۹۴۸ تو حیاط پیاده روی می‌کردم، ساعت ۲ خانم ماما و ۳ همکارهاشون تشریف آوردن. بعد سلام و احوال پرسی اتاق خواب و وسایلی را که اماده کرده بودم رو آوردم. ماما به همکارهاش گفت بچه ها وضو دارید؟ بسم‌الله الرحمن الرحیم ماما گفت انشاءالله تا ساعت ۵ زایمان میکنی و من😍 شروع کردم به راه رفتن تو خونه. مدام گلاب تو صورتم اسپری می‌کردند. دردها شدت گرفت. نزدیک اذان بود ماما با توجه به شراطیش باید میرفت و من هنوز زایمان نکرده بودم. افطار خونه مادر شوهرم دعوت بودیم. همسرم نون تازه خریدن، یه قابلمه آش رشته از خونه مادرشون آوردن. این زمان بود که سوال و جوابها، تلفن زدن ها شروع شد. که چرا نمیایید؟ دخترم گفت مامانم سرماخورده سرفه میکنه. الو: مامانت کجاس؟ دخترم: مامان سرویس بهداشتیه. و.... همسرم رفتن مامانم را آوردن، بنده خدا با دمپایی و چادر رنگی و لباس خونگی. بی خبر ازهمه جا، سفره افطار پهن شد. طفلی دخترم با زبون روزه از ظهر سرپا بود. تمام بعد ظهر :" تخم شوید کجاس؟ گلاب؟زعفران؟ گشنیز دارید؟ لیموعمانی؟ اسپند بیار و..." به دلایلی قصد وی بک تو خونه را به هیچ کس، حتی مامانم نگفته بودم.(وقتی سزارین شدم ۳شبانه روز بیمارستان بستری بودم. مامانم تنها همراهم بود خیلی اذیت شدن. می‌خواستم این بار بعد دنیا اومدن نی نی بهشون اطلاع بدم که نشد.) همسرم خانم ماما را بردن رسوندن قم و خانم مامای دوم را آوردن، حدود ساعت ۹ همسرم رسیدن خونه و تازه افطار کردند. همسرم و دختر و پسر کوچکم رفتن خونه مادر شوهرم. حالا دیگه همه فهمیده بودن توخونه ما چه خبره! و واکنش های منفی شوهرم رو نگران کرده بود. دردهام تند تر شده بود. تو خونه راه می رفتم. عقربه های ساعت تند تند دنبال هم می‌دویدند. نگاهم به ساعت افتاد. وای ساعت ۱۰ هست😭، ۵ ساعت از ساعت ۵ هم گذشته و هنوز بچه به دنیا نیومده. هنوزم دردهام قابل تحمل بود اما کلافه بودم، چرا دردهای اصلی هنوز نیومدند؟ مدام ماساژ،روغن مالی، شربت عسل و دمنوش و کباب، معجون و مغزیجات و... واسمون شام آوردن. ساعت حدود ۱۱ شب بود. حالا دیگه ماما های فرشته ی مهربون، واسم ختم صلوات، ذکر،ختم یاسین و نماز استغاثه به ائمه و... برداشته بودند و کمکم می‌کردند ورزش کنم. پله ها را بالا پایین برم. من خسته بودم، همون وسط سالن، خوابیدم. فرشته ها مشغول ذکر و من حالت خواب و بیدار. حدود ساعت ۱۲ شب اضطراب رو تو صورت ماما ها میدیدم. ماما مدام با گوشی صدای قلب بچه را گوش می‌داد. فکرای شیطانی تو ذهنم بود. اگر نشه چی؟اگر نتونم؟ بعد از این همه تلاش سزارین شم چکار کنم؟ ساعت حوالی ۱ نیمه شب شنبه صبح ۱۸ فروردین، بالاخره بچه دنیا اومدو کمی مکونیوم دفع کرده بود؛ خیلی خوشحال بودم و خداراشکر می‌کردم. واسه همه کلی دعا کردم؛ ظهور، مردم غزه و یمن، جوان‌ها و.... گفتم خدا جون یه عباس هم میخوام😂 مامانم:😳 خاله:😡 خیلی پررررویی! دخترم:ماماااان😡😡😡😡 ماماوفرشته ها:خودمون میایم واست دنیا میاریمش😍 بچه را گذاشتن در آغوشم، بعد اذان و اقامه ش را گفتن و بندناف رو چیدن، تربت تو دهان بچه گذاشتن، واسم خرما آوردن. بچه رو شستن، لباس تمیز تنش کردن. کمکم کردن وضو بگیرم و شیرش بدم. به همسرم اطلاع دادن، سریع اومد بچه هام اومدن نی نی رو دیدن. ماما ها از اتاق رفتن بیرون، همسرم را غرق بوسه کردم، اگر حمایتش نبود، نمیتونستم این مدلی زایمان کنم. ماماها چای و شیرینی و مختصر پذیرای شدندو همسرم رسوندشون خونه هاشون. حدود نیم ساعت به اذان صبح رسید خونه. همسرم ۳بار تا قم رفتن و برگشتن. فرشته ها از خادمان بی بی حضرت معصومه بودن. مدام با وضو بودن. خوشحالم این بار مامانم مجبور نبود چند روز تو بیمارستان همراهم باشه، البته که خیلی نگران بودن اما با طلوع آفتاب همگی خوابیدیم. همراهی شوهرم و اراده ی خودم و ماما و۳دستیار مهربون و نظر ائمه عامل موفیقت ویبک من بود. زایمان فیزیولوژیک در منزل روزی همه ی مامان های عزیز انشاءالله، امیدوارم تجربه ام ام جرقه یا نور امیدی به دل یه مامان باشه، تا بتونن بچه شیعه برای سربازی امام زمان عج، دنیا بیارن. اینو رو هم بگم که تو عمر ۳۸ ساله ام برای هیچ هدفی اینطوری تلاششششش نکرده بودم. در واقع من جنگیدممممم تا به هدفم رسیدم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075