تو رو خدا اینجوری نگید...قرار نیست اتفاق بدی بیوفته... ماهان...ماهان خوب میشه...حتما خوب میشه...من مطمئنم... زندایی خیره و پر حرف نگاهش رو به چشمهام دوخته بود. دستهاش رو از بین دستهام بیرون آورد و دو طرف صورتم گذاشت. با بغضی که داشت، لبخند مهربونی زد -اگه تو دعا کنی، اگه تو با این دل پاکت از خدا بخوای حتما خوب میشه. عزیز دلم بدی های ماهان رو ببخش و از ته دلت براش دعا کن. سرم رو در آغوش گرمش گرفت و بی صدا با هم گریه می کردیم. اون شب رو خونه ی حاجی گذروندیم و تا صبح لحظه ای خواب به چشمهام نیومد. زندایی هم به ضرب و زور داروهاش، چند ساعتی خوابید اما اون هم خواب خوبی نداشت و تا صبح چند بار بیدار شد. کنارش دراز کشیده بودم که صدای تک بوق پیامک گوشیم بلند شد. گوشیم رو از کنار متکام برداشتم. پیام از سعید بود که دیشب همراه امیر حسین و پدرش و بابا، داخل حسینیه خوابیده بودند. -سلام، بیداری؟ -سلام، آره -اینجا همه خوابند، من دارم میرم بیمارستان. وقتی بابا بیدار شد بهش بگو نگران نشه. نگاهی به ساعت کردم هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. دلشوره ی عجیبی گرفتم. از جام بلند شدم و نشستم. براش نوشتم -بیمارستان؟ الان؟ کمی طول کشید تا جوابم رو داد -آره، زنگ زدم حال ماهان رو بپرسم گفتند باید برم اونحا، فعلا چیزی به زندایی نگو من برم ببینم چه خبره. چند لحظه نگاهم روی صفحه ی گوشی ثابت موند و دلشوره ام بیشتر شد. ضربان تند قلبم رو به وضوح حس،می کردم یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ الان فقط نگران بودم و به هیچی فکر نکردم تنهاچیزی که به ذهنم رسید رو بی معطلی برای سعید تایپ کردم -داداش من رو بی خبر نذار، خیلی نگران شدم! پیام رو ارسال کردم ولی جوابی از سعید دریافت نکردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایرانی باید برقصه !!!! باید شاد باشه دیگه دلارهاش تو سوریه خرج نمیشه! خودش میره با تکفیری ها مستقیم مبارزه میکنه... 👆
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هوا روشن شده بود و همه بیدار بودند و من با آشوب دلم، مدام نگاهم روی صفحه ی گوشیم بود تا شاید پیامی از سعید برسه ولی خبری نبود. نرگس سفره ی صبحانه رو پهن کرد و سینی دیگه هم از آشپز خونه بیرون اورد. نگاه دلسوزش رو به زندایی داد و گفت - از دیروز که اومدید هیچی نخوردید، حداقل یکم صبحونه بخورید که بتونید داروهاتون رو بخورید. زندایی بیحال لبخندی زد -باشه عزیزم، دستت درد نکنه -نوش جونتون، تا شما بخورید منم این سینی رو تحویل بابا بدم و میام. نرگس رفت و من لقمه ای برای زتدایی گرفتم و به دستش دادم. خودم دل تو دلم نبود و اشتهایی برای خوردن نداشتم اما بخاطر داروها هم که شده، زندایی باید صبحانه اش رو می خورد. -اینو بخورید، نمیشه که گرسنه بمونید لقمه رو از دستم گرفت و نگاهم کرد -ممنون، خودتم یه چیزی بخور. تو هم از دیروز حال خوبی نداری. نگاه ازش گرفتم و سر به زیر انداختم. تکه ای نون برداشتم و کمی پنیر روش گذاشتم و گاز کوچکی زدم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که نرگس برگشت اما لبخند عمیقی روی صورتش بود. سر سفره روبروی زندایی نشست و استکان چایی رو جلوش گذاشت. -هنوز که چیزی نخوردید، اگه دوست دارید برید بیمارستان باید صبحونه تون رو کامل بخورید. نگاه گنگ هر دومون تا صورت نرگس کشیده شد و زندایی پرسید -بیمارستان؟ خبری شده؟ لبخند نرگس پهن تر شد و گفت -بابا گفت آقا سعید صبح زود رفته بیمارستان، بعدم زنگ زده گفته آقا ماهان به هوش اومده . -وای نرگس جان، تو رو خدا راست میگی؟ -بله، بابا گفت اگه می خواید برید بیمارستان اماده بشید با امیر حسین بریم. زندایی که از این خبر حسابی هیجان زده شده بود، لقمه ی توی دستش رو توی سفره گذاشت و نگاهش رو به من داد -من می خوام برم بیمارستان، همین الان میخوام برم. تو هم میای؟ حال منم دست کمی از زندایی نداشت، سری تکون دادم و گفتم -آره، با هم میریم و بی معطلی از جام بلند شدم و اماده ی رفتن شدیم. جلوی در حیاط بابا و حاج عباس منتظر ما بودند. سلامی کردیم و بابا گفت -ثمین جان، همراه زنداییت برو. مراقب باش -چشم، شما نمیاید؟ -حاجی یکم اینجا کار داره، نمیشه دست تنهاش بذارم. شما برید من بعدا با حاجی میرم. -باشه . نگاه از من گرفت و رو به زندایی کرد -آذر خانم، شما با دخترا برید یه سر بزنید. امیر حسین شما رو می رسونه. سعید هم اونجاست وقتی رسیدید زنگ بزنید بیاد دم در کمکتون کنه -باشه، خدا خیرتون بده. همراه نرگس و زندایی راهی بیمارستان شدیم وبا سعید تماس گرفتم. نرگس توی ماشین بردارش منتظر موند و من به همراه زندایی وارد بیمارستان شدم. سعید رو توی محوطه دیدم، جلو اومد و کمی با زندایی صحبت کرد و رو به من گفت -همینجا بمون من زندایی رو ببرم بالا، زود برمیگردیم کاش می شد به بهونه ی زندایی من هم میرفتم و می دیدمش. حرفی نزدم و سری تکون دادم. ویلچر رو تحویل سعید دادم و همونجا منتظرشون موندم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت روی نیمکت توی محوطه نشستم، نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به آسمون دادم -خدایا ممنونم ازت، هر بار کار به مو رسید اما نذاشتی پاره بشه و خودت درستش کردی. با صدای زنگ گوشیم، زیپ کیفم رو باز کردم و گوشیم رو برداشتم. سمیه بود که از دیروز چند بار تماس گرفته و جویای حال ما شده بود. طفلک سمیه از راه دور نگران من و بابا هم بود. اون هم وقتی خبر بهبودی ماهان رو شنید خیلی خوشحال شد. تماس رو قطع کردم و خواستم گوشیم رو توی کیفم بذارم، نگاهم به پاکتی افتاد که قبل از اومدن داخل کیفم گذاشته بودم. هنوز در مورد مدارکی که ماهان برام فرستاده بود چیزی به کسی نگفته بودم. احتمالا بخاطر همین مدارک، دایی سر لج افتاده و کار ماهان اول به بازداشتگاه بعد هم به اینجا کشیده. آه عمیقی کشیدم و توی دلم با ماهان حرف میزدم -نمی دونم، این مدارک ارزشش رو داشت که اینجوری با جون خودت بازی کنی؟ کاش حداقل از بقیه کمک می گرفتی، شاید این بلا سرت نمیومد. سعید رو دیدم که با زندایی از در سالن خارج شدند. پاکت رو داخل کیفم گذاشتم و بلند شدم و جلو رفتم. -تونستید ببینیدش؟ زندایی اشک زیر چشمش رو پاک کرد و با بغض سری تکون داد -آره، خیلی بیحال بود بچم. ولی خدا رو شکر که خطر رفع شد -شما دیگه برید، من باید بمونم بالا سرش زندایی نگاهش رو به سعید داد -الهی خیر از جوونیت ببینی سعید جان، اگه نبودی ماهان خیلی تنها میموند. معلوم نبود چه بلایی سرش بیاد. -زنده باشید، کاری نکردم. زندایی با دلسوزی مادرانه ای نگاهش کرد و گفت -لبهات خشکه، صبحونه نخورده اومدی؟ کاش یه چیزی می خوردی پسرم سعید لبخندی زد و کمی ویلچر رو به جلو هدایت کرد -اون موقع اشتها نداشتم، حالا یه سر میرم بالا اگه اوضاع خوب بود میام از این بوفه ی جلوی در یه چیزی می گیرم می خورم شما نگران من نباشید. زندایی باز دعاش کرد و از هم خداحافظی کردیم و سمت در راه افتادیم. اما من پاهام نمی کشید که برم، کاش می شد بمونم! جلوی در که رسیدیم، نگاه زندایی سمت بوفه ی کنار در رفت. تو این حال، هنوز فکر سعید بود -ببین اینجا چایی هم داره، کاش یه لیوان می گرفتی برای سعید می بردی. طفلک صبحونه نخورده بود، راضی هم نشد برگرده خونه گفت ماهان همراه لازم داره و می خواد بمونه. با حرف زندایی، فکری به سرم زد این موقعیت خوبیه! ویلچر رو به بیرون از محوطه ی بیمارستان هدایت کردم و گفتم -زندایی جون، شما با نرگس برگردید من یکم خرید می کنم برای سعید می برم بالا، بعد خودم میام. زندایی نگاه پر از محبتی بهم کرد و لبخندی زد. و با لحن آروم و با طمانینه گفت -تو رو ببینه حالش خیلی زود خوب میشه. از حرفش جا خوردم و فقط نگاهش کردم و از اینکه دستم جلوی زندایی رو شده بود، خجالت زده سر به زیر انداختم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت زندایی رو به نرگس سپردم و خودم برگشتم. از بوفه ی بیمارستان یه لیوان چایی و چند تا کیک و ابمیوه خریدم و سمت ساختمون اصلی بیمارستان راه افتادم. وارد سالن شدم، نمی دونستم کجا باید برم. نگاهی به اطراف کردم و نگاهم به تابلوی سفید رنگی افتاد که فلشی به سمت بالا داشت و روش نوشته بود "بخش مردان" سمت آسانسور رفتم و همون موقع در بسته شد و بالا رفت. ناچار از پله ها بالا رفتم. در شیشه ای رو اروم باز کردم، راهروی بخش خلوت بود. نگاهم سمت ایستگاه پرستاری رفت، نمی دونم اجازه می دند داخل برم یا نه؟ اصلا کدوم اتاق باید برم؟ نگاهی به لیوان چایی و خریدهای توی دستم کردم. حتی اگه پرستارها اجازه بدند، به سعید چی باید بگم؟ بگم به بهونه ی اینا اومدم؟ چند لحظه حیرون از کار خودم موندم. واقعا چجوری می خوام جلوی سعید از ماهان ملاقات کنم؟ اگه باز ازم عصبانی بشه چی؟ شاید اصلا اومدنم درست نبوده. تو همین درگیری بودم که صدای پرستار توی راهرو پیچید -همراه آقای درخشان! و بلافاصله سعید رو دیدم که از اتاق روبروی ایستگاه پرستاری بیرون اومد و چند لحظه با هم صحبت کردند. با پاهای سست و لرزانم چند قدم جلو رفتم و تا سعید خواست دوباره وارد اتاق بشه، صداش زدم -داداش؟ سرچرخوند و نگاهم کرد. از دیدنم تعجب کرد و جلو اومد. -تو چرا اینجایی؟ مگه نرفتی؟ باز این قلب نا اروم من بد موقع ضربان گرفته بود و نمیذاشت من هم ارامش داشته باشم. دستپاچه شده بودم و نگاه ازش گرفتم. لیوان چایی رو کمی جلو گرفتم و گفتم -او...اومدم اینا رو بهت بدم...زندایی...نگران تو بود... -دستت درد نکن، خودم میومدم پایین. الان زندایی کجاست. همونجور سر به زیر گفتم -رفت -رفت؟ با کی؟ -با...با نرگس و...برادرش -یعنی چی، خب پس تو چرا نرفتی؟ میگفتی بمونند باهاشون بری. اروم نگاهم رو تا صورتش بالا کشیدم و گفتم -داداش...من...راستش...باهات کار دارم...یعنی...داداش من... نتونستم! نتونستم حرف دلم رو بزنم و دوباره تمام حرفهای سعید یادم اومد. -این دیگه محمود نیست، این نیما نیست. این یکی ماهانه، ماهان!....پسر دشمن مادرمون....من اینبار کوتاه نمیام....من دیگه نمی کشم...من دیگه طاقت خورد شدن و غصه خوردن بابا رو ندارم...اگه گفتند برادرت شب خوابید و صبح بیدار نشد شک نکن ازغصه ی تو بوده...نکن ثمین، تو رو روح مامان نکن! -ثمین! چته؟ باصدای سعید سر بلند کردم. -ها؟! با تعجب نگاهم می کرد تن صداش رو پایین اورد و با اخم گفت -معلوم هست چته؟ چرا گریه می کنی؟ دوباره اشکهام بی اجازه سرازیر شده بود. نتونستم حرفی بزنم و فقط درمونده ناله زدم -داداش... سعید که از رفتار من مات و مبهوت مونده بود، نگاهی به اطراف کرد لیوان چایی رو از دستم کشید و بازوم رو گرفت و باز با تن پایین صداش که غیظ داشت، گفت -بیا بریم بیرون ببینم چته؟ زشته اینجا وایسادی گریه می کنی. و من بی هیچ مقاومتی همراهش رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد❌ ثمین ۳۵ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۵ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت وارد محوطه ی بیمارستان شدیم و همراه سعید به قسمتی که خلوت تر بود رفتیم. پاکت حاوی کیک و آبمیوه که توی دستم بود رو گرفت و همراه لیوان چایی روی نیمکت گذاشت و روبروم ایستاد کلافه نگاهم کرد و گفت -تو یهو چت میشه دختر؟ جن زده میشی؟ اب دهانم رو قورت دادم و درمونده و با صدای ضعیفی گفتم -می خوام...می خوام باهات حرف بزنم -عه؟ پس یادگرفتی که باید حرف بزنی! خب بگو، می شنوم! چقدر سخت بود! اصلا من چی باید می گفتم؟ این که الان روبروم ایستاده، برادرم بود! مگه راحت بود حرف دل رو به برادر زدن؟ اونم تو این موقعیت... دنبال راهی می گشتم که سر حرف رو باز کنم. یاد پاکت توی کیفم افتادم. دست بردم و پاکت رو بیرون اوردم و بی حرف جلوی سعید گرفتم. سوالی نگاهم کرد و جدی پرسید. -چی هست؟ جوابی به سوالش ندادم نگاه از من گرفت و پاکت رو توی دستش جابجا کرد. لحظه ای نگاهش روی پاکت ثابت موند و اخمهاش در هم شد و از بالای چشم به من چشم دوخت. تازه یاد نوشته ی پشتش افتادم "برای ثمین" سریع نگاه ازش گرفتم و سر به زیر انداختم. در پاکت رو باز کرد و محتویاتش رو بیرون اورد. اروم سر بلند کردم و نگاهش کردم. هر کدوم از برگه ها رو جابجا می کرد، تعجبش بیشتر می شد. -اینا دست تو چکار می کنه؟ بیشتر از قبل دستپاچه شده بودم، دست به صورتم کشیدم و خیسی صورتم رو گرفتم کمی من من کردم و گفتم -اینا رو....اینا رو...ماهان...گذاشته بود...توی ساک زندایی اسم ماهان رو ضعیف و با احتیاط گفتم. وقتی سکوت سعید رو دیدم ادامه دادم -من...منم...نمی دونستم...تو راه کربلا دیدم...فکر کرده اگه دست تو...یا...بابا باشه...ممکنه دوباره...یکی بیاد سراغتون و ازتون بگیره.... یکبار دیگه با دقت همه ی مدارک رو نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و گفت -خُب؟ اینجا موندی که اینا رو بدی؟ دوباره بغض به گلوم نشست و سر به زیر اتداختم و قطره اشکی از چشمم فرو ریخت . اینبار با لحن محکمی صدام زد -ثمین چیز دیگه ای هم هست؟ سعید منتطر جوابم بود‌و من عاجز از جواب دادن. لحنش آرومتر شد و گفت -حرف بزن، تا صبح هم گریه کنی من نمیفهمم چته. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاه خیسم رو به نگاه منتظرش دادم. -چند وقت پیش یه حرفهایی بین من و تو زده شد که هیچ کس نشنید. فقط من بودم و خودت یادته؟ اینبار سعید بود که سوالم رو بی جواب گذاشت و فقط با نگاهش منتطر ادامه ی حرفم بود. فشار بغضم بیشتر شد و و بارش اشکهام بیشتر. لبم رو گزیدم و سعی کردم بغضم رو کنترل کنم تا بتونم حرف بزنم اما صدام به لرزش افتاده بود -داداش...یادته گفتی...گفتی اگه لازم باشه توی دهنم می زنی؟...یادته گفتی اگه لازم باشه...قلم پاهام رو می شکنی... انگار یادش افتاده بود درباره ی چی و کی حرف میزنم که رنگ نگاهش عوض شد و من با جون کندن حرفم رو ادامه دادم -الان...الان اومدم اگه لازمه...بزنی تو دهنم... اگه...اگه لازمه قلم پاهام رو بشکنی... جلوم وایسی داداش... هر لحظه حرف زدن برام سخت می شد و تاب اوردن زیر نگاه های سعید سخت تر ! هق هق کوتاهی زدم و بیچاره تر از،قبل گفتم -داداش به خدا من نمی خوام شماها رو عذاب بدم...به جون خودت نمی تونم ناراحتیت رو ببینم...نمی تونم غصه خوردن تو و بابا رو ببینم.... داداش... من هنوز دلم از داغ مامان خونه... بزن تو دهنم... قلم پامو بشکن نذار از اون پله ها بیام بالا...نذار پام به اون پله ها برسه... خوب منظورم رو فهمیده بود که حتی یک لحظه نگاه خیره اش رو از نگاهم نمی گرفت. و من که حالا از ترس نگاهش هیچ پناهی جز خودش نداشتم! نمی دونم چقدر طول کشید ولی برای من زمان زیادی گذشت تا با کمترین سرعت، نگاه از نگاهم برداشت. درونش رو نمی دونم ولی ظاهرش آروم بود، کاش نبود! کاش همونجا فریاد می زد تا میفهمیدم چی تو ذهن و دلش میگذره! این سکوت و این آرامش از سعید بعید بود. نگاهش سمت نیمکت رفت، خم شد و لیوان چایی رو برداشت. با خونسردی جرعه ای از چاییش خورد و قیافه اش کمی در هم شد. باقیمونده ی چاییش و توی باغچه ی کنارش ریخت ونگاه چپی به من اتداخت. پوزخندی زد و با صدای گرفته ای گفت -لیوان چایی رو دستت گرفتی از همون پله ها اومدی بالا که سرد شده؟ همون موقع نباید میذاشتم پات به اون پله ها برسه. این خراب شده آسانسور هم داره! لیوان رو با غیظ توی سطل آشغال انداخت و سمت ساختمون رفت. چی گفت؟ چرا نفهمیدم؟ منظورش چی بود؟! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد❌ ثمین ۳۵ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۵ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاه مبهوتم دنبال سعید می رفت تا جایی که از محدوده ی دیدم خارج شد. اونقدر تو ذهنم دنبال جواب می گشتم که گریه کردن یادم رفت. منظور سعید چی بود؟ پاکت ابمیوه ها رو برداشتم و با قدمهایی بی حال، سمت در بیمارستان رفتم. جلوی بوفه نگاهم به سماور بزرگی افتاد که بخار اب ازش بلند می شد. با تردید جلو رفتم و کارتم رو روی پیشخون گذاشتم -آقا، یه لیوان چایی می خواستم. فروشنده لیوان کاغذی رو پر از چایی کرد و کارت رو برداشت و رمزش رو پرسید. کارت رو تحویل گرفتم و لیوان چایی که داغیش رو با نوک انگشتانم خوب احساس می کردم برداشتم و دوباره راه رفته رو برگشتم. از ورودیِ راهرو گذشتم و مستقیم سمت آسانسور رفتم. دکمه ی طبقه ی سوم رو زدم و چند لحظه بعد از اتاقک آسانسور بیرون رفتم. اونقدر که تپش قلبم اذیتم می کرد، داغی لیوان چایی اذیتم نمی کرد. اب دهانم رو قورت دادم و قدمهای سنگینم رو سمت اتاق ماهان برداشتم. -کجا خانم؟ الان که ساعت ملاقات نیست. با صدای مردونه ای از جا پریدم وبه پشت سرم نگاه وردم. مرد جوونی با روپوش پرستاری در حالی که جیزی روی برگه ی توی دستش می نوشت، من رو مخاطب قرار داده بود. به سختی لب باز کردم و با صدای ضعیفی گفتم -من...اینا رو برای...همراه مریض اوردم نگاهی به چایی و کیسه ی کیک و ابمیوه ی توی دستم داد و گفت -نباید میومدید داخل، الانم زود تحویل بدید و برید. حوابش رو با تکون سرم دادم و دوباره با سرعت کمی سمت اتاق راه افتادم. هر قدم که نزدیک تر می شدم، ضربان قلبم بالا تر می رفت و لرزش دست و پاهام بیشتر میشد. این چه حالی بود؟ مگه بار اولی بود که می خواستم ماهان رو ببینم؟ آره بار اول بود!! بار اولی که ماهان رو با تمام قلبم می خواستم ببینم. پس این حال خیلی هم غیر طبیعی نبود. توی چهار چوب در اتاق، توقفی کردم. چشم بستم و نفسم رو عمیق بیرون دادم. کاش کمی اروم میشدم تا حداقل سعید متوجه تشویش درونم نمی شد! فایده ای نداشت. این قلب بی قرار، بنا نداشت با من مدارا کنه. می خواست من رو جلوی همه رسوا کنه. از دست من هم کاری برنمیومد. پس چه بهتر که زودتر برم شاید کمی اروم بگیره. قدم داخل اتاق گذاشتم، از تخت جلوی در یکی یکی نگاه کردم تا نگاهم به آخرین تخت ته اتاق کنار پنجره رسید. انگار قلبم توی دهانم می زد. سعید کنار تخت ایستاده بود و مدارکی که بهش داده بودم رو دوباره نگاه می کرد و بدون اینکه به ماهان نگاه کنه با اخم باهاش حرف می زد. نگاهم به نیم رخ مردی افتاد که از همین فاصله هم میشد رنگ‌پریدگیش رو تشخیص داد. و با دیدن اون مرد، قلبم بیشتر از قبل به تکاپو افتاد. به سختی چند قدم جلو تر رفتم. انگار سعید هم متوجه من نشده بود. لب باز کردم و با صدای ضعیفی لب زدم -سلام شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سعید سر بلند کرد و ماهان سرچرخوند و من جسارت نگاه کردن به هیچ کدومشون رو توی خودم نمیدیدم. سر به زیر انداختم و قدمی جلو برداشتم. لیوان و خوراکی های توی دستم رو روی میز جلوی تخت گذاشتم و دستپاچه رو به سعید گفتم -چایی داغ... اوردم برات. حتی نگاهش نکردم تا عکس العملش رو ببینم. اما نیرویی در درونم بی اختیار نگاهم رو سمت ماهان کشید ناباور به من خیره بود و با همون چهره ی دردمند و رنگ پریده لبخند کمرنگی زد. نمی دونم از عوارض بیهوشی بود یا از تعجبش که صداش گرفته بود وقتی پر از احساس گفت -سلام...چقدر گریه کردی! فکر کنم توقع بی جایی بود از کسی مثل ماهان که بخوام جلوی سعید کمی ملاحظه کنه و ایتقدر راحت حرف نزنه. خودم متوجه شدم که رنگ از صورتم پرید و خجالت زده سر به زیر انداختم و انگشتان هر دو دستم رو به بازی گرفته بودم. -این همیشه ی خدا اشکش دم مشکشه و گریه می کنه، تو به خودت نگیر! جا خورده سر بلند کردم و نگاهم رو به سعید دادم که هنوز اخم داشت و طعنه وار این حرف رو به ماهان زد. ماهان اما نگاه از من بر نمی داشت و گفت -مامان گفت که خیلی حواست بهش بوده و مراقبش بودی... ممنونم ازت. اونقدر هول کرده بودم که هیچ کلمه ای برای جواب دادن به زبانم جاری نمی شد. -اومدی چایی بیاری دیگه؟ دستت درد نکنه. دیگه برو. دوباره نگاهم رو به سعید دادم از اون وقتهایی بود که بد جنس شده بود و نمی شد حالش رو فهمید لحنش محکم و جدی بود اما چهره اش خونسرد! سری به علامت تایید تکون دادم و خواستم برم. اما نمی شد بی حرف برم. لبه ی کنار چادرم رو کمی جلو کشیدم رو به سمت ماهان کردم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نمی شد بی حرف برم. لبه ی کنار چادرم رو کمی جلو کشیدم رو به سمت ماهان کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، با همون صدای ضعیف گفتم -زودتر...خوب بشید...زندایی منتظرتونه زود برگردید... -فقط زنداییت منتظرمه؟ متعجب نگاهم رو به ماهان دادم. ابرو بالا انداخته بود و با لبخند مرموزی نگاهم می کرد. و سعید که بدش نمیومد ذوق ماهان رو کور کنه -نه؛ شوهر عمه ی خدا بیامرز منم اونطرف منتظرت بود، چرا نرفتی؟ ماهان که از حرف سعید خنده اش گرفته بود و سعی در کنترلش داشت، لب گزید و از شدت درد پلکهاش رو محکم روی فشار داد صورتش سرخ شده بود اما نمی خواست جلوی سعید کم بیاره -من...حالا حالا ها...اینجا کار دارم...کجا برم؟ -آخی، درد داری؟ با این سوال سعید، هر دو چشمش رو باز کرد و نگاهش کرد. با حالتی که سعی داشت خودش رو اروم و محکم نشون بده گفت - نه زیاد! سعید که هنوز هم از حالت چهره اش نمیفهمیدم لحنش جدیه یا شوخی، چشمهاش رو ریز کرد و تهدید وار گفت -می خوای یه کاری کنم زیاد بشه؟ ماهان هم هنوز درد داشت، لبهاش رو روی هم فشار داد و بریده بریده و در جواب تهدید سعید گفت -من که...من که بالاخره...از روی این تخت...بلند میشم...آقا سعید! سعید پوزخندی زد و گفت -همین تختم من برات نگه داشته بودم، وگرنه الان داشتی با عزراییل دست میدادی! این رو گفت و اخمی کرد و با اشاره ی چشم و ابرو به من گفت که از اونجا برم. بهتر بود به حرفش گوش بودم. چادرم رو جمع کردم و اروم گفتم -من دیگه میرم، خداحافظ و رو به سمت در چرخوندم اما انگار ماهان قصد داشت همه ی احساسش رو امروز جلوی سعید بروز بده که با لحن مهربونی گفت -خدا حافظ، مراقب خودت باش به سرعت قدم تند کردم و از اتاق خارج شدم. پشت دیوار ایستادم و نفسی تازه کردم. نمی دونم چرا دلم می خواست یکبار دیگه ببینمش و بعد برم. کنار دیوار ایستادم و سرکی داخل کشیدم. سعید مشغول جابجا کردن آبمیوه هایی بود که خریدم و رو به ماهان گفت -آبمیوه چه طعمی دوست داری؟ -فعلا هیچی، الان که نمی تونم بخورم. -چرا نمی تونی؟ خوبم می تونی. بگو چه طعمی دوست داری ماهان کلافه سری تکون داد و نگاهش رو به جعبه های ابمیوه ی روی میز داد -نمی دونم، فرقی نمی کنه. آناناس می خورم. اما سعید آبمیوه ی دیگه ای برداشت. صندلی رو کنار تخت کشید و نشست و لم داد. نی رو داخل ابمیوه فرو کرد و با خونسردی جرعه ای خورد و با بدجنسی گفت -ولی من اناناس دوست ندارم، بنظرم این یکی طعمش بهتره. ماهان که فکر می کرد، قراره سعید با ابمیوه ازش پذیرایی کنه با حرص و تعجب نگاهش کرد و چشم غره ای بهش رفت. سعید متوجه نگاهش شد و حق به جانب گفت -خیلی خب بابا اینجوری نگاه نکن. اون چایی رو گذاشتم خنک بشه تو بخوری. ابمیوه هاش تو یخچال بوده برات خوب نیست. و با غیظ نگاه ازش،گرفت -اون چک ها رو چکار کردی؟ و سعید همچنان خونسرد ابمیوه می خورد و جواب داد -فعلا که خودت شدی عین چک برگشتی، اون طرف هم قبولت نکردند. بذار اول ببینیم با خودت چکار میشه کرد، بعدا به اون چکها هم فکر می کنیم. ماهان کلافه چشم بست و یه دستش رو روی شکمش کمی فشار داد و با غیظ گفت -من درد دارم، اینا رو صدا کن یه مسکن برام بیارند. سعید ابرویی بالا انداخت و گفت -طاقت بیار مرد، زخم شمشیر که نخوردی. وقتی عین سوپر من پریدی وسط باید فکر اینجاشم می کردی. ماهان نگاه پرحرصش رو از سعید گرفت و صداش رو بالا برد -پرستار! معلوم هست کجایید شما؟ با صدای ماهان، سعید سریع از جا بلند شد و با اخم گفت - چه خبرته؟ صداتو بیار پایین. بیمارستانه ها! -بگو یه مسکن برام بیارند -خیلی خب توام. بیمارستانو گذاشتی رو سرت سعید با غیظ دستی توی هوا تکون داد و سمت در اومد. الحق که این دو نفر خوب از پس همدیگه برمیومدند. سعید رو خوب می شناسم، موقعیت خوبی پیدا کرده بود تا حرص ماهان رو دربیاره. از رفتار سعید و عکس العمل ماهان خنده ام گرفته بود. نگاه ازشون گرفتم و قبل از اینکه سعید متوجه حضورم بشه با سرعت از سالن خارج شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد❌ ثمین ۳۵ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۵ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
هدایت شده از  حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
روزهای التهاب🌱
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار از صدقه شب و روز جمعه
تصمیم گرفتیم با کمک شما دوستان برای این عزیزان قدمی برداریم می‌خواهید در ثواب آن لحظه شریک باشید؟ از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)