✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_ونه
با تمام شدن جمله امین..
خنده خانم ها😁😄😃😀😁 و قهقهه اقایون به هوا رفت..😂😂😂😂 صدای خنده عباس از همه بلندتر بود..🤣
ابراهیم_ اره.. اره... بخند.. بخند.. نوبت گریه ت هم میرسه.. 😂
و باز همه بخنده افتادند... 😂🤣😂🤣🤣😂🤣🤣😂
🎊هم روز عید بود..
🎊و هم روز عقد فاطمه و عباس.. بعد از شام.. همه کمک میکردند.. که سفره را جمع کنند..
اقاسید..
عروس و داماد را به حیاط فرستاد.. تا باهم حرف بزنند.. به دور از های و هوی جمعیت..
گوشه ای از حیاط دو صندلی بود..
عباس صندلی اش را.. کنار صندلی بانویش گذاشت.. نشست.. تکیه داد و نفس عمیقی کشید..
_آخـیــــــــــــــش...! الحمدلله تموم شد.. دیگه شدی مال خودم.!😎
فاطمه باشرم گونه سیب کرد.. و آرام ذکر گفت
عباس _بلندتر بگو منم بشنوم😊
_خدارو شکر میکنم.. بخاطر داشتن تو.. خیلی قشنگ نماز خوندی.. خیلی عوض شدی عباس..! میترسم.. میترسم.. نمونی برام.!😥
عباس غمگین به دلبرش زل زد..
_فاطمه.! تو فکر کردی من کیم..؟ اصلا اونقدر ادمم که خدا بخاد منو ببره..؟! اگه هر حسن و خوبی میبینی.. از #کرم_ولطف_ارباب بوده.. بیبـــیـــن... وگرنه من همون عباس روسیام..!
فاطمه سر کج کرد.. و عاشقانه زمزمه کرد..
_وقتی بابا میگفت تو #نظرکرده_ارباب هستی.. باورم نشد.. تا امروز تو محضر به چشمم دیدم.. دیدم #بوی داداشمو استشمام کردی.. #فقط_تو متوجه #حضور شدی..! این چیز کمی نیست.. !
عباس و فاطمه..
چشم در چشم هم بودند.. و با هم حرف میزند..که عاطفه میان کلامشان..به حیاط پرید.. و تند تند.. عکس میگرفت..📸
_خب.. خب.. اینم شکار لحظه ها..😍😜
فاطمه از خجلت..
سرخ شده بود..🙈و عباس که غافلگیر شد.. به شوخی بلند شد..که عاطفه.. در رفت و سریع وارد خانه شد..😂
عباس نزد بانویش برگشت.. و روی صندلی نشست..
_دِکی..!!! نمیذارن دو کلوم با عیال حرف بزنیم.. میبینی..!؟ نگا کن... عه.. عه...!! یه الف بچه رو ببین...!!!! عجب...
روی پایش میزد و میگفت..
_عجب روزگاری شده.. عجبببب😐🤠
عباس میگفت..
و فاطمه آهسته میخندید☺️😁😍
آن شب به خوبی و خوشی تمام شد..
چند روزی گذشت..
هنوز هم وقت هایی که زودتر.. یا بی موقع.. به زورخانه میروند.. یا گلریزان هست.. و یا برنامه ریزی.. برای امر خیری.. که کسی نمیبایست متوجه شود..
🏴کم کم محرم از راه میرسید..🏴
چند روزی بیشتر وقت نداشتند.. که خانه.. مسجد.. زورخانه.. و کل محله.. را سیاهپوش و عزادار کنند🏴
امسال با بقیه سال ها فرق داشت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت
امسال با بقیه سال ها فرق داشت..
عباس عوض شده بود..
🔥دیگر آن عباس قداره کش و زورگو نبود..
🔥که مدام شر به پا کند..
🔥که بدون مهار کردن خشمش، آسیب بزند..
🔥که کسی از دست و زبانش در امان نباشد..
📆یکسال گذشته است..
حالا باید عباس را ببینند..
🌺 #جوانمردی و #تواضع را سرلوحه خودش قرار داد..
🌺چنان به خشمش #لگام زده که گویا هیچ وقت عصبانی نمیشد..
🌺با ورودش به هر محفلی #آرامش و #امنیت برقرار بود..
🌺نمازهای واجبش را که هیچ.. #نمازشبش ترک نمیشد..
🌺مداومت داشت به #زیارت_عاشورا..
🌺عباسی شده بود..
✨که نه فقط روح و جسمش.. که حتی وسایل شخصی اش #بوی_اربابش گرفته بود..
✨تیزی، چاقوی ضامن دار، پنجه بوکس، وسایل قدیمی اش.. و هرچه که داشت.. همه را دور ریخت..
✨تمام لباس هایش را چک میکرد.. خلاف عرف و شرع خدا نباشد..
✨📱گوشی اش..
پر از مداحی..💫و عکس و فیلم های #محاسبه و #مراقبه بزرگان و عارفان بود..
🌺عباس همان لوطی و مشتی قدیمی بود.. ولی با این تفاوت.. که #بامعرفت.. #باادب.. #متواضع.. #محجوب.. و #باتقوا.. شده بود..
🌟هرکه از او تعریف میکرد..
میگفت #همه_را از لطف و کرم ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع) دارم..🌟
از مغازه.. تازه به خانه رسیده بود..
٢روز به محرم🏴مانده بود..تمام پارچه های مشکی✨ و محرمی💚 را از کمد بیرون آورد..
مداحی✨ گذاشت.. صدایش را بلند کرد..
🏴شده آسمـــــان خیمه غـــمـ..
🏴زمیـــــــن و زمان غــــــرق ماتـــــــمـ..
🏴دوباره افــــق رنــــــــگ خون استـ..
🏴سلـــــــــام ای هـــــــــلال محـــــــرمـ....
بلند بلند میخواند..و پارچه ها را در خانه نصب میکرد..🗣
🏴دوباره محــــــــرم رســـــــید و..
🏴حسیــــــــنیه شد سیــــــنه هامانـ...
🏴دل اهــــــل دل سیــــــــنه زن شــــــد..
🏴نفس هــــــایمان مرثیـــــــه خــــوانـ...
زهراخانم از اتاق بیرون آمد..
با لبخندی.. به پسرش کمک کرد.. عباس بالای چهارپایه میرفت.. و مادر.. پنس ها را به او میداد..
تلفن خانه زنگ خورد..
زهراخانم پنس ها را به عباس داد.. و به سمت تلفن رفت..
عباس صدای مداحی را کمتر کرد..
مداحی بعدی..از گوشی پخش شد..✨🔊سیاهپوش کردن پذیرایی تموم شد.. بدنبال پارچه ای که روی آن «یاابالفضل العباس(ع)» نقش بسته بود.. میگشت.. تا به دیوار اتاقش نصب کند..
با گوشی اش..
وارد اتاقش شد..گریه میکرد و پارچه را نصب کرد.😭🏴
🏴مــــــــاه محرم اومــــــــد..
🏴قرار قلــــــــب زارم اومــــــــد..
🏴چه شــــــوری باز تو عالــــــم اومـــد..
🏴دوای هرچـــــی دردم اومـــــــــد..
با پنس «سربند ارباب» را بالای در نصب کرد..😭🖤
🏴دعوتـــــــی امســــــالمـ..
🏴دارم بازم به خود مـــــــــی بالمـ..
🏴کــــــه فاطـــــــــمه منو دعوت کــــــرد
🏴خوشـــــــــا بحــــــالمــ....
صدای زنگ گوشی اش..
صدای مداحی را قطع کرد.. گوشی را برداشت.. بانوی دلش بود.. لبخندی زد..
تماسش که تمام شد..
به نیما پیام داد..
📲_بیام زورخونه یا نه؟
📲_سلام رفیق.. زورخونه هم تموم شد.. امشب بیا.. فرهاد کولاک کرده.!
نگاهی به ساعت کرد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_ویک
نگاهی به ساعت کرد..
نزدیک ٩ شب بود.. امروز که زورخونه نبود.. سریع لباس پوشید.. از اتاق بیرون آمد..
زهراخانم _کجا مادر..؟
_میرم زورخونه..
کفشش را پوشید دست ادب به سینه گذاشت..
_رخصت مادر..
_شام بخور بعد برو..
_نه... باس برم..! بااجازه تون..!☺️✋
_خدا پشت و پناهت مادر..😊
عباس با کمک جوان ها و نوجوان های محل.. تمام کوچه ها.. سر در خانه ها و مغازه ها.. را سیاهپوش🏴 کرده بودند
هر جا نگاه میکرد..
پرچم عزای امام حسین(ع)💚✨نصب شده بود..🖤
به زورخانه رسید..
لحظه ای ایستاد.. همه جا را از نظر گذراند.. چه روح ملکوتی پیدا کرده بود این مکان..🌟
فرهاد، نیما و محسن را..
با لباسهای زورخانه.. وسط گود دید.. که نشسته اند..تمام میل های ورزشکاران هم کنارشان هست..
فرهاد طراح بود..✍🖋
نقش و نگار سنتی، مناسبتی بر روی چوب، شیشه و آهن مینوشت..
روی تک تک میل ها..یاعلی مدد.. مولا امیرالمؤمنین.ع... یاعلی.. مینوشت.. نیما و محسن هم.. به او کمک میکردند..
عباس به رختکن رفت..
لباس پوشید.. بیرون آمد..سلامی کرد.. یا علی گفت و وارد گود شد..
جواب سلامش را دادند..
محسن مداحی میخواند.. همه همراهش میخواندند.. و گاهی سینه میزدند..✋✨🖤👋✋عباس نگاهی به میل هایش کرد..نام اربابش..ماه منیر بنی هاشم(ع).. به زیبایی طراحی شده بود..با ذوق رو به فرهاد گفت
_آی دمتتتت گرمممم..😍
فرهاد_چاکریم..😎
نیما_من گفتم مثل بقیه.. یاعلی مدد بنویسه.. ولی محسن نذاشت.!
محسن به نیما گفت
_تو از ارادت عجیب عباس.. به حضرت ابوالفضل العباس.ع. خبر نداری..!
نگاهی به عباس کرد و گفت
_ولی من که میدونم.!
عباس با لذت به میل نگاه میکرد..
که فرهاد گفت
_خب.. اینم آخریش... تموم شد..!
با کمک هم.. میل ها را بیرون از گود.. گوشه ای گذاشتند..عباس گفت
_رفقا.. پایه اید.. یه دم مشتی بریم.!؟
همه با ذوق تایید کردند..
وارد گود شدند.. بلند میخواندند.. مداحی میکردند..سینه میزدند.. 🖤✨
ساعت از ١٠ گذشت..
بعد از تعویض لباس هایشان.. از هم خداحافظی کردند..عباس نفر اخر بود..
در زورخانه را بست..
با بسم اللهی.. سربه زیر انداخت و به سمت خانه رفت..صدای رسیدن پیام از گوشی اش بود.. گوشی را از جیبش درآورد..
فاطمه_📲سلام.. بیداری نفس..
عباس_📲سلام رو ماهت.. اره.. از زورخونه دارم میرم خونه.. خوبی؟
فاطمه_📲حال من خوبست.. اما.. با تو بهتر میشود..🍃
چند باری پیام را خواند..
قبلا اهل شعر و شاعری نبود.. اما حالا زیاد شعر میخواند..و به حافظ سری میزد..
عباس📲_درس میخونی ک..؟!
فاطمه📲_اگه حواست بذاره.. اره.!🙈
عباس📲_چه شد در من نمیدانم.فقط دیدم پریشانم. فقط یک لحظه فهمیدم. که خیلی دوستت دارم..
تا به خانه رسید و خوابید..پیام میدادند..
دانشگاه فاطمه تمام شده بود..
و کمتر از دوهفته دیگر.. امتحانات پایان ترم فاطمه شروع میشد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_ودو
امتحانات پایان ترم فاطمه..
شروع میشد..حسابی درس میخواند..
رفتن به مسجد و زورخانه..
جزئی از زندگیش شده بود..گاهی هم.. به خانه سید سری میزد.. بانویش را ببیند..و دیداری تازه کند..
گرچه فاطمه خود را..زیاد مشغول درس کرده بود.. اما همین دیدار ها هم غنیمت بود..
بیشتر از دو هفته..
از کما رفتن نرجس.. گذشته بود.. اما هیچ تغییری حاصل نشد.. آقا رضا هم ماموریت بود.. و خانواده اش در بی خبری به سر میبردند..
حسین اقا در این شرایط..
آن ها را رها نکرد.. نمیگذاشت تنها باشند.. امین را چون عباس دوست میداشت و محبت میکرد.. علی کوچولو را چون نوه خودش در اغوش میگرفت و با او سخن میگفت..
نمیگذاشت در خانه بمانند و غصه بخورند.. سفارش میکرد در خانه تنها نباشند.. و مدام سرگرم کاری باشند.. تا کمتر فکر و خیال کنند..
روزهای سختی را امین تحمل میکرد.. به کما رفتن همسرش و بی تابی های نوزادش.. گاه او را بی طاقت کرده بود.. و زود عصبی میشد..😠😣
عباس چون برادر بزرگتر هوایش را داشت.. رگ خوابش را میدانست.. آرامش میکرد..
🖤🏴🏴🏴🏴🖤
امشب.. #شب_اول_محرم بود..
حسین اقا و زهراخانم به مسجد رفته بودند..
عباس به خانه اقاسید رفت.. تا با دلبرش به مسجد رود..
آقاسید و ساراخانم.. زودتر رفته بودند.. در این شب های عزیز.. اقاسید سخنران مجلس.. و حاج یونس مداح بود..
ورودی مسجد..
میزی را گذاشته بودند.. سماور، استکان، و قند.. چند نفر از نوجوان های مسجد.. از میهمانان عزای امام حسین(ع) پذیرایی میکردند..
🖤 #چای_روضه چیز دیگری بود..☕️
تمام اهل محل..در مسجد جمع بودند..
🎤💫اقاسید سخنرانی میکرد..
از حضرت اقا گفت.. از رهبری که مظلوم است.. و عده ای چون مردم کوفه اطرافش را خالی کردند..
بعد از سخنرانی اقاسید..
میکروفن🎤 را حاج یونس گرفت..
دعای فرج خواند..
مناجاتی سوزناک و زیارت عاشورا.. کم کم صدای ناله ها را بلند میکرد..
شور و حالی عجیب..
در مسجد برپا شده بود..😭😭😭😭😭😭😭صدای ناله ها و گریه مستمعین کل مسجد را پر کرده بود..
🖤😭شب اول..
به نام مسلم بن عقیل عليه السلام بود..
حاج یونس..
از #غربت خاندان اهلبیت(ع) میگفت..
از آدم های #دورو_ودورنگ کوفه..
از #عشق و #وفاداری جناب مسلم بن عقیل(ع)..
از اوج #بی_وفایی کوفیان..
از #مظلومیت و #تنهایی نائب امام حسین(ع)
✨عباس فهمید چقدر کم کاری کرده بود..😓
چقدر نائب امام زمان(عج) تنهاست..😭
و چقدر میتوانسته کار کند.. و کم کاری کرده..😭
بی وفایی کرده بود..😭
دو زانو نشست..
به سر میزد.. گریه میکرد.. و مدام میگفت ای خاک بر سرت عباس..😭😭
چه دردناک بود روضه ها..
بار اول بود میشنید..
بار اول بود که حس میکرد.. باید کارها میکرده.. که نکرده.!😓😭
بعد از سینه زنی..
دعای فرج✨🌤 خوانده میشد.. حاج یونس دعا میخواند.. و همه آمین میگفتند..
🖤😭شب دوم..
اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وسه
😭🖤شب دوم..
اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند..
آقاسید..
🌟از پایداری گفت..
🔥از بیوفایی کوفیان گرفته تا تعقیب شدن از سوی سپاهیان دشمن..
💠از ادامه دادن راه و منصرف نشدن امام و استواری ایشان..
✉️از دعوت مردم کوفه.. و نامه هاى فراوان و پى در پى آنان..
🐎از تصمیم به هجرت از مکه به سوى کوفه..
📜از فرمان عبیدالله بن زیاد، که امام را از مسیر اصلى به صحراى خشک و غیر آباد کشانید...
حرف هایش از روی اسناد #معتبر و قوی میگفت.. دلیل می آورد.. توضیح میداد..
عباس هم مثل بقیه رفقایش..
نشسته بود و گوش میداد..چقدر حرف ها برایش تازگی داشت.. دلایل و جواب هایی.. که تا به حال در عمرش نشنیده بود.. مجلس سکوت داشت.. و همه گوش میکردند..
کم کم وقت سخنرانی تمام بود..
با ذکر صلواتی✨ حاج یونس.. میکروفن را از سید گرفت..
دعای فرج.. زیارت عاشورا.. مناجات.. و روضه.. و سینه زنی..
برای سینه زدن..
عباس باید وسط می ایستاد.. حاج یونس خودش به عباس گفته بود.. و او هم قبول کرد.. که امسال میاندار باشد..
تمام شور و حال هیئت و مسجد.. هماهنگی و همخوانی همه.. با مداح را عهده دار بود..
قبلا عباس فکر میکرد..
که سخت است.. و نمیتواند انجام دهد.. اما با ورود به محرم.. بسیار شیرین و دلچسب بود برایش.. آنقدر شیرین.. که از شور و حالش، بقیه بیشتر همراهی میکردند..
مراسم که تمام شد..
مثل شب گذشته.. با همسر، مادر و مادرخانمش..به سمت خانه میرفت.. اقاسید و حسین اقا همیشه دیرتر به خانه میرفتند..
از مسجد تا خانه..
هرشب #سکوت داشت..حرف های سید را #تجزیه_وتحلیل میکرد.. فاطمه، زهراخانم یا ساراخانم حرفی میزدند.. خیلی مختصر جواب میداد.. و باز به فکر فرو میرفت..
بعد از اینکه..
فاطمه و مادرش را میرساندند.. به سمت خانه میرفتند.. زهراخانم که متوجه حالت عباس بود.. در راه هیچ حرفی نمیزد.. و هردو ساکت.. مسیر را طی میکردند..
🖤😭شب سوم..
به نام حضرت رقیه خاتون علیهاسلام..
یکساعتی به اذان مانده بود..
عباس طبق معمول هرشب.. به خانه اقاسید رسید.. بعد از احوالپرسی.. سارا خانم خبر داد..که فاطمه از صبح در اتاقش بوده.. و بیرون نیامده..!! 😥
فاطمه سجاده اش را..
پهن کرده بود..حال و هوای دلش بارانی شده بود..عباس وارد اتاقش شد..بانویش را دید که با چادر سپید.. سر به سجده گریه میکند..😭✨
عباس ادب کرد..دو زانو نشست..
سرش را به یک سمت کج کرده بود.. به عشقش زل زد..💫چه زیبا با خدایش.. خلوت کرده بود.. چه به موقع حال دل عباس را هم بارانی کرد..
فاطمه سر از سجده برداشت..با یک جفت.. چشم.. بارانی عسلی مواجه شد..
فاطمه_عباسم..!
عباس_جانم..
فاطمه_😣😭
_چیشده.. آتیشم زدی.. حرف بزن..!!
گفت.. و مثل باران بهاری.. مروارید اشکش میریخت..
_عباااس..😭امشب..امشب..😭دختر ارباب..دختر سه ساله..😭 با اون پاهای نازک و کوچولوش..😭تو بیابوون..😭عبــــااااااااااااااااس😭😭
گویی فاطمه..
روضه خوان شده بود.. و عباس مستمع.. فاطمه میگفت و عباس گریه میکرد..😭
_پایه ای یه زیارت عاشورا بخونیم؟
_عبـــــــــــــــــــــــــاس😭
_اره یا نه؟!😭
عباس دستی به محاسنش کشید..
اشکش را پاک کرد.. مفاتیح را از روی سجاده برداشت.. کنار بانویش نشست.. صفحه زیارت عاشورا را آورد..با هر فراز که جلوتر میرفت.. گریه عباس بیشتر میشد..😭
میان دعا.. آرام روضه خواند..
نه مثل یک مداح.. که به روش خودش.. با همان جملاتی که یاد گرفته بود..شانه هایشان تکان میخورد😭😭حالا عباس میگفت و فاطمه گریه میکرد..
به فراز اخر رسیده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وچهار
به فراز اخر رسیده بود..
رو #به_سمت_حرم امام حسین(ع) ایستادند.. دست به سینه گذاشتند.. سلام دادند.. و سیلاب اشک فرو میریختند..
در اخر دعا..
روی مهر #تربت.. هر دو #سجده رفتند.. ذکر را خوندند و با چشمی خیس سر بلند کردند و نشستند..
کم کم وقت اذان بود..
فاطمه آماده شد.. و با همسرش از اتاق بیرون آمدند..
گرچه صدای گریه شان..
بیرون رفته بود.. اما ساراخانم در حیاط نشست.. و به روی خودش نیاورد.. که صدایشان را خوب می شنیده.. و راحت با مداحی و روضه خوانی عباس.. گریه میکرد..
اقاسید زودتر..
به مسجد رفته بود.. ساراخانم، عباس و فاطمه هم.. باهم رفتند.. عباس نجواکنان گفت
_بهتری خانومم؟😊
_با تو..عالی ام..!☺️
🖤😭شب چهارم..
هم شب فرزندان حضرت زینب(س)گفته میشد.. و هم شب حر..
اقاسید..
🌟از حربن یزید ریاحی گفت..
🌟از #الگوی توبه و حقیقت جویی کربلا شدن..
🌟از #ادب و #تواضع حر.. در مقابل امام که سبب رهایی او شد...
🌟از ترجیح دادن #حق بر باطل..
🌟از #پشیمانی و #توبه حر..
🏴عباس مجذوب کلمات..
و سرنوشت حر شده بود.. زمانی باکارهایش..خون به دل اهلبیت و پدر مادرش کرده بود..😓چقدر عذاب کشیدند..
💭یادش افتاده بود..
به عربده کشی هایش.. زدن ۶تا جوون در ملاء عام.. تندخویی هایش..اخم هایش.. بدرفتاری هایش با همه..😣😭😞
صدای ناله ها و فریادهایش را..
همه شناخته بودند.. چند بار نفسش تنگ شد.. حس میکرد نفسش بالا نمی آید.. اما بیخیال خودش بود..
وسط مناجات..
سجده رفت.. زار میزد..بی توجه به بقیه.. فقط #خودش را میدید.. و #اربابی که شرمنده اش بود..😓😭
😭🖤شب پنجم..
شب یاران امام... زهیر.. حبیب بن مظاهر.. الگوهای عاشقی کربلا..
✨چنان عاشقانه خلوت میکرد.. که گویی امشب آخرین شبی بود که در دنیا زنده میماند..✨
😭🖤شب ششم..
شب نوجوان عاشورا.. قاسم بن الحسن علیه السلام..
✨قدم قدم #شعورحسینی اش..
تقویت میشد.. گاهی میان کلامش.. چنان از #اسلام و #حق دفاع میکرد.. که همه را متحیر میکرد..
😭🖤شب هفتم..
شب حضرت علی اصغر (ع).. شش ماهه عاشورایی.. باب الحوائج..
وسط مراسم بود..
به ناگاه صدای علی کوچولو👶🏻🏴 بلند شد.. امین نوزادش را.. سقا کرده بود.. علی که بی تاب مادر بود.. از ته دل گریه میکرد.. امین به حیاط مسجد رفت تا شاید.. در هوای آزاد بتواند او را آرام کند..
حاج یونس..
میکروفن را کنار گرفت.. تا صدایش پخش نشود.. عباس را دنبال امین فرستاد.. امین و نوزادش وارد مجلس شدند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وپنج
امین و نوزادش وارد مجلس شدند..
حاج یونس.. با اجازه امین.. نوزاد را در آغوش گرفت.. علی لحظه ای.. گریه اش قطع نمیشد..
حاج یونس روضه میخواند.. و میکروفن را کنار دهان علی میگرفت..
صدای ناله و گریه ها😭😭😩😫😩😫😭😩😫😭😭😩😫 کل مسجد را پر کرده بود..
حاج یونس از کما رفتن نرجس خبر داشت..
_این نوزاد الان بی تاب مادری هست..که به کما رفته.. خدایــــــاااا به دست های کوچک باب الحــــــوائج.. مادر علی.. رو بهش برگــــــــردون..😩😭🎤
همه بلند و با گریه آمــــــــین گفتند..😭😭😭😩😩😭😩😭🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲😭😭😭😭
🖤😭شب هشتم..
شب حضرت علی اکبر.. علیه السلام.. جوان عاشورایی.. فرزند بزرگ امام.. و نزدیکترین فرد به امام..
هرشب هیئت..اشک، آه، ناله..
#حال_روحی عباس از چند متری مشخص بود.. کمتر میخورد.. کمتر میخوابید.. یا قرآن میخواند.. یا فکر میکرد.. این سه روز کلا مغازه را تعطیل کرد..
😞از جوانی ای که در گناه و خطا گذشته بود..
😞از عمری که فقط در اشتباه به سر برده بود..
✨ #توبه ای کرد جانانه..
توبه ای #نصوح.. توبه ای که فقط خدایش #خریدار او بود..✨
🖤😭و امان.. امان از #شب_نهم..
#شب_تاسوعا..
چه #ولوله_ای در #جان و #روح عباس بود.. گویی به میدان جنگ میرفت..از صبحش حال خوبی نداشت.. دیگر نه تماسی را جواب میداد.. نه به خانه رفت.. و نه با کسی حرف میزد.. پیامی فقط به مادرش داد..
📲_من خوبم.. نگرانم نباشید..!
بعد از نمازظهر که همه رفتند..
مسجد خلوت شده بود.. به درخواست خودش.. کلید مسجد را از سید گرفت..
بند کفشش را بهم گره زد.. و به گردنش انداخت.. لنگه های کفشش.. از دوطرف آویزان شد..
عرض مسجد را راه میرفت..
و گریه میکرد.. رو به قبله ایستاد.. دست ادب به سینه گذاشت.. زیارت عاشورا را #ازحفظ خواند..😭✋
فراز اخر.. وقتی سر از سجده برداشت..
سجاده اش.. از اشکش خیس💎 شده بود..
به آبدارخانه مسجد رفت..
خود را با تمیز کردن استکان ها.. مشغول میکرد..
چند ساعتی..به اذان مغرب..🌃✨
مانده بود..فاطمه از کارهای عباس سر در نمی آورد.. هم دلشوره داشت هم ناراحت شده بود..
بی طاقت به در مسجد آمد..
در زد.. کسی غیر عباس در مسجد نبود.. اما در را باز نمیکرد.. با کف دست.. محکمتر از قبل.. باز هم کوبید..😭✋عباس دلخور از آبدارخانه بیرون آمد..
چه کسی بود که این همه در میزد..با اخم در را باز کرد..
_سلام.. تو اینجا چکار میکنی؟!😠
_سلام عزیزم.. تو کجایی..؟!تلفنت رو چرا جواب نمیدی..!😭
عباس ساکت بود..
وارد آبدارخانه شد.. فاطمه دلخور و با گریه.. پشت سر عباس رفت..روی صندلی گوشه آبدارخانه نشست..
_عباس با توام...!!!😒😭دلم هزار راه رفت.. دیشب بعد مراسم.. حالت خوب نبود..حرف بزن باهام عباس..!
بی توجه به فاطمه..
قندان ها را پر قند کرد..سماور را میشست..
_عبــــاس! یعنی اینقدر باهات غریبه شدم.!؟ اگه.. اگه.. باهام حرف نزنی دق میکنم..!
فاطمه با دستهایش..
صورتش را پوشاند و گریه کرد..عباس صندلی ای را برداشت..
مقابل بانویش گذاشت.. و نشست..
دست های همسرش را که خیس اشک شده بود.. برداشت و بوسید.. و میان دستش گذاشت.. گفت
_خدا منو نبخشه..اگه اشکتو دربیارم..!
فاطمه نگاهش را..
از عباس گرفته بود.. و آرام میگریست.. عباس اشک دلبرش را پاک کرد..
_حال غریبی دارم..امشب.. شب تاسوعاس.. بجانم قسم.. نمیتونم بمونم.. حالم خوب نی.. رو به راه نیسم.. فقط همینو بگم.. درکم کن..!
فاطمه با چشمی که خیس بود گفت
_نگرانت شدم..! بخدا این رسمش نیست..!!
به رسم ادب.. دستش را روی سینه اش گذاشت..
_شرمنده من..! حلالم کن..!🤦♂😣
فاطمه بلند شد که برود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وشش
فاطمه بلند شد که برود..
_باشه.. ببخشید که اومدم.. خب دیگه من برم..!
چادرش را جلوتر کشید
_مزاحم خلوتت نمیشم..!
عباس #فهمیده بود..
بانویش ناز میکند.. خوب #خریداری بود.. بلند شد.. دستش را گرفت..و رها نکرد.. از آبدارخانه بیرونش برد..
_عـــه!!! عبـــــــاس!! دستمو ول کن!! من باهات قهرمــــــــاا...!!😒
عباس بی توجه..
به حرص خوردن های فاطمه...شیر آب حوض مسجد را باز کرد.. کمی حیاط مسجد را آب پاشی کرد..هنوز دست دلبرش را.. رها نکرده بود.. جارو را برداشت و جارو کرد..
_عبــــاس!!!😐
عباس صاف ایستاد..جارو به دست.. لبخند شیرینی زد..
_جان عباس!😊
فاطمه سکوت کرد..
عباس_بخشیدی..؟
فاطمه نگاهش را..
به آب زلال حوض وسط مسجد دوخت.. عباس با حالتی مظلومانه گفت..
_غلط کردنو.. واس همچین وقتایی گذاشتن.. نگاهتو نگیر بانو.!
از لبخند محجوبانه فاطمه..
لبخند شیرینی روی لبهای عباس نشاند.. جارو و خاک اندازی.. به دست بانویش داد..
_کل مسجد بامن.. قسمت خواهرا رو دیگه شما زحمتش بکش..😊
_چشم☺️
_چشمت فدای اربابم..!
فاطمه تمام قسمت خواهران را..
جارو کرد.. کتاب ها📚 را مرتب کرد..مهر و تسبیح ها📿 را سرجای خودش گذاشت..
شاخه ای عود را..
از کیفش برداشت..با کبریت سرش را سوزاند تا دود کند.. عود را همه جا برد.. کل مسجد بوی عود گرفته بود.. در اخر.. شاخه عود را به عباس داد.. تا سر در مسجد نصب کند..
کم کم اذان مغرب بود..
عباس میکروفن را روی بلندگوی رادیو گذاشت تا اذان✨ پخش شود.. 🔊📢
نماز تمام شده بود..
و جمعیت بیشتری به سمت مسجد می آمدند.. امشب برای عباس.. شب خاصی بود.. #تاسوعای_حسینی بود..
کم کم مراسم..
به اوج خود رسیده بود.. حاج یونس روضه ارباب میخواند..با سوز و گداز.. طوری تصویرنمایی میکرد..که گویی الان در صحرای کربلایند..صدای گریه و ناله ها.. به آسمان رفت
در میان گریه های برادران..
فاطمه.. صدای زجه های عباس را..😩😭 بخوبی میشنید.. نگران از مجلس بیرون رفت..
محسن و سامیار در ورودی برادران.. ایستاده بودند..
#بدنبال_محرمی..
به آبدارخانه رفت..با انگشتش به پنجره ضربه ای زد..اقاسید پنجره را باز کرد.. فاطمه نگران گفت
_بابا... بابا...😭تروخدا عباااااااااس.!
اقاسید لیوان آب قندی در دستش بود بیرون آمد..
_دارم میبرم براش..
_بابا تروخدا مراقبش باشید..😥😭
_نگران نباش دخترم.!
اشک های همه روان بود..
بی توجه به حال عباس.. حاج یونس.. روضه میخواند.. تصویرسازی میکرد..
🌀تشنگی کودکان..العطش گفتن اهل حرم..
💠گریه های علی اصغر..
🏜بی تابی رقیه خاتون..
⛺️اذن گرفتن ماه منیر بنی هاشم..
🐎غریبی سقای کربلا.. و شهادتشان با جزئیات..
حاج یونس ایستاد.. و فریاد زد
🎤_ یــــــــارَبِّ الحُسَــــــــین.. اِشفِ صَدرِ الحُسَــــــین.. بِحَقِّ اَخیـــــــــکَ الحُسَیــــــــن.. بِظُهورِ الحُجـَّــــــــة
🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند..🤲
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وهفت
🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند..🤲
همه کم کم بلند شدند..
حاج یونس مداحی میکرد.. تا اینکه با لحن عربی.. مداحی«یاعباس جیب المای» را خواند..
🏴یاعبــاس جیب المای لسکینه..😩😭
(عبــــاس(ع).! برای سکینه آب بیاور)
همه هروله میکردند.. و به سر و سینه میزدند..
🏴یاعبــــاس جیب المای لسکینه..😭😩
(عبــــاس(ع)! برای سکینه آب بیاور)
حاج یونس فریاد میزد.. معنای فارسی اش راهم میگفت..
🏴یاعبــــاس شوف الخیم حرقوه..😭
(عبــــاس(ع)! ببین خیمه ها اتیش گرفتند..)
فاطمه نگرانتر از قبل..😰😭
متوسل به صاحب مجلس.. فقط سلامتی همسرش را میخواست..😱
🏴یاعبــــاس شوف الحسین عطشانا..
(عباس(ع).! ببین حسین(ع)تشنه هست)
حاج یونس میگفت.. و جمعیت تکرار میکردند..
🏴یاعبــــاس شوف البنان تعبانه
(عباس(ع).! ببین دختران خسته اند..)
لحظه ای همهمه شد..😭😱
چند نفر.. عباس را روی دست بلندکردند.. و به حیاط مسجد آوردند..
فاطمه از دلشوره..
خودش را به حیاط رساند.. متحیر و شکه نگاه میکرد..😱😰😭اما میان این همه #نامحرم.. نمیتوانست جلوتر رود...
عباس را وسط حیاط گذاشتند..
هرچه کردند.. نتوانستند هوشیاری عباس را برگردانند.. او را به گوشه ای بردند.. و به اورژانس زنگ زدند..🚑
فاطمه به خودش آمد.. اطراف همسرش را که خلوت دید.. سراسیمه خود را.. بر بالین عباسش رساند..😱😭
اورژانس آمد..
به قلبش فشار وارد شده.. نفسش بالا نمی آمد.. مدام با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار میدادند..
رفقایش اطرافش بودند..
همه نگران.. در دل دعا میخواندند..
مجلس همه یکپارچه..
شور و فریاد بود.. صدای یاعباس.. زمین مسجد را میلرزاند..
احیاگر..
دوباره با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار داد..
نفس عباس برگشت..
سرمی زد.. سرم را به محسن داد تا برایش بگیرد.. مسکنی به او خوراند..💊چند آمپول تقویتی در سرم ریخت و رفت..
حسین اقا، اقاسید...
و همه اطرافش بودند..فاطمه همانجا.. روی زمین نشست..از خود ارباب.. سلامتی عباسش را خواست..😭🤲چشمان فاطمه مثل کاسه خون شده بود..😭😰😭نگرانی اش یک لحظه کم نمیشد..
🖤نمیدانست برود یا بماند..
نه دل رفتن داشت.. و توان ماندن.. اگر عباسش او را میان این همه #نامحرم میدید.. #طوفان به پا میکرد..
بعد از زدن سرم..
کم کم همه از اطرافش رفتند..حسین اقا سرم را از محسن گرفت.. و خود به بالین پسرش نشست..
عجب شبی بود..😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
سینه زنی کم کم تمام شده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_وهشت
سینه زنی کم کم تمام شده بود..
حاج یونس دعا میخواند و همه بلند آمین میگفتند..
_بارالها... اقامونو زودتر برســــــــان..به حق دستهای بریده علمدار کربلاااا... اللهم عجــــــل لولیک الفـــــــرج...
آمیــــــــــــــن😭🤲🤲🤲🤲🤲😭😭😭😵😵😵😵😵😵😵🗣🗣🗣🗣😭😭😭🤲🤲🤲🤲
_پروردگاراااا... عاقبت همه ما را ختم بخیــــــــــر بفرمـــــــــــا...
آمیـــــــــــن😭😭😭🤲🤲🤲😵😵😵😵😵😵😵🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣😭😭😭😭🤲🤲🤲
حاج یونس دعا میکرد..
صدای آمین گفتن ها.. کل محله را به لرزه درمی آورد..
نیمی از سرم تمام شد..
اما عباس چشمانش را باز نمیکرد.. چشمه اشکش جوشیده بود.. فاطمه بالای سر همسرش.. با چشمان اشکبار..آرام آمین میگفت..
مسجد خلوت شد..
همه رفته بودند.. عباس چشمانش را باز کرد.. نگاهی به اطرافش کرد.. کف حیاط مسجد بود..
فاطمه_عباااس! بهتری؟! 😢
عباس غمگین و ساکت.. لبخندی زد..
بلند شد..و نشست..
_از کِی اینجایی.؟
_خیلی نگرانتم عباس!
عباس دیگر چیزی نگفت..
سرم را از دستانش بیرون کشید.. نخواست به انتظار تمام شدن سرم بنشیند..
با چهره نگران پدرمادرش و آقاسید و ساراخانم مواجه شد.. هر ۴ نفر بالای سرش بودند..
پاسخ تمام نگرانی های..
زهراخانم و ساراخانم را.. با محبت، ادب و لبخند میداد..
همه باهم..
از مسجد بیرون می آمدند..عباس ساکت و سر به زیر.. آرام قدم برمیداشت..
مدتی بود..
که پایش را به زمین نمیکشید.. صدای لخ لخ کفشش بلند نبود.. محکم و مقتدر راه میرفت..
فاطمه به راه رفتن عباسش..
نگاه میکرد.. لبخند میزد..فهمیده بود.. عباس بخاطر او.. این عادت را ترک کرده بود..💞 قول داده بود.. عباس بود و قولش..
میانه راه..
زهراخانم و حسین اقا..خداحافظی کردند.. اما عباس تا درب خانه..با خانواده اقاسید همراه شد..
🏴صبح تاسوعا بود..
ساعت ١٠ تا ١٢ مراسم سنج و دمام.. و بعد هم.. نماز ظهر تاسوعا..
بعد از نمازظهر..
عباس دو زانو نشست.. صف نماز را ترک نکرد.. دستش روی قلبش گذاشت..دوباره نفسش بالا نمی آمد..چهره اش در هم رفته بود..
لحظاتی بعد..
به هر طریقی که بود..دست روی زانو گذاشت..بلند شد.. آرام آرام وارد حیاط مسجد شد..
لبه حوض نشست..
شاید هوای آزاد بهترش کند..چهره ای درهم.. سر به زیر انداخته بود.. قلبش را ماساژ میداد..😣 از درد.. در خودش.. مچاله شد..
به آبدارخانه رفت..
مسکنی در جیبش داشت.. خورد و کمی آرام گرفت..
کم کم هوا تاریک🌃 میشد..
شب عاشورا🏴 رسید.. از بیمارستان به امین تماس گرفتند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت_ونه
از بیمارستان به امین تماس گرفتند..
نماز تمام شد..اما هنوز مراسم شروع نشده بود.. علی در آغوش مادرنرجس در قسمت خواهران بود..
امین به مادر نرجس زنگ زد..
خبر را گفت.. مادر نرجس علی را به دست زهرا خانم و سمیه سپرد.. از ورودی خواهران بیرون آمد..امین در ماشینش منتظر بود..مادر نرجس سوار شد.. و سریعا به سمت بیمارستان حرکت کرد..
تمام راهرو بیمارستان را..
امین میدوید.. به ایستگاه پرستاری رسید.. هنوز نام نرجس را به پرستار نگفته بود..که خانم دکتر.. از بخش مراقبتهای ویژه بیرون آمد..
با لبخند به سمت امین آمد..
_تبریک میگم بهتون.. خانمتون بهوش اومد..
امین مشتاق گفت
_میتونم ببینمش.؟
_الان نه.! به بخش که منتقل شد..مشکلی نداره.!
خانم دکتر..
به سمت ایستگاه پرستاری رفت.. خودکارش را از جیب روپوشش درآورد.. نسخه را نوشت.. مهر کرد.. و به امین داد..
_هرچه زودتر داروهاش رو بگیرید.. البته داروخونه اینجا نداره! باید از بیرون تهیه کنین..
مادرنرجس..
با لبخند روی صندلی نشست.. دستش را به آسمان برد و خدا را شکر میکرد..امین کنارش رفت..
_نسخه رو بده به من بگیرم مادر.!
_نه مادرجون خودم میگیرم..شما...
حرفش نیمه تمام ماند..
صدای ویبره گوشی امین بلند شد.. امین نگاهی به گوشی اش کرد.. رو به مادر نرجس.. ببخشیدی گفت و از بخش بیرون رفت..
حسین اقا بود..
بلند حرف میزد.. بخاطر مراسم صدا به صدا نمیرسید..
_خب چیشد امین.. چه خبر.!
_خبر خوش عمو.. نرجس بهوش اومده..😍
دکمه آسانسور را زد..
طاقت ایستادن به انتظار اسانسور را نداشت..از راه پله.. پله ها را دوتا یکی پایین میرفت..
_فقط باباجون رو شما بهش خبر بدید.. من دارم میرم.. داروهای نرجس رو بگیرم..
تند تند حرف میزد..
به حیاط بیمارستان رسید.. خیلی ذوق و شوق داشت.. بلند قدم هایش را برمیداشت.. حسین اقا دلش را قرص کرد.. که نگران هیچ چیز نباشد.. و فقط توکل کند..چه خوب حرف های عمو حسینش آرام و قرار را به دلش برگردانده بود..
🏴👥جمعیت خیلی زیادی..
وارد مسجد میشدند.. موج جمعیت اجازه نمیداد به راحتی وارد و یا خارج شوند..
اقاسید..
از #تاثیرلقمه_های_حرام میگفت..
از #حق_الناس..که حتی توفیق #شهادت را از آدمی میگیرد..
عباس گوشه مسجد..
دست به سینه.. به دیوار تکیه زده بود.. حالا دیگر جملات اقاسید را خوب میفهمید.. کلمه #حق_الناس.. مثل ناقوس در گوشش مینواخت.. آرام قطره مرواریدی میان محاسنش.. راه خود را پیدا کرده بودند.. اقاسید هرچه بیشتر میگفت.. عباس را بیشتر #عاشق و #شرمسارخدایش میساخت.. باید تمام حقوق را #برمیگرداند..
سامیار، فرهاد، نیما...
موکت ها را تند تند پهن میکردند..فکر نمیکردند.. امشب این همه جمعیت را اینجا ببینند.. حتی از محله های دیگر هم.. به اینجا آمده بودند..شور و حرارتی را.. امام حسین(ع) در دلها انداخته بود.. که اصلا خاموش شدنی نبود..بیشتر از هزار نفر جمعیت روی موکت ها نشسته بودند.. تمام خیابان های اطراف مملو از جمعیت👥👥👥👥 و ماشین🚙🚙🚕🚗🚙🚕🚕🚗🚗🚕🚙🚕 شده بود..
اقاسید میگفت..
از ایمان، #تقوا و #استواری_یاران امام..
از #ترک_نکردن_نماز حتی در وقت #مشقّت و سختی..
🏥نرجس را وارد بخش کردند..
مادرنرجس پشت سرشان وارد اتاق شد.. با کمک پرستاران.. او را روی تخت گذاشتند.. پرستاری همه چیز را چک کرد.. و با لبخند بیرون رفتند..
مادرنرجس بالای سر دخترش رفت.. لبخند مطمئنی زد.. اما نرجس به دلیل تاثیر داروها.. خواب بود..
در خیابان بیرون از بیمارستان..
دسته های زنجیر زنی عبور میکردند.. و صدای دلنواز مداحی، طبل و زنجیرزنی حال و هوای بیمارستان را حسینی کرده بود..✨🏴
مادرنرجس کنار پنجره رفت..
به زنجیر زنان و جمعیتی که درخیابان بود نگاه کرد.. همراه با مداح و زنجیر زنان، میخواند.. سینه میزد و گریه میکرد..
🎤حاج یونس نمیگذاشت..
که عباس وسط بایستد..و میانداری کند.. اما قبول نکرد.. احدی حریفش نمیشد.. که او میاندار نباشد.. آن هم بخاطر شرایط جسمی اش.. از ابتدای مجلس لحظه ای #اشک_چشمش خشک نمیشد..
✨حاجی دیگر مناجات نخواند.. #روضه را بی پرده شروع کرد..
✨دیگر بی ملاحظه میگفت..از اقا صاحب الزمان(عج) پوزش طلبید..به سر و سینه خود میزد..
✨میگفت و #تصویرسازی میکرد..
از سادات عذرخواهی میکرد..و از #مقتل خواند..
✨فرازی از #زیارت_ناحیه_مقدسه را که خواند..صدای زجه ها و ناله های همه بلند بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #هفتاد
صدای زجه ها و ناله های همه..
بلند بود.. فاطمه نگران عباس بود..😭😰🤲 و مثل باران بهار اشک میریخت..
حاج یونس..تشریح میکرد..
از روایات مستند..از آنچه که #واقعیت_عاشورا بود.. میگفت و جگرها را به آتش میکشید.. صدای نعره ها،دادها، ناله ها... همه جا بلند بود.. مسجد، بیرون مسجد، همه جا یکپارچه گریه بود و ناله..
حیاط مسجد..
جای سوزن انداختن نبود.. مسیر باریکی راهرو مانند را.. با پارچه مشکی بزرگ و محرمی درست کرده بودند.. برای رفت و آمد خواهران..
فاطمه دیگر طاقت نیاورد..
نگران بیرون آمد.. وارد راهرو شد.. سمیه، علی را بیرون آورده بود.. علی گریه میکرد.. و سمیه او را درآغوش گرفته بود و مانند گهواره..تکانش میداد.. سمیه و فاطمه یکدیگر را دیدند..
فاطمه سراسیمه..
به سمت سمیه رفت..😥از سمیه خواست.. تماسی به ابراهیم بگیرد..تا احوال عباسش را جویا شود..سمیه، علی را به فاطمه داد.. و گوشی را از کیفش بیرون آورد.. صدا بلند بود.. هرچه تماس میگرفت.. ابراهیم نمیشنید.. و برنمیداشت..
فاطمه گوشی سمیه را از او گرفت..
شماره حسین اقا را تند تند میزد.. گوشی را کنار گوشش گذاشت.. اما حسین اقا هم برنمیداشت.. 😥 مستاصل و ناراحت بود.. نگران عباسش بود.. با ریه و قلبی که چند روزی سر ناسازگاری با او برداشته..!
سینه زنی شروع شد..
فاطمه نگران تر.. دستش را مشت کرد.. و روی قلبش گذاشت.. فقط ذکر میگفت.. خواست از تسبیح تربتی که در مشتش بود آرامش بگیرد..
حاج یونس میخواند و همه تکرار میکردند..
🎤_🏴امشبی را شه دین در حرمش مهمان است...
مکن ای صبح طلوع
مکن ای صبح طلوع
🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴
عباس به سختی نفس میکشید..
دیگر بریده بود.. توان ایستادن روی پاهایش نداشت.. ولی زجه میکشید..و سینه میزد..😭
🏴عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است..
مکن ای صبح طلوع
مکن ای صبح طلوع
🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴
فرهاد و محسن..
نزدیکش بودند.. رنگ عباس به سفیدی گچ میماند.. سریع بطرفش رفتند.. محسن زود عباس را نشاند.. و قرص را از جیب عباس بیرون آورد.. عباس به سختی نفس میکشید..
حاج یونس با شور میخواند..
🏴غریـــــــب آقا..
تو رو کشتنت یه عده نانجیـــــب آقــــا
🏴بمیرم بـــرات..
که مونــــدی بی حبیــــــب آقــــــا
محسن قرص را..
در دهان عباس گذاشت..فرهاد سر بطری آب را.. باز کرد و به زور.. در دهان عباس ریخت..
عباس به زور قرص را قورت داد..
هوا را با حرص به ریه کشید.. انرژی ای نمیگذاشت که بنشیند.. بعد از چند دقيقه..به سختی بلند شد..
فرهاد _عباس داداش.! بشین حالت خوب نیس!
محسن رو به فرهاد گفت
_ببریمش حیاط.. اونجا براش بهتره..
عباس قاطع و محکم گفت
_نه محسن.. نه.! خوبم.. امشبو نه.!
🏴تویه قتلگــــــاه..
پیچیـــــــده عطر سیـــــــب آقــــــا..
فرهاد _مطمئنی خوبی؟
عباس لبخندی زد.. اصرار بی فایده بود.. و هرسه متمرکز روی مجلس شدند..حاج یونس دوباره خواند..🎤
🏴غریــــــــب اقـــــــــا..
تو رو کشتنت یه عده نانجیــــب
🏴بمیرم بــــــــــرات
که مونــــــــــــدی بی حبیــــــــب اقـــــــــا
فاطمه همانجا در مسیر نشست..
چادرش را جلوتر کشید.. خدا را به اهلبیتش قسم داد..😭که مراقب عباسش باشد..
آنقدر با نگرانی و سریع..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #هفتادویک
آنقدر با نگرانی و سریع..
پایین آمده بود.. که فراموش کرد گوشی و کیفش را بیاورد..😞😭گوش جان و دلش را به دعاها و آمین ها داد..
شب عاشورا هم تمام شد..
کم کم جمعیت به خانه هاشان میرفتند.. اقاسید و حسین اقا..
در مسجد ماندند.. این کار هرساله شان بود.. باید مسجد را آماده مراسم صبح عاشورا میکردند..
امشب عباس ساکت تر و دمغ تر بود.. آرامتر راه میرفت.. ساراخانم، زهراخانم چند قدمی میرفتند و می ایستادند.. تا فاطمه و عباس به آنها برسند.. فاطمه فقط پرسید
_خوبی عباسم..؟!
و عباس سر تکان میداد.. و بی هیچ حرفی راه میرفتند..
صبح عاشورا ساعت ١٠ تا ١٢ مراسم بود..
حاج یونس.. #زیارت_ناحیه میخواند.. و همه گریه میکردند.. عباس حال غریبی را داشت.. حس کسی که از قافله دور افتاده.. حس میکرد بدتر از حر است.. به خود نهیب میزد.. اما باز #ناامیدی او را رها نمیکرد..
🕯شام غریبان فرا رسید..
به محض شروع سخنرانی.. اقاسید گفت.. که تمام چراغ ها را خاموش کنند.. همه 🕯شمع🕯 روشن کردند.. تعداد شمع ها به قدری زیاد بود.. که مسجد را روشن کرد..🕯
عباس مهارت عجیبی..
در نی زدن داشت.. کنار حاج یونس و پایین پایش نشست..
حاج یونس_ دیگه همه چی تموم شد..😭😩
میکروفن را جلو دهان عباس گرفت.. عباس نی زد..حاج یونس دشتی خواند.. و عباس نی میزد.. چنان با سوز که ناله و گریه همه بلند شده بود..
کم کم حاج یونس دم گرفت..
🏴ای اهل حـــــرم میــــــرو علمـــــــدار نیامد.. ای اهل حـــــرم میــــــرو علمـــــــدار نیامد..
علمــــــدار نیامد
علمــــــدار نیامد
🏴حسیـــــــــــــــــــــــــــــن🏴😭
همه کلمه حسین را کشیده.. و با صدای بلند میگفتند..
🏴ســـــقای حسیـــن سید و ســــالار نیامد.. ســــقای حسیــــن سید و ســــالار نیامد
علمـــــدار نیامد
علمـــــدار نیامد
🏴حسیـــــــــــــــــــــــــــــــن😭🏴
صدای گریه علی دوباره بلند شد..
فاطمه، علی را از سمیه گرفت.. و همانند سمیه.. نوزاد را گهواره وار درآغوشش تکان داد.. خسته میشد دست سمیه میسپرد..آنقدر سمیه و فاطمه به ترتیب.. علی را در اغوش تکان دادند.. تا علی آرام خوابید..فاطمه هنوز نگران بود..
سمیه_ توکل کن فاطمه جان ان شاالله که چیزی نمیشه! ابراهیم،ایمان بقیه پیشش هستن.. نگران نباش.. بیا بریم بالا..
فاطمه_وای نه سمیه..! تو دلم انگاری رخت میشورن.! خیلی نگرانشم.. نمیتونم بیام.. تو برو..!😥
_مطمئنی..؟🙁
_اره گلم تو برو.. التماس دعا
_پس فعلا.! محتاجیم عزیزم
سمیه آرام با علی بالا رفت..حاج یونس میخواند و برادران تکرار میکردند..
🏴زینب من #مدافع_حرم باش..
🏴مراقب #چادر دخترم باش
🏴نیفتد از سر #چادرومعجر الله اکبر الله اکبر
🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴
خواهران جواب میدادند..
🏴حسین #سرباز ره #دین بُود..
🏴عاقبت #حق_طلبی این بُود
🏴از #سرنی گفت سبط پیمبر الله اکبر الله اکبر
🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴
عباس به سختی نفس میکشید..
دیگر بریده بود..امان از دل زینب(س) 😭توان ایستادن روی پاهایش نداشت.. ولی زجه میکشید..و سینه میزد..😭
🏴شاه گفتا کربلا امروز میدان من است.. عید قربان من است
🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴
خواهران میگفتند..
🏴مادرم زهرا در این گودال مهمان من است.. عید قربان من است
🏴حســـــــــــــــــــــــــن😭😩🏴
هر دو دستش را بلند کرد..
که به سینه بزند.. به زور هوا را وارد ریه اش کرد.. اما دیگر چیزی نفهمید..
نیما کنارش ایستاده بود..
سریع مسیر را باز کرد..چند نفر عباس را روی دست بلند کردند.. و از مسجد به حیاط اوردند.. جمعیتی تند تند از وسط راه بلند میشدند.. تا راه باز شود..
حاج یونس شور گرفته بود..
و میخواند.. و همه سینه میزدند.. عده ای ایستاده.. و عده ای نشسته..
از صدای همهمه جمعیت..
و بلندشدن تعداد زیادی از برادران در حیاط.. فاطمه ناگهان بلند شد.. اشک هایش را پاک کرد.. چادرش را جلوتر کشید.. و سریع به بیرون از مسجد رفت..
با چشمش دید..
عباس را روی دست بلند کرده اند..😱😭
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #هفتادودو
عباس را روی دست بلند کرده اند..
و به سختی از لابلای جمعیت او را به اتاقی بردند..
پاهایش سست شد..
خودش را به راهرو ورودی خواهران رساند.. نشست به نقطه ای زل زد..
کم کم مراسم تمام بود..
مسجد خلوت تر شد.. وارد حیاط مسجد شد.. پدرش را دید.. اما عده زیادی از برادران دورش حلقه زده بودند..
نمیدانست چه کند..
برود یا نرود.. مردد گوشه حیاط ایستاده بود..نگاهی به راهرو و اتاق کرد..بیشتر از ٢٠ نفر از رفقایش و اهالی محله در راهرو و داخل اتاق بودند.. از پنجره دید.. اورژانس آمده..همه اطرافش بودند.. اما عباس را نمیدید..
زهراخانم،ساراخانم، سرورخانم، عاطفه و سمیه..به فاطمه نزدیک میشدند.. همه نگران بودند.. گوشه مسجد ایستادند.. تا کمی اطرافش خلوت شود.. ابراهیم و ایمان هم به جمع آنها ملحق شدند..
کمتر کسی بود عباس را نشناسد..همه نگران و دلواپس اطرافش بودند..
بیرون از مسجد..
دیگر کسی نبود.. همه رفتند.. سرورخانم دلواپس عروسش نرجس بود..
سرورخانم_ ابراهیم مادر منو برسون بیمارستان.. نگران نرجس هستم.!
هرچه ایمان و ابراهیم میگفتند که خطر رفع شده.. بهوش آمده و به بخش منتقلش کردند.. حریف دل نگرانی سرور خانم نمیشدند.. آخر سر سرورخانم با سمیه و ابراهیم به سمت بیمارستان رفتند..
عاطفه خواست به سمت اتاق رود.. فاطمه دستش را گرفت..
_کجا میری دختر.!🙁
_فاطمه ولم کن.. داداش عباسم اونجاست.. نگرانشم..😥
_میدونم عزیزم.. ولی نمیشه بری.. بذار خلوت تر بشه باهم میریم😢
هنوز راهرو و داخل اتاق خلوت نشده بود.. فاطمه و عاطفه.. به سمت اتاق رفتند.. آرش و نیما ورودی راهرو ایستاده بودند و باهم حرف میزدند.. چند نفری هنوز در اتاق بودند..
باهم وارد اتاق شدند..
عباس کف زمین خوابانده بودند.. کنارش نشستند.. عباس نیمه هوشیار نگاهی به آن دو کرد.. در همان حال اخم کرد.. فاطمه آرام صدایش کرد..
_عبــــاس!!😥
عباس با اخم نگاهشان کرد..
_واس چی اومدین اینجا.!؟!😠
عاطفه _نگرانتیم بخدا..!😢
مردهای اتاق همه بیرون رفتند.. اما اخم عباس رفع نشد..
_بین این همه نامحرمممم...!؟!؟ پاشید برید
بیرون..😠
عاطفه چشمی گفت و بلند شد..
بیرون رفت.. نگران بود اما چاره ای نداشت.. اتاق را برای زوج عاشق خلوت کرد..فاطمه بی توجه به اخمش.. با گریه گفت..
_قلبت عباااس...!😭
_به درک..!به جهنممممم!!! گفتم برووو😠
_ولی... عباااس.. قلبت..!😰😱 تروخدا.. بذار کنارت باشم!!😭الان که کسی نیس.!
عباس چشم غره ای به فاطمه رفت..غرید.. باغضب و آرام گفت
_از بین این همه نامحرم رد شدییییی..! که بیای اینجاااا...؟!؟! گفتمت بروو.!😡
فاطمه به خودش آمد.. اشک پهنای صورتش را گرفت
_چشم.. چشم.. 😭✋
عباس دستش را تکیه گاه بدنش کرد.. سوزش سوزن سرم بیشتر شد.. نفسش بد بالا می آمد.. به زور حرف زد.. لطیف تر گفت
_من به قربون چشمت.. فقط برو.. برو فاطمه..!
فاطمه رویش را محکمتر گرفت..
بلند شد.. و سریع از اتاق بیرون رفت.. عباس تا اخرین لحظه.. فقط به دلبرش نگاه میکرد..👀😣 تا سر حد مرگ دلبرش را دوست میداشت.. اما نمیتوانست هضم کند.. که همه به او نگاه کنند.. تا از میان نامحرمان رد شود.. گرچه فاطمه خودش بیشتر رعایت میکرد.. و کسی خیره به او نگاهی نمیکرد.. اما بهرحال عباس بود و غیرتش.. طاقت نداشت ببیند و حتی تصورش کند..
چند روزی گذشت..
امتحانات فاطمه تمام شد.. نرجس هم حال روحی و جسمی بهتری داشت..خانم دکتر امروز صبح.. نرجس را دیده بود.. داروهای مناسب را برایش تجویز کرد.. و برگه ترخیصش را امضا نمود..
امین ماشین را جلو در آورد..
مادرنرجس در ماشین بود و علی در آغوشش باز بیتابی میکرد.. به محض نشستن نرجس در ماشین.. مادرش، علی را به آغوش نرجس سپرد.. هر دو گریه ذوق داشتند..😍👶🏻لحظه ای نوزادش علی را.. از خودش جدا نکرد..
تقویم زمستان..
کم کم به نیمه بهمن ماه نزدیک میشد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #هفتادوسه
تقویم زمستان..
کم کم به نیمه بهمن ماه نزدیک میشد..
چند شبی بود حسین اقا..
خواب میدید.. اهمیتی نمیداد.. پیش خود میگفت.. خواب که حجت نیست.. اما شب بعد باز خواب میدید..
💤پاسداری در بیابانی.. 🏜 بی سر.. با لباس سبز سپاه.. تنها و غریب افتاده.. کسی نه او را میشناسد.. و نه کمکش میکند..و مدام او را صدا میزند..
از دلهره و غم.. از خواب بیدار شد..
در زیر مهتاب.. روی پیشانی اش قطرات عرق میدرخشید.. بلند شد و نشست.. چند صلواتی فرستاد.. لیوان آبی🍶 که بالای سرش بود خورد.. نفس عمیقی کشید.. و بیرون رفت..
همسر و پسرش را دید..
که یک دستشان به قنوت بود.. و نماز شب میخواندند..
بطرف روشویی رفت..
وضویی✨ گرفت.. بی اراده اشک هایش میریخت😭 و محاسن سپیدش را خیس کرد.. اشکش را پاک کرد.. وضو گرفت.. سجاده اش را از اتاق برداشت.. کنار عباس به نماز ایستاد..
صبح☀️ از صدای..
زنگ گوشی اش📲 بیدار شد.. بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون رفت.. سوار ماشین شد و به سمت اداره مرکزی سپاه راند.. لحظه ای خواب دیشب از یاد نمیرفت..
به دوستانش زنگ زد..
دوستان مشترکش با رضا.. که گاهی جویای احوال هم میشدند.. به هرکسی میشناخت زنگ زد.. در اداره هم هرچه میپرسید.. کمتر اطلاعات نصیبش میشد.. میپرسید تا سرنخی از رضا پیدا کند..
در این مدت سرورخانم و پسرانش.. نگران و چشم انتظار اقارضا بودند..
و حسین اقا نمیدانست..
چه جوابی به آنها بدهد.. چون خودش هم چیزی دستگیرش نشده بود.. فقط شماره اش را داد..📝 که اگر خبری شد.. اول به او اطلاع دهند..
چند روزی گذشت..
ساعت حدود ١٠ شب بود.. گوشی حسین اقا زنگ خورد.. دوست مشترکشان بود.. «مسعود زارع».. دوست قدیمی خودش و رضا..
با اشتیاق گوشی را برداشت..
بعد از سلام و خوش و بش.. از غمی که در کلام مسعود بود.. شک کرد.. به سمت پذیرایی رفت.. روی مبل تک نفره ای نشست..
حتم داشت اتفاقی افتاده..
_مسعود حرف بزن.. یه چیزی شده..!!!
مسعود دیگر تحمل..
نگهداشتن بغضش را نداشت.. اشک هایش ریخت.. و حرف زد..
🌟از #تغییرماموریت رضا گفت..
🌷از اینکه بعد از دوهفته که سیستان بود.. داوطلبانه به سوریه میرود..
⛓از اسارت تعدادی مدافع و شهادت چند نفر از آنها..
🕊از اینکه کسانی که اسیر شدند.. خبری از آنها ندارند.. و از بین شهدا.. رضا تنها شهید #بی_سر است که همه را صبح زود به کشور بازمیگردانند..
مسعود میگفت..
و حسین اقا در سکوت محض.. قطرات اشک محاسن سپیدش را.. خیس کرد..
زهراخانم و عباس..
نگران و ناراحت.. به حسین اقا زل زده بودند.. حسین اقا تلفن را که قطع کرد.. بلند شد و به سمت اتاق رفت..
_لباس بپوشین باید بریم خونه رضا!
زهراخانم دلواپس گفت
_چیشده حسین..؟!!
عباس_ واس چی اونجا..؟؟
حسین اقا برگشت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #هفتادوچهار(آخر)
حسین اقا برگشت..
نگاهی اندوهبار به همسر و پسرش کرد.. آرام و شمرده گفت..
_رضا.. به آرزوش رسید.. فردا... باید بریم.. بریم برای.. تحویل گرفتن پیکرش..😭🕊
لحظه ای هر دو کپ کردند.. زهراخانم بلند گفت
_ یــــــــــا زینـــب.!😭
عباس پشت سر هم..
وای.. وای... میگفت.. و عرض پذیرایی را قدم میزد..
ساعت نزدیک ١١ شب بود..
خانواده حسین اقا نزد اقاسید رفتند.. تا باهم به خانه اقارضا بروند..
حسین اقا و اقاسید..
با کمک هم خبر را دادند.. چه شب تلخی بود.. همه به هم آرامش میدادند.. اما کسی ارام نمیشد..
سرورخانم که گویی از قبل..
خود اقارضا به او گفته بود.. بعد از شنیدن خبر.. زیاد تعجب نکرد.. انتظار خبر را داشت..
پسرهای اقارضا.. هرکدام گوشه ای چمپاتمه زده بودند..😞😣 پر بغض.. اما اشکشان را جاری نمیکردند..
سمیه، نرجس و عاطفه گاهی ارام و گاهی بلند گریه میکردند.. و بقیه خانم ها آنها را آرام میکردند..😩😭
هیچ راهی بجز ذکر مصیبت سیدالشهدا (ع)💠😭 نبود..
مثل سری قبل..
دوباره پارچه مشکی محرم وسط پذیرایی نصب کردند.. این بار عباس پارچه را زد.. خانم ها پشت پرده رفتند.. آقاسید میخواند.. و همه زار میزدند..😭
تا صبح هیچکس..
خواب به چشمش نیامد.. ساعت ٩صبح کنار پیکر رضا نشسته بودند.. تنها پیکری که بی سر بود..😭🥀🕊
حسین اقا مدام به عباس و فاطمه سفارش میکرد که مراقب خانواده رضا باشند..
🌷شهید رضا شریفانی🌷
را در قطعه شهدای مدافع حرم.. تشییع و خاکسپاری کردند..
😭بگذریم از #زخم_هایی که.. همسایه و غریبه ها به خانواده شهید زدند..
😭بگذریم از #سپیدشدن موی حسین اقا در فراق رفیق و یار دیرینش..
😭بگذریم از.. #شکسته_شدن چهره همسر شهید..
⛔️دیگر این ها را #نمیشود..
در قالب چند جمله.. چند رمان.. و حتی چندین مصاحبه و کتاب و مقاله نوشت⛔️
هنوز هم حسین اقا..
به خانواده رفیقش سر میزند.. حتی بیشتر از قبل.. و هوایشان را دارد..
وامی برای ابراهیم و ایمان..
جور کرد.. تا هم ماشینی بخرند.. و قسط های عقب مانده.. و اجاره خانه شان را بدهند.. که یا خودش و یا عباس ضامن میشدند..
یک هفته ای از ماه صفر..که گذشت..
جشن #شیرین و #بدون_گناه ❤️عباس و فاطمه❤️ برگذار شد..
💞شیرین بود.. چون #درحدنیاز هزینه کردند
✨و بی گناه بود.. چون عروس و داماد.. #لبخندمهدی_فاطمه(عج) را بر هر لبخندی ترجیح دادند..😍✨😍
طبقه بالای خانه حسین اقا..
لانه عشق عباس و فاطمه شد.. و این هم پیشنهاد فاطمه بود.. #دوست_نداشت اول زندگی.. به همسرش سخت بگیرد.. تا وقتی که به لحاظ مالی شرایط بهتری داشته باشند.. خانه بخرند..😊💞😊
عباس گرچه مدام..
روی هوای نفس خود کار میکرد.. اما خب بهرحال.. معصوم که نبود.. خطا و اشتباه زیادی داشت..😞🤦♂اما #برمیگشت.. #مراقبت میکرد.. مدام #توسل میکرد.. به ارباب ماه منیر بنی هاشم (ع).. #ذکر از دهانش نمی افتاد.. هرسال #خمس مالش را میپرداخت.. هرچند گاهی #اندک بود..
🌟خدا را #شاکر بود..😍🤲
☘برای تمام #نعمتهایش..
☘برای #شناخت لطف و کرم ارباب ماه منیر بنی هاشم(ع)..
☘برای #دلبرش که با تمام وجود او را میخواست..
☘برای #عشق و #امیدی که در زندگیش بود..
☘و برای #دوستان و #خانواده ای که همیشه دلسوز و همراهش بودند..
✨اِنّا هَدَیناهُ السَّبیل اِما شاکِراً وَ اِمّا کَفورا
✨ما راه را به او نشان دادیم.. خواه شاکر باشد یا ناسپاس ✨
🌟آیه ٣ سوره انسان🌟
"پایان"
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_بیستوهفتم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eit
43.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_بیستوهشتم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_بیستوهشتم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eit
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_بیستونهم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_بیستونهم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eita
42.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_سیام
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🧡رمان شماره : 35🧡
💛 نام رمان : رهایم نکن🦋🍃 💛
❤️نام نویسنده: بانو سلطانی ❤️
🖤ژانر:مذهبی_عاشقانه🖤
💜 تعداد قسمت : 30💜
💙خلاصه: نرگس دختری هست که زندگیش با فراز و نشیب های فراوانی روبه رو میشه و با پسری به نام رضا آشنا میشه و.....💙
🧡با ما همراه باشید❤️
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت یک
یکی دوهفته ای می شد که حال خوبی نداشتم دلشوره ی عجیبی سراغم آمده بود تسبیح📿 به دست در حال ذکر گفتن بودم تا حالم تغییر کند
سمت آلبوم عکس روی میز رفتم
وقتی باز کردم نگاهم به تصویر پدرم برخورد
پدری که نیاز شدیدی به حضورش داشتم آلبوم را صفحه به صفحه تماشا می کردم و چشمانم نم دار شده بودن
دیگر توانی نداشتم برای بیدار ماندن پس سمت تختم قدم برداشتم و خود را میان لحاف و بالش رها کردم و چشمانم گرم خواب شد
....
با صدای بلندی که از حال پذیرایی می آمد سراسیمه بیدار شدم
صدا نا آشنایی می آمد چادرم را سرکردم
در را که باز کردم چشمانم به مردی قد بلند که بر سر مادرم فریاد می کشید برخورد کرد نتوانستم صبر کنم
به سمت مادرم قدم برداشتم
-چه خبر شده!!! یکی جواب منو بده این آقا به چه حقی سر مادر من فریاد می کشه
-به همون حقی که شما از من خوردید و یه آبم روش
-فردا تشریف بیارید کارخونه صحبت کنیم
مرد کمی به چشمانم خیره شد و به سمت درب خروجی رفت
سمت مادرم برگشتم حال خوبی نداشتم این را از رنگ پریده ی صورتش فهمیدم
نگران به سمت آشپزخانه دویدم و یک لیوان آب برای مادرم ریختم و خود را به او رساندم
مادرم بعد نوشیدن آب به سمت مبل رفت و آرام بر روی آن نشست
-مامان حال تون خوبه؟!
با سر به معنی مثبت پاسخ داد
به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ساعت ۱۲ ظهر را نشان می داد
بلند شدم وضو گرفتم و بر سرسجاده ایستادم و نماز قضایم را خواندم
.....
امروز از صبح سرم خیلی شلوغ بود و به شدت عصبی بودم و در حال ورق زدن دفتر حساب هزینه مواد اولیه کارخانه بودم که در دفتر کارخانه با صدای بلندی باز شد و تصویر مرد عصبی دیروز نمایان شد
چادرم را مرتب کردم و گفتم:خوش آمدید بفرمایید به صندلی اشاره کردم که مرد خود را با قدم های بزرگی به صندلی رساند و نشست
-خب بفرمایید دیروز چرا به منزل ما تشریف آورده بودید
-من طلبم را می خواهم طلبی که فکر نکنم توان پرداخت آن را داشته باشید
-مبلغ بدهی یه ما به شما چقدرهست؟
چکی را از جیب کت خود در آورد و بر روی میز من گذاشت
-۳۰ میلیارد تومن
دیگر توان ایستادن را نداشتم و در حال خودم نبودم و متوجه خروج آن مرد از دفتر نشدم
.....
سه روز از زمان آمدن آن مرد به دفتر کارخانه می گذشت و من در این مدت خانه و ماشین پدرم را فروخته بودم
دیگر امیدی برایم باقی نمانده بود و چیز دیگری هم برای فروش نداشتیم جز کارخانه تا طلب آن مرد را پرداخت کنیم
باز خود را به پناهگاه این چن وقتم سپرده بودم که مادرم دستی بر سرم کشید و گفت:
-نرگس جان چه قدر کم داریم
ناامید گفتم: نصف مبلغ بدهی
✍ نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت دو
فردا صبح زود با خریدار خانه تماس گرفتم و مهلت مجدد برای تخلیه یه خانه خواستم خریدار مرد خوبی بود و پذیرفت
......
سوار تاکسی شدم و خواستم من را به بهشت زهرا برساند
بعد رسیدن خود را به قطعه شهدای گمنام کشاندم
برسرمزار یکی از شهدا نشستم وچادرم را مقابل صورتم کشیدم
و تا می توانستم گریه و در و دل کردم
از تنهایی هایم سخن گفتم و شهید طلب کمک کردم
احساس می کردم سبک بال شده ام
بعد از گذشت یکی دوساعت به کارخانه رسیدم
کارخانه ای که رنگ غم را به خود گرفته بود
دیگر صدای کار و تلاش به گوش نمی آمد
همه جا را خاک گرفته بود
خاکی که در دلم زخم و خراش عمیقی بر جای می گذاشت
آرام آرام قدم برداشتم
به سالن اصلی رسیدم دیگر توان نگه داشتن بغضی را که بر گلویم چنگ می زد را نداشتم
با صدای بلندی بغضم را شکستم
.......
در حال بررسی اسناد کارخانه بودم که تلفن همراهم به صدا در آمد
-الو بله بفرمایید
-سلام دخترم نجفی هستم دوست مرحوم پدرتون می خواستم باهاتون صحبت کنم کجا می تونم ببینم تون
-بله حتما ! فردا کارخانه تشریف بیارید
......
ماشینی را دربست کردم و به خانه رسیدم
در را باز کردم و با صدای بلند مادرم را صدا کردم اما صدایی نیامد
نگران دویدم که با صحنه از حال رفتن مادرم مواجه شدم
......
-آقای دکتر حال مادرم چطور هست؟
-متاسفانه سکته قلبی کردن😔 امیدتون به خداوند باشد و دعا را فراموش نکنید
حالم دگرگون شد مادرم!!!سکته کرده بود
خدایا رهایم نکن🤲
دیگر مادرم را از من نگیر
توانی برایم باقی نمانده است
شب را در کنار مادر گذراندم وصبح به کارخانه بازگشتم
مدت کوتاهی بود که رسیده بودم به کارخانه
تلفن همراهم به صدا در آمد و نام آقای نجفی نمایان شد بعد از کمی صحبت به پیشوازشان رفتم و او را به سمت دفتر کارخانه راهنمایی کردم
.....
-خیلی خوش آمدید
و با دستم به سمت صندلی موجود در دفتر اشارا کردم و گفتم:
-خوشحال هستم از دیدار با شما پدرم همیشه از خوبی هایتان برایمان می گفتند
آقای نجفی بعد از نشستن بر روی صندلی سخن را آغاز کردند و در مورد چگونگی یه رخداد اتفاقات پرسیدند و من تمامی ماجرا را باز گو کردم
.....
-دخترم نرگس جان نگران نباش ان شاالله مشکلات موجود هم رفع می شوند
من هم برای کمک آمده ام
و سپس ادامه دادند
خوشحال می شوم عمو صدایم کنی
...
یک هفته ای از آمدن عمو جان به دفتر کارخانه می گذشت و در این مدت شکر خدا حال مادرم بهبود پیدا کرده بود و فرصت تخلیه خانه هم سپری شده بود به ناچار پیشنهاد عمو را برای سکونت در طبقه پایینشان پذیرفتیم
امروز قرار است مادر مرخص شود🤲
-شکر خدا حال بیمارمان بهتر شده است و فقط بسیار مراقب مادرتان باشید
...
-ماهی جان اینجا خانه جدیدمان است
مادرم آهی نهاد و از عمو بسیار تشکر کرد
در حال جا به جایی وسایل خانه بودم که زنگ در به صدا در آمد
با بازکردن در مواجه شدم با چهره ی زیبای خاله فاطمه
که در دستان خود سینی ای را جای داده بود
از غذا های خوش رنگ که مدتی می شود طعم شان را نچشیده ام
-سلام خاله جان چرا زحمت کشیدید دستتان درد نکند چه رنگ و نقشی دارند حتما لذیذ هستن
-سلام نرگس جان خواهش می کنم عزیزم اجازه هست بیام داخل می خوام بعد از گذشت مدت طولانی ماهی جان را ببینم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت سه
مادرم وخاله فاطمه که تازه متوجه شده بودم در دوران جوانی دوستان بسیار صمیمی بودند در حال صحبت از گذشته بودند
و من هم در حال شست و شوی ظرف هایی بودم که خاله در آن ها ناهار آورده بود💧🍛🍽
بعد از شست و شو ظرف ها چایی دم کردم
....
و در فنجان های با رنگ آبی و سفید ریختم و کنارشان بیسکوییت در سینی قرار دادم
و به سمت مادرم و خاله قدم برداشتم ☕️
.....
فردا صبح به همراه عمو به کارخانه رفتیم و تمام اسناد را بررسی کردیم
و با هر ورقی که می زدم شدت پیدار می کردم حال خرابم و من بیشتر در کویری خشک و بی آب قرار می گرفتم
یعنی
تمامی این اتفاقات در حضور من انجام می شد!!!؟
آن روز تمام اسناد و مدارک را بررسی کردیم و هر کدام را چندین بار زیرو رو کردیم
...
بعد از بررسی اسناد و مدارک دیگر حال مناسبی نداشتم
و از عمو احمد در خواست کردم تا مرا
به بهشت زهرا ببرد و من با پدرم درد و دل کنم
کل مسیر در حال خود نبودم و صحبتی نکردم و عمو هم مرا درک کردو سخنی نگفت
بعد رسیدن به بهشت زهرا و نشستم کنار پدرم احساس شرمندگی داشتم
انقدر گریه کردم تا کمی حال و هوایم متغییر شود
از پدرم کمک طلب کردم و سپس به قطعه شهدا ی گمنام رفتیم و کمی هم با رفیق شهیدمان خلوت کردیم و به خانه بازگشتیم
......
باز خود را در پناهگاه و نقطه ارامشم پنهان کرده بودم و بر زانوان مادرم میگریستم
توانی برایم باقی نمانده بود به سمت اتاقم قدم برداشتم و در تختم چشمانم را گرم خواب کردم😴
وقتی از خواب بیدار شدم حال عجیبی داشتم حالم بهتر شده بود
به یادآوردم چه در خواب دیدم
پدرم مرا در آغوش خود گرفته بود و می گفت:
نرگس بابا از امام رعوف طلب کمک بخواه
بر خاستم چادرم را برسر کردم و از خانه خارج شدم
...
وقتی به خانه بازگشتم و بلیط سفر مشهد را به مادرم نشان دادم
حلقه های اشک از چشمانم مادرم بر گونه اش لغزید
.......
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
سلام آقای خوبی ها
بغضی مرادر آغوش خود می کشید و نمی توانستم دوری کنم و با صدای آرام بغضم شکست
آقا جان طلب کمک می خواهم نیازمندتان هستم
آقا جان می دانم که گره گشایید
می دانم حلال مشکلاتید
گره مرا هم باز کنید دیگر توانی برایم باقی نمانده است رنجور شده ام
خودتان سامان دهید زندگی ام را
طلب آرامش دارم
چیزی که مدتی است ازمن خود را دریغ کرده است
یا امام رضا نگاهی هم به ما بیندازید
گریه کردم برای ضامن آهو تا ضامن من هم شود
..
با مادرم به هتل بازگشتیم مادرم از حال خوب امروزش سخن می گفت از حال و هوایش در حرم
چه قدر خوشحال بودم که باعث خوشحالی و شاد شدن قلب مهربان مادرم شده بودم
....
روز آخری که در مشهد بودیم به همراه مادر به سمت حرم قدم برداشتم
باردیگر خود رابه ضامن آهو یاد آوری کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت چهار
فردای روزی که از مشهد بازگشتیم همان طلبکار میلیاردی تماس گرفت
با صحبت عمو احمد براین توافق رسیدیم که نصف مبلغ بدهی را پرداخت کنیم و برای مابقی بدهی
نصف کارخانه را به او دهیم
سه روزی بود که حالم بسیار خوب بود حال و هوایم متغییر شده بود
مشکلات یکی پس از دیگری در حال از بین رفتن بودند
باورش برایم امکان نداشت اخر چگونه؟؟؟
اما با یاد آوردی ضامن آهو پاسخ سوالم را دریافتم
...
سوغاتی ای برای خانواده عمو احمد آورده بودیم برای جبران زحماتی که برایمان انجام داده بودند
با مادر تصمیم گرفتیم تا شام دعوتشان کنیم و سوغاتی هایشان را بدهیم
.......
ماهی خانم زرشک پلو با مرغ به همراه سوپ برای مهمانانمان تدارک دیده بودند
به ساعت روی دیوار خیره شدم که ۸شب را نمایان می کرد
تصمیم گرفتم تا به سمت اتاقم به قصد حاضر شدن راهی شدم
......
یک مانتو به رنگ یاسی که بسیار دوستدارش بودم را برتن کردم ، یک روسری یاسی با شکوفه های کوچک شیری رنگ به صورت لبنانی بستم
وچادری بر سر کردم که نقش آن به صورت شاخه ها ی درخت بود که روی آنها شکوفه های شیری نقش بسته بود را بر سر نهادم
تا پا به حال پذیرایی گذاشتم صدای زنگ در بلند شد به سمت در رفتم
تا در را باز کردمبا چهره ی زیبای خاله فاطمه روبه روشدم
بعد از سلامو احوال پرسی سپس عمو احمد وارد شد و به ترتیب علی و رضا وارد شدن وقتی چشمانم به رضا برخورد کرد که سر به پایین بود سریع سر به زیر انداختم و سلامی کردم و راهی آشپزخانه شدم
به تعداد در فنجان ها چای ریختم و به سمت مهمانان حرکت کردم
...
بعد ازصرف شام نمی دانم چه حسی را داشتم که گاه و بی گاه حواسم سمت رضا می رفتم
و هر دفعه می دیدم به همراه پدر و برادرش گرم صحبت است
در حال فکر بودم که مادر صدا کرد من را تا پذیرایی انجام دهم
بعد از خداحافظی مهمان ها به مادرم کمک کردم و بعد با پیشواز خواب راهی شدم
ولی نمی توانستم بخوابم تمام فکرم به سمت رضا می رفت
از مقابل چشمانم دور نمی شد
برخواستم و سمت جانمازم راهی شدم
باز کردم چادرم را بر سرم کردم و به سجده رفتم از خدایم طلب یاری کردم
سر از سجده برداشتم
به خود آمدم چرا دگرگون شدم
من نرگسم؟؟؟!
...
نرگس جان مادر عمو احمد تماس گرفته بود دخترم بیدار شو بهشون زنگ بزنم
بیدار شدم و به عمو زنگ زدم
و ایشون گفتن یه پیشنهاد عالی برای کار خانه دارن
من بعد از خوردن صبحانه به همراه عمو راهی کارخانه شدیم
در راه تلاش کردم در مورد پیشنهاد چیزی ازشون بپرسم اما بی نتیجه بود
. ..
-دخترم کمی صبر کن الان رضا هم می آید
-آقا رضا برای چی ایشون؟
اما باز هم بی نتیجه بود و چیزی نگفتن چاره ای نداشتم جز صبر و صبر کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی