eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
118 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -می دونید که قانونا اگه طلاق توی دوران عقد باشه نصف مهریه به خانم تعلق میگیره و... تا قاضی این حرف رو زد، نیما وسط حرفش پرید و گفت -بله، ولی ایشون کامل بخشیدند قاضی سکوت کرد و نگاه عمیق و معنا دارش رو به نیما دوخت. نیما هم که انگار هول شده بود، گلویی صاف کرد و آرومتر از قبل گفت -خودشون...رضایت دادند به این شرایط نگاه سنگین قاضی سمت من چرخید و گفت -درست میگه؟ خودت بحشیدی؟ لب بازکردم و نا امید و غصه دار گفتم -من هیچی نمی خوام آقای قاضی. من فقط طلاق می خوام. این مدت اینقدر سخت و عذاب آور برام گذشته که به تنها چیزی که فکر نمیکنم مهریه اس. من راضیم مهریه ام رو ببخشم فقط ایشون هم به قولی که داده عمل کنه و طلاق من رو بده. نگاه قاضی باز روی میزش کشیده شد و عقد نامه ای که دستش بود رو نگاهی کرد و گفت -خیلی خب. آقای سعادت شما نظرت روی مهریه ی خانم چیه؟ نیما با دستپاچگی لبخندی زد و گفت -چی بگم آقا؟ ایشون خودشون میگند نمی خواند دیگه قاضی که انگار از موضع نیما اصلا خوشش نیومده بود، باز از بالای چشم خیره نگاهش کرد و گفت -بله، ایشون میگن نمی خواند. ولی بنظر من یه کاری کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب. ایشون سکه ها رو می بخشند ولی شما باید زمین رو بهشون بدید. نگران از حرف قاضی و عکس العمل نیما سریع گفتم -آقای قاضی من نمی خوام من فقط طلاق می خوام. قاضی بدون اینکه نگاه از نیما بگیره، دستش رو به علامت سکوت بالا آورد و گفت -آقای سعادت، شما که الان در محضر دادگاه گفتید راضی به طلاق هستید. پس حکم طلاق قطعیه. اما اون دو دنگ زمین رو می دید به خانم نیما که انگار حسابی به ریخته بود، چنگی لای موهاش زد و با تعلل و تردید گفت -ایشون...خودشون دارند میگند نمی خواند و قاضی محکم و قاطع پاسخ داد -بله ایشونومی گند. ولی من اینجور صلاح می بینم. گفت و روی برگه چیزی نوشت. و نیما که ظاهرا اعتراض یه حکم قاضی داشت گفت -اما...آقای قاضی و نگاه تیز قاضی که سمتش روانه شد -بازار که نیومدی که چونه میزنی آقای سعادت. اینجا دادگاهه و من هم قاضی پرونده ام. پس حکمی که می کنم حکم قانونه و باید اجرا بشه. متوجه شدید؟ نیما کلافه نگاه از قاضی گرفت و دستی پشت گردنش کشید و زیر لب گفت -بله -تشریف بیارید امضا کنید کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با اشاره ی دست قاضی، هر دو به سمت در خروجی هدایت شدیم. -بفرمایید! نیما بی درنگ و با قدمهای بلند سمت در رفت. و من، با قدمهای بی جون با فاصله پشت سرش بیرون رفتم. تکیه ی تن رنجورم رو به دیوار دادم و نگاهم از پشت سر به نیما گره خورده بود که به طرف سمیرا میرفت. چه خوب بود که بالاخره از،قید و بند این زندگی نکبتی راحت شده بودم. چه خوب بود که دیگه زیر بلیط آدمی مثل نیما نبودم. چه خوب بود که....خوب بود؟ اگه این اتفاقات خوب بود، پس چرا حال من خوب نبود؟ چرا اینقدر دلم گرفته بود؟ چرا دوباره هوای گذشته ها به سرم زده بود و توی کوچه پس کوچه های ذهنم دنبال نیمای عاشق پیشه ای می گشتم که حتی ظاهرش هم با با این مرد خیانتکار روبروم تفاوتی داشت از زمین تا آسمون؟ با سنگینی دستی روی شونه ام، بی اختیار چشم از نیما گرفتم و نگاهم به نگاه دلسوز و نگران مامان رسید -بریم ثمین جان؟ نه حال حرف زدن داشتم و نه حتی حال گریه کردن. فقط سکوت رو برای تسلای دلم ترجیح میدادم و با تکون سرم پاسخ مامان رو دادم. مامان دستم رو گرفت و من رو همراه خودش به سمت در خروجی سالن می برد. صدای سعید و لحن حرص دارش و صدای بابا رو می شنیدم که با هم حرف میزدند. اما علیرغم فاصله ی کمی که داشتیم چیزی از،حرفهاشون نمی فهمبدم. انگار توی دنیای دیگه ای سیر می کردم. چند قدم توی پیاده رو جلو رفتیم و بابا رو به سعید کرد -ماشین آورد؟ سعید که اخمهاش باز نمی شد گفت -نه، با تاکسی اومدم بابا سویچش رو از جیبش بیرون آورد و سمت سعید گرفت -ماشینو یکم پایین تر گذاشتم، برو بیار اینجا سعی بی حرف سوییچ رو گرفت و رفت. میفهمیدم که مامان نگران حالم بود. به بابا نزدیک شد و با هم پچ پچ می کردند. آروم و بی هدف قدم برداشتم و چند قدمی ازشون دور شدم. دلم تنهایی میخواست و پاهام میل به قدم زدن داشت. کاش میشد تا خونه پیاده می رفتم و چند ساعتی رو توی شلوغی شهر، با تنهایی سپری نی کردم. تو همین فکر بودم که لحظه ای سر بلند کردم و چند متر اونور تر با نیما چشم تو چشم شدم. کنار درِ نرده ای و فلزی ساختمون دادگاه ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد. چقدر این نگاه برام غریبه شده بود روزی با این عمق نگاهش دلم به لرزه میوفتاد. این نگاه رو خیلی وقت بود تو چشمهای نیما ندیده بودم. نگاهش با قبل فرق می کرد اما دیگه دلم حتی زیباییی نگاهش رو هم نمی خواست دلم فقط،تنهایی می خواست. سمیرا در حالی که پشت به نیما با تلفن همراهش حرف میزد، چتد قدم از نیما دور شد و نیما هم از فرصت استفاده کرده بود. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گرچه تو این لحظات جدایی، دلم توی خاطرات گذشته گیر کرده بود و دنبال نیمای چند ماه پیش می گشت، اما این نیما رو نمی خواستم. اه دلم رو با نفس عمیقی بیرون دادم و نگاهم رو به سنگفرشهای پیاده رو دوختم. همون لحظه صدای غیظ دار سمیرا به گوشم رسید. -الان اینجا وایسادی چیو نگاه می کن؟ نمایش تموم شد. بیا بریم من کلی کار دارم باید شب نشده من رو برسونی تهران. لحظه ای سر بلند کردم و نگاهم سمت سمیرا رفت. چه زود لحن حرف زدنش عوض شده بود. اصلا خبری از اون همه ناز و غمزه و دلبری توی لحن و حرکاتش نبود. اون گفت نمایش...! انگار امروز پایان اکران همه ی نمایش ها بود! نمایش عاشق پیشگی نیما! نمایش دلبری های سمیرا! نمایش زندگی که روزی خودم رو جزو نقشهای اصلیش میدیدم و حالا فقط مثل یک تماشا چی شاهد پایانش بودم. -ثمین جان، بیا مادر با صدای مامان چرخیدم. نگاهی به سعید و بابا انداختم که توی ماشین منتظرمون بودند. چند قدمی جلو رفتم و با درموندگی رو به مامان گفتم -میشه شما برید؟ میشه من پیاده بیام؟ نگرانی نگاه مامان بیشتر شد و گفت -قشنگم، میدونی از اینجا تا خونه چقدر راهه؟ -تو رو خدا مامان، نیاز دارم تنها باشم -اینجا که نمیشه دخترم، بیا بریم نزدیک خونه پیاده شو برو یکم قدم بزن برگرد، خوبه؟ ناچار، پیشنهادش رو قبول کردم و همراهش شدم. تمام مسیر، نگاهم از شیشه به بیرون بود و توی افکار خودم سیر می کردم. سر کوچه که رسیدیم رو به سعید کردم و با صدای گرفته ای گفتم -داداش من همین جا پیاده میشم سعید نگاه اخم دارش رو از آینه به صورتم داد -اینجا چرا؟ میریم خونه دیگه قبل از من، مامان پیش دستی کرد و گفت -نگه دار سعید جان، فکر کنم لازمه یکم قدم بزنه. سعید به زور چَشمی گفت و ماشین رو کنار جاده هدایت کرد. صدای نفس سنگینش خبر از کلافگیش میداد اما جلوی بابا نمی تونست مخالفتی بکنه. هنوز در رو باز نکرده بودم که مامان گفت -ثمین جان، زیاد دور نرو مادر نگرانت میشم سری تکون دادم و لب زدم -باشه پیاده شدم و بی هدف راهم رو توی پیاده رو گرفتم. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بی توجه به جاده ی پیشِ روم، و بی اهمیت به آدمهای اطرافم می رفتم و به گذشته فکر می کردم. به همه ی روزهایی که از دست رفته بود. به روزی فکر کردم که برای اولین بار نگاه خاص نیما رو روی خودم حس کردم. همون روزی که عزیز به بهونه ی چادرش من رو فرستاده بود و به جای افسر خانم، با نیما روبرو شدم. یاد شب عروسی سعید که از بالای تراس خونه ی با صفای عزیز، دلم با دیدن نوه ی خوش تیپ افسر خانم لرزیده بود. یاد تماسهای یواشکی و پر از دلهره. یاد روزی که نیما از روی پشت بوم خونه ی پدر بزرگش نگاهم می کرد و نگران برخورد سعید با من بود. یاد روزهایی که خبر کذب خاستگاریش رو شنیده بودم و فکر می کردم زندگیم به ته خط رسیده. روزهایی که به محمود جواب مثبت داده بودم و چه زود رو دست خورده بودم. آه سوزان دلم رو عمیق بیرون دادم. ‌کاش اون خبر کذب نبود کاش همون روزها نیما رفته بود و دستم از خودش و زندگیش برای همیشه کوتاه می شد. کاش هیچ وقت، هیچ نقطه ی تلاقی بین من و اون پیدا نمی شد. اونقدر توی گذشته و ای کاش ها سیر کرده بودم که چیزی از مسیر نفهمیدم و لحظه ای خودم رو جلوی خونه ی عزیز دیدم. خونه ای که یه روزی برام وعده گاه عاشقانه هام بود! دیگه پای رفتن نداشتم همونجا کنار در بسته ی خونه ی عزیز روی زمین نشستم و زانو بغل کردم و نگاهم به درب خونه ی همسایه ی قدیمی روبرو دوخته شده بود. اشوب بودم و چشمهام هوای گریه داشت. حالا دیگه قلبم برای نیما نمی لرزید. دلم برای خودم می سوخت. برای زندگی که بخاطر اعتماد بی جا به تلخی رسیده بود. دلم برای جوونیم می سوخت که چه راحت از دست داده بودم. و چه ساده بودم من...! تو اون کوچه ی خلوت با صدای بوق ماشینی، یکه ای خوردم و دستی به چشمهای خیسم کشیدم. سر چرخوندم و کمی اونور تر، سعید رو دیدم که پشت فرمون خیره نگاهم میکرد. با سر اشاره ای به صندلی کنارش کرد و ازم خواست سوار ماشین بشم. به سختی از زمین بلند شدم و با قدمهای خسته و بی حال سمت ماشین رفتم و بی حرف نشستم. نگاهم به روبرو بود و صدای گرفته ی سعید رو شنیدم که بر خلاف تصور من، خبری از عصبانیت توی لحنش نبود -اینجا چکار میکنی؟ مگه قرار نبود همون طرفها قدم بزنی؟ کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -اینجا چکار میکنی؟ مگه قرار نبود همون طرفها قدم بزنی؟ سری تکون دادم و بدون اینکه نگاه از نقطه ی نامشخص روبرو بگیرم با صدایی که به زور از ته حنجره ام بیرون میومد لب زدم -نمی دونم...نفهمیدم کی رسیدم اینجا -نگفتی اگه اون بیاد و تو رو تو این حال و اینجوری ببینه چی پیش خودش فکر می کنه؟ جوابی ندادم و بعد از کمی مکث گفت -ثمین، بابا نگرانته. می دونم روزهای سختی رو گذروندی. ولی دیگه خودت رو جمع و جور کن. نیما دیگه تموم شد. دوباره بغض، گلوگیرم شد و با چشمهای پر آب نگاهم رو به برادرم دادم. و تازه خستگی رو توی صورت اون هم دیدم -داداش، چرا اون روزی که دیدی با نیما توی پارک قرار گذاشتم، قلم پاهام رو نشکستی که دیگه نرم طرفش؟ چرا وقتی می خواست بیاد خاستگاری و من توی روت وایسادم نزدی توی دهنم؟ چرا در اون اتاق رو روم قفل نکردی که نتونم بیام بیرون و نبینمش؟ نگاه غمدارش رو ازم گرفت -بسه ثمین، حالا وقت این حرفها نیست. هر چی بود گذشت. بین اشکهام لبخند تلخی زدم و با حسرت گفتم -اونی که گذشت، عمر و زندگی من بود که دیگه بر نمی گرده. تلاش بی فایده ای برای فروخوردن بغضم کردم و گفتم -من رو ببین داداش. مگه چند سالمه که تا الان باید دو تا تجربه ی تلخ و ناموفق برای ازدواج داشته باشم؟ یه روزی گفتم محمود هر چی که بود دیگه گذشت، حالا هم نوبت نیما شد. چرا زندگی من اینجوری شده؟ هر دو دستش رو به فرمون گرفت و نگاهش رو به بیرون داد -روزی که فهمیدم محمود چکاره است و با اعتماد ما بازی کرده، یه ثانیه هم معطلش نکردم. رفتم سراغش اونجوری که لایقش بود باهاش برخورد کردم و گفتم چشمت دیگه سمت ثمین نچرخه. اما قبول کن در مورد نیما دستم بسته بود. نمی دونستم تا این حد جونوره، ولی می دونستم روحیات و طرز زندگیتون به هم نمی خوره. اما تو یه نیما میگفتی و ده تا نیما از دهنت می ریخت. منم کشیدم کنار. ولی حواسم بهش بود. می گفتم بالاخره به حرمت یک عمر رفاقت هم که شده مراعات می کنه. ولی دیدم بی چشم و رو تر از این حرفهاست که حرمت حالیش باشه. ثمین، شاید هضم این حرف من برات سخت باشه ولی... ولی من امروز خوشحال تر از روزیم که تو با نیما عقد کردی. امروز خیالم راحت تره. اصلا تا آخر عمرت بمونی خونه بابا، خیلی بهتر از اینه که اسیر یه نامردی مثل نیما باشی. حرفهاش صرفا برای دلداری نبود و من این رو از عمق نگاهش می فهمیدم. اما مگه دلم با این حرفها آروم می گرفت؟! مگه حسرتهام با این حرفها تمومی داشت؟ نگاه از چشمهای اشکبارم گرفت و سوییچ رو توی جاش چرخوند. ماشین رو روشن کرد و راه و افتاد و تا خونه سکوت بود که بین ما پادشاهی می کرد. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
Salar Aghili - Che Roozaei.mp3
12.01M
چه روزایی واسه همدیگه ساختیم....
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت جلوی خونه از ماشین پیاده شدیم. سعید جلو تر رفت و همزمان که زنگ رو زد کلیدش رو از جیبش بیرون آورد و داخل قفل فرو کرد. هنوز در رو باز نکرده بود که نگاهش رو به من داد -پاک کن اشکهات رو، می دونی که بابا ناراحت میشه دستی به صورتم کشیدم و خیسی اشک رو از گونه هام گرفتم اما مطمئن بودم که آثار گریه هنوز باقی مونده. پشت سر سعید وارد خونه شدم و به اهالی خونه سلامی دادیم. بابا توی هال نشسته بود و پاسخ سلام هر دومون رو داد و نگاه خسته و غصه دارش رو به من داد. یه دستش رو دراز کرد و گفت -کجا رفتی بابا؟ بیا اینجا بشین ببینم. جلو رفتم و دست توی دست بابا گذاشتم و کنارش نشستم. -تعریف کن ببینم، دادگاه چطور گذشت؟ با همون صدای گرفته گفتم -هیچی دیگه، قاضی گفت برید تا حکمتون رو صادر کنم. سری تکون داد و گفت -نیما که دیگه اذیت نکرد؟ سر شرطش بود؟ گفته بود مهریه رو ببخشی تا طلاق بده؟ -آره، هر دومون به قاضی گفتیم اینجوری به توافق رسیدیم. اما قاضی حرفش رو قبول نکرد. بابا اخمی کرد و نیم نگاهی به مامان انداخت و گفت -یعنی چی قبول نکرد؟ -انگار فهمیده بود که بهونه ی نیما تو این همه مدت که این ماجرا رو کش داده، مهریه بوده. گفت سکه ها رو نمی خواد بدی ولی زمین رو باید بده. قبل از اینکه بابا چیزی بگه، سعید بلافاصله بین حرفم پرید و گفت -یعنی قاضی اون زمین رو داد به تو؟ نگاهم سمتش چرخید و بیحال سری تکون دادم و بی اهمیت گفتم -آره -نیما هم هیچ اعتراضی نکرد؟ -چرا، خیلی ناراحت شد.‌ منم گفتم هیچی نمی خوام فقط طلاق می خوام. ولی قاضی اعتراض نیما رو قبول نکرد و گفت من صلاح میبینم اون دو دونگ زمین رو بدی متوجه لبخند نا محسوس سعید شدم. و زیر لب گفت -دم قاضی گرم بابا نفس عمیقی گرفت و گفت -ما از اولم دنبال مهریه نبودیم. الان فقط مهم اینه که تکلیفت معلوم شد -نه اتفاقا خیلیم خوب شد بابا. خیلی نامردی بود که نیما بزنه و تهدید کنه و مهریه هم نده. خوب شد که قاضی متوجه نیتش شده و حق به حقدار رسیده کلافه و خسته سری تکون دادم و گفتم -داداش الان اصلا این مسله برام مهم نیست. اصلا من نمی خوام هیچ رد و نشونی از نیما تو زندگیم باشه. همین که رفت و راحتم کرد برام کافیه. از جا بلند شدم و رو به مامان کردم. -من خستم مامان، می ترسم بشینم دوباره اون سر درد وحشتناک بیاد سراغم. میرم تو اتاقم -باشه عزیزم برو، غذا آماده شد صدات می زنم -میلی به غذا ندارم، اگه خوابم برد بیدارم نکن ناچار و نگران سری تکون داد و باشه ای زیر لب گفت و من به اتاقم رفتم. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دو روز از روز دادگاه گذشته بود و نه تنها حالم بهتر نشده بود، که بی حوصله تر و بدتر از قبل شده بودم. فکر گذشته و عمری که به باد رفته بود. و فکر به آیتده ای هیچ نقطه ی روشنی توش نمیدیدم. اینها یک طرف. اما فکر نیما و رفتاری که جلسه آخر دادگاه داشت خیلی دلم رو به درد آورده بود. کاش کمی انصاف داشت و دیدار آخر رو تا این حد برام تلخ نمی کرد. برام مهم نبود که با سمیرا یا هر کس دیگه ای باشه. ولی دلشکسته بودم از اینکه چرا برای خورد کردن من سمیرا رو با خودش تا دادگاه آورده بود؟ جلوی خونواده ام بد جوری خورد شده بودم. جلوی اون دختره ی هرزه تحقیر شده بودم و اینها برام دردناک بود لحظه ای فکرش آرومم نمی گذاشت. با تقه هایی که به در اتاق خورد، کلافه سر چرخوندم. کاش مامان رهام می کرد و من رو به حال خودم می گذاشت. توو این دو سه روز که من نه حوصله ی خودم رو داشتم و نه میلی به غذا، اصرارهای مامان برای خوردن غذا آزارم می داد. همونجور که تصور می کردم، سینی به دست وارد شد و نگران، نگاهم کرد -از دیروز که به زور دو سه تا قاشق غذا خوردی دیگه هیچی نخوردی. فقط میری و میای قرص و دارو می خوری. تو آینه یه نگاه به خودت بنداز ببین چه رنگ و رویی داری کلافه تر از قبل گفتم -مامان من هیچی نمی خوام، تو رو خدا راحتم بذار .‌بذار به حال خودم باشم -بذارم خودت رو به کشتن بدی؟ بیا دو تا لقمه بخور یکم جون بگیری -وای، وای مامان چرا اینقدر اصرار می کنی. سرم داره میترکه. حوصله ی هیچ کسی رو ندارم. غذا هم نمی خوام -خب آخه دخترم... نذاشتم حرفش کامل بشه و نفهمیدم چی شد که صدام بالا رفت -ولم کن مامان، چی می خواید از جونم؟ بذارید تو حال خودم باشم.‌ من هیچی نمی خوام. مامان که نگران تر از قبل شده بود یکی دو قدم جلو اومد و باز خواست چیزی بگه که اجازه ندادم و صدام بالا تر رفت -ثمین جان، مادر... -نمی خوام مامان. برو بیرون. دیگه هم هیچی برام نیار. اصلا بذار به درد خودم بمیرم. برو بیرون من پر از تلاطم و جوشش بودم و مامان نگاه نا امیدش رو ازم گرفت و از اتاقم بیرون رفت. حال بدی داشتم. انگار یه نیرویی از درونم میل به فوران داشت و مدیریت مغزم رو مختل کرده بود. حس می کردم کنترل رفتارم دست خودم نیست و کسی من رو اجبار به فریاد و پرخاشگری می کنه. و بدتر اینکه خودم می دونستم رفتارم اشتباهه. دلم برای مامان و نگرانیهاش میسوخت و دلم آشوب می شد. و تازه حالا درونم جنگی به پا می شد بین خودم و...خودم! و توی این جنگ چه ضربه های کاری و سختی که به من وارد نمی شد! کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چند ساعتی گذشته بود و دیگه مامان سراغم نیومد. دلم آروم و قرار نداشت، ولی حال و حوصله ی هیچ کس رو هم نداشتم و دوست نداشتم از اتاق بیرون برم. دراز کشیده بودم و به نقطه ی نا معلومی روی سقف خیره بودم و فکر و خیالم هر لحظه یه جایی سیر می کرد و مراعات حال داغون من رو هم نمی کرد! صدای زنگ گوشیم بلند شد، با دیدن نام سعید روی صفحه، گوشیم رو بی حوصله روی تخت انداختم. اما زنگ گوشی قطع نمی شد و مخل اعصاب خرابم بود. کلافه نشستم و گوشی رو برداشتم و با کمی غیظ جواب دادم -الو -چه عجب، این گوشی رو جواب دادی چشم بستم و سری تکون دادم و با همون بی حوصلگی گفتم -حوصله ندارم داداش، کاری داری؟ -سلام هم تو دهنت نیس نفسم رو پرصدا بیرون دادم و با کمی حرص گفتم -سلام -حالا شد، علیک سلام.‌ حالا چته دعوا داری؟ -گفتم که حوصله ندارم -تو کی حوصله داری؟ همیشه همینی. مکثی کرد ولی منتظر پاسخ من نموند.‌کمی لحتش جدی تر شد و گفت -ثمین، زنگ زدم درباره یه مسله باهات حرف بزنم. بیخودی کولی بازی و ننه من غریبم بازی در نمیاری و خوب به حرفهام گوش میدی -چی شده؟ -چیزی نشده.‌ ولی باید بشه -داداش وقت گیر آوردی الان؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من این رو گفتم و سعید هم بی مقدمه رفت سر اصل مطلب -مگه تو نگفتی قاضی حکم داده که نیما اون زمین رو باید بهت بده -آره گفتم، حالا که چی؟ -که هیچی. پس چرا بیکار نشستی؟ -چکار باید بکنم صدای نفس عمیقش رو شنیدم و گفت -ببین ثمین، وقتی قاضی به یه چیزی حکم میده، بعدش باید پیگیرش بشی. پیگیرش نشی همونجوری میمونه و کسی کاری نمی کنه. الان هم تو باید اقدام کنی برای گرفتن زمینی که حقت بوده کانال Vip با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کلافه تر از قبل گوشی رو از گوشم فاصله دادم. پلکهام رو محکم روی هم فشار دادم و نفسم رو سنگین بیرون دادم. آخه الان چه وقت این حرفها بود؟ اصلا مگه مهم بود؟ کاش سعید دست بر می داشت از این زمین و مهریه. ناچار گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و دوباره صدای سعید رو شنیدم -میشنوی چی میگم ثمین؟ چرا جواب نمیدی؟ معترض گفتم -شنیدم داداش. ولی میشه یه خواهش ازت بکنم؟ میشه بیخیال زمین و مهریه و هرچی که مربوط به نیماس بشی؟ من واقعا حوصله و اعصاب این حرفها رو ندارم... نذاشت حرفم تموم بشه و با غیظ وسط حرفم پرید -می دونستم می خوای اینجوری کولی بازی در بیاری. بهت گفتم فقط به حرفهام گوش بده -نمی خوام داداش. قبلا هم گفتم من نمی خوام هیچ اثری از اون تو زندگیم باشه. الان دیگه حوصله ندارم هر روز این زمین رو بهونه کنه و مزاحمم بشه. -می فهمم چی میگی ثمین. ولی چرا همش تو از همه چیز کوتاه بیای و اون هر کاری دلش می خواد بکنه؟ بابا حقته، مهریه اته، مال خودته. دادگاه و قانون هم پشتته پس چرا ایتقدر سختش می کنی؟ -وای سعید، ول کن تو رو خدا من دیگه نمی کشم لحنش کمی آروم تر شد و گفت -اصلا تو نباید کاری بکنی. فقط میری دادگاه در خواست پیگیری میدی اونها خودشون همه کارها رو میکنند بعدشم محضر و سند میزنن و تمام. چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد -ما به اون زمین هیچ نیازی نداریم. ولی نیما لایق این نیست که بخوای براش از حقت بگذری بعد از اون همه آزاری که بهت رسوند. یکم فکر کن ببین حق با منه یا نه؟ اگه به نتیجه رسیدی بگو تا بیام خودم با بابا حرف بزنم. دلم می خواست زودتر این بحث تموم بشه. بی حوصله گفتم -خیلی خب، باشه. فکرامو میکنم بهت خبر می دم -پس منتظرم، هر کاری می کتی زودتر. یکم بگذره کار توی دادگاهم سخت میشه. فعلا خدا حافظ -خداحافظ نفسم رو پر صدا بیرون دادم و دوباره گوشی رو روی تخت انداختم. سعید هم دلِ خوشی داره. من هنوز نتونستم خودم رو پیدا کنم و یه روز خوش ندارم. اون بفکر یه تیکه زمینه! دوباره روی تخت دراز کشیدم و اینقدر فکرم به هر سو رفت که نفهمیدم کی چشمهام گرم شد و خوابم برد. کانال Vip با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نمی دونم چقدر گذشت که با سر و صدای طاها چشم باز کردم. خواب خوبی نداشتم و بدتر سرم سنگین شده بود. به سختی از جام بلند شدم و لب تخت نشستم. تقه ای به در خورد و در آروم باز شد. سمیه سرکی داخل اتاق کشید و گفت -بیدار شدی؟ دست روی پیشونیم گذاشتم و چشم بستم و با ناله گفتم -مگه پسر تو میذاره بخوابم؟ -تو هم دیوار کوتاه تر پیدا نمی کنی هی پیله می کنی به اون طفلک؟ چیزی نگفتم و جلو اومد و کنارم نشست. -میگم، سعید بهت زنگ زد؟ نگاه چپی بهش انداختم و گفتم -اها، پس اومدی حرفهای خان داداش رو تکرار کنی؟ چرا زنگ زد، جوابشم گرفت. از خودش بپرس. شونه ای بالا انداخت و گفت -پرسیدن نمی خواد، می شناسمت قد و کله شقی. -شروع نکن سمیه -ثمین، باور کن سعیدم پر بیراه نمیگه. بنظر منم از حقت کوتاه نیا. بذار نیما هم تنبیه بشه پوز خند تلخی زدم -انگار حالا حالاها قرار نیست سایه ی نحسش از زندگیم برچیده بشه. دیگه حالم از اسمش هم به هم میخوره نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. -سعید که خیلی اصرار داره مهریه ات رو بگیری. منم نظرم رو گفتم. ولی نهایتا تصمیم با خودته. ما نظرمون رو میگیم ولی مجبورت نمی کنیم. فقط نمی خوایم بعدا که به خودت اومدی بگی چه اشتباهی کردم و چرا ماها راهنماییت نکردیم. بی حوصله دستی تکون دادم و گفتم -اون زمین اصلا مهم نیس برام. بابا هم نظرش همینه که درگیرش نشیم. -تو اگه بخوای، بابا هم راضی میشه. حالا دیگه تصمیم با خودت گفت و منتظر حواب من نموند و بیرون رفت. فکر و خیالهام کم بود که یه موضوع جدید هم اضافه شد. به حرفهای سعید و سمیه فکر می کردم و به رفتار نیما. گاهی حق رو به خواهر و برادرم می دادم و گاهی از ترس مزاحتمهای نیما، خط بطلانی روی حرفهاشون می کشیدم. و تا شب فکرم درگیر این موضوع بود. حالا که خوب فکر می کنم میبینم اون زمین واقعا حق منه. و حتما هر اقدامی از طرف من برای گرفتن اون زمین، حتما نیما رو ناراحت میکنه. اما چرا اقدام نکنم؟ وقتی اون از هر راهی برای آزار و اذیت من استفاده کرده، وقتی حتی توی آخرین دیدارمون هیچ حرمتی برام قائل نبوده، وقتی اینقدر من رو خورد و داغون کرده وقتی بخاطر اون زمین لعنتی با سمیرا همدست شده بودند برام نقشه کشیده بودند، چرا من کنار بکشم؟ یادمه افروز گفته بود نیما می خواد دار ندارش رو پول کنه و از ایران بره. حتما روی اون تیکه زمین هم حساب کرده. پس چرا باید راه رو براش باز بذارم؟ کانال Vip با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت شب بود که با صدای صحبت سعید و بابا تصمیم گرفتم از اتاق بیرون برم. سعید مصرانه می خواست بابا رو راضی کنه تا با آقا مرتضی تماس بگیره -بابا، حق ثمین نیست بعد از اون همه بد بختی کشیدن حالا مهریه شو هم دو دستی تقدیم اون پسره الدنگ کنه و بابا که هیچ تمایلی برای ادامه ی این بحث نداشت و کلافه گفت -سعید بابا، حق ثمین ارامشه. چند متر زمین به چه درد می خوره آخه؟ من الان فقط،خدا رو شکر می کنم که این دختر از اون جهنم خلاص شد. نه پول اقا مرتضی و پسرش رو می خوام نه ملک و زمینشون رو.‌ همین که پاره ی تنم کنارمه و خیالم راحته برام کافیه. -اخه بابا، اینجوریم که نمی شه همش ما سکوت کنیم. کم بخاطر اون زمین ثمین رو اذیت کرد و تهدیدش کرد؟ سمیه این رو در تایید و تکمیل حرفهای سعید گفت و سعید مصمم از جا بلند شد -بابا شما فکر ثمین هستید درست. ولی حقشم باید بگیره. اگه شما براتون سخته من الان خودم زنگ می زنم به آقا مرتضی میگم بابا که دیگه خلع صلاح شده بود، نگاهی به مامان و عزیز انداخت و رو به سعید گفت -زنگ نزن بابا جان، زنگ نزن. اصلا ثمین خودش راضی نیست. کمی جلوتر رفتم و با صدای گرفته گفتم -من راضیم بابا. سعید و سمیه درست می گند. خوب که فکر میکنم میبینم همیشه این من بودم که از حق و حقوقم کوتاه اومدم و نیما هم منتظر همین فرصت بوده. اما الان دیگه نمی خوام از حقم کوتاه بیام. من می خوام اون زمین به نام خودم سند بخوره سعید که منتظر همین حرف بود، کمی آرومتر شد و گفت -خیلیم خوبه، اصلا تصمیم درست همینه. بابا نفس عمیقی کشید و سری با تاسف تکون داد -خیلی خب، خودم فردا با آقا مرتضی تماس میگیرد و سعید دوباره جواب داد - پس حتما بهش بگید اگه بخواد مثل پسرش ماجرا رو کش بده، میریم از طریق دادگاه اقدام می کنیم. -خیلی خب باشه، باهاش صحبت می کنم. اون شب گذشت و نزدیکای ظهر روز بعد بود که با صدای مامان از اتاق بیرون اومدم -بله مامان لبخند به لب داشت و چادر مشکی عزیز رو دستش داد -ثمین جان زود آماده شو بابات سر کوچه منتطره -مگه کجا می خواید برید؟ چادر روی سرش انداخت و کیفش رو برداشت -برو اماده شومادر، نذر کرده بودم کار تو که حل بشه بریم یه سفر کربلا. الان بابات زنگ زد گفت مدارکمون رو ببریم درخواست گذر نامه بدیم. بی حوصله دستی توی هوا تکون دادم و به اتاقم برگشتم -من نمیام مامان، اصلا حوصله ندارم. شما برید و خودم رو روی تخت رها کردم و نشستم. کانال Vip با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖