عزیزان #براینذرفرهنگی۱۴۵۰جمعشده
۳۵۵۰هنوزبرایخریدهدایاکمداریم
#امروزبهنیتولادتآقاامامجواد (ع)و#حضرتعلیاصغر (ع)واریز بزنید بتونیم دل این دانش آموزهای #کلاسچهارموپنجمیکه امسالاعتکافمیرنشادکنیم
اجرتون با آقا امیرالمومنین
#لطفکنیدرسیدبرایادمینبفرستید
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوسیوسه
صدای سمیه رو از پشت سرم شنیدم.
-ثمین چی شده؟
دستم رو گرفت و من رو سمت خودش چرخوند.
ماهان و زندایی هنوز داخل طلا فروشی بودند.
سری بالا انداختم و کلافه گفتم
-هیچی، دیگه حلقه هم خریدیم بریم خونه
-وا، یهو چت شد؟
زندایی گفته بعد از اینجا بریم لباس بخریم
-من لباس دارم، دیگه خسته شدم بهتره بریم.
-زشته ثمین، چرا اینجوری می کنی؟
در مغازه باز شد و ماهان دررحالی که ویلچر مادرش رو گرفته بود از مغازه خارج شدند.
نگاه اخم آلودی به من کرد و راه افتاد، اما زندایی چیزی نگفت.
دیگه هیچ کدوم دل و دماغ خرید کردن نداشتیم و فقط توی بازار قدم می زدیم.
زندایی که می خواست جو رو عوض کنه نگاهی به ماهان کرد و گفت
-خیلی خسته شدیم، ببین این طرفا کافی شاپ پیدا می کنی بریم یه چیزی بخوریم.
-اون طرف یه کافی شاپ هست، بریم اونجا.
سمیه مسیر رو نشون داد و ماهان همراهادرش راه افتاد.
در طول مسیر هیچ کس حرفی نمی زد تا وارد کافی شاپ شدیم.
همه سر یکی از میز ها رفتیم و من بی میل و بی حوصله نشستم.
نگاه ماهان رو روی خودم احساس می کردم اما اونقدر ازش ناراحت بودم که دلم نمی خواست سر بلند کنم و نگاهش کنم.
و اون هم انگار از این کار من کلافه شد که نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت
-چی می خورید سفارش بدم؟
زندایی که نمی خواست ناراحتیش رو بروز بده و سعی داشت هنوز خودش رو خوشحال نشون بده گفت
-من که هوس بستنی کردم، سمیه جون تو چی می خوری؟
سمیه هم که حال زندایی رو دید، گفت
-همون بستنی خوبه.
-ثمین جان چی می خوری؟
لبخند زورکی زدم و رو به زندایی گفتم
-فرقی نمی کنه، من زیاد میل ندارم
زندایی خندید و گفت
-میل ندارم که نشد حرف، ماهان جان چهارتا بستنی بگیر
این رو گفت و ماهان رو برای سفارش بستنی فرستاد.
به محض رفتن ماهان جلو اومد و دستم رو گرفت و باعث شد نگاه در نگاهش بندازم.
لبخندی پر از دلواپسی زدو گفت
-میشه بگی چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
خواستم چیزی نگم اما دلم نیومد تو این نگرانی بذارمش.
سر به زیر انداختم و با دلخوری ماجرا رو براش تعریف کردم.
نفس عمیقی کشید و سری به تاسف تکون داد
-حق داری ناراحت بشی عزیزم، ولی این فقط یه سوتفاهمه.
ماهان بیخودی پیش خودش همچین فکری کرده، من باهاش حرف می زنم.
-نیازی نیست من می خواستم...
با اومدن ماهان حرفم رو نیمه کاره رها کردم. اما باز هم نگاهش نکردم.
سینی توی دستش رو روی میز گذاشت و زندایی گفت
-چرا فقط دوتا گرفتی؟
ماهان که هنوز کلافه بود، مکثی کرد و گفت
-برای شما گرفتم.
ثمین که هنوز نگفته چی می خوره
زندایی نگاه ازش گرفت و لبخندی زد که من متوجه منظورش نشدم.
رو به سمیه گفت
-سمیه جون اینجا که نمیشه بخوریم این دوتا می خواند ما رو نگاه کنند زهرمون میشه، سینی رو بردار بریم سر اون میز بستنی مون رو بخوریم.
سمیه چشمی گفت و سینی رو برداشت و با فاصله از ما سر میز دیگه ای نشستند.
ماهان جلو اومد و صندلی روبروی من رو کنار کشید و خواست بشینه.
الان متوجه شدم چرا زندایی اونجوری لبخند زد.
پس منظور پسرش رو خوب فهمیده بود.
اما من نمی خواستم بشینم، از جا بلند شدم و کیفم روبرداشتم که صدای ماهان لحظه ای مانعم شد
-کجا میری؟ بشین!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوسیوچهار
بدون اینکه نگاهش کنم چند لحظه مکثی کردم اما اهمیتی به حرفش ندادم و چادرم روجمع کردم که سریع اومد و روبروم ایستاد
-ثمین، بشین می خوام باهات حرف بزنم.
هنوز نگاهش نمی کردم و کلافه سر جام نشستم.
صندلی رو کنار کشید و روبروم نشست.
نفس عمیقی کشید و گفت
-من نمی خواستم ناراحتت کنم.
راستش دیشب تا صبح همش فکر می کردم و خوابم نبرد.
به این فکر میکردم که اون روز اولی که در مورد تو با مامان حرف زدم، هنوز خیلی چیزا داشتم و کلی برای خودم برنامه گداشتم که اگه جواب تو مثبت باشه، چه کارهایی باید بکنم.
می گفتم یه جشن خوب میگیرم تو بهترین تالار شهر، کلی مهمون دعوت میکنم.
بهترین خرید و بهترین پذیرایی رو انجام میدم.
بعدم یه خونه زندگی خوب برات درست می کنم
اما الان چی؟
منصور هر چی داشتم و نداشتم ازم گرفت.
ثمین، میدونم این چیزا برای توومهم نیست، اما یکم من رو درک کن.
من آدمی بودم که هر چی رو اراده می کردم می خریدم، حالا برام سخته بعد از اون همه سال برای کوچکترین خریدهام دودوتا چهارتا کنم که یوقت پول کم نیارم.
نمی دونم چی شد توی طلا فروشی یکدفعه یاد همه ی اینا افتادم.
دلم می خواست اونجا بهترینا رو برات بخرم و چون نمی تونستم اونجوری ریختم بهم.
بعدم اون حلقه رو توی دستت دیدم پیش خودم فکر و خیال الکی کردم.
ثمین، من دارم تموم سعیم رو می کنم با شرایط الانم کنار بیام ولی خب بهم حق بده یه وقتایی یاد گذشته بیوفتم.
گذشته ای که برای یه من یه عمر بود.
من یکم زمان نیاز دارم تا بتونم کاملا خودم رو با زندگی الانم وفق بدم، لطفا این فرصت رو بهم بده و اینجوری از دستم ناراحت نشو.
اونقدر مظلومانه حرف می زد که دلم براش سوخت، نگاه دلخوری بهش کردم و ماهان بلافاصله لبخندی زد
-الان نگام کردی یعنی بخشیدی؟
چیزی نگفتم و دوباره نگاه ازش گرفتم.
دست توی جیب لباسش کرد و جعبه ی چوبی زیبایی رو بیرون اورد و روی میز گذاشت و بازش کرد
- همین بود دیگه؟ اینو دوست داشتی؟
با دیدن حلقه ی ظریفی که انتخاب خودم بود رنگ نگاهم عوض شد و متعجب نگاهش کردم.
لبختدش عمیق تر شد و گفت
-مبارکت باشه، به نظر منم خیلی قشنگه.
بیشتر از اینکه از دیدن حلقه خوشحال باشم، از،این دلجویی ماهان خوشحال شدم.
لبخندی زدم و تشکری کردم.
-حالا بگو ببینم چی میخوری؟
گرچه بعد از اون کله پاچه ی کذایی هیچ میلی نداشتم اما نمی خواستم ناراحتش کنم
-آبمیوه خوبه
-الان میگم بیاره
خواست بلتد بشه که پشیمون شد و دوباره نشست و دوباره طلبکار نگاهم کرد
-راستی اون حرف چی بود اون موقع زدی؟
-مگه چی گفتم
-همین که گفتی حرف حرف خودته و نظر من مهم نیست؟ من کی همچین رفتاری داشتم.
منم حق به جانب تر از خودش گفتم
-عجبا، به این زودی یادتون رفت؟
حالا از حلقه که بگذریم، اون صبحونه ای که به زور دادید به من چی بود پس؟
من گفتم دوست ندارم، شما چکار کردید؟
به زور مجبورم کردید بخورم.
سرخوشانه خنده ای کرد و گفت
-اعتراف می کنم اون موقع داشتم اذیتت می کردم.
خب تقصیر خودته، وقتی هیچی نمی گی و اونجوری حرص می خوری آدم بیشتر دلش می خواد اذیتت کنه دیگه، قیافت دیدنی میشه.
گفت و از جا بلند شد و سمت پیشخوان رفت.
ای بیچاره ثمین
تازه الان باید بشینی فکر کنی کدوم رفتارهاش جدیه و کدوم شوخی!
این از سعید هم بدتره که!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوسیوپنج
ماهان با دوتا لیوان آب میوه برگشت و بعد از خوردن از اونجا خارج شدیم.
به دستور زندایی برای خرید لباس راهی شدیم، چندتا لباس مجلسی دیدیم و بین اونها من فقط یکی دوتا رو پسند کردم.
اما زندایی که هنوز حساسیت زیادی بخرج میداد همون یکی دوتا رو هم پسند نکرد و اصرار داشت جاهای دیگه رو هم ببینیم.
با این همه ذوق و وسواسی که داشت، نه من نه سمیه راضی نمی شدیم باهاش مخالفتی بکنیم و سعی می کردیم باهاش همراهی کنیم.
الحق و الانصاف، زندایی با این همه حساسیت، خیلی هم خوش سلیقه بود و اگه چیزی رو پسند می کرد، جای حرفی نمی موند.
بعد از کلی گشتن و راه رفتن وارد یه مزون شیک و بزرگ شدیم.
مسول مزون که خانمی جوان بود، با لبخند و روی گشاده به استقبال اومد
-سلام، خوش آمدید بفرمایید
تشکری کردیم و وارد سالن بزرگ مزون شدیم.
نگاه مون بین مانکنهایی که در چند ردیف وسط سالن چیده شده بود دوری زد.
قبل از ما، زندایی که لبش پر از لبخند رضایت بخش بود، پیش دستی کرد و گفت
-یه لباس خیلی خوب برای عروسم می خوام
با اشاره ی زندایی، نگاه زن جوان سمت من اومد
-بله، تبریک می گم بهتون.
برای چه مجلسی می خواید؟ نامزدی، عقد، عروسی؟
باز زندایی جواب داد
-برای مراسم عقد، یه لباس می خوایم که مناسب محضر باشه
زن جوان سری تکون داد و با دست به انتهای سالن اشاره کرد
-بنظرم یه نگاه به اون مدلهامون بندازید، فکر می کنم خوشتون بیاد.
-بریم ماهان!
زندایی دستور حرکت داد و ماهان پشت سرش هدایتش میکرد.
نگاهی کلی به مانکنها انداخت و با لبخند رو به من گفت
-اینا خیلی قشنگند، ببین چیزی پسند می کنی؟
زیبایی لباسها چشم من رو هم گرفته بود و بی معطلی بین مانکنها راه افتادم.
سمیه هم کنارم یکی یکی لباسها رو با دقت نگاه می کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوسیوشش
-این مدلش قشنگه ولی خیلی بازه، به درد محضر نمی خوره
حرفش رو تایید کردم و گفتم
-آره، بریم اون یکی رو ببینیم.
لباس سفید بلند و پوشیده ای ترکیب کیپور سنگ کاری شده و حریر بود، توجه هردومون رو جلب کرد و سمیه با رضایت گفت
-این خیلی قشنگه، بذار زندایی رو صدا بزنم
زندایی هم کمی اونطرف تر همراه ماهان مشغول دیدن لباسها بود که سمیه صداش زد.
با دیدن لباسی که انتخاب کرده بودیم، چشمهاش برقی زد و گفت
-این عالیه، خیلی قشنگه باید بپوشیش تو تنت ببینم
بلافاصله سر چرخوند و کمی صداش رو بالا برد
-خانم میشه این لباس رو بیارید؟
عروسم می خواد پرو کنه
-بله، چشم. الان میام خدمتتون.
زن جوان به کمک همکارش لباس رو از تن مانکن در آورد و رو به من کرد
-بیا عزیزم، اتاق این طرفه
پشت سرش رفتیم و من وارد اتاق شدم.
لباسم رو عوض کردم و برای بستن زیپش، سمیه رو صدا زدم.
وارد اتاق شد، نگاهی از سرتاپام کرد و گفت
-وای ثمین خیلی قشنگه، نظر خودت چیه
جلوی آینه دوری زدم و برای چندمین بار لباس رو توی تنم دیدم
-بنظر منم خوبه، اندازه ش هم مناسبه
-بذار زندایی رو صدا بزنم، ببینم نظرش چیه
سمیه این رو گفت و خواست در رو باز کنه سریع از جلوی در کنار رفتم
-ماهان اینجا نباشه
-نه رفت اون طرف خیالت راحت
در رو باز کرد و زندایی رو صدا زد، از جلوی من کنار رفت و با لبخند نگاهش بین هردومون جابجا شد
-نظرتون چیه؟
زندایی نگاهش روی لباس تنم خیره موند و هر لحظه لبخندش عمیق تر می شد.
ذوقش بیشتر از قبل شد و گفت
-الهی فدات بشم عزیزم، چقدر ماه شدی.
خجالت زده سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.
خانم فروشنده جلو اومد و اون هم لباس رو توی تنم دید.
متعحب از اون همه ذوق زندایی ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت
-حاج خانم معلومه خیلی عروستون رو دوستش داریدا؟
زندایی نگاه پر غروری کرد و گفت
-معلومه که دوستش دارم، از بس که ماهه عروسم.
زن جوان خنده ی آرومی کرد و کنایه وار گفت
-خدا کنه همیشه همینجوری باشید، والا همه عروسا از مادرشوهراشون داد دارند
زن دایی که از حرف این خانم خوشش نیومده بود، بلافاصله جوابش رو داد
-آخه همه عروسا مثل عروس من نیستند، وگرنه اونا هم مادرشوهراشون دوستشون داشتند.
و پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو به من داد
-ثمین جان اگه لباس مشکلی نداره دربیار تا برات بذارند توی کاور
-نه همه چیزش خوبه، الان عوضش میکنم.
زندایی فشاری به چرخهای صندلیش داد و از جلوی در کنار رفت و سمیه که داشت به زور خنده اش رو کنترل می کرد، در رو بست تا کمکم کنه
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
بر شیر خدا و نطق قرآن صلوات
بر مرحم جملهی یتیمان صلوات
خیر البشر است و شاه میدان نبرد
بر جان علی(ع) به جسم و با جان صلوات
« اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم »
#ختمصلوات
#ختمیاعلی
هدیه به
#آقاامیرالمومنین
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج
#برداشتهشدنموانعظهور
#سلامتیحضرتآقا
#پیروزیجبههمقاومت
#نابودیاسرائیل
#نابودیآمریکا
#نابودیصهیونیست
#حاجترواییهمگی
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از حضرت مادر
دوستان یه خانواده بر اثرنشت گاز خونه و زندگیشون آتیش گرفته پدرشون آسیب دیده و لباس و رختخواب و فرششون سوخته وکل خونه سیاه شده هر عزیزی در حدتوانش که میتونه کمک کنه یا صدقه بده بتونیم وسایلی که سوخته براشون تهیه کنیم بتونن برگردن خونه شون
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c #لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایخریدوسایلیکهسوخته 🙏 @Karbala15 #مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوسیوهفت
-تو چرا میخندی؟
با صدای آرومی خندید و گفت
-وای زندایی با چه لحن تند و تیزی جواب این خانمه رو داد.
انصافا اگه از هیچی شانس نیوردی از مادرشوهر خیلی شانس آوردی.
قیافه ای گرفتم و با لحن دلخوری گفتم
-وا، یعنی چی از هیچی شانس نیوردی؟
غیر از مادرشوهر از خیلی چیزای دیگه هم شانس اوردم.
سمیه که متوجه منظورم شده بود، قیافه اش رو مشمعز کرد و گفت
-عه؟ مثلا از چی؟
پشت چشمی نازک کردم و رو به سمت آینه کردم
-از همونی که تو شانس نیوردی و من آوردم!
با همون قیافه تو آینه نگاهم کرد
-حتما اونم ماهان خانه!
بیشتر قیافه گرفتم و با ناز گفتم
-بله پس چی؟ دلت می سوزه خودت از شوهر شانس نیوردی؟
-ثمین میزنم همینجا یه بلایی سرت میارما.
تو ماهان رو با صادق مقایسه میکنی؟
با پر رویی گفتم
-نه اصلا، معلومه که آقا صادق شما اصلا قابل مقایسه با ماهان من نیست!
لبهاش رو روی هم فشار داد و با حرص مشتی حواله ام کرد
-خیلی پر رویی، یه بار دیگه حرفتو تکرار کن تا همینجا خفه ت کنم.
-جرات داری دست به من بزن تا زندایی رو صدا کنم
هر دو زدیم زیر خنده و با صدای تقه هایی که به در خورد، سریع خودمون رو جمع و جور کردیم
-خانم می خواید کمکتون کنم؟
سمیه به سختی خنده اش رو جمع کرد و گفت
-نه لازم نیست، الان میایم.
لباس رو عوض کردم و بیرون رفتیم.
خانم فروشنده لباس رو گرفت و سمت میزش رفت
- فروشگاه کناری مال برادرمه، اگه دوست داشتید میتونید کیف و کفش مجلسی هم از اونجا بخرید، فکر کنم ست لباستون چیزی داشته باشند.
فروشنده این رو گفت و زندایی از خدا خواسته رو به ماهان کرد
-ماهان جان، من و سمیه می مونیم تا لباس آماده بشه. شما با هم برید کیف و کفش بخرید.
ماهان هم که راضی بود، نگاهش رو به من داد و ویلچر رو رها کرد
-بیا بریم
-برو با بزرگترین شانس زندگیت خرید کن و زود برگرد.
چشم غره ی نا محسوسی به سمیه رفتم که با خنده و کنایه وار این حرف رو کنار گوشم گفت.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
سلام و عرض ادب
لطفا تا پایان ایام اعتکاف برای وی آی پی واریز نداشته باشید!
عزیزانی هم که تا الان واریز کردند صبور باشند بعد از ایام اعتکاف فیش رو بفرستند و لینک را دریافت کنند.
می دونید که یکی از مبطلات اعتکاف خرید و فروش هست و به همین دلیل فعلا از فروش اشتراکی وی آی پی معذورم🙂