eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
508 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سمیه هم تاب تحمل داغ مامان و عزیز رو نداشت اما همه گفته بودند بخاطر بچه هاش باید خودش رو سرپا نگه داره! و اون هم تلاشش رو کرده بود و حالا مدتی بود که تاثیرش رو توی چهره ی جوانی که شکسته بنظر می رسید، میدیدم. غم عمیق توی نگاهش قابل کتمان نبود ولی سعی داشت پشت لبخندش پنهانش کنه -قدیما رسم بود خواهر کوچیکتر میومد دیدن خواهر بزرگتر. اما حالا کوچیکتره خجالت نمی کشه می شینه تو خونه تا بزرگتره با دو تا بچه بیاد دستبوسی. از جا بلند شدم و با لبخند به سمتش رفتم. اروم پشت انگشتم رو به صورت نرم و لطیف نوارا کشیدم -سلام آبجی، کی اومدی؟ نورا رو توی بغلش جابجا کرد ولبخند به لب گفت -علیک سلام، تازه رسیدم. تو کی اومدی؟ -منم دیروز رسیدم وارد اتاق شد و کتار دیوار نشست. و دخترش رو روی پاهاش خوابوند . با فاصله روبروش نشستم که نگران نگاهم کرد -سعید زنگ زد گفت بی خبر اومدی. نگران شدم گفتم نکنه اتفاقی افتاده؟ اتفاق که افتاده بود اون هم به بدترین شکل اون پشت سر هم. و کاش میشد بهش بگم که خواهرش تو خیابونهای شهر غریب تک و تنها مونده بود و به غریبه ها پناه برده بود. -چرا اینقدر رنگت پریده؟ طوری شده ثمین؟ کمی هول و دستپاچه دستی به صورتم کشیدم -من؟ نه، طوری نشده که کمی نگاهش توی صورتم چرخید سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید -تو هیچ وقت اینجوری وسط هفته نمیومدی، مگه این چند روز کلاس نداری؟ با دستپاچگی لبخندی زدم و گفتم -نه... یکی از استادامون چند روز نیس... رفته خارج از کشور برای کار تحقیقاتی....کلاسهامون تق و لق بود.... منم حوصله نداشتم اومدم و به همین راحتی برای فرار از پاسخ سوال خواهرم دروغ پشت دروغ ردیف کردم و گفتم! صدای زنگ آیفن از بیرون اتاق اومد و نگاه سمیه رو از صورت من منحرف کرد. نورا رو در آغوش کشید و بلند شد -فکر کنم سعید اومد، پاشو بریم کمک مرضیه سفره پهن کنیم. -باشه، برو من الان میام سمیه از اتاق خارج شد و من نفس راحتی کشیدم. خواستم از اتاق بیرون برم که گوشیم روی میز کنارواتاق زنگ خورد. به طرف میز رفتم و نگاهی روی صفحه ی گوشی کردم. با دیدن شماره ی افروز گوشی رو برداشتم و با دقت بیشتری نگاه کردم. دو هفته ای میشد که به اصرار بهرام به ترکیه رفته بودند و خبر برگشتنش رو نداشتم. تماس رو وصل کردم -سلام -سلام، کجایی ثمین؟ من سر کوچه ام پسر داییت اینجاست سری تکون دادم و گفتم - وای نه، نه افروز من خونه ی زن داییم نیستم. من اصلا تهران نیستم. زود برو از اونجا کسی تو رو نبینه -یعنی چی؟ پس کجایی؟ -من دیروز برگشتم خونه، یه اتفاقایی افتاد که نتونستم اونجا بمونم نگران گفت -چی شده؟ -هیچی، بعدا برات تعریف می کنم. اصلا تو کی از ترکیه برگشتی؟ -یکی دو روزی میشه، نشد بهت زنگ بزنم. مکثی کرد و گفت -ثمین من خیلی نگرانم، تو وشاهین دارید با هم چکار می کنید؟ تو که شاهین رو میشناسی، پای آرام وسط باشه عقل و منطق و هیچی نداره. یه وقت یه بلایی سر اون پسره مهران میاره شرش میگیره دامن تو رو. کلافه گفتم -تو نگران نباش، منم فعلا کاری با شاهین ندارم. دیگه تماسهاشم جواب نمیدم -خیالم راحت باشه؟ -آره خیالت راحت. این رو گفتم و برای فرار از ادامه ی مکالمه با افروز گفتم - ببین من الان نمیتونم صحبت کنم. داداشم اومده خونه باید برم. بعدا بهت زنگ میزنم -باشه برو خداحافظ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گوشی رو قطع کردم و کلافه نفسم رو بیرون دادم و از اتاق بیرون رفتم. سعید کنار تخت بابا مشغول صحبت بود. حلو تر رفتم و سلامی دادم. نگاه هر دو به سمت من چرخید. بابا لبخندی زد و سعید که تازه از راه رسیده بود جواب سلامم رو داد -سلام، بهتری؟ کمی گنگ نگاهش کردم و گفتم -بهتر؟ من که طوریم نبود ابرویی بالا انداخت و گفت -عه، پس دیشب فقط می خواستی ما رو بیخواب کنی؟ همش ناله میکردی و تو خواب حرف میزدی. -من؟ خنده ی کوتاهی کرد و گفت -کارهای خودتم یادت نمیاد؟ دیشب هم مثل خیلی از شبهای اخیر کابوس می دیدم و چند بار از خواب پریده بودم. اما متوجه ناله ها و حرف زدنهام نشدم و انگار بقیه فهمیده بودند. سعی کردم خودم رو بیخیال نشون بدم و گفتم -حتما خواب میدیدم دیگه -پس سعی کن از این به بعد یکم یواش تر خواب ببینی تا ما هم بتونیم بخوابیم. -اذیتش نکن بابا بابا خنده به لب این رو رو به سعید گفت و من دیگه جوابی ندادم و به آشپزخونه رفتم. سینی غذای بابا رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم. سعید با دیدن سینی غذا از روی تخت بلند شد و جاش رو به من داد. کنار بابا نشستم -دستت درد نکنه بابا -نوش جان ظرف غذاش رو دستش دادم و آروم آروم شروع به خوردن کرد. دیدن بابا تو این شرایط، قلبم رو به درد میاورد بابا رحمانی که ستون محکم و مقتدر خونواده بود و حالا اینجور زمین گیر شده بود. -پاشو ثمین جان، برو تو هم غذات رو بخور -شما چیزی نمی خواید بیام؟ -نه بابا جان برو سر سفره کنار خواهر و برادرم نشستم. در غیاب صادق کنترل طاها برای سمیه سخت بودو سعی کردم کمکش کنم. بعد از غذا توی آشپزخونه کمک مرضیه می کردم. آخرین ظرف اوی سینک رو هم شستم و شیر آب رو بستم. -مرضیه جون دیگه کاری هست کمکت کنم؟ -نه عزیزم، دستت درد نکنه. برو بشین برات چایی بیارم -ممنون، فعلا نمی خورم. میرم یکم بخوابم -باشه، هر جور راحتی از آشپزخونه بیرون اومد و سمیه و سعید رو توی هال ندیدم. بابا هم طاها رو کنارش خوابونده بود و باهاش بازی می کرد. به طرف اتاق رفتم و هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که صدای سعید رو از لای درِنیمه باز اتاق شنیدم - چیزی به تو نگفت -نه، ازش پرسیدم ولی حرفی نزد. گفت چیزی نشده -ولی من مطمئنم یه چیزی شده که وسط هفته درس و کلاس رو ول کرده اینجوری بیخبر اومده. مرضیه میگفت نه ساکی نه وسیله ای هیچی همراهش نبوده شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -چی بگم والا، راستش منم نگرانش شدم. می دونی تا کی اینجاست؟ -نه، من دیروز دیر اومدم بعدم مثل همیشه گعت خستم اومد تو اتاق خوابید. اصلا نشد با هم حرف بزنیم. -من میگم بذار امروز با من بیاد. می برمش خونمون با هم حرف میزنیم شاید فهمیدم چی شده؟ سعید نفسش رو عمیق بیرون داد -من با اومدنش به خونه ی شما که مخالفتی ندارم، اگه میتونی یه جوری از زیر زبونش حرف بکشی ببینی چی شده، خب ببرش. مکثی کرد و با لحن گرفته ای گفت -من نگران بابا هستم، نمی خوام یه وقت اتفاق بدی بیوفته و خدایی نکرده حالش بد بشه. -داداش! من که میدونم چقدر فشار روی توئه. مریضی بابا و جلسات فیزیوتراپی و کار درمانی یه طرف. عمه هم هر کاری داره به تو میگه و باید دنبال کارهای اونم باشی. از این طرف هم مسولیت ثمین و نگرانی اینکه چکار می کنه و کجا میره رو داری. اصلا کی دیگه به زندگیت میرسی؟ هنوزم مرضیه خیلی خانمی میکنه که چیزی نمیگه و اعتراضی نمی کنه. ولی داداش، باور کن نگرانی های منم کمتر از تو نیست. منم نگران بابا هستم، دلم پیش ثمینه. همون اول هم گفتم بذار ثمین بیاد پیش من، اونجوری خودم حواسم بهش بود تو هم ایتقدر ذهنت درگیر نمی شد. -بحث خونه من و خونه ی تو نیست. ثمین که اصلا اینجا نیست که خیلی بتونیم مراقبش باشیم و بفهمیم چکار می کنه؟ اگه بابا برای رفتنش به دانشگاه رضایت نمی داد شاید خیالم راحت تر بود که نزدیک خودمه، حواسم بهش هست. -بابا هم می خواست از اون حال و هوا در بیاد. گفت بره دانشگاه بلکه یکم از این محیط دور باشه و سرگرم بشه حالش بهتر بشه. سعی آهی کشید و گفت -آره، ولی کاش نمیذاشت بره. می دونی چیه سمیه؟ هر وقت به ثمین فکر میکنم، یاد حرف مامان میوفتم. اون روز آخری که داشت میرفت خیلی نگرانش بود. بهش گفتم من حواسم به ثمین هست، برو خیالت راحت. مامان نگاهم کرد و با اطمینان گفت تو که هستی خیالم راحته بعدم سفارش ثمین رو به من کرد و رفت. دقیقا اون روز رو یادم بود و نگرانی های مامان رو. بغض گلو گیرم رو به سختی کنترل کردم و گوشم رو به مکالمه ی خواهر و برادرم سپردم. سعید مکث کوتاهی کرد و ادامه داد -همش میگم ثمین امانت مامانه دست من، اگه خدایی نکرده اتفاقی بیوفته من خیلی پیش مامان شرمنده میشم. در جوابش صدای بغض دار سمیه رو شنیدم -قربونت برم داداش، چرا شرمنده بشی؟ تو که دیگه همه کاری برای ما کردی. من شرمندتم که تو اون شرایط سخت هیچ کاری نتونستم بکنم. مسولیت دوا و درمون بابا و ثمین هم افتاد گردنت. بعدم که درگیر بیمارستان و زایمان و این بچه شدم. هر وقت هم خواستم کمکت کنم و باری از دوشت بردارم نذاشتی. -اینا نگفتم که تو ناراحت بشی، فقط خواستم بدونی اگه از اول گفتم ثمین همین جا بمونه بخاطر چی بوده فقط خیلی برام عجیبه که بابا از دیروز هیچی بهش نگفته. اونکه همش پیگیر و نگرانش بود انگار اصلا از اومدن ثمین تعجب نکرد. -باباست دیگه، به روی خودش نمیاره که. تو هم نگران هم نباش، خودم با ثمین حرف میزنم. اگه چیزی دستگیرم شد حتما بهت میگم. -خیلی خب، باشه. من برم یکم استراحت کنم. مثلا می خواستی بچه خواب کنی اینقدر حرف زدیم این طفلکم بی خواب شد. سعید این رو با خنده گفت و متوجه شدم داره به در نزدیک میشه. سریع از در فاصله گرفتم و به طرف بابا رفتم که حسابی با طاها سرگرم بود. دو سه ساعتی گذشت که سمیه با تماس صادق، تصمیم به رفتن گرفت و اصرار های سعید و مرضیه برای موندنش و دعوت صادق برای شام هم فایده ای نداشت. کیف و چادر به دست وارد اتاق شد -ثمین، تو هم پاشو آماده شو بریم خونه ی ما شاید اگه حرفهاش با سعید رو نشنیده بودم، درخواستش رو رد نمی کردم. ولی اینکه می دونستم قراره در مورد اومدنم بپرسه، من رو از رفتن به خونش منصرف می کرد. -نه آبجی جون، حالا یه وقت دیگه میام امروز یکم کار دارم دلخور نگاهم کرد و گفت -یعنی اینجا بیشتر بهت خوش میگذره؟ بابا منم با دوتا بچه دلم پوسید تو اون خونه بیا بریم منم از تنهایی در میام. لبخند کمرنگی زدم و برای اینکه خیالش رو راحت کنم تا بیشتر اصرار نکنه گفتم -قول میدم قبل از رفتنم حتما بیام پیشت. ولی الان نمی تونم -من رو قولت حساب کنم دیگه؟ -آره، حتما میام سری تکون داد و گفت -باشه، ببینیم و تعریف کنیم. از هم خداحافظی کردیم و تا دم در بدرقه اش کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تا روز بعد، دو تا از بچه های کلاس تماس گرفتند و جویای دلیل غیبتم شدند. بر خلاف یکی دو ترم اول که به عشق درس و موفقیت به دانشگاه رفته بودم. این ترم اصلا هیچ علاقه ای به درس و فعالیتهای دانشگاه نشون نمیدادم و هیچ هدفی برای ادامه ی تحصیلم نداشتم. پس وقتی نسیم، همکلاسی و هم رشته ایم گفت که یکی دو تا از اساتید تهدید کردند که بخاطر این غیبت، نمره ی آخر ترم رو بهم نمیدند، خیلی هم برام مهم نبود. بعد از خواب سنگین و کسل کننده ی عصر گاهی از جا بلند شدم. سرم سنگین بود و انگار وزنه ی سنگینی رو با خودم میکشیدم. حوله ام رو از کمدی که مرضیه برای لباسهام گذاشته بود بیرون آوروم و روی شونه ام انداختم. با چشمهای پف کرده و خمیازه کشان از اتاق بیرون رفتم. بلافاصله با صدای پر خنده ی بابا نگاهم سمتش چرخید -بابا خب می خوابیدی مگه مجبورت کردند اینجوری بیدار شی؟ با دیدن بابا و عمه کمی خودم رو جمع و جور کردم و حولم ام رو توی دستم گرفتم و سلامی دادم بابا با همون خنده جوابم رو داد و عمه با نگاهش دوری توی صورت خوابالودم زد و لبخندی روی لبش نشست -سلام عزیزم، سرو صدای ما بیدارت کرد؟ -نه، نه خودم بیدار شدم. میخاستم برم یه دوش بگیرم -بیا بشین چایی بخور بعد برو نگاهم رو به مرضیه دادم که سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد -دستت درد نکته مرضیه جون، دوش میگیرم بعد میخورم -باشه، چیزی لازم نداری؟ -نه ممنون. داخل حمام رفتم و در رو بستم. نفسم رو پرصدا بیرون دادم. عمه کی اومده بود که من متوجه نشدم؟ دست خودم نبود هربار عمه رو اینجا میدیدم یاد اون ملاقاتی میوفتادم که با طعنه و کنایه می خواست بهم بفهمونه به بن بست رسیدن زندگی من با نیما از آه دل شکسته ی اون بود و پسرش. و حالا این مهربونی هاش خیلی بیشتر آزارم میدادم. بیخیال عمه شدم و دوش آب رو باز کردم. انگار با برخورد آب با سر و صورتم تک تک سلولهام دوباره زنده می شدند. لباسهام رو پوشیدم و حوله رو دور موهام پیچیدم. هنوز در رو کامل باز نکرده بودم که صدای مرضیه، از بیرون رفتن منصرفم کرد - مامان کاش میموندی شام رو با هم میخوردیم -دستت درد نکنه، تو که می دونی شب نمی تونم جایی بخوابم، الان بمونم دوباره آخر شب سعید باید من رو ببره. الان خودم برم راحت ترم خوشبختانه عمه قصد رفتن داشت. بهتره همین جا بمونم تا دوباره مجبور نباشم لبخندها و عزیزم گفتن هاش رو تحمل کنم. به انتظار رفتن عمه کمی این پا و اون پا کردم، که با شنیدن صداش و حرفی که زد، سر جام خشکم زد -داداش یوقت از دستم ناراحت نشی. من هم دارم شرایط رو میبینم. ولی گفتم شاید الان که هم ثمین تنهاست هم محمود بد نباشه... برعکس عمه، لحن بابا خبر از ناراحتیش می داد و نذاشت حرف عمه تموم بشه -خواهر یادته اون بار هم اصرار کردی و آخرش چی شد؟ عمه ملتمس گفت -این دفعه فرق می کنه، بچه ها بزرگ شدند تجربه کسب کردند برای زندگی... و دوباره بابا حرفش رو قطع کرد -اصلا دوست ندارم یک کلمه از این حرفها به گوش ثمین برسه. می دونید که اصلا اوضاعش خوب نیست. بعد از ماجرای طلاق و بلافاصله مرگ مادرش افسردگی گرفته و به زور اون همه قرص و دوا سرپا موند. -می دونم داداش، ثمین هم به اندازه ی مرضیه برام عزیزه. منم که نگفتم الان بهش بگی. گفتم که تو فکرش باشید بعد از سالِ زهرا خدابیامرز صحبتها رو جدی کنیم. و اینبار لحن بابا کمی تحکم آمیز شد -اصلا، به هیچ وجه نمی خوام یه موضوع جدید ذهن و روح این بچه رو بهم بریزه. تو هم دیگه درباره اش حرف نزن خواهر -دایی راست میگه مامان، باور کن اگه ثمین یه کلمه از این حرفها رو بشنوه دوباره عصبی و ناراحت میشه.‌ من چند بار بهت گفتم بیخیال این موضوع بشو آخه؟ این صدای مرضیه بود که با درموندگی از مادرش می خواست بحث رو خاتمه بده. خون خونم رو میخورد و با عصبانیت حوله رو گوشه ی حموم پرت کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دلم میخواست بیرون برم و تمام حرصم رو سر عمه فریاد بزنم و بهش بگم پسرش چه آدم کثیفی شده و چه روزگاری برای من درست کرده. اما هم باید مراعات حال بابا رو می کردم و هم اگه حرفی میزدم حتما باید در مورد خودم و اینکه چجور از خونه ی زن دایی و از اون حسینیه سر درآوردم هم میگفتم و نمی دونم گفتن این چیزها چه عواقبی در پی داره؟! صدای عمه رو دوباره شنیدم که بالاخره خداحافظی کرد و با بدرقه ی دخترش بیرون رفت. حوله ی خیسم رو برداشتم و تو سبد انداختم و از حمام بیرون رفتم. بی حرف به اتاق رفتم در رو بستم. از شدت حرص، لحظه ای روی پاهام بند نبودم و طول و عرض اتاق رو طی می کردم. چند ضربه به در اتاق خورد و باز شد مرضیه سشواری که توی دستش بود رو به سمتم گرفت -ثمین، سشوار برات آوردم. سعید برده بود تو اون اتاق از مرضیه هم عصبانی بودم، این هم دختر همون مادره. اما سعی در کنترل خودم داشتم و با کمی غیظ،گفتم -نیاز ندارم، موهامو با حوله خشک کردم حس کردم از لحنم کمی جا خورد اما به روی خودش نیاورد و گفت -باشه، چایی هنوز داغه بیارم برات؟ کلافه چشم بستم و سری تکون دادم -نه مرضیه جون چایی هم نمیخورم، خواستم خودم میام میریزم. کمی نگاهم کرد و وارفته باشه ای گفت و از در فاصله گرفت. پشت سرش رفتم و در رو با حرص بستم. اینجور فایده نداشت. من اگه بمونم حتما دق و دلی عمه رو سر مرضیه خالی می کنم. نه حوصله ی مظلوم نمایی های مرضیه رو دارم و نه حوصله اخم و تخم سعید رو. مانتوی کوتاهم رو تن کردم و شالم رو روی سرم انداختم. و بدون اینکه موهام رو از اطرافم جمع کنم بیرون رفتم. اصلا برام مهم نبود که سعید از راه برسه و ببینه که با این تیپ بیرون میرم. گوشیم رو توی کیف دستیم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. بابا با گوشیش مشغول بود. نگاهی به سرتا پام کرد و متعجب گفت -جایی میری ثمین؟ کلافه بودم و عصبی و سعی زیادی در کنترل خودم داشتم -می خوام برم خونه ی سمیه -الان؟ هوا داره تاریک میشه بابا جان هنوز لحنم کمی غیظ داشت و دیگه قابل کنترل نبود -اشکال نداره، یه دربست میگیرم مستقیم میرم اونجا. دیروز بهش قول دادم حتما یه سر بهش بزنم -حداقل بمون تا سعید بیاد... -نه بابا، الان برم بهتره لحظه ای از رفتارم پشیمون شدم. بابا که گناهی نداشت که بخوام بخاطر خواهر بی منطق و خودخواهش ناراحتش کنم. ملتمس نگاهش کردم و لب زدم -خواهش می کنم بابایی، حوصله ام سر رفته. ناچار سری تکون داد -باشه، ولی وقتی رسیدی حتما بهم زنگ بزن -چشم، خداحافظ حتی از مرضیه خداحافظی نکردم و به سرعت از خونه خارج شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تو کوچه و خیابون راه افتادم تا به ایستگاه تاکسی برسم. دم غروب بود و خیابونها حسابی شلوغ بود. حال و هوای شهر ما هم، حال و هوای روزهای اول محرم بود. از خونه که بیرون زدم تا کوچه و خیابون و میدونها همه جا پرچمهای سبز و سیاه به چشم می خورد. مسجد سرخیابون که اکثر روزهای سال خلوت بود و حالا اطرافش پر از جمعیت بود و توی اون رفت و آمدها، هر کسی عهده دار کاری! وقت اذان بود و صدای هیاهوی آدمها توی صدای اذانی که مسجد پخش می شد، گم شده بود. گاری های حامل اکو، طبل های بزرگ و کوچیک، و بچه هایی که سر انتخاب زنجیر با هم کل کل می کردند و می خواستتد با برداشتن زنجیرهای بزرگتر، قدرت و توانایی خودشون رو به رخ بقیه بکشند. و مثل همیشه قائله با پادرمیونی یکی از بزرگترها پایان گرفت. همه ی اینها صحنه های تکراری این روزهای شهر بود که من هم باهاش غریبه نبودم. اینها قسمتی از خاطرات پر رنگ کودکی و نوجوانی من بود. خاطراتی که الان، تو بی مهری های روزگار تمایلی به مرورش نداشتم و دوست داشتم زودتر از اون مخیط دور بشم. چند قدم جلو تر، ایستگاه صلواتی بزرگی رو دیدم که چند تا مرد جوون اطرافش در حال رفت و آمد بودند و در حال آماده کردن چایی برای عابرین و دسته های عزا داری. با دیدن اون صحنه، دوباره یاد حاج عباس افتادم و اتفاقات این چند روز اخیر. چقدر تصور اون صحنه ای که با حال خراب سمت خیمه هجوم برده بودم برام دردناک بود. نگاهم سمت پای مجروحم رفت که این روزها سعی میکردم جراحتش رو از خونواده ام مخفی کنم. نگاه از پام گرفتم و آه دلم رو عمیق بیرون دادم. به راهم ادامه دادم تا به ایستگاه تاکسی رسیدم. و تا به خونه ی خواهرم برسم، هوا کاملا تاریک شده بود. کاش خونه ی سمیه به محله ی قدیمی خودمون اینقدر نزدیک نبود تا هربار که اینجا میام، قلبم آکنده از درد نمی شد! دست روی زنگ گذاشتم و انگار سمیه منتظرم بود که بدون ایتکه گوشی آیفن رو برداره، دکمه ی در باز کن رو زد و در باز شد. از پله ها بالا رفتم. سمیه لبخند به لب به استقبالم اومد. سلام و احوالپرسی کردیم و داخل خونه رفتم. -چه عجب، ثمین خانم راه گم‌کرده. یادش افتاده یه خواهری داره کیفم رو کنار دیوار گذاشتم و خسته از راه، همونجا نشستم. -ای بابا، تو هم اگه روزگار من رو داشتی خودتم یادت می رفت چه برسه به خواهرت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سمت آشپزخونه رفت و با سینی چایی برگشت. روبروم نشست و با همون لبخندش گفت -مگه روزگارت چشه؟ بدون اینکه جوابش رو بدم استکان چایی رو برداشتم و جرعه ای ازش خوردم. اخمی در هم کردم و گفتم -ولش کن، بگم بدتر اعصابم خورد میشه.‌ تو بگو ببینم بچه ها کجاند؟ -نورا که خوابه، طاها هم تو اتاق با اسباب بازی هاش مشغوله. هنوز جرعه ی دوم چاییم رو نخورده بودم که گوشیم زنگ خورد. استکان رو داخل سینی گذاشتم و گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم. سمیه هم اسم سعید رو روی گوشیم دید و گفت -ای وای یادم رفت بهت بگم، بابا سراغت رو می گرفت. چیزی نگفتم و تماس رو وصل کردم -الو؟سلام -سلام، شما قرار نبود وقتی رسیدی یه خبر به بابا بدی؟ -تازه رسیدم، خیلی خیابون شلوغ بود تاکسی هم نبود معطل شدم. -خب تو که می خواستی بری اونجا یا زودتر راه میوفتادی که به شب نخوری، یا صبر می کردی خودم میبردمت. کلافه سری تکون دادم -یهو حوصلم سر رفت گفتم بیام اینجا -خیلی خب، به سمیه بگو من دارم بابا و مرضیه رو میبرم مسجد، به صادق بگه زودتر بیاد اونجا خیلی کار داریم. هنوز هم مثل قدیم، تو ایام محرم سعید و صادق اونقدر که تو هیات بودند، خونه نبودند. شنیده بودم که امسال، با اصرار و پیشنهاد بزرگان مسجد، سعید به جای بابا عهده دار امورات هیات شده بود و حسابی این روزها و شبها سرش شلوغ بود. و صادق رو هم همراه خودش می برد. -باشه به سمیه میگم ، ولی صادق که خونه نیست. -خب پس خودم بهش زنگ میزنم، کاری نداری؟ -نه خدا حافظ گوشی رو قطع کردم. و زیر لب غر زدم -اینا هم حوصله دارند هر شب هیات و مسجد سمیه حرفم رو شنید اما به روی خودش نیاورد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با صدای گریه ی نورا، به اتاق رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. -خوابید دوباره؟ -آره، چند روزه خیلی بد خواب شده -میاوردی میدیدمش خنده ای کرد و گفت -باشه وقتی بیدار شد کلا میدمش به خودت هر چی خواستی ببینش. دوباره روبروم نشست و گفت -خب تعریف کن ببینم، چی شد یاد من کردی؟ -وا، خودت گفتی حتما یه روز بیام پیشت ابرویی بالا انداخت و گفت -بله من گفتم، ولی انتظار نداشته باش باور کنم دختر حرف گوش کنی شدی و یهویی دلت هوای من رو کرده بی خبر اومدی من رو ببینی پشت چشمی نازک کردم -ناراحتی پاشم برم؟ خنده ی صدا داری کرد و گفت -بیا، بدهکارم شدیم به خانم خنده اش رو جمع کرد و گفت -همون اول که اومدی فهمیدم یه چیزیت هست. درسته که مامان نیست، ولی من حواسم بهت هست آبجی کوچیکه. میفهمم از یه چیزی ناراحتی، یه اتفاقی افتاده که تو بی خبر اومدی اینجا. کمی نگاهش کردم و با دلخوری گفتم -امروز عمه اومده بود اونجا جوری نفسش رو سنگین بیرون داد و لبهاش رو روی هم فشار داد که احساس کردم موضوع رو می دونه -خب؟ -خب هیچی دیگه، درد خودمون کمه عمه هم میشه نمک روی زخم. با حرصی که از اعماق قلبم داشتم گفتم -دوباره اومده سنگ گل پسرش رو به سینه میزنه صاف صاف تو چشم بابا نگاه میکنه میگه الان دیگه بچه ها بزرگ شدند، تجربه دارند. بعد از سال زهرا بیایم خاستگاری برا محمود خان! واقعا عمه چه فکری کرده؟ انگار نه خانی اومده نه خانی رفته. من تو همه ی این مدت بعد از فوت مامان فکر میکردم مهربونیاش از ته قلبشه و چون واقعا ناراحته اینقدر دور و بر ما میگرده. نگو می خواسته دوباره پسرش رو تو دل همه جا کنه سمیه که از شنیدن حرفهام ناراحت شده بود، دلسوزانه گفت -خیلی خب، حالا تو اینقدر حرص نخور -چجوری حرص نخورم سمیه جون؟ مگه محمود نبود که به سعید گفته بود من زن نمی خواستم بخاطر مامان اومدم خاستگاری ثمین؟ مگه محمود نبود که رفت دنبال خماری و نعشگیش و دست من رو گذاشت تو پوست گردو؟ حالا انگار نه انگار که این همه شیرین کاریا، کار محمود بوده شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سمیه دلسوز نگاهم کرد -تو کاری به حرفهای عمه نداشته باش، بسپر به بابا. خودش می دونه چکار کنه. پوز خندی زدم و گفتم -عمه دیگه اهمیتی به حرف بابا هم نمیده، هر چی بابا گفت نه، عمه هی حرف خودش رو زد. دستش رو روی دستم گذاشت -میدونم قربونت برم، عمه اس دیگه. خودت که اخلاقاشو می دونی. تو هم حرص الکی نخور اینبار بابا کوتاه نمیاد. -آخه من خودم هزارتا فکر و خیال دارم. دارم تو بدبختی خودم دست و پا میزنم. دیگه حوصله ی این حرفها رو ندارم. تهدید وار نگاهش کردم و ادامه دادم - سمیه، اگه یه بار دیگه عمه این حرفها رو بزنه من دیگه ساکت نمی مونم. یه جوری هم خودش هم اون دخترش رو ساکت میکنم اخم مصنوعی کرد و توبیخ گر گفت -عه، تو این کار رو نمی کنی. بابا خودش می دونه با خواهرش چجوری حرف بزنه. به بابا اعتماد نداری؟ -دارم، ولی وقتی عمه ول کن ماجرا نیس... -گفتم عمه رو بسپار به بابا. کاری به این حرفها نداشته باش. اصلا مگه قرار نشد بری دانشگاه و حواست رو بدی به درس و زندگیت؟ بابا بخاطر همین حرفها راضی شد تو رو تو این موقعیت بفرسته تهران، وگرنه از خداش بود که بمونی کنارش و جلو چشمش باشی. دستی توی هوا تکون دادم و بی حوصله گفتم -ول کن تو رو خدا، کی با این حال و اوضاع میتونه درس بخونه؟ نفس سنگینی کشید و گفت -من که آخر نفهمیدم، تو چرا یهو بیخبر کلاسهات رو ول کردی اومدی؟ دلخور نگاهش کردم -من که برات توضیح دادم، حرفم رو باور نمی کنی؟ یعنی دارم دروغ میگم؟ دستِ پیش رو گرفته بودم تا سمیه دیگه پیگیر ماجرای اومدن من نشه فهمید که از حرفش ناراحت شدم و خوشبختانه کوتاه اومد -خیلی خب، چرا ناراحت میشی؟ من که چیزی نگفتم. با بلند شدن صدای طبل و دهُل از خیابون، طاها ذوق زده از اتاق بیرون دوید. انگار این صدا براش خیلی آشنا بود و با لحن کوکانه اش به مادرش فهموند که دلش می خواد بیرون بره و دسته های عزا داری رو تماشا کنه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سمیه بوسه ای عمیق از صورتش برداشت و خنده ای کرد. -از دست صادق، این وروجک رو عادت داده هر شب باید بره هیات. پاشو آماده شو با هم بریم برعکس سمیه و پسرش، من هیچ تمایلی برای رفتن نداشتم. من خیلی وقت بود از همه چیز بریده بودم. بی میل نگاهم رو از سمیه گرفتم -نه من نمیام، حوصله ی این سر و صداها رو ندارم. سمیه که خوب می دونست من تمایلی به این مراسمات نشون نمیدم، دنبال راهی برای راضی کردن من بود. خودش رو بی اهمیت به حرفم نشون داد. طاها رو سمت سرویس برد و گفت -پاشو تنبلی نکن، میریم یه حال و هوایی هم عوض می کنیم. حیف نیست این چند روز اومدی یه هیات با هم نریم؟ وارد سرویس شد و بعد از چند دقیقه طاها را با دست و صورت خیس بیرون آورد با مرور خاطرات خوشش، لبخند روی لبش نشسته بود و سعی در مجاب کردن من داشت -وای یادته بچه بودیم. این روزهای محرم که میشد، صبح تا شب تو مسجد پلاس بودیم. هر وقت می خواستیم از زیر بار کار و درس فرار کنیم کارهای مسجد رو بهونه می کردیم و میرفتیم با بچه ها بازی. همینجور که لباسهای طاها رو عوض می کرد، نیم نگاهی به من انداخت و خواست مطمئن بشه حواسم به حرفهاش هست پرسید -یادته ثمین؟ هدف سمیه چیز دیگه ای بود اما شاید نفهمید که چه غصه ای رو دل من گذاشت. غصه ای که ناخوداگاه بغض را سد راه گلوم کرد و با همون لحن بغض دار گفتم -آره، یادمه. چقدر شاد بودیم. من و تو بودیم و ندا و نسرین. بین بغضم لبخند تلخی زدم و ادامه دادم -تو و نسرین کمک مامان و بقیه خانمها گوشت و برنج و حبوبات آماده می کردید اما به من و ندا اجازه نمیدادند. ما هم دوست داشتیم کار کنیم ولی می گفتند شما بچه اید، نمی تونید. پاشید برید سراغ بازیتون. اولین قطره ی اشکم سرازیر شد و تازه درد دلم باز شده بود -اون روزها من شادترین دختر روی زمین بودم. اون روزها نامردی نمیفهمیدم یعنی چی؟ اون روزها مامان بود، وقتی زنهای هیات اجازه نمی دادند کار کنیم، یواشکی دوتا سینی کوچیک پر از برنج میکرد می داد به من و ندا میگفت اینا رو که پاک کردید بیارید تحویل خودم بدید. ما برنجا رو میاوردیم و اصرار داشتیم که خوب تمیزشون کردیم و حتما باید بریزند رو بقبه برنجا. مامان کلی تشویقمون می کرد که چقدر خوب برنج پاک کردیم. ولی ما که میفهمیدیم یه بار دیگه خودش یواشکی دوباره همه شو پاک می کرد. اون روزها عزیز بود، مگه کسی جرات عزیز رو می کرد به نوه هاش چپ نگاه کنه؟ من می گفتم و اشکهام یکی یکی پایین می ریخت. من میگفتم و چهره و نگاه سمیه هم غصه دار شده بود. دست طاها رو رها کرد و روبروم نشست. دوباره دستهام رو گرفت و با چشمهای پر آبش تو چشمهای خیسم نگاه میکرد. -اون روزها گذشت آبجی جون، ما همه دلخوشیمون هیات و مسجد بود. ولی چنان نقره داغ شدیم که همه ی اون خاطرات بچگی الان برام مثل زهر تلخه. -ثمین جونم، قربونت برم آبجی. نمی خواستم ناراحتت کنم عزیزم. گریه نکن. مقاومتش برای مهار اشکهاش بی فایده بود و سد چشمهاش شکسته شد -می دونم جای مامان خیلی خالیه، منم دلم خونه. ولی مرگ و زندگی رسم دنیاست دیگه، کسی نمی تونه باهاش بجنگه. به این فکر کن که مامان هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتی بچه هاش رو نداشت، الان تو اینجوری غصه میخوری و گریه می کنی، مامان هم ناراحت میشه. اول اشکهای خودش، بعد اشکهای من رو پاک کرد و گفت -اصلا اگه دوست نداری نمیریم هیات، میمونیم خونه. اگه طاها خیلی بهونه گرفت زنگ میزنم صادق بیاد دنبالش. تو فقط گریه نکن باشه؟ گرچه دلم پر بود، ولی دلم برای خواهرم و نگاه معصوم پسر کوچولوش می سوخت و بغضم رو فرو خوردم. سری به تایید حرفش تکون دادم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سمیه از رفتن منصرف شده بود اما طاها تازه بهونه گیریش شروع شد. هرچقدر صداهای بیرون از خونه بیشتر و نزدیک تر می شدند، بهونه های طاها هم برای رفتن بیشتر می شد. تا جایی که بنا رو بر گریه گذاشت و خواهرش رو هم بیدار کرد. شوربختانه نورا هم بد خواب شده بود و مثل برادرش ساز گریه و بهونه گیری رو کوک کرده بود. نه طاها بغل من آروم میشد، نه برای نورا کاری از دستم برمیومد. سمیه خسته و کلافه گوشی تلفن رو برداشت و نورا رو دست من داد -یکم آرومش کن زنگ بزنم به صادق بیاد حداقل طاها رو ببره، دیوونه شدم از دستشون. و چند بار شماره ی صادق رو گرفت و بی فایده بود. نا امید گوشی رو سر جاش گذاشت و نگاه درمونده اش رو به طاها که هنوز گریه می کرد، داد -من چکار کنم با تو؟ باباتم که گوشی بر نمیداره و انگار طاها هم فهمیده بود که راهی برای رفتن نیست و گریه اش شدت گرفت. از اینکه با مخالفتم باعث این وضع شده بودم حس خوبی نداشتم. بلند شدم و دنبال سمیه به اتاق طاها رفتم -سمیه، بیا تو و طاها برید من میمونم خونه. -نه بابا، چجوری تنهات بذارم. بعدم مگه تو میتونی نورا رو آروم کنی؟ می دونستم سمیه راضی نمیشه من رو تنها بذاره. از طرفی هم گریه های طاها دلم رو ریش می کرد، نگاه درمونده ای کردم و گفتم -اصلا منم باهاتون میام خوبه؟ سمیه کمی نگاهم کرد و گفت -مطمئنی می خوای بیای؟ -آره، پاشو بچه ها رو آماده کن میریم. سمیه که حسابی از گریه ی بچه ها، بخصوص طاها کلافه شده بود، گل از گلش شکفت و لبخند عمیقی زد و رو به طاها کرد -گریه نکن عزیزم، بیا لباس بپوش با خاله بریم سینه بزن و همین یک جمله برای آروم کردن طاها کافی بود! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت طاها ذوق زده از پله ها پایین رفت و وارد کوچه شد. کنترلش واقعا کار سختی بود. دسته ی کالسکه ی نورا رو گرفته بودم و آروم قدم می زدم. سمیه هم به دنبال پسرش به سختی سعی در کنترلش داشت. بالاخره با هزار وعده وعید راضیش کرد که دستش رو به مادرش بده و با هم همراه شدیم. -میگم، امشب که سعید بابا رو میبره مسجد، می خوای ما هم بریم اونجا؟ تنها هم نیستیم. شونه ای بالا انداختم و گفتم -نمی دونم، اگه دوست داری بریم. قدم زنان راه خونه ی سمیه تا مسجد نزدیک خونه ی عزیز رو طی کردیم و بین راه طاها مشغول دیدن دسته های عزا داری می شد. و من خودم رو با نورا مشغول کرده بودم و سعی داشتم به تلاطمی که با شنیدن اون صداها و نوا ها به دلم افتاده بود، اهمیتی ندم. جلوی مسجد که رسیدیم خیلی شلوغ بود. عده ای از خادمین مسجد، مشغول پذیرایی از دسته هایی بودند که از اونجا رد می شدند. و انبوه جمعیتی که با چشمهای گریون اطراف مسجد ایستاده بودند و عزا داری رو تماشا می کردند. سمیه هنوز با طاها درگیر بود که حالا بین اون همه آدم دنبال پدرش می گشت و بهونه اش رو می گرفت. -ثمین، حواست به نورا هست؟ من برم ببینم صادق یا سعید رو پیدا می کنم طاها رو بسپرم دستشون -آره برو، خیالت راحت. سمیه رفت و من جایی پشت جمعیت کنار کالسکه ی نورا ایستادم. نگاهی به صورت معصومش کردم. توی این همه سر و صدا چه راحت خوابیده بود! نگاه از صورت نورا گرفتم. به روی خودم نمیاوردم و در مقابل خودم مقاومت میکردم. اما فقط خودم می دونستم چه بغض سنگینی به گلو دارم و بین اون نواهای سوزناک مداح ها، چقدر دلم گریه می خواست! اما انگار با خودم لج کرده بودم و می خواستم حال خودم رو سرکوب کنم. به زور نفس عمیقی کشیدم و نم از چشمهام گرفتم. نگاهم به اطراف چرخی زد تا شاید بتونم جای خلوت تری پیدا کنم. یک لحظه با دیدن بابا رحمان نگاهم به اون طرف کوچه ثابت موند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖