💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهفده
کمی به صورتش نگاه کردم، هنوز آثار گریه روی گونه هاش بود.
نمی دونم دلم برای نگرانی های خواهرانه اش سوخت یا از،رفتار خودم پشیمون بودم.
سر حرف رو دوباره باز کردم و گفتم
-حالا بخاطر حال من گریه کردی؟
لبخندی روی لبش نشست و حس کردم چقدر صبوری توی چهره اش شبیه مامانه.
-واسه تو، واسه خودم
نفس عمیقی کشید. سر بلند کرد و نگاهش تا سقف بالا رفت
-نگران بچه هامم.
طاها که دلش بازی و شیطنت می خواد و من نمی تونم همراهیش کنم. این یکی هم که نمی دونم سرنوشتش چی میشه. می ترسم قبل از زایمان اتفاقی براش بیوفته.
تا الان که خدا خیلی کمکم کرده، می دونم باز هم تنهام نمیذاره. فقط ازش می خوام این بچه هم صحیح و سالم به دنیا بیاد
حرفهاش رو جدی نگرفتم و پوز خندی زدم
-خوش بحالت که خدا اینقدر کمکت می کنه. من نمی دونم این خدا کجا بود که هیچ وقت من رو یادش نبود.
سر پایین آورد و توبیخ گر نگاهم کرد
-عه، این چه حرفیه؟ چرا کفر می گی دختر؟
لبی بالا انداختم و با نا امیدی گفتم
-کفر نیست که، واقعیته. مگه کم صداش زدم؟ مگه کم ازش کمک خواستم؟
چقدر نذرو نیاز کردم نیما رو به زندگیمون برگردونه؟
ولی چی شد؟
هر چی گذشت بدتر شد تا به اینجا رسید.
حالا اون اقا دنبال عشق و حال خودشه، روزگار منم اینه که بشینم تو اتاق اینقدر فکر و خیال کنم تا تو بهم بگی افسرده!
-اینا چه ربطی به هم داشت؟
نیما خودش اون راه رو انتخاب کرد وگرنه راه های دیگه براش بسته نبود که،
اون عاشق پول و شهرت بود تا بتونه خودش رو به دیگران نشون بده.
حالا این خود نمایی به چه قیمتی تموم بشه براش مهم نبود.
تو هم خودت داری این شرایط رو برای خودت می سازی.
ازدواج با نیما یه اشتباه بزرگ بود، اما الان به جای اینکه از اون اشتباه درس بگیری، تشستی و روز شب حسرت گذشته رو می خوری.
خب معلومه افسرده میشی.
بی حوصله از جام بلند شدم
-ول کن بابا، من چی میگم تو چی می گی.
منم یه روزی مثل تو می نشستم سر جانمازم و از خدا کمک می خواستم.
ولی نشد، یعنی نخواست که بشه.
اما نیمای بی نماز، زندگیش همونجور شد که خودش می خواست.
پول می خواست، موقعیت شغلی خوب می خواست، شرایطی می خواست که بتونه جلوی پدرش و فامیلش خودش رو ثابت کنه.
همه چیز همونجور شد که می خواست.
حتی زن بی حجاب و بی بند و بار هم که می خواست بهش رسید.
اونوقت من چی؟
هر چی خواستم برعکسش شد.
اینقدر از خدا خواستم محبت من و محمود رو به دل هم بندازه، چی شد آخرش؟
بعدش دلم به نیما خوش بود و چقدر تلاش کردم زندگیم رو حفظ کنم، چقدر التماس خدا رو کردم؟
اونم اینجوری شد.
اصلا کی می فهمه من چی میگم؟
کدومتون شرایط من رو درک می کنید؟
پس حرف زدنم فایده نداره
سمیه در سکوت به حرفهام گوش داد و سر تاسفی تکون داد.
دیگه برای ادامه ی بحث نموندم و بیرون اومدم.
سعید تلفنی با بابا صحبت می کرد.
با اشاره بهش فهموندم آروم صحبت کنه که طاها بیدار نشه.
بعد از چند دقیقه تماس رو قطع کرد و مرضیه پرسید
-امروز دادگاهشون چجور بوده؟
سعید لبخند کم رنگی زد و گفت
-انگار خوب پیش رفته.
-خب خدا رو شکر، نگفت کی بر می گردند؟
-فردا بعد از ظهر می رسند،
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهجده
سعید نگاهش رو به من داد و با حالت خاصی که فقط من منظورش رو فهمیدم، گفت
-مامان احوالت رو می پرسید، به گدشیت زنگ زده خاموش بوده.
حس می کردم لحنش کنایه داره.
بدون اینکه جوابی بهش بدم، نفسم رو حرصی بیرون دادم و وارد آشپزخونه شدم و خودم رو با درست کردن سالاد سرم کردم
حوصله ی هیچ کس رو نداشتم.
از دست سعید هم ناراحت بودم.
هنوز کارم تموم نشده بود که مرضیه وارد آشپز خونه شد.
-کمک نمی خوای؟
-نه کاری نیست، فقط سالاد مونده بود
چاقویی برداشت و صندلی رو کنار کشید و روبروم نشست.
همینجور که خیار توی دستش رو پوست می کند با لبخند مرموزی گفت
-سعید گوشیت رو مصادره کرده؟
لحظه ای دست از کار کشیدم و فقط نگاهش کردم.
مرضیه دیشب چیزی نفهمید، اما چه لزومی داشته سعید بهش بگه بین ما چه اتفاقی افتاده؟
توی دلم از دست سعید حرص می خوردم که با حفظ همون لبخندش گفت
-دیشب که طاها بی قراری می کرد، اومدم شیشه شیرش رو از تو هال ببرم صداتون رو شنیدم.
لبخندش رو جمع کرد و ادامه داد
- ناراحت نشیا ولی بنظرم سعید حق داشت، واقعا لزومی نداره هنوز با نیما در ارتباط باشی.
ابرویی بالا انداخت و انگار می خواست از جایگاه سعید به نفع خودش استفاده کنه، گفت
-بالاخره برادر بزرگته. صلاحت رو می خواد.
دیگه بعد از ماجراهایی که پیش اومده حتما خودت متوجه شدی که نیما رو بهتر از تو میشناسه. من جای تو بودم، گوش بحرف برادرم می دادم تا دوباره دردسری درست نشه.
چاقو رو توی سبد گذاشتم و بی حرف از جام بلند شدم.
سر بلند کرد و نگاهم کرد
-وا، ثمین جون ناراحت شدی؟ من که چیزی نگفتم
لبخند نمایشی زدم و گفتم
-نه ناراحت نشدم، فقط لازم نبود جایگاه برادرم رو برام تعریف کنی.
نیم نگاهی سمت در آشپزخونه کرد و بلند شد و روبروم ایستاد و گلایه وار گفت
-ناراحت نشو، سعید رو که میشناسی که چقدر پیگیر خونوادشه.
من بدم نمیادا، خونواده ی ما و شما از همدیگه ایم. اما هر وقت یه اتفاقی میوفته بی حوصلگی و کلافگی سعید مال منه.
تو اون مدت که تو درگیر شکایت و دادگاه بودی، سعید همش تو فکر بود، همش حرص می خورد.
اصلا تو خونه ی حوصله ی هیچی رو نداشت.
خب ثمین جون گناه من چیه این وسط؟
شما که نیستید و نمیبینید، گاهی شبها ایتقدر تو خواب حرف نیزنه که میترسم.
تلخ شده بودم، کلافه سری تکون دادم و گفتم
-متوحه شدم مرضیه جون، ولی مگه من ازش خواستم همیشه و همه جا دنبالم باشه.
تو که اینقدر خوب بلدی تصیحت کتی، یکمی هم سعید رو تصیحت کن بگو خواهرت دیگه بچه نیست نیاز نداره همش برای تصمیم بگیری
این رو گفتم و از آشپزخوته بیرون زدم
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدونوزده
سعید سر به زیر با گوشیش مشغول بود.
اول راهم رو سمت اتاق کج کردم اما متصرف شدم.
سمت سعید چرخیدم و با حرص چند قدنی بعش تزدیک شدم
و بی مقدمه ک با غیظ گفتم
-داداش گوشی من رو بده
با ابروهای بالا پریده نگاهم کرد
-چی؟
-گوشیم، گوشیم رو بده نیازش دارم
اخمی کرد و دوباره نگاهش رو به صفحه ی گوشیش داد
-گفتم که تا مامان و بابا برگردند گوشی پیش من میمونه
با سماجت گفتم
-من الان می خوام، منم مثل تو با گوشیم کار دارم
با اخم از جاش بلند شد و روبروم ایستاد. صداش رو پایین اورد و با حرص گفت
-ثمین کاری نکن صدام بالا بره و بقیه هم بفهمند دیشب چه غلطی کردی.
صد بار گفتم بازم می گم، گوشیت دست من میمونه تا بعد.
بر عکس سعید، من کمی صدام بالا رفت و با جسارت بیشتری حرف می زدم.
این روزها حالم همینجوری بود،
با کوچکترین تحریک و جرقه ای عصبانی می شدم وصدام بالا می رفت.
-نگران نباش خان داداش، کسی نیس که ندونه من چکار می کنم، کجا میرم، با کی حرف میزنم.
الحمدلله همه حواسشون به من هست.
همون موقع مرضیه از آشپزخونه بیرون اومد و نگاه متعجبش بین من و سعید جابجا شد.
سعید که انگار از حضور همسرش وسط دعوای خواهر برادری راضی نبود، اخمش سنگین تر شد و با غیظ و عصبانیت گفت
-بسه ثمین، صدات رو بیار پایین
پوز خند عصبی زدم و با همون تن صدا گفتم
-نگران چی هستی داداش؟ به لطف امر و نهی های جنابعالی و گوش ایستادن مرضیه خانم، فقط همسایه ها نفهمیدن دیشب بین من و تو چی گذشته؟
-چی داری میگی ثمین؟ من کی گوش ایستادم؟
مرضیه دستپاچه نگاهی به سعید کرد و یکی دو قدم به من نزدیک شد.
اهمیتی بهش ندادم و رو به سعید کردم
-الحمدلله من دلسوز زیاد دارم و همه سرشون تو کار منه. حتی تو خونه ی خودمم نمی تونم چند کلمه با داداشم راحت حرف بزنم.
دیوارای این خونه هم دیگه گوش داره.
مرضیه که فکرش رو نمی کرد به این سرعت پته اش رو جلوی سعید روی آب بریزم، خواست دست پیش بگیره و معترض گفت
-وا، ثمین جون حواست هست داری چی می گی؟ ما اینجاییم بخاطر توئه. وگرنه من الان خونه ی خودم راحت تر بودم.
تیز به سمتش چرخیدم و گفتم
-مگه من خواستم که بیاید؟...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای فریاد گونه ی سعید هر دومون رو ساکت کرد
-بسه دیگه.
چند بار نگاه اخم آلودش بین من و مرضیه جابجا شد و مرضیه پیش دستی کرد
-بفرمایید سعید خان، وقتی میگم لزومی نداره بیایم اینجا، میگی مامانم ثمین رو به من سپرده باید حواسم بهش باشه.
اینم عوض تشکرشه.
با نگاه تیز و پر اخم سعید ساکت شد و بعد از چند لحظه مکث به آشپزخونه برگشت.
-چخبره داداش؟ چرا داد و بیداد راه اتداختین؟
اینبار سمیه بود که هنوز چادر نمازش روی سرش بود و مات و متحیر نگاهش بین ما می چرخید.
سعید بدون اینکه جوابی بهش بده، رو به من تهدید وار نگاه کرد و گفت
-فقط دارم ملاحظه ی حال و روزت رو میکنم.
اما انگار تو دنبال درد سر میگردی.
گوشیم رو از جیبش بیرون آورد و جلوی صورتم گرفت
-اینم فعلا پیش من میمونه دیگه هم سراغش نمیای، فهمیدی؟
با حرص و چشمهای پر اشک کمی نگاهش کردم و راهم رو سمت اتاق گرفتم و در رو محکم به هم کوبیدم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیست
چند دقیقه گذشت که سمیه با احتیاط در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
کمی نگاهم کرد و جلو تر اومد و دستم رو گرفت
-پاشو می خوایم شام بخوریم
دستم رو از دستش بیرون کشیدم
-من نمیام، شام هم نمی خوام
نفس سنگینی کشید و گفت
-لج نکن ثمین، الان میشینی اینجا گریه می کنی، غذا هم نمی خوری دوباره سر درد میشی.
رو ازش گردوندم و چیزی نگفتم.
کنارم نشست و گفت
-پاشو بریم ابجی جونم، فردا مامان بیاد حالت خوب نباشه خیلی ناراحت میشه ها.
-حوصله ندارم سمیه، پاشو برو
-یعنی چی حوصله ندارم. اخه چی شد یه دفعه؟
تو که نشستی اینجا گریه می کنی، سعید هم مرضیه رو برده تو اتاق یک ساعته داره باهاش بحث می کنه.
سری بالا انداختم و گفتم
-هیچی، ولش کن.
از جا بلند شد و سمت در رفت
-سفره پهنه، بیا شامت رو بخور گرسنه نخوابی
و خوشبختانه بیرون رفت.
از خدا خواسته چراغ اتاق رو خاموش کردم و همونجا موندم.
باز هم بیخواب شده بودم و تلاشی هم برای خوابیدن نکردم.
و دوباره صبح، با سر دردی غیر قابل تحمل بیدار شدم.
اصلا حوصله ی چشم و ابرو اومدنهای مرضیه رو نداشتم و تا ظهر از اتاق بیرون ترفتم.
سمیه متوجه سر دردم شده بود.
نگران بود و قرص و داروهام رو برام آورده بود.
دوباره وارد اتاقم شد و نگران نگاهم کرد
-پاشو بریم ناهار بخور، تا یکی دو ساعت دیگه مامان بابا میاند. اینجوری نشین اینجا
سری تکون دادم و با صدایی شبیه ناله گفتم
-نمیام سمیه، حوصله ی اخم تخم سعید رو ندارم.
با تاسف سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
چیزی نگذشت که با سینی غذا دوباره برگشت.
کمکم کرد و روی تخت نشستم و سینی رو جلوم گذاشت.
از دیروز چیزی نخورده بودم و ضعف شدیدی داشتم.
اما بی میل به غذا
چند دونه برنج داخل دهانم گذاشتم تا شاید کمی اشتهام باز بشه.
نگاهم متوجه سمیه شد که نگران لب تخت نشسته بود و نگاهش رو به من داده بود
-خودت غذا نمی خوری؟
لبخند زورکی زد و نگاهم کرد
- چرا منم میرم سر سفره می خورم، تو بخور تا خیال من راحت بشه بعد میرم.
هنوز مشغول خوردن نشده بودم که
با صدای صحبت سعید و بسته شدن در سالن، سمیه از جا بلند شد و سمت در رفت
نگاهی توی سالن کرد و گفت
-مرضیه جون، سعید کجا رفت؟
مرضیه رو نمیدیدم ولی نگرانی و تعجب رو توی لحن صداش متوجه می شدم.
-نمی دونم، انگار آقا صادق باهاش تماس گرفت یه چیزی گفت سعیدم با عجله رفت.
-صادق؟ چکار داشته این وقت روز؟
-نمی دونم، منم نفهمیدم. سعیدم غذاش رو ول کرد و رفت
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستویک
سمیه از اتاق بیرون رفت و سینی غذا رو پایین تخت گذاشتم.
از شدت سر درد حالت تهوع گرفته بودم و فقط دنبال راهی بودم تا زود تر این درد عذاب آور تموم بشه.
به زور از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
سمیه و مرضیه سر سفره بودند اما هیچ کدوم غذا نمی خوردند.
سمیه گوشی به دست منتظر جوابی از اون طرف خط بود و مرضیه طاها رو کنترل می کرد تا گوشی رو از دست مادرش نگیره.
سمیه که نا امید شده بود، تماس رو قطع کرد و گفت
-صادقم جواب نمیده
بعد نگاهش رو به من داد که بیحال سمت آشپزخونه می رفتم
-ثمین، غذات رو خوردی؟
دست روی سرم گذاشتم و با ناله گفتم
-نمی تونم بخورم، سرم داره میترکه. حالت تهوع دارم.
وارد آشپز خونه شدم و کشوی داروها رو به هم ریختم تا بسته ی قرص مسکنی که دکتر برای سر دردهام داده بود رو پیدا کردم.
یه دونه قرص از بسته اش بیرون آوردم اما چون تحمل درد برام سخت شده بود، به همون یه دونه اکتفا نکردم و تصمیم به خوردن دو تا از قرص ها گرفتم.
-ثمین نخور اینا رو اینجوری، دختر ضرر داره. می خوای خودت رو بکشی؟
این صدای اعتراض سمیه بود اما دیر رسیده بود و من دیگه هر دو قرص رو خورده بودم.
بیحال سمت در رفتم و گفتم
-تو نمی دونی چه دردی می کشم. الان فقط،می خوام بخوابم همین!
سمیه کلافه، نفس سنگینی کشید و من بی اهمیت، به اتاقم برگشتم و خودم رو روی تخت رها کردم.
به سختی سعی در کنترل ذهن و افکارم داشتم تا بتونم کمی بخوابم شاید این درد کمی آروم بگیره.
و بعد از کلی کلنجار رفتن و پهلو به پهلو شدن، بالاخره چشمهام گرم شد.
با صدای زنگ آیفن بیدار شدم اما نمی تونستم پلکهای سنگینم رو بلند کنم
و حتما اثر مسکن هایی بود که با هم خوردم.
چند دقیقه تو همون حال خواب و بیداری بودم و صدای سمیه و صادق رو می شنیدم.
سعی کردم دوباره بخوابم اما صداهای بیرون از اتاق و تشنگی زیادی که داشتم این اجازه رو نمی داد.
کلافه از جا بلند شدم و روی تخت نشستم.
بی حال و بی رمق چادر رنگیم رو روی سرم انداختم و در اتاق رو باز کردم.
مرضیه محتویات کیف سعید رو وسط هال ریخته بود و دستپاچه دنبال چیزی می گشت.
سمیه هم اهمیتی به گریه های طاها نمی داد و با نگرانی روبروی صادق ایستاده بود سوال پیچش می کرد
-صادق بگو چی شده؟ چرا ظهر زنگ زدی به سعید هنوز نیومده؟
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستودو
صادق کلافه سری تکون داد
-سمیه جان چیزی نشده که، چرا اینجوری می کنی؟
سمیه که هر آن نزدیک بود گریه اش بگیره با سماجت گفت
-پس چرا سعید نیومد؟ بابا هم باید تایک ساعت پیش می رسید هنوز نرسیدند هیچ کدومشون هم گوشی جواب نمی دند.
چهره و نگاهش پر از التماس شد و گفت
-صادق، جون من، جون طاها. اگه چیزی شده بگو. دلم داره شور میزنه چرا هرچی زنگ می زنم مامان و بابا جواب نمی دند.
با این حرفهای سمیه دلم هری ریخت و بی اختیار نگاهم سمت ساعت دیواری رفت.
راست می گفت، بابا خیلی دیر کرده بود.
من اونقدر نا خوش بودم که حواسم به گذر زمان نبود.
خواب از سرم پریده بود و تشنگی یادم رفته بود.
از اتاق بیرون رفتم. نگاه متحیرم بین صادق و سمیه حابجا شد و زیر لب سلامی دادم و رو به سمیه کردم
-چی شده؟
صادق سری به تاسف تکون داد و رو به سمیه گفت
-ببین ثمین رو هم بیدار کردی، هی دارم نیگم چیزی نشده هی الکی شلوغش می کنی
صادق میگفت چیزی نشده
و سعی داشت اینجوری وانمود کنه.
اما رنگ چهره و نوع نگاهش که مدام تو صورت سمیه دو دو میزد، شک برانگیز بود.
-آقا صادق من کارت ملیش رو پیدا کردم. اینم شناسنامه ی داییه چیز دیگه ای نیست.
صادق مدارک رو از مرصیه گرفت و سری تکون داد
-همینا خوبه، دست شما درد نکنه.
و قبل از اینکه از سالن خارج بشه، دوباره سمیه سد راهش شد و با دنیایی دلواپسی گفت
-منم باهات میام صادق جان
صادق که دیگه خیلی کلافه شده بود، چنگی لای موهاش زد و زیر لب ذکری گفت
-لا اله الا الله، کجا میای اخه؟ برو این بچه خودش رو کشت.
سمیه استین لباسش رو گرفت و اجازه ی خروج بهش نداد و معترص گفت
-صادق یه کلمه حرف که نمی زنی، خب دارم از دلشوره میمیرم
-چه حرفی بزنم خانم جان؟ گفتم که بابات به من زنگ زد گفت انگار مدارکش رو گم کرده که خودشم متوجه نشده، حالا سر راه پلیس جلوشون رو گرفته. الان من میخام مدارک رو ببرم برسونم به سعید بره ماشین رو ازاد کنه
-خب پس چرا بابا گوشی جواب نمیده؟
صادق که تلاش زیادی برای کنترل خودش داشت، دستی توی صورتش کشید و سعی کرد آروم باشه و گفت
-گفتم که، پلیس ماشین رو خوابونده. خب اگه تو اداره پلیس باشند که اجازه ندارند گوشی ببرند داخل. الانم بذار من برم تا دیر نشده
این رو گفت و بی توجه به التماسهای سمیه با عجله از خونه بیرون رفت.
دلشوره ی عجیبی داشتم و متوجه می شدم که حال سمیه و مرضیه هم بهتر از من نیست.
سمیه از فرط نگرانی به گریه افتاده بود و مرضیه سعی در آروم کردنش داشت.
اصلا جو مناسبی برای شیطنت های طاها نبود و ترجیح دادم برای آرامش حال سمیه، طاها رو به اتاقم ببرم و سرگرمش کنم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوسه
زمان میگذشت و هیچ خبری از هیچ کس نبود.
هوا رو به تاریکی بود که صادق دوباره به خونه برگشت.
سریع از اتاق بیرون رفتم.
چهره ی صادق به حدی خسته بود که انگار ساعتها بی وقفه کار کرده و استراحتی نکرده.
اما نه...
خوب که دقت می کردم، فقط خستگی نبود. حس غریبی توی چهره اش هویدا بود که نمیشناختمش اما عجیب من رو می ترسوند.
سمیه روبروش ایستاده بود و باز سوالاتش شروع شد
-کجایی تو اخه؟ چرا هیچ کدوم جواب تلفن نمیدید؟ نمی گید ما داریم از نگرانی دق می کنیم؟
و صادق با صدایی خسته و گرفته سوال سمیه رو با سوال جواب داد
-سعید هنوز نیومده؟
-سعید؟ نه! مگه با تو نبود؟
و باز صادق جوابی نداد و از سالن خارج شد.
کنار در توی ایوون به دیوار تکیه داد.
یه دستش روبه کمرش زده بود و با دست دیگه اش لای موهاش چنگ می زد.
نگاهش به آسمون بود و صدای سنگین نفسش به گوشم رسید.
سمیه هم مات این رفتار همسرش خواست سوالی بپرسه که صدای باز شدن در حیاط، حواسش رو از صادق پرت کرد و همراه مرضیه بیرون رفتند.
دلم گواهی بد می داد و توان پاهام رو برای بیرون رفتن گرفته بود.
پشت پنجره ایستادم و به در حیاط خیره شدم.
از همین فاصله،
توی تاریک و روشن هوای غروب،
اشفتگی چهره ی برادرم رو دیدم.
دیدم که صادق به طرفش دوید
دیدم که سعید از کنار دیوار خودش رو سُر داد و روی زمین نشست.
دیدم که هر دو دستش رو روی سرش گذاشت
و دیدم لرزش شونه های مردونه اش رو !
و نفس من که بریده بریده و به زور بالا میوند!
پناه برخدا
چه عذابی بر سرمون نازل شده بود؟!
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوچهار
ذهنم یکی یکی صفحات گذشته رو ورق می زد و با مرور خاطرات اون غروب غم انگیز، بی رحمانه قلبم رو به در آورده بود و کنترل صدای هق هق گریه هام دست خودم نبود.
احساس تنگی نفس می کردم
چنگی به لباس روی سینه ام زدم و صدای گریه هام رو آزاد تر کردم.
صدای باز شدن در رو شنیدم و حاج عباس که سرا سیمه وارد انباری شد.
اما حتی حضور اون پیر مرد مهربون هم نمی تونست آرومم کنه.
چشمهام چشمه ی جوشان اشک شده بود و صدای گریه هام تمام فضا رو پر کرده بود.
حاج عباس مستاصل و نگران نگاهم کرد و روبروم نشست
-چی شد بابا جان، چرا اینجوری بی قراری می کنی؟
هرچقدر بغضم فعال بود و پر قدرت خودنمایی می کرد، در عوض زبونم از کار افتاده بود و یارای جواب دادن نداشت.
بی شک صدای گریه هام، بیرون انباری هم شنیده می شد که امیر حسین و رفیقِ پلیسش هم خودشون رو به اینجا رسونده بودند.
محسن که انگار بیشتر از حاج عباس حساب می برد همونجا توی چهار چوب ایستاده بود و امیر حسین جلو اومد
هنوز اخم بین ابروهاش بود و لحن صداش غیط داشت
-چه خبره بابا؟ صداش تا اونطرف داره میاد. مردم میشنوند زشته.
حاجی نگاه دلسوز و نگرانش رو از من گرفت و رو پسرش با لحن گرفته و متاسفی گفت
-برو بگو نرگس بیاد
امیر حسین متعجب نگاهی به من و پدرش کرد
-نرگس واسه چی؟
حاج عباس آه عمیقی کشید و سخت از جا بلند شد
-برو بگو بیاد بابا، معطل نکن
امیر حسین بی میل و با تعلل بیرون رفت.
سر روی زانوهام گذاشتم و پاهام رو توی بدنم جمع کردم تا شاید بتونم کمی صدام رو توی خودم خفه کنم.
اما هنوز دلم گریه می خواست.
گریه برای حسرت های گذشته
گریه برای اگر ها و ای کاشها...
ای کاش مامان و بابا به همراه عزیز به اون سفر نحس و شوم نمی رفتند.
اگر اون سفر نبود، الان همه چیز جور دیگه ای رقم می خورد.
-چی شده بابا؟
این صدای نگران و متعجب نرگس بود و حاج عباس پاسخش رو داد
-حال این طفلک خوب نیست، بیا بمون کنارش
-بابا...من؟
-آره بابا جان، نه می تونم بذارم بره، نه میتونم اینجا تنهاش بذارم. می ترسم بلایی سر خودش بیاره. تو بمون کنارش، باهاش حرف بزن.
شاید با تو راحت تر حرف بزنه.
نرگس چشمی گفت و چند لحطه بعد متوجه بشته شدن در انباری شدم.
اما در فقط بسته شد و قفل نشد.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
روزهای التهاب🌱
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 #باعشقتوبرمیخیزم قسمت#نهصدوبیستوچهار ذ
سلام خدمت همراهان عزیز رمان با عشق تو برمی خیزم
نکته ای در مورد پارت امشب باید توضیح بدم
عزیزان توی گروه و یا پی وی پیام دادند که چرا مسیر داستان عوض شد و ادامه ی اون روز و اون اتفاق تلخ گفته نشد.
ببینید توی پارت امشب اصطلاحا یک پرش داشتیم
که این پرش لازم بود
فکر کنم مخاطب متوجه اتفاقات شده باشه
اگه میخاستم ماجرای تصادف رو ادامه بدم خیلی جو داستان غم انگیز می شد
و با توجه به اتفاقات تلخ پیاپی، مخاطب کشش خوندن نداشت و طبیعتا اذیت میشد.
هدفم احساسی کردن رمان نیست
باید مشی اصلی داستان ادامه پیدا کنه تا به هدف اصلی برسیم.
ولی برای رفع ابهام حتما بصورت گذرا در پارتهای آینده در مورد اون تصادف و سوالاتی که در ذهن مخاطب ممکنه ایجاد شده باشه توضیحاتی داده میشه تا ابهامی باقی نمونه.
خوشحالم که اینقدر دقیق و با علاقه داستان رو پیگیری می کنید☺️🌹🌹
#نویسنده
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوپنج
گریه هام بی صدا شده بود و چند دقیقه ی توی سکوتی که بین من و نرگس پرواز می کرد، اشک ریختم تا شاید کمی دل بی قرارم آروم بگیره.
چشم بسته بودم و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم که گرمی دستهای نرگس رو روی دستم احساس کردم و آروم چشم باز کردم.
رنگ نگاهش، مثل پدرش مهربون بود و نگران.
با تعلل لب باز کرد و گفت
-اینقدر گریه نکن، حالت بد میشه ها.
در جوابش فقط سکوت و نگاه تحویلش دادم.
چهره اش حالت التماس به خودش گرفت
-پاک کن اشکهات رو، چقدر می خوای گریه کنی؟
بارش چشمم شدت قبل رو نداشت اما من هم تلاشی برای کنترلش نکردم.
لبه ی روسریش رو به بازی گرفت و نگاهش رو به بازی روسری بین انگشتهاش داد و گفت
-راستش من نمی دونم تو کی هستی و اصلا چی شد که گذرت به اینجا خورد.
فقط تو این مدت کمی که با هم بودیم فهمیدم اسمت ثمینه!
هنوز هم گیجم که نمی دونم اون کوله پشتی با اون همه پولی که تو کیف من بوده دست تو چکار می کرده؟
اینم نمی دونم که چرا بابام یه جورایی انگار بهت اعتماد داره که نذاشت آقا محسن با همکاراش بیاند سراغت.
سر بلند کرد و نگاهش رو به چشمهام دوخت و با اطمینان گفت
-ولی یه چیزی رو خوب می دونم.
اینکه بابای من ادمی نیست که الکی واسه کسی دل بسوزونه و بیخودی به کسی اعتماد کنه.
بخصوص وقتی پای هیات و بیت المال و حق الناس وسط باشه که هیچ جوره کوتاه نمیاد و مو رو از ماست می کشه.
یادمه یبار یکی از اشپز ها، یه ظرف کوچیک روغن نذری رو با یه روغن دیگه عوض کرده بود و وقتی بابا فهمید، بلوایی درست شد که بیا و ببین.
حالا هر چی فکر می کنم، کسی که از یک کیلو روغن هیات نمیگذره، چجوری چشمش رو روی اشتباه کسی بسته که اون همه پول مردم دستش بوده و حتی بخاطر حمایت از تو، جلوی اقا محسن و داداشم وایساده.
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد
- اصلا همه می دونند بابا چقدر به این دوتا اعتماد داره و همیشه اونا رو به جای خودش میذاره برای مدیریت کارهای هیات.
حالا حرف اونا رو هم قبول نداره.
لب باز کردم و با صدای لرزون و ضعیفی گفتم
-من دزد نیستم....
لبخند کمرنگی روی لبش نشست و حرفم رو قطع کرد
-من تو رو نمیشناسم، ولی به بابام اعتماد کامل دارم. حتما یه چیزی می دونه که اینقدر هوات رو داره.
چند لحظه مکثی کرد و احساس می کردم حرفی پشت لبهاش مونده که بین گفتن و نگفتنش تردید داره.
با احتیاط نگاهی سمت در انباری کرد.
سرش رو جلو آورد و با تن صدای پایینی گفت
-خودم شنیدم که بابا داشت تلفنی با یکی درباره ی تو حرف می زد.
مطمئن نیستما، ولی من احساس کردم اون طرف تو رو می شناسه که در مورد تو به بابا می گفت.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوشش
لحظه ای اشکهام خشک شد و گریه ام بند اومد.
متعجب نگاهش کردم و گفتم
-کی بوده که من رو میشناخته؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
-نمی دونم، نفهمیدم
یاد اون وقتی افتادم که تو بیمارستان با گوشی مهلا با بابا حرف می زدم و حاج عباس رسید و ازم خواست گوشی رو بهش بدم.
من هم با درد پای سوخته و ترسی که از حضور پلیس بالای سرم داشتم ناچار گوشی رو بهش دادم و حاجی چند دقیقه از اتاق بیرون رفت و با بابا حرف زد.
نکنه از حال و روز من چیزی به پدرم گفته باشه؟
که اگه گفته باشه حتما بابا خیلی ناراحت شده.
نگران رو به نرگس گفتم
-نکنه پدرت اتفاقایی که افتاده رو به پدرم گفته؟
وای اگه بابام بدونه
اون مریضه، اگه شوک عصبی بهش وارد بشه و بلایی سرش بیاد...
-صبر کن، چرا یه دفعه همه چیز رو قاطی می کنی؟
خیالت راحت، مطمئنم اونی که با بابام حرف میزد پدرت نبود. از حرفهاش متوجه شدم.
کمی خیالم راحت شد و ملتمسانه گفتم
-نرگس، من باید برم. باید برگردم خونه مون. برادرم چند بار بهم زنگ زده جوابش رو ندادم.
گوشیم رو سمتش گرفتم
-الانم گوشیم خاموش شده، اگه باز زنگ بزنه و جواب ندم نگران میشند.
درمونده نگاهم کرد و گفت
-من چکار می تونم برات بکنم اخه؟
تو باید همه چی رو در مورد اون پولها به بابام و آقا محسن بگی
-چی بگم اخه؟ بخدا من نمی دونستم پولها تو اون کوله پشتیه.اصلا اون کوله مال من نیست.
هنوز حرفم تموم نشده بود که چند صربه ی آروم به در خورد و صدای امیر حسین ناخوداگاه ترسی به دلم انداخت
-نرگس؟
-بله داداش؟
نرگس از جا بلند شد و برادرش با احتیاط در رو باز کرد. و یکی دو قدم داخل اومد.
و با اومدنش، ترس من هم بیشتر شد و بی اختیار از جا بلند شدم و کنار دیوار ایستادم و با استرس نگاهش می کردم.
نگاه سنگینش رو به خواهرش داد و با غیظ گفت
-حرفهاتون تموم نشده؟ برو ببین بابا چکارت داره
نرگس با تعلل نگاهی به من کرد و سری تکون داد
-باشه، الان میرم
امیر حسین بیرون رفت.
از ترس اینکه با رفتن نرگس و در غیاب حاج عباس، امیر حسین من رو تحویل محسن بده، دل توی دلم نبود و نگاه نگرانم رو به نرگس دادم.
نرگس که متوجه حال من شده بود، جلو اومد و روبروم ایستاد.
هنوز تردید رو تو چشمهاش می خوندم که نمی تونست من رو باور کنه.
بهش حق می دادم اما شاهدی برای اثبات بی گناهیم نداشتم.
چیزی نگفت و خواست بیرون بره که بی هوا دستش رو گرفتم.
-میشه نری؟ اینا می خواند من رو تحویل پلیس بدند، بخدا من بی گناهم.
انگار دلش بحال زارم سوخته بود که لحظه ای از رفتن منصرف شد.
دست روی دستم گذاشت و نگاهی سمت در کرد و دوباره نگاه دلسوزش رو به من داد
-نگران نباش، امیر حسین بدون اجازه ی بابا هیچ کاری نمی کنه.
اون فقط از اتفاقاتی که پیش اومده عصبانیه. اون پولها دستش امانت بودند بخاطر اونها خیلی ناراحته
لبخند کمرنگی زد و گفت.
-میرمدوباره بر می گردم پیشت
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوهفت
نرگس بیرون رفت و صدای صحبتش با برادرش رو از پشت دری که بسته شده بود می شنیدم.
دوباره تنها شدم و بعد از حال خراب و گریه هایی که داشتم، دوباره اون سردرد لعنتی داشت علایمش رو نشون میداد.
و من توی این برزخ هیچ راهی برای آروم کردنش نداشتم.
زمان میگذشت و از نرگس هم دیگه خبری نبود.
تحمل سر دردم هر لحظه سخت تر می شد و نیاز مبرم به داروهام داشتم.
چشم هام رو بستم و روی زمین دراز کشبدم و سعی کردم بخوابم تا شاید افاقه کنه، اما مگه میشد با این درد خوابید؟
کلافه از جام بلند شدم.
هر دو دستم رو روی سرم گذاشتم و چند بار دور انباری قدم زدم.
درد داشت رمقم رو می کشید و انگار توی تمام تنم پخش شده بود.
بیحال کنار دیوار نشستم و نمی دونستم چکار کنم.
دوباره بلند شدم و خودم رو به در رسوندم و با بی حون و بیحال، چند ضربه به در زدم تا شاید کسی به دادم برسه.
اما هیچ کس نبود.
پر از بغض بودم از این همه غربت و تنهایی.
ولی جون گریه کردن هم نداشتم.
باید کاری می کردم.
من تحمل این درد رو نداشتم.
اینبار محکم تر به در کوبیدم و با ناله صدا زدم
-نرگس... حاج آقا؟
اما انگار کسی صدام رو نمی شنید.
چند ضربه ی دیگه زدم و نا امید از در فاصله گرفتم.
باز از شدت درد، حالت تهوع گرفته بودم و بیحال گوشه ای نشستم.
چند دقیقه گذشت که صدای مردونه ی اشنایی از پشت در توجهم رو جلب کرد
-شما برید همون پرچمها رو بزنید من بقیه اش رو میارم
و صدای نا آشنایی که گفت
-اخه اون قسمت باید کتیبه بزنیم، همه کتیبه ها تو انباریه
-خیلی خب، گفتم که شما برید من کتیبه ها رو میارم تو مسجد. هر کدوم رو خواستید استفاده کنید.
و بعد از سکوت چند لحظه ای، با شنیدن صدای باز شدن در، سعی کردم کمی خودم رو جمع و جور کنم.
ساعتها بود که چیزی نخورده بودم و بعد از اون همه استرس و دلهره و با این سر درد، خیلی بیحال شده بودم.
در باز شد و امیر حسین یا اللهی گفت.
در رو کامل باز کرد و سر به زیر وارد شد.
نگاه گذرا اما طلبکاری به من کرد و راهش رو سمت قفسه های روبروی من گرفت و پرچمهای هر قفسه رو جابجا می کرد.
با فکری که به ذهنم خطور کرد، نگاهم سمت در کشیده شد.
امیر حسین با فاصله ی نسبتا زیادی پشت به در ایستاده بود و در باز بود.
شاید بتونم از این فرصت استفاده کنم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستوهشت
دست به لبه ی یکی از قفسه ها گرفتم و با همه ی درد و بیحالیم از جام بلند شدم.
اما تا خواستم قدم از قدم بردارم، انگار دنیا دور سرم چرخید و سرگیجه ی عجیبی گرفتم.
نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و تلو تلویی خوردم و با دیگ و دیگچه هایی که روی هم چیده شده بود بر خورد کردم و یک ان صدای مهیب ریزش اون ظرفهای بزرگ کل فضا رو پر کرد.
من هم تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم.
به سختی سعی در بلند شدن داشتم و چشم باز کردم که امیر حسین رو ترسیده و متعجب بالای سرم دیدم.
نگاه مبهوتش بین من و ظرفهای پخش زمین شده بجابجا شد و دستپاچه گفت
-چی شد؟ خوبید؟
جون حرف زدن نداشتم. همونجا نشستم و پلکهام رو بستم و دست روی سرم گذاشتم.
احساس می کردم چیزی به کاسه ی سرم فشار میاره و سعی در سوراخ کردن یه تقطه از سرم رو داره
امیر حسین که مونده بود چکار باید بکنه، کمی این پا اون پا کرد و سمت در رفت.
هنوز از انباری خاج نشده بود که چند نفر سراسیمه داخل دویدند.
و قطعا صدای افتادن دیگهای مسی اونها رو به اینجا کشونده بود.
اما انگار غریبه نبودند و این رو ازصداهای آشنایی که از امیر حسین جویای ماجرا شده بودند فهمیدم.
اولین سوال رو محسن پرسید اما جوابی نگرفت
-چی شد امیر؟
حاج عباس نگران به من نزدیک می شد و پرسید
-امیر چه خبر شده؟ صدای چی بود بابا؟
و امیرحسین که هنوز دستپاچه بود پاسخش رو داد
-نمی دونم بابا، این خانم انگار حالش خوب نیس.
حاجی روبروم نشست و متوجه نگرانی نگاهش شدم.
کمی صداش رو بالا برد
-ببین نرگس کجاست، بگو بیاد ببینم
-جونم بابا من اینجام
و به سمت من و پدرش دوید.
حاج عباس نگاهش کرد و گفت
-کمکش کن بیارش بیرون، حالش خوب نیست رنگ به صورت نداره
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوبیستونه
-بهتر نشدی؟
با صدای نگران نرگس، ساعد دستم رو از روی چشمهام برداشتم و پلکهای سنگینم رو باز کردم.
نا امید و دردمند نگاهش کردم و سری به علامت نه، تکون دادم.
-یعنی مسکنی که بهت دادم هم اثر نکرد؟
با صدای گرفته ای لب زدم
-خیلی وقته دیگه این قرصها تاثیری روی درد من نداره، شاید اگه داروهام همراهم بود بهتر می شدم
-داروی خاصی می خوری؟
-اره، یه سری مسکن و تقویتیه
انگار روزنه ی امیدی پیدا کرده بود.
از جا بلند شد و از روی میز گوشه ی اتاقش خودکار و کاغذی آورد
-اسم داروهات رو بنویس بدم به بابا
دوست نداشتم پیر مرد بیشتر از این بخاطر من تو درد سر بیوفته و از نوشتن امتناع کردم.
-نه نیاز نیست، بهتر میشم
کلافه سری تکون داد و گفت
-کو که بهتر شدی؟
بابا گفت بریم درمانگاه که قبول نکردی. حداقل داروهات رو که باید بخوری.
خجالت زده سر به زیر انداختم
-آخه، اینجوری...
صدای تقه هایی که به در خورد حرفم رو قطع کرد.
پدر نرگس پشت در بود.
-نرگس جان
-بله بابا
نرگس سمت در رفت و با پدرش مشغول صحبت شد
-حالش چطوره؟ بهتره؟
-نه، میگه این قرصها فایده نداره باید داروهای خودش رو بخوره.
-خب ببین داروهاش چیه بگم امیر بره بخره
نرگس نیم نگاهی به من کرد که سر جام نشسته بودم. در رو کامل باز کرد و گفت
-بهش میگم بنویسه میگه لازم نیست
حاج عباس یکی دو قدم وارد اتاق شد و نگرانی رو هنوز توی چشمهاش می شد دید
-کاری که نرگس میگه رو انجام بده و اسم داروهات رو بنویس بابا جان، تا کی می خوای دردش رو تحمل کنی، داری از حال میری.
و نرگس بی معطلی خودکار رو دستم داد و به ناچار نوشتم.
*********
چشم باز کردم و دوباره خودم رو توی اتاق نرگس دیدم.
بعد از تحمل درد و اون همه تنش و خستگی بالاخره با دوتا قرصی که با هم خوردم خوابم برده بود و حالا درد سرم سبک شده بود.
کمی به اطرافم نگاه کردم اما کسی رو ندیدم.
پشت پنجره رفتم، هوا تاریک شده بود و صدای بلند گو از حسینیه ی کنار خونه ی حاجی به گوشم می رسید.
نوای روضه و مداحی، تلاطم عجیبی توی وجودم انداخت و باز راه رو برای بردن افکارم به گذشته و مرور خاطرات باز می کرد.
کلافه و عصبی پرده رو اتداختم و از پنجره فاصله گرفتم.
اما هنوز صدا های بیرون رو می شنیدم.
ولی من تمایلی به شنیدنش نداشتم.
دوباره کشمکش سختی درونم بپا شده بود.
دلِ گرفته ام با سوز صدای مداح هوای گریه داشت و اما من نمی خواستم خودم رو در معرض اون هوا قرار بدم.
و مدام با خودم تکرار می کردم
من هیچ اعتقادی به این مراسم ندارم
اینها فقط خرافاته و حرفهایی که بزرگترها توی گوش ما خوندند.
نه امام حسینی هست و نه لطف و نه کرامتی!
من نمی خوام اینجا بمونم!!!!
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
روزهای التهاب🌱
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 #باعشقتوبرمیخیزم قسمت#نهصدوبیستونه -به
هزار مرتبه گر سر بُرَند از بدنم
خدا نیاورد آن دم کـه از تـو دل بکَنم💔😢
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوسی
کلافه توی اتاق کمی قدم زدم.
کف دستهام رو روی گوشهام گذاشتم تا نشنوم صداهایی که تلاطم درونم رو بیشتر می کرد
اما فایده ای نداشت
دیگه تحمل موندن نداشتم.
شالم رو روی سرم انداختم و از دری که سمت ایوون باز می شد، آروم و پاورچین بیرون رفتم.
با احتیاط نگاهی توی حیاط نیمه روشن کردم و پله ها رو طی کردم و سمت در حیاط رفتم.
در رو باز کردم اما تا خواستم پام رو بیرون بذارم چند تا مرد رو دیدم که کمی اونطرف تر سینی به دست می چرخیدند و با چایی از رانندگان رهگذر پذیرایی می کردند.
کمی بین اون جمعیت چشم چرخوندم و با نگاه امیر حسین که چند متر جلو تر با چند نفر دیگه صحبت می کرد، روبرو شدم و تمام جراتم برای رفتن رو از دست دادم.
عقب گرد کردم و یکی دو قدم داخل حیاط برگشتم.
دیدم که امیر حسین چیزی به اطرافیانش گفت و سمت خونه اومد
کمی از در فاصله گرفتم و چند ثانیه بعد، با فشار دست امیر حسین کامل باز شد.
بین چهار چوب در ایستاد
یه پاش روی پله ی حیاط و یه پاش اون طرف در بود.
منتظر برخورد تند و عصبیش بودم و خیره به صورتش، آب دهانم رو قورت دادم.
نگاهی سمت خونه کرد و بر خلاف تصور من، اثری از عصبانیت توی چهره اش نبود.
فقط اخم کم رنگی کرد و با لحن جدی پرسید
-چیزی شده؟ جایی می خواستین برین؟
انتظار این رفتارش رو نداشتم و بدتر هول شدم
-نه...نه...همینجوری...تنها بودم...اومدم بیرون ببینم چه خبره
نگاه سوالیش رو دوباره سمت خونه چرخوند و گفت
-پس نرگس کجاست؟
-نرگس؟ ... نمی دونم... من بیدار شدم کسی نبود...
-امیر حسین جان داداش ظرفهای یکبار مصرف رو ببرم تو انباری؟
صدایی از بیرون توجهش رو جلب کرد. دستی بلند کرد و گفت
-صبر کن آقا صدرا، الان میام
دوباره نگاهش رو به من داد و گفت
-بمونید الان نرگس رو پیدا میکنم میفرستم خونه
این رو گفت و تا خواست پاش رو از پله بالا بذاره، قدمی جلو رفتم.
شاید الان که عصبانی نیست فرصت خوبی باشه.
-آقا!
دوباره برگشت و لحظه ای نگاهم کرد و با همون اخم کمرنگش نگاهش رو به پایین دوخت
-بله؟
کمی دستهام رو به هم مالیدم و ملتمس گفتم
-باور کنید... من...من کار خلافی نکردم...من دزد نیستم...الان...الان خونواده ام نگرانم شدند... خواهش می کنم بذارید من برم
قبل از اینکه جوابی بده، دست زیر شالم بردم و گردنبندی که حاج عباس پس داده بود رو دوباره درآوردم و رو به امیر حسین گرفتم.
و با التماس بیشتری گفتم
-من نمی دونم اون پولها چقدر بوده و چقدر ازش کم شده.
ولی این رو بهتون میدم شاید جبران بشه.
فقط بذارید من برم
خواهش می کنم آقا!
نگاه متعجب امیر حسین چند لحظه روی گردنبندم قفل شد و کلافه چشم بست و نگاهش رو گرفت.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوسیویک
گوشیش رو از جیب کتار شلوارش بیرون کشید و بی حرف، چند بار انگشتش رو روی صفحه اش کشید و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
انگار از کار من اصلا خوشش نیومده بود که دوباره ابروهاش به هم گره خورده بود.
-الو بابا، می تونی یه سر بیای خونه؟
نمی دونم پدرش چی گفت که نیم نگاهی به من کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد
-آره، شما باید باشی
سری تکون داد و تماس رو قطع کرد.
رو به سمت کوچه کمی صداش رو بالا برد
-آقا صدرا، این ظرفها رو برسون آشپزخونه من کار دارم نمی تونم بیام
چند دقیقه نگذشت که صدای حاج عباس رو شنیدم
-امیر؟ چی شده؟
امیر حسین بی حرف اشاره ای سمت من کرد و از حلوی در کنار رفت و راه رو برای ورود پدرش باز کرد.
با نگاه حاجی، خجالت زده سر به زیر انداختم.
-چیزی شده دخترم؟
نتونستم جیزی بگم و امیر حسین پاسخ پدرش رو داد
-میگه می خوام برم
-بری؟ این وقت شب کجا بری؟
درمونده نگاهش کردم و با صدای ضعیفی لب زدم
-حاج آقا، من به پسرتون هم گفتم. اون کوله پشتی مال من نیست و اون پولها کار من نبوده.
دوباره دست دراز کردم و گردنبند رو نشون دادم
-من این رو می دم...
حاج عباس که فهمید چی می خوام بگم، حرفم رو قطع کرد و با لحن مطمئنی گفت
-تو الان مهمون این خونه ای، بخوای می تونی بری. ولی من که نمی تونم این وقت شب تنها راهیت کنم.
اگه هم بخوام باهات بیام باید هیات رو بسپرم به یکی که الان تو این شلوغی کسی رو پیدا نمی کنم.
پس امشب رو بمون، یکم حالت هم بهتر بشه صبحِ فردا خودم میبرمت ترمینال راهیت میکنم.
اینجوری خیال منم راحت تره.
در سکوت فقط نگاهش می کردم و دنبال راهی می گشتم که راضیش کنم همین امشب اجازه ی رفتنم رو بده.
لبخند مهربونی زد و گفت
-نگو که به موی سفیدم اعتماد نداری و فکر می کنی وعده ی بیخودی بهت دادم
از،خودم خجالت کشیدم و دوباره سر به زیر انداختم
و اروم لب زدم
-نه این چه حرفیه
همون لحظه با صدای نرگس سر بلتد کردم و نگاه هر دومون سمت ایوون رفت.
چادر رنگی به سر داشت و لب ایوون ایستاده بود
-بابا؟ مگه نرفتین هیات؟
-تو معلوم هست کجایی باباجان، مهمونت رو تنها گذاشتی؟
نرگس چادرش رو زیر بغلش جمع کرد و از پله ها پایین اومد و رو به من گفت
-ببخشید، من تو اون اتاق دلشتم نماز می خوندم
فکر کردم هنوز خوابی.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوسیودو
حاجی رو به پسرش کرد
-امیر حسین شما برو ببین بچه دارند چکار می کنند.
نرگس جان شما هم یه دست لباس تر و تمیز به این مهمونت بده و با هم بیاید حسینیه.
-نه، من نمیام.همینجا میمونم
سرعت عکس العملم نسبت به حرف حاج عباس، نگاه هر سه نفرشون رو سمت من کشید.
حاج عباس لبخند کمرنگی زد و متاسف نگاهم کرد
-باشه، برو استراحت کن من شام نیدم بچه ها براتون بیارند.
این رو گفت و با پسرش بیرون رفتند
من و نرگس به اتاق بر گشتیم و نرگس گوشیم رو به سمتم گرفت
-تو اون اتاق زدمش به شارژ
-دستت درد نکنه
-بشین برم دوتا چایی بیارم با هم بخوریم.
از اتاق بیرون رفت و در رو باز،گذاشت
همونجور که نشسته بودم نگاهم سمت سالن نسبتا بزرگ رفت.
نمی دونم مادرش کجاست؟
وقتی که اومدم ایتقدر حالم بد بود که توجهی به عدم حضور مادر خانواده نکردم.
اما الان کنجکاو شدم که چرا تو این چند ساعت خبری ازش نبود؟
اصلا شاید اون هم داخل حسینیه و تو مراسم روضه باشه.
با اومدن نرگس، کمی سر جام جابجا شدم و دستی به روسریم کشیدم.
سینی چایی رو جلوم گذاشت و با لبخند گفت
-بفرمایید، ببخشید دیر شد
با صدایی گرفته گفتم
-ممنون
کمی با استکان چاییم بازی کردم و گفتم
-تو...اگه دوست داری به مراسم برسی برو، من میمونم
جرعه ای از چاییش رو خورد و با حفظ همون لبخند گفت
-نه فرقی نمی کنه. همین جا هم صدای روضه میاد استفاده می کنم.
کمی به سکوت گذشت و گفتم
-مادرت...ناراحت نشه من اومدم اینجا
چند لحظه خیره نگاهم کرد و انگار لبخندش حس تلخی داشت
با تن صدای ارومی گفت
-مامان من خیلی مهمون دوست بود، مطئنم اگه بود خیلی هم خوشحال می شد
چیزی درون قلبم فرو ریخت و گنگ و مبهوت
نگاهش کردم.
متوجه نگاهم شد و گفت
-مادر من خیلی وقته فوت کرده، همین چند روز قبل مراسم سالگردش بود.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوسیوسه
از صدای منظم نفسهای نرگس متوجه شدم که خوابش عمیق شده.
و اما من،
دوباره خواب با چشمهام قهر کرده بود.
بی قرار بودم و دلشوره ی این رو داشتم که الان بابا حتما نگرانم شده و نمی دونستم اگه تماس بگیرم چی باید بهش بگم؟
اگه بخواب راستش رو بگم
ناچارم ماجرای فرارم از خونه ی زندایی و
تماسم با محمود و پولهای دزدی رو هم براش بگم و همه چیز بدتر میشه.
این پهلو به اون پهلو کردن هم فایده ای نداشت و خوابم نمی برد.
از جا بلند شدم و توی نور کم اتاق سمت در فلزی که داخل حیاط باز می شد، رفتم.
پشت شیشه ایستادم و نگاهم توی تاریکی حیاط دوری زد.
از صحبتهای نرگس با پدرش متوجه شده بودم که امیر حسین و محسن امشب رو تو حسینیه صبح می کنند.
گرچه نرگس می گفت برادرش تو این ایامِ پر کار، خیلی وقتها تو حسینیه موندگاره، اما من میفهمیدم ملاحظه ی حضور من رو کرده و به خونه نیومده.
به رفتار این خانواده فکر می کردم.
رفتار حاج عباس من رو یاد صبوری ها مهربونی های بابا می انداخت و چقدر حضورش حس آرامش رو به آدم تزریق می کرد.
نگاه غمگینم رو به چهره ی غرق در خواب نرگس دادم.
وقتی در مورد مادرش گفت، حتی نمی خواستم بدونم چرا و چجوری مادرش رو از دست داده و فقط سکوت کرده بودم.
نرگس هم دیگه چیزی درباره ی مادرش نگفت.
نگاه از نرگس گرفتم و فکرم سمت برادرش رفت.
اخم و توپ و تشر های اونهم برام غریبه نبود و رفتارش با رفتار سعید تفاوت زیادی نداشت.
حتما اگه سعید هم بود خیلی ازم عصبانی می شد.
تو همین افکار بودم که یاد تماسهای سعید افتادم.
و نگران به گوشیم نگاه کردم.
مطمئناً الان خوابه و وقت تماس گرفتن نیست
صفحه ی پیام رو باز کردم و با تعلل نوشتم
-سلام، چند بار زنگ زده بودی نتونستم جواب بدم ببخشید. من فردا صبح بلیط میگیرم برمیگردم خونه.
پیام رو دادم و صفحه ی گوشی خاموش کردم و دوباره نگاهم رو به بیرون دادم.
اگه ترس از تنهایی نبود، از فرصت استفاده می کردم و همین الان از اینجا می رفتم.
گرچه جز مهربونی حاجی و دخترش چیزی ندیده بودم، ولی الان فقط دلم خونه و خونواده ام رو می خواست تا شاید کمی آروم بگیرم.
متوجه گذر زمان نشدم تا اینکه صدای اذان از بلند گوی مسجد بلند شد.
نرگس تکونی به خودش دادو با چشمهای نیمه باز، نگاهی به ساعت کرد و دوباره چشمهاش رو بست.
آروم و پاورچین سر جام برگشتم و خوابیدم.
پتو رو روی سرم کشیدم و خودم رو به خواب زدم.
زمانی نگذشت که نرگس ازکنارم بلند شد.
صدای باز و بسته شدن در کمد رو شنیدم و احساس کردم چیزی بالای سرم گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
با بسته شدن در، سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و با احتیاط نگاهی به اطرافم کردم.
از جا بلند شدم و نگاهی به پشت سرم کردم.
چشمم به سجاده و چادری که نرگس بالای سرم گذاشته بود افتاد.
پوز خند تلخی زدم و دوباره خوابیدم و پتو رو روی سرم کشیدم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوسیوچهار
افتاب کامل بیرون اومده بود و نورش تا وسط اتاق پهن شده.
پتو و تشکم رو جمع کردم و گوشه ی اتاق گذاشتم
مانتو و شالم رو پوشیدم و منتظر نرگس شدم.
چند دقیقه ای گذشت که در باز شد و نرگس با احتیاط سرکی توی اتاق کشید.
با دیدن من لبخندی زد و گفت
-بیدار شدی؟ فکر کردم خوابی
لبخند کمرنگی تحویلش دادم و گفتم
-چند دقیقه ای هست بیدار شدم.
کمی من من کردم و درمونده نگاهش کردم
-نرگس، من میخام امروز برگردم خونه خودم. حتما تا الان خونوادم نگرانم شدند.
میشه با پدرت صحبت کنی اجازه بده من برم؟
انگار منتظر این در خواست من بود.
سری تکون داد و گفت
-یه دقیقه وایسا الان میام
و از اتاق بیرون رفت.
صدای صحبتش با پدرش رو می شنیدم اما متوجه حرفهاشون نمی شدم.
چند تقه ی کوتاه به در خورد و با صدای یا الله گفتن حاج عباس در باز شد.
گرچه حس حضور این مرد حس آرامش بود
اما من از خودم و زحماتی که براش داشتم خجالت زده بودم.
سر به زیر انداختم و با صدای آرومی سلامی دادم
-سلام دخترم، صبحت بخیر
-ممنون...صبح شما هم بخیر...
-نرگس گفت که قصد رفتن داری. اومدم بهت بگم عجله نکن. من دارم میرم ترمینال ببینم بلیط گیرم میاد یا نه.
میگیرم میام بعد خودم راهیت می کنم.
الان هم به نرگس گفتم باند و بتادین بیاره سوختگی پات رو بشوره و باندش رو عوض کنه.
نذاشتم حرفش کامل تموم بشه و سریع گفتم
-حاج آقا من خوبم... پام هم طوریش نیست.... منم میخام باهاتون بیام ترمینال...اونجا بلیط میگیرم میرم.
-اخه معلوم نیست بلیط برای چه ساعتی گیرمون بیاد، میریم اونجا علاف میشیم
-نه نه، هر ساعتی باشه اشکالی نداره من منتظر میمونم
لبخند مهربونی زد و گفت
-اینقدر اینجا معذبی که ترجیح میدی چند ساعت تو ترمینال بمونی و یک ساعت اینجا نباشی تا من برم و برگردم؟
شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم
-نه حاج آقا...منظور من این نبود...
-خیلی خب، پس برو صبحانه بخور تا من به محسن بگم ماشینش رو بیاره با هم بریم.
با شنیدن اسم محسن سریع سر بلند کردم و نگاهش کردم.
بدترین گزینه برای همراهی من تا ترمینال همین محسن بود اما نمی تونستم مخالفتی بکنم.
حاج عباس هم متوجه نگاهم نشد و در حالی که به نرگس سفارش من رو می کرد، از اتاق بیرون رفت
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوسیوپنج
زیر نگاه های سنگین محسن سوار ماشین شدم
و خدا رو شکر کردم که امیر حسین نبود.
حاج عباس جلو نشست و منتظر محسن شدیم که با تلفن همراهش حرف می زد.
حاجی سرش رو سمت شیشه ی رانتده جلو برد و صدا زد
-آقا محسن، اگه کاری داری بمون ما با آژانس میریم.
محسن که کلافگی و نارضایتی از چهره و نگاهش معلوم بود، مکالمه ی تلفنیش رو پایان داد و گفت
-نه حاجی الان میام.
نگاه سنگینی با گوشه ی چشم به من کرد و پشت فرمون نشست.
ماشین رو روشن کرد و قبل از اینکه راه بیوفته گفت
-حاجی، مطمئنید که باید بریم ترمینال؟ من میگم عجله نکنید.
منظورش رو خوب می فهمیدم.
فکر می کرد اینجوری من از دستشون فرار می کنم!
بالاخره از دید محسن من تو قضیه ی بهم ریختن خیمه مجرم بودم و متهم ردیف اول دزدی پولهای هیات.
سر به زیر انداختم و احساس خیلی بدی داشتم از این نوع دیدگاه بقیه نسبت به خودم.
اما حاج عباس در کمال آرامش پاسخش رو داد
-محسن خان، شما نگران نباش بابا. همون مسیری که گفتم رو برو.
محسن با کلافگی نفسش رو سنگین بیرون داد و چَشمی گفت.
چند دقیه در سکوت می گذشت و این سکوت عصبانیت فروخورده ی محسن رو فریاد می زد.
گاهی سرعتش زیاد می شد و گاهی انگار دست اندازها رو نمیدید.
گاهی نیم نگاه پر از اخمی از توی آینه به من می انداخت و کلافه دسته به سر و صورتش می کشید.
-آقا محسن، حالا درسته لباس قانون تنت نیست، ولی هنوز مرد قانونی.
شهری که مرد قانونش با بی قانونی رانندگی کنه، باید فاتحه اش رو خوند.
این توصیه ی کنایه وار رو وقتی از حاج عباس شنید که با بی توجهی بین دوتا ماشین لایی کشید و خودش رو به لاین سرعت رسوند
با تذکر حاج عباس سر عتش رو کم کرد و دستی لای موهاش کشید.
چند دقیقه بعد تو مسیر نسبتا خلوتی ماشین رو کنار جاده هدایت کرد و ماشین متوقف شد.
دستی به صورتش کشید و کمی این پا اون پا کرد.
هنوز کلافه بود و چیزی اذیتش می کرد
-ببخشید حاجی...میشه...میشه شما بشینید جای من؟
حاج عباس با ابروهای بالا پریده نگاهش کرد
-من رانندگی کنم؟
سر به زیر با اخم و لحنی گرفته گفت
-شرمنده، ولی اگه میشه بله.
حاج عباس کمی خیره نگاهش کرد و ناچار گفت
-باشه، پیاده شو
هر دو پیاده شدند و حاجی پشت فرمون نشست.
محسن کمی بیرون ایستاد
چند قدمی جلوی ماشین راه رفت، چرخید و
نگاهی به حاجی کرد.
دستی به کمر گرفت و دست دیگه اش رو پشت گردنش کشید.
چند قدم جلو اومد و در مقابل نگاه سوالی جاح عباس، در عقب رو باز کرد و با فاصله کنار من نشست.
و انگار تازه فرصت باز جویی پیدا کرده بود.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوسیوشش
کمی خودم رو جمع و جور کردم و به در تزدیک شدم.
محسن حتی با این لباسهای شخصی همتو هیبت پلیسی بود که حالا بی واسطه در برابر مجرم نشسته .
سرم رو پایین انداخته بودم .
پر ازتشویش بودم و انگشتهای دستم رو به بازی گرفتم.
حاج عباس به عقب برگشته بود و چند لحظه خیره به محسن نگاه کرد.
کاملا مشخص بود که از این حرکت محسن اصلا راضی نبود.
نفسش رو سنگین بیرون داد و همزمان زمزمه ی استغفارش تو فضای ماشین پیجید.
سری به تاسف تکون داد و ماشین رو به حرکت در آورد.
نگاه محسن در برابرحاجی خجالت زده بود، اما پر اخم و طلبکار برای من!
هنوز مسیر زیادی نرفته بودیم که محسن بازجوییش رو شروع کرد.
بی مقدمه، بی ملاحظه با لحنی طلبکار و پر تشر
-ببین خانم خودت هم می دونی الان اگه اینجایی،
اگه با خیال راحت داری میری که برگردی شهرتون، فقط بخاطر حاجیه.
با احتیاط نگاهم رو به بالا هدایت کردم و با نگاه حاج عباس روبرو شد که از آینه محسن رو رصد می کرد.
-از دیروز به دستور حاجی ملاحظه ات رو کردیم و کاری باهات نداشیم.
اما الان می خوام درست و دقیق به سوالام جواب بدی.
اگه قانع شدم که هیچ
وگرنه زحمتش برای من، یه تماس با همکارامه که خیلی زود خودشون رو برسونند.
بی اختیار سر بلند کردم و ترسیده نگاهش کردم.
هنوز امیدم به حاج عباس بود که نا امیدم نکرد
از توی آینه هنوز محسن رو نگاه می کرد و با لحنی توبیخ گر صدا زد
-آقا محسن!
انگار نگاه محسن یارای روبرو شدن با نگاه حاجی رو نداشت که پایین رفت
دستش رو به علامت سکوت بالا گرفت و با لحن آروم و متینی گفت
-حاجی، امر شما رو سر ما جا داره، منم کوچیک شمام ولی یکم به منم حق بدید.
ما هیچ شناختی از این خانم نداریم
الان هم شما امر کردید بریم ترمینال که این خانم رو راهی کنیم برگرده به شهر و خونه ی خودش منم اطاعت امر کردم.
ولی اصلا نمی دونم کجا بوده و کجا می خواد بره؟
چرا اونجوری به خیمه و حسینیه حمله کرد و آسیب زد؟
اون همه پول هیات دستش چکار می کرد؟
من کارم اینه حاجی جان، نمی تونم بی تفاوت بمونم.
شما هم اگه به من اعتماد دارید یه فرصت کوچیک به من بدید، همین!
حاجی که دیگه راهی جلوی پاش نمیدید، نفسش رو سنکین و پر صدا رها کرد
-لا اله الا الله، آخه من چی بگم به شما؟
و نگاهش رو به روبرو دوخت و راهش رو ادامه داد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمی خیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوسیوهفت
این رفتار حاج عباس، مجوزی شد برای بازجویی های محسن.
تا نگاهش سمت من کشیده شد، دوباره اخمهاش درهم رفت و لحنش تغییر کرد.
-خب خانم، از همون اولش شروع کن. اون شب کجا بودی و چرا اونجوری بساط هیات رو به هم ریختی؟
بعدم می خوام بدونم پولهای هیات دست تو چکار می کرد؟
نگاهم پر استرسم بین حاج عباس و محسن جابجا شد.
صدام به لرزش افتاده بود و گفتم
-من...من که چند بار...همه چیز رو گفتم...
محسن اجازه نداد حرفم کامل بشه و کلافه و پر تشر گفت
-شما تا الان هیچی نگفتی، هیچ توضیح موجهی ندادی. فقط یا گریه و مظلوم نمایی کردی
یا فقط چند بار تکرار کردی من دزد نیستم.
ناخوداگاه چشمهام پر آب شد و لب زدم
-خب...چی..چی باید بگم؟
محکم و بی مقدمه گفت
-پریشب کجا بودی و چرا مثل اراذل اوباش هیات رو ریختی به هم؟ چیزی مصرف کرده بودی؟
با حرفهای محسن تمام تنم یخ کرد و با چشمهای گرد شده نگاهش می کردم
-چی؟...نه...چی مصرف کردم؟
-ایت رو تو باید بگی، اون شب حال عادی و طبیعی نداشتی و همه شاهدند
اشکهام از چشمهام فرو ریخت و نالیدم
-من فقط حالم خوب نبود...من ترسیده بودم...
باز وسط حرفم پرید
-از چی؟ از کی؟ اصلا کجا بودی قبلش
کمی اب بینیم رو بالا کشیدم و با همون گریه و درموندگی ادامه دادم
-من خونه ی زن داییم بودم...پسرش با مهمونهاش اومدند اونجا... یه...یه حرفهایی زدند که خیلی ترسیدم و نتونستم اونجا بمونم...من تنها بودم...زن داییم حالش خوب نبود...خواب بود...وحشت کرده بودم...از اونجا فرار کردم...اون وقت شب...تنها تو خیابون...چند نفر مزاحمم شدند... اونقدر دویدم...تا رسیدم به حسینیه...
هق هقی زدم و با ناله گفتم
-آقا...بخدا من دختر بی بند و باری نیستم...بخدا اون شب حال خیلی بدی داشتم...اصلا...اصلا نمیفهمدیم دارم چکار می کنم.
لحظه ای چشم بست و سری تکون داد.
انگار کمی ارومتر شده بود اما هنوز اخم داشت و تحکمی حرف میزد
-خیلی خب، حالا گیرم راست میگی و حالت خوب نبوده. بعد از اون همه لطفی که حاجی بهت کرد چحوری روت شد پولهای هیات رو برداری و فرار کنی؟
چجوری انتظار داری حرفهات رو باور کنیم؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوسیوهشت
آروم با پشت دست اشکهام رو پاک کردم و بلافاصله جاش پر می شد
-به کی قسم بخورم که باور کنید دزدیدن پولها کار من نبوده؟
من می خواستم برگردم خونم
ولی پول نداشتم
کیف و کارت و همه مدارکم خونه ی زن داییم مونده.
جرات نداشتم برگردم اونجا
پسر داییم قصد جونم رو داره!
وقتی با نرگس تو حسینیه بودیم برادرم زنگ زد گفت محمود...
همون...همون پسر عمه ام تهرانه
منم بهش زنگ زدم گفتم یکم پول برام بیاره تا بتونم برگردم.
دیگه نفهمیدم چی شد؟
کی رفت تو حسینیه که من نفهمیدم.
وقتی با هم رفتیم بیرون گفت بمونم تا بره تو مغازه کار داره
کوله پشتیش هم موند پیش من
بعدش دیگه شما اومدید و محمود هم فرار کرد
بخدا فقط همین بود
من از پولها چیزی نمی دونم.
-پسر عمه ات همون بود که با تاکسی فرار کرد؟
سری تکون دادم و گفتم
-بله
-آقا محسن اگه بازجوییتون تموم شد دیگه باید پیاده بشیم رسیدیم.
اونقدر تمام هوش و حواسم به مرد عصبانی روبروم بود که اصلا متوجه مسیر نشده بودم.
با صدای بوق اتوبوسی نگاهی به اطراف کردم.
داخل محوطه ی ترمینال بودیم و صفی از اتوبوسها رو مبدیدم که عده ای پیاده و عده ای سوار می شدند.
حاج عباس پیاده شد و نگاهش رو به من داد
-بیا پایین بابا جان
با ترس و احتیاط دست سمت دستگیره بردم که با صدای محسن دستم بین راه بی حرکت موتد
-صبر کن
تا نگاهش کردم، صدای
شاتر گوشیش رو شنیدم و از من عکس انداخت.
سریع خودکار و کاغذی از جیب پیراهنش بیرون آورد و جلوم گذاشت
-اسم و مشخصات دقیق همراه با آدرس کامل خونتون رو بنویس
عکس و اسم و آدرس برای چی می خواست؟
نکنه بخواد پیگیر خونواده ام بشه؟
گنگ و مبهوت نگاهش می کردم که دستور داد
-بنویس
آروم سر چرخوندم و نگاهم به نگاه متاسف و دلسوز حاج عباس گره خورد.
از کار محسن راضی نبود اما اعتراضی هم نمی تونست بکنه.
ناچار سری تکون داد و اشاره کرد که بنویسم.
کاری که خواسته بود انجام دادم و کاغذ رو به محسن دادم.
نگاه دقیقی روی نوشته هاش کرد و گفت
-خب گوش کن خانم.
من الان اطلاعات زیادی از تو دارم که خیلی راحت هر کجا بری می تونم پیدات کنم.
عکست هم توی گوشیم هست.
همین جا به مقصد شهری که اینجا نوشتی برات بلیط میگیرم، سوار اتوبوس میشی و مستقیم میری به همین آدرس خونه ات.
این رو بدون که سر ما نمی تونی کلاه بذاری.
من از همین جا با همکارام تو پلیس راه ورودی شهرتون هماهنگ می کنم.
عکس و مشخصاتت رو هم میدم.
اگه بخوای وسط راه پیاده شی یا مسیرت رو عوض کنی و نا رو دور بزنی خیلی راحت می تونم پیدات کنم.
متوحه شدی چی گفتم؟
آروم سری تکون دادم و فقط با چشمهای اشکبار نگاهش کردم.
اون هم دیگه چیزی نگفت و پیاده شد.
تا من تکون بخورم ماشین رو دور زد.
در سمت من رو باز کرد و دوباره تحکم کرد
-پیاده شو!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوسیونه
آروم پیاده شدم و بی اختیار دو سه قدم به حاج عباس نزدیک شدم.
مثل وقتهایی که کار اشتباهی می کردم و می خواستم پشت بابا رحمان پناه بگیرم!
هم محسن، هم حاج عباس متوجه حرکتم شدند.
حاجی سری تکون داد و نگاه تاسف باری به محسن انداخت.
محسن دستی کلای موهاش کشید و نگاه از حاجی گرفت و به سمت سالن ترمینال راه افتاد.
حاج عباس یکی دو قدم جلو تر از من قرار گرفت و گفت
-بیا بریم بابا جان، بریم ببینم برای چه ساعتی بلیط گیرمون میاد؟
بی حرف پشت سرش راه افتادم و از پله ها بالا رفتم.
قبل از ما، محسن خودش رو به باجه ی فروش بلیط رسونده بود و با مسول اونجا مشغول صحبت بود.
دست برد و از جیب پشت شلوارش کیف پولش رو بیرون آورد اما حاج عباس خودش رو رسوند و مانعش شد.
دسته ای پول از جیبش بیرون آورد و مشغول شمردن شد
-آقا محسن صبر کن، خودم حساب می کنم.
محسن سمت حاجی چرخید
-فرقی نمی کنه حاجی، من و شما نداره
خحالت زده بودم از،اینکه دوتا مرد غریبه سر دادن کرایه ماشین من با هم چونه می زدند.
و این دومین باری بود که از سر بیجارگی محتاج کمک غریبه ها شده بودم.
حاج عباس که هنوز از رفتار محسن ناراحت بود، بدون اینکه نگاهش کنه با لحن دلخوری گفت
-خودم حساب کنم بهتره
محسن که متوجه دلخوریش شده بود، چیزی نگفت و کمی عقب تر ایستاد تا بقیه ی مراحل دریافت بلیط رو خود حاجی انجام بده.
طولی نگشید که حاج عباس با لبخند کمرنگی به سمتم اومد.
-به موقع رسیدیم، حرکت اتوبوس نیم ساعت دیگه اس. بیا بریم پایین اتوبوس رو پیدا کنیم.
راه و افتادو محسن پشت سرش و من هم با چند قدم فاصله دنبالشون رفتم.
بین اون همع دلشوره و دلواپسی، خوشحال بودم که تا نیم ساعت دیگه به سمت خونه حرکت میکنم و دیگه اینجا آواره و ویلون و سیلون نیستم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖